گنجينه اخلاق «جامع الدرر» (جلد دوم)

عارف سالك آيت الله حاج سيد حسين فاطمى (ره )

- ۲۴ -


پيروى از رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم )
«الذين يتبعون الرسول » الاية .(577)اين آيه مباركه عطف به ما قبل است قال الله تعالى و رحمتى وسعت كل شى ء(578)يعنى رحمت من وسعت دارد و مى رسد به هر موجودى و هر فردى اعم از مومن يا كافر از قبيل : آفريدن ، روزى دادن باشد، يا مراد توبه باشد على العموم ؛ يعنى باب رحمت من بر همه كس باز است . از اين رو دعوت نمود بندگان خود راتوبوا الى الله جميعا.(579)
 

باب رحمت باش هر دم بازتر   بر گنه كاران بلند آواز تر
هر كه آمد زود گو داخل شود   ورنه در بستند و سد حائل شود
و اما در آخرت ، ارتفاع درجات است براى مومنين و مومنات همچنانكه فرموده و ساءكتبها للذين يتقون و يؤ تون الزكوة و الذين هم بآياتنا يؤ منون .(580)
و زود باشد كه ثابت دارم اين رحمت را براى كسانى كه بپرهيزند از شر و عصيان من ، و بدهند زكات مفروضه را و براى آنان كه به آيات منزله ما مى گروند.
عطيه عوفى مى گويد كه : رحمت خداى تعالى وسعت دارد الا آن كه از روى وجوب به مومنين مى رسد و از راه تفضل به غير آنها. پس كافر آن را در دنيا به طفيل مومنان روزى مى بخشد و عذاب از ايشان بر مى دارد؛ مانند كسانى كه در تاريكى به وسيله روشنايى غيره راه بروند و چون آن غير برود در تاريكى بمانند، همچنين در قيامت ، چون مومنين در بهشت به مقر خود قرار گيرند كفارى كه به نور ايشان راه سود و نعمت در دنيا مى پيمودند بى نور مانده و در ظلمت هاويه گرفتار شوند.
از قتاده مرويست كه : يهود و نصارا دعوى شمول اين رحمت را مى كردند كه : ما به آيات ايمان آورديم و زكات مى دهيم ، پس براى ما ثابت خواهد شد البته آنچه براى مسلمانانست . خداوند اميدشان را قطع فرموده و تخصيص داد براى مومنين و متقين و فرمود:الذين يتبعون الرسول النبى الامى الذى يجدونه مكتوبا عندهم فى التورية والانجيل (581)
يعنى : آنچنان پرهيزكاران و مومنينى كه متابعت و پيروى مى كنند فرستاده خدا را؛ آن فرستاده كه امى بود و ناخوانده و شاگردى نكرده ، عالم به تمام علوم و همه چيز:
 
نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت   به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
و همان پيغمبرى كه در مكه معظمه تولد يافت ؛ چنانكه از ابى جعفر (عليه السلام ) نقل است كه امى منسوب به ام القرى است كه مكه باشد،(582) آنچنان پيغمبرى كه يافتند اسم و صفت او را نوشته در تورات ؛ آنجا كه مى گويد:اءحمد الضحوك القتال يركب البعير و ياءخذ الشملة .(583)
يعنى : پيغمبرى كه نامش احمد است خندان و تبسم كنان مى باشد و قتال كننده با اهل طغيان و عدوانست و بر شتر سوار مى شود و شمله پوشد (يعنى عبا)و سيلد اثناعشر عظماء و اءخره لامة عظيمة ؛
يعنى : زود باشد كه از نسل او دوازده بزرگ بوجود آيد و تاخير كرده ام زمان او را براى امت عظيمه . و همچنان يافتند نصارا او را در انجيل ؛ آنجا كه از قول عيسى خبر مى دهدكاءنى ذاهب الى ربى و سياءتيكم الفار قليطا
يعنى عيسى (عليه السلام ) فرمود كه : من به سوى پروردگار خود مى روم و زود باشد كه فار غليطا بيايد و شما را به دين اسلام دعوت نمايد. از صفات شريفه آن حضرت است كه خدا مى فرمايد:ياءمرهم بالمعروف و ينهاهم عن المنكر و يحل لهم الطيبات (584)
يعنى : آنچنان رسولى كه امر مى كند امتش را به كارهاى نيكو و باز مى دارد و نهى مى كند آنها را از اعمال ناشايسته و حلال مى گرداند براى آنها چيزهاى پاكيزه را كه اهل جاهليت حرام كرده بودند چون بحيره و سائبه و غيرهماو يحرم عليهم الخبائث و حرام مى كند بر امت خود اشياى پليد را مانند مردار و خون و گوشت خوك و يضع عنهم اصرهم و سبك مى سازد براى امتش بار سنگين تكاليف را؛ يعنى تكاليف شاقه كه در شريعت موسى و انبياء بنى اسرائيل بوده از قبيل قطع كردن عضوى كه گناه از او صادر شده و قطع جامه اى كه نجس شده بود و پنجاه ركعت نماز در شبانه روز و نصف از سال روزه گرفت و امثالهم را.و الا غلال التى كانت عليهم و سبك مى كند و بر مى دارد از آنها بند و غلهايى كه بود بر ايشان در زمان موسى مانند تعيين قصاص در عدد خطا و قطع عضو خاطئه و غير آن را عهودى كه حقتعالى بر آنها قرار داده و بسيار با مشقت بود. فالذين آمنوا به و عزروه و نصروه پس آنان كه گرويدند به اين پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و تعظيم كردند او را و ياريش نمودندو اتبعوا النور الذى انزل معه اولئك هم المفلحون و پيروى كردند از نورى كه فرو فرستاديم با او كه مراد كلام الله است ، ايشانند رستگاران از عذاب و رسندگان به رحمت و ثواب .
مولف گويد: خوب است برادران دقت كنيد و به خود آييد و قدردانى كنيد از برداشتن پيغمبر اسلام ، بارهاى سنگين را از دوشهاى شما و آوردن شريعت سهله كه در ضمن آيه شريفه مشروح داشتيم براى شما و به تكرار نمى پردازيم كه وهن در عبارات كتاب است .
با اين همه عنايات كه در حق اين امت فرمود، ما تمام گفتاران برگزيده كردگار را زير پا نهاديم و گوش به او امر و نواهى آن وجود مقدس نداديم . فرمود: من ماءمورم تمام آلات لهو و مزامير را محو كنم ؛(585) اعتنا نكرديم . شب و روز مشغوليم و حريم و اطفال خود را نيز مبتلا كرديم . در كتاب منزل به وسيله سفيرش ، حق تعالى فرمود:ولا تبرجن تبرج الجاهلية الاولى (586)
يعنى : زنان جاهليت بيرون مى رفتند شماها نرويد. آنها زينت هاى خود را ظاهر مى كردند براى ديگران شما نكنيد. آنها چيزى به سر مى انداختند و زير گلو را نمى بستند، شما چنان نكنيد بنا بر يك تفسير. زنهاى جاهليت هم شوهر داشتند و هم رفيق . از كمر به بالا، براى رفقاشان بود و از كمر به پايين حق شوهران . فرمود: در شريعت من اين عادات ممنوع است . برعكس ‍ فرمايش پيغمبر در اين زمان اكثرى از زنها سر تا پا مال عامه مردم اند و از آنها استفاده مى برند. عزيزم تاثير خوردن گوشت خوك جز اين نيست كه مرد را بى غيرت بلكه ديوث مى كند. در بعضى مهمان خانه ها كه شايد بلكه قطعا مهمانخانه چى يا ارمنى و يا بهائى و يا لامذهب است ، وقتى فلان جوان مسلمان رفت و بهترين خوراك را از مهمانخانه چى خواست كالباس خوك است كه گرانتر از همه است . به محضى كه از گلوى آقا مشدى پايين رفت ، طبيعتى در او ايجاد مى شود كه اگر در حضورش با عيالش عمل منافى عفت كنند، ابدا به طبع خبيثش گران نمى آيد. خلاصه فرمودند: دختران خود را به شارب الخمر و در روايتى به فاسق تزويج نكنيد كه اگر كرديد آنها را به زنا داده ايد.
در «فقه الرضا» عبارت اين است :اياك ان تزوج شارب الخمر فان زوجته فكانما قدت الى الزناء.(587)على (عليه السلام ) مى آيد به بازار و فرياد مى زند و عبارت فوق را مى فرمايد. ما به ساير فرمايشات مولا و فرزندش حضرت مهدى قبلا اشاره كرديم ، ديگر به تكرار نمى پردازيم .
پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرموداءنا و على اءبوا هذه الاءمة (588)من و على دو پدر اين امتيم .
اين اطفالى كه ما رقاص پرورش مى دهيم و آنها را بى پرده و بى حيا تربيت مى كنيم ، فرزندان آن دو بزرگوارند. فرداى قيامت پدران و مادران مسؤ ول فساد اخلاق و بى ديانتى اين فرزندانند. اعمال و رفتار ما نشان مى دهد نيت هاى سوء ما را؛ فرمودند:انما الاءعمال بالنيات ولكل امرى ما نوى (589)علماى اخلاق مى فرمايد: نيت جان و روح عمل است . قبولى اعمال بستى به نيت دارد. هر كس جزاء داده مى شود به نيت خود. بنده بايد به دستور مولاى خود عمل كند. ما كه دعوى بندگى مى كنيم بايستى طبق دستور فرستاده و رسول و مولا و خلفاى طاهرينش عمل نماييم ؛ اى كاش بر خلاف و ضد فرمايشات آن ها لااقل عمل نمى كرديم . پيداست كه برعكس ‍ دستورات آن برگزيدگان خدا عمل مى كنيم و با اطمينان خاطر، اميد داريم كه مشمول رحمت واسعه خداوند و شفاعت پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) و اوصياى طاهرينش بشويم . اگر گفته شود: پس شفاعت چه معنى دارد؟ اولا كسانى كه اهل عملند نيازمند به شفاعت مى باشند سايرين كه تكليفشان روشن است ولى چيزى كه هست اگر كثرت معاصى و خلافكارى ها بگذارد كه با ايمان از دنيا برويم و جاى شفاعت براى ائمه طاهرين باقى بگذاريم ؛ در آيه كريمه از شرايطى كه براى مومنين بيان فرمود متابعت از رسول امى است ، چنانكه شرح داديم .
و اصل ايمان خود علائم مخصوصه اى دارد كه ما در اينجا سه روايت در خصوص ايمان درج مى نماييم :
روايت اول فرمود: ايمان نياورده به من احدى از شما تا اينكه بوده باشم من نزد او، دوست تر از جان و پدر و فرزندان او.(590)
روايت دوم فرمودند: كامل نمى شود ايمان بنده اى مگر اينكه مردم در نزد او به منزله شتران باشند؛ به اين معنى كه توجه به مردم نداشته باشد.
روايت سوم فرمودند: كسى حلاوت ايمان را چشيده است كه راضى به فعل و صنع خداوند باشد و به رسول او هم راضى باشد.
مولف گويد: ايمان عملى است قلبى و عمل مى خواهد. به لقلقه لسان نمى شود. تا تعظيم بندگان خدا را نكنيم تعظيم پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) نكرده ايم . تا رعايت حال و حقوق اشخاص را ننماييم دعوى ايمان بى فائده است . ما سراپا خود و كسانمان مشغول استخفاف و اهانت اين رسول مهربان و اوامر او هستيم . يارى او نمى كنيم ، سهل است بلكه دشمنان او را يارى مى كنيم و احكام آنها را به طمع جيفه دنيايى ، بر احكام پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) ترجيح داده مقدم مى داريم . اگر ما جناب رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) و ائمه طاهرين را اولوالامر مى دانيم و واجب الاطاعه مى شماريم ، چه دستورى از آنها به ما رسيده كه مجوز آن شود كه ما تقاضاى خيابان كشى از دولت كنيم ؟ براى اينكه راحت تر به طرف خانه هاى خود برويم با اينكه مساجدى از بين مى رود و ضعفا و بيچارگان بى مسكن مى شوند و پولى كه به آنها مى دهند خانه براى آنها نمى شود. با اين حال اميد داريم كه از مصلحين و رستگاران باشيم . هيهات هيهات آنچه وظيفه حقير است مى گويم .
 
من آنچه شرط بلاغ است با تو مى گويم   تو خواه از سخنم پند گير و خواه ملال
در حالات فرزندان جناب ابوطالب (عليه السلام )
حضرت ابوطالب چهار پسر داشت : طالب ، عقيل ، جعفر و على (عليه السلام ). ابوطالب عقيل را فراوان دوست داشت . چنانكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و عباس بن عبدالمطلب خواستند بعضى از اولاد ابوطالب را ببرند، فرمود: عقيل را براى من بگذاريد. و از اين جهت بود كه پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود به عقيل :يا اءبا يزيد! انى احبك حبين حبا لقرابتك منى و حبا لما كنت اءعلم من حب عمى اياك (591)فرمود: تو را از دو جهت دوست دارم : يكى به واسطه خويشى و ديگر به جهت دوشت داشتن عم بزرگوارم تو را.
در زمان خلافت اميرالمومنين (عليه السلام ) با فرزندانش حاضر آن حضرت شد و حضرت او را از سفر و جنگ معفو داشت زيرا كه نابينا شده بود. ابن ابى الحديد، عمر او را نود و شش سال نوشته . عقيل در علم انساب عرب ، وحيد و فريد عصر خود بود. با آن كه در ميان عرب چهار كس داراى اين علم بود كه يكى از آن چهل عقيل بود كه مافوق همه بود و حصيرى داشت در مسجد پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى گسترانيد و مى نشست و مردمان عرب بر او انجمن مى شدند و از علم نسب پرسش ‍ مى كردند.(592)
مذاكره عقيل با معاويه
در سفر كردن عقيل نزد معاويه ، اهل سير اختلاف كردند: گروهى بر آنند كه در زمان خلافت امير (عليه السلام ) براى تنگى معيشت به شام سفر كرد. چنانكه مجلسى در جلد هشتم (چاپ قديم ) «بحار» مى گويد: عقيل به كوفه آمد و از اميرالمومنين (عليه السلام ) عطايى براى وسعت معيشت مسئلت كرد، آن حضرت مقررى او را عطا فرمود. عرض كرد: من از بيت المال چيزى زيادت خواستم . و بعد از نماز جمع از حضرت سوال كرد: چه مى فرمايى در حق كسى كه بر خلاف اين جمعيت رود؟ فرمود: مردى بدكردار است . عرض كرد: تو مرا به اين عمل ناچار كردى . كنايه از اينكه به اندازه ضرورت معاش من عطا نفرمودى و من ناچارم كه آهنگ رفتن به شام نزد معاويه كنم . اين بگفت و از مسجد كوفه خارج شد و طريق شام گرفت . و چون نزد معاويه رفت صدهزار درهم به او عطا كرد و گفت : يا ابا يزيد! من از براى تو بهترم يا برادرت على ؟ عقيل جواب داد كه : على (عليه السلام ) خود را وا پاييد و در نفس خويش نگران شد و تو مرا وا پاييدى و نگران خويش نشدى ؛ يعنى على دين خود را به دنياى من نفروخت و مرا از حق خود به زيادت نداد و تو نگران دين نشدى و مرا رعايت كردى . معاويه گفت : اى عقيل ! شما بنى هاشم را لين العريكه (593) مى بينم فقال : فينالينا من غير ضعف و عزا من غير عنف و ان لينكم يا معاوية غدر سلمكم كفر.
يعنى : نرمى ما نه از ضعف و سستى است و عزت ما از راه غلبه و عنف نيست لكن نرمى شما بنى اميه از روى مكر و شقاق است و سلم شما كفر است . معاويه گفت : يا ابا يزيد نه چنانست كه به جمله چنين باشد. آنگاه عقيل اين شعر را قرائت فرمود.
 
لذى الحلم قبل اليوم ما يقرع   و ما علم الانسان الا ليعلما
و هم اين شعر را گفت :
 
ان السفاهة طيش من خلائقكم   لا قدس الله اءخلاق الملاعينا
معاويه خواست تا سخن او را قطع كند؛ گفت : يا ابا يزيد! معنى طاها چيست ؟ فرمود: ما اهل طاها هستيم و از بهر ما فرود آمده نه از براى تو و پدر تو و وليد بن عتبه . معاويه گفت : اى عقيل ! برادرت على در ثورت و حشمت بر تو پيشى گرفت . جواب داد: همچنان بر من و تو در رفتن به بهشت پيشى گيرد. يك روز ديگر عقيل بر معاويه وارد شد و سلام داد. معاويه گفت : مرحبا به مردى كه علم او ابولهب است . عقيل فرمود:و اءهلا بمن عمته حمالة الحطب فى جيدها حبل من مسد(594)مرادش ام جميل خواهر ابو سفيان بود كه عيال ابولهب بود. معاويه گفت : چه گمان دارى در حق ابولهب ؟ جواب داد: وقتى به دوزخ مى روى در پهلوى خود نگران شو، ديدار مى كنى كه ابولهب بر شكم عمه ات نشسته آنگاه بر تو كشف مى شود كه ناكح بهتر است يا منكوحه .(595)
اما چنانكه از اخبار صحيحه مستفاد مى شود و نيز ابن ابى الحديد اظهار عقيده مى كند كه عقيل در مدت زندگانى على (عليه السلام ) در شام سفر نكرد و نزد معاويه نرفت و نيز از حديده محماة يعنى آهن سرخ شده و ديگر سوالاتى كه معاويه از عقيل كرده ، توان دانست كه ملاقات عقيل با معاويه پس از شهادت آنحضرت بوده . خلاصه روزى معاويه گفت : يا ابا يزيد! هيچ حاجتى دارى تا روا كنم ؟ گفت : كنيزى بر من عرضه كرده اند كه دوست دارم او را بگيرم و از چهل هزار درهم كم نمى دهند. معاويه گفت : كنيزى چنين گران بها چه مى كنى ؟ جاريه اى بگير به پنجاه درهم . تو نابينايى . زشت و زيبا در نزد تو يكسانست . گفت : نه چنين است . مى خواهم اصيل و با نژاد باشد تا از او فرزندى برومند آرم كه هر گاه بر تو خشم گيرد، سر تو را با تيغ بردارد. معاويه خنديد و گفت : مزاح كردم . بهاى جاريه را بداد. عقيل با او مزاوجت كرد جناب مسلم از او متولد شد. چون عقيل از دنيا رفت و مسلم دوازده ساله گشت روزى به معاويه فرمود كه : مرا در مدينه قطعه زمينى است كه صد هزار درهم بها دارد. آنرا به تو مى فروشم . معاويه بها داد و فرمان كرد آن زمين را ضبط كردند. چون امام حسين (عليه السلام ) بدانست ، به سوى معاويه بدين گونه مكتوب كرد.اءما بعد فانك غررت غلاما من بنى هاشم و اشتريت منه اءرضا لا يملكها فاقبض من الغلام مادفعته اليه و اردد الينا اءرضنا.(596)
يعنى : كودكى از بنى هاشم را بفريفتى و زمينى از او بخريدى كه مالك نبوده . آنچه دادى بازگير و زمين را با ما بگذار. معاويه مسلم را طلب كرد و مكتوب امام حسين (عليه السلام ) را براى او قرائت كرد و گفت : پولى كه در بهاى زمين گرفتى بازده ، چرا چيزى را كه مالك نبودى بفروختى ؟ مسلم فرمود: بهاى زمين را باز ندهم مگر اينكه با شمشير گردنت را بزنم . معاويه از غلبه خنده به پشت افتاد و با پاشنه پا به زمين مى كوفت . آنگاه رو به مسلم كرد و گفت : اى پسر! سوگند به خدا آن روز كه مادر تو را خريدم ، پدرت مرا از اين امر خبر داد. آنگاه در جواب نامه امام حسين (عليه السلام ) نوشت انى قد رددت عليكم الاءرض و سوغت مسلما ما اءخذه ؛
يعنى : من زمين را به شما رد كردم و آنچه مسلم گرفته بود به او بخشيدم .
نقل كردن عقيل عدالت على (عليه السلام ) را به معاويه
باز دارد كه يك روز معاويه به عقيل گفت : يا ابا يزيد! مرا از قصه حديده محماة خبر ده . عقيل گريست و فرمود: اول حديثى از حسين (عليه السلام ) گويم بعد حديده محماة را نقل كنم . يكروز مهمانى بر حسين (عليه السلام ) وارد شد. درهمى داد. برفتند نان بخريدند اما بهر نان خورش چيزى حاضر نبود مگر اينكه صد مشك عسل از بيت المال يمن حمل كرده بودند و حاضر بود. حسين (عليه السلام ) قنبر را فرمود تا از آن عسل مقدارى آوردند نزد ميهمان گذاردند. چون اميرالمومنين مشكها را طلبيد تا قسمت فرمايد با قنبر گفت : مگر از اين مشكها چيزى برگرفتى ؟ قنبر قصه را به عرض رسانيد. اميرالمومنين (عليه السلام ) در غضب شد و با تازيانه به نزديك حسين (عليه السلام ) آمد تا او را آسيب زند. حسين (عليه السلام ) عرض كرد: به حق عمى جعفر، چون آن حضرت را به جعفر سوگند مى دادند ساكت مى شد. آنگاه فرمود: تو را چه افتاد كه از اين عسل ماءخوذ داشتى ؟ عرض ‍ كرد: مرا از اين عسل قسمت و بهره ايست ، حق خويش را برگرفتم تا چون قسمت شود باز دهم .فقال : فداك اءبوك و ان كان لك فيه حق فليس لك اءن تنتفع بحقك قبل اءن تنتفع المسلمون بحقوقهم اءما لولا اءنى راءيت رسول الله يقبل شفتيك لاءوجعتك ضربا.(597)يعنى پدرت فداى تو باد و اگر چه ترا نيز در عسل حقى است لكن روا نبود كه قبل از آنكه مسلمانان به حق خود برسند، تو حق خود را بردارى . اگر نه اين بود كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را ديدم بر دهان تو بوسه مى زد تو را دردناك مى ساختم . پس ‍ حضرت درهمى به قنبر داد و رفت عسل نيكوتر خريد و آورد. على (عليه السلام ) با هر دو دست دهن مشك را بداشت تا عسل را در آن بريخت . پس ‍ مشك را مى بست و مى گريست و مى گفت :اللهم اغفر للحسين فانه لا يعلم ،چون معاويه اين قصه شنيد گفت :ذكرت من لاينكر فضله رحم الله اءبا حسن فلقد سبق من كان قبله و اءعجز من كان بعده ؛يعنى ذكر كسى را نمودى كه انكار فضل او را نمى توان كرد. خدا رحمت كند اباالحسن را كه بر سابقين سبقت گرفت و عاجز نمود كسانى را كه بعد از او بيايند. ديگر باره از حديده محماة پرسش كرد. عقيل قصه قحط سال و گرسنگى اطفال خود را شرح داد و گفت : چون الحاح و ابرام من در حضرت اميرالمومنين (عليه السلام ) از حد بدر رفت ، به آن فرزندم كه عصاى مرا مى كشيد فرمود: به يك سو شو. چون به كنار شد، فرمود: اءلا دونك ؛ اينك در نزد تست من از غايت شَرَه گمان كردم صره از درهم و دينار است . دست بردم و آن .(598) آهن تافته را فرا گرفتم :فلما قبضتها نبذتها وخرت كما يخور الثور تحت يدجازره .
يعنى همين كه آن هنر را برداشتم ، به دور افكندم و فرياد برآوردم چون گاو كه زير چنگ قصاب فرياد مى زند. پس فرمود: مادر تو بر تو بگريز اين پاره آهنى است كه از آتش دنيا تافته شده ، چگونه مى شود حال من و تو اگر فردا در سلاسل جهنم شويم . و اين آيات را قرائت فرمود:اذ الاغلال فى اعناقهم و السلاسل يسحبون فى الحميم ثم فى النار يسجرون (599)آنگاه فرمود: اى عقيل ! از حق تو در نزد من از آنچه خداى واجب كرده افزونى نيست ، باز شو به اهل خويش . معاويه را از اين قصه شگفتى آمد و گفت :هيهات هيهات عقمت النساء ان يلدن بمثله يعنى زنهاى دنيا عقيم و نازا شدند از اينكه مانند اباالحسن كسى را بزايند.(600)
جمله اى از مواعظ سفيان بن عُيَيْنَه
شرح حال ابن سفيان سمت تحرير يافت :روى عنه انه يقول : اءين السلف الماضون و الاءهل و الاءقربون و الاءنبياء و المرسلون طحنتهم و الله المنون و توالت عليهم السنون و فقدتهم العيون و انا اليهم لصائرون انا لله و اناليه راجعون .(601)
 
اذا كان هذا نهج من كان قبلنا   فانا على آثارهم نتلاحق
فكن علما ان سوف تدرك من مضى   ولو عصمتك الراسيات الشواهق
فما هذه دارالمقامة فاعلمن   ولو عمرالانسان ما ذر شارق (602)
شعر : فارسى
 
كار من از دست اختيار بد شد   حاصل عمرم همه هباء و هدر شد
باز عمارت پذير كى شود اين دل   خانه كه طوفان گرفت زير و زبر شد
دست تلافى كنون به دامن مافات   مى زنم آوخ كه عمر پاى سپر شد
اينهمه بر من قضا نوشت و قدر خواند   كيست كه او مانع قضا و قدر شد؟
گفتم از اين به شود مگر سروكارم   ديد و صدبار از آنچه بود بترشد
بخت گرفتم كه خود به كار من آيد   زوچه تمتع كه روزگار بسر شد
تدارك هر فائت ممكن است ، تراجع هر غائب جائز مگر ادراك جان از تن رفته ، و ملاقات روح از بدن مفارقت كرده ؛ آرى .
 
كل ذى غيبة يؤ ب   و غائب الموت لايؤ ب (603)
هر غائبى بازگشت مى كند، مگر غائب شونده به مرگ كه او را بازگشتى نيست . چاره چيست ؟ كه فرياد و زارى دافع موت نيست و قلع و اضطراب را ثمرى نى . در مضمار اين كار جز رضا به قضا روى ندارد و جز به مقدور مسرور بودن وجهى ديگر نه .لايستطيعون حيلة و لا يهتدون سبيلا(604 )
 
و اذا لمنية اءنشبت اءظفارها   اءلفيت كل تميمة لا ينفع (605)
هنگامى كه مرگ ناخنهاى خود را فرو برد، ديگر بازوبند را نفعى نباشد. كيست كه در ولايت خلقت ، عمر جاودانى يافت ؟ يا كدام وجود حدود عالم حدوث را قرارگاه ابدى ساخت ؟انظروا الى القصور العالية و الملوك الفانية كيف نسيتهم الاءيام و اءدركهم الهمام فاءصبحوا رميما فى التراب و اءقفرت منازلهم و عطلت مقاصرهم .
يعنى نظر كنيد به سوى قصرهاى بلند و پادشاهان كه راه فنا سپردند چگونه روزگار آنها را از صفحه خواطر سترد و از ياد ببرد، پس درك كرد ايشان را مرگ پس شبى را به روز آوردند كه استخوانهاى آنها پوسيده و در خاك بود و منازل ايشان خالى شده بود از وجودشان و به تحقيق كه معطل ماند قصرهاى سلطنتى آنها.
 
پرويز چنين گويند كانجا كه فكندى خوان   گفتى كه بر افشانند زرين تره را برخوان
اى ديده عبرت بين وى خاطر معنى دان   زرين تره كو بر خوان رو «كم تركوا» برخوان
سل الارض : من غرس اءشجارك ؟ و اءجنى اثمارك و اءجرى اءنهارك فان لم يجبك حوارا اءجابتك اعتبار «كل شى ء هالك الاوجهه له الحكم و اليه ترجعون (606)»
يعنى سوال كن از زمين چه كسى غرس كرد درختان تو را؟ و چه كس پيچيده ميوه هاى تو را؟ و جارى مى كرد نهرهاى تو را؟ پس هرگاه جواب ندهد از راه گفتگو، پس جواب خواهد داد از راه عبرت كه : هر چيز هلاك مى شود مگر ذات خداوندى كه حكومت و سلطنت با اوست و به سوى او بازگشت خواهيد كرد. پوشيده نيست كه هر طلوعى را زوالى و هر شرفى را وبالى و هر نزولى را انتقالى ، مقدر و مقرر است .
 
اءرى الدنيا و زخرفها ككاس   تدور على اءناس من اءناس
يعنى مى بينم دنيا و زينت هاى آنرا كه مانند جام شرابى است كه دور مى زند دست به دست ميان مردمان .
شعر : خاقانى
 
نقدى ندارد دهر كه حالى دغل نشد   نقشى نباخت چرخ كه آخر دغا نكرد
گردون در آفتاب سلامت كه را نشاند؟   كآخر چه صبح اولش اندك بقا نكرد
كى ديده اى دو دوست كه جوزا صفت بُدند   كايامشان چو نعش يك از هم جدا نكرد
وقتى شنيده ام كه وفا كرده روزگار   ديدم به چشم خويش كه در عهد ما نكرد
فوت اسكندر و حضور يكى از حكما
گويند كه هنگام وفات ، اسكندر ارسطا طاليس را بخواند و بر گوشه مَسنَد بنشانيد و گفت : اى حكيم مرشد و استاد مشفق ! مرا پندى ده و منت آن بر ذمت همت من نِه . گفت :لست باول ملك يموت يعنى تو اول پادشاهى نيستى كه مى ميرد.قال : زدنى قال : ان فى الاخرة لموضعين الجنة و النار اتدرى ما موضعك منهما؟اسكندر گفت : پند را زياد كن . حكيم گفت : بدرستى كه در آخرت دو محل است بهشت و دوزخ آيا مى دانى مكان تو در كدام يك از اين دو موضع است ؟ اسكندر از اين كلمات گريان شد و نامه اى به مادر نوشت و وصيت كرد كه من از مدار خاك به مدارج افلاك پيوستم و رخت از فضاى نيستى به عرصه هستى بردم . و از فضاى فنا به سراى بقا رسيدم .
 
شدم از كوى گل به منزل دل   رفتم از تنگ تن به عالم جان
باز رستم ز ظلمت ظلمات   راه بردم به چشمه حيوان
شد حقيقت هر آنچه بود مجاز   گشت پيدا هر آنچه بود نهان
نامه اسكندر به تفصيل در جلد اول اين كتاب درج است .