گنجينه اخلاق «جامع الدرر» (جلد اول)

عارف سالك آيت الله حاج سيد حسين فاطمى (ره )

- ۹ -


شيخ جليل حسين بن سعيد اهوازى رحمة الله كه از اصحاب على بن موسى الرضا (عليه السلام ) است در ((كتاب مومن )) از حضرت صادق روايت نموده كه براى جناب موسى برادرى بود كه برادريش براى خدا بود و حضرت موسى او را تكريم مى نمود و دوست مى داشت و در نظم او معظم بود پس مردى به نزد او آمد گفت : دوست دارم براى من سخن بگوئيد نزد اين جبار و آن جبار ملكى از ملوك بنى اسرائيل بود. آن مومن گفت : قسم به خدا كه من او را نمى شناسم و هرگز از او حاجتى نطلبيده ام . گفت : بر تو ضررى نيست در اين ، شايد خداوند عزوجل حاجت مرا در دست تو روا نمايد پس دلش براى او سوخت و با او رفت نزد آن جبار بدون آنكه موسى را از رفتنش به نزد او خبر نمايد، چون آن جبار او را بديد به نزديك خود خواند و تعظيم نمود او را. پس حاجت آن مرد را از او خواست آن جبار حاجت او را به واسطه اى خاطر ايشان برآورد، پس جبار كه به طاعون مبتلا شد و مرد، پس جمع شد در جنازه او اهل مملكتش و درهاى دكاكين را بستند و تعطيل نمودند براى مردن او بازارها را به جهت حاضر شدن در تشييع جنازه او و از قضاى خدا آن جوان مومن (برادر موسى ) در همان روز فوت كرد و عادت برادر موسى آن بود كه چون داخل منزل مى شد در خانه را به روى خود مى بست ، پس كسى به خدمتش نمى رسيد چون موسى (عليه السلام ) قصد او مى كرد در را به روى او باز مى كرد و او هم داخل مى شد. جناب موسى سه روز او را ترك كرد و به سر وقت او نرفت ، چون روز چهارم شد او را به خاطر آورد، پس گفت : سه روز است كه ترك كرده ام ملاقات برادر خود را و به نزد او نرفته ام ، پس آمد و در را باز كرد سپس داخل منزل شد ناگاه ديد كه آن جوان مرده است و حشرات زمين بر روى او راه مى روند و محاسن او را مى خورند. چون موسى (اين صحنه را) ديد عرض كرد: خدايا! دشمن خود را مى ميرانى و در جنازه او مردم را جمع مى كنى و دوست خود را مى كشى ، حشرات را بر او مسلط مى سازى تا از محاسن روى او بخورند؟! پس خداى تعالى فرمود: اين مومن سوال كرد اين جبار را براى حاجت خود پس آن را برآورد براى او و من جمع كردم اهل مملكت را براى نماز و تشييع او تا او را از جانب آن مومن مكافات كنم به جهت برآوردن حاجت آن مومن را تا بيرون رود از دنيا و نباشد براى او حسنه كه جزا دهم او را بر آن حسنه ، و بر اين مومن حشرات زمين را مسلط گردانيدم تا از محاسن رخسار او بخورند به جهت سوال كردن او از اين جبار و اين سوال بدون رضايت من بود تا اينكه بيرون رود از دنيا و نباشد براى او نزد من گناهى . بديهى است كه : سوال و اجابت متضمن ركون قلبى است به مسئول عنه كما لا يخفى على اولى النهى .
سيد بن طاوس - رضوان الله عليه - از جمله وصاياى خود به پسرش در ((كشف المحجة )) مى نويسد: به درستى كه نوشت به من يك روزى بعضى از وزراء از من مى خواست ديدن و آمد و شد را. من در جواب او نوشتم كه چگونه مانده توانائى مرا به مكاتبه در حوائج خودم به تو و حوائج فقراء و محتاجين يا اهل ضراء و مساكين و حال آنكه مكلفم از خدا و رسول او (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه خوش نداشته باشم بقاى تو را با اين حال كه هستى تا به مقدار آنكه برسد به تو از من نوشته من و مكلفم كه طالب باشم عزل تو را از مقامى كه تو در او هستى پيش از رسيدن كتاب من به تو يا ورود رسول من به تو. به درستى كه گفتند به من بعض فقها كه ائمه (عليهم السلام ) وارد مى شدند بر ملوك و خلفا، پس چه ضرر دارد كه تو هم آمد و شد نمائى ؟ پس گفتم در جواب او آنچه معناى او اين بود: ايشان وارد مى شدند حالشان اين بود كه قلوب آنها اعراض دار بود از آنكه بر او وارد مى شدند و غضب دار بودند به ورود بر ايشان و از خود مى بينى كه اگر احسانى به تو نمايند حاجتى را از تو بر آورند يا تكريمى از تو نمايند كه تغيير حالى براى تو پيدا نشود و قلب تو را جلب ننمايند؟! آنها اقرار و اعتراف تغيير حال خود نمودند و اينكه دخول اقوياء قلوب غير ضعفاء قلوب مى باشند. فى ((مجموعة ورام )): قال المنصور لعمربن عبيد و هو فى مجلسه ناولنى الدواة فلم يفعل . فقال : و ما فى اذ يناول المسلم شيئا. قال : كرهت ان يجرى قلمك بشى ء يؤ ثم فاءكون معينا فيه .(183)
من وصايا اءبى اءسود الدئلى - رضى الله عنه - لابنه كما فى ((سفينة البحار)) فى لغة سود: يا بنى اذا كنت فى قوم فحدثهم على قدر سنك و فاوضهم (اى شاركهم )
على قدر محلك و لا تتكلمن بكلام من هو فوقك فيستثقلوك و لا تنحط الى من هو دونك فيحتقروك فاذا وسع الله عليك فابسط و اذا اءمسك عليك فاءمسك و لا تجاود الله ، فان الله اءجود منك ، و اعلم اءنه لا شى ء كالاقتصاد و لا معيشة كالتوسط و لا عز كالعلم ؛ ان الملوك حكام الناس و العلماء حكام الملوك . ثم اءنشاء يقول :
 

العيش لا عيش الا ما اقتصدت فان   تسرف و تبذر لقيت الضر و العطبا
و العلم زين و تشريف لصاحبه   فاطلب هديت العلم و الاءدبا
العلم كنز، و ذخر لا نفاد له   نعم القرين اذا ما صاحب صحبا
قد يجمع المرء مالا ثم يسلبه   عما قليل فيلقى الذل و الحربا
و حامل العلم مغبوط به اءبدا   و لا يحاذر منه الفوت و السلبا
يا جامع العلم نعم الذخر يجمعه   لا تعدلن به درا و لا ذهبا(184)
فى الاشعار المنسوبة الى اميرالمومنين (عليه السلام )
 
ذهب الرجال المقتدى بفعالهم   و المنكرون لكل اءمر منكر
(مردانى كه اعمال آنها مورد اقتداء قرار گرفت رفتند و همچنين كسانى كه اعمال زشت داشتند مردند)
 
و بقيت فى خلف يزين بعضهم   بعضا ليدفع معور(185) عن معور
(و من در ميان گروهى ماندم كه به آرايش يكديگر مى پردازند و تا تبهكار و ناقصى ، تبهكار و ناقص ديگرى را دفع كند)
 
فطن بكل رزيد فى ماله   و اذا اءصيب بدينه لا يشعر(186)
(در تشخيص آسيبهاى مالى دقيق و هوشيار است ولى هنگامى كه به دينش ‍ آسيبى مى رسد آن را در نمى يابد)
 
ابنى ان من الرجال بهيمة   فى صورة الرجل السميع المبصر(187)
قال الزمخشرى :
 
العلم للرحمن جل جلاله   و سواه فى جهلاته يتغمغم (188)
(علم از آن حضرت رحمانى است كه شكوهمند است جلال او، و غير آن در نادانى ها نامفهوم سخن گفتن است )
 
ما للتراب و للعلوم و انما   يسعى ليعلم انه لا يعلم
(خاك را با علم ها چكار؟ اين انسان خاكى تلاش مى كند بفهمد ولى سرانجام چيزى نمى فهمد)
ابوالحسن التهامى (189) يرثى ولده :
 
حكم المنية فى البرية جار   ما هذه الدنيا بدار قرار
(فرمان مرگ بر همه آفريدگان حكم فرماست اين دنيا جاى درنگ كردن و آرميدن نيست )
 
بينا يرى الانسان فيها مخبرا   حتى يرى خبرا من الاءخبار
(در حالى كه انسان دنيا را جاى خبرگيرى مى پندارد، چيزى نمى پايد كه خود به خبر تبديل مى گردد)
 
طبعت على كدرو اءنت تريدها   صفوا من الاءقذار و الاءكدار
(سرشت دنيا آميخته به تيرگى و ناگوارى است و تو مى خواهى از پليديها و تيرگى ها پاك باشد)
 
و مكلف الاءيام ضد طباعها   متطلب فى الماء جذوة نار
(آن كه مى خواهد سرشت روزگار را بر خلاف طبع آن بگرداند در واقع در ميانه آب دنبال شعله آتش است !)
 
و العيش نوم و المنية يقظة   و المرء بينهما خيال سار
(زندگى خواب است و مرگ بيدارى و انسان در ميان آن دو چون خيال روان )
 
و النفس ان رضيت بذلك اءو اءبت   منقادة باءزمة الاءقدار
(نفس آدمى چه از اين پيشامدها راضى باشد و چه ناراضى ، در چنگال تقديرات گرفتار و رام است )
 
فاقضوا ماربكم عجالا انما   اءعماركم سفر من الاءسفار
(پس شتابان به كارها و اهداف خود پردازيد؛ زيرا عمر شما صفحه اى از كتابى بيش نيست )
 
و تراكضوا خيل الشباب و بادروا   ان تسترد فانهن عوار
(و او جوانى بدوانيد و همت نماييد كه اگر گوتاهى نماييد آن رنجور و ناتوان خواهند گشت )
 
فالدهر يخدع بالمنى و يغص ان   هنا و يهدم ما بنى ببوار
(روزگار به وسيله آرزوها فريب مى دهد و هر چه ساخته اند ويران و منهدم مى سازد)
 
ليس الزمان و لو حرصت سالما   خلق الزمان عداوة الاءحرار
(زمانه سازگار نيست اگر چه تو آن را سازگار مى خواهى ، خلق و خوى زمانه دشمنى با آزادگان است )
 
يا كوكبا ما كان اءقصر عمره   و كذاك عمر كواكب الاءسحار
(اى ستاره من ! چقدر عمر تو كوتاه بود، آرى عمر همه ستارگان صبحگاهى چنين است )
 
اءبكيه ثم اءقول معتذرا له   وفقت حيث تركت اءلام دار
(بر او مى گريم و آنگاه پوزش طلبانه به او مى گويم : موفق شده اى كه پست ترين جايگاه را ترك كردى )
 
جاورت اءعدائى و جاور ربه   شتان بين جواره و جوارى
(من به جوار دشمنانم در آمدم و او به جوار پروردگارش ، ميان جوار من و جوار او تفاوت از زمين تا آسمان است )
 
فكاءن قلبى قبره و كاءنه   فى طيه سر من الاءسرار
(پس گويا دل من آرامگاه اوست و او در اندرونش رازى از رازهاست )
 
فاذا نطقت فاءنت اءول منطقى   و اذا سكت فاءنت فى اضمارى (190)
(اگر لب به سخن گشايم نخستين سخنم تويى و هرگاه دم فرو بندم تو در اندرون منى )(191)
(مضمون اشعار ابوالحسن تِهامى را به فارسى چنين گفته اند:)
 
چه زود بود اى پسر، كه همچو كوكب سحر   غروب كردن از نظر، اجل بشد دچار تو
اگر كنم تكلمى ، كلام اولم توئى   سكوت اگر كنم دمى ، دل است داغدار تو
چسان به خيمه رو كنم ، چه ناله و فغان كنم   چه چشم خونفشان كنم ، ز روى گلعذار تو
سكينه من از عطش ، فتاده و نموده غش   چسان به او بگويمش ، كه شد خزان بهار تو(192)
و فيها ايضا، قال الرضا (عليه السلام ) للحسن الوشاء فى قوله تعالى (يا نوح انه ليس من اءهلك :(193))
لقد كان ابنه و لكن لما عصى الله عزوجل ، نفاه الله عن اءبيه . و كذا من كان منا لم يطع الله فليس منا. و انك اذا اطعت الله فانك منا اءهل البيت .

(امام رضا (عليه السلام ) به حسن و شاء در توضيح آيه ((يا نوح ))، فرمود: او فرزند نوح بود ولى هنگامى كه بر خدا عصيان كرد، خداوند او را از اهل نوح بودن بر كنار كرد. و همين طور است كسى كه از ماست اگر اطاعت ننمايد از ما به شمار نخواهد آمد. و اگر تو در اطاعت خدا باشى به طور قطع از ما اهل بيت خواهى بود.)
موعظه منصور عمار در تذكره شيخ عطار
منصور عمار، موعظه مى نمود، كسى رقعه اى به او داد وقتى كه آن را گشود، ديد بر آن نوشته است :
 
و غير تقى ياءمر الناس بالتقى   طبيب يداوى الناس و هو مريض ‍
يعنى كسى كه پرهيزكار نيست و مردم را امر به تقوى مى نمايد، مثل طبيبى است كه مردم را مداوا نمايد و خودش مريض باشد و علاج بيماران نمايد، و خود او از همه بيمارتر باشد. منصور جواب داد: اى مرد! تو به قول من عمل كن ، كه قول و علم من تو را سود دارد و تقصير من در عمل ، تو را زيانى نمى رساند.(194)
در ذم دشنام دادن به روزگار
(و قالوا ما هى الا حياتنا الدنيا نموت و نحيا و ما يهلكنا الا الدهر)(195) الاية .
شيخ ابوالفتوح در تفسير خود مى فرمايد كه مسيّب روايت كرده از ابو هريره كه رسول خدا فرمود: اهل جاهليت گفتند كه : روزگار ما را كشت ، و آمد و شد او ما را هلاك نمود، خداى تعالى اين آيه را فرستاد كه آن بزرگوار فرمود: روزگار را دشنام مدهيد و خداى تعالى فرمود كه : فرزندان آدم (عليه السلام ) مرا مى رنجانند به دشنام دادن روزگار، اءنا الدهر و بيدى الاءمر. يعنى روزگار، منم و كار با من است كه شب و روزش را مى آورم .
ايضا ابو هريره روايت كرده از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه خداى تعالى فرمود: اى فرزند آدم بنگر تا نگوئى : خابت الدهر فانى اءنا الدهر. نوميد باد روزگار كه روزگار منم و كار با من است و شب و روز به من مى گردد. اگر خواهم فرو گذارم ، و اگر خواهم قبض كنم . و از اينجا گفت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ): لا تسبوا الدهر فان الله هو الدهر. يعنى روزگار را دشنام مدهيد كه خداى تعالى روزگار است .
در تفسير فوق بعضى در معنى روايت گفته اند: كه هو تعالى مصرف الدهر و مدبرها يعنى خداى تعالى گرداننده و مدبر دهر است . پس مضاف را كه مصرف و مدبر باشد از كلام انداخته و حذف نمود و مضاف اليه را كه الدهر باشد بجاى او گذاشت . شيخ مى فرمايد: وجه معتمد در روايت آن است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: دشنام مدهيد روزگار را كه افعالى كه شما به روزگار حواله مى كنيد از مرگ و زندگانى و بيمارى و تندرستى و فراخى و توانگرى و درويشى و مانند اينها افعال خداى تعالى جل شاءنه است و عرب و عجم از جمله بى دينان اين جمله را حواله روزگار مى كنند و اعتقاد كردند كه فعل او است و از كشت او حاصل مى گردد. حسين بن فضل گفت معنى حديث آن است كه : فان الله مدهر الدهر. و از اميرالمومنين (عليه السلام ) در خطبه اى روايت كرده اند: مدهر الدهر من عنده الميسور و من لديه المعسور. و گفتند سالم بن عبدالله بن عمر وقتى كه ذم دهر مى كرد پدرش او را گفت : چرا ذم مى كنى دهر را و دهر بى خبر است و انشاد كرد شعرى را كه :
 
فما الدهر بالحامى لشى ء تحبه   و لا جالب البلوى فلا تشتم الدهرا
و لكن متى ما يبعث الله باعثا   على معسر يجعل مياسيرهم عسرا
و لبعضهم فى هذا المعنى :
 
دار الزمان على المور فانه   ان لم تدار رماك بالالام
و ذر الزمان عن الملام فانما   يحكى الزمان مجارى الاقلام
يشكى الزمان و يستزاد و انما   بيد المليك منافذ الاحكام
و اءنشد ابو على محمد بن عبدالله الثقفى .
 
يا عالما يعجب من دهره   لا تلم الدهر على غدره
فالدهر ماءمور له آمر   قد ينتهى الدهر الى مساءة (196)
كم كافرا امواله جمة   يزداد اضعافا على كفره
و مومنا ليس له درهم   يزداد ايمانا على فقره
كلمات حكماء بر سر جنازه اسكندر
بالاى سر جنازه اسكندر حكما بر پاى خاسته هر يك كلماتى كه متضمن تسليت و عبرت خواص و موعظه عوام باشد بر سبيل اختصار (گفتند). گويند يكى از تلامذه ارسطو بر پاى خاسته دست اسكندر را كه بنابر وصيت او از محفه (197) بيرون كرده بودند تا خلق عالم همگى ببينند به جاى خود گذارد.
بالجمله گفت : اى سخنگوى شيرين زبان فصيح بيان چه چيز آخر تو را لال و گنگ گردانيد با آن همه وسعت ميدان علم چون صيد غافل چگونه در اين دام تنگ افتادى . ديگرى گفت : اين پادشاهى بود كه بر بسيط زمين از شرق و غرب محيط بودن اكنون در ميان دو تخته محاط است ؛ ديگرى گفت : اين همان است كه ديروز خلق آرزوى تقرب به او داشتند و امروز از تقرب به او كاره اند؛ ديگرى گفت : اسكندر ديروز ترتيب و تدبير امور عالم را به قوت نفس خود به عالم مى رساند امروز از سرانجام كار خود عاجز است .
نعم من قال فى المجال هذا العشر:
 
بيدارى شب شمع شبستان خرد كن   از نور جبين فكر شب تار لحد كن
رفته است سكندر ز جهان با كف خالى   زين دفتر پوسيده همين فرد سند كن
چون اسكندر از خود مايوس شد و يقين به مرگ نمود، مكتوبى به مادر خود نوشت معشر بر اينكه چون خبر موت من به تو رسيد وليمه در عزاى من ترتيب بده و انواع و اقسام اطعمه را در او مهيا نموده و نداى عام و خاص ‍ داده تا مردم بيايند و از آن وليمه تناول نمايند ولى بايد كسانى در آن بخوانى كه از ايشان دوستى و محبى از دنيا نرفته باشد. چون خبر فوت اسكندر به مادرش رسيد، به وصيت اسكندر عمل نموده وليمه را ترتيب داد و مردمان را دعوت نمود و گفت : هر كس كه دوست و محبّى از او از دنيا نرفته بيايد. پس در وليمه او حاضر نشدند و نزديك به آن رسيد كه آن غذاها فاسد شوند. مادر اسكندر گفت : چرا مردم حاضر نمى شوند به وليمه من ! حكما و دانايان گفتند: تو خود از آمدن آنها منع نمودى ! گفت : چگونه من مانع شدم و حال اينكه آن ها را دعوت نمودم !؟ در جواب گفتند: نه شرط نموده اى كسى كه به داغ عزيز خود مبتلا شده نيايد و نبايد بيايد؟ در دنيا كسى نيست كه به داغ حبيب خود مبتلا نشده باشد! چون مادر اسكندر اين كلام را شنيد از جزع و فزع بر مرگ فرزندش تسكين يافته و گفت : خدا رحمت كند فرزندم اسكندر را كه مرا به بهترين تسليت ، تسليت داد و به بهترين تعزيتى ، تعزيت داد.
قصيده شيخ عمر بن وردى رحمة الله فمن جملتها هذه الاشعار:
 
و افتكر فى منتهى حسن الذى   اءنت تهواه ترى اءمرا جلل
و اهجر الخمرة ان كنت فتى   كيف تسعى فى جنون من عقل
و اتق الله فتقوى الله ما   جاورت قلب امرء الا وصل
ليس من يقطع طرقا بطلا   انما من يتقى الله البطل
صدق الشرع و لا تركن الى   رجل يرصد بالليل زحل
حارت الاءفكار فى قدرة من   قد هدينا سبلنا عزوجل
كتب الموت على الخق فكم   فل (198) من جيش و اءفنى من دول
اءين نمرود و كنعان و من   ملك الاءرض و ولى و عزل
اءين عاد اءين فرعون و من   رفع الاءهرام ، من يسمع يخل
اءين ما سادوا و شادوا و بنوا   هلك الكل و لم تغنى الحيل
اءين اءرباب الحجا اءهل التقى   اءين اءهل العلم و القوم الاءول
سيعيد الله كلا منهم   و سيجزى فاعلا ما قد فعل
اءى بنى اسمع وصايا جمعت   حكما خصت بها خير الملل
اطلب العلم و لا تكسل فما   اءبعد الخير على اءهل الكسل
و احتفل (199) بالفقه فى الدين و لا   تشتغل عنه بمال و خول
و اهجر النوم و حصله فمن   يعرف المطلوب يحقر ما بذل
لا تقل قد ذهبت اءيامه   كل من سار على الدرب وصل
فى ازدياد العلم ارغام العدى   و جمال العلم اصلاح العمل
مات اهل الجود لم يبق سوى   مقرف (200) اءو من على الاءصل اتكل
اءنا لا اختار تقبيل يد   قطعها اءجمل من هذا القبل
ان جزئنى عن مديحى صرت فى   رقها اءولا فيكفينى الخجل
اءعذب الاءلفاظ قولى لك خذ   و اءمر اللفظ قولى بل لعل
ملك كسرى تغنى عنه كسرة   و عن البحر اجتزيه بالوشل (201)
اعتبر نحن قسمنا بينهم   تلفه حقا و بالحق نزل
ليس ما يحوى الفتى من عزمه   لا و لا ما فات يوما بالكسل
قاطع الدنيا فمن عاداتها   تخفض العالى و تعلى من سفل
عيشة الزاهد فى تحصيلها   عشية الجاهد بل هذا اءذل
كم جهول و هو مثر مكسر   و حكيم مات منها بالعلل
كم شجاع لم ينل منها المنى   و جبان نال غايات الاءمل
فاترك الحيلة فيها و اتكل   انما الحيلة فى ترك الحيل
اى كف لم تنل منه القرى   فبلاها الله منه بالشئل (202)
لا تقل اءصل و فصلى اءبدا   انما اءصل الفتى ما قد حصل
قد يسود المرء من غير اءب   و بحسن السبك قد ينقى الزغل (203)
و كذا الورد من الشوك و ما   ينبت النرجس الا من بصل
قيمة الانسان ما يحسنه   اءكثبر الانسان منه او اءقل
بين تبذير و بخل رتبة   فكلا هذين ان زاد قتل
قصر الامال فى الدنيا تفز   فدليل العقل تقصير الاءمل
ان من يطلبه الموت على   غرة منه جدير بالوجل (204)
فى الكشكول لشيخنا البهائى رحمة الله
بنى بعض ملوك بنى اسرائيل دارا تكلف فى سعتها و زينتها ثم اءمر من يسئل عن عيبها فلم يعبها اءحد الا ثلاثة من العباد قالوا ان فيها عيبين : الاول انها تخرب و الثانى انه يموت صاحبها فقال و هل تسلم من هذين العيبين دار؟ فقالوا: نعم دار الاخرة . فترك ملكه و تعبد معهم مدة ثم ودعهم فقالوا له هل راءيت منا ما تكره ؟ فقال : لا، و لكنكم عرفتمونى فاءنتم تكرومونى فاءصحب من لا يعرفنى .(205)
(در كشكول شيخ بهايى آمده كه شاهى از بنى اسرائيل خانه اى ساخت و به آن وسعت و زينت كامل داد و بعد فرمان داد كه از عيب آن سوال شود، هيچ كس عيب نگرفت جز سه نفر از عابدان كه گفتند: دو عيب دارد: 1. خراب مى شود. 2. صاحبش مى ميرد.
پرسيد: آيا خانه اى هست كه اين دو عيب را نداشته باشد؟
گفتند: بلى ، خانه آخرت .
پس ترك سلطنت كرد و با آنها مشغول عبادت شد و بعد با آنها وداع نمود. به او گفتند: آيا از ما بدى ديده اى ؟
گفت : نه ، ولى شما مرا مى شناسيد لذا احترام بر من روا مى داريد. لذا با كسى خواهم همراه شوم كه مرا نشناسد.)
در تاثير كلمه طيبه بسم الله الرحمن الرحيم
فى ((مجموعة ورام )) عن النبى (صلى الله عليه و آله و سلم ) من رفع قرطاسا من الاءرض مكتوبا عليه ((بسم الله الرحمن الرحيم )) اجلالا لله و لا سمه عن اءن يداس (206) كان عندالله من الصديقين و خفف عن والديه و ان كانا مشركين .(207)
در ((مجموعه ورام )) از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت شده : (هر كس كاغذى را از زمين بردارد تا زير پا نشود و بر آن بسم الله الرحمن رحيم باشد و اين كار را به قصد احترام عظمت خدا و نام او انجام دهد در نزد خداوند از صديقين است و بر پدر و مادر او خداوند تخفيف عذاب دهد هر چند مشرك بوده باشند.)
قال النبى (صلى الله عليه و آله و سلم ): لا يرد دعاء اوله بسم الله الرحمن الرحيم .
(پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: دعايى كه اولش با بسم الله الرحمن الرحيم باشد رد نمى شود.)
قال (صلى الله عليه و آله و سلم ): امتى ياءتون يوم القيامة و هم يقولون بسم الله الرحمن الرحيم فتثقل حسناتهم فى الميزان فيقال الا ما اءرجح موازين امة محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) فيقول الاءنبياء (عليهم السلام ) ان ابتداء كلامهم ثلاثة اسماء من اسماء الله لو وضعت فى كفة الميزان و وضعت سيئات الخلق فى كفة اخرى لرجحت حسناتهم .(208)
(پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: امت من در حالى كه بسم الله الرحمن الرحيم مى گويند در روز قيامت مى آيند و حسنات آنها در ميزان و ترازو سنگينى مى كند. گفته مى شود چرا اينگونه است ؟ در جواب آن ، انبياء (عليهم السلام ) مى گويند: ابتداى سخن آنها سه اسم از نامهاى خداوند بود كه اگر در يك كفه ترازو قرار گيرد و سيئات مخلوقات در كفه ديگر، حسنات آنها سنگينى كند.)
وجد رجل قرطاسا فيه اسم الله تعالى فرفعه و كان عنده درهم فاشترى به طيبا فطيبه فراءى فى المنام كاءن قاتلا يقول كما طيبت اسمى لاءطيبن ذكرك .(209)
(مردى كاغذى حاوى نام خداوند متعال يافت . پس آنرا برداشت و با درهمى كه داشت عطر خريد و كاغذ را خوشبو ساخت . پس در خواب ديد كه گوينده اى مى گويد: همانطور كه نامم را خوشبو ساختى ياد تو را نزد مردم خوش مى سازم .)
در احوال بِشر حافى نيز همين قضيه ذكر شده كه سبب توبه او اين شد و ما قبلا ذكر نموديم .
فى مصيبة الامام موسى بن جعفر (عليه السلام )
 
آن شهنشاهى كه ، بد كحل ملك خاك سرايش   عاقبت در كنج زندان داد چرخ از كينه جايش
موسى جعفر (عليه السلام ) كجا وين كنده و زنجير زندان   نو گل ايمان كجا وين خوارى بى انتهايش
آن سليمانى كه بودش عالمى در بند فرمان   اهرمن بست از جفا در بند محنت دست و پايش
چار سال افتاد در غربت اسير دام كربت   كس ز حال زار او آگه نبودى جز خدايش
ناله جانسوز مونس ، آه آتش بار همدم   كنده پا هم نشين ، زنجير گردن همنوايش
خشت بالين خاك بستر غصه يار و درد ياور   سيل اشك ديده آب و لخت خون دل دوايش
فى ((سفينة البحار)) فى لغة جهل : قال الراغب فى ((الذريعه )): انه دخل حكيم على رجل فراءى دارا منجدة (210) و فرشا مبسوطة و راءى صاحبها خلوا من الفضيلة فبزق فى وجهه ، فقال له : ما هذا السفه ايها الحكيم ؟! فقال : هذا حكمة ، ان البصاق (211) ليرمى الى اءخصس مكان فى الدار و لم اءر فى دارك اءخس منك ، فنبه بذلك على دنائة الجهل و ان قبحه لا يزول بادخار القنيات .(212)(213)
و فيه ايضا: (و لا تبرجن (214) تبرج الجاهلية الاولى )(215) هو قبل الاسلام قيل ما كان بين آدم (عليه السلام ) و بين نوح (عليه السلام ) و قيل ما بين عيسى (عليه السلام ) و محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و قيل انهم يجوزون ان تجمع امراءة واحدة زوجا و خلا فتجعل لزوجها نصفها الاءسفل و لخلها نصفها الاءعلى يقبلها و يعانقها.(216)