هارون الرشيد بيست و يك پسر (21) داشت كه سه تاى آن ها را به ترتيب وليهد خود كرده
بود؛ يكى محمد امين ، دومى مامون الرشيد و سومى مؤ تمن .
در اين ميان قاسم پسرى بود كه گوهر پاكش از صلب آن ناپاك ؛ چون مرواريدى از درياى
تلخ و شور، ظاهر گشته و فيض مجالست زهاد و عباد آن عصر را دريافته بود. او از
تاءثير صحبت ايشان روى دل از زخارف دنيا بر تافته و طريقه پدر و آرزوى تاج و تخت را
ترك گفته بود. قاسم جامه كهنه و مندرس كرباسين پوشيده و قرص نان جويى روزه خود را
افطار مى كرد و پيوسته به قبرستان رفته و به نظر عبرت بر مرده ها مى نگريست و مانند
ابر بهار اشك مى ريخت .
روزى پدرش در مكانى نشسته بود، وزرا و بزرگان و اعيان و اشراف در خدمتش كمر بندگى
بسته و هر يك به تناسب مقام خود نشسته بودند كه آن پسر با لباس مندرس و كهنه و سر و
وضعى ساده و معمولى از آنجا عبور كرد، گروهى از حضار گفتند:
اين پسر سر امير را در ميان پادشاهان زير ننگ كرده ! امير بايد او را از اين وضع
ناپسند منع نمايد، اين حرفها به گوش هارون الرشيد رسيد، او پسر را خواست و از روى
مهربانى و شفقت زبان به نصيحت او گشود. آن جوان سعادتمند گفت : اى پدر! عزت دنيا را
ديدم و شيرينى رياست را چشيدم حالا از تو مى خواهم كه مرا به حال خود واگذارى تا
عبادت خدا بجا آورم و زاد و توشه اى براى آخرتم فراهم سازم ، من از دنياى فانى چيزى
نمى خواهم و از درخت دولت پادشاهى تو ثمرى نخواستم . هارون قبول نكرد و به وزير خود
گفت : فرمان ايالت مصر و اطراف آن را بنويس .
قاسم گفت : اى پدر! دست از سر من بردار والا ترك شهر و ديار مى كنم و از تو مى
گريزم .
هارون براى اينكه پسر را از اين كار منصرف كند با مهربانى گفت : فرزندم ! من طاقت
دورى تو را ندارم ، اگر تو ترك وطن گويى روزگار بى تو چگونه به من خواهد گذشت ؟!
گفت : تو فرزندان ديگرى هم دارى كه دلت با ديدن آنها شاد شود. سرانجام چون ديد پدر
دست از او بر نمى دارد، نيم شبى خدم و حشم را غافل كرد و از دارالخلافه گريخت و تا
بصره در هيچ جا توقف نكرد. او به جز قرآنى ، از مال دنيا هيچ با خود بر نداشت . در
بصره با كارگرى امرار معاش مى كرد.
ابو عامر بصرى مى گويد:
ديوار باغ من خراب شده بود، از خانه بيرون آمدم تا كارگرى بيابم و ديوار باغم را
بسازم . جوان زيبارويى را ديدم كه آثار بزرگى از او نمايان بود و بيل و زنبيلى در
پيش خود نهاده و قرآن تلاوت مى كرد.
گفتم : اى جوان ! كار مى كنى ؟
گفت : بله براى كار كردن آفريده شده ام ، با من چه كار دارى ؟
گفتم : گل كارى ، گفت : به اين شرط مى آيم كه يك درهم و نصف به من مزد دهى و وقت
نمازم به من فرصت دهى تا نماز را سر وقت بخوانم . قبول كردم و او را بر سر كار
آوردم . چون غروب آمدم ، ديدم يك تنه كار ده نفر را كرده است ! دو درهم به او دادم
، قبول ، نكرد و همان يك درهم و نصف را گرفت و رفت .
روز ديگر به دنبال وى به بازار رفتم ولى او را نيافتم ، سراغش را گرفتم ، گفتند:
فقط شنبه ها كار مى كند، كارم را به تعويق انداختم تا روز شنبه رسيد، به بازار رفتم
همچنان او را مشغول تلاوت قرآن ديدم ، سلام مى كردم گويا از عالم غيب او را كمك مى
كردند. شب خواستم به او سه درهم بدهم قبول نكرد و همان يك درهم و نصف را گرفت و رفت
.
شنبه سوم به بازار دنبال او رفتم او را نيافتم ، از او سراغ گرفتم ، گفتند: سه روز
است در خرابه اى بيمار افتاده ، به شخصى التماس كردم مرا نزد او ببرد، او را ديدم
كه در خرابه اى بى در و پيكر بيهوش افتاده و نيم خشتى زير سر نهاده است . سلام كردم
چون در حالت احتضار بود توجهى نكرد، ديگر بار كه سلام كردم مرا شناخت ، خواستم سر
او را به دامن بگيرم نگذاشت و گفت : اين سر را بر روى خاك بگذار كه جز خاك او را
سزاوار نيست و من هم دوباره سر او را بر خاك نهادم .
گفتم : اگر وصيتى دارى به من بگو، گفت : از تو مى خواهم وقتى مردم مرا به خاك
بسپارى و بگويى پروردگارا! اين بنده خوار و ذليل تو است كه از دنيا و مال و منصب آن
گريخت و رو به درگاه تو آورد كه شايد او را بپذيرى پس به فضل و رحمت خود، او را
قبول كن و از تقصيرات او درگذر. آنگاه پيراهن و زنبيل مرا به قبر كن ده و قرآن و
انگشتر مرا به هارون الرشيد برسان و به او بگو اين امانتى است از جوانى غريب كه گفت
: مبادا با اين غفلتى كه دارى بميرى ! اين را گفت و
حركت كرد كه برخيزد نتوانست ، دو مرتبه خواست بلند شود نتوانست ، گفت : عبدالله زير
بغلم را بگير كه آقا و مولايم اميرالمومنين (ع ) آمد. بلندش كردم ، ديدم جان به جان
آفرين تسليم كرد.(45) |