افتتاح حزب رستاخیز در نجف آباد
افتتاح حزب رستاخیز در نجف آباد
پانزدهم اسفند53، قرار بود امیر عباس هویدا، برای افتتاح رسمی ساختمان حزب رستاخیز به نجف‌‌آباد بیاید. پیش خودم که در بیست‌سالگی تازه از درس و مشق فارغ شده بودم، گفتم نباید آقای نخست‌وزیر را دست‌خالی بدرقه کنیم.

افتتاح حزب رستاخیز در نجف آباد

پانزدهم اسفند۵۳، قرار بود امیر عباس هویدا، برای افتتاح رسمی ساختمان حزب رستاخیز به نجف‌‌آباد بیاید. پیش خودم که در بیست‌سالگی تازه از درس و مشق فارغ شده بودم، گفتم نباید آقای نخست‌وزیر را دست‌خالی بدرقه کنیم.

ساختمان یک‌طبقه حزب را روی خرابه‌های غسال‌خانه قبرستان قدیم شهر ساخته بودند.بعد از انقلاب، این ساختمان برای مدتی در اختیار بهزیستی قرار گرفت و بعدها در جریان گسترش شهر تخریب شد و الآن در محدوده بین میادین بسیج و آزادگان به عنوان ایستگاه اتوبوس استفاده می‌شود.  ساختمان به سمت ورودی اصفهان ساخته شده بود و پشت آن تا چند‌کیلومتر فقط باغ بود. تنها ساختمان اداری آن حوالی، مجموعۀ آب و فاضلاب در فاصلۀ هزار متری آن محسوب می‌شد.

بدون اطلاع و مشورت با کسی شروع کردم به نوشتن اعلامیه‌هایی دست‌نویس در اندازۀ یک‌چهارم A4. سه، ‌چهار کپی می‌گذاشتم زیر کاغذ اصلی و شعار می‌نوشتم؛ «مرگ بر شاه»، «مرگ بر هویدا» و «درود بر خمینی». از اوایل شب تا بعد اذان صبح کار را ادامه دادم و بعد از چرت مختصری، راه افتادم سمت ساختمان حزب.

بیشتر دانش‌آموزان با همان تیپ رعیتی سر کلاس حاضر می‌شدند و معدود بچه کارمندهایی داشتیم که چیزی بیشتر از تُمبان ساده، جلیقه و گیوه می‌پوشیدند. برگه‌ها را گذاشتم داخل پیراهنم و بندِ تمبان را محکم‌تر از همیشه رویش گره زدم. دکمه‌های جلیقه را که بستم، حجم کاغذها دیگر به چشم نمی‌آمد. برای محکم‌کاری از لحاظ عدم تشخیص هویت، کلاه نمدی بابا که بیشتر کاربرد خوش‌تیپی داشت و غیر‌رسمی به من رسیده بود را به سر گذاشتم. گفتم خدایا! پناه بر تو، خودت کمکم بده ای خدا!

قبل از شروع رسمی مراسم رسیدم و مقداری اوضاع را سبک و سنگین کردم. به محض ورود هویدا، حاضرین شروع کردند به ابراز احساسات و همه‌جا شلوغ شد. بهترین فرصت بود؛ بخشی از کاغذها را درآوردم و پرتاب کردم توی هوا. توجه‌ها به سمت نخست‌وزیر و کاغذها در حال فرود بود که خودم را از بین دست و پای حاضرین رساندم به گوشۀ دیگری از برنامه. باقیماندۀ برگه‌ها را ریختم روی سر مردم و خیلی سریع محل را ترک کردم. از دور دیدم پاسبان‌های شهربانی مشغول جمع‌کردن کاغذ‌ها شدند و گوشه و کنار دنبال عامل واقعه می‌گشتند.

هویدا حدود پانزده‌دقیقۀ بعد سخنرانی نسبتاً کوتاهی کرد و با زنان و دختران نیمه‌برهنۀ برخی معتمدان شهر عکس یادگاری گرفت. یکی‌شون درخواست استخر مختلط کرد و نخست وزیر هم قول مساعد داد. والدین برخی از همین دخترها، الآن چنان سنگ مذهب و اسلام را به سینه می‌زنند که مطمئناً چنین روایتی را تکذیب می‌کنند.

اوایل سال۵۷ تصمیم گرفتیم  تصاویر مربوط به این برنامه و برخی مدارک حزب رستاخیز را بدزدیم.

*روایتی که ادامه دارد؛ به روایت یکی از مبارزان انقلابی نجف آباد

امیرعباس هویدا

امیرعباس هویدا

افتتاح حزب رستاخیز در نجف آباد