عاقبت بخيران عالم جلد ۱

على محمد عبداللهى

- ۴ -


نمك خوردن و نمكدان شكستن  

او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشكيل داده بودند. روزى باهم نشسته بودند و گپ مى زدند. در حين صحبتهاشان گفتند: چرا ما هميشه با فقرا و آدمهايى معمولى سر و كار داريم و قوت لا يموت آنها را از چنگشان بيرون مى آوريم ، بيايد اين بار خود را به خزانه سلطان بزنيم كه تا آخر عمر برايمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم كار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممكن را بررسى كردند، اين كار مدتى فكر و ذكر آنها را مشغول كرده بود، تا سرانجام بهترين راه ممكن را پيدا كردند و خود را به خزانه رسانيدند. خزانه مملو از پول و جواهرات قيمتى و...بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلا جات و عتيقه جات در كوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در اين هنگام چشم سر كرده باند به شى ء درخشنده و سفيدى افتاد، گمان كرد گوهر شب چراغ است ، نزديكش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمك است ، بسيار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پيشانى زد بطورى كه رفقايش متوجه او شدند و خيال كردند اتفاقى پيش آمد يا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خيلى زود خودشان را به او رسانيدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او كه آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پيدا بود گفت : افسوس كه تمام زحمتهاى چندين روزه ما به هدر رفت و ما نمك گير سلطان شديم ، من ندانسته نمكش را چشيدم ، ديگر نمى شود مال و دارايى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است كه ما نمك كسى را بخوريم و نمكدان او را هم بشكنيم و...
آنها در آن دل سكوت سهمگين شب ، بدون اين كه كسى بويى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح كه شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند كه شب خبرهايى بوده است ، سراسيمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانيدند، ديدند سر جايشان نيستند، اما در آنجا بسته هايى به چشم مى خورد، آنها را كه باز كردند ديدند جواهرات در ميان بسته ها مى باشد، بررسى دقيق كه كردند ديدند كه دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى كرد و...
بالآخره خبر به سلطان رسيد و خود او آمد و از نزديك صحنه را مشاهده كرد، آنقدر اين كار برايش عجيب و شگفت آور بود كه انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! اين چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنكه مى توانسته همه چيز را ببرد ولى چيزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور كه شده بايد ريشه يابى كنم و ته و توى قضيه را در آورم . در همان روز اعلام كرد: هر كس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بيايد، من بسيار مايلم از نزديك او را ببينم و بشناسم .
اين اعلاميه سلطان به گوش سركرده دزدها رسيد، دوستانش را جمع كرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است ، برويم پيش او تا ببينيم چه مى گويد. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى كردند، سلطان كه باور نمى كرد دوباره با تعجب پرسيد: اين كار تو بوده ؟ گفت : آرى . سلطان پرسيد: چرا آمدى دزدى و با اين كه مى توانستى همه چيز را ببرى ولى چيزى را نبردى ؟ گفت : چون نمك شما را چشيدم و نمك گير شدم و بعد جريان را مفصل براى سلطان گفت . سلطان به قدرى عاشق و شيفته كرم و بزرگوارى او شد كه گفت : حيف است جاى انسان نمك شناسى مثل تو، جاى ديگرى باشد، تو بايد در دستگاه حكومت من كار مهمى را بر عهده بگيرى ، و حكم خزانه دارى را براى او صادر كرد. آرى او يعقوب ليث بود و چند سالى حكمرانى كرد و سلسله صفاريان را تاءسيس نمود. (59)


آيا زيبا را از زشت و زشت را از زيبا تشخيص ‍ داد؟ 

طفيل بن عمرو دوسى ، مردى بزرگوار، شاعر، سخن ساز، عاقل و خردمند بود، او وقتى وارد مكه شد گروهى از قريش از ترس اين كه مبادا، اين شخصيت با پيامبر تماس بگيرد، فورا سراغ او رفتند و بدگويى را درباره پيامبر آغاز كردند و سخنان سابق را تكرار نمودند و يادآور شدند كه آئين اين مرد وحدت ما را به هم زده ، سنگ تفرقه در ميان ما افكنده و قرآن او جز سحر و جادو نيست كه ميان پدر و پسر، برادر، و شوهر و همسر و...جدايى مى افكند و ما از آن مى ترسيم كه به تو و قبيله ات همان آسيبى برسد كه بر ما رسيده است ، مبادا با او سخن بگويى و يا از او چيزى بشنوى .
طفيل مى گويد: به خدا قسم تبليغات قريش سبب شد كه تصميم گرفتم از پيامبر چيزى نشنوم و با او سخن نگويم ، حتى وقتى وارد مسجدالحرام شدم تا كعبه را طواف كنم ، پنبه اى در گوش خود فرو بردم كه مبادا بدون اختيار سخنان او وارد گوشم گردد، ولى ناخواسته چشمم به رسول خدا افتاد كه در كنار كعبه ايستاده و نماز مى خواند، بدون اختيار نزدش ايستادم و خدا خواست جملاتى را كه بسيار زيبا و پر جاذبه بود از او بشنوم . با خود گفتم ، واى بر من ، من مردى خردمند و شاعر و سخن سازم ، من كسى نيستم كه زيبا را از زشت و زشت را از زيبا تشخيص ندهم ، چه بهتر به سخنان او گوش فرا دهم ، اگر آنها را مفيد و سودمند ديدم به كار بندم و در غير اين صورت ترك كنم . از اين جهت مقدارى توقف كردم تا پيامبر به سوى خانه خود رفت ، من نيز به دنبال او رفتم ، وقتى او وارد خانه خود شد من نيز بر او وارد شدم و در حضورش نشستم ، آنگاه سرگذشت خود را بازگو كردم و افزودم : من آنچنان تحت تاءثير تبليغات آنها قرار گرفته بودم كه هنگام ورود به مسجد در گوش ‍ خود پنبه فرو كردم تا مبادا سخنان شما را بشنوم ولى خدا خواست كه سخنانى چند از شما به گوشم برسد و آنها را مفيد و زيبا تشخيص دهم ، اكنون درخواست مى كنم كه حقيقت آئين خود را بر من عرضه بدارى ، آنگاه رسول گرامى ، اسلام را بر او عرضه داشت و آياتى چند از قرآن مجيد را براى او تلاوت كرد.
طفيل دوسى مى گويد: به خدا سوگند سخنى به آن زيبايى و للّه للّه آئينى به آن استوارى نه ديده و نه شنيده بودم ، شهادتين را بر زبان جارى كردم و به رسول گرامى عرض كردم من در ميان قبيله خود قدرتمند و صاحب نفوذم ، به سوى آنان باز مى گردم و آنها را به اسلام دعوت مى كنم ، از خدا بخواه مرا در اين كار يارى كند.
طفيل به سوى قوم خود بازگشت و در ميان آنان به تبليغ مشغول گرديد. در جنگ خيبر كه رسول گرامى دژهاى فساد را در هم كوبيده بود، او با هشتاد خانواده از دوس حضور رسول خدا رسيد، پيامبر به خاطر زحمتهاى توانفرساى اين مرد، سهمى از غنايم را به او بخشيد. تا اين كه پس ‍ از درگذشت پيامبر در عصر خلفا، در جنگ يمامه شربت شهادت نوشيد.(60)


هنوز از شراب سير نشده ام  

اعشى يكى از شاعران زبردست دوران جاهليت است كه اشعارش نقل مجالس بزم قريش بود.
وى در پايان عمر، كه پيرى بر او غلبه كرده بود، شمه اى از آيين توحيد و تعاليم عالى اسلام به گوشش رسيد. او در نقطه اى دور از مكه زندگى مى كرد و هنوز آوازه نبوت پيامبر در آن نقاط خوب منتشر نشده بود، ولى آنچه كه از تعاليم اسلام بطور اجمال شنيده بود، طوفانى در كانون وجود او پديد آورده بود. به اين خاطر، قصيده اى سراپا نغز در مدح پيامبر ساخت و ارمغانى بهتر از آن نديد كه اين اشعار را در محضر پيامبر گرامى اسلام بخواند. با اين كه شعر او ابياتى چند بيش نيست ولى در عين حال ، از بهترين و فصيح ترين اشعارى است كه در آن زمان درباره پيامبر (ص ) سروده شده است .
هنوز اعشى درك فيض محضر پيامبر نكرده بود كه جاسوسان قريش با او تماس گرفتند و از مقصد او آگاه شدند. آنان بخوبى مى دانستند كه اعشى مردى شهوت ران است و به زن و شرب علاقه مفرطى دارد، فورا از نقطه ضعف او سوء استفاده كرده .
گفتند: اى ابا بصير! آئين محمد با روحيات و وضع اخلاقى تو سازگار نيست . گفت : چطور؟ گفتند: او زنا را حرام ميداند. وى در پاسخ گفت ، مرا حاجتى در اين كار نيست ، و اين مطلب نمى تواند مانع از گرايش من بشود.گفتند: او شراب را هم تحريم كرده است . اعشى از شنيدن اين حرف كمى ناراحت شد و گفت : من هنوز از شراب سير نشده ام
اكنون بر مى گردم و مدت يك سال تا به سر حد سير شدن مى خورم و سال ديگر مى آيم ، دست بيعت به او ميدهم .
او برگشت ، ولى اجل مهلتش نداد و در همان سال چهره در نقاب خاك كشيد.(61)


حنظله غسيل الملائكه  

وقتى نداى جهاد را شنيد متحير شد، چه كند؟ از اين جهت از پيامبر اجازه گرفت كه يك شب در مدينه توقف كند و آنگاه بامدادان خود را به مسلمانان برساند، پيامبر موافقت كرد. او حنظله فرزند ابى عامر، جوانى بود كه بيست و چند بهار از عمرش گذشته بود. او به راستى مصداق آيه : يخرج الحى من الميت (62) بود؛ زيرا وى فرزند ابو عامر دشمن پيامبر بود و پدر او در نبرد احد در ارتش قريش شركت داشت و يكى از عناصر بدخواهى بود كه قريش را در نبرد با پيامبر تحريك كرد و در دشمنى با اسلام هيچگاه كوتاهى نكرد. مع الوصف فرزند او حنظله جوان پاك بازى بود كه رگ و پوستش مملو از عشق و علاقه به اسلام و پيامبر بود، عواطف فرزندى ، او را از شركت در جنگ بر ضد پدر منصرف نساخت .
شب عروسى او مصادف با حركت مسلمانان به سرزمين احد بود، وقتى نداى جهاد را شنيد متحير شد چه كند، چاره نديد جز اين كه از پيامبر اجازه بگيرد كه يك شب در مدينه توقف كند و بامدادان خود را به مسلمانان برساند، پيامبر با درخواست او موافقت كرد. وى پس از انجام مراسم عروسى ، پيش از آنكه غسل كند آهنگ عزيمت به ميدان جنگ كرد. هنگام خروج از خانه ديدگان نو عروس او غرق در اشك گشت و دست در گردن شوهر خود افكند و درخواست كرد كه لحظاتى صبر كند. آنگاه افرادى را به شهادت طلبيد تا همگى از حنظله بشنوند كه حنظله و او با يكديگر زن و شوهر شده اند. وقتى كه حنظله رفت عروس رو به گواهان كرد و گفت :
ديشب در خواب ديدم كه آسمان شكافت ؛ و شوهرم داخل آن گرديد، سپس شكاف به هم آمد. من از اين رويا احساس مى كنم كه روان شوهرم به سوى جهان بالا خواهد رفت و شربت شهادت را خواهد نوشيد .
حنظله يكسره به احد آمد. چشم او به ابوسفيان افتاد كه در ميان دو سپاه مشغول گردش و حركت بود، او در يك حمله ، شمشيرش را متوجه او ساخت ، اتفاقا شمشير بر پشت ابوسفيان فرود آمد و نقش زمين گرديد. در اين موقع بود كه يك سرباز قريش بنام ليثى به كمك ابوسفيان شتافت و او را از چنگ حنظله رها ساخت و سپس نيزه دارى از قريش به حنظله حمله كرد و آن را در بدن او فرو برد. حنظله به تعقيب او پرداخت و با شمشيرى كه در دست داشت وى را از پاى درآورد و سپس ‍ خود به زمين افتاد و شهد شيرين شهادت را چشيد.
رسول گرامى فرمود:
مى ديدم فرشتگان بدن حنظله را غسل مى دادند و به اين خاطر او لقب غسيل الملائكه به خود گرفت .
ابوسفيان مى گفت :
اگر چه در جنگ بدر مسلمانان فرزندم حنظله را كشتند، در عوض ما نيز در جنگ احد حنظله آنها را كشتيم .
اين عروس و داماد از نمونه هاى تاريخ مى باشند؛ زيرا آنان جانباز راه حق بودند ولى پدران آنها از دشمنان سرسخت اسلام به شمار مى رفتند. پدر عروس عبدالله بن ابى سلول رئيس منافقان مدينه بود و داماد او فرزند ابى عامر، راهب دوران جاهليت بود كه پس از اسلام ، به مشركان مكه پيوست و هرقل را براى كوبيدن حكومت جوان اسلام دعوت نمود.(63)


حكم نادرشاه  

وقتى نادرشاه به حكومت رسيد، عراق در دست حكومت عثمانى بود. نادرشاه سپاهى تهيه نمود و به عراق حمله كرد و آن را از چنگ عثمانى ها بيرون آورد. آنگاه تصميم گرفت براى زيارت على (ع ) به نجف برود.
وقتى مى خواست وارد حرم شود، كورى را ديد كه در صحن حرم نشسته و گدايى مى كند. به او گفت : چند سال است در اين جا هستى ؟ كور گفت : بيست سال . نادر گفت : بيست سال است در اين جا هستى و هنوز بينايى چشمانت را از اميرالمؤمنين نگرفته اى ؟ من به حرم مى روم و بر مى گردم ، اگر هنوز بينايى ات را نگرفته باشى تو را مى كشم . شاه به حرم رفت و گدا از ترس او، شروع به دعا و ناله و زارى كرد و از على (ع ) درخواست كرد چشمانش را به او باز دهد.
وقتى نادرشاه از حرم بيرون آمد، ديد كه مرد، بينايى اش را به بركت توسل به على (ع ) به دست آورده است .(64)


دوستى على - عليه السلام - 

رسول خدا - ص - فرمود: اگر تمام مردم دوستدار على بن ابى طالب مى شدند، خداوند جهنم را خلق نمى فرمود.
روزى آن جناب با عده اى از مسلمانان بيرون مسجد نشسته بودند. در اين هنگام چهار نفر زنگى (سياهپوست ) تابوتى را به سمت گورستان مى بردند، پيامبر به آنها فرمود: كه جنازه را بياورند، چون جنازه را آوردند، حضرت روى او را گشود و فرمود: اى على ، اين شخص رباح غلام سياهپوست بنى نجار است . على (ع ) با ديدن او فرمود: هر وقت اين غلام مرا مى ديد، شاد مى شد و مى گفت : من تو را دوست دارم .
وقتى رسول خدا اين سخن را شنيد، برخاست و دستور داد كه جنازه را غسل دهند، سپس لباس خود را به عنوان كفن بر تن مرده نمود و براى تشييع جنازه وى به راه افتاد. در بين راه صداى عجيبى از آسمانها بلند شد، پيامبر فرمود: اين صداى نزول هفتاد هزار فرشته است كه براى تشييع جنازه اين غلام سياه آمدند. سپس خود حضرت در قبر فرو رفت و صورت غلام را بر خاك نهاد و سنگ لحد را چيد و در پايان فرمود: يا على ! نعمتهاى بهشتى كه بر اين غلام مى رسد، همه به خاطر محبت و دوست داشتن تو است . (65)


در هر سرزمينى قبرى خواهد بود 

يحيى بن هرثمه گويد: روزى متوكل مرا احضار كرد و گفت : سيصد نفر انتخاب كن و با آنها به مدينه برو، و على بن محمد بن رضا (امام هادى امام دهم ) را با احترام و تجليل كامل ، نزد من بياور. من افرادى را انتخاب كرده و حركت كردم . يكى از همراهان من شخص شيعه مذهبى بود كه با يكى از همراهانم كه شيعه نبود، در بين راه به مباحثه مشغول بود. من كه شيعه نبودم از مناظره آنها خوشحال بودم ؛ زيرا موجب سرگرمى من و احساس ‍ طولانى نبودن مسيرى كه در پيش داشتيم ، بود.
وقتى كه به وسط راه رسيديم آن شخص غير شيعه گفت : شما شيعيان مى گوييد كه على بن ابى طالب (ع ) فرموده : در همه سرزمينها يا قبرى وجود دارد و يا بعدا قبرى در آنجا پديدار خواهد شد. آيا اين حرف درست است ؟ مرد شيعه گفت : آرى ، امام ما چنين فرموده است . او گفت : در اين بيابان خشك و سوزان كسى وجود ندارد تا بميرد و قبرش در اينجا قرار گيرد! همه ما به خنده افتاديم و تا ساعتى آن مرد شيعه را مسخره مى كرديم و مى خنديديم .
سرانجام به مدينه رسيديم و خدمت امام هادى (ع ) رفتيم و نامه متوكل را براى او خوانديم . حضرت فرمود: مانعى ندارد، فعلا استراحت كنيد و فردا بياييد. فردا نزد آن حضرت رفتيم ، ديديم خياطى آنجا حاضر است و لباس ‍ پشمى زمستانى براى آن حضرت فراهم مى كند! حضرت به او فرمود: براى من و غلامان و خدمتكارانم از اين لباس تهيه كن و چون فقط امروز را فرصت دارى ، چند خياط ديگر هم كمك بگير تا اين لباسهاى گرم فردا آماده شود! بعد رو به من كرد فرمود: شما برويد كارهايتان را انجام دهيد و فردا در همين ساعت بياييد تا حركت كنيم .
من از پيش او خارج شدم و با خود گفتم : ما در گرماى تابستان به سر مى بريم و اين شخص دستور مى دهد برايش لباس گرم فراهم كنند، شايد تاكنون مسافرت نكرده ، خيال مى كند در هر سفرى بايد اين گونه لباسها را به همراه داشته باشد و تعجب كردم از شيعيان كه چگونه چنين شخصى را امام خود مى دانند! روز بعد نزد او رفتم و ديدم براى خود و همراهانش پالتو و پوستين و لباس گرم برداشته و آماده حركت است ! من بيشتر تعجب كردم و با خود گفتم : آيا او گمان مى كند كه در وسط تابستان ، زمستان به سراغ ما مى آيد؟
حركت را آغاز كرده ، از شهر خارج شديم تا به همان محلى رسيديم كه بين مرد شيعه و مرد غير شيعه بحث شديد در مورد قبرها در گرفته بود. ناگهان ابرى متراكم در آسمان پيدا شد. رعد و برق آغاز گرديد و سرماى شديدى پديد آمد. آن حضرت و همراهانش لباسهاى گرم و پالتوها و پوستين ها را به تن كردند، دستور داد لباده اى به من و پوستينى به آن مرد شيعه كه از همراهان من بود دادند و ما آنها را پوشيديم . مدتى گذشت ، آنگاه سرما مرتفع شد گرماى سابق پديدار گشت ، در حالى كه حدود هشتاد نفر از همراهان من در اثر سرما جان باختند.
حضرت هادى (ع ) به من فرمود: اى يحيى ! به كمك باقيمانده يارانت ، آنها را كه مرده اند دفن كنيم و بدان كه اين گونه است كه در هر سرزمين قبرى خواهد بود. من خود را از اسب به زير انداخته و بسوى او دويدم ، پايش را بوسيدم و شهادت به توحيد و نبوت پيامبر - ص - و امامت آن حضرت دادم و شيعه شدم و تا لحظه شهادت آن حضرت از ملتزمين ركاب او بودم . (66)


رضايت مادر علقمه  

در زمان پيامبر - ص - جوانى بود او را علقمه مى گفتند، او بيمار شد، چون به دم مرگ رسيد رسول خدا - ص - به مسلمانان از جمله عمار فرمود:
برويد و كلمه شهادتين را به وى تلقين كنيد. آنها رفتند و هر چه كردند نتوانست بگويد، حضرت را خبر كردند، فرمود:
مادر او را بياوريد، چون مادرش حاضر شد،
پيامبر - ص - فرمود: ميان تو و علقمه چگونه است ؟
عرض كرد: يا رسول الله ! از وى رنجيده ام .
حضرت رو به اصحاب نمود و فرمود: زبان علقمه از خشم مادرش در بند است اگر بى شهادت از دنيا برود.
آنگاه حضرت به بلال فرمود: برو و هيزم و هيمه بسيار بياور تا علقمه را بسوزانيم !
پيرزن فرياد برآورد كه يا رسول الله تا به اين حد راضى نيستم ، هر چند از وى رنجيده ام ، آخر او پاره تن من است .
حضرت فرمود: به آن خدايى كه مرا به راستى به سوى خلق فرستاد، اگر تو از وى راضى نشوى نماز و روزه و طاعات او قبول درگه حق تعالى واقع نمى شود و او را به آتش مى سوزانند، آن زن عرض كرد يا رسول الله گواه باش كه از او راضى شدم و او را حلال كردم .
حضرت به بلال فرمود: ببين حال علقمه چطوراست ، بلال چون به در خانه رسيد آواز علقمه را شنيد كه شهادتين مى گفت و وفات نمود.(67)


خدايا مرا ديگر به اين خانه بر مگردان  

يك پايش لنگ بود، و به حكم قانون اسلام جهاد از او برداشته شده بود (ليس على الاءعرج حرج ). جنگ احد كه پيش آمد، پسرهايش سلاح پوشيدند، گفت : من هم بايد به جنگ بيايم و شهيد شوم ، پسرها مانع شده ، گفتند: پدر! ما مى رويم تو در خانه بمان . پيرمرد قبول نكرد، فرزندان رفتند تا سران فاميل را جمع كرده ، مانع از شركت پدر در جنگ شوند، هر چه گفتند او گوش نكرد. گفتند: ما نمى گذاريم تو بروى .
آن پير سعادتمند، عمرو بن جموح بود. خدمت پيامبر اكرم - ص - آمد و گفت :
يا رسول الله ! اين چه وضعى است ؟ چرا بچه هاى من از آمدن من به جبهه مانعند و چرا نمى گذارند من شهيد شوم ؟ اگر شهادت خوب است ، براى من هم خوب است ، من هم مى خواهم در راه خدا شهيد شوم .
رسول اكرم - ص - فرمود: مانعش نشويد، خوشحال شد. مسلح و آماده جهاد گشت ، وقتى كه به ميدان جنگ آمد، يكى از پسرهايش چون مى ديد پدر ناتوان است و نمى تواند خوب كر و فر كند مراقب او بود، ولى پدر بى پروا خودش را به قلب لشكر مى زد تا بالاءخره شهيد شد، يكى از پسرهايش هم شهيد شد.
احد نزديك مدينه است ، مسلمين در احد وضع ناهنجارى پيدا كردند، خبر به مدينه رسيد كه مسلمين شكست خورده اند، زن و مرد مدينه بيرون دويدند، از جمله آنها زن همين عمرو بن جموح بود. اين زن رفت جنازه هاى شوهر، پسر و برادرش را پيدا كرد، هر سه جنازه را بر شترى كه داشتند و اتفاقا شتر قوى هيكلى هم بود بار كرد و آورد كه در بقيع دفن كند. ولى متوجه شد كه اين حيوان با ناراحتى به طرف مدينه مى آيد. مهار شتر را به زحمت مى كشيد، قدم قدم ، يكپا يكپا مى آمد، در اين بين زنهاى ديگر، و از آن جمله عايشه همسر پيامبر به طرف احد مى آمدند.
عايشه پرسيد از كجا مى آيى ؟ گفت : از احد. گفت : بار شترت چيست ؟ آن زن با خونسردى كامل جواب داد: جنازه شوهرم و جنازه يكى از پسرهايم و جنازه برادرم است كه آنها را به مدينه مى برم تا در بقيع دفن كنم . عايشه سؤ ال كرد: سرانجام جنگ چه شد؟ گفت : الحمدلله به خير گذشت ، جان مقدس پيامبر سلامت است و خداوند شر كفار را كوتاه كرد و آنها را در حالى كه آكنده از خشم بودند برگرداند و چون جان مقدس پيامبر سالم است همه حوادث هيچ است .
و ادامه داد: داستان اين شتر من عجيب است ، مثل اين كه ميل ندارد به مدينه بيايد، به طرف مدينه كه مى كشم نمى آيد، به زحمت و قدم قدم حركت مى كند ولى به طرف احد كه مى خواهم بروم به سرعت و آسانى حركت مى كند، در حالى كه بايد رو به آخورش تندتر بيايد، برعكس رو به احد كه دامنه كوه است ، تندتر مى رود. عايشه گفت : پس بهتر است باهم برويم حضور رسول اكرم .
وقتى كه در احد حضور رسول اكرم - ص - رسيدند، عرض كرد يا رسول الله ! داستان عجيبى دارم ، اين حيوان را رو به طرف مدينه كه مى كشم به زحمت مى آيد، اما به طرف احد آسان مى آيد! فرمود: آيا شوهر تو وقتى كه از خانه بيرون آمد حرفى هم زد؟ گفت : يا رسول الله ! دستها را به دعا برداشت و گفت :
خدايا مرا ديگر به اين خانه بر مگردان !
فرمود: همين است ، دعاى شوهرت مستجاب شده ، دعا كرده كه خدا او را به خانه بر نگرداند. بگذار بدن شوهرت همين جا باشد و با شهداى ديگر در احد دفن شود. همه شهدا را در احد دفن مى كنيم ، شوهرت را هم همينجا دفن مى كنيم . (68)


اسلام آوردن عميربن وهب  

اگر مقروض نبودم و ترس بى سرپرست شدن عيال و فرزندانم را نداشتم همين امروز به مدينه مى رفتم و انتقام همه قريش را مى گرفتم و... اين سخنان عمير بن وهب يكى از دشمنان سرسخت رسول خدا - ص - و مسلمانان و از مردان شرور و بى باكى كه تعداد سپاه اسلام و تجهيزات آنها را پيش از شروع جنگ بدر به قريش گفت . او پسرى داشت به نام للّه للّه وهب كه در جنگ بدر به دست مسلمانان اسير شد. پس از اين كه عمير از جنگ بدر بازگشت و چند روزى از ورود او به مكه گذشت ، روزى با صفوان بن بنى اميه در حجر اسماعيل نشسته بودند و بر كشتگان بدر تاءسف مى خوردند و به ياد آنها آه سرد از دل بر مى كشيدند.
صفوان گفت : اى عمير به خدا سوگند پس از كشته شدن آن عزيزان ديگر زندگى براى ما ارزش و لذتى ندارد.
عمير گفت : آرى به خدا راست گفتى ، اگر من مقروض نبودم و ترس از بى سرپرست شدن عيال و فرزندانم را نداشتم ، همين امروز به مدينه مى رفتم و انتقام خود و همه قريش را از محمد مى گرفتم و او را مى كشتم ؛ زيرا پسر من در دست آنها اسير است و من براى رفتن به مدينه بهانه خوبى دارم . صفوان گفت : قرضهايى كه دارى من پرداخت مى كنم و عيال و فرزندانت را همانند زن و بچه خودم سرپرستى و اداره مى كنم ، ديگر چه مى خواهى ؟ عمير گفت : با اين وضع حاضرم و دنبال اين كار مى روم ولى به شرط آن كه غير از من و تو از اين جريان كسى آگاه نشود. به دنبال اين قرار و گفتگو عمير برخاست و به خانه آمد و شمشيرش را تيز كرده و لبه آن را زهر داد و آن را با خود برداشته به سوى مدينه راه افتاد.
جمعى از مسلمانان در مسجد مدينه نشسته بودند و از جريان جنگ بدر و نصرتى كه خداى تعالى نصيب مسلمين كرده بود صحبت مى كردند كه ناگاه يكى از آنها چشمش به عميربن وهب افتاد كه با شمشيرى حمائل كرده از شتر خود پياده شد. فورا نزد رسول خدا- ص - رفت و جريان را به او گفت . رسول خدا فرمود: تا او را نزدش بردند. رسول خدا به عمير فرمود: جلوتر بيا. عمير نزديك آمده و به رسم جاهليت گفت : صبح بخير! رسول خدا - ص - فرمود: اى عمير خدا تعارفى بهتر از تعارف تو به ما آموخت و آن سلام است كه تحيت اهل بهشت نيز مى باشد. عمير گفت : اى محمد! به خدا سوگند قبلا نيز اين تحيت را شنيده بودم . سپس رسول خدا - ص - به او فرمود: اى عمير! براى چه به مدينه آمده اى ؟ گ فت : براى نجات اين اسيرى كه در دست شما گرفتار است ، اميدوارم در آزاديش با من به نيكى رفتار كنيد. رسول خدا(ص ) فرمود: پس چرا شمشير به گردن خود آويخته اى ؟ عمير گفت : روى اين شمشيرها سياه باد، مگر اين شمشيرها چه كارى براى ما (در بدر) كرد. حضرت گفت : راست بگو براى چه آمده اى ؟ گفت : براى همين كه گفتم .
رسول خدا(ع ) فرمود: اكنون من مى گويم براى چه آمده اى ؟. تو و صفوان بن اميه در حجر اسماعيل باهم نشستيد و راجع به كشتگان بدر سخن گفتيد، تو گفتى اگر مقروض نبودم و ترس بى سرپرست شدن عائله ام را نداشتم هم اكنون مى رفتم و محمد را مى كشتم ، صفوان متعهد شد كه قرضت را ادا كند و عيالت را سرپرستى نمايد تا بدين شهر بيايى و مرا بكشى ولى بدان كه خداوند ميان من و تو حائل است و مرا محافظت مى كند.
عمير كه سراپا گوش شده بود، سخنان رسول خدا را كه در عين حقيقت بود كلمه به كلمه شنيد، ضمير مرده و خوابيده اش ، زنده و بيدار شد و بدون تاءمل جلوتر رفته و گفت : گواهى مى دهم كه خدائى جز خداى تو نيست و تو رسول خداى يكتا هستى و... تا اكنون خبرهايى كه تو از غيب و آسمان مى دادى تكذيب مى كرديم و اين كه اكنون خبر دادى جريانى بود كه جز من و صفوان كس ديگرى از آن اطلاع نداشت ، به خدا سوگند من به خوبى دانستم كه اين جريان را، فقط خدا به تو خبر داده است خداى را سپاسگزارم كه مرا به دين اسلام هدايت كرد و به اين راه كشانيد، سپس ‍ شهادتين را بر زبان جارى كرد و مسلمان شد.
رسول خدا(ع ) رو به اصحاب كرد و فرمود: احكام دين را به اين برادرتان بياموزيد و قرآن را به او ياد دهيد، و اسيرش را آزاد كنيد.(69)


يا بگو نه تا به خانه ام بروم يا بگو آرى تا به خانه ات بيايم  

روزى صبح على (ع ) به فاطمه زهرا - س - فرمود: آيا چيزى در خانه هست تا بخوريم ؟ فاطمه گفت : نه ، چيزى در خانه نيست ، دو روز است كه خوراكى زيادى نداشته ايم و در اين دو روز شما را بر خود و حسن و حسين مقدم داشته ام
و آنچه بوده براى شما آورده ام !
على (ع ) فرمود: چرا مرا از اين مساءله مطلع نكردى تا آذوقه اى تهيه كنم ؟ فاطمه - س - فرمود: من از خداى خود خجالت كشيدم كه شما را به امرى كه از عهده آن بر نمى آيى وادار كنم (چون مى دانستم چيزى نداشتى ، هيچ نگفتم ). على (ع ) با شنيدن اين سخن بلند شد و از خانه بيرون رفت ، توكل بر خدا كرد و راه افتاد. داشت مى رفت كه با يكى از يارانش برخورد كرد، يك دينار از او قرض گرفت تا براى زن و بچه اش غذايى تهيه كند. آن روز هوا بسيار گرم بود، گويى از زمين و آسمان آتش مى باريد و على (ع ) همچنان مى رفت كه ناگاه به مقداد بن اسود برخورد كرد، از او پرسيد: اى مقداد! براى چه در اين هواى گرم و سوزان از خانه بيرون آمده اى ؟ مقداد گفت : يا على از اين سؤ ال صرف نظر كن و بگذار بروم !
على (ع ) فرمود: تا از حال و روز تو با خبر نشوم از اينجا نمى روم ! هر چه مقداد اصرار كرد كه حضرت از دانستن اين سؤ ال و مشكل صرف نظر كند، آن بزرگوار قبول نكرد و بالاءخره مقداد گفت : در اين هواى گرم براى اين از خانه بيرون آمده ام تا براى زن و بچه ام كه از گرسنگى در خانه گريه و زارى مى كنند مقدارى خوراكى فراهم كنم ! وقتى گريه آنها را ديدم از زندگى سير شده و با غم و غصه از خانه خارج شدم ! اين حال و وضع من بود كه اصرار داشتى آن را بدانى .
در اين هنگام چشمان على (ع ) پر از اشك شد و قطرات اشك برگونه هايش ‍ غلطيد و فرمود: به خدا قسم حال و وضع من هم مثل تو است و من هم براى اين كار از خانه بيرون آمده ام و يك دينار قرض كرده ام ، ولى آن را به تو مى دهم و تو را بر خود مقدم مى دارم . اين را بگفت و پول را به او داد و خودش به سوى مسجد رفت و نماز ظهر و عصر و سپس نماز مغرب و عشا را بجاى آورد.
پس از اتمام نماز مغرب و عشا، پيامبر اكرم - ص - برخاست تا به منزل برود و از كنار على (ع ) كه در صف او نشسته بود عبور كرد، با ضربه آهسته اى با پاى خود به او زد. على (ع ) برخاست و به دنبال حضرت رفت و كنار در مسجد به پيامبر - ص - رسيد، سلام عرض كرد، پيامبر جواب سلام او را داد و فرمود: آيا در منزل شام داريد تا من هم بيايم پيش شما شام بخورم ؟
اين در حالى بود كه پيامبر از جريان قرض گرفتن على (ع ) و انفاق آن ، توسط جبرائيل باخبر شده بود و ماءمور شده بود كه شام را در خانه على ميل كند. على مكثى كرد و جواب نداد، پيامبر فرمود: اى على ! چرا جواب نمى دهى ؟ يا بگو نه تا به خانه ام بروم و يا بگو آرى تا به خانه ات بيايم . على از روى حيا و احترام به پيامبر - ص - عرض كرد: تشريف بياوريد.
پيامبر دست على را گرفت و باهم رفتند تا به خانه على رسيدند. وقتى داخل خانه شدند، ديدند فاطمه در محراب عبادت به نماز ايستاده و پشت سر او ظرف بزرگى است كه بخار از آن بلند مى شود. تا فاطمه صداى پدر را شنيد از محراب خارج شد و بر پدر سلام كرد. پيامبر جواب سلام او را داد و دستش را بر سر او كشيد و گفت : دخترم ! امروز را چگونه شب كردى ؟ فاطمه گفت : به خير و خوبى . آنگاه فاطمه آن ظرف غذا را برداشت و نزد پيامبر و على آورد. على چشمش كه به آن غذا افتاد و بوى خوشش كه به مشامش رسيد با چشم اشاره اى به فاطمه كرد! فاطمه گفت : طورى اشاره مى كنى گويا من خطايى مرتكب شده ام ، على گفت : چه خطايى بالاتر از اين كه امروز قسم خوردى كه دو روز است غذايى در منزل نداريم . فاطمه سرش ‍ رابه طرف آسمان بلند كرد و گفت : خداى من مى داند كه جز حقيقت چيزى نگفته ام . على پرسيد: اين غذايى كه تا به حال به خوش رنگى و خوشبويى و خوش طعمى آن نديده ام از كجا آمده است ؟ در اين وقت پيامبر كف دستش ‍ را بين دو شانه هاى على گذاشت و اشاره اى كرد و گفت : اى على ! اين غذا در مقابل آن دينارى مى باشد كه تو در راه خدا انفاق كردى و خدا اين گونه روزى مى دهد. آنگاه پيامبر شروع به گريستن كرد و فرمود: اى على ! شكر خداى را كه در دنيا، تو را در موقعيت زكريا و فاطمه را در منزلت مريم بنت عمران قرار داد.(70)


تغيير داديم قضا را 

عده اى از ارازل و اوباش كه در صدد توهين به مرحوم شيخ محمد تقى مجلسى اول بودند، او را شب به مجلس شراب دعوت نمودند. چون وارد شد، بعد از آن كه مدتى گذشت فاحشه اى زينت و آرايش كرده از در وارد شد و شروع كرد به شعر و آواز خواندن و رقصيدن و اوباش هم شروع به زدن تار و شرب خمر نمودند، زن فاحشه مى رقصيد و غزل حافظ را مى خواند تا رسيد به اين بيت كه :
در كوى نيك نامى ما را گذر ندادند
گر تو نمى پسندى تغيير ده قضا را
مرحوم شيخ محمد تقى همان طور كه سر به زير انداخته بود، فرمود:
تغيير داديم قضا را! كه حال اهل مجلس يك مرتبه منقلب شد، زن فاحشه چادر بر سر انداخت و افتاد روى پاى شيخ ، اوباش و جهال آلات لهو و لعب و جامهاى شراب را شكستند و در حضور شيخ محمد تقى تضرع و زارى نموده ، به دست آن آقا توبه كردند.(71)
همين كار را بر سر آقا جمال خوانسارى آوردند ليكن او را مجبور به خوردن شراب كردند يا آن زنى كه در آن مجلس بود و شخصى مى گفت من شوهر او هستم ، زنا بكند. آقا جمال چون ديد كار سخت شد، چند آيه از سوره الرحمن خواند، همه بيهوش شدند، او هم از خانه بيرون رفت . بعد كه به هوش آمدند، پشيمان شدند. فردا تمامى رفتند و توبه واقعى كردند.(72)


پس تو همشهرى برادرم هستى ؟! 

ختناق و وحشت سراسر محيط مكه ، را فرا گرفته بود. مكه در سكوتى مرگبار دوران سپرى مى كرد، پيامبر تصميم گرفت به جاى ديگرى برود. طائف در آن روز مركزيت خوبى داشت ، بر آن شد تا يكه و تنها سفرى به طائف نمايد، و با سران قبيله ثقيف تماس ‍ بگيرد و آئين خود را بر آنها عرضه بدارد، شايد از اين طريق موفقيتى به دست آورد. پيامبر گرامى پس از ورود به خاك طائف با اشراف و سران قبيله مزبور ملاقات نمود، و آيين توحيد را تشريح كرد، و آنها را به آيين خود دعوت فرمود. ولى سخنان پيامبر كوچكترين تاءثيرى در آنها ننمود. به او گفتند: هر گاه تو برگزيده خدا باشى رد گفتار تو وسيله عذاب است و اگر در اين ادعا دروغگو باشى ، شايسته سخن گفتن نيستى .
پيامبر از اين منطق پوشالى و كودكانه فهميد كه مقصود آنان ، شانه خالى كردن از پذيرش اسلام است . از جاى خود بلند شد و از آنها قول گرفت كه سخنان وى را با افراد ديگر در ميان نگذارند؛ زيرا ممكن بود كه افراد پست و رذل قبيله ثقيف ، بهانه اى بدست آورند و از غربت و تنهايى او سوء استفاده نمايند. ولى اشرف قبيله بر اين قول وفا نكردند، ولگردان و ساده لوحان را تحريك كردند كه بر ضد پيامبر بشورند. ناگهان پيامبر خود را در ميان انبوهى از دشمنان مشاهده كرد، چاره اى نديد جز اين كه به باغى كه متعلق به عتبه و شيبه بود، پناه ببرد. به زحمت خود را به داخل باغ رسانيد و گروه مزبور از تعقيب وى منصرف شدند.
اين دو نفر از پولداران قريش بودند، و در طائف نيز باغى داشتند. از سر و صورت حضرت عرق مى ريخت و بدن مقدسش جراحات زيادى برداشته بود. سرانجام ، زير سايه درختان مو كه بر روى داربست افتاده بود، نشست و اين جمله ها را به زبان جارى ساخت :
خدايا! از كمى نيرو و ناتوانى خودم به تو شكايت مى كنم ، تو پرورگار رحيم و مهربانى ، تو خداى ضعيفانى ، مرا به كه وا مى گذارى ؟...
جمله هاى دعا، استغاثه شخصيتى است كه پنجاه سال تمام با عزت و عظمت ، در پرتوى حمايت فداكاران جانبازى ، زندگى مى كرده است . اما اكنون عرصه براى او به اندازه اى تنگ گرديده كه به باغ دشمن پناهنده شده و با بدن خسته و مجروح در انتظار سرنوشت خود نشسته است .
فرزندان ربيعه كه خود بت پرست و از دشمنان آيين توحيد بودند، از ديدن وضع رقت بار محمد - ص - متاءثر شدند و به غلام مسيحى خود به نام عداس دستور دادند كه ظرف انگورى به حضور پيامبر ببرد. عداس ، ظرفى پر از انگور كرد و در برابر پيامبر گذارد و مقدارى در قيافه نورانى حضرت دقيق شد. چيزى نگذشت كه حادثه جالب توجهى اتفاق افتاد. غلام مسيحى مشاهده كرد كه آن حضرت موقع خوردن انگور بسم الله الرحمن الرحيم به زبان جارى ساخت . اين حادثه ، سخت او را در تعجب فرو برد، ناچار مهر خاموشى را شكست و گفت : مردم شبه جزيره با اين كلام آشنايى ندارند و من تا حال اين جمله را از كسى نشنيده ام . مردم اين ديار كارهاى خود را به نام لات و عزى آغاز مى كنند.
حضرت از وى پرسيد: اهل كجايى و داراى چه آيينى هستى ؟
عرض كرد: اهل نينوا و نصرانى هستم .
حضرت فرمود: پس همشهرى برادرم يونس ابن متى هستى .
پاسخ پيامبر باعث تعجب بيشتر او شد.
مجددا پرسيد كه : شما يونس متى را از كجا مى شناسى ؟
پيامبر فرمود: برادرم يونس مانند من پيامبر الهى بود. سخنان پيامبر كه تواءم با علائم صدق بود، اثر عجيب و غريبى در عداس ‍ بخشيد. بى اختيار مجذوب پيامبر گشت ، به روى زمين افتاد، دست و پاى او را بوسيد و ايمان خود را به آيين او عرضه داشت ، شهادتين را بر زبان جارى ساخت و پس از كسب اجازه به سوى صاحبان باغ بازگشت .
فرزندان ربيعه ، از اين انقلاب روحى كه در غلام مسيحى پديد آمده بود سخت در تعجب فرو رفتند. به غلام خود گفتند:
با اين مرد غريب چه گفت و گويى داشتى و چرا تا اين اندازه در برابر او خضوع نمودى ؟
غلام در پاسخ آنها گفت : اين شخصيت ، كه اكنون به باغ شما پناهنده شده ، سرور مردم روى زمين است . او مطالبى به من گفت كه فقط پيامبران با آن آشنايى دارند و اين شخص همان پيامبر موعود است .
سخنان غلام براى پسران ربيعه سخت ناگوار آمد، با قيافه خير خواهى گفتند:
اين مرد تو را از آيين ديرينه ات باز ندارد. آيين مسيح كه اكنون پيرو آن هستى ، بهتر از كيش اوست . (ولى عداس بى توجه به حرفهاى آنها خوشحال بود از آن كه گمشده خود را پيدا كرده است ). (73)


سلام عليكم بهترين تحيت  

ساليان درازى آتش جنگ خانمان برانداز ميان دو قبيله اوس و خزرج كه در مدينه سكنى داشتند، شعله ور بود. روزى يكى از سران خزرج به نام اسعدبن زراره براى تقويت قبيله خود، سفرى به مكه نمود، تا به وسيله كمكهاى نظامى و مالى قريش ، دشمن صد ساله خود اوس ‍ را سركوب سازد. وى بخاطر روابط ديرينه اى كه با عتبة بن ربيعه داشت ، به خانه وى وارد شد و هدف خود را با وى در ميان گذارد و تقاضاى كمك كرد.
عتبه به او گفت : ما نمى توانيم به شما كمك كنيم ؛ زيرا امروز گرفتارى عجيبى پيدا كرده ايم ، مردى از ميان ما برخاسته ، به خدايان ما بد مى گويد، نياكان ما را ابله و سبك عقل مى شمرد و با بيان شيرين خود گروهى از جوانان ما را به سوى خود جذب كرده است ، و از اين راه شكاف عميقى ميان ما پديد آورده است . اين مرد در غير موسم حج در للّه للّه شعب ابوطالب به سر مى برد و در موسم حج از شعب بيرون مى آيد و در حجر اسماعيل مى نشيند و مردم را به آيين خود دعوت مى كند.
اسعد پيش از آنكه با مردان ديگر قريش تماس بگيرد، تصميم به بازگشت به مدينه گرفت . ولى او به رسم ديرينه عرب ، علاقمند شد كه خانه خدا را زيارت كند. اما عتبه از اين كار، او را بيم داد، كه مبادا هنگام طواف ، سخن اين مرد را بشنود و سخن او در وى اثر بگذارد. از طرف ديگر هم ترك مكه بدون زيارت خانه خدا، زشت و زننده بود. عتبه سرانجام براى حل مشكل ، پيشنهاد كرد كه اسعد پنبه اى در گوش خود فرو برد تا سخن او را نشنود. اسعد آهسته وارد مسجد الحرام شد و آغاز به طواف كرد. در نخستين دور طواف ، چشم او به پيامبر اسلام افتاد، ديد مردى در حجر اسماعيل نشسته و عده اى از بنى هاشم دور او را گرفته و از وى محافظت مى نمايند، ولى از ترس تاءثير سخن او جلو نيامد، سرانجام در اثناى طواف با خود انديشيد، كه اين چه كار احمقانه و نابخردانه اى است كه من انجام مى دهم ، ممكن است فردا در مدينه از من پيرامون اين حادثه سؤ الاتى بنمايند، من در پاسخ آنان چه بگويم ؟ از اين جهت لازم ديد كه درباه اين حادثه اطلاعاتى بدست آورد.
او قدرى پيش آمد، و به رسم عرب جاهلى سلام كرد و گفت :
انعم صباحا
حضرت در جواب وى فرمود: خداى من تحيتى بهتر از اين فرو فرستاده است و آن اين است كه بگوييم :
سلام عليكم
آنگاه اسعد از اهداف بعثت پيامبر - ص - پرسيد، رسول خدا در جواب او با خواندن آياتى از قرآن برنامه خود را براى او تشريع كرد و فرمود:
قل تعالوا اتل ما حرم ربكم عليكم الا تشركوا به شيئا و بالوالدين احسانا و لا تقتلوا اولادكم من املاق نحن نرزقكم و اياهم و لا تقربوا الفواحش ما ظهر منها و ما بطن و لا تقتلوا النفس التى حرم الله الا بالحق ذلكم وصاكم به لعلكم تعقلون . و لا تقربوا مال اليتيم الا بالتى هى احسن حتى يبلغ اشده و اوفوا الكيل و الميزان بالقسط لا نكلف نفسا الا وسعها و اذا قلتم فاعدلوا و لو كان ذاقربى و بعهدالله او فوا ذلكم وصاكم به لعلكم تذكرون
بگو اى پيامبر بياييد تا آنچه خدا بر شما حرام كرده همه را براستى بيان كنم ؛ در مرتبه اول اين كه شرك به خدا به هيچ وجه نياوريد. و به پدر و مادر احسان كنيد. اولاد خود را از بيم فقر نكشيد ما شما و آنها را روزى مى دهيم . به كارهاى زشت آشكار و نهان نزديك نشويد و نفسى را كه خدا حرام كرده جز به حق به قتل نرسانيد. شما را خدا بدان سفارش كرده است كه تعقل كنيد و هرگز به مال يتيم نزديك نشويد تا آنكه به حد رشد و كمال رسيد و به راستى كيل و وزن را تمام بدهيد و بدانيد كه ما هيچ كس را جز به قدر توانايى تكليف نكرده ايم و هرگاه سخنى گوييد به عدالت گراييد و هر چند درباه خويشاوندان باشد، و به عهد خدا وفا كنيد (اوامر و نواهى خدا را اطاعت كنيد) اين است سفارش خدا به شما، باشد كه متذكر و هوشمند شويد (74)
تلاوت اين آيات با لحن زيبا و شيرين پيامبر، چنان آتشى در درون متلاطم اسعد برافروخت و تاءثير عميقى به جاى گذاشت كه فورا شهادتين را بر زبان جارى كرد و اسلام آورد، و تقاضا نمود كه پيامبر كسى را به عنوان مبلغ ، به مدينه اعزام نمايد و رسول خدا - ص - هم مصعب بن عمير را به عنوان معلم قرآن و اسلام به مدينه اعزام داشت . (75)