حديث قافله ها

ع‍ل‍ي‌ ق‍اض‍ي‌ع‍س‍ک‍ر

- ۲ -


سفرنامه مکّه( 1288هـ . ق . مؤلّف مجهول )

آغاز راه

حمد بي حد خداوندي را سزاست ، که احد و صمد است و سپاس بي عدّ و مرّ ( 1 ) پرورگاري راست ، که « لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَلَمْ يَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ » است .

و درود ( 2 ) و صلوات فزون از حدّ و مرّ ، بر نبيّ المرسل و سيّد البشر و شفيع روز محشر ، ابوالقاسم محمد ( صلي الله عليه وآله ) و صلوات الله عليه و آلِ طيّبين و طاهرين آن بزرگوار باد و سلام و صلوات بي حساب بر وصيّ بر حق و خليفه مطلق و پسر عمّ اکرم آن سرور ، يعني سيّد الأوصيا و سرور الأتقيا ، مطلوب کلّ طالب ، اسد الله الغالب ، عليّ بن ابوطالب ( عليه السلام ) و اولاد آن سرور باد .

بعدها ، بعد از اين که اين بنده پير غلام ، از اردوي کيوان شکوه و از دربار معدلت مدار فلک اقتدار ، شرفِ مرخصي حاصل کرد ، چند روزي در نجف اشرف به جهت تدارکات راه مانديم .

حركت از نجف

به تاريخ هفتم ذى القعده، از نجف اشرف چهار ساعت از روز رفته، آمديم كنار [(1)1. بى شمار. 2. در متن: دورود ] (1) سوار شديم، طرف سماوات(2) رو به مشرق رفتيم. چهار ساعت از روز رفته، رسيديم به شفاطه، دهى است كنار شط كه جسر بسته اند و قلعه اى ساخته اند كه قريب به يك صد نفر عسكر از سرباز و سواره در آنجا منزل دارند. حاكم آن ده رفته بود ميان ايل(3) عسكر و تا ماليات از ايليات بگيرد و جسر را باز كرده [كنند]، تراده را از كنار شء تراده چى ها مى كشيدند، تا سه فرسخ زير شفاطه مانده، آنجا شب شده، شش ساعت از شب رفته، ميان تراده خوابيديم. اول سفيده نماز خوانده، راه افتاديم. چهار ساعت از روز نهم ذى القعده كه شد، آمديم به سماوات. قصبه اى است كه حجّاج آنجا جمع مى شوند. محمد امير حاج، برادر «مطعب» كنار شط چادر زده، به قدر يك صد نفر سواره جمازه(4) سوار، تمام با شمشير و تفنگ بودند و قريب بيست نفر ماديان(5) سوار، مابقى جمازه سوار. يك روز آنجا اطراق(6) شده كه حجاج جمع شدند. طلوع سفيده يازدهم ذى القعده راه افتاديم. دو فرسخ كه آمديم، رسيديم بهچاهى، مشك ها را پر آب نموديم، روانه شديم. همه جا بين مغرب و جنوب تا يكساعت به غروب مانده، منزل كرديم. نه علف(1) بود نه هيزم. زمين شن نرم كبود رنگ، بوته بسيار كمى داشت.

راه زبيده

سه ساعت به صبح مانده، روز دوازدهم روانه شديم. آن روز از ميان راه زبيده كه راه سلطانى مى گويند و چاه سلمان رفتيم. آن روز را با ساعت، دوازده فرسخ راه رفتيم. در اين دو روزه نه عربى و [نه] چادر عربى ديديم. در ميان همان ريگ ها منزل كرديم. سفيده، خبر رسيد كه ميانه اين راه غديرى(4) كه گفته اند آب ندارد و آب غدير را اعراب صرف كرده است، لابد(5) برگشتيم.

چاه سلمان

روز چهاردهم، اول آفتاب روانه شديم به سمت چاه سلمان و گفتند عرب عنيزه

(2)2. در اصل: خورده ـ بمعنى ريز و كوچك.

3. به آن پوشن و درمنه هم مى گويند، گياهى است بيابانى و خودرو، بلندى اش تا نيم متر مى رسد، گل هاى خوشه اى سرخ يا زردرنگ دارد، از آب و شيره آن در صلب استفاده مى كنند و از بوته هاى آن جاروب درست مى كنند.

4. در اصل: قديرى ـ گودال آب

5. به ناچار.

(6)6. در اصل: انيزه (1) جلو كجاوه ها، پيش از بيدق مى رفت و سى چهل نفر هم از عقب بارها با تفنگ، جمازه سوار مى آمدند در كمال احتياء نزديك به چاه ها كه رسيديم ديديم، شتر زيادى سر چاه ها و اطراف چاه ها هستند، آب مى دهند شترها را، شش چاه بود كه آب داشت، هفت و هشت چاه ديگر پر از خاك بود آب نداشت، به هزار مرافعه، محمد امير دو چاه آب از آن ها گرفت، دادند به حجاج، مابقى را عرب عنيزه آب مى كشيد، به شترهاى خودشان مى دادند و نمى گذاشتند كه اهل حجاج نزديك برود و حاج هم يك شبه آب بيشتر نداشتند، كجاوه ها را از شترها گرفتند، اول آدم هاى امير ايستادند، نگذاشتند كسى شتر آب بدهد تا آن چه مشك ها را آب پر نمودند. بعد شترها را سيراب كردند. سر هر چاهى پنجاه شصت نفر چه از عنيزه و چه از عكام(2) حاج بيك(3)هاى هوئى، آب مى كشيدند، كه حد نداشت. نشانى نبود. تك تك گل هاى زرد كوچك بود و بنفش(6) در آن راه داشت. قريب به هشت (4).

4. سنگى كه از بهم خوردن آن آتش توليد مى شود.

5. در متن با همين عبارت آمده است.

6. در اصل: به نفش آن راه داشت (1) كه شيطان ترين و حمله دار او هست، آمد كه خلعت امير بايد برسد. ميرزا نصرالله و سايرين دادند و اين بنده درگاه يك طاقه شال كرمانى بسيار خوب كه به سى و پنج تومان خريده بودم فرستادم. جنگ و گريز دوشنبه پانزدهم، سفيده راه افتاديم، سه فرسخ كه آمديم به قدر چهل پنچاه ماديان سوار آمدند، از عقب شترهايى كه مانده بود، چهار شتر با بار را سوارها بردند. جمازه سوار و سواران چند شتر را از عرب عنيزه گرفته آوردند، يك شتر را با بار بردند، اين سوارها را عقب كرده، به قدر نيم فرسخ بردند. كجاوه و شترهاى قره يوك و بُنه جمع شده، به هم بسته مى رفتند، دوباره ايل عنيزه آمدند به قدر سيصد نفر پياده و سوار، از سه سمت ما حمله آوردند. بناى تفنگ زدن را گذاردند و نزديك آمدند. اين پير غلام و بنده زاده از كجاوه بيرون آمديم داخل به تفنگ چى ها، سوار جمازه ها، سواره جنگ مى كنيم. عنيزه پياده اش بناى هلهله را گذاشت. سرها را برهنه كرده، آستين ها را از پشت بست، بناى يورش را گذاشت. محمد امير و تفنگ چى هاى او هم سرها را برهنه كردند، آستين ها را از پشت بستند، بناى هلهله را گذاشتند. شترها با حاج به هم جمع شد، از ترس چنان به هم تكيه كرده اند، كه از دور يك كجاوه بزرگ مى نمايد. جنگ تفنگ محمد امير پنج سوار به قدر دويست قدم قراول(2) گذاشته، سه سوار مقابل آن ده نفر دست راست و سه سوار از دست چپ بيدق، به قدر يك صد قدم جلوى حاج فاصله، به اين طريق مى رفتيم و جنگ تفنگ بود، رسيديم به عنيزه اى كه به قدر دويست چادر بودند، از آن چادر قريب به ده سوار[و] شصت هفتاد پياده جلو آمدند. داخل آن پيشى ها (2) بود در آن جا پنهانشديم. تفنگ چى رد شد عنيزه ريخت، روى آن برنج و روى هم ديگر ريخته، مشت (3)، بوته بزرگى بود آن پيرمرد و كاكا، پشت آن بوته زانو زده نشسته، قريب به صد قدم كه رسيد، اين دو نفر تفنگ انداختند، يك نفر از آن ها كه شمشير به دست او بود، گلوله به ميان شكمش خورد كه از پشت او به در رفت و از عقب باز يورش آوردند، اين كمترين بنده با تفنگ چى ها يورش برديم، از آن سمت محمد هم كمك از براى ما آمد. محمد هم با تفنگ چى هاش آمدند. به قدر سه چهار دقيقه نزديك به هم، هلهله و صداى تفنگ بود، بحمدالله آن ها را برداشتيم عقب نشانديم. در اين بين به قدر سى چهل خانهوار رسيدند. آن چه از زن و مرد بود، هلهله كنان زن و مردشان به كمك عنيزه آمدند. يك قره كهر(4) سوار كه در دست نيزه داشت و [يك] پياده پوست آهو[پو]ش با تفنگ شش خان ميان آن ها بود، كه پناه بر خدا، آن سوار اسب مى انداخت تا نزديك پياده، برمى گشت و آن تفنگ چى مى دويد ميان ما و كجاوه ها، پشت بوته بزرگى يا ماهورى مى خوابيد، ما را نشانه مى كرد، زياد دست و پاى مارا آن تفنگ چى جمع كرده بود، پيغام كردم به محمد كه ماديان سوارى ات را بده بياورند، اين تفنگ چى كه تفنگش خالى شد، با (1) از عنيزه و تفنگ چى ها بلند شد، بعد از اين ديگر عنيزه به ما نزديك نشدند. همان دور جنگ تفنگ بود از طرف دست چپ. ديديم قريب به دويست نفر پياده و سواره با يك بيدق سياه، سر يك ماهورى پيدا شدند، اين پير غلام دوربين انداختم ديد اين ها تفنگ هاى بست نقره، اسب هاى خوب، جوان هاى تمام آراسته، سر ماهورى ايستاده اند. اين ها را كه ديديم، يقين نموديم كه كار ما ساخته شد و عنيزه زور گرفت، نزديك شد، يك پياده را هم تفنگ چى هاى محمد زدند، دوشش گرفته، بردند. قدرى پس رفتند، در اين بين نزاع از دست چپ پياده[اى] آمد، فرياد كرد، معلوم شد قاصد است. جوياى ابوصلچ؟ شد. چون جناب ابوصلچ از جمله سادات بزرگ است، نهرى از دولت روم اجاره كرده است، اينها هم جزيى از او مى گيرند، زياد مداخل آن نهر است، تمام سال عرب ها در خانه او شب و روز شام و نهار مى خورند، پنجاه نفر، سى نفر يك ماه، دو ماه، يك روز، ده روز، در آنجا مى مانند. به خصوص ايل خزاعى، مى گويند آدم هست يك سال و دو سال در آنجا شام و نهار مى خورند و اين ها كه روى ماهور ايستاده اند، ايل خزائى هستند كه از دست پاشايان، پناه به عنيزه آورده اند، عنيزه كه ديد حاجى و امير حاج پر زور هستند، ايل خزائى را خبر كرده، كه بايد بياييد به امداد ما، تا اهل حاج را بچاپيم. آن ها هم كه دخيل عنيزه بودند، نتوانستند نيايند. لابد آمده، لكن جنگ نمى كردند. دم غروب، ريش سفيدهاى عنيزه آمدند كه مصالحه مى كنيم. شش عبا و قدرى پول گرفتند، قريب به ده پانزده نفر از ريش سفيدهاشان، چادر محمد مضيف(1) شدند.

صحراى بى آب

اول آفتاب راه افتاديم، تا نيم ساعت به غروب مانده به بدى راه آمديم. در صحرايى بى آب افتاديم. تمام اين صحرا بوته يوشن بود و شور. زمين خرم و سبز كه دو ساعت گوسفند سير مى شد و گل زردى كه در صحراى لار است، مثل گل بابونه زياد است. لكن اين ها كوچك ترند، گل هميشه بهار، يك گل بنفش ديگر زياد و بيشتر صحرا چادر عرب بود. شتر زياد از حد و گوسفند بسيار كم داشت. ماجراى عجوزه پنج گوسفند، يك الاغ ماده لاغرى كه چادرش را بار كرده بود، زنش الاغ را مى راند و شوهرش يك ماديان لاغرى لخت(3) سوار شده، يك نيزه بسيار كوتاه به دست داشت. تا عمر كرده ام به بدى] آن] الاغ و زن نديده ام. بالاى آن، دو بچه هفت و هشت ماهه و يكى ديگر هم به پشت آن عجوزه بسته، گفتم عكام به زبان عربى ازش سؤال كردند، گفت هر سه را يك دفعه زاييده ام. غضبى ازين بالاتر نيست كه آن عجوزه با آدم محشور باشد! (1) مى گويند. قريب به ده پانزده چاه كنده بودند كه از اول تا به آخر سنگ را بريده بودند، مى گويند كه حضرت سليمان اين چاه ها را با ديو كنده است! آبش هم از آب چاه هاى سلمان بهتر بود، آب زمين عيب نداشت، ولى شتر و گوسفند، اطراف چاهها پشگل مى اندازند، و باد مى زند ميان چاه، مدتها مى ماند، شيره پشگل مى شود، هر چه از آب مى كشند، خوب تر مى شود. يك تخته، گل ها بنفش، مثل اين كه در بهار ميان كلافرنگى مى كارند، بوته اش بلند مى شود، و برگش قدرى ريزه است. از همان گل زياد است و گل هميشه بهار زياد دارد، كوچك و تُك تُك هم گل زنبق بنفش. لكن به جهت كم آبى، كوچك تر(3) است از آنزنبق كه كوه البرز دارد، دو فرسخ كه از چاه فيسه رد شديم، رسيديم به شن نرم، مثلصحراى مغاز و اردستان، شن اينجا سبز رنگ است، شن آنجا سرخ رنگ كه مى آرند از آنجا براى زرگرى. يك ربع به غروب مانده منزل كرديم به زمين پريوشن، ديروز و امروز كه شب بار كرديم، البته روزى سيزده فرسخ راه رفتيم. دقيقه اى گير نمى كرديم، مگر دم غروب، از براى نماز. (2)2 . تنگناى كوه. 3 . در اصل: كوچك است. (2)2 . صورت حساب ـ شمارش. (1) و بوته، مثل منزل ديروز و اسم اين منزل صده(2) است.

گرگ و آهو

روز بيست و يكم، ذى القعده، چهار ساعت به صبح مانده، راه افتاديم، تا وقت نماز صبح تمام زمين ها شن نرم و بوته اسكم. پيل و شور، تمام طرف شمال بوته ها گود گودِ كنده، جاى خوابيدن گرگ. از محمد امير پرسيدم، گفت اين زمين آهوى زياد دارد. وسط چلّه كوچك كه حالا باشد آهو مى زايد، گرگ ها اين تپه ها را پناه مى كنند، بچه هاى آهوها را مى گيرند، دو منزل آن طرف صحراى صافى است، مى روند آن صحرا مى زايند، بچه هاشان كه قدرى بزرگ شد، مى آيند، باز اين جا. باز يك كوه كوچك مثل كوه دماوند از شن، دست راست پيدا شد. شش فرسخ كه آمديم از شن نرم بيرون آمديم، زمين سخت شد و ريگ مثل دامنه كوه كناره كرد و لُكه به لُكه تخته سنگ رويش، كمى ريگ، بعضى جاها سياه و بعضى جاها سنگش سرخ، بوته اين زمين يوشن و شور كه مثل جاروب مى ماند. نيم ساعت به غروب مانده، منزل كرديم. لكن با اين شب، چهار شب بودكه به آب نرسيده بوديم. بيشتر مردم آب نداشتند، نه از براى خوردن، نه از براى شام و نان پختن. تمام حمله دارها آدم فرستادند يك فرسخى، چاهى بود آب آوردند. از روزى كه از سماوات راه افتاده بوديم، تا امروز آب به اين خوبى نخورده بوديم.

قصبچه جبل

]روز] بيست و دوم، چهار ساعت و نيم به صبح مانده روانه شديم. طرف آبادى (1) مى رويم. كبك و شكار كوهى زيادى دارد و تركيب كوه مثل كوه مره است، چهار پنج فرسخ از جبل دور است. درخت جنگلى دارد، نخل زياد دارد. دو فرسخ كه به آبادى جبل مانده، وزير حاكم جبل پدر سگ، «زامل» نامى است، آمد كجاوه سرنشين را سياهه كرد، آمديم به جبل پهلوى ديوارهاى باغشان كه چندين سال حاج آنجا پياده مى شوند چادر مى زنند چند روزى مى مانند و روانه مى شونند، امسال چون وقت نداشت و آذوقه هم در جبل نبود.

كوچ از جبل

روز بيست و سيم، از جبل كوچيديم به سمت مكّه معظمه، به قدر ده پانزده نفر سه پايه ها زده، گوسفندهاى چاق كشته مى فروختند. زن زيادى از عرب هيزم و خرما، تخم مرغ، آرد، علف، شير،كدو، برنج و ساير چيزهاى ديگر مى فروختند. قريب ده ـ بيست نفر عرب، يكى يك تركه دست شان، به طرز فراشان ميان اين مردم مى گشتند كه كسى بى حسابى نكند. قريب چهل، پنجاه چادر بسيار كوچك از عرب، پهلوى ديوارهاى باغ زده بود. بسيار گدا و گرسنه كه چنان لاغر شده بودند مثل تشريح گوسفندى كه كشته مى شد، سر خون گوسفند نزاع بود. استخوانى كه حاج دور مى انداخت، روى سنگ مى كوبيدند، مى خوردند، يك نفر از قصاب ها ذكر گوسفند سوا كرده بود، فارسى مى گفت: بزى بزى ذكرى نمى خورى؟ يكى گفت مردكه، ذكر خودت بخور، گفت، والله ... زين زين بخور بخور، اين زنهاى عرب كه نان مى فروختند، اگر روى نان باز بود، مى ريختند، پاره مى كردند مى خوردند. نان فروش ها، نان ها را زير عباشان قايم مى كردند و دو دستى روى (1) وزيرش آمد كه از آنها كه آن جا چادر داشتند، [در] برگشتن، ده يك باقى نمانده بود، تمام مرده بودند. زابل آمد ديدن بنده منزل، چاى و شيرينى خورده، قليان كشيده و رفت، بسيار متعارف بود، حرفش اين بود، همين كه تو نوكر و چاكر پادشاه جهان پناه روحى فداه هستى، ما هم هستيم. بسيار اظهار شكرگزارى كرد. بعد از آن، جار كشيدند كه موعود گشته است. بايد شب و روز راه رفت، هر كس بار زيادى دارد بگذارد در جبل، مردم هر كس بار زيادى داشت در جبل سپرد، در جبل بسيار گرانى، نان بربرى شش هزار، آن هم بسيار بد كه نمى شد بخورى.

به سوى مكّه

بيست و ششم ذى القعده(2) از جبل بار كرده طرف مكه، وقت ظهر به قدر يك فرسخ هيچ بوته اى نبود. صحراى صاف، بعد خورده خورده بوته پيدا شد، امروز را چهار فرسخ آمديم، صحراى صافى پربوته منزل كرديم.

مستجده

شب بيست و هفتم بار كرده، روانه شديم در كمال تعجيل مى رفتيم، نزديك به صبح باران گرفت، تا سه به غروب مانده گاهى باران مى آمد، گاهى مى ايستاد، تا نيم ساعت به غروب مانده رسيديم به مستجده(3)، ده بسيار بزرگى است. قريب به دويست سيصد خانهوار رعيت دارد. راه امروز دو طرف كوه تكه تكه به هم وصل، كه كمتر جايش پياده [(2) در ] ـ

39ـ خورد و افتاد، ولى حرامى ها را شكست داده فرار كردند. از آن دو نفر تفنگ چى، يكى تير به سينه اش خورده بود كه سرتير مرد. يكى به رانش خورده بود. ما همه جا با دره مى آييم، دو طرف كوه و جنگل، تفنگ چى هاى محمد از دو طرف بلندى ها را دارند، رجز مى خوانند مى آيند. تا رسيديم به يك صحراى كوچكى، از دو طرف تفنگ چى و پياده آن ها در آمد، ما هم مى زنيم. ريختند سه شتر ما را با بار بردند، محمد خودش اسب سوار با بيست سى نفر پياده، در ميان جنگل، دعوا درگرفت، شترها را بردند، نزديك بود محمد را بكشند، يك نفر هم از حرامى كشته شد، محمد با جنگ و گريز رسيد، ما بنا كرديم به زدن، سه چهار نفر زخم دار شد. از دو طرف باز كوه شد، دره هاى تنگ، محمد حكم داد، تفنگ چى ها دويدند بلندى ها را گرفتند. آن ها از بلندى ها، كوه به كوه مى آمدند، حاج از دره مى رويم تا اين كه تفنگ چى بيايد بلندى ها را بگيرد ما برويم پايين، عربى از آن ها آمد كه بياييد پول بدهيد برويد، محمد هم راضى شد. رسيديم بر سر چاهى، شترها را خوابانيديم. بعدها شيخ حصرات با پسرش و هشت ده نفر تفنگ چى آمدند، سر چاه نشستند، قريب يك ساعت حرف زدند، راضى شدند، يك عباسى ده پانزده هزارى به شيخ داده و پول را مخفى مى دادند كه كس نمى دانست. شب بر سر چاه مانديم.

گداى برهنه

صبح غرّه(1) ذى الحجه راه افتاده، لكن شيخ پيرمردى خيلى گرسنه كه به خداوند همچه گداى برهنه نديده [بودم]، يك پيراهن پاره اى تا بالاى زانوش و پسرش پيراهنش چنان پاره كه نزديك است عورتش نمايان شود، لكن پسرش بسيار جوان خوش تركيب و سفيد و مقبول، اما لخت و برهنه، آن ها رفتند، ما راه افتاديم، آمديم از كوه بيرون، صحرا شد و جنگل. قريب نيم فرسخ كه آمديم از دست چپ، ميان جنگل ده پانزده نفر سوار و پنجاه شصت پياده پيدا شدند، بناى جنگ و گلوله انداختن شد. محمد امير اسب انداخت، (1) دارد. يك تكه كوهى بود، به قدر نيم فرسخ، قدرى هم گل بود، از او رد شديم، رسيديم به يك تكه كوه كوچكى كه تمامش سنگِ يك پارچه بود، پهلوى او منزل كرديم. زمين ريگ و بوته شور يوشن، تك تك درخت خار مغيلان داشت.

پياده روى در گِل

داشت، چهار فرسخ كه آمديم ماهورهاى بزرگ و پر سنگ ، سمت مغرب هم كوه بود، اين ميان قريب به دو فرسخ از عرض و طول، هر قدر چشم كار مى كرد از دو طرف باران آمده بود، دو روز پيش سيل آمده، تمام اين صحرا چنان گل شده بود كه حد نداشت، تمام شترهايى كه زير كجاوه بودند، در گل خوابيدند. تمام حاج يك فرسخ اين راه را پياده و پاى برهنه، زن و مرد تا دو ساعت به غروب مانده به دامنه ماهور رسيدند. ولى اين بنده با ميرزا نصرالله مستوفى با پسر ميرزا نصرالله و غلام زاده و ميرزا هادى معدل شيرازى، با همپا برهنه گاهى در ميان گل نشسته، گاهى راه آمديم، تا يك ساعت به غروب مانده به دامنه ماهور رسيديم. تمام حاج هر كس با رفيق خودش، جَوْقه جَوْقه(3) به اين طريق از گل (2) آمديم، بعد صحرا شد; تمام خار مغيلانِ عوسج و درخت هرزه و درختى ديگر، مثل درخت ياس. تا سه ساعت به غروب مانده به بركه اى(3) رسيديم كه اسمش، «بركه عقيق» بود. اگر [در ميقات] آب نباشد آن جا غسل مى كنند براى بستن احرام، بركه اى بسيار پر آب و اطرافش هم گودال هاى بزرگ، تمامش پر آب، حاجى ها پياده شده، تمام افتادند ميان بركه ها; چه آن بركه هايى كه از سنگ آهك ساخته شده بود و چه آنهايى كه از خاك بود. هركدام صد ذرع بيشتر بود و اطراف بركه از آهك و سنگ هاى بزرگ. (1) [و]باران معطل نمى كرد. روز هفتم وارد مكه مى شويم. به اين جهت يك روز پس افتاديم و گُل هم، همه اين صحرا چهار پنج رنگ دارد و از اين جا تا مكه معظمه علفش سناى(2) مكى است، گل هم دارد در كوه زياد، تمام صحرا درخت خار مغيلان دارد.

پنجم ذى حجّه

روز پنجم ذوالحجه، نيم ساعت به طلوع آفتاب مانده، راه افتاديم. نيم فرسخ ميان خار مغيلان آمديم بعد از آن يك خيابان پيدا شد. قريب پانصد قدم زمين ريگ صاف، يك درخت يا بوته در اين خيابان نبود. دو طرف جنگل از درخت خاردار و دو فرسخ كه آمديم باز جنگل شد، تكه تكه ماهور و تمامش سنگِ يك تخته و ريخته. بعد افتاديم ميان راه زبيده، معلوم بود از دو طرف سنگ چين [شده]، عرض راه قريب بيست ذرع [و] مدت ها است آن راه متروك شده و عبور در آن راه نمى شود. درخت زياد ميان راه سبز شده كه بيشتر از راه، مال عبور نمى تواند بكند، از پهلوى آن راه ها، راه شده است كه تردّد مى كنند.

احرام سنّى ها

قدرى سربالا آمديم، به يك گردنه رسيديم كه از طرف يسار(3) بلندى اش كم، و از سمت مكه بسيار گود [بود] و كوه زياد [داشت] كه صحرايش تمام جنگل [بود]. (3) قرمز به تركيبآلبالو [است]. چشمه امام حسن(عليه السلام) ششم ذوالحجه يك ساعت به طلوع آفتاب مانده راه افتاديم، همه جا ميان همان رودخانه خشك، سرازيرى مى آئيم، كوه هايش تركيب كوههاى سياه بيشه مازندران، درخت خرزهره، ليكن از اين خرزهره ها درختش كوچكتر، گلش هم سفيد، ميانش زرد و گل هاى ريزه دارد. چهار فرسخ كه آمديم، رسيديم به چشمه اى كه [به آن] مى گفتند: «چشمه امام حسن(عليه السلام)». دو خانه از سنگ ساخته بودند، نيم فرسخ ديگر كه آمديم، رسيديم به دهبزرگى كه «وادى(1) ليمواش» مى نامند به قدر چهار سنگ بلكه بيشتر، سنگ ها سياه شده با جرم، آنچه زن و بچه ديديم كاكا سياه، تك تك ميان مردهاشان قدرى ميل به سفيدى سبزه رنگ بودند. از آن جا رد شديم يك ده ديگر در دست راست، يك ده دست چپ، زن بچه هاى بزك(2) عربى كرده، آمده بودند به تماشاى حاج. سر راه، ليموى ترش فراوان، كه بچه هاشان به فروش آورده بودند، بيشتر زن هاشان چادرهاى آبى رنگ و ابريشم، بعضى هاش هم زردى با گلابتون(3) داشت. به قصبه اى رسيديم، سنگ هاى تراشيده، زبيده تراشيده بود و قصبه «زبيده» مى ناميدند چون از آن راه دو فرسخ نزديك تر بود، از راه پى رودخانه، به آن جهت از اين قصبه گذشتيم. يك شتر بار هم پرت شد، نحرش(4) كردند.

شيخ عرب حربى

شيخ عرب حربى با چند نفر زلول سوار آمدند; زلول هاى كوچك و لاغر، مردهاشان سياه و كم جثّه، حربه شان(5) يكى يك تفنگ دراز و يك خنجر به قدر يك ذرع، غلاف خنجرها تمام برنج و سنگين، مردها كوچك و كم جثه، پياده كه مى شدند درست راه، از بابت اين خنجرها، نمى توانستند بروند، [ب] رسيدن به امير پياده شده، يك ربع ساعت روبوسى و تعارف عربى بود، همه جا كوه سخت و جنگل، تا آمديم غروب آفتاب به سه فرسخى مكّه منزل كرديم.

چاه امام حسين

چاهى هست كه چاه حضرت امام حسن(عليه السلام)مى گويندش; آبش بسيار گوارا، مى گويند تمام سال كوزه بار شترها، آب شريف مكه از آنجا مى برند. روزى كه مى رفتيم به مِنى، سه شتر بار آب از كوزه، ديديم براى شريف به منى مى بردند، صحرا تمام جنگل و علفش تمام سنا، و كوههاى طرف مشرق بسيار بزرگ است، مى گويند زمستان سر كوههاى آنجا برف مى آيد و ده آبادى ميان آن كوههاست و اسمش طائف است، آنچه ميوه از گرمسير است مى گويند در آنجا هست. همين كه حاجى از مكّه مراجعت نمود، شريف مكّه با بيشتر خلقش مى روند آنجا ييلاق.

حدّ حرم

هفتم ذوالحجه، سه شنبه، يك ساعت به صبح مانده راه افتاديم، رسيديم به حد حرم كه از آن به آن طرف، صيد صحرايى حرام است. دو ديوار از سنگ و گچ ساخته اند، طول ديوارها يكى چهار ذرع [و] و پهناى ديوار بقدر يك ذرع و نيم بود. پياده شديم، دو ركعت نماز دارد، كرديم. نماز صبح را هم همانجا كرديم، دعاى مخصوص هم دارد خوانديم و دعا بر پادشاه روحى فدا كرديم راه افتاديم. نيم فرسخ كه آمديم، اوّل آبادى كه پيدا شد نزديك شديم، محمل عايشه(1) از شهر بيرون آمده با توپ و سوار و سرباز مصرى مى روند طرف مِنى، بنده از كجاوه پياده شدم، زلول ها را سوار شديم، كنار جاده ايستاديم، چهار توپ از جلوى محمل شليك مى كند، سرباز تك تك شليك مى كند. در كمال آرامى مى روند، محمل عايشه را زرى سرخ و بنارس قرمز بسته اند، نه اينقدر طلا و اسباب بسته اند كه بتوان شرح داد، اين اوضاع قريب به يك ساعت گذشت، ميانش جلو محمل جواهر زياد. محمل حضرت فاطمه(عليها السلام) اين كه گذشت بعد محمل جناب حضرت فاطمه(عليها السلام) با عسكر شامى، آن هم توپ و سرباز و سوار، به همان طريق شليك مى كردند. اين محمل از پارچه سبز و اطرافش از گلابتون(2)، ده يك دوزى نمودند، بعد تخت هاى آينه، كجاوه هاى زرّين و خلق زياده از حد، كه تا سه ساعت صبر كرديم تا اين كه حاج جَبَلى را يك يك پيدا كرديم. و تازه سفيد كرده بودند. محمد سواره پيش آمده به بنده گفت كه: اين مكه و اين كوهنور، بحمدالله عهدى كه با شما كرده بودم وفا نمودم، بنده گفتم محبت تو زياد، كمال رضايت و خجالت را از شما دارم، ان شاءالله منزل، تعارف [و]جزيى بندگى مى كنم،به حق خدا آنچه دارم به شما تعارف نمايم هنوز كم است، آفرين بر دوستى و درستقولى شما. روزى سه دفعه مى آمد پيش كجاوه بنده، با هم صحبت مى كرديم. مى گفت: به دو جهت به شما اخلاص دارم، يكى اين كه از حاجى ها شنيده ام كه، پادشاه ايران به تومرحمت و محبت دارد، به آن جهت به شما خدمت مى كنم كه من چاكر كوچك ناصرالدين شاه هستم و اوّل كار من است، مى خواهم روش و رفتار مرا به خدمت حضور مبارك عرض نماييد، كه مرا از جمله چاكران خود محسوب بدارد و آن وقتى كه تشريف فرماى نجف اشرف شدند، بنده ناخوش بودم، نتوانستم كه بيايم، رو سياهم. يكى ديگر اين كه تو مرد رشيدى هستى، آن روز در ايليّت با من كمك كرده ايليّت كردى، جان خودت را دادى، تا به حال هيچ حاجى پياده نشده دو فرسخ پياده با دشمن جنگ كند، اين جنگ ها دايم اتفاق افتاده است، تا به حال نديده ايم و نشنيده ايم، تو در مقام پدر و من فرزند، تو آنچه بگويى اطاعت مى كنم.

محمل عايشه

1 . در متن به غلط آيشه نوشته شده است. 2 . گلابتون: گلهاى برجسته كه با رشته هاى نقره يا طلا در روى پارچه مى دوزند. (فرهنگ صبا)

پى‏نوشتها:‌


1 . بي شمار .
2 . در متن : دورود
1 . صحيح آن ارّاده و بمعني درشگه است .
2 . قصبه اي بوده که حجاج آنجا جمع شده ، سپس حرکت مي کردند .
3 . در اصل ائيل ـ ايل گروهي از مردم را گويند که بصورت يک خانواده و بشکل دسته جمعي زندگي مي کنند .
4 . شتر تندرو .
5 . اسب مادّه .
6 . اتراق صحيح است بمعني ماندن و ميان راه استراحت کردن .
1 . در اصل اَلَف
2 . در اصل : خورده ـ بمعني ريز و کوچک .
3 . به آن پوشن و درمنه هم مي گويند ، گياهي است بياباني و خودرو ، بلندي اش تا نيم متر مي رسد ، گل هاي خوشه اي سرخ يا زردرنگ دارد ، از آب و شيره آن در صلب استفاده مي کنند و از بوته هاي آن جاروب درست مي کنند .
4 . در اصل : قديري ـ گودال آب
5 . به ناچار .
6 . در اصل : انيزه
1 . راهنما در سفر .
2 . شترداران يا کسي که بار را روي شتر مي بندد .
3 . آقا ـ ارباب .
4 . سنگي که از بهم خوردن آن آتش توليد مي شود .
5 . در متن با همين عبارت آمده است .
6 . در اصل : به نفش آن راه داشت
14 . مشكل
15 . مشكل
16 . مشكل
17 . مشكل
18 . مشكل
19 . مشكل
20 . مشكل
21 . مشكل
22 . مشكل
23 . مشكل
24 . مشكل
25 . مشكل
26 . مشكل
27 . مشكل
28 . مشكل
29 . مشكل
30 . مشكل
31 . مشكل
32 . مشكل
33 . مشكل
34 . مشكل
35 . مشكل
36 . مشكل
37 . مشكل
38 . مشكل
39 . مشكل
40 . مشكل
41 . مشكل
42 . مشكل
43 . مشكل
44 . مشكل
45 . مشكل
46 . مشكل
47 . مشكل
48 . مشكل
49 . مشكل
50 . مشكل
51 . مشكل
52 . مشكل
53 . مشكل
54 . مشكل
55 . مشكل
56 . مشكل
57 . مشكل
58 . مشكل
59 . مشكل
60 . مشكل
61 . مشكل
62 . مشكل