شهید نجف آبادی که دزد می گرفت
شهید نجف آبادی که دزد می گرفت
آخرش هم دو هفته بیشتر طاقت نیاورد. جیم شد، رفت جبهه. مفقود‌الجسد ماند تا اول‌های دهه‌ی هفتاد که بابایش از آمدنِ استخوان‌هایش سکته کرد. الان یک باشگاه ورزشی و کتابخانه بنامش وقف کردند. حالا بعد از این همه سال دیگر باید باورم بشود دلیل اینکه می‌ترسیم در این مملکت با دزدهای روزِ روشن کاری داشته باشیم؛ این است که ..

شهید نجف آبادی که دزد می گرفت

آخرش هم دو هفته بیشتر طاقت نیاورد. جیم شد، رفت جبهه. مفقود‌الجسد ماند تا اول‌های دهه‌ی هفتاد که بابایش از آمدنِ استخوان‌هایش سکته کرد. الان یک باشگاه ورزشی و کتابخانه بنامش وقف کردند. حالا بعد از این همه سال دیگر باید باورم بشود دلیل اینکه می‌ترسیم در این مملکت با دزدهای روزِ روشن کاری داشته باشیم؛ این است که ..

آقایِ فرش فروشی بود که گوشه‌ی باغ‌ملی حجره داشت. وضع مالی‌اش توپ بود. بابای من هم یک کتابفروشی داشت وسط بازارچه توی شلوغی. بیشتر از کتاب، البته خِرت و پرت‌هایش فروش می‌رفت. برای همین؛ نوارکاست، مهر، تسبیح، جوانان چرا، عم جزء و اسباب بازی‌ها را می‌چید رو تخته نئوپان بزرگی بیرون مغازه.

جنگ بود. وسط‌های دهه شصت. یک بار آن فرش فروش که قد کوتاه بود و تپل، آمد درِ مغازه‌ی بابا. به او گفت که یک تک بچه دارد، پسر. که پایش را کرده توی یک کفش می‌خواهد اعزام بشود برود! از شما حرف شنوی دارد، چون پارسال‌ها مربّی کلاس نهج‌البلاغه‌اش بوده‌اید. می فرستمش شاگردی، بیاید در مغازه‌تان. حقوقش را هم خودم می‌دهم بهتان!

پدرم با اکراه قبول کرد. سخت شاگرد می‌گرفت. پسرک از فردایش آمد. او هم تُپُل بود و قدکوتاه. یک صورت بیضیِ با نمکی داشت و مثل ویتوکارلئونه انگار می‌کردی همیشه دو تا آب‌نبات تو دهنش، دوطرف فک پایین، دارند خیس می‌خورند.

از همان روز اولِ کار، معجزه‌اش را رو کرد. روزی سه چهارتا دزد می‌گرفت. تازه فهمیدیم چقدر جنس از ما می‌برند. تابستان بود. ظهرها داغی آفتاب، آدم بزرگ‌ها را می‌کِشاند توی خانه‌ها برای قیلوله. ما شاگردها اما می‌ماندیم در مغازه‌ها. ده‌نار‌پنج‌نار، جیگر از اسحاق جیگرکی می‌گرفتیم می‌خوردیم، بعدش رو خنکیِ آسفالت و سکویِ پارچه فروش‌های همسایه دراز می‌کشیدیم و گپ می‌زدیم.

خوب یادم هست از طرف پرسیدم چطوری این همه مُچ‌گیری می‌کنی؟ نه گذاشت نه برداشت، لُبِّ کلام، بهم گفت: “چون چیزم بزرگه!” گفتم: “بی‌حیا بازی در نیار!” نیم‌خیز شد که جدّی می‌گم! می‌گی نه، برو خط‌کش بیار اندازه بگیر مال خودت را! بی خیال شدم تا ماجرا را کش ندهد اما جدّی جدّی پرید توی دکان و یک خط‌کش پلاستیکی از تو ویترینِ لوازم‌التحریر درآورد.

تمام دو هفته‌ای که شاگرد ما بود کلی دزد گرفت، کلی بار هم خط‌کش آورد و اصرار که: “بگیر برو تو پستو اندازه بگیر، راستشو بگو چیزت چند سانته!” یک‌بار بهش گفتم: “من اگه بفهمم یا ببینم کسی چیزی کِش رفته، گذاشته تو لیفش، روم نمی‌شه، می‌ترسم بهش چیزی بگم!” ورد کهن‌الگویانه‌اش بر این تقدیر همچنان مصمم بود که: “مال اینه که چیزت کوچیکه!” هیچ وقت چرایش را نگفت و یا باید چه کرد تا بزرگ شود و یا…! شاید هم من مراحل بعدی یقین را در مکتبش طی نکردم.

بچه‌ی چشم و دل پاکی بود و غیر از این حکمی که مطرح می کرد و آن خط کشی که صلیب وار عمود به دست می‌گرفت (مثل ملائکی که در درگاه خداوندی کاری تخصصی به آن‌ها واگذار شده) هیچ ایراد دیگری نداشت.

آخرش هم دو هفته بیشتر طاقت نیاورد. جیم شد، رفت جبهه. مفقود‌الجسد ماند تا اول‌های دهه‌ی هفتاد که بابایش از آمدنِ استخوان‌هایش سکته کرد. الان یک باشگاه ورزشی و کتابخانه بنامش وقف کردند. حالا بعد از این همه سال دیگر باید باورم بشود دلیل اینکه می‌ترسیم در این مملکت با دزدهای روزِ روشن کاری داشته باشیم؛ این است که ..

نویسنده: سلمان باهنر

منبع: اینستاگرام salmanbahonar1356@

سلمان باهنر

سلمان باهنر

شهید نجف آبادی که دزد می گرفت