كاوشي نو در اخلاق اسلامي و شئون حكمت عملي
جلد دوم

آيت الله العظمي حسين مظاهري
ترجمة حميدرضا آژير

- ۷ -


فصل پنجم
فضيلت پنجم: خوف از خداي متعال
خوف از خداي متعال، يكي از بزرگترين نعمات و مهمترين صفات نيكو و پسنديده است كه موجب بازداشتن آدمي از مخالفت با خداوند است و از اين‌رو كلمة تقوي و مشتقات آن در مورد خوف به كار رفته، تا آنجا كه معناي مجازي آن مشهور گشته است.
كلمة تقوي در قرآن بيش از صد بار به كار رفته و مقصود از آن، معناي خوف بوده است. با اين توجه، مي‌توان گفت كه تمام خيرات و پاداشهايي كه در دنيا و آخرت براي فرد متقي و پرهيزكار در اصطلاح قرآن، عرف و لغت، به معناي انسان خدا ترس است.
صفت تقوي موجب سعادت انسان در دنيا و آخرت است. چنانكه دربارة سعادت اخروي، قرآن مي‌فرمايد:
(و اما من خاف مقام ربّه و نهي النّفس عن الهوي فانّ الجنّة هي المأوي) [1]
و هر كس از حضور در پيشگاه عز ربوبيت بترسد و از هواي نفس دوري كند، همانا بهشت، منزلگها اوست.
(و لمن خاف مقام ربّه جنّتان) [2]
و هر كه از مقام مهتر و كبريايي خدا بترسد، او را دو باغ بهشت خواهد بود.
منظور از «جنتان» يكي بهشت مخصوص عوام است كه در آيات فراوان توصيف شده و نعمات گوناگون اعم از انواع خوردنيها، نوشيدنيها، پوشيدنيها و حوريان بهشتي براي آن ذكر شده است و داراي مراتبي شامل «جنة»، «عدن» و «رضوان» است كه هر يك نيز داراي درجاتي مي‌باشند.
ديگري، بهشت ويژة خواص است كه در اين آيات به آن اشاره شده است:
(يا ايتّها النّفس المطّمئنّة ارجعي الي ربّك راضيةً مرضيّةً فادخلي في عبادي و ادخلي جنّتي) [3]
اي نفس قدسي مطمئن و دل آرام، امروز به حضور پروردگارت بازآي كه تو خشنود از اويي و او راضي از توست. بازاي و در صف بندگان خاص من درآي و در بهشت من داخل شو.
(انّ المتّقين في جنّاتٍ و نهرٍ في مقعد صدقٍ عند مليكس مقتدرٍ) [4]
محققاً اهل تقوي در باغها و كنار نهرها منزل گزينند، در منزلگاه صدق و حقيقت، نزد خداوند عزيز متنعمند.
(و لو انّ اهل القري آمنوا و اتّقوا لفتحنا عليهم بركاتٍ من السّماء و الارض) [5]
و چنانچه مردم شهر و ديار، همه ايمان آورده و پرهيزكار مي‌شدند، همانا ما، درهاي بركات آسمان و زمين را بر روي آنها مي‌گشوديم.
(انّ الارض الله يورثها من يشاء من عباده و العاقبة للمتّقين) [6]
به راستي زمين ملك خداست و او به هر كس از بندگان خواهد، واگذار و حسن عاقبت و فيروزي،‌ مخصوص اهل تقوي است.
اگر براي بيان اهميت تقوي و خوف از خداي متعال، جز آية ذيل، سخن ديگري نبود، براي اين مقصود كافي بود آن آيه اين است:
(انّما يتقبّل الله من المتّقين) [7]
به يقين، خداوند فقط اعمال پرهيزكاران را قبول مي‌كند.

مراتب خوف
خوف داراي درجات و مراتبي چند است:
الف) خوف عوام كه ماية پرهيز از گناهان و بهتر از آن، دوري از شبهات و نيكوتر از آن، اجتناب از مكورهات است. در قرآن‌كريم در اين باره آمده است:
(اتّقوا الله حقّ تقاته) [8]
از خدا بترسيد، چنانچه شايستة خدا ترس بودن است.
(فاتّقوا الله ما استطعتم) [9]
تا توانيد خدا ترس و پرهيزكار باشيد.
ب) خوف خواص كه مانع از «ترك اولي» در حد توان بشري است. اين خوف، ويژة انبيا و فرستادگان الهي است  اگر آنان مرتكب «ترك اولي» مي‌شدند، مورد سرزنش قرار مي‌گرفتند و اين عمل آنان. نوعي «عصيان» تلقي مي‌شد. چنانكه در قرآن‌كريم آمده است:
(و عصي آدم ربّه فغوي) [10]
و آدم، نافرماني خداي خود كرد و گمراه شد.
چنانكه مي‌دانيد حضرت يوسف(ع) از آن شخص هم سلولي خود كه احتمال آزادي او را مي‌داد، خواست تا نزد امير براي او شفاعت كند تا شايد به نجاتش از زندان بينجامد، به سبب همين غفلت از ياد خدا و توسل جستن به غير او، چند سال ديگر حبس براي يوسف مقدر گشت. قرآن‌كريم مي‌فرمايد:
(و قال للّذي ظنّ انّه ناج منهما اذكرني عند ربّك فانساه الشيطان ذكر ربه فلبث في السجن بضع سنين) [11]
آنگاه يوسف از رفيقي كه اهل نجاتش يافت، درخواست كرد كه مرا نزد پادشاه يادكن. در آن حال، شيطان ياد خدا را از نظرش ببرد. بدين سبب در زندان چند سال محبوس بماند.
ج) خوف اخص خواص كه مانع از توجه به غير حق تعالي است و مخصوص رسول خدا(ص) و عترت پاكش كه درود خدا بر آنان باد مي‌باشد. چنانكه قرآن‌كريم مي‌فرمايد:
(في بيوث اذن الله انّ ترفع و يذكر فيها اسمه يسبّح له فيها بالغدو و الاصال رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر الله) [12]
در خانه‌هايي، خدا رخصت داده كه آنجا رفعت يابد و در آن، ذكر نام خدا شود. و صبح و شام، تسبيح و تنزيه ذات پاك او كنند. پاك مرداني كه هيچ كسب و تجارتي آنان را از ياد خدا غافل نگرداند.
فيلسوف شهير اسلام قدس‌الله‌سره در منظومه‌اش به اين مراتب چنين اشاره كرده است:
كدرج التّوب مارتب التقي
من حرمة او حلّ او غير اللّقاء

اقسام خوف
خوف بر دو قسم است: خوف رهبت و خوف خشيت
منظور از خوف قسم اول. ترس از خشم و غضب خدا و به عبارت ديگر ترس از عدالت او به فرمودة قرآن، ترس از مقام اوست. چنانكه مي‌فرمايد:
(و اما من خاف مقام ربّه و نهي النّفس عن الهوي فانّ الجنّة هي الماوي) [13]
 و هر كس از حضور در پيشگاه عز ربوبيت بترسد و از هواي نفس دوري كند، همانا بهشت منزلگاه اوست.
اين خوف داراي اقسامي چند است:

الف) خوف از عذاب آخرت
(يا ايّها الناس اتّقوا ربّكم انّ زلزلة السّاعة شي عظيمٌ. يوم ترونها تذهل كّ موضعةٍ عمّا ارضعت و تضع كلّ ذات حمل حملها و تري النّاس سكاري و ما هم بسكاري و لكنّ عذاب الله شديد) [14]
اي مردمان، خدا ترس و پرهيزكار باشيد كه زلزلة روز قيامت بسيار حادثة بزرگ و واقعة سختي خواهد بود. چون هنگامة آن روز بزرگ را مشاهده كنيد، هر زن شيرده، طفل خود را از هول فراموش كند و هر آبستن، بار رحم بيفكند و مردم را از وحشت آن روز چون فردي شراب‌خورده و مست بنگري،‌ در صورتي كه مست نيستند و ليكن عذاب خدا، سخت است.
(يوم تجد كل نفس ما عملت من خيرٍ محضراً و ما عملت من سوءٍ تودّلو انّ بينها و بينه امداً بعيداً و يحذركم الله نفسه و الله رؤف بالعباد) [15]
روزي كه هر شخصي كه هر كار نيكو كرده، همه را پيش روي خود حاضر ببيند و آنچه بد كرده، آرزو كند كه اي كاش ميان او و كار بدش به مسافتي دور، جدايي بود. و خداوند، شما را از عقاب خود مي‌ترساند كه او در حق بندگان، بسي مهربان است.
(فاتّقوا النّار الّتي وقودها النّاس و الحجارة اعدّت للكافرين) [16]
و بپرهيزد از آتشي كه هيزمش مردم بدكار و سنگهاي خاراست، كه قهر الهي براي كافران مهيا شده است.

ب) خوف از عذاب دنيا
(و اتقّوا فتنةً لا تصيبنّ الذين ظلموا منكم خاصّةً) [17]
و بترسيد از بلايي كه چون آيد، تنها مخصوص ستمكاران شما نباشد.

ج) خوف از عاقبت سوء
(قل سيروا في الارض فانظروا كيف كان عاقبة المجرمين) [18]
بگو در روي زمين سير كنيد تا بنگريد كه عاقبت كار بدكاران به كجا انجاميد.

د) خوف از عاقبت سوء فرزندان
(و ليخش الذين لوتركوا من خلفهم ذرّيةً ضعافاً خافوا عليهم فليتّقوا الله و ليقولوا قولاً سديداً) [19]
و بايد بندگان از مكافات عمل خود بترسند. كساني كه مي‌ترسند كودكان ناتوان از آنها باقي بماند و زير دست مردم شوند،‌ پس بايد از خدا بترسند و سخن به اصلاح و درستي گويند.

اما خوف خشيت، قسم دوم از خوف، خوف از عظمت و جبروت و ابهت حق تعالي است و اين خوف ناشي از معرفت است. هر چه معرفت بيشتر باشد، اين خوف شديدتر است. از اين‌رو، اين خوف، مخصوص عارفان است، چنانكه خداوند مي‌فرمايد:
(انّما يخشي الله من عباده العلماء) [20]
فقط بندگان دانشمند از خدا مي‌ترسند.
تفاوت بين اين دو خوف، در آن است كه خوف رهبت، از ترس ناشي مي‌شود و در حقيقت منشاء آن، ترس از گناهاني است كه انسان مرتكب شده است. از اين‌رو در رايات آمده است كه:
«و لا يخافنّ الاّ ذنبه»[21]
و نترسد مگر از گناه خود.
و اما خوف خشيت، از محبت حق تعالي سرچشمه مي‌گيرد. از اين‌رو اميرمؤمنان علي(ع) در دعاي كميل مي‌فرمايد:
«يا الهي و سيّدي و مولاي ربّي صبرت علي عذابك فكيف اصبر علي فراقك وهبني يا الهي برت علي حرّ نارك فكيف اصبر عن النّظر الي كرامتك»
اي خدا و سرور و مولا و پروردگار من! گيرم در عذاب تو صبر كردم، پس چگونه بر فراق تو تاب آورم. و اي خداي من! گيرم بر حرارت آتش تو صبر كردم، پس چگونه از چشم داشتن به كرامت تو خودداري كنم؟
اين دو خوف با يكديگر كاملاً تباين و تفاوت دارند،‌ با اين حال در بندگان صالح خداوند يكجا گرد مي‌آيند. همانگونه كه اميرمؤمنان(ع) خوف خدا، اعم از رهبت و خشيت را در دل داشت. او در دعاي كميل مي‌فرمايد:
«اللّهمّ لا اجد لذنوبي غافراً  و لا لقبائحي ساتراً و لا لشييء من عملي القبيح بالحسن مبدّلاً غيرك»
پروردگارا! جز تو آمرزنده‌اي براي گناهانم و پوشاننده‌اي براي زشتيهايم نمي‌يابم و غير از تو كسي، كسي را كه كردار زشت مرا مبدل به كار نيك گرداند، پيدا نمي‌كنم.

خوف، امري مشكك است
از آنچه تا كنون بيان گرديد، معلوم مي‌شود كه خوف، اعم از خوف خشيت يا رهبت، مقوله‌اي مشكك است كه مرتبة ضعيف آن نيكوست، و هر چه بر شدتش افزوده شود، حسنش نيز فزوني مي‌يابد وافراط و تفريطي براي آن متصور نيست. و آنچه در كتب اخلاق به عنوان حد افراط و تفريط آن شهرت يافته و گفته شده كه افراط در آن يأس و نوميدي از رحمت خداوند متعال است كه صفتي ناپسند مي‌باشد، سخني نادرست است.
توضيح آنكه، حد ضعيف خوف، همان خوف عوام از خشم الهي است كه خود، امري مطلوب است، زيرا مانع ارتكاب گناه مي‌گردد. همچنين حد شديد آن، خوف اخص خواص است كه نه تنها آنان را از مخالفت با اوامر خداي متعال، اعم از واجب و مستحب، و نواهي او، اعم از حرام و مكروه، باز مي‌دارد، بلكه مانع توجه آنان به غيرخدا نيز مي‌شود.
معناي عصمت نيز، چيزي جز خوف شديد از خداي تعالي نيست، كه آن هم حاصل علم به اسماء و صفات خدا و شناخت حق تعالي در حد توان بشري مي‌باشد و ادعية مأثوره، همچون دعاي كميل، ابوحمزه، عرفه و … از خوف رهبت و خشيت، هر دو ناشي شده‌اند. اما يأس و نوميدي از رحمت خداوند، از ترس و خوف شديد سرچشمه نمي‌گيرد، بلكه منشاء آن، عدم رجاست كه در جاي خود، اين بحث بيان مي‌شود كه خوف و رجا بايد با يكديگر همراه باشند و وجود يكي بدون وجود ديگري، نقصي است كه بايد جبران شود و وجود اين دو،‌ همانند قرآن و عترت است كه هر يك در كنار و به همراه ديگري است و نه به تنهايي.

آياتي دربارة خوف
(و اما من خاف مقام ربّه و نهي النّفس عن الهوي فانّ الجنّة هي المأوي) [22]
و اما هر كس كه از مقام پروردگارش بترسد و نفس را از هوي باز دارد، البته بهشت جايگاه اوست.
(و لمن خاف مقام ربّه جنّتان) [23]
 كسي كه از مقام پروردگارش بترسد، دو بهشت از آن او خواهد بود.
( و لنسكننّكم الارض من بعدهم ذلك لمن خاف مقامي) [24]
و پس از آنان، شما را در زمين ساكن مي‌گردانيم. اين پاداش از آن كسي است كه از مقام من بترسد.
(انّما تنذر من اتّبع الذّكر و خشي الرّحمن بالغيب) [25]
تو، تنها كسي را تواني بيم داد، كه از قرآن پيروي كند و در نهان از خداوند رحمان بترسد.
(من خشي الرّحمن بالغيب و جاء بقلبٍ منيبٍ) [26]
آن كس كه از خداي مهربان در باطن ترسيد و با قلب خاشع و نالان به درگاه او باز آمد.
(رضي الله عنهم و رضوا عنه ذلك لمن خشي ربّه) [27]
خدا از آنها خشنود، و آنها هم از خدا راضي‌اند و اين پاداش كسي است كه از خدا بترسد.
(انّما يخشي الله من عباده العلماء) [28]
در بين بندگان خداوند، تنها دانشمندان از او مي‌ترسند.
(انّ الذين يخشون ربّهم بالغيب لهم مغفرة و اجر كبير) [29]
همانا كساني كه در باطن، از پروردگارشان مي‌ترسند، آمرزش خداوند و پاداش بزرگ،‌ از آن آنهاست.
(تقشعر منه جلود الذين يخشون ربّهم) [30]
كساني كه از پروردگارشان مي‌ترسند، با تلاوت قرآن، پوست تنشان به لرزه در مي‌آيد.
(و من يطع الله و رسوله و يخش الله و يتّقه فاولئك هم الفائزون) [31]
و كسي كه از خدا و رسولش پيروي كند و از خدا بترسد وتقوي پيشه كند، چنين كساني رستگارند.
(يا ايّها النّاس اتقوا ربّكم و اخشوا يوماً لا يجزي والد عن ولده و لا مولود هو جازٍ عن والده شيئاً انّ وعد الله حقّ فلا تغرّنّكم الحياة الدّنيا و لا يغرّنّكم بالله الغرور) [32]
اي مردم، از پروردگارتان بترسيد و از روزي بهراسيد كه نه هيچ پدري را به جاي فرزندش و نه فرزندي را به جاي پدرش كيفر كنند. البته وعدة خدا، حق است. پس زينهار زندگي دنيا، شما را نفريبد و شيطان فريبكار شما را به عفو و كرم خداوند مغرور نگرداند.
(سيذّكّر من يخشي) [33]
آن كسي كه از خدا مي‌ترسد، به زودي متذكر مي‌شود.
(يا ايّها النّاس اتّقوا ربّكم انّ زلزلة السّاعة شيء عظيم) [34]
اي مردم، از پروردگارتان بترسيد،‌ همانا زلزلة قيامت، امري عظيم است.
(انما المؤمنون الذين اذا ذكر الله و جلت قلوبهم) [35]
همانا مؤمنان كساني هستند كه چون ياد خدا شود،‌ قلبهايشان ترسان گردد.
(الذين اذا ذكر الله و جلت قلوبهم) [36]
آنان كه چون نام خدا برده شود، در دل بترسند.
(قل انّي اخاف انّ عصيت رّبي عذاب يومٍ عظيمٍ) [37]
بگو من اگر از فرمان پروردگارم سرپيچي كنم، از عذاب روز بزرگ قيامت مي‌ترسم.
(لهم من فوقهم ظلل من النار و من تحتهم ظلل ذلك يخوف الله به عباده يا عباد فاتقون) [38]
بر آنها از بالا و زير سايبان، آتش دوزخ است، آن آتشي كه خداوند بندگانش را از آن مي‌ترساند؛ اي بندگان من، از من بترسيد.
(الله نزّل احسن الحديث كتاباً متشابهاً مثاني تقشعر منه جلود الذين يخشون ربّهم ثمّ تلين جلودهم و قلوبهم الي ذكر الله) [39]
خدا قرآن را فرو فرستاد كه بهترين سخن است؛ كتابي كه آياتش مشابه يكديگر و مكرر است و از تلاوت آيات آن، خدا ترسان را لرزه بر اندام افتد و باز آرامش بخشد و دلهايشان را به ياد خدا مشغول سازد.
(يؤفون بالانذر و يخافون يوماً كان شرّه مستطيراً) [40]
آنان كه به نذر خويش وفا مي‌كنند و از روزي مي‌ترسند كه شر و سختي‌اش فراگير است.
(انّا نخاف من ربنا يوماً عبوساً قمطريراً) [41]
و گويند ما از پروردگارمان در روزي سخت كه چهرة خلق از رنج آن در هم و گرفته است،‌ مي‌ترسيم.
(و اياي فارهبون) [42]
و تنها از من بترسيد.
(و اقام الصلاة و اتي الزكاة و لم يخش الا الله) [43]
و نماز به پا دارند و زكات مال خود را بدهند و از غير خدا نترسند.
(يوم تجد كلّ نفسٍ ما عملت من خيرٍ محضراً و ما عملت من سوءٍ تودّلو انّ بينها و بينه امداً بعيداً و يحذركم الله نفسه) [44]
در آن روز، هر كس هر چه كار نيك انجام داده، حاضر مي‌يابد و آرزو مي‌كند كه اي كاش بين او و كردار زشتش فاصله‌اي دراز مي‌بود و خدا شما را از خودش بيم مي‌دهد.
(أفا من اهل القري انّ يأتيهم بأسنا بياتاً و هم نائمون او امن اهل القري انّ يأتيهم بأسنا ضحيً و هم يلعبون افامنوا مكر الله فلا يأمن مكرالله الا القوم الخاسرون) [45]
آيا اهل شهر و دياري از آن ايمنند، كه شبانگاه عذاب ما آنها را فراگيرد؟ آيا اهل شهر و ديار از آن ايمنند كه هنگام روز كه سرگرم بازي هستند، عذاب ما آنان را فرا گيرد؟ آيا از مكر خدا، غافل و ايمن گشته‌اند كه از آن، جز گروه زيانكاران، غافل نشوند.

رواياتي دربارة خوف
از اسحاق‌بن‌عمار روايت است كه امام صادق(ع) فرمود:
«يا اسحاق! خف الله كانّك تراه، و ان كنت لا تراه فانه يراك، و ان كنت تري أنّه لا يراك فقد جعلته من أهون الناظرين عليك»[46]
يا اسحاق! از خدا چنان بترس كه گويي او را مي‌بيني اگر او را به چشم نمي‌بيني، او تو را مي‌بيند و اگر بر اين باوري كه او تو را نمي‌بيند، در واقع او را از كمترين ناظران بر خود دانسته‌اي.
امام صادق(ع) فرمود:
«انّ من العبادة شدّه الخوف من الله عزوجل (انما يخشي الله من عباده العلماء)
و قال جلّ ثناؤه:‌(فال تخشوا الناس و اخشوني) و قال تبارك و تعالي: (و من يتق الله يجعل له مخرجاً) قال:‌ و قال ابوعبدالله عليه السلام: انّ حبّ الشرف و الذكر لا يكونان في قلب الخائف الرّاهب»[47]
ترس شديد داشتن از خداي عزوجل، عبادت است، چنانكه حق تعالي فرمود: تنها بندگان دانا از خدا مي‌ترسند. و نيز فرمود: از مردم نترسيد و از من بترسيد. و نيز خداي تبارك و تعالي فرمود: هر كس تقواي خدا پيشه كند، براي او گشايشي قرار مي‌دهد.
همچنين حضرت فرمود: علاقه به جاه و شهرت، در قلب انسان خدا ترس راه ندارد.
رسول خدا(ص) فرمود:
«من عرضت له فاحشة او شهوة فاجتنبها من مخافة‌الله عزوجل حرم الله عليه النّار و آمنه من الفزع الاكبر و أنجز له ما وعده في كتابه في قوله عزوجل: (و لمن خاف مقام ربّه جنّتان)» [48]
هر كس در معرض كار زشت يا شهوت‌انگيز قرار گيرد و به خاطر ترس از خداي عزوجل از آن دوري كند، خداوند آتش دوزخ را بر او حرام مي‌كند و او را از هراس سهمگين روز قيامت امين مي‌گرداند، و به آنچه در كتاب خويش به او وعده داده وفا مي‌كند. آنجا كه فرمود: هر كس از مقام پروردگارش بترسد، دو بهشت، نصيب مي‌برد.
رسول خدا(ص) فرمود:
«بينا ثلاثه نفر فيمن كان قلبهم يمشون اذا اصابهم مطر، فأووا الي غار، فانطبق عليهم. فقال بعضهم لبعضك يا هؤلائ و الله ما ينجيكم الا الصدق، فليدع كل رجل منكم بما يعلم الله عزوجل انّه قد صدق فيه»
فقال احدهم: اللهمّ انّ كنت تعلم انّه كان لي اجير عمل لي عرلي فرق اُزر.
فزرعته فصار من أمره الي انّ اشتريت من ذلك الفرق بقراً.
ثمّ اتاني فطلب اجره فقلت: اعمد إلي تلك البقر فسقها.
فقال: انّما لي عندك فرق من اُزر
فقلت: اعمد الي تلك البقر فسقها، فانّها من ذلك، فساقها
فان كنت تعلم انّي فعلت ذلك من خشيتك ففرّج عنا فانساحت الصخرة عنهم.
و قال الاخر: اللهمّ ان كنت تعلم انّه كان لي ابوان شيخان كبيران فكنت اتيهما كل ليلة بلبن غنم لي،‌ فأبطأت عليهما ذات ليلة، فاتيتهما و قد رقدا، و اهلي و عيالي يتضاغون من الجوع و كنت لا اسقيهم حتي يشرب ابواي، فكرهت ان اوقظهما من رقدتهما، و كرهت ان ارجع فيستيقظا لشربهما فلم أزل انتظرهما حتي طلع الفجر.
فان كنت تعلم انّي فعلت ذلك من خشيتك ففرّج عنّا، فانساحات عنهم الصّخرة حتّي نظروا الي السماء.
و قال الاخر: اللهمّ ان كنت تعلم انّه كانت لي ابنة عم احبّ الناس اليّ و انّي راودتها عن نفسها، فابت عليّ الاّ ان اتيها بمأة دينار. فطلبتها حتّي قدرت عليها فجئت بها فدفعتها اليه، فامكنتني من نفسها.
فان كنت تعلم انّي فعلت ذلك من خشيتك ففرّج عنپا ففرّج الله عزوجل عنهم فخرجوا»[49]
در بين گذشتگان شما سه نفر بودند كه با يكديگر راه مي‌رفتند، ناگاه باران شروع شد و آنها به غاري پناه بردند كه پس از ورود، در آن، به روي آنها بسته شد. آنان به يكديگر گفتند: اي همراهان، سوگند به خدا كه جز صدق و راستي، شما را نجات نمي‌بخشد،‌ پس هر يك از شما بايد به آنچه كه مي‌داند از صدق براي خدا انجام داده، و خدا را بخواند. پس يكي از آنها گفت: پروردگار! تو مي‌داني كه من كارگري داشتم كه به ازاي چند پيمانه برنج براي من كار مي‌كرد و بر اثر تلاش او توانستم از آن طريق، گاوي بخرم. وقتي آن كارگر آمد و مزدش را خواست، گفتم‌:‌ آن گاو را به عنوان مزدت بردار و ببر. او گفت: اما من تنها چند پيمانه برنج از تو طلب دارم.
گفتم: آن گاو را به عنوان دستمزدت بردار و ببر، زيرا آن گاو هم از طريق آن به دست آمده است، او هم گاو را برد. پس خداوندا، اگر تو مي‌داني كه اين كار را براي ترس از تو انجام داده‌ام، ما را از اين تنگنا برهان! آنگاه سنگي كه در غار را مسدود كرده بود، كمي كنار رفت.
ديگري گفت: خدايا تو مي‌داني كه من، پدر و مادر پيري داشتم كه هر شب مقداري از شير گوسفندانم را برايشان مي‌بردم. يك شب در اين كار تأخير كردم، وقتي رسيدم كه آنان به خواب رفته بودند، گرچه زن و فرندانم گرسنه بودند، اما پيش از آنان، اول به پدر و مادرم شير مي‌نوشاندم. آن شب، دلم نيامد كه آنها را بيدار كنم و خوش نداشتم كه بازگردم،‌ و آنان براي نوشيدن شير يبدار شوند و من آنجا نباشم،‌ لذا تا سپيده دم منتظر ماندم. پس خدايا، اگر تو مي‌داني كه اين كار براي ترس از تو بوده، گره از كار فرو بستة ما بگشا!
آنگاه سنگ كمي بيشتر كنار رفت، چنان كه توانستند آسمان را ببينند. ديگري گفت: خدايا!، تو مي‌داني كه دختر عمويي داشتم كه از همه نزد من محبوبتر بود. خواستم از او كام برگيرم، اما امتناع كرد و آن را مشروط به پرداخت صد دينار نمود. من در پي صد دينار رفتم و آن را به دست آوردم. به سوي او آمدم و پول را به وي پرداختم و او نيز خود را در اختيار من نهاد.
وقتي كه بين پاهايش نشستم، گفت: از خدا بترس و جز از راه ازدواج مشروع، بكارت مرا زايل مكن. پس برخاستم و صد دينار را به او وانهاده و وي را ترك كردم. خدايا! اگر مي‌داني كه اين كار براي ترس از تو بوده، پس مرا نجات ده. آنگاه! خداي عزوجل راه نجات آنها را گشود و از غار خارج شدند.
امام جعفرصادق(ع) فرمود:
«من خاف الله عزوجل اخاف الله من كل شيء و من لم يخف الله عزوجل اخافه الله من كل شيء»[50]
هر كس از خداي عزوجل بترسد، خدا همه چيز را از او مي‌ترساند و هر كس از خداي عزوجل بيم نكند،‌ خداوند او را از همه چيز مي‌ترساند.
اميرمؤمنان حضرت علي(ع) فرمود:
«انّ المؤمنين لا يصبح الاّ خائفاً و ان كان محسناً، و لا يمسي الا خائفاً و ان كان محسناً، لانّه بين امرين: بين وفت قد مضي لا يدري ما الله صانع به، و بين اجل قد اقترب لا يدري ما يصيبه من الهلكات»[51]
همان، مؤمن، شب را با ترس از خدا به روز مي‌رساند،‌ هر چند نيكوكار باشد و روز را با خوف حق تعالي به شب مي‌رساند، هر چند نيكوكار باشد، زيرا او بين دو امر قرار دارد: بين زماني كه گذشته است و نمي‌داند خدا با او چه خواهد كرد و بين اجل كه نزديك مي‌شود و نمي‌داند چه سختيهاي هولناكي به او خواهد رسيد.
ابوحمزه ثمالي از امام سجاد(ع) روايت كرد كه حضرت فرمود:
«ابن آدم! لا تزال بخير ما كان لك واعظ من نفسك، و ما كانت المحاسبة من همك، و ما كان الخوف لك شعاراً و الحزن لك دثاراً، ابن آدم! انّك ميت و مبعوث و موقوف بين يدي الله عزوجل و مسئول، فاعدّ جواباً»[52]
اي فرزند آدم! تا آن هنگام در راه خير هستي، كه اندرز دهنده‌اي در وجودت داشته باشي، به حسابرسي از خويش اهتمام ورزي، خوف از خدا را شعار خويش و حزن را پوشش خود قرار دهي.
اي فرزند آدم! تو مي‌ميري، برانگيخته مي شوي و در پيشگاه خداي عزوجل به پا مي‌ايستي و مورد بازخواست قرار مي‌گيري، پس درصدد پاسخ برآي.
خداوند متعال مي‌فرمايد:
«(و عمل صالحاً من هؤلاء المؤمنين (فلهم اجرهم) ثوابهم (عندربهم) في الاخرة (لاخوف عليهم) هنالك حين يخاف الفاسقون (و لا هم يحزنون اذا حزن الظالمون، لاّنهم لم يعلموا من مخافة الله ما يخاف من فعله و لا يحزن له.
و نظر اميرالمؤمنين علي(ع) الي رجل أثر الخوف عليه، فقال: و ما بالك؟
قال: إني أخاف الله
قال: يا عبدالله خف ذنوبك و خف عدل الله عليك في مظالم عباده، و أطعه فيما كلفك، و لا تعصه فيما يصلحك ثمّ لا تخف الله بعد ذلك، فانه لا يظلم أحداً و لا يعذّبه فوق استحقاقه ابداً الاّ ان تخاف سوء العاقبة بأن تغيّر او تبّدل، فان أردت ان يؤمنّك الله سوء العاقبة فاعلم انّ ما تأتيه من خير فبفضل الله و توفيقه، و ما تأتيه من سوء فبامهال الله و إنظاره اياك و حلمه و عفوه عنك»[53]
از مؤمنان هر كس كار نيك انجام دهد، پاداش او نزد خداوند خواهد بود و آنگاه كه فاسقان در هراس شوند، آنان نترسند و هنگامي كه ستم‌پيشگان محزون شوند، آنان غمگين نگردند، زيرا آنان به خاطر ترس از خدا، كاري كه باعث هراس و اندوه آنان شود، مرتكب نشده‌اند. حضرت علي(ع) مردي را ديد كه آثار خوف در چهره‌اش نمايان بود،‌ به او فرمود: تو را چه مي‌شود؟ گفت:‌ از خدا مي‌ترسم، حضرت فرمود: اي بندة خدا، از گناهانت بترس و از عدل خدا در مورد ستم به بندگانش بيمناك باش و از آنچه بر تو واجب كرده، اطاعت كن  از آنچه تو را به صلاح اؤدر. سر مپيچ از آن پس، از خدا بيم مدار كه او به هيچ كس ستم نمي‌كند و هيچ‌كس را بيش از آنچه سزاي اوست،‌ كيفر نمي‌دهد.
البته از سوء عاقبت و بدفرجامي بترس كه مبادا تغيير و تبديلي در ايمان و عقايدت روي دهد. پس اگر مي‌خواهي كه خداوند تو را از خطر سوء عاقبت، ايمن گرداند. پس بدان كه هر خيري به تو مي‌رسد؛ به سبب فضل و توفيق خداوند است و بدي كه به تو مي‌رسد، ناشي از مهلت دادن خداوند به تو است. پس چنان كن كه حلم و عفو خداوند شامل حال تو گردد.
رسول خدا(ص) فرمود:
«من كان بالله أعرف كان من الله أخوف و قال صلي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم: يا ابن‌مسعود اخش الله بالغيب كانّك تراه، فان لم تره فانّه يراك، يقول الله تعالي: (من خشي الرّحمن بالغيب و جاء بقلب منيبٍ ادخلوها بسلام ذلك يوم الخلود) و روي انّ النّبي صلي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كان يصلّي و قلبه كالمرجل يغلي من خشية الله تعالي»[54]
هر كس كه معرفتش نسبت به خدا بيشتر باشد، از خدا بيشتر مي‌ترسد. و نيز فرمود: ابن مسعود! در نهان از خدا بترس، چنانكه گويي او را مي‌بيني. چه، اگر تو او را نمي‌بيني، او تو را مي‌بيند. چنانكه فرمود: هر كس در نهان از خداي رحمان بترسد و با دلي شكسته و خاشع به درگاه خدا ايد (به آنان خطاب شود كه) با سلامت وارد شويد كه امروز روز جاودانگي است.
نيز روايت شده است كه:
همانا پيامبر(ص) هنگامي كه نماز مي‌خواند، قلبش مانند ديگ جوشان، از ترس خدا در التهاب بود.
روايت شده است كه:
«و كان اميرالمؤمنين(ع) اذا أخذ في الوضوء بتغير وجهه من خيفة الله تعالي
و كانت فاطمة(ع) تنهج في‌الصلاة من خفية الله تعالي
و كان الحسن اذا فرغ من وضوئه تتغير لونه، فقيل له: من ذلك؟ فقال: حق علي من أراد أن يدخل علي ذي‌العرش ان تتغيّر لونه و يروي مثل هذا عن زين‌العابدين عليه‌السلام.
و روي المفضل بن عمر عن الصادق عليه‌السلام قال حدثني أبي عن أبيه عليه‌السلام:
انّ الحسن بن علي عليه‌السلام كان أعبد الناس في زمانه و أزهدهم أفضلهم، و كان إذا حجّ حجّ ماشياً و رمي ماشياً، و ربما مشي حافياً و كان اذا ذكر الموت بكي، و اذا ذكر البعث و النشور بكي، و اذا ذكر الممّر علي الصراط بكي، و اذا ذكر العرض علي الله تعالي ذكره شهق شهقة يغشي عليه منها، و كان اذا قام في صلاته ترتعد فرائضه بين يدي ربّه عزوجّل، و كان اذا ذكر الجنّة و النار اضطرب اضطراب السليم، و سأل الله الجنّة، و تعوّذ بالله من النّار.
و قالت عايشة: كان رسول‌الله صلي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يحدثنا و نحدّثه، فاذا حضرت الصلاة فكانّه لم يعرفنا و لم نعرفه»[55]
اميرمؤمنان حضرت علي(ع) چون وضو مي‌گرفت، از ترس خداوند متعال رنگ رخسارش دگرگون مي‌شد. و حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌عليها در نماز، از خوف خداي تعالي، نفسش به شماره مي‌افتاد. و امام حسن مجتبي(ع) چون از وضو، از فارغ مي‌شد، رنگش تغيير مي‌كرد؛ از او، سبب اين حالت را پرسيدند. فرمود: كسي كه بر صاحب عرش وارد مي‌شود، سزاوار است رنگش دگرگون شود.
مفضل بن عمر از امام صادق(ع) روايت كرده كه به نقل از پدر و جد گراميش فرمود:
امام حسن مجتبي(ع) عابدترين، زاهدترين و برترين مردمان در زمان خويش بود. او پياده به حج مي‌رفت و پياده به رمي جمره مي‌رفت و چه بسا با پاي برهنه به حج مي رفت و چون از مرگ و برانگيخته شدن در روز قيامت و گذشتن از صراط و قرار گرفتن در پيشگاه خداوند متعال، سخن به ميان مي‌آمد، سخت مي‌گريست و چون به نماز در پيشگاه پروردگارش عزوجل مي‌ايستاد، شانه‌هايش مي‌لرزيد و چون از بهشت و دوزخ ياد مي شد، همانند كسي كه رو به مرگ است، پريشان و مضطرب مي‌شد و از خدا طلب بهشت مي‌كرد و از دوزخ به خدا پناه مي‌برد.
عايشه گويد: هرگاه با رسول خدا(ص) مشغول گفتگو بوديم و هنگام نماز فرا مي رسيد، چنان با ما بيگانه مي‌شد، گويي نه او ما را مي‌شناسد و نه ما او را مي‌شناسيم.

سوء عاقبت
از جمله مسائلي كه اهل دل همواره بر آن تأكيد داشته‌اند، دعا براي حسن عاقبت و نيك فرجامي است و هميشه اين دعا، ورد زبانشان بوده است كه:
«اللهمّ اجعل عاقبة امرنا خيراً»
پروردگارا! عاقبت كار ما را نيكو گردان.
نقل كرده‌اند كه جمعي از ايران در محضر ميرزاي كبير قدس‌الله سره بودند و هنگام خداحافظي از ايشان درخواست كردند كه براي عاقبت به خيري آنها دعا كند. پس از رفتن آنها، او به حاضران گفت: آنها مهمترين دعاها را از من خواستند و دعاي برتر و مهمتر از آن نيست.
حسن عاقبت، يكي از نعمات مهم است، همان‌طور كه عاقبت سوء از نغمات خوفناك است. و اما معني عاقبت سوء عبارتند از:

الف) ذلت بعد از عزت، رنج و سختي بعد از نعمت در دنيا
قرآن در آيات فراوان، بندگان را از اين مسئله ترسانيده و به تذكر، امر فرموده است. از اين‌رو خداي متعال مي‌فرمايد:
(و ضرب الله مثلاً قريةً كانت امنةً مطمئنّةً يأتيها رزقها رغداً من كلّ مكان فكفرت بانعم الله فاذاقها الله لباس الجوع و الخوف بما كانوا يصنعون) [56]
و خدا مثل آورد، مثل شهري را كه در آن امنيت كامل حكمفرما بود و اهلش در آسايش و اطمينان زندگي مي‌كردند و از هر جانب، روزي فراوان به آنها مي‌رسيد تا آنكه اهل آن شهر، نعمت خدا را كفران كردند، خدا هم به موجب آن كفران و معصيت، طعم گرسنگي و بيمناكي را به آنها چشانيد.
(قل سيروا في الارض فانظروا كيف كان عاقبة المجرمين) [57]
بگو در روي زمين سير كنيد، تا بنگريد كه عاقبت كار بدكاران به كجا انجاميد.

ب) كفر و فسق بعد از ايمان و تقوي
آشكار است كه اين تيره‌روزي و بدفرجامي از حالت اول بدتر است و چه بسا انسان ممكن است در زمرة زهاد و بلكه علماي پرهيزكار باشد، و ليكن به فسق و كفر باز گردد. پناه مي‌بريم به خدا از خشم و خذلان او.
(و اتل عليهم نبأ الذي اتيناه اياتنا فانسلخ منها فاتبعه الشّيطان فكان من الغاوين) [58]
بخوان بر اين مردم، حكايت آن كس را كه ما آيات خود را به او عطا كرديم، از آن آيات به عصيان سرپيچيد، چنانچه شيطان او را تعقيب كرد و از گمراهان عالم گرديد.

ج) فاسق و بي‌ايمان از دنيا رفتن
خداوند متعال مي‌فرمايد:
(فلا تعجبك اموالهم و لا اولادهم انّما يريد الله ليعذّبهم بها في الحياة الدّنيا و تزهق انفسهم و هم كافرون) [59]
مبادا تو از كثرت اموال و اولاد آنها در شگفت آيي. خدا مي‌خواهد آنها را به همان مال و فرزند در زندگاني دنيا به عذاب افكند و ساعت مرگ نيز، جان آنها را بگيرد، در حالي كه كافر جان سپارند.
چه بسيارند كساني كه در حال مرگ، سخنان كفرآميز و فسق آلودي از زبان آنان شنيده مي شود. در روايات بسياري آمده است كه شيطان هنگام مرگ با حيله‌هاي گوناگون ايمان انسان را سلب مي‌كند و اگر مدد ولايت نباشد، حفظ ايمان در قبر بسيار دشوار است.

موجبات عاقبت سوء
موجبات عاقبت سوء عبارتند از:

الف) گناه؛ خصوصاً ظلم و بلكه ضايع ساختن حقوق مردم به طور كلي
خداي متعال در اين باره مي‌فرمايد:
(ثمّ كان عاقبة الذين اساؤا السّواي ان كذّبوا بايات الله) [60]
آخر سرانجام كار آنان كه به آن اعمال زشت و كردار بد پرداختند، اين شد كه كافر شده و آيات خدا را تكذيب و تمسخر كردند.

ب) صفات ناپسند
خداي تعالي مي‌فرمايد:
(قل ان كان اباؤكم و ابناؤكم و اخوانكم و ازواجكم و عشيرتكم و اموال اقترفتموها و تجارة تخشون كسادها و مساكن ترضوتها احبّ اليكم من الله و رسوله و جهادٍ في سبيله فتربّصوا حتيّ يأتي الله بامره) [61]
بگو امت را كه اي مردان، اگر شما پدران و پسران و برداران و زنان و خويشاوندنان خود را و اموالي كه جمع آورده‌ايد و مال‌التجاره، كه از كسادي آن بيمناكيد، و منازل كه به آن دل خوش داشته‌ايد؛ بيش از رسول و جهاد در راه او دوست مي‌داريد، منتظر باشيد تا امر نافذ خدا جاري گردد.
راز اين مطلب اين است كه صفات ناپسند به خصوص حب دنيا مانع از آن مي‌شود كه آدمي، پذيراي مرگ گردد و به اجبار او را از دنيا خارج مي‌سازند، در حالي كه بغض يا كراهت نسبت به ولايت و ملائكة مقرب، بلكه خداوند متعال را در دل دارد. به علاوه، صفات ناپسند، بين او و پروردگار حجابي مي‌شوند كه با آن در محضر ربوبي وارد مي‌شود. چنانكه مي‌فرمايد:
(كلاّ انّهم عن ربّهم يومئذٍ لمحجوبون) [62]
چنين نيست كه مي‌پندارند، بلكه آنها را از معرفت پروردگارشان محجوب و محرومند.

ج) ضعف ايمان
خداي متعال مي‌فرمايد:
(و من الناس من يعبد الله علي حرفٍ فان اصابه خير اطمأنّ به و ان اصابته فتنة انقلب علي وجهه خسر الدّنيا و الاخرة ذلك هو الخسران المبين) [63]
و بعضي از مردم، كسي است كه خدا را به زبان و به ظاهر مي‌پرستد، نه به حقيقت. از اين‌رو، هر گاه به خير و نعمتي رسد، اطمينان خاطر پيدا مي‌كند و اگر به شر و فقر و آفت برخورد، از دين خدا رو مي‌گرداند. چنين كسي در دنيا و آخرت زيانكار است.
اگر ايمان صرفاً لقلقة زبان باشد، دشمن اعم از جن و انس، مي‌كوشد تا آن را، به خصوص در هنگام وقوع فتنه‌ها نظير روبرو شدن با هول و هراس مرگ، از انسان بگيرد. حتي اگر ايمان در عقل رسوخ ركده باشد، باز هم در خطر عظيم قرار دارد. اما اگر بر اثر رياضتهاي ديني و مجاهدات شرعي در قلب رسوخ كرده باشد، مصون و در امان خداوند متعال است.
(انّه ليس له سلطان علي‌الذين آمنوا و علي ربهم يتوكّلون انپما سلطانه علي الذين يتولوّنه) [64]
البته شيطان را هرگز به كسي كه به خدا ايمان آورده و بر او توكل و اعتماد كرده، تسلط نخواهد بود. تنها تسلط شيطان بر نفوسي است كه او را دوست گرفته‌اند.

آياتي دربارة عاقبت سوء
(ربّنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا) [65]
بار پروردگارا! دلهاي ما را به باطل ميل مده،‌ پس از آنكه به حق هدايت فرمودي.
(ثمّ كان عاقبة الذين اساؤا السپواي ان كذّبوا بايات الله) [66]
آخر، سرانجام كار آنان كه به اعمال زشت و كردار بد پرداختند، اين شد كه كافر شده و آيات خدا را تكذيب و تمسخر كردند.
(فانظر كيف كان عاقبة الظّالمين) [67]
بنگر كه عاقبت كار ستمكاران به كجا كشيد.

رواياتي دربارة‌ عاقبت سوء
مفضل از امام صادق(ع) نقل مي‌كند كه:
«انّ الحسرة و الندمة و الويل كلّه لمن لم ينتفع بما ابصر و من لم يدر الامر الذي هو عليه مقيم انفع هو له ام ضرر
قال، قلت: فيما يعرف الناجي؟
قال: من كان فعله لقوله موافقاً فاثبت له الشهادة بالنجاة: و من لم يكن فعله لقوله موافقاً فانّما ذلك مستودع»[68]
همانا حسرت و پشيماني وعذاب، جملگي براي كسي است كه از آنچه مي‌بيند، بهره نگيرد (عبرت نياموزد) و نمي‌داند امري را كه در آن است،‌ به نفع اوست يا به زيان او.
راوي گويد: گفتم پس نشانة اهل نجات چيست؟
حضرت فرمود: هر كه عملش با سخنش موافق باشد، نجات براي او به طور ثابت گواهي مي‌شود و هر كه عملش موافق گفتارش نباشد، ايمانش ناپايدار است.
عيسي شلقان گويد:
«كنت قاعداً، فمرّ ابوالحسن موسي(ع) و معه بهمة، قال، فقلت: يا غلام ما تري ما يصنع ابوك يأمرنا بالشي ثمّ ينهانا عنه: امرنا انّ نتولي ابالخطاب، ثمّ امرنا انّ نلعنه و نتبرأ منه؟
فقال ابوالحسن عليه‌السلام: و هو غلام انّ الله خلق خلقاً للايمان لازوال له، و خلق خلقاً للكفر لا زوال له، و خلق خلقاً بين ذلك اعارهم الايمان. يسمون المعارين، اذا شاء سلبهم، و كان ابوالخطاب ممن اعير الايمان.
قال: فد خلت علي أبي عبدالله عليه‌السلام فاخبرته بما قلت لأبي الحسن عليه‌السلام و ما قال لي فقال ابوعبدالله عليه‌السلام: انه نبعة نبوّة»[69]
نشسته بودم كه حضرت موسي كاظم عليه‌السلام در حالي كه بچه گوسفندي همراه او بود، از كنارم گذشت. گفتم: اي پسر! نمي‌يبني پدرت چه كار ميكند؟ ما را به كاري امر مي‌كند و سپس از آن نهي مي‌كند: به ما امر كرد تا ابوالخطاب را دوست بگيريم، سپس فرمود تا او را لعنت كنيم و از او بيزاري جوييم.
امام كاظم عليه‌السلام كه در آن وقت پسري خردسال بود، فرمود: همانا خ داوند برخي از مردم را با ايماني زوال‌ناپذير آفريد و برخي ديگر را با كفري دايمي و گروهي ديگر را بينابين آفريد كه ايمان را به آنها عاريه داد و آنان را عاريه گيران مي‌نامند، و هرگاه خدا بخواهد ايمانشان را سلب مي‌كند و ابوالخطاب[70] از كساني است كه ايمان به آنها عاريه داده شده است.
راوي گويد: آنگاه بر امام صادق عليه‌السلام وارد شدم و او را از آنچه به حضرت كاظم عليه‌السلام گفته بودم و او به من فرموده بود، آگاه كردم، امام صادق عليه‌السلام فرمود: او از سرچشمة نبوت است.
امام صادق(ع) فرمود:
«انّ الله جبل النبيين علي نبوتهم فلا يرتدون ابداً، و جبل الاوصياء علي وصايا هم فلا يرتدون ابداً، و جبل بعض المؤمنين علي الايمان فلا يرتدون ابداً، و منهم من يعير الايمان عارية، فاذا هو دعا والح في الدعا، مات علي الايمان»[71]
همانا خدا، پيامبران را بر نبوتشان آفريد و هرگز از آن باز نگردند و برخي از مؤمنان را بر ايمان آفريد كه از آن بازگشت نكنند و برخي از آنان، كساني هستند كه ايمان را به عاريه گرفته‌اند. پس اگر دست به دعا بردارند و در دعا اصرار ورزند، با ايمان از دنيا مي‌روند.
ابوبصير مي‌گويد:
«عن ابي‌جعفر(ع) قال قلت:
(هو الذي انشأكم من نفس واحدة فمستقر و مستودع)
قال: ما يقول اهل بلدك الذي انت فيه؟
قال: قلت، يقولون: مستقر في الرحم، و مستودع في الصلب.
فقال: كذّبوا، المستقر ما استقر الايمان في قلبه، فلا ينزع منه ابداً، و المستودع الذي يستودع الايمان زماناً ثمّ يسلبه، و قد كان الزبير منهم»[72]
از امام باقر(ع) معناي آيه «خداوند كسي است كه شما را از نفس واحد، به دو صورت آفيرد: مستقر و مستودع» را پرسيدم.
حضرت فرمود: همشهريان تو در اين باره چه مي‌گويند؟
گفت: مي‌گويند منظور از مستقر، وجود آدمي در رحم مادر و منظور از مستودع، وجود او در صلب پدر است.
حضرت فرمود: دروغ گفتند. مستقر يعني كسي كه ايمان در قلبش پايدار گشته و هرگز از او جدا نشود و مستودع كسي است كه ايمان را براي مدتي به امانت گرفته، سپس آن را از دست مي‌دهد. و زبير[73] از جملة اينان بود.
جعفربن مروان گويد:
«انّ الزبير اخترط سيفه يوم قبض النبي صلي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و قال: لا اغمده حتّي ابايع لعلي، ثمّ اخترط سيفه فضارب علياً. فكان ممن اعير الايمان، فمشي في ضوء نوره، ثمّ سلبه الله اياه»[74]
زبير در روز وفات پيامبر(ص) شمشير كشيد و گفت: تا با علي(ع) بيعت نكنم، شمشير را در غلاف نبرم. بعدها براي پيكار با علي‌(ع) به روي او شمشير كشيد. او از كساني بود كه ايمان او به عاريت داده شده بود، پس در پرتو نور آن، راه پيمود، سپس خدا ايمانش را سلب كرد.
احمدبن‌محمد گويد:
«وقف علي ابوالحسن الثاني عليه‌السلام في بني زريق فقال لي و هو رافع صوته:‌ يا احمد! قلت: لبّيك، قال: انّه لمّا قبض رسول‌الله صلي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جهد الناس علي اطفاء نور الله، فابي الله الاّ ان يتّم نوره باميرالمؤمنين عليه‌السلام. فلما توفي ابوالحسن عليه السلام جهد علي‌بن‌حمزة و اصحابه علي اطفاء نور الله، فابي الله الاّ ان يتّم نوره. و انّ اهل الحق اذا دخل فيهم داخل سروّا به، و اذا خرج منهم خارج لم يجزعوا عليه. و ذلك انّهم علي يقين من امرهم. و انپ اهل الباطل اذا دخل فيهم داخل سروا به، و اذا خرج عنهم خارج جزعوا عليه، و ذلك انّهم علي شك من امرهم. انّ الله يقول: «فسمتقر و مستودع» قال ثمّ قال ابوعبدالله عليه‌السلام: المستقر الثابت و المستودع المعار»[75]
حضرت رضا(ع) در بني زريق ايستاد و با صداي بلند به من فرمود: اي احمد گفت: بله فرمود: هنگامي كه پيامبر(ص) از دنيا رفت، مردم براي خاموش كردن نور خدا تلاش كردند. پس خدا نور هخويش را به وجود اميرمؤمنان عليه‌السلام دوام بخشيد. آنگاه كه حضرت موسي كاظم(ع) وفات يافت، علي‌بن‌ابي‌حمزه[76] و يارانش براي خاموش كردن نور خدا كوشيدند، اما خدا نمي‌گذارد نورش خاموش گردد و اهل حق، هنگامي كه كسي به آنان پيوندد، خوشحال مي‌شوند و چون كسي از آنان جدا شود، ناراحتي نكنند، زيرا به كارشان يقين دارند و اهل باطل، چون كسي به جرگة آنان در آيد، شادمان شوند و چون از آنان پيوند بگسلد، ناله سر دهند، زيرا آنان به كار خود شك دارند. همانا خدا مي‌فرمايد: «فمستقر و مستودع» سپس فرمود: مستقر به معني ثابت و مستودع به معني عاريه گيرنده است.
امام صادق(ع) فرمود:
«انّ العبد يصبح مؤمناً و يمسي كافراً، و يصبح كافراً و يمسي مؤمناً، و قوم يعارون الايمان ثمّ يسلبونه، و يسمون المعارين، ثم قال: فلان منهم»[77]
بنده، شب را با ايمان به صبح مي‌رساند و شب كافر مي‌شود و شب را در حال كفر به صبح مي رساند و شب مؤمن مي‌شود، و گروهي ايمان را به عاريه مي‌گيرند، سپس آن را از دست مي‌دهند و به آنان عاريه گيرندگان گفته مي‌شود. سپس فرمود: فلاني از اين جمله است.
علي(ع) در خطبه‌اي مي‌فرمايد:
«فمن الايمان ما يكون ثابتاً مستقراً في القلوب و منه ما يكون عواري بين القلوب و الصدور الي اجل معلوم، فاذا كانت لكم برائة من احد فقفوه حتي يحضره الموت، فعند ذلك يقع حد البرائة»[78]
بعضي از ايمان، در قلبها ثابت و مستقر است و برخي از آن تا زمان مرگ،‌ بين قلبها و سينه‌ها در عاريت است. پس اگر از كسي بيزار هستيد، تا زمان مرگ او دست نگاه داريد، زيرا در آن وقت است كه حد برائت واقع مي‌شود (سرنوشت نهايي فرد مشخص مي‌شود).
امام صادق(ع) از پدرش نقل مي‌كند كه حضرت علي(ع) فرمود:
«انّ حقيقة السعادة انّ يختم للمرء عمله بالسعادة، و انّ حقيقة الشقاء انّ يختم للمرء عمله بالشقاء»[79]
حقيقت سعادت آن است كه عاقبت كار انسان، سعادت و نيك‌بختي باشد و حقيقت بدبختي آن است كه فرجام كار آدمي با تيره‌روزي و نگون‌بختي باشد.
حضرت عيسي‌بن‌مريم(ع) فرمود:
«يا معشر الحواريين بحقّ اقول لكم انّ النّاس يقولون: انّ البنا بأساسه، و انّي لااقول لكم كذلك.
قالوا: فماذا تقول يا روح‌الله؟
قال: بحق اقول لكم انّ اخر حجر يضعه العامل هو الاساس. قال ابوفروة: انّما اراد خاتمة الامر»[80]
اي گروه حواريون، به راستي به شما مي‌گويم كه مردم مي‌گويند استحكام بنا به پايه و بنيان آن بستگي دارد، ولي من چنين نمي‌گويم. حواريون گفتند: پس تو چه مي‌گويي اي روح‌الله؟
فرمود: به حقيقت به شما مي‌گويم كه پايه و اساس، آخرين سنگي است كه معمار مي‌نهد.
خداوند عزوجل مي‌فرمايد:
«(الذين يظنون انهم ملاقوا ربهم) الذين يقدرون انّهم يلقون ربّه اللقاء الذي هو اعظم كراماته، و انّما قال: يظنون لاّنهم لا يرون بماذا يختم لهم، و العاقبة مستورة عنهم (و انهم اليه راجعون) الي كراماته و نعيم جناته لا يمانهم و خشوعهم، لا يعلمون ذلك يقيناً. لاّنهم لا يؤمنون انّ يغيروا و يبدلوا»[81]
منظور از «كساني كه گمان مي‌كنند كه خداي خودشان را ملاقات مي‌كنند»، كساني هستند كه خود را از كساني مي‌شمارند كه به ديدار خداوند كه بزرگترين كرامات اوست، نايل مي‌شوند. زيرا در آيه فرموده (يظنون)، يعني اينكه آنها نمي‌دانند فرجام كارشان چگونه خواهد بود و از سرنوشت خود بي‌خبرند. جملة‌ (انهم اليه راجعون) بدان معني است كه آنها به خاطر خشوع و ايمانشان، كرامات و نعما بهشتي خداوند را نصيب مي‌برند. البته آنها در اين باره يقين ندارند و از امكان تغيير و تبديل آن، آسوده خاطر نيستند.
رسول خدا(ص) فرمود:
«لايزال المؤمن خائفاً من سوء العاقبة لا يتيقن الوصول الي رضوان الله حتي يكون نزع روحه و ظهور ملك الموت له»[82]
مؤمن هميشه از سوء عاقبت مي‌ترسد، يقين به رضوان خدا ندارد تا زماني كه روح از تنش كنده شود و ملك الموت بر او ظاهر گردد.

قصه‌هايي دربارة عاقبت سوء
«علي‌بن‌ابي‌حمزة سالم البطائني كان من اصحاب أبي الحسن الكاظم عليه‌السلام و انّه و اصحابه جهدوا بعد موت ابي‌الحسن الكاظم عليه‌السلام في اطفاء نور الله، فابي الله انّ يتمّ نوره، و انّه اول أظهر الاعتقاد بالوقف مع زياد القندي و عثمان‌بن‌عيسي الرواسي طمعاً في الاموال التي كانت عندهم. فكان عند علي بن‌ أبي حمزة ثلثون الف دينار و عند زياد سبعون الف»[83]
علي‌بن‌ابي حمزة سالم بطائني از اصحاب حضرت امام موسي كاظم(ع) بود. او و طرفدارانش پس از درگذشت حضرت كاظم عليه‌السلام درصد بر آمدند تا نور خدا را خاموش سازند، پس خداوند نخواست تا اينكه نورش تمام گردد. او اولين كسي بود كه عقيده به «وقف» را اظهار نمود. در اين راه، زياد قندي و عثمان‌بن‌عيسي رواسي او را همراهي كردند. انگيزة آنان از طرح چنين عقيده‌هايي دستيابي به اموال و داراييهايي بود كه نزد آنها نگهداري مي‌شد. نزد علي‌ابن ابي‌حمزة سي هزار دينار و نزد زياد قندي هفتاد هزار دينار بود.
«روي الشيخ رحمة‌الله عن أبي غالب الزراري ما حاصله:
انه كان ابوجعفر محمدبن‌علي الشلمغاني في اول الامر مستقيماً من قبل الشيخ أبي القاسم الحسين بن روح رضي‌الله‌عند و كان النّاس يقصدونه و يلقونه، لأنه كان سفيراً بينه و بينهم في حوائجهم و مهماتهم.
و ممن قصده ابوغالب الزراري، قال: دخلت اليه مع رجل من اخواننا، فرأينا عنده جماعة من اصحابنا فسلّمنا عليه و جلسنا.
فقال لصاحبي: من هذا الفتي معك؟ فقال له: رجل من آل زرارة‌بن‌أعين.
فاقبل علي فقال: من اي زرارة انت؟ فقلت: يا سيدي انا من ولد بكير بن اعين اخي زرارة.
فقال:‌ اهل بين جليل عظيم القدر في هذا الامر.
ثمّ قال له صاحبي: اريد الكتابة في شيء من الدعاء. فقال: نعم.
و انا اضمرت في نفسي الدعاء من امرقد اهمني و لا اسميه و هو حال والدة أبي العباس ابني، و كانت كثيرة الخلاف و الغضب علي و كانت مني بمنزلة فقلت و انا اسئل حاجة، و هي الدعاء لي بالفرج من امر قد اهمني.
قال: فاخذ درجا بين يديه كان اثبت فيه حاجة الرجل، فكتب. و الزراري سئل الدعاء من امر قد اهمه، هم طواه.
فقمنا و انصرفنا. فلما ان بعد ايام عدنا اليه. فحين جلسنا اليه اخرج الدرج و فيه مسائل كثيرة قد اجيب من تضاعيفها. فاقبل علي صاحبي و قرء عليه جواب ما سئل، و اقبل عليّ و هو يقرء: و اما الزراري و حال الزوج و الزوجه فاصلح الله ذات بينهما.
فورد عليّ امر عظيم. لأنه سر لم يعلمه الاّ الله تعالي و غيري.
فلمّا ان عدنا الي الكوفة، فدخلت دار و كانت امّ ابي‌العباس مغاضية لي في منزل اهلها، فجائت اليّ فاسترضتني و اعتذرت و وافقتني و لم حتيّ تخالفني فرّق الموت بيننا.
اقول: محمدبن‌علي الشلمغاني يعرف بابن ابي‌آلعزاقر بالعين المهملة و الزّاي و القاف و الراء اخيراً له كتب و روايات و كان مستقيم الطريقة متقدماً في اصحابنا، فحمله الحسد للشيخ ذبي‌القاسم بن روح علي ترك المذهب و الدخول في المذاهب الردّية، فتغير و ظهرت عنه مقالات منكره حتي خرجت فيه توقيعات، فاخذه السلطان و قتله و صلبه ببغداد»[84]
شيخ رحمة‌الله از ابي‌غالب الزراري روايت مي‌كند:
شلمغاني نخست نمايندة حسين بن روح رض‌الله عنه بود. وي مورد توجه مردم بود و مردم با او ديدار مي‌كردند. زيرا او و سلطة بين حسين بن روح و مردم در رفع حوايج و مسائل مهمشان بود.
ابوغالب زراري نيز از جمله كساني بود كه به حضور او مي‌رسيد. او مي‌گفت:
با يكي از برادرانمان بر او وارد شديم، گروهي از يارانمان را نزد او ديديم. به آنها سلام كرديم و نشستيم.
شلمغاني به دوست گفت: اين جوان كيست كه همراه توست؟ او گفت‌: او مردي از خاندان زرارة بن اعين است.
پس رو به من كرد و گفت: تو از نسل كدام زرارة هستي؟ گفتم از فرزندان بكيربن‌اعين، برادر زراره هستم.
او گفت:‌اين خاندان، جليل و گرانقدرند.
آنگاه دوستم به او گفت: برايم دعايي بنويس. او پذيرفت و من در دل، دعا دربارة‌امري مهم را نيت كردم، ولي آن را به زبان نياوردم و آن حاجت،‌ حال مادر فرزندم، ابي‌العباس بود كه سخت ناسازگار و با من بد رفتار بود. در عين حال برايش احترام قائل بودم.
من نيز گفتم: من هم حاجتي دارم و آن دعا براي گشايش در امري است كه براي من مهم است. آنگاه او نوشته‌اي را گرفت كه حاجت دوستم در آن نوشته شده بود و نيز در آن آمده بود: زراري نيز دربارة امر مهمي كه آن را پوشيده داشت التماس دعا گفت. سپس برخاستيم و رفتيم. پس از چند روز نزد او بازگشتيم. چون نشستيم، نوشته را گشود كه در آن مسائل بسياري بود كه در حواشي آن، بدانها پاسخ داده شده بود. آنگاه رو به دوست كرد و پاسخ سؤال او را خواند. سپس رو به من كرد و خواند اما زراري بداند كه خداوند رابطة بين او و همسرش را اصلاح كرد.
من با امر شگفتي روبرو شدم، زيرا اين امر، رازي بود كه جز خداي متعال و من، كسي از آن خبر نداشت. وقتي به كوفه بازگشتم، به خانه‌ام در آمدم در حالي كه مادر ابي‌العباس به حالت قهر در منزل بستگانش بود. ديري نگذشت كه به خانه نزد من آمد و پوزش طلبيد و عذر خواست و سازگاري در پيش گفت و هرگز تا دم مرگ با من مخالفت نكرد.
محدث قمي گويد: شلمغاني، معروف به ابن ابي‌العزاقر، داراي كتب و رواياتي چند مي‌باشد. او نخست در طريق هدايت و از جمله علماي شيعه بود، اما حسد او نسبت به شيخ ابوالقاسم بن روح نوبختي موجب بدبيني او و اعتقاد او به مذاهب باطل گرديد، بدينسان راه خود را تغيير داد و سخنان انكارآميزي اظهار كرد، چنان كه توقيعاتي از جانب امام زمان عجل‌الله‌تعالي‌فرجه‌الشريف در رد او رسيد. از اين‌رو، حاكم وقت او را دستگير كرد و به قتل راسند و در بغداد به دار آويخت.
«ثعلبة بن حاطب الانصاري و هو الذي قال للنبي صلي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم:
ادع الله ان يرزقني مالاً، و الذي بثك بالحق لئن رزقني الله مالاً لا عطين كل ذي حق حقه.
فقال صلي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم: اللهم الرز ثلبة مالاً.
فاتّخذ غنماً، فنمت غنمه كما ينمي الدود. فضاقت عليه المدينة، فتنحي عنها.
فنزل و ادياً من اوديتها. ثمّ كثرت حتي تباعد من المدينة فاشتغل بذلك عن الجمعة الجماعة و بعث رسول‌الله عليه‌وآله‌وسلم المصدق ليأخذ الصدقة.
فابي و بخل، و قال: ما هذا الاّ اخت الجزية.
فقال رسول‌الله صلي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يا ويح ثعلبة، فانزل الله:
(و منهم من عاهد الله لئن اتانا من فضله لنصَّدَّقنَّ و لنكونن من الصّالحين)» [85]
ثعلبه بن حاطب انصاري به پيامبر صلي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عرض كرد:
از خدا بخواه تا مالي روزيم كند. سوگند به خدايي كه تو را به حق مبعوث كرده، اگر خدا به من مالي دهد، حق هر كس را به او خواهم داد. پيابمبر(ص) فرمود: خدايا مالي روزي ثعلبه گردان.
ثعلبه گوسفنداني گرفت و آن گوسفندان زياد شدند، چنان كه كرم بزرگ مي‌شود، تا آنجا كه ديگر مدينه بر او تنگ آمد. پس، از آن دور شد و در يكي از واديا منزل كرد. گوسفندانش چندان زياد شدند كه ديگر از مدينه دوري مي‌كرد و در نماز جمعه و جماعت حاضر نمي شد و پيامبر، فردي را براي گرفتن صدقات نزد او فرستاد، اما او سر باز زد و بخل ورزيد و گفت: خواهر جزيه است.
رسول‌ خدا(ص) فرمود: و اي بر ثعلبه. پس خدا اين آيه را نازل فرمود: و برخي از مردم كساني هستند كه با خدا عهد مي‌بندند كه اگر از فضلش به ما ببخشد، البته صدقه مي‌دهيم و از نيكان خواهيم بود.
«و أبوالخطاب هو محمد بن مقلاص الاسدي الكوفي و كان في اول الحال ظاهراً من اجلاء اصحاب الصادق، ثمّ ارتدّ و ابتدع مذاهب باطلة، و لعنه الصادق(ع) و تبرّأ منه»[86]
و ابوالخطاب محمدبن‌مقلاص اسدي كوفي، در آغاز امر، از بزرگان اصحاب امام صادقع) بود، سپس مرتد شد و آيينهاي باطلي را از نو پديد آورد. امام صادق(ع) او را لعنت فرمود و از او بيزاري جست.
«قصة الزبير، و هو كان في‌الاوّل من الاخيار، انّ الزبير كان احد الاربعة الذين استجابوا لاميرالمؤنين(ع) لما دعاهم بعد وفاة النبي صلي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم لاخذ حقّه.
و في رواية سليم و الاحتجاج عن سلمان قال: و كان الزبير اشدّنا بصيرة في نصرته.
و كان الزبير احد الاربعة الذين لم يجد لهم اميرالمؤمنين عليه‌السلام خامساً، و هم سلمان و ابوذر و مقداد و الزبر قبل نكثه بيعته. انّ الزبير وهب حقه يوم الشوري لعلي عليه‌السلام لمّا دخلته من حمية النسب
كان الزبير ممن شهد دفن فاطمة عليها‌السلام بالليل انّ الزبير كان ممن اعين الايمان و كان ايمانه مستودعاً فمشي في ضوء نوره، ثمّ سلبه الله اياه.
و انّ الزبير احد الخمسة الذين هم ائمة الكفر في الاسلام»[87]
سرگذشت زبير: او در آغاز از نيكان بود. زبير يكي از چهار نفري بود كه به نداي اميرمؤمنان علي(ع) لبيك گفتند؛ آن هنگام كه حضرتش، ايشان را براي گرفتن حق خود بعد از وفات پيامبراكرم(ص) فراخواند.
و در روايت سليم و احتجاج از سلمان نقل شده است كه گفت: زبير از همه ما در نصرت و ياري علي(ع) تيزبين‌تر بود.
و زبير يكي از چهار تني بود كه اميرمؤمنان علي(ع) براي آنان پنجمي نيافت و آنان سلمان، ابوذر، مقداد و زبير قبل از شكستن بيعتش بودند.
همانا زبير، حقش را در روز شورا (پس از مرگ خليفه دوم) به علي(ع) واگذار كرد، آنگاه كه تعصب قومي‌اش برانگيخته شد. زبير از كساني بود كه شاهد دفن حضرت فاطمه‌زهرا(س) در شب غمبار وفاتش بودند.
به راستي كه زبير از كساني بود كه ايمان را رها ساختند. ايمان زبير در نزدش ايماني ثابت نبود، بلكه به وديعت نهاده شده بود، پس در روشني نور آن حركت كرد، سپس خداوند، آن را از او، باز پس گرفت. همانا زبير يكي از پنج تني بود كه به عنوان پيشوايان كفر در اسلام شناخته شده‌اند.
(و اتل عليهم نبأ الذي اتيناه اياتنا فانسلخ منها فاتبعه الشيطان فكان من الغاوين) فانها نزلت في بلعم باعورا و كان من بني‌اسرائيل.
وحدثني أبي عن‌الحسين بن خالد عن أبي‌الحسن الرضا(ع):
انّه اعطي بلعم بن باعورا الاسم الاعظم، و كان يدعو به فيستجيب له. فمال الي فرعون.
فلمّا مرّ فرعون في طلب موسي و اصحابه قال فرعون، لبلعم: ادع الله علي موسي و اصحابه ليحبسه علينا.
فركب حمارته ليمر في طلب موسي، فامتنعت عليه حمارته، فاقبل يضربها، فانطقها الله عزوجل فقالت: و يلك علي ماذا تضربني؟ اتريد ان اجيء معك لتدعو علي نبي الله و قوم مؤمنين؟
فلم يزل يضربها حتي قتلها و انسلخ الاسم من لسانه و هو قوله: (فانسلخ منها فاتبعه الشيطان فكان من الغاوين. و لو شئنا لرفعناه بها و لكنه اخلد الي الارض و اتبع هويه فمثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث) و هو مثل ضربه»[88]
آية «و براي آنان بگو حكايت كسي را كه ايات خود را به او داديم، پس، از آن جدا شد و شيطان او را تعقيب كرد و از گمراهان گشت» دربارة مردي از بني‌اسرائيل به نام بلعم باعورا نازل شد.
امام رضا(ع) فرمود: به بلعم بن باعورا، اسم اعظم عطا شد و با آن دعا مي‌كرد و مستجاب مي‌شد. آنگاه او به سوي فرعون متمايل گشت.
هنگامي كه فرعون به دنبال موسي(ع) و يارانش رفت، فرعون به بلعم گفت: به درگاه خدا دعا كن تا موسي و يارانش از ما دست بردارند.
بلعم، سوار الاغش شد تا دنبال موسي برود. الاغش از رفتن خودداري كرد، پس به زدن او پرداخت، كه خدا الاغ را به سخن آورد و به بلعم گفت:‌ واي بر تو، چرا مرا مي‌زني؟ آيا مي‌خواهي با تو بيايم تا پيامبر خدا و گروهي از مؤمنان را نفرين كني؟
بلعم پيوسته الاغ را زد تا آن را از پاي در آورد و اسم اعظم از زبانش افتاد و اين است معناي آية «فانسلخ منها فاتبعه الشيطان فكان من الغاوين ولو شئنا لرفعناه بها و لكنّه اخلد الي الارض و اتّبع هواه فمثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث) و اين مثلي است كه خداوند بيان كرده است.

قصه‌هايي دربارة حسن عاقبت
«عن ابي‌حمزة الثمالي عن علي‌بن‌الحسين صلوات‌الله‌عليهما قال، قال:
ان رجلاً ركب البحر بأهله، فكسر بهم، فم ينج ممن كان في السفينة الاّ امرأة الرجل، فانّها نجت علي لوح من الواح السفينة حتّي ألجأت علي جزيرة من جزائر البحر.
و كان في تلك الجزيرة رجل يقطع الطريق و لم يدع الله حرمة الاّ انتهكها،‌فلم يعلم الاّ و المرأة قائمة علي رأسه، فرفع رأسه اليها، فقال: انسية ام جنية؟
فقالت: انسية
فلم يكلمها كلمة حتي جلس منها مجلس من اهله. فلما ان هم بها اضطربت! فقال لها: مالك تضطربين؟
فقالت: أفرق من هذا و او مأت بيدها الي السماء.
قال: فصنعت من هذا شيئاً؟
قالت: لا وعزته
قال:‌فأنت تفرقين منه هذا الفرق و لم تصنعي من هذا شيئاً و انما استكرهك استكراها فانا و الله اولي بهذا الفرق و الخوف و احق منك.
قال: فقام و لم يحدث شيئاً و رجع الي اهله و ليست له همة الاّ التوبة و المراجعة.
فبينا هو يمشي اذ صادقه راهب يمشي في الطريق، فحميت عليها الشمس. فقال الراهب للشاب:‌ ادع الله يظلنا بغمامه، فقد حميت علينا الشمس.
فقال الشاب: ما اعلم ان لي عند ربي حسنة فأتجاسر علي ان أسأله شيئاً
قال: فادعو انا و تؤمّن انت؟ قال: نعم.
فأقبل الراهب يدعو و الشاب يؤمن. فما كان ياسرع من ان اظلتهما غمامة.
فمشيا تحتها ملياً من النهار، ثم تفرقت الجادة جادتين، فاخذ الشاب في واحدة و اخذب الراهب في واحدة، فاذا السحاب مع الشاب.
فقال الراهب: انت خير مني، لك استجيب و لم سيتجب لي فاخبرني ما قصتك؟
فأخبره بخير المرأة.
فقال: غفر لك ما مضي حيث دخلك الخوف،‌ فانظر كيف تكون فيما تسقبل»[89]
ابوحمزة ‌ثمالي از امام سجاد(ع) روايت كرده است كه فرمود:
مردي با خانواده‌اش از طريق دريا به مسافرت رفت. كشتي آنها شكست. هيچ يك از مسافران كشتي، جز زن آن مرد نجات نيافت.
او بر روي يكي از تخته پارههاي كشتي نجات يافت، تا آنكه به يكي از جزاير دريا پناه برد. در آن جزيره، مردي راهزن بود كه به هيچ يك از فرامين الهي حرمت نمي‌نهاد. نگاه ديد آن زن بالاي سرش ايستاده است. سر به سوي او بلند كرد و گفت: تو انساني يا جني؟
زن گفت: انسانم.
آن مرد بي‌آنكه سخني به او بگويد، با او چنان نشست كه مرد با همسرش مي‌نشيند. چون قصد نزديكي با او كرد، زن لرزان و پريشان گشت. مرد به او گفت: چرا پريشان شدي؟
زن گفت:‌ از او مي‌ترسم،‌ و با دست اشاره به آسمان كرد.
مرد گفت: مگر چنين كاري كرده‌اي (زنا داده‌اي)؟
زن گفت: به عزت خدا قسم، نه.
مرد گفت: تو از خدا چنين مي‌ترسي، در حالي كه چنين كاري نكرده‌اي و من تو را مجبور مي‌كنم. به خدا كه من به پريشاني و ترس، از تو سزاوراترم. سپس آن مرد برخاست و بي‌آنكه كاري بكند به سوي خانواده‌اش بازگشت و همواره به فكر توبه و بازگشت بود.
روزي در بين راه به راهبي برخورد و آفتاب داغ بر سر آنها مي‌تابيد. راهب به جوان گفت: دعا كن تا خدا، ابري بر سر ما آرد كه آفتاب، ما را نسوزاند.
جوان گفت: من براي خود نزد خدا كار نيكي نمي‌بينم تا جرئت كنم چيزي از او بخواهم.
راهب گفت: پس ما دعا مي‌كنم و تو آمين بگو. گفت: آري خوب است.
راهب، دعا كرد و جوان، آمين گفت. به زودي ابري بر سر آنها سايه انداخت. هر دو قسمتي از روز را زير ابر راه رفتند تا بر سر دو راهي رسيدند، جوان از يك راه و راهب از راه ديگر رفت و ابر همراه جوان شد.
راهب گفت: تو بهتر از مني، دعا به خاطر تو مستجاب شد نه من. ماجراي خود را براي من بگو.
جوان، داستان آن زن را برايش بيان كرد.
راهب گفت: چون ترس از خدا تو را گرفت، گناهان گذشته‌ات آمرزيده شد، اكنون مواظب باش كه در آينده چگونه باشي.
«عن علي بن أبي‌حمزه قال:
كان لي صديق من كتاب بني‌امية، فقال لي: استأذن لي علي أبي عبدالله(ع) فاستأذنت له عليه، فأذن لي.
فلما ان دخل سلم و جلس، ثم قال: جعلتُ داك اني كنت في ديوان هؤلاء القوم، ‌فاصبت من دنياهم مالاً كثيراً و اغمضت في مطالبه.
فقال ابوعبدالله(ع): لولا ان بني‌اميه و جدوا لهم من يكتب، و يجبي لهم الفي، و يقاتل عنهم، و يشهد جماعتهم لما سلبونا حقنا و لو تركهم الناس و ما في ايديهم ما وجدوا شيئاً‌ الاّ ما وقع في ايديهم.
قال، فقال الفتي: جعلت فداك فهل لي مخرج منه؟
قال:‌ ان قلت لك تفعل؟ قال:‌ افعل.
قال له: فأخرج من جميع ما كسبت (اكتسبت) في ديوانهم، فمن عرفت منهم رددت عليه ماله، و من لم تعرف تصدقت به، و انا اضمن لك علي الله عزوجل الجنة.
فأطرق الفتي طويلاً، ثمّ قال له: لقد فعلت جعلت فداك.
قال ابن أبي‌حمزة: فرجع الفتي معنا الي الكوفه، فما ترك شيئاً علي وجه الارض الاّ خرج منه حتّ يثيابه التي كانت علي بدنه.
قال فقسمت له قسمة و اشترينا ثيابنا و بعثنا اليه بقة.
قال: فما أتي عليه الاّ اشهر قلائل حتي مرض، فكنا نعوده. قال: فدخلت يوماً و هو في السوق، قال: ففتح عينيه. ثمّ قال لي: ياعلي و في لي و الله صاحبك. قال:‌ ثم مات، فتولينا امره.
فخرجت حتي دخلت علي أبي‌ عبدالله،‌فلما نظر الي قال لي: يا علي وفينا و الله لصاحبك.
قال، فقلت: صدقت جعلت فداك و الله هكذا و الله قال لي عند موته»[90]
دوستي داشتم كه از كاتبان دستگاه بنياميه بود. پس به من گفت: از امام صادق(ع) براي من اجازة‌ ملاقات بگير. من براي او اجازة ملاقات خواستم، حضرت اجازه دادند.
وي پس از ورود، سلام كرد و نشست و سپس گفت:‌ فدايت شوم، من در ديوان اين قوم بن‌اميه هستم و از مال و منال آنها به ثورت فرواني رسيده‌ام و حقوقي كه بر آن تعلق مي‌گيرد، نپرداختم.
امام صادق(ع) فرمودند: اگر بني‌اميه كسي را نمي‌يافند تا براي آنها بنويسد و خراج و ماليات بگيرد و از آنها دفاع كند و در جماعتشان حاضر شود، هرگز حق ما را سلب نمي‌كردند و اگر مردم، آنها را آنچه در اختيار آنهاست، ترك مي‌كردند، آنان جز آنچه كه در دست داشند، چيزي نمي‌يافتند قدرت حكومت نداشتند.
پس، آن جوان گفت: فدايت شوم آيا براي من راه نجاتي هست؟
حضرت فرمود: اگر بگويم انجام مي‌دهي؟ گفت: آري انجام مي‌دهم.
حضرت فرمود: پس، آنچه از دستگاه آنان به دست آورده‌اي، رهاكن، به هر يك از صاحبان اموال غصب شده كه آنها را مي‌شناسي، مالشان را بازگردان و اگر نمي‌شناسي، از جانب آنها صدقه بده و من در پيشگاه خداي عزوجل، بهشت را برايت تضمين مي‌كنم.
آن جوان پس از سكوتي طولاني به آن حضرت گفت: فدايت شوم، آنچه فرمودي،‌ انجام مي‌دهم.
علي‌بن حمزه گويد: آنگاه كه جوان همراه ما به كوفه بازگشت و از اتمام آنچه به زمين بود،‌ حتي لباسهايي كه بر تن داشت، دست شست. پس قسمتي را به او دادم و برايش لباس خريدم و نفقه‌اي برايش فرستادم. چند ماهي نگذشت كه آن جوان، مريض شد و ما به عيادتش مي‌رفتيم.
روزي بر او وارد شدم كه در حال احتضار بود، چشمانش را گشود و به من گفت:‌ اي علي، سوگند به خدا كه مولاي تو،‌به وعده‌اي كه به من داده بود وفا كرد. سپس مرد و ما امورش را سرپرستي كرديم. آنگاه به حضور امام صادق(ع) رسيدم. آن گرامي چون به من نظر كرد فرمود:‌ اي علي، سوگند به خدا، ما به عده‌اي كه به دوستت داديم، وفا كرديم.
گفتم:‌ به خدا سوگند راست مي‌گويي، فدايت شوم. سوگند به خدا، او به هنگام مرگش همين را به من گفت.
«و قد نقل بعض الاجلاء قصة من حالات ملا حسينقلي الهمداني رحمة الله:
كان رجل شرور في النجف الاشرف يسمي عبد فرار و هو مخفف عبدٍ فرار، معاصراً لملا حسينقلي، و هو يوذي الناس و يخافون منه شديداً ولقدمر يوماً وقت العصر علي حسينقلي الهمداني و هو جالس في صحن علي(ع) و لم يعتن به ولم يكرمه، فاخذه عبد فرار وقال: هلا تعرفني انا عبد فرار؟ لماذا لم تكرمني؟
فسئل عنه ملا حسينقلي رحمة‌الله لماذا اسميت عبد فرار؟ أمن الله فررت ام من رسوله؟
فلما سمع ذلك عبد فرار انقلب،‌ و رجع الي بيته متفكراً.
فلما اصبح حسينقلي رحمة‌الله قال للتلاميذه: لقد مات في الليلة الماضية رجل من الخيار فعلينا تشييعه
فأخذوا في الذهاب الي تشييعه من دون ان يعلم التلاميذ من هو المتوفي. فاذاً‌ بباب عبد فرار. فتعجبوا من ذلك و قالوا للاستاذ، هذا باب عبد فرار، قال الاستاذ حسينقلي: نعم فشيعوه.
ثمّ سئل التلاميذ من زوجته كيفية فوته؟
فأجابت بانّ عبد فرار كان صحيحاً سالماً في الماضي، و هو في وقت العصر رجع الي البيت بعد خروجه، و كان متغير الحال في تفكر عميق. انقضي الليلة الماضية في غرفته في البكاء و لا يزال يبكي حتي مات ثمّ قال الآخند ملا حسينقلي الهمداني: سلك عبد فرار مسافة السنين في المعرفة في ليلة واحدة»[91]
بعضي از بزرگان، اين داشتان را در حالات مرحوم ملاحسينقلي همداني(ره) نقل كرده‌اند كه در مزان ملا حسينقلي، در نجف اشرف، مردي شرور به نام «عبد فرار» زندگي مي‌كرد. آن مرد، به مردم آزار مي‌رساند و همه از او مي‌ترسيدند.
روزي هنگام عصر، ملا حسينقلي همداني در صحن مطهر حضرت علي(ع) نشسته بود، عبد فرار از آنجا گذشت. آن مرحوم به او هيچ اعتنايي نكرد و به او احترام نگذاشت. عبد فرار به او اعتراض كرد و گفت: آيا مرا نمي‌شناسي؟ من عبد فرار هستم! چرا به من احترام نگذاشتي؟
ملا حسينقلي همداني از او پرسيد: چرا به تو عبد فرار مي‌گويند؟ آيا از خدا گريخته‌اي يا از رسول او؟
عبد فرار با شنيدن اين سخن منقلب شد و غرق انديشه به خانه بازگشت.
صبح روز بعد، ملاحسينقلي به شاگردانش گفت:‌ شب قبل، مردي از نيكان درگذشت،‌ بر ماست كه در تشييع جنازة او شركت كنيم. پس شاگردان براي شركت در تشييع جنازه، به راه افتادند تا ببينند متوفي كيست. ناگاه خود را در برابر خانة عبد فرار ديدند؛ تعجب كردند و به استاد گفتند: اينجا كه خانة عبد فرار است.
استاد ملا حسينقلي گفت:‌ درست است. بعد جنازة او را تشييع كردند. سپس شاگردان استاد، نحوة مرگ عبد فرار را از همسر او سؤال كردند. او در پاسخ گفت: عبد فرار قبلاً،‌ صحيح و سالم بود، اما ديشب كه به خانه بازگشت، منقلب و غرق تفكر بود. ديشب را در اتاقش به گريه سپري كرد و پيوسته مي‌گريست تا مرد.
سپس آخوند ملا حسينقلي همداني گفت:‌ عبد فرار، در معرفت، ره صد ساله را يكشبه پيمود.
«انّ الحرّ بن يزيد الرياحي صار مأموراً من قبل عبيدالله بن زياد لعنة الله عليه لمواجهة الحسين عليه‌السلام و ارتكب اعمالاً قبيحة ثمّ‌ رجع و تاب و لحق بالحسين عليه‌السلام فلمّا دني منهم قلب ترسه فقالوا: أمستأمن حتّي اذا عرفوه سلم علي الحسين عليه‌السلام و قال: جعلني الله فداك يابن‌رسول‌الله انا صاحبك الذي حسبتك عن الرجوع و سايرتك في‌الطريق و جعجعت بك في هذا المكان، و الله الذي لا اله الا هو ما ظننت ان القوم يردون عليك ما عرضت عليهم ابداً و لا يبلغون منك هذه المنزلة فقلت في نفسي لا ابالي ان اصناع القوم في بعض امرهم و لا يظنون اني خرجت من طاعتهم و اني قد جئتك تائباً مما كان منّي الي ربّي، و مواسياً لك بنفسي حتي اموت بين يديك، أفتري لي توبة؟
قال: نعم، يتوب الله عليك و يغفر لك، فانزل.
قال:‌ انا لك فارساً خير مني راجلاً. اقاتلهم علي فرسي ساعة. فحمل علي القوم و قاتلهم ثمّ شدت جماعة علي الحّر فقتلوه فلما صرع وقف عليه الحسين عليه‌السلام و قال له: انت كما سمتك امّك الحرّ حرّ في الدنيا و سعيد في الاخرة»[92]
حربن‌زياد رياحي از سوي عبيدالله بن زياد لعنة الله عليه مأمور مقابله با امام حسين(ع) گرديد و مرتكب اعمال زشتي شد، اما سرانجام بازگشت و توبه كرد و به صف ياران امام حسين(ع) پيوست. چون به نزديك سپاه اباعبدالله(ع) رسيد، سپرش را وارونه كرد. به او گفتند: آيا امان مي‌خواهي؟ سپس او را شناختند. آنگاه حر به امام حسين(ع) سلام كرد و گفت: اي پسر رسول خدا، خدا مرا فداي تو كند. من همان كسي هستم كه مانع بازگشت شما شدم و شما را به اين راه كشاندم و در اينجا در تنگنا قرار دادم. به خداي بي‌همتا سوگند كه هرگز گمان نمي‌كردم كه اين قوم با شما چنين كنند و شما را در چنين وضعي قرار دهند. با خود گفتم: پروايي نيست اگر كمي با آنها به مدارا رفتار كنم تا گمان نبرند كه مي‌خواهم از اطاعتشان خارج شوم و اين گونه پشيميان و نادم از آنچه با تو كرده‌ام، به سوي پروردگارم توبه مي‌كنم و همراه تو خواهم بود، تا آنكه در ركابت جان ببازم. حال به نظر شما امكان توبه براي من هست.
حضرت فرمود: آري، خداوند توبه‌ات را مي‌پذيرد و از گناهانت در مي‌گذرد.
آنگاه حر، سوار بر اسب شد و گفت: من سواره بهتر مي‌توانم بجنگم تا پياده، سوار بر اسبم مي‌روم تا ساعتي با آنها نبرد مي‌كنم. آنگاه به سوي دشمن حمله كرد و با آنان به جنگ پرداخت تا آنكه گروهي از آنان بر وي يورش بردند و او را از پاي در آوردند. چون بر زمين افتاد، امام حسين(ع) به بالين او رسيد و به او فرمود: تو همان‌گونه كه مادرت تو را حر ناميد، در دنيا آزاده بودي و در آخرت نيك‌بخت خواهي بود.
«قال ابوبصير:
كان لي جار يتبع السلطان، فاصاب مالاً. فاتخذ قياناً و كان يجمع الجموع و يشرب المسكر و يؤذيني فشكوته الي نفسه غير مرة فلم ينته فلما الححت عليه قال: يا هذا انا ذجل مبتلي، و انت رجل معافي: فلو عرفتني لصاحبك رجوت ان يستنقذني الله بك. فوقع ذلك في قلبي.
فلما صرت الي أبي عبدالله عليه‌السلام ذكرت له حاله.
فقال لي: اذا رجعت الي الكوفة فانه سيأتيك، فقل له: يقول لك جعفربن‌محمد(ع) دع ما انت عليه و اضمن لك علي الله الجنّة.
قال: فلما رجعت الي الكوفة أتاني فيمن اتي، فاحتبسته تي خلا منزلي، فقلت:‌يا هذا اني ذكر تك لأبي عبدالله(ع) فقال: اقرئه السلام و قل له: يترك ما هو عليه و اضمن له علي الله الجنة.
فبكي ثمّ قال: الله قال لك جعفر(ع) هذا؟
قال:‌فحلفت له انه قال لي ما قلت لك.
فقال له: حسبك و مضي: فلما كان بعد ايّام بعث الي و دعاني، فاذا هو خلف باب داره عريان، فقال:‌يا أبا بصير ما بقي في منزلي شيء الاّ و خرجت عنه و انا كما تري.
فمشيت الي اخواني فجمعت له ما كسوته به.
ثمّ لم يأت عليه الاّ ايام يسيرة حتي بعث الي اني عليل فائتني. فجعلت اختلف اليه و اعالجه حتّي نزل به الموت، فكنت عنده جالساً و هو يجود بنفسه، ثمّ غشي عليه غشية ثمّ افاق. فقال: يا ابا بصير قد و في صاحبك لنا، ثمّ مات.
فحججت، فاتيت ابا عبدالله(ع) فاستأذنت عليه. فلمّا دخلت قال: مبتدئاً مندخل البيت واحدي رجلي في الصحن و الاخري في دهليز داره، يا ابابصير قد وفينا لصاحبك»[93]
ابوبصير گويد:
همسايه‌اي داشتم كه پيرو سلطان بود و به ثروتي دست يافته بود. كنيزكان آوازه‌خان اختيار كرده بود. همگان را گرد مي‌آورد و شراب مي‌خورد و ماية آزار من بود. بارها از او گله كردم، ولي سودي نبخشيد. وقتي اصرار مرا ديد، گفت: من فردي آلوده‌ام و تو مردي پاك هستي. اگر مرا به مولايت معرفي كني، اميد آن دارم كه خداوند به واسطة‌ تو، مرا از اين آلودگي نجات دهد.
سخنش بر دلم نشست. وقتي به محضر امام صادق(ع) رسيدم، وضعيت او را براي آن حضرت بيان كردم. حضرت فرمود: چون به كوفه بازگردي، او نزد تو خواهد آمد. آنگاه به او بگو: جعفر‌بن‌محمد(ع) به تو پيغام داد كه اگر اعمالت را ترك كني، بهشت را برايت ضمانت مي‌كنم.
چون به كوفه بازگشتم، وي نيز همانند ديگران به ديدنم آمد، او را نزد خود نگه داشتم تا همه بروند تا در منزلم كسي نباشد. آنگاه به او گفتم: اي مرد،‌ من ماجراي تو را به امام صادق(ع) عرض كردم. آن حضرت فرمود: به او سلام برسان و بگو: از آنچه دارد درست بشويد، تا من بهشت را برايش نزد خدا ضمانت كنم.
با شنيدن اين سخن، گريست. سپس گفت: تو را به خدا، آيا جعفر‌بن‌محمد(ع) چنين گفت؟
سوگند خوردم كه آنچه او گفت، به تو گفتم. آنگاه گفت: كافي است و رفت. پس از چند روز كسي را از پي من فرستاد و مرا خواند. چون به در خانه‌اش رسيدم، ناگاه او را پشت در منزلش برهنه ديدم. او به من گفت: اي ابوبصير، از تمام داراييم دست شستم و اينك چنانم كه مي‌بيني. آنگاه من به منزل برادرانم رفتم و لباس برايش تهيه كردم. از آن پس ايامي بيش بر او نگذشت كه كسي را به دنبال من فرستاد و پيغام داد كه بيمار است. از آن زمان پيوسته به خانه‌اش مي‌رفتم و در معالجه‌اش مي‌كوشيدم تا آنكه مرگش فرا رسيد. من بر بالينش نشسته بودم كه مرگش نزديك شد و از هوش رفت، سپس چشم گشود و گفت: اي ابوبصير، مولايت به وعده‌اي كه به ما داده بود، وفا كرد. اين سخن را گفت و جان سپرد.
آنگاه من عازم حج شدم و به منزل امام صادق(ع) رفتم و اجازة ملاقات خواستم. چون وارد شدم، در حالي كه يك پايم در صحن خانه و ديگري در دالان خانة حضرت بود؛ پيش از آنكه سخني بگويم، آن گرامي از داخل خانه فرمود: اي ابوبصير! ما به وعده‌اي كه به دوستت داديم، وفا كرديم.

پی نوشتها


[1]. قرآن، نازعات / 40ـ41.
[2]. قرآن، رحمن / 46.
[3]. قرآن، فجر / 27ـ30.
[4].  قرآن، قمر / 54ـ55.
[5]. قرآن، اعراف / 96.
[6].  قرآن، اعراف / 128.
[7]. قرآن، ماده / 27.
[8]. قرآن، آل‌عمران / 102.
[9]. قرآن، تغابن / 16.
[10]. قرآن، طه / 121.
[11]. قرآن، يوسف / 42.
[12]. قرآن، نور / 36ـ37.
[13]. قرآن، نازعات / 40ـ41.
[14]. قرآن، حج / 1ـ2.
[15]. قرآن، آل‌عمران / 30.
[16]. قرآن، بقره / 24.
[17]. قرآن، انفال / 25.
[18]. قرآن، نمل / 69.
[19]. قرآن، نساء / 9.
[20]. قرآن، فاطر / 28.
[21]. نهج‌البلاغه، حكمت28.
[22]. قرآن، نازعات / 40.
[23]. قرآن، رحمن / 46.
[24]. قرآن، ابراهيم / 14.
[25]. قرآن، يس / 11.
[26]. قرآن، ق / 33.
[27]. قرآن، بينه / 8.
[28]. قرآن، فاطر / 28.
[29]. قرآن، ملك / 12.
[30]. قرآن، زمر / 23.
[31]. قرآن، نور / 52.
[32]. قرآن، لقمان / 33.
[33]. قرآن، اعلي / 10.
[34]. قرآن، حج / 1.
[35]. قرآن، انفال / 2.
[36]. قرآن، حج / 35.
[37]. قرآن، زمر / 13.
[38]. قرآن، زمر / 16.
[39]. قرآن، زمر / 23.
[40]. قرآن، دهر / 7.
[41]. قرآن، دهر / 10.
[42]. قرآن، بقره / 40.
[43]. قرآن، توبه / 18.
[44]. قرآن، آل‌عمران / 30.
[45]. قرآن، اعراف / 97ـ99.
[46]. بحارالانوار، ج70، ص255، باب59 ح2.
[47]. همان، ص359، ح5.
[48]. همان، ص365، ح13.
[49]. همان، ص379، ح29.
[50]. همان، ص381، ح32.
[51]. همان، ص382، ح34.
[52]. همان، ص382، ح35.
[53]. همان، ص391، ح60.
[54]. همان، ص393، ح6.
[55]. همان، ص399، ح72.
[56]. قرآن، نحل / 112.
[57]. قرآن، نمل / 69.
[58]. قرآن، اعراف / 175.
[59]. قرآن، توبه / 55.
[60]. قرآن، روم / 10.
[61]. قرآن، توبه / 24.
[62]. قران، مطففين / 15.
[63]. قرآن، حج / 11.
[64]. قرآن، نحل / 99ـ100.
[65]. قرآن، آل‌عمران / 8.
[66]. قرآن، روم / 10.
[67]. قرآن، يونس / 39.
[68]. بحارالانوار، ج66، ص218، باب34، ح2.
[69]. همان، ص219، ح3.
[70]. منظور از ابوالخطاب، محمدبن‌مقلاص اسدي كوفي است كه ظاهراً نخست در زمرة ياران سرشناس امام صادق(ع) بوده، سپس مرتد شده و مذاهب باطله را بدعت نهاد و بدين سبب آن حضرت از او بيزاري جست و او را لعنت كرد. (مترجم).
[71]. بحارالانوار، ج66، ص220، باب34، ح4.
[72]. همان، ص222، ح8.
[73]. زبير يكي از چهار نفري بود كه دعوت اميرمؤمنان علي(ع) را براي گرفتن حقش بعد از وفات پيامبر(ص) اجابت كرد. سلمان دربارة او گفته است، بصيرت زبير درياري آن حضرت از همة ما بيشتر بود. او يكي از چهار نفري بود كه قبل از نقض بيعتش، حضرت علي(ع) نفر پنجمي براي آنان نمي‌يافت و آنها سلمان،‌ ابوذر، مقداد و زبير بودند. همچنين او در شورايي كه براي تعيين جانشين خليفة دوم، تشكيل شده بود، حق خود را به علي(ع) بخشيد. به علاوه او در شب دفن حضرت فاطمه‌زهرا(س) حاضر بود. با اين وجود، او از جمله كساني بود كه ايمان را به عاريه گرفته  بود و ايمانش پايدار نبود؛ در پرتو آن راه پيمود، سپس خدا ايمانش را سلب كرد و بدينسان او در زمرة پنج نفري قرار گرفت كه از نظر اسلام، از جمله پيشوايان كفر مي‌باشند. (سفينة‌البحار، ج1، ص544، «ماده زبر»)
[74]. بحارالاوار، ج69، ص223، باب34، ح9.
[75]. همان، ص223، ح14.
[76]. علي‌بن‌ابي حمزة سالم بطائني، از اصحاب امام كاظم(ع) بود كه پس از شهادت آن حضرت، با پيروانش براي خاموش كردن نور خدا، تلاش كردند و به اين عقيده قائل شدند كه امامت به امام موسي‌ كاظم(ع) پايان پذيرفته است و گروه واقفيه را بر اساس اين اعتقاد باطل، شكل دادند. گفته‌اند آنان به طمع اموالي كه نزدشان بود، اين عقده را اظهار كردند و علي‌بن ‌ابي حمزه، سي هزار دينار و زيادالقندي هفتاد هزار دينار آن وقت، در اختيارشان بود. (سفينة‌البحار، ج2، ص242).
[77]. بحارالنوار، ج69، ص225، باب34، ح17.
[78]. همان، ص227، ح19.
[79]. همان، ج71، ص364، باب90، ح3.
[80]. همان، ص364، ح5.
[81]. همان، ص366، ج71، ح13.
[82]. همان.
[83]. سفينة‌البحار، ج2، ص242، باب عين بعد از لام.
[84]. همان، ج1، ص713، باب شكا.
[85]. همان، ص131، باب ثعب.
[86]. بحارالانوار، ج69، ص220، كتاب ايمان و كفر.
[87]. سفينة البحار، ج1، ص544، مادة زبر.
[88]. بحارالانوار، ج13، ص377، باب13.
[89]. اصول كافي، ج2، ص69، باب خوف و رجا، ح8.
[90]. وسائل الشيعة، ج12، ص145، باب 47، از ابواب ما يكتسب به.
[91]. تلخيص از المقاتل.
[92]. همان.
[93]. بحارالانوار، ج47، ص145، باب معجزات امام جعفرصادق(ع).