زمین خدا
زمین خدا
آی مردم. ببینید چه کسایی توی این روستا باهاتون زندگی میکنن. زمین خدا رو از خودشون میدونن. می خوان برای یه مراسم نماز و نذری اجاره بگیرن. پرویی و لاابالیگری هم حدی داره. تا اینو از روستا بیرون نکنین من پام رو توی مسجد نمی گذارم.

زمین خدا

شیخ حسن پا تند کرد. تسبیح فیروزه ای را از جیب قبایش بیرون آورد و صلوات فرستادن را شروع کرد. آنطرفتر نیم ساعتی می شد که شمسعلی روی سکوی دم مسجد نشسته بود و انتظار شیخ را می کشید. سرش را پایین انداخته بود و با پایش سنگ ریزه ها را عقب و جلو می کرد. یکباره در کادر نگاهش قسمتی از نعلین قهوه ای شیخ افتاد. از جا پرید و بی مقدمه سلام کرد. شیخ حسن کنار قفسه جاکفشی ایستاد و نعلین هایش را با پا در گوشه مخصوص پایین جاکفشی قرار داد.
-الان چه وقت سوال کردنه شمسعلی؟ نمیشنوی صدای اذون رو؟ بعدا بیا.
شمسعلی سد راه شد.
-کر نیستم. برای طلبم اومدم.
آتقی و براتعلی می خواستند وارد مسجد بشوند اما شمسعلی هنوز در چارچوب تنگ ورودی ایستاده بود.
شیخ حسن چشم هایش را تیز کرد.
-طلب؟ درباره چی حرف میزنی؟ مگه پولی ازت قرض گرفتم؟
-پول نه. اما زمین چرا.
شیخ حسن کمی درهم شد. همان اول بار که شمسعلی را دم مسجد دید احتمالش را داد.
-من که نمی فهمم منظورت چیست؟ الا ایّ حال بگذار برای بعد. مردم معطل هستن شمسعلی. بعدا بیا ببینم چی میگی.
شیخ حسن دوباره سرش را پایین انداخت و به سمت در حرکت کرد. اما مجبور شد دوباره بایستد. شمسعلی از جایش تکان نخورده بود. صدای آتقی در آمد.
-پاهام خسته شد. چرا نمی گذاری بریم داخل؟
شمسعلی نگاهش را از صورت تپل و پشمالوی شیخ حسن برداشت.
-حرص نخور آتقی. پولمو بده من رفتم.
آتقی کلافه گفت:
-زشته شمسعلی. اصن بگو ببینم تو کی پات باز شده توی مسجد که میگی حاج آقا بهت بدهکاره؟
این را گفت و روی سکوی کنار ورودی نشست. شمسعلی که هیکلش تمام چارچوب را پر کرده بود، دوباره نگاه شیخ حسن را کرد و بلند بلند طوری که حتی زن های پشت پرده هم بفهمند گفت:
-این آقا بی اجازه، دستور داده که توی جاخونه من داربست ببندن برا مراسمات ظهر عاشورا. من اجاره این نصفه روز رو میخام.
صدای پچ پچ از پشت پرده بلند شد. شیخ حسن غضب آلود و بی فاصله، قبل از اینکه نگاه ها روی اون متمرکز شود گفت:
-خجالت بکش. اجاره چی رو میخای بگیری؟ اینه تشکرت؟ خدا بهت توفیق داد و انداخت به دل من که مراسم امسال رو توی جاخونه تو بگیریم. برو. مسجد که نمیای. لاقل بگذار یه ثواب برات بنویسن.
کم کم داشت دم مسجد شلوغ می شد. شمسعلی دستی به سبیلش کشید.
-زمین مال منه. پس هر طور دلم بخواد می تونم درباره اش تصمیم بگیرم. اگه بهم گفته بودی، حرفی نبود. اما تو سواستفاده کردی. وقتی برای کار رفتم شهر، هر کار دلت خواسته کردی. الان هم کاریت ندارم. اجاره رو بدی…
قبل از اینکه حرفش تمام شود، شیخ حسن کف دستش را گذاشت روی سینه شمسعلی و به داخل مسجد هلش داد. شمسعلی روی زمین افتاد. شیخ حسن دستهای پنبه ای و بزرگش را بالا برد و فریاد کشید.
-آی مردم. ببینید چه کسایی توی این روستا باهاتون زندگی میکنن. زمین خدا رو از خودشون میدونن. می خوان برای یه مراسم نماز و نذری اجاره بگیرن. پرویی و لاابالیگری هم حدی داره. تا اینو از روستا بیرون نکنین من پام رو توی مسجد نمی گذارم.
عصبی و بی اعتنا به سمت نعلین هایش رفت و از مسجد بیرون زد. همین که شمسعلی خواست از روی زمین بلند شود، براتعلی لگدی به ماتحتش زد و بقیه مسجدی ها نیز به کمکش آمدند. کتک ها که تمام شد، چهار دست و پایش را گرفتند و دم خانه اش انداختند.
پنج دقیقه نگذشته بود که صدای سلام و صلوات و درود بر علمای اسلام داخل روستا پیچید.

نویسنده:«سعید علی نقی پور»

داستان کوتاه

داستان کوتاه

زمین خدا