بحر المعارف جلد اول

عالم ربانى و عارف صمدانى مولى عبدالصمد همدانى
تحقيق و ترجمه: حسين‌ استادولى

- ۳۱ -


فصل [35]: [رساله ابن ابى جمهور در ولايت]

اى عزيز! چون شيخ محمد بن على بن ابراهيم بن ابى جمهور اللحسايى (809) - قدس سره - رساله اى در نقض امامت خلفاى ثلاثه دارد كه با فاضل هروى كه در فنون علوم سرآمد بود در مشهد مقدس رضوى عليه السلام ميان ايشان مباحثه اى اتفاق افتاد، در ((مجالس المؤ منين)) آن را ايراد نموده ، اين ضعيف آن رساله را بالفاظها ذكر مى نمايد.

شيخ مذكور مى گويد كه :

((در خانه سيد نقيب سيد محسن جمعى از سادات و طلبه را ضيافت نموده بود و ملاى هروى نيز حاضر بود و در آن اثنا متوجه جانب من گرديده از نام من پرسيد، گفتم : نامم محمد است . بعد از آن پرسيد كه مولد تو از كدام ديار عرب است ؟ گفتم : بلاد هجر كه به ((لحساء))(810) مشهور است و اهل علم و دين در آن جا محشورند.

پس گفت : كه مذهب تو چيست ؟ گفتم : از اصول مى پرسى يا از فروع ؟ گفت : از هر دو. گفتم : مذهب من در اصول هر چيزى است كه مرا دليل قايم شده بر آن ، و در فروع فقهى است كه منسوب به اهل بيت عليهم السلام . پس گفت : چنان مى بينم كه مذهب اماميه دارى ؟ گفتم : آرى . گفت : اماميه مى گويند كه على بن ابى طالب عليه السلام بعد از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم امام است بلافاصله . گفتم : بلى چنين است و من به آن قايلم . گفت : دليل بگو بر اين دعوى خود. گفتم : مرا احتياج نيست به اقامه دليل بر اين مدعا. گفت : چرا؟ گفتم : به سبب آن كه تو امامت على بن ابى طالب را يك باره منكر نيستى بلكه من و تو متفقيم بر اين كه او امام است بعد از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم و اين قدر هست كه من نفِى واسطه مى كنم ، پس من در اين مساءله نافِى باشم و تو مثبت ، بنابراين بر تو است كه اقامه دليل كنى ، مگر آن كه امامت على بن ابى طالب را بالمره انكار كنى و خرق اجماع نمايى كه آن هنگام اقامه دليل بر من واجب مى شود. گفت : به خدا پناه مى برم از انكار امامت او و لكن ميگويم كه او رابع سه كس است كه پيش از او خلافت كردند. گفتم : پس تو را دليل بايد بر دعوى ، زيرا كه من با تو در اثبات اين وسايط موافق نيستم .

و حاضران حسن تقرير مرا پسنديدند و گفتند كه حق به جانب شيخ عرب است كه مى گويد كه تو مدعى [اى] و او منكر، و مدعى در اثبات دعوى خود محتاج به گواه است . پس چون الزام او بر اقامه دليل نمودم گفت : دلايل بر اين دعوى من بسيار است . گفتم : يك دليل مرا بر اين كافِى است . گفت : اجماع واقع شده بر امامت ابوبكر بعد از حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بلافاصله ، و اجماع در شرع حجت است .

گفتم : اگر مراد تو از اين اجماع اجماعى است كه از كثرت قايلين به امامت ابوبكر در آن وقت حاصل شده اين چنين اجماع حجت نيست ، زيرا كه مخالفان امامت ابوبكر نيز در آن وقت موجود بودند و اگر چه نظر به كثرت موافقان او قليل مى نمودند. و كثرت حجت نيست به دليل قول خداى تعالى : و قليل من عبادى الشكور.(811) بلكه كثرت در بسيارى از امور مذموم است چنان چه خداى تعالى فرموده : لا خير فِى كثير من نجويهم ،(812) و: كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة باذن الله و الله مع الصابرين .(813)

و اگر مراد از آن اجماعى است كه از اتفاق اهل حل و عقد در روز وفات حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم حاصل شده باشد، مرا در ابطال آن دو طريق است : يك طريق كه استقامت آن در مذهب من به يقين پيوسته و اگر چه الزام تو به آن نتوانم كرد و آن اين است كه اجماع نزد من حجت نمى باشد الا به دخول معصوم در آن ، و هر اجماعى كه خالى از آن باشد به مذهب ما حجت نيست ، زيرا كه جايز است خطا بر هر يك از آن آحاد، پس ‍ آن اجماع به طريقه ما درست نباشد.

دوم ، ابطال آن به طريقى كه در نزد شما نيز مستقيم است و آن اين است كه اجماع چنان چه گذشت اتفاق اهل حل و عقد است از امت محمد مصطفِى صلى الله عليه و آله و سلم بر امرى از امور، و اين معنى حاصل نشد در امامت ابوبكر در روز سقيفه بلكه فضلاى صحابه وزهاد و علما و اشراف و سادات بسيار بودند و در سقيفه بنى ساعده حاضر نشدند، و بالجمله اتفاق است كه على و عباس و پسر او عبدالله و زبير و مقداد و عمار و ابوذر و سلمان و جماعتى از بنى هاشم و غير ايشان از صحابه به مصيبت حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم و تجهيز او اشتغال داشتند، وچون انصار اشتغال حضرت امير عليه السلام را به لوازم مصيبت حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم و عدم التفات او را به خلافت ديدند در سقيفه بنى ساعده مجتمع شدند به جهت نظم امور خود نظر در تعيين اميرى انداختند، و چون ابوبكر و عمر و ابوعبيده جراح و جمعى از طلقاء كه با ايشان بودند خبر اجتماع انصار را شنيدند به جانب سقيفه دويدند و با ايشان شيوه مجادله و مخاصمه ورزيدند تا آن كه انصار زبان مصالحه منا اميرالمؤ منين و منكم امير(814) گشودند، و ابوبكر واصحابش ‍ به آن راضى نشده روايت خود را كه الائمة من قريش (815 ) بر ايشان حجت نمودند، و مع ذها بشير بن سعد را كه يكى از روساى انصار بود و به مرض حسد سعد بن عباده كه قرعه اختيار امارت انصار بر اسم او افتاده بود [گرفتار بود] فريب داده با خود يار ساختند. لاجرم عمرو ابوعبيده به استظهار(816) بشير بن سعد مبادرت به بيعت ابى بكر نموده ، دست بر دست او زدند و گفتند: السلام عليك يا خليفة رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم .

و از اين جا مساءله علوم مى شود كه بيعت ابى بكر در روز سقيفه از روى مكر و حيله و فريب و قهر بوده ، و لهَذَا عمر گفت : كانت بيعة ابى بكر قتلة و فِى الله المسلمين شرها، و من عاد الى مثلها فاقتلوه . و هرگاه فضلاى صحابه و زهاد و ذوى الاتقدار از مهاجر و انصار در آن جا حاضر نبودند و بيعت با ابوبكر ننمودند چگونه اجماعى كه مدعاى شماست به هم مى رسد؟

فاضل هروى چون اين مقدمات را شنيد، گفت : آن چه ذكر نمودى مسلم است لكن آن جماعت كه ذكر نمودى در روز سقيفه حاضر نبودند بعد از آن با ديگران در بيعت ابوبكر موافقت نمودند و به خلافت او راضى شدند، غاية الامر اتفاق ايشان يك بار واقع نشده باشد، و اين در اجماع شرط نيست .

گفتم : حصول موافقت و رضاى ايشان بعد از آن ها چنان كه تو گمان برده اى حجت نمى شود، زيرا كه احتمال اكراه و اجبار و تقيه را در آن راه هست بنابر آن كه چون اشراب و علماء و زهاد ديدند كه متصديان خلافت ، عوام كالانعام را كه از روى عدم بصيرت به هر باطلى ميل مى كنند و از دنبال هر لقمه اى مى روند فريب داده با خود يار ساختند و بزرگان ايشان را استمالت تقليد امور و وعده تفويض ايالت بلاد و ثغور دادند لاجرم از مخالفت ايشان بر جان خود ترسيدند و از روى تقيه و اكراه تابع ايشان گرديدند؛ و متابعت و انقيادى كه از روى اكراه باشد به اجماع مبطل اجماع است .

و فاضل هروى گفت كه : از كجا دانسته اى كه ايشان از روى تقيه و اكراه تابع شدند تا مدعاى تو درست شود؟ گفتم كه : علم ميزان مقرر شده كه اءِذَا جاء الاحتمال بطل الاستدلال ،(817) و احتمال اكراه در اين اجماع قايم است ، پس بايد كه باطل باشد؛ با آن كه امارات اكراه (818) در ضمن بسيارى از روايات ظاهر شده ، از آن جمله آن كه : ابن ابى الحديد معتزلى كه در مساءله امامت موافق اهل سنت است ، در باب فضايل عمر گفته كه : عمر هو اَلَّذِى وطاء الامر لابى بكر و قام فيه ، حتّى اءِنَّهُ وقع فيصدر المقداد و كسر سيف الزبير، و كان قد شهره عليهم .(819) و اين غايت اكراه است .

و ديگر آن كه : ابن ابى الحديد نيز روايت كرده است از براء بن عازب كه گفت : ((من هميشه محب اهل بيت رسالت بودم . و چون حضرت رسالت صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافت حزن و اندوه بسيار به من رسيد، پس از خانه بيرون آمدم تا ببينم مردم در چه كارند، ديدم كه ابوبكر و عمر و ابوعبيده در كوچه مى روند و جمعى از طلقاء بر يمين و يسار ايشان مى دوند، و عمر شمشير از غلاف كشيده و به هر يك از مسلمانان كه مى رسد به او مى گويد كه به ابوبكر بيعت كن چنان كه ديگران بيعت كردند، و خواهى نخواهى از او بيعت مى گيرند. چون آن حالت را ديدم به غايت آزرده گشتم .

نزد على بن ابى طالب عليه السلام رفتم و خبر آن جماعت را بديشان رسانيدم در وقتى كه قبر منور آن حضرت را درست مى كرد. پس بيلى را كه در دست داشت بر زمين نهاد و گفت : بسم الله الرحمن الرحيم ، الم ، احسب النَّاس اءن يتركوا اءن يَقوُل وا آمنا و هم لا يفتنون .(820)

و عباس - رضى الله عنه - آن جا بود و گفت : تربت ايديكم بنى هاشم الى آخر الدهر،(821) يعنى : ((دشت شما زير شد [اى بنى هاشم تا انقضاى دهر])).

و اين روايت نيز دال است بر اكراه و اين كه على و عباس توقع خلافت از براى خود داشتند.

و ديگر اين كه : اين روايت مشهور است كه چون سعد بن عباده در روز سقيفه بيمار بود از بيعت ابوبكر امتناع نمود، ابوبكر خود به مردم گفت : كه : لگدمال كنيد سعد را. و روايت ديگر آن است كه گفت : اقتلوا سعدا، قتل الله سعدا.(822)

ديگر اين روايت نيز مشهور است كه : ((چون ابوبكر در جمعه اول از ايام خلافت خود بر بالاى منبر رفت ، دوازده نفر از مهاجران و شش نفر از انصار بر پاى خاستند و بالا رفتن او را بر منبر حضرت پيغمبر انكار كردند و چندان در آن باب به او عتاب كردند كه بر بالاى منبر مبهوت ماند و جوابى نتوانست بر زبان راند تا عمر برخاست و با ابوبكر درشتى كرده گفت : اى لكع ، اءِذَا كنت لا تقوم بحجة فلم اقمت نفسك فِى هَذَا المقام ؟(823)

آن گاه دست ابوبكر را گرفته از منبر به زير آورد و به خانه آورد. و چون روز جمعه ديگر رسيد با جمعى كثير مانند سعد وقاص و خالد بن وليد و همراه هر يك از ايشان صد جلف پليد بود لشگر كشيد و آن جماعت شمشيرها كشيده به مسجد در آمدند، و چون نظر عمر به حضرت امير و جماعتى از صحابه مانند سلمان و غيره كه با او بودند افتاد به ايشان خطاب نمود و سوگند ياد كرد و گفت : والله اى اصحاب على ، اگر يكى از شما امروز متكلم شود به آن چه در آن روز جمعه متكلم شده بود چشمهاى او را از سرش بيرون خواهم كرد.

سلمان - رضى الله عنه - برپاى خاست و گفت : صدق رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم اءِنَّهُ قَالَ: بينما اخى و ابن عمى جالس فِى مسجدى اذ وثب عليه طائفة من كلاب اهل اَلْنَّار يريدون قتله ؛ و لا شك اءِنَّكَم منهم .

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم راست گفت ، چه او فرمود: ((در اين بين كه من و پسر عمويم در مسجد نشسته بوديم ناگهان يك دسته از سگان دوزخى بر او حمله آورده و قصد كشتن او را داشتند))؛ و شكى نيست كه شما از آن ها هستيد.

پس عمر شمشير بر كشيد تا او را بزند حضرت امير دامن او را گرفت و بر زمين كشاند و گفت : يابن صهاك الحبشية ، اباءسيافكم تهددوننا، و بجمعكم تكاثروننا؟ والله لولا كتاب من الله سبق و عهد من رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم تقدم لراءيتم (824) اينا اقل عددا و اضعف ناصرا.

اى پسر صهاك حبشى ،(825) آيا با شمشيرهايتان ما را تهديد مى كنيد و جمعيت خود را به رخ ما مى كشيد؟ به خدا سوگند اگر فرمان پيشين كتاب خدا و سفارش قبلى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نبود به شما نشان مى دادم كه كداممان كمتر و بى ياورتريم .

آن گاه آن حضرت به اصحاب خود گفت كه : از مسجد بيرون رويد.

و هرگاه كه احوال بر اين منوال باشد ظاهر مى شود كه بيعت ابى بكر از روى اكراه بوده و آن كه جماعتى كه در روز سقيفه از بيعت او تخلف نمودند نتوانستند كه بعد از آن نيز ترك مبايعت نمايند، و اين هنگام اجماعى كه مدعى بود حاصل نشود دليل بر وجود واسطه كه ميان حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بود و خلافت اميرالمؤ منين عليه السلام قايم نگردد.

فاضل هروى اعتراف به بطلان اين دليل نمود گفت : دليل ديگر بر مدعاى خود دارم . گفتم : آن كدام است ؟ گفت : آن كه حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم در مرض الموت امر نمود مردم را كه در خلف ابوبكر نماز گزارند. و اين دليل است بر تقديم او بر ساير صحابه ، زيرا كه مقدم در نماز مقدم است در غير آن از امور، و قايل به فرق نيست . گفتم : اين دليل از چند وجه ضعيف و عليل است .

اول - آن كه : خبر تقديم ابى بكر در نماز اگر صحيح باشد همچنان كه گمان توست ، و بر تقدير صحت دلالت بر امامت او داشته باشد هر آينه نصى خواهد بود از حضرت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم بر امامت او، و هرگاه اين چنين نصى در باب امامت او بودى بايستى كه به دليل ضعيف الائمة من قريش محتاج نگرديدى ، بلكه بايستى كه همان نص را بر اهل سقيفه حجت آوردى و طريق الزام ساير انصار را به آن مى سپرد، و خلافت را موقوف نمى دانستند به بيعتى كه چندين خلاف و شمشير بيرون آوردن از غلاف در آن واقع شد. و چون تمسك به چنان نصى كه موجب سهولت كار بود به چنين امرى دشوار عدول نمودند معلوم شد كه ايشان را در آن نص حجتى نبود، و غرض تو و اصحاب تو و احتجاج به آن مغلطه بوده .

و ديگر آن كه : تقديم در نماز دلالت ندارد بر امامت عامه كه عبارت است از رياست در امور دين و دنيا به نيابت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، زيرا كه خاص را دلالت بر عام نباشد، خصوص بر مذهب شما كه امامت فاسق را تجويز كرده ايد و عدالت را در آن شرط نمى دانيد. و اتفاق است در آن كه در امامت عامه عدالت شرط است ، و نزد شما اگر از امام فسقى ظاهر شود عزل او واجب است . پس چگونه چيزى را كه احتّى اج به عدالت ندارد حجت مى سازيد در آن چيزى كه به عدالت محتاج است ؟!

و ديگر آن كه : روايت تقديم آن حضرت ابوبكر را در نماز متفق عليه نيست ، زيرا كه آن چه نزد ما به صحت پيوسته آن است كه چون بلال آمد و از رسيدن وقت نماز خبر داد عايشه ديد كه حضرت رسالت صلى الله عليه و آله و سلم از تاب مرض بى خود و در اضطراب است ، بلال را گفت به ابوبكر بگوى كه امامت نماز مردم بكند. و چون بلال گمان چنان كرد كه امر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در آن باب واقع شده است بيامد و ابوبكر را بر آن وجه خبر داد. و چون ابوبكر پيش ايستاد و تكبير نماز گفت ، حضرت رسالت صلى الله عليه و آله و سلم به هوش ‍ آمد و آواز تكبير او را شنيد، پرسيد اين كيست كه با مردم امامت نماز مى كند؟ گفتند: ابوبكر است . پس امر فرمود كه مرا به مسجد ببريد كه در اسلام فتنه عظيمى حادث شد. آن گاه بر على و عباس ‍ و فضل بن عباس تكيه نمود و بيرون رفت و چون به محراب رسيد ابوبكر را عقب خود ساخت و به نفس نفيس خود به امامت مردم پرداخت .

و اما دعواى اهل سنت كه امامت ابوبكر به ارم حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم بوده باطل است از چند وجه :

اول - آن كه اتفاق واقع است بر آن كه امرى كه در آن باب به بلال رسيد به مشافهت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نبود به اين طريقى كه به او گفته باشد كه : يا بلال قل لابى بكر يصلى بالنَّاس ، يا: قل للناس يصلون خلف ابى بكر،(826) بلكه آن امر به ميانجى ديگرى بوده . و هرگاه در آن ميان واسطه به هم رسيد احتمال كذب واسطه متوجه گرديد، زيرا كه به اتفاق ، آن واسطه معصوم نبود. وهرگاه احتمال كذب آن قايم شد در آن امر كه به واسطه او بوده حجت تمام نمى ماند، زيرا كه محتمل است كه از پيش خود گفته باشد و از زبان حضرت رسالت صلى الله عليه و آله و سلم نشنيده باشد چنان كه مسارعت آن حضرت از منزل و عزل ابوبكر و به نفس نفيس خود امامت مردم نمودن دلالت بر آن دارد.

دوم - آن كه : اگر امامت ابوبكر به امر آن حضرت بودى خروج آن حضرت با شدت مرض و جدا ساختن ابوبكر از محراب و متولى نماز به نفس نفيس خود شدن با وجود آن امر كه اول بار فرموده مناقضه صريح است كه لايق به شاءن صاحب وحى نيست . و اگر مسلم داريم كه اول بار به آن امر فرموده بود مى گوييم كه عزل نبى او را بعد از تقديم چنان كه گمان شماست از براى آن بوده كه نقص ‍ و عدم صلاحيت او را جهت تقديم در امرى از امور بر امت خود ظاهر سازد، زيرا كه مشعر است به آن كه او صلاحيت ندارد امامت نمازى را كه از غايت پستى رتبه تقديم فاسق نزد شما در آن جايز است ، پس چگونه صلاحيت آن داشته باشد كه امام عام و رئيس مطاع جميع انام باشد؟!

و بسيار شبيه است اين قصه به قصه برائت و عزل او زا آن ، و به قصه فرستادن او با رايت خود در غزوه حنين (827) و فرار او، چه بر منصف متامل ظاهر است كه اين هه از براى اظهار نقص او بر جمهور و بيان عدم صلاحيت او از براى امرى از امور بوده . و عجب آن است كه استدلال ميكنند بر امامت ابى بكر به امر كردن حضرت بهنمازى كه از آن معزول شد و به اتفاق ، آن نماز را تمام نكرد و استدلال نمى كنند بر امامت حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به آن كه در وقتى كه حضرت رسالت صلى الله عليه و آله و سلم به غزاى تبوك مى رفت او را در مدينه خليفه خود نمود و اتفاق است كه او را عزل ننمود، زيرا كه استخلاف در مدينه كه دار هجرت آن حضرت است در حال صحت و اختيار او از ميان ساير امت و عزل نكردن او تا زمان رحلت ، حجت است بر استخلاف او در ديگر امور، زيار كه قايل به فرق نيست .

و چون سلسله كلام به اين مقام كشيد سفره طعام سيد محسن مذكور رسيد و مباحثه و مجادله منقطع گرديد و همگى به طعام خوردن اشتغال ورزيدند و در اثناى طعام خوردن مرا سخنى به خاطر رسيد از روى حديث مشهور كه :

من مات و لم يعرف امام زماءِنَّهُ مات ميتة جاهلية .(828) پس صبر بر آن نكردم و از فاضل هروى اجازت القاى سخن نمودم ، گفتم كه : چه مى گويى در اين حديث ، آيا صحيح است يا نه ؟ گفت : بلى ، صحيح است و بر صحت آن اتفاق است . گفتم : پس ‍ بگوى امام تو كيست ؟ گفت : حديث بر ظاهر خود محمول نيست بلكه مراد از امام در اين حديث قرآن است ، و تاءويل او آن است كه : من مات و لم يعرف امام زماءِنَّهُ اَلَّذِى هو القرآن مات ميتة جاهلية .

گفتم : بنابراين لازم مى آيد كه تعلم قرآن بر هر يك از مردم واجب عينى باشد با آن كه هيچ احدى بر اين قايل نشده است . گفت : تمام قرآن مراد نيست بلكه مراد فاتح و سوره است كه قرائت آن ها شرط است در صحت نماز. و بنابراين واجب عينى اند به اجماع . گفتم كه حضرت رسالت صلى الله عليه و آله و سلم در اين حديث امام را مضاف ساخته و گفته اند كه : من مات و لم يعرف امام زمانه ؛ و تخصيص امام به اهل زمان چنان كه در حديث واقع است دليل است بر اختصاص اهل زمان به امامى كه معرفت او بر ايشان واجب است ؛ و بر تقدير قايل شدن به آن كه مراد به اين امام فاتحه است تخصيص مذكور را فايده نميماند، پس آن تاءويل مقتضاى حديث نباشد.

آخر از آن تاءويل عليل برگرديد و گفت : بنابر اين حديث مذكور حال من و حال تو برابر است در مقتضاى آن در اين زمان . گفتم : نه چنين است ، زيرا كه مرا امامى است كه اعتقاد به امامت او دارم و معرفت او به دليل حاصل كرده ام ، و تو چنين نيستى ، پس ما و تو برابر نباشيم . پس گفت كه : آن امامى كه اعتقاد به امامت او دارى هرگز او را نمى بينى ، جا و مقام او را نمى دانى ، و در دين خود از او نفعى و بهره اى نمى يابى ، و فتواى مسايل خود را از او نمى شنوى ، پس من و تو در اين حكم برابر باشيم .

گفتم : حاشا و كلا، چه حديث را دلالت نيست بر اين كه جا و مقام امام را بايد شناخت ، و الحمدلله كه من او را مى شناسم و دلايل واضحه بر وجوب وجود امام و لزوم متابعت او دارم و تجويز ملاقات او در هر وقت و ظهور او بر خود و ساير امت مى نمايم ؛ و اين است آن چه به مقتضاى حديث بر من واجب است ، زيرا كه حضرت رسالت صلى الله عليه و آله و سلم نفرموده كه : من لم ياخذ عن امام زماءِنَّهُ الفتاوى ، و همچنين نفرموده كه : من لم يعرف مكان امام زمانه . و الحمد لله كه من او را شناخته ام و تو را اعتقاد آن است كه امام ندارى و آن كه زمان تو از امام خالى است ، پس من و تو برابر نباشيم .

و چون سخن به اين مقام رسيد فاضل هروى عاجز شده گفت : من نيز در طلب معرفت امامم و شنيده ام كه در ولايت يمن مردى است كه دعوى امامت مى كند و مى خواهم كه خود را به او برسانم تا صحت دعوى امامت او را بدانم و آن گاه تابع او شوم . پس گفتم : الحال تو را اين وقت امامى نيست پس در اين وقت ازاهل جاهليتى و اگر بميرى در جاهليت خواهى مرد، با آن كه اهتمام تو در اين ايام در طلب ملاقات امام ، خلاف مذهب تو و اصحاب تو از اهل سنت است ، زيرا كه ايشان قايل نيستند به وجود امام در هر زمان ، و حكم به وجود وجود در هر وقت نمى كنند.

پس ساكت شد و جوابى نگفت ، و حاضران مجلس از خوردن طعام فارغ شده سفره برداشتند و هر يك به منزل خود مراجعت نمودند و فاضل هروى نيز با ايشان رفت .(829)

فصل [36]: [احتجاج مامون با علماى عامه در امر امامت]

چون احتجاجى كه مامون الرشيد بر فقها و متكلمين عامه در خراسان ايراد نموده است مجموع آن ها را از معدن نبوت اخذ نموده بوده است و اخبار متفرقه از ائمه هاديه عليهم السلام در هر يك از آن ها وارد شده است و حق تعالى از جهت اتمام حجت آن ها را بر زبان وى جارى گردانيده است و نظر به اين كه الفضل ما شهد به الاعداء(830) اين ضعيف احتجاجات او را ايراد مى نمايد تا آن كه طالب حق در نهايت بصيرت و يقين باشد.

قَالَ ابوجعفر محمد بن على بن بابويه فِى كتابه ((عيون اخبار ارضا عليه السلام)):

((روى اسحاق بن حماد قَالَ: كان الامامون يعقد مجالس النظر و يجمع المخالفين لاهل البيت عليهم السلام و يكلمهمفِى امامة اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام و تفضيله على جميع الصحابة تقربا الى الرضا عليه السلام ، و كان الرضا عليه السلام يَقوُل لاصحابه اَلَّذِى نَ يثق بهم : لا تعتزوا منه فما يقتلنى والله غيره و لكنه لا بد لى من الصبر حتّى يبلغ الكتاب اجله .

اسحاق بن حماد روايت كرده است كه : ماءمون بدين جهت كه هر چه بيشتر خود را به حضرت رضا عليه السلام نزديك سازد مجالس بحث و نظر تشكيل مى داد و مخالفان اهل بيت عليهم السلام را جمع نموده و با آنان در زمينه امامت اميرالمؤ منين على عليه السلام و برترى آن حضرت از جميع صحابه به سخن و مناظره مى پرداخت . ولى حضرت رضا عليه السلام به ياران مورد اعتماد خود مى فرمود: فريب او را نخوريد، به خدا سوگند كسى جز او مرا نخواهد كشت ، ولى ناگزير بايد صبر كنم تا مهلت پرونده ام سر آيد.

عن [اسحاق بن] حماد بن زيد قَالَ: جمعنا يحيى بن اكثم القاضى فقَالَ: قد امرنى المامون باحاضر جماعة من اهل الحديث و جماعة من اهل الكلام و النظر، فجمعت له من الصنفين [زهاء] اربعين رجلا، ثم مضيت بهم فامرتهم بالكينونة فِى مجلس ‍ الحاجب لا علمه بمكانهم . ففعلوا، فاعلمته ، فامرنى بادخالهم ، ففعلت ، فدخلوا فسلموا فحدثهم ساعة و آنسهم ، ثم قَالَ: اريد اءن اجعلَكُمْ بينى و بين الله فِى يومى هَذَا حجة ، فمن كان حاقنا او له حاجة فليقم الى قضاء حاجته ، و انبسطوا و اسلبوا اخفافكم وضعوا ارديتكم . ففعلوا ما امروا به .

[اسحاق بن] حماد بن زيد گويد: يحيى بن اكثم ما را گرد آورده گفت : ماءمون مرا ماءمور ساخته كه گروهى از اهل حديث و گروهى از اهل كلام و نظر را حاضر سازم ، و من از هر دو دسته [حدود] چهل مرد را گرد آورده به خانه ماءمون برده و به آنان دستور دادم در اتاق انتظار باشند تا ماءمون را از حضورشان با خبر سازم . آنان همانجا ماندند، من ماءمون را مطلع ساخته ، وى دستور داد كه داخل شوند. من فرمان ماءمون را عمل نموده و آنان همگى وارد شدند. ماءمون ساعتى با آنان به گفتگو پرداخت و با آنان گرم گفت ، سپس گفت : من تصميم دارم امروز شما را ميان خود و خداوند حجت قرار دهم ، بنابراين هر كس بيرون كارى دارد برخيزد قضاى حاجت كند. و همگيراحت و با نشاط بشينيد، كفشهاى خود را در آوريد و عباى خود را زمين گذاريد. همگى آن چه گفته بود به جا آوردند.

فقَالَ: ايها القوم ! انما استحضرتكم لاحتج بكم عند الله عز وجل ، فاتقوا الله وانظروا لانفسكم و امامكم و لا يمنعكم جلالتى و مكانى من قول الحق حيث كان ، و رد الباطل على من اتى به ، و اشفقوا على انفسكم من اَلْنَّار، و تقربوا الى الله تعالى برضواءِنَّهُ و ايثار طاعته ؛ فما احد تقرب الى مخلوق بمعصية الخالق الا سلطه الله عليه ، فناظرونى بجميع عقولَكُمْ. انى رجل ازعم اءن عليا عليه السلام خير البشر بعد نبى الله صلى الله عليه و آله و سلم : فان كننت مصيبا فصوبوا لى قولى ، و اءنْ كنت مخطئا فردوا على ، و هلموا فان شئتم سالتكم و اءنْ شئتم فاسالونى . فقَالَ له اَلَّذِى نَ يَقوُلوُن بالحديث : بل نحن نسالك . فقَالَ: هاتسوا و قلدوا كلامكم رجلا واحدا منكم ، فاءِذَا تكلم فان كانت عند احدكم زيادة فيزد، و اءنْ اتى بخلل فسددوه .