بلایی که شهید بهشتی بر سر منتظری آورد
بلایی که شهید بهشتی بر سر منتظری آورد

[box type=”shadow” ]بزرگواری آقای بهشتی بلایی به سر من آورد که هیچ چیز آن را جبران نمی کند. پرسیدم چطور ؟ گفت : من این همه به ایشان بد گفتم و اهانت کردم ولی در دفعه اولی که مرا دید مدتها مرا در آغوش خود گرفت و فشار داد و مرا بوسید [/box] بلایی که […]

[box type=”shadow” ]بزرگواری آقای بهشتی بلایی به سر من آورد که هیچ چیز آن را جبران نمی کند. پرسیدم چطور ؟ گفت : من این همه به ایشان بد گفتم و اهانت کردم ولی در دفعه اولی که مرا دید مدتها مرا در آغوش خود گرفت و فشار داد و مرا بوسید [/box]

بلایی که آیت‌الله بهشتی بر سر محمد منتظری آورد
محسن رفیق دوست: شهید محمد منتظری با من رفیق بود . یک بار که به محل کار من برای جلسه ای آمدو دو سه اعتی با همدیگر صحبت کردیم به او گفتم شما در مورد آقای بهشتی اشتباه می کنی که این حرفها را این طرف و آن طرف می زنی ، اجازه بده با ایشان قرار ملاقاتی بگذارم و برویم با هم صحبت کنیم . ایشان هم به این ملاقات راضی شد. البته قطعاً افراد دیگری هم در نزدیک کردن شهید محمد منتظری و شهید بهشتی مؤثر بودند .
خدمت آقای بهشتی رسیدم و به ایشان عرض کردم محمد آقا می خواهند بیایند و با شما ملاقاتی داشه باشند . ایشان تا این جمله مرا شنید با لحن بسیار شیرینی فرمود :محمد خودمان؟ من فکر کردم ایشان منظور مرا متوجه نشده و حواسش به فرد دیگری رفته است . گفتم : منظور من محمد آقای منتظری است . گفت : بله ، من هم همین را می گویم . گفتند خوب فلان شب بیائید .
سه یا چهار روز مانده به واقعه هفتم تیر بود که برای جلسه ای خدمت ایشان رسیدم .ورود من درست مصادف با ختم جلسه بود و مرحوم شهید بهشتی به طرف اتاقش می رفت . من تا آقای محمد منتظری را دیدم که سر پله ها ایستاده بود او را در آغوش کشیدم . تا محمد آقا را بغل کردم شهید بهشتی که در حین حرکت متوجه حرکت من شده بود با صدای رسایی فرمود : یک بار دیگر هم از طرف من آقا محمد را ببوس و ادامه داد همان طور به شما گفتم محمد خودمونه و مسائل ما با همدیگر حل شد ، خیلی هم راحت حل شد و به نفع ایشان هم حل شد .

تا شهید محمد منتظری این عبارت شهید بهشتی را شنید زد زیر گریه . آمدیم پائین توی محوطه حیاط روی نیمکتهای کنار باغچه نشستیم . از او پرسیدم محمد آقا حالا نظرت چیست؟ پاسخ داد: بزرگواری آقای بهشتی بلایی به سر من آورد که هیچ چیز آن را جبران نمی کند. پرسیدم چطور ؟ گفت : من این همه به ایشان بد گفتم و اهانت کردم ولی در دفعه اولی که مرا دید مدتها مرا در آغوش خود گرفت و فشار داد و مرا بوسید و بعد سرش را جلو آورد و گفت :یک کلمه راجع به گذشته حرف نخواهی زد . از حالا به بعد را با هم صحبت می کنیم. هر چه خواستم بگویم در گذشته فلان جا چه گفتم و قضیه چه بود اصلاً اجازه نداد حرف بزنم


منابع: فاش نیوز –  بولتن