مصاحبه با یکی از رزمندگان حماسه ۵ اسفند نجف آباد
مصاحبه با یکی از رزمندگان حماسه ۵ اسفند نجف آباد

پنجم اسفند در تاریخ دفاع مقدس با نام مردم نجف‌آباد گره خورده است و دیدار چند روز پیش مقام معظم رهبری با مردم این شهر بیش از پیش دلاوری‌های رزمندگان لشکر۸ نجف را در اذهانمان زنده می‌کند. پنجم اسفند سال ۶۲ یادآور حوادث و اتفاقاتی برای چهار گردان از لشکر‌های ۸ نجف و عاشوراست که […]

پنجم اسفند در تاریخ دفاع مقدس با نام مردم نجف‌آباد گره خورده است و دیدار چند روز پیش مقام معظم رهبری با مردم این شهر بیش از پیش دلاوری‌های رزمندگان لشکر۸ نجف را در اذهانمان زنده می‌کند.

پنجم اسفند سال ۶۲ یادآور حوادث و اتفاقاتی برای چهار گردان از لشکر‌های ۸ نجف و عاشوراست که شاید تا به حال کمتر در محافل رسمی و رسانه‌ها صحبتی از آن به میان آمده باشد. دیدار اخیر رهبری با مردم شهر نجف‌آباد ما را بر آن داشت تا در گفت‌وگو با فرمانده گردان‌ ۱۴معصوم (ع) لشکر ۸ نجف که آن روز در منطقه حضور داشته و در جریان همین عملیات شش سال و نیم به اسارت نیروهای بعثی در آمده گفت‌وگویی داشته باشیم. مرتضی بختیاری آزاده و جانباز۵۰ درصد در عملیات خیبر فرمانده یکی از گردان‌هایی بود که به دل خطوط دشمن نفوذ کرده‌اند و اکنون بسیاری از آنها آسمانی شده‌اند. بختیاری در گفت‌وگو با «جوان» از جزئیات واقعه تاریخی ‌۵ اسفند سال ۶۲ می‌گوید.

اولین بار شما چه زمانی خود را در قامت یک رزمنده دیدید و پایتان به عنوان رزمنده به مناطق عملیاتی باز شد؟

من سال ۵۸ به عنوان سرباز به سیستان و بلوچستان رفتم. آن زمان درگیری‌هایی در این منطقه به وجود آمده بود و به همین دلیل یک‌سال‌و‌نیم در مناطق مختلف سیستان بودم که جنگ شروع شد. یک ماه پس از شروع جنگ به کردستان، مرز بازرگان و ایستگاه رازی رفتم. شش ماه در ارتفاعات آنجا بودم که سربازی‌ام تمام شد. بعد گفتند چون جنگ است شش ماه به صورت احتیاط در آنجا مستقر باشید. در ارتفاعات بالای ایستگاه رازی بودیم. در مدت حضورمان، روی کوه بودیم و اصلاً پایین نیامدیم. آنجا یک گردان ادوات بودیم. سنگری کنده بودیم و با هلی‌کوپتر نفت و موادغذایی برایمان می‌آوردند. بعد از این به طور رسمی وارد بسیج شدم. برای اولین عملیات رسمی‌ام به سوسنگرد رفتم و خط اصلی‌مان دهلاویه بود و جزو نیروهای شهید چمران و مرتضی قربانی به حساب می‌آمدم. در این منطقه تا عملیات طریق‌القدس ماندم. قبل از عملیات شهید چمران در دهلاویه به شهادت رسید. بعد از طریق‌القدس سه ماه به سپاه دزفول رفتم و پشتیبانی مناطق دشت عباس را برعهده داشتم تا عید سال ۶۱ که عملیات فتح‌المبین انجام شد. بعد از فتح‌المبین به جبهه میمک رفتم و آنجا اولین بار جزو نیروهای خمینی‌شهر شدم. بیش از چهار ماه در منطقه بودم. قبل از عملیات‌ها ما تا ۳۰ کیلومتری عراق می‌رفتیم و توپخانه‌های‌ دشمن را می‌زدیم تا نتوانند برای جنوب نیرو جابه‌جا کنند. بعداً حاج احمد کاظمی گفت این نیروهایت را می‌توانی به عنوان فرمانده گروهان در لشکر بگذاری و اینگونه گردان‌ها را تشکیل دادیم.

پس نیروهایی که آنجا با هم بودند همه جزو لشکر ۸ نجف شدند؟

بله، همه به لشکر۸ نجف آمدیم. تعدادمان هم زیاد بود. بالای صدکیلومتر خط داشتیم و یک تیپ تشکیل دادیم که تیپ در والفجر مقدماتی از هم پاشید. از آن به بعد به صورت گردان در لشکر بودیم. همان‌جا من فرمانده یکی از گردان‌ها شدم. پس از حضور در پیرانشهر، حاج عمران، پنجوی و چند منطقه دیگر برای عملیات خیبر آماده شدیم.

اینجا کمی بیشتر روی عملیات خیبر و اتفاقات پنجم اسفند سال ۶۲ مکث کنیم. شما به عنوان یکی از نیروهای حاضر در عملیات ابتدا از روند عملیات و حضور نیروها برای این عملیات بگویید.

قرار بود برای خیبر، لشکر‌های نجف و عاشورا کنار هم عمل کنند. حتی مسئله ادغام لشکرها هم پیش آمد که در آخر تصمیم بر این شد کنار هم عمل کنند. نخست دو گردان از نجف و عاشورا به جزیره هلی‌برد شدند و دو گردان هم از طرف آب برای گرفتن سرپل رفتند. چهار، پنج گردان از لشکر ۸نجف و چهار، پنج گردان از لشکر عاشورا کار پشتیبانی را انجام می‌دادند تا بعد از ما وارد جزیره شوند. شب اول عمل شد و ما روی جاده بودیم. این را بگویم که دو گردانی که قرار بود از طریق آب بروند، ۲۴ ساعت زودتر وارد جزیره شده بودند. این دو گردان سرپل را که گرفتند به ما برای وارد شدن خبر دادند. صبح رفتند و ساعت یک شب خبر دادند که ما سرپل را گرفته‌ایم. هلی‌کوپتر حاج احمد هم وارد جزیره شد و به ما گفت که ما در جزیره هستیم شما هم بیایید. گردان من اولین گردانی بود که حرکت کرد و بعد از آن گردان‌های دیگر هم هلی‌برد شدند. ورود اولین هلی‌کوپترها به دلیل تاریکی و آبراه‌ها کمی سخت بود. آبراه‌ها با چراغ مشخص شده بود و از روی چراغ‌ها حرکت می‌کردیم. چهار گردان که به آنجا رفتیم جزیره گرفته شد اما از شب بعد عملیات وضعیت تغییر کرد.

مگر شب دوم چه اتفاقاتی افتاد که روند عملیات را تغییر داد؟

شب اول همه چیز طبق برنامه با هماهنگی پیش رفت. آن روز جزیره را پاکسازی کردیم ولی در شب دوم چون چندین محور نتوانسته بودند عمل کنند عملیات لغو شده بود. مثلاً در محور کوشک قرار بود جاده باز شود و برای طلائیه بیایند که موفق نشده و برگشته بودند. شهیدان حمید و مهدی باکری و حاج احمد کاظمی هم در جزیره بودند و پس از جلسه‌ای تصمیم گرفتند روند عملیات را تغییر دهند. قرار بود ما برای پل‌های نشوه‌ و خیابان بصره، به شط‌العرب بزنیم و عمل کنیم. دو پل بزرگ پشت سپاه سوم عراق بود و قرار بود ما این پل‌ها را بزنیم که حاج احمد و آقا مهدی گفتند نه دیگر، نباید این کار را عملی کرد. حاج احمد و شهید مهدی باکری هر جا می‌رفتند با هم بودند. به ما گفتند با حمید باکری از راه دیگری به جاده می‌زنید و به طلائیه بر می‌گردید. ۴۰، ۵۰ کیلومتر فاصله بود تا به ایران برگردیم اما بعد باز مشکلی پیش آمد. گردان‌هایی که قرار بود از ایران به ما وصل شوند با ناهماهنگی مواجه شدند.

یعنی قرار بود در شب دوم عملیات بین گردان‌ها الحاق صورت بگیرد؟

دقیقاً. قرار بود دو گردان ‌از لشکر۸ نجف و لشکر عاشورا از جزیره به سمت جاده طلائیه بروند و آنجا به گردان‌های دیگر الحاق شوند که این موضوع اتفاق نیفتاد. قرار بود از کوشک به طلائیه و بعد از آن به ما ملحق شوند که نتوانستند. ما تا ایران که وظیفه‌مان بود آمدیم ولی از آن سمت کسی به ما اضافه نشد. آخرین تماسمان هم این بود که پس این نیروها چه شدند که خبر رسید این نیروها نمی‌توانند به ما ملحق شوند. اگر می‌توانستند به ما برسند بیش از هزار نفر از اسارت یا شهادت نجات پیدا می‌کردند.

البته تعدادی از نیروهایشان نفوذ کرده بودند که آنها هم بعداً اسیر می‌شوند. چهار گردان به همراه شهید حمید باکری به عنوان راهنما و مسئول محور در حال حرکت بودند و آقا حمید از جویله (چویبده) هم ردمان کرد. خودش جایی وسط تانک‌های دشمن در حال صحبت بود و می‌گفت جاده را بگیرید و به سمت طلائیه بروید که همانجا شهید شد. آنقدر گلوله می‌زدند که نمی‌شد لحظه‌ای ایستاد. همانجا هم او را با تانک زدند و به شهادت رسید. ما از شهادتش باخبر نشدیم و مدتی بعد نیروهای انتهایی گفتند حمید همانجا که در حال صحبت بود به شهادت رسید. شدت آتش آنقدر سنگین بود که حتی نتوانستیم پیکرش را هم به عقب برگردانیم.

ما نزدیک به ۵۰ کیلومتر راه آمده بودیم. از سرشب راه افتادیم و تا ظهر در راه بودیم که بعدازظهر اسیر شدیم. چهار گردان ضربات سختی خوردند. اگر از ایران آمده بودند و برایمان مسیر را مشخص می‌کردند و از یک جا نفوذ می‌کردند کار خیلی راحت‌تر می‌شد. منتها فشار دشمن نگذاشت الحاق صورت گیرد. ما در آبراه‌ها پخش شده بودیم. نمی‌دانستیم کدام یک از این آبراه‌ها به ایران می‌رود. بعد در تمام این آبراه‌ها با عراقی‌ها درگیر شدیم. درگیری آنقدر شدید بود تا اینکه مقاومت ما هم درهم شکست. روز بود و کوچکترین پرنده‌ای را می‌زدند. وقتی برای آنها مسجل شد که همه‌ ما ایرانی هستیم شدت آتش‌شان را هم بیشتر کردند.

من آنجا تیر خوردم و بیهوش شدم. چشم‌هایم را که باز کردم، دیدم اسیر شدم. تیر به شکمم خورده بود و دستم را که تکان دادم، عراقی‌ها فهمیدند زنده‌ام. من را از میان شهدا بیرون کشیدند و یک گوشه بردند. تعداد زیادی از نیروها شهید شده بودند که بیشتر آنها هم کادر بودند. دو معاونم به نام‌های قدم براتی و محمود عموشاهی شهید شدند و معاون دیگرم نوروزی اسیر شده بود. دو گردان از نجف و دو گردان از عاشورا در آنجا به کلی آسیب دیدند. یا شهید شدند یا اسیر. گردان‌ها هم نیروی ویژه بودند. بعداً گزارش دادند عراقی‌ها در یک روز یک میلیون و نیم گلوله در جزیره زده بودند که رقم خیلی بالایی است. نیروهای خودم که بعدها گردان را بازسازی کردند می‌گفتند هیچ جای سالمی در جزیره نمانده بود.

اگر در همان جزیره می‌ماندید چه اتفاقی می‌افتاد؟

همان صبح اسیر می‌شدیم. بعد که اسیر شدیم و گردان‌های دیگر آمدند گفتند تانک‌ها جزیره را محاصره کرده بودند. اگر ما نمی‌رفتیم و سازمان اینها را به هم نمی‌زدیم هزاران نیرو به جزیره می‌ریخت. ما اشتباهاً در حال حرکت به سوی عراق بودیم و در اثر مقاومت‌مان خیلی از نیروهای عراقی فرار کرده بودند. همین سازمانشان را به هم ریخت. اگر این سازمان به هم نمی‌خورد شاید صبح زود همه اسیر و شهید می‌شدند. وقتی ما اسیر شدیم دو گردان دیگر جای ما که پدافند کرده بودند هم اسیر شدند. چند وقت بعد که ما در عراق بودیم تلویزیونشان مدام شهیدان را نشان می‌داد و بسیاری از چهره شهیدان برای ما آشنا بود. همان زمان که ما را گرفتند یک افسر عراقی با جیپ رسید و با فارسی سلیس ‌گفت دیگر از جنگ راحت شدید و جایتان پیش ما امن است. از من درباره بختیاری (یعنی خودم) سؤال می‌کرد که من گفتم شهید شده و پیکرش میان شهداست. هلهله می‌کشیدند و از شدت خوشحالی تیرهوایی می‌زدند که همان‌جا یک تیر به پایم خورد. این تیر از همه مجروحیت‌هایم درد بیشتری داشت. در آخر یکی از افسرهایشان گفت دیگر نکشید و از ایرانی‌ها اسیر بگیرید. آنجا اسمم را عوض کردم و گفتم مختاری هستم. هر جا می‌رفتیم نام چند نفر را زیاد تکرار می‌کردند که بختیاری هم جزوشان بود. پس از این بود که شش سال و نیم اسارت من شروع شد.

شما که در آن مقطع شهیدان باکری و کاظمی را درک کرده بودید شیوه فرماندهی و ویژگی‌های اخلاقی‌شان را چگونه دیدید؟

بیشتر عملیات‌های لشکر عاشورا و ۸ نجف با هم بود. مهدی باکری با حاج احمد خیلی یکی بود و نمی‌خواستند از هم جدا شوند. حاج احمد در خاطراتش نوشته است که شهید مهدی باکری به او می‌گوید با لشکر عاشورا بیا تا با هم کار کنیم. همیشه با هم بودند. قبل از خیبر آقا مهدی نیروهایش را آورد و با لشکر ما ادغام کرد که بعداً مخالفت‌هایی به وجود آمد. آقا مهدی و شهید کاظمی خیلی انسان‌های بابصیرتی بودند و نگاه دوراندیشی داشتند. آقا مهدی قبل از عملیات خودش برای شناسایی می‌رفت و می‌گفت تا خودم قبلش منطقه را نبینم نیروهایم را نمی‌فرستم. آنقدر آدم شجاع و با دل و جرئتی بود. همین مسائل این فرماندهان را به نیروهایی ویژه و شاخص تبدیل کرده بود.