۸۲ پرسش

شهيد محراب ، آية اللّه سيّد عبد الحسين دستغيب

- ۱ -


فهرست مطالب 
مقدّمه فرزند مؤ لف
خداوند نگهبان اسلام است
حكومت ننگين پهلوى و اشاعه بى دينى
خالصى ، مردى روشن واهل مطالعه بود
امتياز اين چاپ از چاپهاى پيش
مبحث توحيد
بطلان دور و تسلسل
عدم امكان رؤ يت خداوند
مبحث عدل
مبحث نبوت
مبحث امامت
مبحث معاد
تفسير آيات قرآن
مسائل فقهيه
حكمت استرقاق در دين اسلام
سؤ الات متفرقه
ملحقات چاپ چهارم
ولايت فقيه و مدرك آن
قبول ولايت از شرايط ايمان است
جاهل به امام زمان و مردن جاهليت
امام در هر زمان بايد يكى باشد
امام كيست و چه كسى بايد او را معين كند؟
معرفى اولى الامر توسط پيغمبر (ص )
اطاعت از ولى امر در زمان غيبت امام (ع )
نجات عمومى مستضعفين برنامه امام زمان (ع ) است
فقاهت در احكام و يقين در عقايد
عدالت و مخالفت هواى نفس
شرايط رهبر از زبان امام على (ع )
علما نيز بايد تابع رهبر باشند
نابايستيها در اثر انحراف از ولايت
استقلال و آزادى در پرتو ولايت فقيه
باش تا صبح دولتت بدمد
كيفيت ظهور امام زمان (عج )
تغيير احكام نشانه بطلان ادعا
بسط عدل ، اختيارى و تدريجى است
چگونه با اختيار، جهان پر از عدل مى شود؟
تكامل عقول در ظهور مهدى (ع )
خلاصه و نتيجه اين بحث :
آفتاب نيمه شب ، اسلام را به خطر انداخته !؟
به هم خوردن شب و روز در مناطق قطبى
شناسايى ظهر و نيمه شب در مناطق قطبى
مقياس ، حد وسط است
نتيجه نهايى بحث با توضيح بيشتر
بردگى در اسلام
آثار بردگى هنوز در جهان مشهود است
مقدّمه فرزند مؤ لف 
از ضروريات دين مقدس اسلام كه هر مسلمانى به آن معتقد است ، جاودانى بودن آن است ، همانطور كه مضمون صريح آيات متعدد قرآن مجيد مى باشد؛ در آنجا كه مى فرمايد:
((وهركس جز اسلام دينى بگيرد، هرگز از او پذيرفته نيست و او در آخرت از زيانكاران است )).(1)
و همچنين مى فرمايد:((محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) پدر هيچ يك از شما نيست بلكه فرستاده خداوند و آخرين پيغمبران و يا ختم كننده پيغمبران است )).(2)
در آيه نخستين با كلمه ((لن )) به معناى ((هرگز)) و در آيه دوم ، با كلمه ((خاتم النبيين ))آخرين پيغمبربودن محمد( صلّى اللّه عليه و آله )جاودانى بودن اسلام رامى رساند.
اگر اسلام ، دين جاويد است (كه هست ) پس حتما بايد كامل هم باشد، در اين زمينه قرآن مجيد مى فرمايد:
((امروز دين شما را كامل گردانيدم و نعمتم را بر شما تمام ساختم و اسلام را براى شمابه عنوان دين ،پسنديدم (بهترين آيين كه اسلام است برايتان برگزيدم ) )).(3)
مطابق اين آيه شريفه ((اسلام ))، كامل است و نقصى ندارد، نه تنها نسبت به آن روزى كه اين آيه نازل شد (بنابرمشهور در حجة الوداع و ماههاى آخر عمر رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) بوده ) بلكه براى هميشه كامل و از هر نقصى پاك است لذا سزاوار است باقى و جاويد بماند و حلال و حرامش تا قيامت برجاى باشد(4) و نيازى به دين و پيغمبر ديگر ندارد تا آن را تكميل گرداند.
كامل بودن اسلام در جميع شؤ ونات آن است ، از اعتقاديات و اخلاقيات و احكام سياسى ، اجتماعى ، عبادى ، اقتصادى و در هر جهت به حد كمال است كه در قرآن مجيد اين معجزه آسمانى نهفته و به گفتار و كردار اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السّلام ) شرح و بيان گرديده است .
خداوند نگهبان اسلام است  
در هر زمان ، خداوند اين دين عزيز را نگهبانى فرموده است (5). پس از پيغمبر( صلّى اللّه عليه و آله ) به وسيله ائمه دوازده گانه (عليهم السّلام ) هرگاه زنادقه و ملحدين رخنه مى كردند و با دسيسه و حيله ، مغالطه كارى نموده و عقايد مردمان را سست مى نمودند، خداوند آنان را به زبان و قلم امامان ، طرد مى كرد و هميشه مغلوب و منكوب بودند، بامراجعه به كتاب احتجاج طبرسى و غير آن ، اين حقيقت كاملا آشكار مى شود.
در زمان غيبت حضرت ولى عصر - عجل اللّه تعالى فرجه - نيز حفظ دين الهى توسط علماى عاملين و حاميان دين ادامه يافت ، هرگاه زنديقى پديد آمد و باعث گمراهى گروهى گرديد، دست الهى از آستين يك يا چند نفر از علما و دانشمندان دين بيرون آمد و به وسيله ايشان ، دين خودش را تاءييد فرمود.
حكومت ننگين پهلوى و اشاعه بى دينى 
همزمان با تشكيل حكومت ننگين ((پهلوى )) در ايران و ((كمال پاشا)) در تركيه و ((آل سعود)) در حجاز و غيره توسط استعمار، سيل بنيان كن بى دينى به عنوان كمونيست و مادى گرايى يا لااقل بى عقيدگى ، سراسر منطقه را فرا گرفت و با القاى شبهه هاى واهى در ميان جوانان كم سن و سال و كم تجربه ، فطرتهاى اصيل و پاك آنان را آلوده ساخت ، برخى از مغرضين كه اهل مطالعه بودند، شبهه هاى هزار ساله كه در لابلاى كتابها از سالهاى دور بود و به همه آنها پاسخ داده شده بود، در اختيار جوانان مى گذاشتند و اين بى خبران در مقام مراجعه به علماى عامل برنمى آمدند. از طرفى حزبهاى باطل با مارك مذهب ؛ مانند بهائى ، وهابى ، كسروى و غيره كه نظير حكومتهاى دست پرورده و ساخته شده استعمار بود، به اين هرج و مرج عقيدتى دامن مى زد.
خالصى ، مردى روشن واهل مطالعه بود 
در اين موقعيت حساس ، ((مرحوم محمد خالصى )) كه نزديك پانزده سال پيش در تهران وفات كرد، مرد دانشمند و اهل مطالعه اى بود كه با اهل علم هم مجلس و از خرمن دانش ايشان بهره ها برده بود، به قسمى كه خودش از عهده احتجاج به فرقه ها بر مى آمد، همانطور كه در ضمن سؤ ال سى از همين كتاب ، به احتجاجش با مسيحيين اشاره مى كند و چندى قبل از وفاتش ، جزوه اى جهت تصحيح و چاپ برايم فرستاد، در موضوع احتجاجى كه بعضى از افراد فرقه ضاله كرده بود و البته از جهت ((الباطل يمحو بتركه )) با چاپ آن موافقت نكردم ، اين مرد وارسته در اثر مطالعات خودش و همچنين معاشرتى كه با برخى از افراد داشت ، شبهه هاى چندى به نظرش آمد و طى جزوه اى از عالم ربانى حضرت آيت اللّه شهيد حاج سيد عبدالحسين دستغيب - رحمة اللّه عليه - كه سخت به ايشان ارادت مى ورزيد و حتى الاِمكان به نماز جماعت ايشان حاضر مى شد و شيفته بيانات معظم له بود، به صورت پرسش و استفتا درخواست پاسخ كتبى نمود، از پاسخهاى معظم له با اينكه خيلى فشرده بود بسيار خوشوقت گرديد لذا اجازه چاپ آن را گرفت و چاپهاى بعدى نيز ناياب گرديد.
از آنجا كه حضرت آيت اللّه شهيد دستغيب ، مايل به تجديد نظر و شرح بيشتر بعضى از پاسخها بودند، با كثرت اشتغالات نامبرده تجديد چاپ اين كتاب شريف به تاءخير افتاد و اينك بحمداللّه با سبك بسيار جالب و تيرا++ كافى با امتيازهاى زيادترى از چاپهاى قبلى ، در دسترس عموم گذاشته مى شود.
امتياز اين چاپ از چاپهاى پيش  
اين كتاب ، نخست در هفت بخش تنظيم شده بود، سؤ الهاى مربوط به توحيد، عدل ، نبوت ، امامت ، معاد، فقهى و متفرقه و مجموعا 82 پرسش بود كه كتاب هم به همين نام منتشر گرديد. در اين چاپ :
1 دو پرسش مهم و مساءله روز كه ولايت فقيه و مقدمه ظهور حضرت مهدى ( عليه السّلام ) باشد، در آخر آن ضميمه گرديد.
2 در بيشتر پاسخها شرح بيشترى اضافه گرديد.
3 نسبت به سؤ ال عبادت در قطبين (س 57) از مقاله دانشمند محترم آقاى ناصر مكارم و نسبت به سؤ ال خريد و فروش برده در اسلام (س 58) از مقاله سيد قطب استفاده شد و در آخر كتاب ، ضميمه گرديد؛ چون اين دو، مساءله اى هستند كه امروز مورد سؤ ال و اشكال است و اين دو مقاله براى پاسخ ، بسيار نافع تشخيص داده شد.
سيد محمد هاشم دستغيب
مبحث توحيد 
س 1 :
((داخل فى الاشياء لاكشى ء داخل فى الشى ء
و خارج من الاشياء لاكشى ء خارج من شى ء)).
توضيح حديث فوق را بيان فرماييد.
آنهايى كه به وحدت وجود قائلند چه مى گويند و ردّ آنها چيست ؟
ج :
مورد سؤ ال جمله اى است از حديثى كه در كتاب اصول كافى از حضرت اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) نقل نموده و مفاد اين حديث بيان تنزيه حق تعالى از اوصاف و احوال جسم و جسمانيات است و تمام حديث اين است :
((سئل اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) بم عرفت ربك ؟ قال :
بما عرّفنى نفسه ، قيل :
وكيف عرّفك نفسه ، قال :
لا يشبهه صورة ولا يحس بالحواس ولا يقاس بالناس ،
قريب فى بعده بعيد فى قربه فوق كلّ شى ء
ولا يقال شى ء فوقه ، اءمام كل شى ء و لايقال له اءمام ،
داخل فى الاشياء لا كشى ء داخل فى شى ء
و خارج من الاشياء لاكشى ء خارج من شى ء،
سبحان من هو هكذا و لا هكذا غيره ولكل شى ء مبتدء)).(6)
ترجمه حديث :
((سؤ ال گرديد از اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) به چه چيز شناختى پروردگارت را؟ فرمود: به آنچه شناسانيد به من خودش را. گفته شد: چگونه شناسانيد به تو خودش را؟ فرمود: شناسانيد مرا به اينكه شبيه نيست هيچ صورتى را و احساس ‍ كرده نمى شود به هيچ يك از حواس و قياس كرده نمى شود به انسان يعنى جسم نيست و از صفات خلق منزه است ، از حيث احاطه علميه و قدرتش به جميع خلق نزديك است با اينكه از حيث ذات و صفات از جميع ممكنات دور است و از احاطه عقول و اوهام و افهام دور است . با اينكه نزديك است به همه چيز؛ چون همه به او قائم هستند، فوق هر چيزى است از حيث قدرت و غلبه و كمال و جميع صفات و گفته نمى شود كه چيزى فوق اوست (فوق به حسب مكان نيست بلكه به رتبه و كمال است ) )).
((داخل فى الاشياء)) يعنى خالى نيست شيئى از اشيا و جزئى از اجزاى عالم از تصرف و تدبير او و حضور علمى او و افاضه فيض وجودش بر او.
((لاكشى ء داخل فى الشى ء)) يعنى نه مثل دخول جزء در كل مثل دخول روغن در شير و نه مثل دخول عارض در معروض و نه مثل دخول متمكن در مكان ، مثل نشستن بر تخت و نه مثل دخول حرارت در آب ؛ زيرا هر يك از اين سه قسم ، از اوصاف و حالات جسم و جسمانيات است .
((خارج عن الاشياء)) يعنى خارج است ذات مقدس او از اينكه مقارن و ملابس با اشياء باشد و منزه است از اينكه متصف شود به صفات آنها.
((لاكشى ء خارج من شى ء)) يعنى نه مثل خروج چيزى از چيزى به خروج و بعد مكانى يا محلى و بالجمله معيت قيوميت الهيه باجميع اشيا و شدت قرب و احاطه كليه او با همه ، شبيه و نظيرى ندارد چنانچه مباينت او از جميع اشياى آن هم نظيرى ندارد بلى براى تقريب به ذهن به بعضى از وجوه مى توان به روح و نفس ناطقه انسانى مثال زد. مسلّم است كه هيچ جزئى از اجزاى بدن نيست مگر اينكه مورد تصرف و تدبير و احاطه نفس است با اينكه نسبت به هيچ جزئى نمى شود گفت روح در اوست پس هم در بدن است و هم خارج از بدن ، اما نه مثل دخول و خروج اجسام كه قبلا ذكر گرديد.
ونيز قريب است به بدن از حيث تصرف و احاطه و دور است از بدن از حيث مقام ذات و استقلال و تنزه از عوارضات جسد.
پوشيده نماند كه قرب و بعد حقتعالى نسبت به جميع عالم فوق قرب و بعد روح است نسبت به جسد كه ذكر گرديد و جايى كه انسان از درك كيفيت قرب و بعد روح نسبت به جسد عاجز است پس به طريق اولى عاجز خواهد بود از درك كيفيت قرب و بعد حقتعالى :
(( (فسبحان اللّه ) الذى لايدركه بعد الهمم و لا يناله غوص الفطن )).(7)
و اما سؤ ال از وحدت وجود:
قائلين به وحدت وجود فِرَق مختلفه هستند و بعضى از آنها مى گويند وجود واحد حقيقى است و موجودات مكثره نمايشات و تجليات اوست و به دريا و موجهاى آن مثال مى زنند و اين حرف در نزد عقلا غيرمعقول است . چگونه عاقلى مى تواند باور كند كه اين همه موجودات مكثره كه هر يك منشاء اثر خاص است تمام موهومات باشد و غير از يك وجود بيش نباشد و تشبيه به دريا و موجهاى آن و مثالهاى ديگرى كه زده اند خيلى بى باكى است با اينكه ((ليس ‍ كمثله شى ء و سبحان اللّه عما يصفون )) علاوه بر اين ، امورى كه لازمه اين مذهب است التزام به آنها موجب خروج از دين است و لذا حضرت آيت اللّه آقاى آقاسيدمحسن حكيم - رضوان اللّه عليه - كه يكى از مراجع تقليد بودند، در شرح عروة الوثقى پس از نقل احوال قائلين به وحدت وجود مى نويسند:
((حسن الظن بهولاء القائلين بالتوحيد الخاص و الحمل على الصحة الماءمور به شرعا يوجبان حمل هذه الاقوال على خلاف ظاهرها والا فكيف يصح على هذه الاقوال وجود الخالق والمخلوق و الا مر و الماءمور والراحم والمرحوم ؟! ...)).(8)
يعنى چون شرعا ماءموريم به حسن ظن به هر كس كه مسلمان است و نيز ماءموريم كه اقوال و افعال هرمسلمانى را حمل بر صحت كنيم ، لذا مى گوييم قائلين به وحدت وجود، مراد آنها ظاهر كلامشان نيست ؛ زيرا مستلزم لوازم فاسده است كه از جمله آنها انكار شرايع است بلكه معناى صحيحى قصد نموده اند وگرنه ظاهر اين حرف با شرايع منافى است چنانچه قبلا گفته شد: (سُبحَانَ رَبِّكَ رَبِّ العِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ...)(9)
وَ مَا قَدَرُواْ اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ)).(10) (11)
پاك از آنها كه عاقلان گفتند
پاكتر زانكه غافلان گفتند
بطلان دور و تسلسل 
س 2 :
((دور)) و ((تسلسل )) و دليل بطلان آنها را بيان فرماييد؟
ج :
((دور)) عبارت است از توقف تحقق شى ء بر چيزى كه آن چيز هم توقف داشته باشد به آن شى ء در تحقق به واسطه يا بلاواسطه (12) مثل توقف داشتن ((آ)) بر ((ب )) و ((ب )) بر ((آ)) و معناى تحقق ((آ)) بر ((ب )) علت بودن ((ب )) است بر ((آ)) و همچنين بالعكس ، پس هر يك هم علت است براى ديگرى و هم معلول و بطلان دور از بديهيات است ؛ زيرا لوازم فاسده آن اين است كه شى ء واحد در آن واحد بايد هم باشد و هم نباشد؛ زيرا لازمه معلوليت ، فقدان و نيستى اوست در مرتبه علت چنانچه لازمه عليت ، تحقق و هستى است ؛ مثلا ((آ)) از حيث اينكه معلول ((ب )) هست واجب است عدم و نيستى او و از حيث اينكه ((ب )) معلول اوست ، واجب است هستى و تحقق او و از لوازم فاسده دور، علت بودن شى ء است از براى نفس خود و نيز تقدم شى ء بر نفس خود؛ مثلا ((آ)) از حيث اينكه علت است براى ((ب )) مقدم است بر ((آ)) از حيث اينكه معلول است براى ((ب )).
و اما ((تسلسل )) عبارت است از توقف تحقق شى ء بر امور غير متناهيه و لازمه اش ‍ اين است كه هيچ وقت آن شى ء و جميع امورى كه موقوف بر آن است ، موجود نگردند؛ زيرا از محالات است وجود معلول قبل از وجود علت آن ، پس اگر سلسله علل ، غير متناهيه شد، لازم خواهد آمد كه هيچ يك از آحاد آن سلسله ، موجود نگردند و لذا به حكم عقل قطعى مى گوييم جميع ممكنات بايد منتهى شوند به موجودى كه واجب بالذات بوده باشد؛ زيرا هر يك در هست شدن و متحقق گرديدن ، احتياج ذاتى دارند به علت ، پس بايد سلسله ممكنات منتهى شوند به علت العللى كه واجب الوجود بالذّات است .(13)
عدم امكان رؤ يت خداوند 
(وَلَمّا جاءَ مُوسى لِميقاتِنا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ
قالَ رَبِّ اَرِنى اَنْظُرْ اِلَيْكَ
قالَ لَنْ تَرينى وَ لكِنِ انْظُرْ اِلَى الْجَبَلِ
فَاِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرينى ...).(14)
س 3 :
بنابرآيه فوق ، ماءمون عباسى از حضرت رضا( عليه السّلام ) سؤ ال نمود كه چگونه موسى با آنكه پيغمبر بود و مى دانست خدا ديده نمى شود، رؤ يت خدا را خواستار گرديد، ملخص جوابى را كه حضرت رضا( عليه السّلام ) فرمودند و ماءمون را قانع ساخت بيان فرماييد؟
ج :
خلاصه جوابى را كه حضرت رضا( عليه السّلام ) فرمود، بنابر آنچه در كتاب ((عيون اخبارالرضا)) مروى است ، اين است كه فرمودند: حضرت موسى ( عليه السّلام ) مى دانست كه خداى تعالى منزه است از اينكه به چشم ديده شود ليكن چون به قوم خود خبر داد كه خداوند به او تكلم فرموده ،گفتند به تو ايمان نمى آوريم تا اينكه ماهم كلام خدا را بشنويم ، پس هفتاد نفر از ايشان را برگزيد و ايشان را پايين كوه طور جاى داد و خودش بالا رفت و از خداوند مساءلت نمود كه با او تكلم فرمايد و به ايشان كلامش را بشنواند، پس ايشان كلام خدا را از شش جهت شنيدند به علت اينكه خداوند از درخت ، خلق صوت فرمود پس گفتند ايمان نمى آوريم و تصديق نمى كنيم كه اين كلام خداوند است تا اينكه آشكارا خدا را ببينيم چون اين قول بزرگ را گفتند و سركشى نمودند، خداوند بر ايشان صاعقه اى فرستاد كه هلاك شدند. حضرت موسى ( عليه السّلام ) گفت خدايا! هنگامى كه برگشتم به بنى اسرائيل چه بگويم ؟ به من مى گويند اين هفتاد نفر را همراه خود بردى و آنها را كشتى . خداوند ايشان را زنده فرمود و پس از زنده شدن گفتند: اى موسى ! از خدا بخواه كه خودش را نشان تو بدهد، پس از آن به ما خبر بده كه خداوند چگونه است پس بشناسيم او را حق شناختنش .
موسى ( عليه السّلام ) فرمود اى قوم ! خداوند به چشم ديده نمى شود و كيفيت ندارد و به آيات و علامات شناخته مى شود. پس گفتند به تو ايمان نمى آوريم تا اين سؤ ال را بنمايى . موسى ( عليه السّلام ) عرض كرد خداوندا! تو شنيدى سخن اين قوم را و تو بهتر مى دانى آنچه را صلاح ايشان است . به موسى ( عليه السّلام ) وحى رسيد آنچه را كه از تو خواستند بخواه ، در اين وقت ، موسى ( عليه السّلام ) عرض كرد: خداوندا! خودت را نشان من ده تا تو را ببينم . خداوند فرمود:
((هيچ وقت مرا نخواهى ديد وليكن نظر كن بكوه ، پس اگر در جاى خودش ‍ قرار گيرد، مرا مى بينى . چون تجلى فرمود پروردگارش بر كوه به اين ترتيب كه آيه اى از آيات خود را در آن ظاهر فرمود، كوه را ريزه ريزه كرد، موسى ( عليه السّلام مدهوش افتاد، چون به خود آمد گفت : منزهى تو پروردگارا! از اينكه ديده شوى ، به درستى كه من از جهالت قوم خود توبه كردم و بازگشتم به آنچه مى دانستم از معرفت تو كه ديده نمى شوى و به درستى كه من اولين كسى هستم كه ايمان آورده ام به اينكه تو ديده نمى شوى )).(15)
مبحث عدل 
(وَمَكَرُوا وَمَكَرَاللّهُ وَاللّهُ خَيْرُالْماكِرينَ).(16)
س 4 :
فرق مكر خدا با مكر بنده چيست ؟
ج :
((مكر بنده )) عبارت از فريب و خدعه است كه بندگان براى حفظ نفس خود و استيلاى بر غير و رسيدن به غرض فاسد خود مى نمايند.
((واما مكر خداوند متعال )) عبارت است از يك نوع عقوبت و انتقام و قهر كه در مقابل عمل زشت بنده اش جارى مى فرمايد و آن عقوبت از طريقى است كه بر بنده مخفى باشد و نداند كه مورد قهر و انتقام است مثل ((املاء)) و آن مهلت دادن كفار و فساق است تا طغيان ايشان زياد شود و در نتيجه استحقاق عقوبتشان در آخرت زياد گردد:
(...اِنَّما نُمْلى لَهُمْ لِيَزْدادُوا اِثْما...).(17)
و عن الرضا( عليه السّلام ):
((وَاللّه ما عذبهم اللّه بشى ء اشد من الا ملاء)).
يعنى : ((به خدا سوگند! خداوند عقوبت نفرمود ايشان را به چيزى سخت تر از مهلت دادن (تا گناهشان زياد و در نتيجه عذابشان زيادتر شود) )).
و نيز مانند ((استدراج )) كه عبارت از اين است كه هرگاه بنده اى گناه تازه نمايد، خداوند نعمت تازه به او بدهد تا در اثر اشتغال به نعمت ، خود را عاصى نبيند و استغفار نكند؛ چنانچه از حضرت صادق ( عليه السّلام ) مروى است هنگامى كه بنده اى مورد نظر و لطف خداوند است و به او اراده خير دارد، پس چنين بنده اى اگر گناهى كرد، دنبالش خداوند او را به ناراحتى مبتلا مى فرمايد تا استغفار را به او يادآورى كند و خود را از آن گناه پاك نمايد و هنگامى كه بنده اى از نظر لطف خداوند افتاد، پس گناهى كرد، خداوند به دنبالش نعمت تازه اى به او عنايت مى فرمايد و در نتيجه استغفار را فراموش مى كند و به آن گناه مداومت مى نمايد. اين است فرموده خداوند: ((درجه آنها را مى گيريم از جايى كه نمى دانند)).(18)
و اما وجه تسميه اين نوع عقوبت الهيه به مكر، چون شبيه است با مكر بندگان به يكديگر هرچند مكر بندگان با يكديگر براى حفظ نفس و ظلم و اين عقوبت الهى براى انتقام و عدل است و اين نوع عقوبت با استحقاق مورد (مكرشونده ) است و بالجمله شباهت در صورت عمل و اختلاف در غرض است و نيز مكر عباد در اثر عجز و كمى احاطه غالبا بى نتيجه مى ماند ولى اين نوع عقوبت الهيه در اثر تماميت قدرت و احاطه اش غرض حاصل مى شود و لذا خودش فرموده :
(...وَاللّهُ خَيْرُالْماكِرينَ).(19)
(...اللّهُ اءَسرَعُ مكرا...).(20)
(وَ اُمْلى لَهُمْ اِنَّ كَيْدى مَتينٌ).(21)
و يا چون عقوبت الهى در مقابل مكر بنده واقع مى شود، صحيح است عقوبت را هم مكر از طرف خدا گويند مثل :
(وَجَزاؤُا سَيِّئَةٍ سَيِّئَةٌ مِثْلُها...).(22)
يعنى :
((پاداش بدى ، بدى مانند آن است )).
و حال آنكه تلافى سيئه ، سيئه حقيقى نيست ؛ چون مجازات و عدل است ولى لفظا صحيح است كه گفته شود سزاى بدى ، بدى است و صحيح است كه گفته شود جزاى مكر بنده ، مكر با اوست هرچند مكر با او مكر مذموم نيست بلكه عدل است و لذا مكر بنده را به مكر بد (...وَلايَحيقُ الْمَكْرُ السَّيِّى ءُ اِلاّ بِاَهْلِهِ...)(23) تعبير فرموده است .
بايد دانست كه مكر و حيله به معناى چاره جويى و نقشه كشى و به دست آوردن اسباب خفيه است براى رسيدن به منفعت يا دفع مضرت و آن بر دو قسم است ، ((مكر خوب و رحمانى و مكر زشت و شيطانى ))، مكر خوب آن است كه براى رسيدن به منفعت حلالى از راههايى درست نقشه كشى كند و يا اينكه براى جلوگيرى از رسيدن مضرت و زيان به خود يا ديگرى چاره جويى كند و براى نجات خود يا مظلومى ديگر از شر ستمگرى ، چاره انديشى كند وخلاصه چاره جويى به غرض صحيح ، عقلا و شرعا پسنديده و ممدوح است . مكر بد آن است كه به غرض شيطانى چاره انديشى كند مثل اينكه براى رسيدن به منفعت حرامى باشد يا رساندن زيان و ستم به مظلومى يا براى جلوگيرى از ظهور و اثبات حقى نقشه كشى كند.
آنچه گفته شد راجع به مكر آدمى است . و اما مكر الهى ، شكى نيست كه همان مكر صحيح و ممدوح است يعنى نقشه هاى شيطانى ستمكاران را باطل مى فرمايد، زيانهاى مكر آنها را به خودشان بر مى گرداند، دين و طرفداران آن را بر دشمنان غالب مى فرمايد.
ديگر آنكه مكر الهى ، مكر جزائى و ثانوى است يعنى در برابر مكر گنهكاران و ستم پيشه گان به آنها مكر مى فرمايد.
براى آشكار شدن معناى مكر الهى ، آياتى از قرآن مجيد كه در اين باره وارد شده است نقل مى گردد.
(وَمَكَرُوا وَ مَكَرَاللّهُ وَاللّهُخَيْرُالْماكِرِينَ).(24)
يعنى يهود و دشمنان مسيح ( عليه السّلام ) براى نابودى او و آيينش ، مكر كردند؛ يعنى نقشه كشيدند و با طرحهاى شيطانى خود مى خواستند جلو اين دعوت الهى را بگيرند و خداوند هم در برابر مكر آنها مكر فرمود؛ يعنى براى حفظ جان مسيح و آيينش ، تدبير كرد و چاره جويى نمود و نقشه هاى آنها نقش برآب شد و خداوند بهترين چاره جويان است .
شخصى به نام ((يهودا)) جزء حواريين حضرت مسيح ( عليه السّلام ) شد ولى منافق و در باطن جاسوس بود تا در شبى كه حضرت مسيح در محلى تنها بود و از حواريين كسى با او نبود، اين منافق ، يهود را با خبر كرد، شب تاريكى بود، يهودا را گفتند داخل شو و مسيح ( عليه السّلام ) را بيرون آور تا او را بكشيم ، چون يهودا وارد شد، خداوند مسيح ( عليه السّلام ) را نجات داد و چون يهودا او را نديد، به سوى يهود برگشت و خداوند او را به شكل مسيح نموده بود، لذا او را گرفتند و هر چه فرياد كرد من يهودا هستم نه مسيح ( عليه السّلام ) گوش به حرفش ندادند و بالا خره او را كشتند. و بعضى گفته اند يهودا شباهت زيادى به مسيح ( عليه السّلام ) داشت و در آن شب به جاى او دستگير و كشته شد.
(وَ اِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذينَ كَفَرُوا
لِيُثْبِتُوكَ اَوْ يَقْتُلُوكَ اَوْ يُخْرِجُوكَ
وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُاللّهُ وَ اللّهُ خَيرُ الْماكِرينَ).(25)
يعنى :((و چون كفار مكر كردند با تو اى محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) كه تو را حبس كنند يا بكشند يا تبعيد كنند و مكر مى كردند و خداوند هم مكر فرمود، پس مكر آنها را باطل نمود و تو را نجات داد و خداوند بهترين چاره جوها ست )).
بزرگان قريش در دارالندوه جمع شدند تا درباره از بين بردن حضرت محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) انديشه كنند، ((ابوالبخترى )) گفت : بايد او را در خانه اى محبوس ‍ نمود و در را بر او محكم بست و از روزنه اى آب و نان به او رسانيد تا بميرد.
((شيخ نجدى )) گفت : اين راءى باطل است ؛ زيرا بنى هاشم و ساير يارانش او را نجات خواهند داد.
((هشام بن عمرو)) گفت : بايد محمد( صلّى اللّه عليه و آله ) را بر شترى بست و در بيابان رها كرد تا از بى خوراكى بميرد.
((شيخ نجدى )) گفت : حتما در راه به قبايل عرب برخورد مى كند و با فصاحتى كه دارد آنها را به خود جذب مى نمايد و نجاتش مى دهند و در نتيجه با آنها همدست شده با شما جنگ خواهد نمود.
((ابوجهل )) گفت : راءى من آن است كه از هر قبيله اى يك نفر بطلبيم تا به اتفاق او را بكشند و خون او در قبايل منتشر شود و بنى هاشم با تمام قبايل محاربه نتوانند كرد به ناچار به گرفتن ديه (پول خون ) راضى مى شوند.
((شيخ نجدى )) گفت : اين راءى درست است . و بعضى گفته اند اين نظر ابتدائا راءى شيخ نجدى بوده و همه او را تصديق كردند. پس ابوجهل از هر قبيله اى كسى را طلبيد و قرار دادند كه همگى دور خانه رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) در شب جمع شده ، سپس به داخل خانه ريخته و با هم او را بكشند؛ جبرئيل مكر قريش را به رسول خدا خبر داد و گفت امر خداوند است كه امشب از شهر مكّه خارج شوى ، پس رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) به اميرالمؤ منين فرمود: ((جاى من باش و در بستر من بخواب تا قريش جاى مرا خالى نبينند و به دنبال من نيايند)). پس از خانه بيرون شد و به سمت ((غار ثور)) رفت . قريش يك نفر جاسوس به خانه فرستادند خبر آورد كه آن حضرت در خانه و در بستر خوابيده است ، پس در آن شب اطراف خانه آن حضرت رامحاصره كردند، نزديك صبح همگى با اسلحه براى كشتن آن حضرت در خانه وارد شدند، اميرالمؤ منين از جاى برخاست و فرمود براى چه كار آمده ايد و چه كسى را مى خواهيد؟
گفتند: محمد را مى خواهيم ، بگو او كجاست ؟
فرمود:من نگهبان او نبودم . قريش بيرون شدند و به همراهى كسى كه رد پا را مى شناخت رفتند تا نزديك غار ثور رسيدند، به الهام خداوند عنكبوتها در غار، خانه درست كردند به طورى كه قريش گفتند اگر محمد داخل غار شده بود بايد اين تارهاى عنكبوتها پاره و خراب شده باشد، پس حتما محمد داخل غار نشده است پس برگشتند و رسول خدا( صلّى اللّه عليه و آله ) پس از سه روز به سمت مدينه هجرت فرمود.
از آنچه گفته شد دانسته شد معناى مكر مشركين و اينكه مكر شيطانى و ابتدايى و ستم بوده و مكر خدا جزائى و عين عدل بوده است .
((لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين )).(26)
س 5 :
اين حديث را با ذكر مثال توضيح بفرماييد؟
ج :
((لاجبر)) يعنى جبرنيست كه خلق در اعمال نيك و بد مجبور و به منزله آلت براى اراده حق تعالى باشند و هيچ گونه قدرت و اختيارى نداشته باشند و بطلان جبر از بديهيّات است ؛ زيرا هر عاقلى خود را بالوجدان مختار مى بيند و مبادى اختيار را كه عبارت از تصور شى ء و تصديق به فايده آن و عزم به آن و اراده وقوع آن است در خود مى يابد و يقين دارد كه وقوع افعالش مثل حركت رعشه نيست (كه هيچ اراده و اختيار و قدرتى در صاحب رعشه نيست ) لذا محقق قمى عليه الرحمه در كتاب قوانين مى فرمايد: اگر جبرى مذهبها هزار دليل براى اثبات جبر، بياورند، در مقابل امر بديهى ، لغو و بى اثر است .
و نيز لازمه اين قول ، ابطال استحقاق ثواب و عقاب اخروى است ؛ زيرا كسى كه در طاعت و معصيت مجبور باشد، عقلا ثواب و عقاب را مستحق نخواهد شد، بلكه استحقاق مدح و ذم دنيوى هم ندارد و حال آنكه اگر كسى كار قبيحى از او سر زد، نزد جميع عقلا مستحق ذم است و عقوبت او را لازم دانسته و معذورش نمى دانند، بلكه هر عاقلى خود را به واسطه كارهاى زشتى كه بر خلاف عقل و شرع بوده و از او سر زده است ، ملامت مى كند.
((ولا تفويض )) و تفويض هم نيست . ((تفويض )) عبارت است از برگزارى امور عباد به خودشان و استقلال تام و اختيار مطلق داشتن ايشان به نحوى كه در جميع امور فاعل مايشاء باشند و بطلان تفويض هم مثل بطلان جبر بالحس و الوجدان است ؛ زيرا هر عاقلى هزاران مرتبه تجربه كرده كه امورى را عزم نموده و بعد عزم او زايل شده و بين اراده او ومرادش مانع پيدا شده و امورى را خواسته كه انجام بگيرد و با ناكامى و نامرادى مواجه شده و امورى را خواسته كه انجام نگيرد، بالعكس واقع شده است و لذا از حضرت اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) مروى است كه فرمود: ((خدا را شناختم به از بين رفتن تصميمها و شكستن همّتها و اراده ها
(عرفت اللّه سبحانه بفسخ العزائم وحلِّ الْعُقُوْدُ ونقض الهمم ).(27)
كدام عاقل خود را مستقل در تاءثير و فاعل مايشاءمى بيند و حال آنكه به يقين دانسته است كه :
((لا يملك لنفسه نفعا ولا ضرا ولا موتا ولا حيوة ولا نشورا)).(28)
و نيز لازمه مذهب تفويض منسوب به معتزله اين است كه براى خدا شركا قايل شوند؛ زيرا وقتى كه گفتندخلق مستقل و فاعل ما يشاء هستند پس در جهت فاعليت رديف حق تعالى هستند خصوصا قول بعضى از معتزله كه قدرت خداوند را نسبت به مقدرات عباد، نفى مى كنند.
((بل امر بين الامرين ))، خلق مسلوب الا ختيار ويا تام الا ختيار نيستند بلكه در جميع افعال اختياريه محتاجند كه مشيت خدا موافق كارايشان قرار گيرد و الاّ صدور فعل ، محال خواهد بود و همچنين در جميع افعال به افاضه حيات و قدرت از طرف حضرت احديت جل شاءنه محتاجند. و نيز در جميع افعال نيك محتاج به توفيقات حقتعالى هستند چنانچه صدور معصيت و شرور در اثر خذلان يعنى واگذارى عبد به سوء اختيار اوست و البته توفيق و خذلان هر يك در اثر استحقاق خود عبد است و لذا حضرت اميرالمؤ منين ( عليه السّلام ) در جواب شخصى كه از معناى ((لاحول ولا قوة الاباللّه )) سؤ ال نمود، فرمود:
((لا حول بنا عن معاصى اللّه الا بعصمة اللّه ولا قوة لنا على طاعة اللّه الا بعون اللّه )).
((هيچ نيرويى براى ما، در معصيتهاى خدا نيست مگر به نگهدارى خداوند و هيچ نيرويى براى ما، در طاعت خدا نيست مگر به كمك خداوند)).
و در حديث ديگر فرمود: ((الخير بتوفيق اللّه والشر بخذلان اللّه )).
((نيكى به لطف و يارى خداست و شر و بدى به واگذاركردن خداونداست )).
س 6 :
ممكن است اشخاصى در قاره استراليا، آفريقا يا آمريكا باشند كه ابدا اسم و رسم اسلام به گوش آنها نرسيده يا رسيده اما دسترسى به اسلام براى آنها ممكن نيست ، بعد از مرگ چه حالى خواهند داشت ؟
ج :
شكى نيست اشخاص مزبور بعد از مرگ معذب نخواهند بود و سؤ الى از آنها نخواهد شد و مورد عقاب و عتاب نيستند عقلا و نقلا. اما عقلا بديهى است مؤ اخذه از آنها خلاف عدل الهى است ؛ چون حجت بر آنها تمام نيست و اما نقلا قرآن مى فرمايد:
(اِلاّ الْمُسْتَضْعَفينَ مِنَ الرِّجالِ وَالنِّساءِ وَالْوِلْدانِ لا يَسْتَطيعُونَ حيلَةً وَلا يَهْتَدُونَ سَبيلا # فَاُولئِكَ عَسَى اللّهُ اَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ وَ كانَ اللّهُ عَفُوّا غَفُورا).(29)
يعنى : ((كسانى كه به حسب واقع ضعيف و عاجزند از مردان ، زنان و كودكان كه استطاعت و توانايى برچاره سازى ندارند و راهى كه از محل كفر فرار و به محل ايمان قرار گيرند، نمى شناسند پس آن گروه بيچارگان ، اميد است كه خداى تعالى عفو فرمايد از ايشان و خداوند عفو كننده و آمرزنده گناهان است )).
در كتاب ((كفاية الموحدين )) فرمايد: ((و اما مستضعفين ))(30) از رجال و نساء، آنها كسانى باشند كه قاصر العقولند و اتمام حجتى برايشان نشده باشد به جهت ضعف عقل ايشان ، يا اينكه اسم اسلام و ايمان به گوش ايشان نرسيده يا قدرت بر تحصيل اسلام و ايمان نداشته اند؛ چون ابله و مجنون و اصم و ابكم و كسانى كه در زمان جاهليت بوده و مرده اند و جامع همه آنها ((مستضعف )) كسى است كه حجت بر او تمام نشده باشد.
((كفار)) يعنى آنهايى كه در مدت عمر خود، ايمان به خدا و روز جزا را تحصيل نكنند و با كفر بميرند. و ((فساق )) يعنى گنهكاران و ستمگران و آنهايى كه كارهاى حرام و ناروا از آنها سرزده و بدون توبه بميرند، گرفتارى و عذاب آنها پس از مرگ تابع قصور و تقصير آنهاست كه اگر قاصر بودند، عذابى ندارند و اگر مقصر بودند، به مقدار تقصيرشان معذب خواهند بود.
((قصور)) به معناى كوتاه بودن و ((تقصير)) به معناى كوتاهى كردن است ؛ مثلا كسى كه قامت او به حسب خلقت يك متر باشد و طعام يا دواى او در دو مترى باشد و اين بيچاره در اثر اينكه خوراك يا دوا در دسترس او نبوده ، بميرد مسؤ وليتى و گرفتارى پس از مرگ ندارد و كسى كه قامت او دو متر بوده ليكن نشسته باشد با اينكه مى توانست برخيزد و خوراك يا دوا را از دو مترى بردارد و بخورد ولى برنخيزد تا اينكه به سبب ترك خوراك يا دوا بميرد، چنين شخصى مقصر و مسؤ ول است و در برابر خودكشى اش معذب و گرفتار خواهد بود.
بنابراين ، كسانى كه در اثر كمبود عقل ، ايمان به خدا و روز جزا و ساير عقايد حقه را كسب ننمودند و مردند، قاصر و غير معذبند و همچنين آنهايى كه از اول عمر تا آخر عقايد حقه به گوششان نرسيده يا اگر رسيده براى تحصيل آنها راهى نداشتند و واقعا عاجز بوده اند، خلاصه از اين جهت قاصر بودند نه اينكه كوتاهى كرده باشند، آنها هم معذب نخواهند بود.
اما ((فساق )) پس نسبت به گناهانى كه حرمت و زشتى آنها از طريق عقل فطرى بشرى ثابت باشد؛ مانند كشتن به ناحق و مانند ستم و تجاوز به ديگرى ، قصور در آنها نيست و مرتكب آنها قطعا مقصر است ، بنابراين ، كافرى كه از جهت كفرش قاصر باشد، هرگاه كسى را به ناحق بكشد، پس از مرگش هرچند از جهت كفرش معذب نباشد ليكن از جهت قتل نفسش معذب خواهد بود؛ زيرا از جهت ايمانش مى تواند بگويد نفهميدم ، ندانستم ، راهى براى كسب ايمان نداشتم ، ليكن از جهت قتل نفس نمى تواند بگويد نمى دانستم ، گناه است هرچند حكم الهى را نشنيده بود ليكن عقل و وجدانش حجت را بر او تمام كرده است .
اما نسبت به گناهانى كه تنها از طريق شرع بايد ثابت شود مانند ترك نماز و روزه اگر واقعا قاصر بود به تفصيلى كه گفته شد معذب و مسؤ ول نخواهد بود.
(... يُضِلُّ اللّهُ مَنْ يَشاءُ وَيَهْدى مَن يَشاء ...).(31)
س 7 :
هدايت مى كندخداى تعالى هركه را بخواهد و گمراه مى كند هر كه را بخواهد، اين آيه بر عقل سنگينى مى كند، لطفا توضيحات كافى را بيان فرماييد؟
ج :
آيه مباركه محتمل چند معناست :
يكى اينكه : مراد اخبار باشد از قدرت حقتعالى بر هدايت و ضلالت . يعنى خداوند قادر است بر هدايت هر كس كه بخواهد به اينكه طوعا يا كرها او را روبه خير يا به شر بكشاند، ليكن چون سلب اختيار از عبد، منافى حكمت خداست ، چنين معامله نمى فرمايد؛ زيرا اگر چنين بفرمايد، استحقاق ثواب و جزا پيدا نمى گردد و لذا آيه مباركه اخبار از اصل قدرت است نه اخبار از وقوع .
دوم آنكه : مراد از ((هدايت )) در اين آيه مباركه قطعا ارائه طريق نيست ؛ زيرا آن به توسط انبيا و اوصيا(عليهم السّلام ) به جميع مكلفين ابلاغ شده و همچنين مراد از هدايت ، ايصال به مطلوب بدون اختيار عبد نيست ؛ زيرا آن منافى استحقاق ثواب و عقاب است ، پس مراد به هدايت و ضلالت در اين آيه ، توفيق و خذلان است و حقيقت توفيق آن است كه حقتعالى عبد را مورد الطاف خاصه خود قرار دهد و تسهيل فرمايد براى او طريق سعادت را به اينكه قلبش را مايل به خيرات و شوقش را زياد فرمايد و اسباب خارجى كه در سعادت او دخالت دارند فراهم آورد و آنچه موجب دور شدنش از معصيت است از او دريغ نفرمايد و مرتبه كامل اين نوع هدايت آن است كه به عبد، حلاوت طاعت و مرارت معصيت را بچشاند و بديهى است كه اين نوع هدايت كه عبارت از تسهيل راه سعادت است ، منافات با اختيار عبد ندارد و بنابراين ، معناى آيه مباركه چنين مى شود:
((توفيق مى دهد خداوند به جميع اسباب ، سعادت هركس را كه بخواهد و محروم مى فرمايد از الطاف خود، هركس را كه بخواهد (يعنى به خودش واگذار مى فرمايد) )).
مخفى نماند كه مشيت خدا جزاف نيست ؛ يعنى مشيت او به هدايت و ضلالت عبد از استحقاق عبد است و به واسطه قبول كردن دعوت انبيا خود را مستحق الطاف خداوندى نموده است :
(وَ الَّذينَ اهْتَدَوْا زادَهُمْ هُدًى وَاتيهُمْ تَقْويهُمْ).(32)
و چون هدايت و توفيقات خدا مراتب دارد، پس هرمرتبه از هدايت را كه عنايت فرمود، هرگاه عبد پذيرفت و شكر نمود، مستحق مرتبه بالاتر مى گردد و هكذا چنانچه ممكن است عبد به سوء اختيارش خود را مستحق خذلان و محروميت نمايد.
وجوه ديگرى نيزدرمعناى آيه مباركه ذكر شده و همين دو وجه كفايت است .
(اِنَّ اللّهَ لا يَغْفِرُ اَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ مادُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ...).(33)
س 8 :
شيطان موحد بوده و اكنون نيز موحد است ، چطور مشمول اين آيه نخواهد شد؟
ج :
هرچند شيطان در ابتدا مشرك نبوده ؛ زيرا شرك عبارت از اين است كه براى خداى تعالى شريكى در خلق يا در طاعت يا در عبادت قرار دهند و اين نوع شرك در شيطان نبوده ، اما بدتر از شرك ، ((كفر)) است ؛ زيرا كفر، ترك نمودن اطاعت حقتعالى از روى عناد و استكبار است و به نص قرآن مجيد، شيطان كافر بوده كه بدتر از مشرك است . (... اَبى وَاسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرينَ).(34)
و فى الكافى عن زرارة عن ابى جعفر( عليه السّلام ) قال : ((واللّهِ انّ الكفر لاَقدم من الشرك و اءَخبث و اءَعظم ، قال : ثم ذكر كفر ابليس حين قال اللّه له : اسجد لادم فابى ان يسجد، فالكفر اعظم من الشرك )).(35)
امام باقر( عليه السّلام ) فرمود: ((به خدا قسم ! كه كفر قديمتر از شرك است و پليدتر و بزرگتر است . سپس امام يادآور كفر ابليس شد هنگامى كه خدا به او فرمود براى آدم سجده كن و خوددارى كرد از سجده كردن ، پس كفر بزرگتر از شرك است )).
((وفيه ايضا عن ابى عبداللّه ( عليه السّلام ) وسئل عن الكفر و الشرك اءيَّهما اَقدم ؟ فقال ( عليه السّلام ):
الكفر اَقدم وذلك ان ابليس اول من كفر وكان كفره غير شرك لانه لم يدع الى عبادة غيراللّه و انما دعى الى ذلك بعد فاشرك )).(36)
((از امام صادق ( عليه السّلام ) سؤ ال شد كدام يك از كفر و شرك پيش ترند؟ فرمود: كفر پيش تر است براى آنكه ابليس نخستين كس است كه كافر شد و كفر او از نوع شرك نبوده ؛ زيرا او به پرستش ديگرى جز خدا دعوت نكرد و همانا پس از آن به اين موضوع دعوت كرد و مشرك شد)).
و از اين حديث شريف ظاهر گرديد كه شيطان ، هم كافر و هم مشرك است ؛ اما كفرش براى اينكه امر پروردگار را ترك نمود و در حقيقت انكار الوهيت و استحقاق طاعت و معبوديت حضرت احديت جل شاءنه نموده است . و در روايتى حضرت رضا( عليه السّلام ) از اين قسم كفر به ((كفرالجحود)) تعبير فرموده است .
اما مشرك بودن آن ملعون براى اينكه رجيم گرديد و به اغواى بنى آدم مشغول شد. آنها را دعوت به شرك نمود و بت پرستى و غيره تماما از آن ملعون است و بديهى است كه ابداع مذهب شرك و ترغيب به آن هزاران مرتبه بدتر است از اينكه خودش به تنهايى مشرك شود فهو عليه اللعنة اول الكافرين و راءس ‍ المشركين .
خلاصه پرسش اين است كه خداوند در قرآن مجيد فرموده جز اين نيست كه خداوند نمى آمرزد كه براى او شريك قرار دهند و جز گناه شرك ، گناهان ديگر را از هر كس بخواهد مى آمرزد.
بنابراين ، چون شيطان در ابتدا تنها از سجده كردن براى آدم سرپيچى نمود، ليكن براى خدا شريك قرار نداده بود، پس گناهانش قابل بخشش است .
خلاصه جواب آنكه شيطان از اول كافر و سپس بشر را به كفر وادار كرد و نيز مشرك شد و بشر را به انواع شرك وادار كرد و از اول تا حال يك لحظه ايمان به خدا نداشته است و اگر گفته شود كه شيطان ، خداوند جهان آفرين را قبول داشته ، تنها از اطاعت امر او مخالفت ورزيده ، در پاسخ مى گوييم تنها تصديق به اينكه جهان هستى را آفريدگارى است ايمان به خداوند نيست ؛ زيرا ايمان به خداوند به اين است كه خود و تمام اجزاى عالم را آفريده شده و روزى داده شده و تربيت شده خداوند بداند و هستى خود و حيات خود و تمام شؤ ون خود و ساير اجزاى عالم را از خداوند بشناسد و خود و موجود ديگرى را مستقل نداند و تنها خداوند را مستحق پرستش بشناسد و از اين روى براى پروردگار خاضع و متواضع و خاشع گردد، چنين شخصى مؤ من به خداوند است .
پس كسى كه براى خود شخصيت و استقلال تصور كند مانند ابليس و از طريق بنده بودن تجاوز كند و در برابر حضرت آفريدگار اظهار راءى و نظر نمايد بلكه نظر خود را مقدم بر امر خداوند بداند و بدين وسيله بر خداوند تكبر نمايد، شكى نيست كه در اين حال منكر الوهيت و ربوبيت و معبوديت حضرت آفريدگار شده است و چنين شخصى جز دوزخ جايگاهى نخواهد داشت .
(...اِنَّ الَّذينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتى سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرينَ).(37)
((جز اين نيست كسانى كه تكبر مى كنند، از بندگى حضرت آفريدگار با ذلت و خوارى در دوزخ وارد خواهند شد)).

next page

fehrest page