قصاص شتر
قصاص شتر
این شتر خلافش خیلیه، بدون کروات با زیر شلواری با دمپائی، سر شونه نکرده، اول صبح اومده تو خیابون. کم فروشی کرده،گرون داده، مجرمه، فردا صبح قصاصش می‌کنند.

قصاص شتر

حاج غلامحسین  نگاهی به چند گونی نصفه و نیمه گندم و جوی باقیمانده در مغازه اش انداخت و با چرخی که هیکل درشتش را به سختی می کشید، راه افتاد به سمت چهار راه. روبه روی تیمچه که رسید، خواست دوباره به حج محمد گیر بده که خودش پیش دستی کرد.

– ها! دوباره چه خبر شده؟ بچه گم شده داری یا آدم می خوای برای قنات؟

– هیچ کدوم.یکی را باید قصاص کنیم.

– آدم بی خونه و زندگی، بعض این هم نمیشه. این چرت و پرت ها هم از سر پیریه.

– این شتره، جنس کوپونی مردم را نداده. گندم یه پیرزن را هم ارزون خریده و کلی هم گندم و برنج انبار کرده.

حج محمد، سریعتر از همیشه منظور «پرکنی» را فهمید و همین طور که زیر لب غرغر می کرد، گم و گور شد.

خان، همان جا از چرخ لاری اش که اندازه یک پیکان جوانان تزیینات داشت، پیاده شد. پاشنه گیوه های رنگ و رو رفته اش را کشید، تمبان سیاه و گشادش را زیر «مندی گل» خوش فرمش مرتب کرد و دوچرخه به دست ده بیست متر رفت جلوتر. کلاه نمدی اش را یه کم داد عقب و با صدایی که همیشه بلند و رسا بود رو به کسبه و خریدارهایی که داشتند جمع می شدند، گفت: «یه شتر توی کامسرا داریم که نون خشکه‌ها را خیسونده، با آرد و آب مخلوط کرده، نون پخته داده به خلق الله. این سم بریده گندم و برنج‌ها را احتکار کرده، این شتر خلافش خیلیه، بدون کروات با زیر شلواری با دمپائی، سر شونه نکرده، اول صبح اومده تو خیابون. کم فروشی کرده،گرون داده، مجرمه، فردا صبح قصاصش می‌کنند. خودم شاهد بودم دیشب آقای امیدی ۱۰من روغن گل، قلوپ قلوپ با تلمبه تو ماتحتش کرد. هر کس گوشتش را بخورد، ایمانش تازه می‌شه.گوشتش ده نار یه ریال و یه صلوات.

مش رجب که هفته پیش  فقدان خرش را داده بود ستون نیازمندی های خان، دست های درشت و پینه بسته جارچی را گرفت و گفت: اینا رو ول کن. کی آش۲۸صفر بار میگذاری. نکنه مثل چند سالی که شرکت نفت جنوب بودی، خبری از آش نباشه. نذر کردم امسال نخود و لوبیاش را بدم.

خان، دستی به موهای جو گندمی و همیشه ماشین شده اش کشید و همین طور که ریش کوتاه سفیدش را گرفته بود، گفت: آخر سالیه، کفش و لباس این خل و چل ها واجب تره. تا صفر خیلی وقت هست. هفته دیگه بیا کمک تا ببریمشون اصلاح و حمام تا ببینیم خدا چی میخاد. پارسال که کاسبی ها کساد بود و هر چی زدیم و خوندیم، چیزی دست این بد بخت ها را بعد یکی دو ساعت رقصیدن نگرفت.

غلامحسین، چند تا کاسب دیگه را با شعر و لغزهایش سرخ و سفید کرد و راه افتاد سمت مسجد میدون. وسط بازار، پاسبان جمشیدیان با اون هیکل چاق و سبیل هایی که به قول بعضی ها، خون ازش می چکید، جلوش را گرفت. «تا قبل از اذان ظهر یه سر بیا شهربانی. رییس می خواد ساعت حکومت نظامی را براش بگی. فقط یادت باشه مثل دفعه قبل زر زر سیاسی نکنی!»

داستان کوتاه

داستان کوتاه

قصاص شتر