عاقبت بخيران عالم جلد ۲

على محمد عبداللهى

- ۵ -


غلام امام زين العابدين (ع )
سعيد بن مصيب مى گويد: سالى قحطى آمد مردم براى درخواست باران از خداوند، اجتماع كرده دعا مى كردند. در ميان آنها چشمم به غلامى افتاد كه بالاى تلى رفت ، از مردم جدا شد نيروى مرموزى مرا به طرف او كشانيد خواستم از كيفيت راز و نياز غلام با خبر شوم . جلو رفتم ، لبهايش تكان مى خورد ولى من چيزى متوجه نشدم . هنوز دعايش تمام نشده بود كه ابرى آسمان را پوشانيد غلام سياه همين كه ابر را مشاهده كرد. سپاس خداى را بجا آورد و از آنجا دور شد، باران شديدى باريد به اندازه اى كه ترسيديم سيل جارى شود. من غلام را تعقيب كردم ، ببينم كجا مى رود، او وارد خانه على بن الحسين زين العابدين عليه السلام شد، خدمت آن بزرگوار رسيدم عرض كردم : در خانه شما غلام سياهى است اگر ممكن است بر من منت گذاريد و به من بفروشيدش .
فرمود: سعيد چرا نبخشم كه بفروشم ؟ امر كرد متصدى غلامان هر چه غلام در خانه بود جمع كرد ولى آن كس كه من در پى او بودم در ميان آنها نبود، عرض كردم : اينها منظور من نيستند، پرسيد: هنوز غلامى باقى مانده ؟ عرض كرد: آرى فقط يك نفر است كه نگهبان اسب و شترهاست ، فرمود او را هم حاضر كردند، تا وارد شد ديدم همان كسى است كه بر فراز تل آهى جگر سوز داشت ، گفتم : آن كه من دنبالش هستم خود اوست ، حضرت زين العابدين عليه السلام فرمود: اى غلام از حالا سعيد مالك توست با او برو.
غلام سياه : رو به من كرد و گفت ! ما حملك على ان فرقت بينى و بين مولاى ترا چه واداشت كه بين من و آقايم جدايى انداختى ؟ در جوابش گفتم : آنچه در بالاى تل از تو مشاهده كردم ، اين سخن را كه شنيد دست به درگاه خدا بلند كرد با آهى جانسوز گفت : خدايا رازى بين تو و من بود، اكنون كه پرده از روى آن برداشتى مرا نيز به سوى خود برگردان ، حضرت امام زين العابدين عليه السلام و كسانى كه حضور داشتند از نيايش ‍ با صفاى او به گريه افتادند من هم اشكم جارى شد. همين كه به منزل رسيدم يك نفر از طرف حضرت امام زين العابدين عليه السلام پيغام آورد كه امام عليه السلام فرمود: اگر مايلى در تشيع جنازه دوستت شركت كنى ، بيا، با آن مرد به طرف خانه حضرت رفتم ديدم غلام در همان مجلس از دنيا رفته .(57)
گريه حضرت على (ع )
حضرت صادق عليه السلام فرمود روزى اميرالمؤ منين عليه السلام با عده اى از اصحاب خود بود كه مردى آمد و گفت : يا على من با پسر بچه اى لواط كرده ام اينك مى خواهم مرا پاك كنى ؛ فرمود به خانه ات برگرد شايد اين سخن را بر اثر اختلال مزاج و آشفتگى حواس مى گويى ، فردا براى مرتبه دوم آمد و گفتار خود را تكرار كرد اين بار نيز به او همان جواب را داد، تا چهار دفعه اين عمل را انجام داد، دفعه چهارم على عليه السلام فرمود درباره مثل تو، پيامبر اكرم سه نوع حكم نموده هر كدام را مايلى انتخاب كن . 1 يا يك شمشير به كردنت بزنند تا هر جا همان ضربت كار كرد. 2 يا از بالاى قله كوهى دست و پا بسته پرتابت كنند. 3 و يا با آتش ترا بسوزانند.
پرسيد: يا اميرالمؤ منين كداميك از كيفرها دردناكتر است ؟ فرمود: سوختن . گفت من همان را انتخاب مى كنم . فرمود: وسيله آتش افروختن تهيه كن ، قبول كرد و خيلى زود وسايل آتش را آماده كرد. آنگاه جوان ايستاد و دو ركعت نماز خواند بعد از نماز عرض كرد: پروردگارا تو خودت مى دانى چه گناهى كرده ام اكنون پيش پسر عمو و جانشين پيامبر آمده ام و درخواست پاك شدن كردم او مرا مخير بين سه كار كرد و من آن كه از همه سخت تر بود برگزيدم ، خدايا از تو مى خواهم اين كيفر دنيوى را كفاره گناهم قرار دهى و در آتش آخرت مرا نسوزانى ؟! از جا حركت كرد، سيلاب اشك فرو ريخت ، داخل گودالى كه على عليه السلام برايش حفر كرده بود نشست ، شراره آتش ‍ را از چهار طرف مى ديد كه به سويش مى آيد.
اشكهاى اميرالمؤ منين و تمام صحابه جارى شد، در اين حين على عليه السلام رو به آن مرد كرده فرمود از جاى خود حركت كن تمام ملائكه آسمان و زمين را به گريه انداختى ، خدا تو را بخشيد، برو ولى ديگر مبادا عمل گذشته را تكرار كنى . (58)
توهين به تربيت حسين (ع )
موسى به عبدالعزيز مى گفت : مشهورترين و داناترين پزشك شهر بغداد در زمان حكومت هارون الرشيد دكترى مسيحى به نام ((يوحنا)) بود، او پزشك مخصوص هارون بود و هرگاه خليفه بيمار مى شد، او درمان مى كرد.
روزى يوحنا به نزد من آمد و گفت : تو را به حق پيامبرت و دينت قسم مى دهم ، بگو اين كيست كه قبرش در ((كربلا)) قرار دارد و مردم به زيارتش مى روند؟
گفتم : او نوه پيامبر ما، امام حسين عليه السلام است . اما تو به من بگو چرا اين سؤ ال را كردى و منظورت چه بود؟
طبيب مسيحى گفت : من در اين باره خبر عجيبى دارم كه برايت مى گويم . مدتى قبل ، ((شاپور)) خادم خليفه مرا به نزد خود طلبيد. چون به نزدش ‍ رفتم مرا برداشت و به خانه ((موسى بن عيسى )) كه از خويشان خليفه بود، برد.
او حاكم شهرى بود و به دستور خليفه به بغداد آمد. او را ديدم كه بيهوش بر رختخوابش افتاده است . در پيش او طشتى بود كه تمام احشاء و امعاء و محتويات شكمش در آن ريخته بود.
شاپور از خدمتكار موسى پرسيد: چگونه اين بلا بر سرش آمد؟ خدمتكار جواب داد: يك ساعت قبل ، امير در نهايت سلامتى و خوشى بود و با نديمان و دوستان خود صحبت مى كرد. شخصى از ((بنى هاشم )) نيز در مجلس حاضر بود.
او گفت : من بيمارى شديدى داشتم و هر كار كردم ، بيمارى ام بهبود نيافت . تا اينكه شخصى به من گفت : ((اگر از تربت امام حسين استفاده كنى شفا مى يابى )). من نيز چنين كردم و عافيت يافتم .
موسى به مرد هاشمى گفت : آيا از آن تربت هنوز چيزى نزد تو باقى مانده است ؟
مرد هاشمى گفت : آرى . پس از آن كسى را فرستاد تا آن تربت را آورد. موسى (از روى تمسخر و بى احترامى ) تربت را گرفت و به پشت خود كرد. مدتى نگذشت كه ناگهان موسى فرياد كشيد: سوختم ! سوختم ! طشت بياوريد! ما برايش طشت آورديم . او به قدرى استفراغ كرد كه تمام احشاى بدنش بيرون ريخت پس از آن نديمان به خانه هايشان باز گشتند و مجلس شادى مبدل به عزا شد.
طبيب مسيحى ادامه داد: شاپور به من گفت ، بيا او را معاينه كن ، شايد بتوانى درمانش كنى ، من چراغى طلبيدم و با دقت به محتويات طشت نگاه كردم . ديدم جگر و دل و تمام احشاى امير در طشت افتاده است . با تعجب گفتم : هيچ كس نمى تواند او را معالجه كند مگر حضرت ((عيسى مسيح )) كه مرده را زنده مى كرد.
شاپور گفت : راست مى گويى . اما اينجا باش تا ببينم عاقبتش چه مى شود. من شب آنجا ماندم تا اينكه به هنگام سحر، امير از دنيا رفت .
يوحنا با اينكه مسيحى بود، مدتها به كربلا مى رفت و قبر حضرت سيدالشهداء عليه السلام را زيارت مى كرد. بعد از مدتى ، از عقيده خود برگشت و مسلمانى نيكوكار و پرهيزكار گرديد.(59)
اختلاف فرشته هاى عذاب و ملائكه رحمت
گويند عابدى هفتاد سال در عبادتگاه خود مشغول راز و نياز بود زنى آمد و درخواست كرد او را اجازه دهد شب را در آنجا به سر برد تا از سرما محفوظ بماند، عابد امتناع ورزيد، زن اصرار نمود ولى عابد نپذيرفت زن ماءيوس شد و برگشت ، در اين هنگام چشم عابد به اندام موزون و جمال دل فريب او افتاد، هر چه خواست خود را نگه دارد ممكن نشد، از معبد بيرون آمده او را برگردانيد و داستان گرفتار شدن خود را شرح داد، هفت شبانه روز با او بسر برد.
شبى به ياد عبادتها و مناجاتهاى چندين ساله اش افتاد، بسيار افسرده گرديد، به اندازه اى اشك ريخت كه از حال رفت و بى هوش شد، و زن وقتى ناراحتى عابد را مشاهده كرد همين كه به هوش آمد گفت تو خدا را با غير من معصيت نكرده اى اگر با او از در توبه در آيى شايد قبول كند. مرا نيز ياد آورى كن .
عابد از عبادتگاه بيرون شد و سر به بيابان گذاشت . شب فرا رسيد به خرابه اى پناه برد، در آن خرابه دو نفر كور زندگى مى كردند كه هر شب راهبى براى آنها دو گرده نان به وسيله غلامش مى فرستاد، غلام راهب آمد، به هر كدام يك گرده نان داد. يكى از نانها را عابد معصيتكار گرفت ، كورى كه به او نان نرسيده بود در گريه شد و گفت ، امشب بايد گرسنه به سر برم غلام گفت : دو گرده نان را بين شما تقسيم كردم .
عابد با خود انديشيد كه من سزاوارترم با گرسنگى به سر برم ، اين مرد مطيع و فرمانبردار است ولى من معصيتكار و نافرمانم ، سزايم اين است كه گرسنه باشم ، نان را به صاحبش رد كرد.
آن شب را بدون غذا بسر برد، رنج و ناراحتى فراوان و شدت گرسنگى توان را از او ربود، به اندازه اى ضعيف پيدا كرد كه مشرف به مرگ گرديد، خداوند به عزرائيل امر كرد روح او را قبض نمايد، وقتى از دنيا رفت فرشته هاى عذاب و ملائكه رحمت درباره اش اختلاف كردند.
فرشتگان رحمت مدعى بودند كه مرد عاصى بوده ولى توبه كرده است . ملائكه عذاب مى گفتند، معصيت نموده ما ماءمور او هستيم ، خداوند خطاب كرد عبادت هفتاد ساله او را با معصيت هفت روزه اش بسنجيد وقتى سنجيدند معصيت افزون شد آنگاه امر كرد معصيت هفت روزه را با گرده نانى كه ديگرى را به خود مقدم داشت مقابله كنيد، سنجيدند گرده نان سنگينتر شد و ثواب آن افزون گشت ، ملائكه رحمت امور او را عهده دار شدند.(60)
عذاب قوم يونس !
يونس پيامبر صلى الله عليه و آله پس از آنكه سى سال قوم خود را به ايمان دعوت نمود. هيچ كدام ايمان نياوردند مگر دو نفر يكى عابدى بود بنام مليخا يا تنوخا و ديگرى عالمى بنام روبيل ، حضرت امام صادق عليه السلام فرمود خداوند عذاب وعده داده شده را از هيچ امتى بر طرف نكرده مگر قوم يونس ، هر چه آنها را به ايمان خواند نپذيرفتند، با خود انديشيد نفرينشان كند، عابد نيز او را بر اين كار ترغيب و تشويق نمود ولى روبيل مى گفت : نفرين مكن زيرا خداوند دعاى تو را مستجاب مى كند از طرفى دوست ندارد بندگانش را هلاك نمايد.
بالاخره يونس عليه السلام گفتار عابد را پذيرفت و آنها را نفرين كرد به او وحى شد در فلان روز و ساعت عذاب نازل مى شود. نزديك تاريخ عذاب ، يونس و عابد از شهر خارج شدند ولى روبيل در شهر ماند، ساعت نزول بلا فرا رسيد، آثار كيفر ظاهر شد قوم يونس آشفته و ناراحت شدند و به دنبال يونس رفتند او را نيافتند، روبيل به آنها گفت حال كه يونس نيست به خدا پناه ببريد زارى و تضرع كنيد شايد بر شما ترحمى فرمايد.
پرسيدند چگونه پناه بريم روبيل فكرى كرده گفت : فرزندان شير خواره را از مادرانشان جدا كنيد حتى بين شتران و بچه هاشان ، گوسفندان و بره ها، گاوها، و گوساله ها جدايى بيندازيد و در ميان بيابان جمع شويد آنگاه اشك ريزان از خداى يونس ، خداى آسمانها و زمينها و درياهاى پهناور طلب عفو و بخشش كنيد.
به دستور روبيل عمل كردند منظره اى بس تاءثرانگيز ايجاد شد، اطفال شيرخوار گريه آغاز نمودند پيران كهنسال صورت بر خاك گذاشته اشك مى ريختند، آواى حيوانات و اشك و آه قوم يونس با هم آميخته شد، بارگاه رحمت بى انتهاى پروردگار جهان بر سر آنها سايه افكند، عذاب نازل شده ، بر طرف گرديد و به طرف كوهها رفت .
پس از گذشت تاريخ عذاب ، يونس به طرف قوم خود بازگشت تا ببيند آنها چگونه هلاك شده اند، با كمال تعجب مشاهده كرد مردم به طريق عادى زندگى مى كنند، عده اى مشغول زراعت بودند، از يك نفرشان پرسيد: قوم يونس چه شدند؟ او كه يونس را نمى شناخت پاسخ داد او بر قوم خود نفرين كرد خداوند نيز تقاضايش را پذيرفت ، عذاب نازل شد ولى آنها گرد يكديگر جمع شدند، گريه و زارى نموده از خدا خواستند كه آنها را ببخشد خدا هم بر آنها رحم كرد، عذاب را برطرف نمود و اينك در جستجوى يونس اند تا ايمان آورند.
يونس خشمگين شد باز از آن محيط دور شد و به نزديك دريا رفت ، كنار دريا كه رسيد در آنجا يك كشتى را در حال حركت مشاهده كرد تقاضا نمود او را سوار كنند، مسافرين موافقت كردند، يونس سوار شد كشتى حركت كرد ميان دريا كه رسيد خداوند يك ماهى بزرگ (نهنگ ) را ماءمور نمود به طرف كشتى رود يونس ابتدا جلو نشسته بود حمله ماهى و هيكل درشت او را كه ديد از ترس به عقب كشتى رفت ، ماهى باز به طرف يونس آمد، مسافرين گفتند: در ميان ما نافرمانى است بايد قرعه اندازيم بنام هر كس كه در آمد او را طعمه همين ماهى قرار دهيم . قرعه كشيدند بنام يونس خارج شد او را ميان دريا انداختند، ماهى يونس را فرو برد و او خويشتن را سرزنش مى كرد.
حضرت امام محمد باقر عليه السلام مى فرمايد سه شبانه روز در شكم ماهى بود در دل درياهاى تاريك خدا را خواند، دست به دعا بلند كرد. و ذاالنون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر عليه ، فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين فاستجبناله و نجيناه من الغم و كذلك ننجى المؤ منين و ياد آر حال يونس را هنگامى كه از ميان قوم خود غضبناك بيرون رفت و چنين پنداشت كه ما هرگز او را در مضيقه و سختى نمى افكنيم (تا آنكه به ظلمات دريا و شكم ماهى در شب تار گرفتار شد) آنگاه در آن ظلمتها فرياد كرد كه الها خدايى به جز ذات يكتاى تو نيست ، تو از شريك و هر عيب و آلايش پاك و منزهى و من از ستمكارانم (كه بر نفس خود ستم كردم به حالم ترحم نما) پس دعاى او را مستجاب كرديم و او را از گرداب غم نجات داديم و اهل ايمان را هم اين گونه نجات مى دهيم .(61)
ماهى يونس را به كنار دريا ميان ساحل انداخت چون موهاى بدن او ريخته و پوستش نازك شده بود خداوند درخت كدويى برايش در همانجا رويانيد تا در سايه آن از حرارت آفتاب محفوظ بماند، يونس در آن هنگام پيوسته به تسبيح و ذكر خدا مشغول بود تا آن ناراحتى و نازكى پوست برطرف شد، خداوند كرمى را ماءمور كرد ريشه كدو را خورد كدو خشك شد يونس از اين پيش آمد اندوهگين گرديد. خطاب رسيد براى چه محزونى ؟ چى شده ؟ عرض كرد در سايه اين درخت آسوده بودم كرمى را ماءمور كردى تا او را خشك كرد! فرمود: يونس اندوهگين مى شوى براى خشك شدن يك درخت كه آن را خود نكاشته اى و نه آبش داده اى و به آن اهميت نمى دادى هنگامى كه از سايه اش بى نياز مى شدى اما ترا اندوه فرا نمى گيرد براى صد هزار مردم بينوا كه مى خواستى عذاب بر آنها نازل شود، اكنون آنها توبه كردند به سوى آنها برگرد يونس به طرف قوم خود بازگشت ، همه دورش ‍ جمع شدند و ايمان آوردند(62).
سخاوت صاحب بن عباد
صاحب بن عباد در سال 326 هجرى به دنيا آمد و چون مردى كاردان و با تدبير بود از ابتداى دوران مؤ يدالدوله ديلمى تا زمان فخرالدوله ديلمى منصب وزارت را بر عهده داشت ، او مردى بسيار دانشمند و دانش دوست و نيكو رفتار و با كمال بود، كمتر وزيرى مانند او در آن دوران يافت مى شد. آن قدر بزرگوار بود كه به او لقب ((كافى الكفاة )) داده بودند. شيخ صدوق كتاب عيون اخبارالرضا را به دستور او تاءليف كرد، حسين بن محمد قمى هم كتاب تاريخ قم را براى او نوشت .
در عصرهاى ماه رمضان هر كس وارد بر او مى شد ممكن نبود قبل از افطار برود گاهى هزار نفر هنگام افطار سر سفره اش بودند صدقه و انفاقهايش در اين ماه برابرى با يازده ماه ديگر مى كرد از كودكى او را مادرش اين چنين تربيت كرده بود.
در دوران طفوليت كه براى درس خواندن به مسجد مى رفت هر روز صبح مادرش يك دينار و يك درهم به او مى داد و مى گفت : فرزندم به اولين فقيرى كه رسيدى اين پولها را صدقه بده . اين كار براى صاحب عادتى شده بود، از همان سنين كودكى تا جوانى و هم آنگاه كه به مقام وزارت رسيد، هيچگاه ترك سفارش و تربيت مادر نكرد. از ترس اين كه مبادا يك روز صدقه را فراموش كند به خادمى كه متصدى اطاق خوابش بود، دستور مى داد هر شب يك دينار و يك درهم در زير تشكش بگذارد صبح كه از خواب بر مى خواست پول را به اولين فقير مى داد.
اتفاقا شبى خادم فراموش كرد اين كار را بكند فردا كه صاحب سر از خواب برداشت بعد از نماز دست زير تشك برد كه پول را بردارد ديد كه پولى نيست و خادم فراموش كرده پول بگذارد، صاحب اين فراموشى را به فال بد گرفت ، با خود گفت لابد اجلم فرا رسيده كه خادم از گذاشتن دينار و درهم غفلت كرده ، دستور داد آنچه در اطاق خوابش از لحاف و تشك و بالش بود. به كفاره فراموش كردن صدقه آن روز، همان خادم به اولين فقيرى كه برخورد كرد بدهد، وسايل خواب و آسايش صاحب تمام از پارچه هاى نفيس و قيمتى ديبا بود.
خادم آنها را جمع كرده از منزل خارج شد كه يك دفعه مواجه شد با مردى از سادات كه به واسطه نابينايى زنش دست او را گرفته بود، سيد فقير و مستمند گريه مى كرد. خادم پيش رفت و گفت : اينها را قبول مى كنى ؟ پرسيد: آنها چيستند؟ خادم گفت : لحاف و تشك و چند بالش ديبايند. مرد فقير با شنيدن اين حرف بيهوش شد و به زمين افتاد، جريان را به اطلاع صاحب رساندند، وقتى آمد دستور داد آب بر سر و صورتش بپاشند تا به هوش آيد، بعد از مدتى مرد فقير به هوش آمد، صاحب از او پرسيد: تو را چه شد كه يك دفعه از حال رفتى ؟ گفت : مردى آبرومندم ولى چنديست تهى دست شده ام ، از اين زن دخترى دارم كه به حد رشد رسيده مردى او را خواستگارى كرد، ازدواج آن دو صورت گرفت ، اينك دو سال است كه از خوراك و لباس خودمان ذخيره مى كنيم و براى او اسباب و جهيزيه تهيه مى نماييم ديشب زنم گفت : بايد براى دخترم لحافى با بالشى ديبا تهيه كنى .
هر چه خواستم او را منصرف كنم نپذيرفت . بالاخره سر همين مسئله بين ما اختلافى پيدا شد، عاقبت گفتم : فردا صبح دست مرا بگير از خانه بيرون ببر تا من از ميان شما بروم ، و داشتم مى رفتم كه خادم شما اين حرفها را زد، جا نداشت كه بيهوش شوم ؟!
صاحب بن عباد چنان تحت تاءثير اين واقعه غيره منتظره قرار گرفت كه اشك از چشمانش سرازير شد و گفت : لحاف و تشك ديبا بايد با ساير وسايل مناسب خودش آراسته شود به من اجازه دهيد تمام وسايلى زندگى دختر را مطابق اين لحاف و تشك فراهم كنم ، شوهر دخترك را خواست به او سرمايه كافى داد كه به شغلى آبرومند مشغول شود و تمام جهيزيه دختر را آن طور كه مناسب دختر وزيرى بود تهيه نمود(63).
زيد بن حارثه پيامبر، يا پدر را؟؟
زيد بن حارثه غلام پيامبر صلى الله عليه و آله بود در زمان جاهليت قبل از بعثت حضرت رسول صلى الله عليه و آله مادرش به همراه او براى ديدار اقوام خود به طرف قبيله بنى مقن مى رفت . چند نفر از سواران بنى قين در بين را آنها را مورد دستبرد قرار داده زيد را اسير كردند و براى فروش به بازار عكاظ آوردند.
در آن هنگام زيد هشت ساله بود. خديجه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله از مال خود او را خريد و به حضرت رسول صلى الله عليه و آله بخشيد زيد مدتى در خدمت آن حضرت بود اما هيچ يك از بستگانش اطلاعى از او نداشتند، تا اينكه چند نفر از قبيله كلب كه زيد از همان قبيله بود به مكه آمدند و او را شناختند، پدر زيد به نام ((حارثة بن شراحيل )) به وسيله همين مسافرين از محل پسر خود اطلاع يافت ، حارثه وقتى باخبر شد با بردار خود كعب به مكه آمدند و خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيده عرض كردند: اى پسر عبدالمطلب ما براى حاجتى خدمت شما آمده ايم بر ما منت گذار قيمت پسرمان را بگير و او را به ما برگردان ، پرسيد: پسر شما كيست ؟ گفتند: زيد بن حارثه . فرمود ممكن است كار ديگرى بكنيد، اختيار را به دست خود زيد بدهيد اگر مايل بود با شما بيايد، بدون دريافت قيمت او را به شما تسليم مى كنم . اما در صورتى كه خواست با ما باشد او را به شما تسليم نخواهم كرد. راضى شدند و پيامبر صلى الله عليه و آله را نيز بر اين پيشنهاد ستودند.
حضرت رسول صلى الله عليه و آله زيد را صدا زد. وقتى نزديك آمد فرمود: اينها را مى شناسى ؟ عرض كرد: آرى اين يكى پدرم حارثه و آن ديگرى عمويم كعب است ، فرمود مرا نيز مى شناسى و مدتى با من بوده اى اكنون اگر مايلى به همراه پدرت برو، و اگر مى خواهى پيش من بمان . زيد گفت : هرگز از خدمت شما نمى روم افتخار خدمتگزارى شما را بر همه كس ‍ ترجيح مى دهم زيرا شما هم پدر و هم عمويم هستيد.
حارثه و برادرش ، زيد را سرزنش كردند كه تو بندگى و بردگى را بر آزادى و خانواده خود ترجيح مى دهى ؟ با صراحت در جواب آنها گفت : من از اين شخص چيزهايى ديده ام كه هيچ كس را بر او مقدم نخواهم داشت (64).
مرحوم طبرسى در ذيل آيه و ما جعل ادعيائكم ابنائكم خدا قرار نداده پسر خوانده هاى شما را پسرانتان (65) مى نويسد وقتى زيد از جدا شدن و دور گشتن از پيامبر صلى الله عليه و آله امتناع كرد، پدرش حارثه فرمود: مردم شاهد باشيد كه زيد پسر من نيست آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود مردم شاهد باشيد كه زيد پسر من است ، از آن روز او را زيد بن محمد مى خواندند، پيامبر صلى الله عليه و آله به اندازه اى به او علاقه داشت و محبت مى ورزيد كه به زيدالحب لقب يافت (66).
زيد به مقامى بس ارجمند رسيد، در مراسم عقد برادرى كه بين مسلمين پيامبر برقرار نمود زيد را با عمويش حمزه برادر كرد. او در تمام مراحل يكى از فدائيان جانباز و مردان دلاور و با استقامت به حساب مى آمد در جنگ موته در همان سپاهى كه پيامبر به طرف شام فرستاد زيد را به سمت امير لشكر منصوب نموده فرمود: اگر زيد كشته شد جعفر بن ابيطالب و اگر او هم شهيد شد عبدالله بن رواحه امير و پرچمدار شما خواهد بود، در اين جنگ زيد بن حارثه و جعفر بن ابيطالب به شهادت رسيدند.
حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: وقتى خبر شهادت جعفر بن ابى طالب و زيد به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد، هر گاه داخل مى شد سخت گريه مى كرد و مى فرمود: اين دو مونس و هم سخن من بودند هر دو با هم رفتند.
در روايت ديگرى است كه وقتى خبر شهادت زيد به آن حضرت رسيد به طرف منزل او رفت ، نزديك در، همين كه چشم دخترك يتيم زيد به آن حضرت افتاد با صداى بلند شروع به گريه كرد و به طرف آن بزرگوار آمد، حضرت نيز چنان سخت در گريه شد و سيلاب اشك آميخته با آههاى جانسوز مى كشيد كه بعضى از صحابه عرض كردند يا رسول الله اين چه گريه اى است از شما؟ فرمود: اين آههاى سوزان و اشكهاى جارى از شدت علاقه دوست به دوست سرچشمه مى گيرد.(67)
علامت يقين !
اسحق بن عمار گفت : از حضرت صادق عليه السلام شنيدم كه فرمود: روزى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله پس از نماز صبح چشمش به جوانى افتاد كه خستگى و خواب او را فراگرفته بود گاهى از غلبه خواب چشم برهم مى گذاشت و سرش به طرف پايين متمايل مى شد. اندامى لاغر و چشمانى فرو رفته داشت . چهره زردش حكايت از شب زنده دارى فراوان كرد پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: چطورى ؟ و با چه حال صبح كرده اى ؟ عرض كرد. اصحبت يا رسول الله موقنا با حالت يقين نسبت به امر آخرت شب را به صبح آورده و چنين حالتى دارم .
از شنيدن اين سخن پيامبر در شگفت شد فرمود: هر يقينى حقيقت و علامتى دارد، آثار يقينت چيست ؟ گفت : آنچه مرا افسرده نموده و به شب زنده دارى ام واداشته و روزهاى گرم تابستان به تشنگى شكيبايم كرده علامت يقين من است ، مرا به دنيا و آنچه در آن است بى ميل كرده ، هم اكنون گويا با چشم روز قيامت را مشاهده مى كنم كه مردم براى حساب آماده شده اند و من در ميان آنهايم . مثل اينكه بهشتيان را نيز مى بينم كه از نعمتهاى آنجا برخوردارند و بر تكيه گاههاى بهشتى تكيه زده اند، گويا جهنميان را هم مى بينم كه در ميان شراره هاى آتش فرياد مى زنند و كمك مى خواهند. يا رسول الله اكنون صدايى كه از التهاب و خرمن هاى آتش ‍ جهنم بر مى آيد در گوشم طنين انداز است .
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به يارانش فرمود: اين بنده اى است كه خداوند قلبش را به نور ايمان روشن نموده ، آنگاه رو به جوان نمود و فرمود: بر همين حال ثابت باش . عرض كرد يا رسول الله دعا كن خداوند شهادت در راه كلمه توحيد را نصيبم فرمايد، پيامبر صلى الله عليه و آله خواسته جوان را قبول فرمود. دعا كردند. طولى نكشيد در يكى از جنگهاى پيامبر صلى الله عليه و آله پس از نه نفر كه به شهادت رسيدند او هم شهد شيرين شهادت را نوشيد. (68)
توبه ابولبابه
پس از پايان يافتن جنگ خندق حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله به مدينه بازگشت . هنگام ظهر جبرئيل نازل شد و فرمان جنگ با بنى قريظه را آورد، فورا پيامبر صلى الله عليه و آله سلاح پوشيد و به مسلمين اعلام كرد كه : بايد نماز عصر را در محل قبيله بنى قريظه بخوانيد، دستور انجام شد، لشكر اسلام بنى قريظه را محاصره كردند، مدت محاصره به طول انجاميد، بالاخره يهوديان به تنگ آمده پيغام دادند ابولبابه (يكى از ياران پيامبر) را بفرست تا درباره كار خود با او مشورت كنيم .
حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله به ابولبابه فرمود: پيش هم پيمانهاى خود برو ببين چه مى گويند، وقتى او وارد قلعه شد. يهود پرسيدند: صلاح تو درباره ما چيست ؟ آيا تسليم شويم به همان طورى كه محمد صلى الله عليه و آله مى گويد كه هر چه مايل است نسبت به ما انجام دهد؟ جواب داد: آرى ولى به همراه اين جواب با دست خود به طرف گلويش اشاره كرد، يعنى در صورت تسليم ، كشته مى شود: اما فورا پشيمان شد با خود گفت : به خدا و پيامبر خيانت كردم .
از قلعه به زير آمد، ديگر خدمت رسول خدا نرفت از همانجا به طرف مدينه رهسپار شد داخل مسجد گرديد به وسيله ريسمانى گردن خود را به يكى از ستونهاى مسجد، همان ستونى كه به استوانه توبه معروف شد، بست و گفت : هرگز خود را از بند رها نكنم مگر اين كه توبه ام پذيرفته شود يا بميرم ، وقتى ابولبابه تاءخير كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله از او جويا شد، داستانش ‍ را به عرض رسانيدند. فرمود: اگر پيش ما مى آمد از خداوند برايش طلب آمرزش مى كرديم اما اكنون كه به سوى خدا رفت او سزاوارتر است هر چه درباره اش انجام دهد.
ابولبابه در مدتى كه به ريسمان بسته بود. روزها روزه مى گرفت و شبها به اندازه اى كه بتواند، خويشتن دارى كند غذا مى خورد، دخترش شامگاه براى او غذا مى آورد و به هنگام قضاى حاجت بازش مى كرد.
شبى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در خانه همسر خود ام السلمه بود كه آيه پذيرفته شدن توبه ابولبابه نازل شد. و آخرون اعترفوا بذنوبهم خلطوا عملا صالحا و آخر سيئا عسى الله ان يتوب عليهم ان الله غفور رحيم (69) بعضى ديگر به گناه خويش اعتراف كرده عمل نيك و بدى را با هم آميختند، خدا توبه آنها را پذيرفت به درستى كه خداوند آمرزنده و مهربان است )).
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به ام السلمه فرمود: توبه ابولبابه پذيرفته شد. عرض كرد اجازه مى دهى او را بشارت دهم فرمودند: مانعى ندارد. ام سلمه سر از حجره بيرون آورد و به ابولبابه بشارت قبولى توبه اش را داد.
ابولبابه خدا را بر اين نعمت سپاسگزارى نمود، چند نفر از مسلمين آمدند تا ريسمانش را بگشايند ولى او نگذاشت و گفت : به خدا سوگند نمى گذارم مگر اينكه خود پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ريسمان را بگشايد، حضرت رسول صلى الله عليه و آله تشريف آورده فرمود: توبه ات قبول شد اكنون چنانى كه گويا از مادر متولد شده اى و بندش را گشود. ابولبابه عرض كرد. اجازه مى دهى تمام اموالم را در راه خدا صدقه دهم فرمود: نه . تقاضاى دادن دو سوم از اموال خود را نمود، اجازه نداد عرض كرد نصف اموالم را، حضرت موافقت ننمود، گفت : پس يك سوم را مى دهم حضرت قبول كرد(70).
پسر بچه يهودى
حضرت امام باقر عليه السلام فرمود: پسر بچه اى از يهوديها خدمت حضرت پيامبر صلى الله عليه و آله زياد مى آمد. كم كم انسى به آن حضرت گرفته بود آن بزرگوار نيز او را در رفت و آمدهايش مى پذيرفت ، گاهى او را پى كارى مى فرستاد و يا نامه اى به دستش مى سپرد كه به يكى از خويشاوندان خود بدهد، چند روزى آن پسر بچه پيدايش نشد، رسول خدا صلى الله عليه و آله جوياى حالش شد، گفتند: مريض شده و نزديك مردن است ، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله با چند نفر از اصحاب خود به عيادت آن پسر بچه يهودى كه ديگر جوانى شده بود رفت ، جوان در حال احتضار بود و با كسى نمى توانست حرف بزند ولى پيامبر صلى الله عليه و آله را بركتى بود كه با هر كس سخن مى گفت جوابش را مى داد.
به بالين بيمار محتضر نشست ، صداى زد فلانى ! جوان چشم گشود و عرض ‍ كرد: لبيك يا اباالقاسم ، فرمود: بگو اشهدان لا اله الا الله و اننى رسول الله . آن جوان تا اين سخن را شنيد نگاهى به صورت پدر خود كرد و چيزى نگفت (اين نگاه حاكى بود كه او از پدر خود يا شرم دارد يا مى ترسد) براى مرتبه دوم ، حضرت او را صدا زد و به گفتن شهادتين امرش كرد. باز نگاهى به صورت پدر كرده چيزى نگفت ، در مرتبه سوم كه پيامبر صلى الله عليه و آله صدايش زد: همين كه جوان چشم باز كرد حضرت رسول گفتار قبل را تكرار نمود. اين بار نيز چشم به صورت پدر انداخت . رسول خدا فرمود: ميل خودت مى خواهى گواهى بده و در صورتى كه مايل نيستى لب فرو بند.
جوان تصميم خود را گرفت در آن لحظات آخر كه چشم از جهان فرو بست سعادت خود را با دو جمله خريد مثل اين كه متوجه شد در مسئله ايمان ، شرم و حياء و رعايت ميل پدر شرط نيست و بدون درنگ گفت : اشهد لا اله الا الله و انك رسول الله گويى از زندگى او گفتن همين دو جمله باقيمانده بود كه بلافاصله ديده از جهان فروبست ، پيامبر صلى الله عليه و آله به پدرش فرمود: ما را با اين جوان واگذار و از پى كار خود برو او اكنون به ما تعلق گرفت . اصحاب را دستور داد او را غسل دهند و كفن كنند و وقتى آماده شد بياورند تا بر جنازه اش نماز بخواند. از منزل يهودى بيرون رفت و خدا را ستايش مى كرد كه امروز يك نفر را به وسيله من از آتش جهنم نجات داد.(71)
اختراع دين
حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند: مردى در زمانهاى گذشته زندگى مى كرد، در جستجو بود دنيا را از راه حلال به دست آورد و ثروتى فراهم نمايد ولى نتوانست . از را حرام جديت كرد باز نتوانست ، شيطان برايش مجسم و آشكار شده گفت : از راه حلال خواستى ثروتى فراهم كنى نشد از راه حرام هم نتوانستى ، اگر مايلى من راهى به تو بياموزم كه به آرزوى خود برسى ثروت سرشارى به دست آورى و عده اى هم پيرو و تابع پيدا كنى ؟ گفت : آرى مايلم .
شيطان گفت : از خود، كيش و دينى اختراع كن مردم را به سوى دين اختراعى خود دعوت نما به دستور شيطان رفتار كرد، مردم گردش را گرفته پيروى اش كردند و به آنچه مايل بود از ثروت دنيا رسيد. روزى ناگاه متوجه شد كه چه كار ناشايستى كردم مردم را گمراه نمودم خيال نمى كنم توبه اى داشته باشم مگر اشخاصى را كه به واسطه من گمراه شده اند متوجه كنم كه آنچه از من شنيدند باطل و ساخته شده خودم بود آنها را برگردانم شايد توبه ام پذيرفته شود.
به پيروان خود يك يك مراجعه كرد، آنها را گوشزد نمود كه آنچه من مى گفتم باطل بود، اساس و پايه اى نداشت آنها جواب مى داد نه دروغ مى گويى ، گفتار سابق تو حق بود اكنون در دين خود شك كرده گمراه گشته اى . اين جواب را كه از آنها شنيد غل و زنجيرى تهيه نمود به گردن خود آويخته گفت : باز نمى كنم تا خدا توبه ام را بپذيرد.
خداوند به پيامبر آن زمان وحى نمود كه به فلانى بگو قسم به عزتم اگر آنقدر مرا بخوانى و ناله نمايى كه بندبندت از هم جدا شود دعايت را اجابت نمى كنم مگر كسانى كه به دين تو مرده اند و آنها را گمراه كرده بودى به حقيقت كار خود اطلاع دهى و از كيش تو برگردند.(72) (كه اين هم محال بود)
چرا مردم همه برگشتند؟
مردى در كوفه خدمت على عليه السلام رسيد عرض كرد من زنا كرده ام پاكم كن ، فرمود از كدام قبيله اى ؟ گفت از مزينه پرسيد از قرآن چيزى مى توان قرائت كنى ؟ گفت آرى و چند آيه را نيكو قرائت كرده پرسيد: آيا جنون عارضت شده ؟ گفت : نه . فرمود: فعلا برو تا از وضعت جويا شويم و تحقيق حالت را بكنيم . فردا براى مرتبه دوم آمد و گفت : پاكم كن : على عليه السلام از او پرسيد: زن دارى ؟ گفت : آرى . سؤ ال كرد زنت حضور دارد جواب داد: بلى . آنگاه وضع او را جويا شد گفتند مردى فهميده و عاقل است .
روز سوم آمد و مانند دو روز قبل تقاضاى پاك شدن نمود، باز فرمود: برو تا درباره تو سؤ ال كنم ، در روز چهارم كه خدمت آن جناب رسيد و اقرار كرد حضرت به قنبر دستور داد او را نگهدارى كند در اين هنگام حالت خشم به حضرت على عليه السلام روى داد و فرمودند: چقدر زشت است كه مردى كار ناشايستى از اين قبيل انجام دهد و خود را در ميان مردم رسوا نمايد، چرا توبه نمى كند به خدا سوگند بين خود و خدا اگر واقعا توبه كند بهتر است برايش از اينكه من حد بر او جارى نمايم .
آنگاه او را به سوى بيابان برد و در ميان مردم فرياد زد خارج شويد تا بر اين مرد حد جارى شود، با وصفى بياييد كه يكديگر را نشناسيد قبل از اجراء حد مرد محكوم تقاضا كرد اجازه دهند دو ركعت نماز بخواند، پس از نماز او را وارد گودالى كه حفر شده بود نمود به طورى كه صورتش به طرف مردم بود. آنگاه حضرت على عليه السلام رو به جمعيت كرد. فرمود: اى مسلمانان اين عمل يكى از حقوق خداست . هر كس بر گردن او نيز چنين حقى است برگردد. زيرا كسى كه حدى بر او باشد نمى تواند حد جارى كند. مردم همه برگشتند فقط حضرت على عليه السلام با امام حسن و امام حسين عليه السلام ماندند. حضرت على عليه السلام چند سنگ به طرف او پرتاب كرد امام حسن و امام حسين عليه السلام نيز به ترتيب همين عمل را تكرار كردند بر اثر همان ضربات از دنيا رفت على عليه السلام او را بيرون آورده دستور داد قبرى برايش كندند. نماز بر او خواند و دفنش كرد، عرض ‍ كردند چرا غسلش نمى دهيد؟ فرمود: با چيزى غسل كرد كه تا روز قيامت پاك و پاكيزه است ، همانا صبر بر كار دشوارى نمود.(73)
روش شمعون
حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمود هنگامى كه حضرت عيسى عليه السلام خواست با پيروان خود وداع كند، آنها را جمع نمود و به آنها گفت پشتيبان ضعفا و بيچارگان باشيد و از همدستى و همداستانى با ستمگران بپرهيزيد دو نفر از آنها را براى ارشاد و راهنمايى به طرف انطاكيه فرستاد.
نمايندگان حضرت عيسى عليه السلام در روز عيدى كه تمام مردم در معبدشان جمع و به عبادت بتها مشغول بودند وارد انطاكيه شدند.
از مشاهده اين وضع خشمگين شده خود را نتوانستند نگهدارند و در همان برخورد اول شديدا آنها را مورد ملامت و سرزنش قرار دادند، مردم انطاكيه از اين برخورد بسيار ناراحت شده آن دو را با بندهاى آهنين بستند و زندانى كردند.(74) شمعون كه يكى از برگزيدگان حواريين بود از جريان اطلاع پيدا كرد، خود را به انطاكيه رساند و به طريقى وارد زندان شد. به آنها گفت : مگر شما را نهى نكرده ام با ستمگران و قوى دستان روبرو نشويد آنگاه شمعون از زندان خارج شد ابتدا با ضعفاى مردم نشست و سخنان خود را به آنها القا مى نمود، رفته رفته ايشان نيز گفتار او را به بالاتر از خود مى رساندند، به همين طريق كم كم جريان به پادشاه رسيد پرسيد: از چه تاريخى اين مرد در مملكت ماست ؟ گفتند دو ماه است ، دستور داد او را بياورند.
وقتى وارد شد همين كه چشم پادشاه به او افتاد محبتى از شمعون در قلب خود احساس نمود گفت : بايد تو فقط هم نشين من باشى ، مدتى گذشت ، شبى خوابى هولناك ديد به شمعون گفت : او تعبيرى نمود كه باعث انبساط و خوشحالى شاه گرديد. براى مرتبه دوم خواب ديگرى ديد اين بار هم چنان تعبير كرد كه مورد پسندش قرار گرفت كم كم تسلط بر نفس شاه پيدا كرد و محل بزرگى در قلبش براى خود باز نمود در اين هنگام كه خود را مسلط بر او ديد گفت : شنيده ام دو نفر را زندانى كرده ايد چون بر كار شما عيب جويى كرده بودند؟ گفت : بله صحيح است . شمعون اظهار داشت : مايلم آنها را ببينم ، وقتى آمدند، پرسيد: خدايى كه شما عبادت مى كنيد چيست ؟ پاسخ دادند: ما پروردگار جهانيان را مى پرستيم . پرسيد: اگر در خواستى از او بكنيد برآورده مى كند يا نه ؟ گفتند: او حتما حرف ما را مى شنود و حاجات ما را بر آورده مى سازد.
شمعون گفت : مايلم اين اعتقاد شما را آزمايش كنم ، تا در صورت صحت شبهه اى باقى نماند. اينك بگوييد ايا خداى شما مريض مبتلا به برص را شفا مى دهد، گفتند: آرى ، مريضى را آوردند در خواست خوب شدن او را نمود، آن دو دستى به موضع برص كشيدند شفا يافت ، شمعون گفت : من هم اين كار را انجام مى دهم ديگرى را آوردند شمعون بر موضع برصش ‍ دست ماليد او هم خوب شد.
گفت : اكنون آزمايش ديگرى مانده اگر از عهده آن برآييد من به خداى شما ايمان مى آورم ، آيا مرده را مى توانيد زنده كنيد؟ جواب دادند: آرى رو به پادشاه كرد و پرسيد: مرده اى هست كه ميل داشته باشيد زنده شود گفت : آرى فرزندم . شمعون ، اظهار داشت ما را بر سر قبرش راهنمايى كنيد. اينك اين دو نفر تو را بر جان خود حكومت دادند. اگر از عهده اين كار بر نيايند مى توانى آنها را بكشى .
بر سر قبر فرزند شاه رسيدند، آن دو دست به سوى آسمان بلند كردند شمعون نيز دستهاى خود را گشود. طولى نكشيد كه قبر شكافته شد و جوان خارج گرديد، در مقابل پدر ايستاد، شاه پرسيد: چه شد؟ گفت : من مرده بودم ناگهان وحشتى مرا فرا گرفت ديدم سه نفر دست نياز به درگاه خدا دراز كرده درخواست مى كنند من زنده شوم آنها همين سه نفر بودند. اشاره به دو زندانى و شمعون كرد. در اين هنگام شمعون رو به آن دو نفر كرد و گفت : من به خداى شما ايمان آوردم پادشاه نيز همانجا ايمان آورد. وزراء و سران مملكت هم پيروى كردند اين عمل عمومى شد. پيوسته طبقات مردم ضعيف به پيروى از شاه وزراء و اعيان ايمان مى آوردند به طورى كه هر كس ‍ در انطاكيه بود خدا پرست و مؤ من گرديد.(75)
لطف خدا
صاحب كنزالفوائد كه يكى از علماى بزرگ شيعه است مى گويد روزى در يكى از خيابانهاى قاهره براى انجام كارى مى رفتم . در بين راه به يكى از آشنايان برخورد كردم كه از طالبين علم و حديث بود او همراه من آمد، همين طور كه مى رفتيم در يكى از بازارها مصادف با پسركى شديم ، آن مرد طورى كه به پسرك نگاه كرد كه من مشكوك شدم . بالاخره از من جدا شد پيش آن پسر رفت ، ديدم با او خنده و شوخى مى كند، وقتى برگشت بر اين كار، او را سرزنش كردم ، گفتم شايسته نيست از مثل تو چنين عملى . هنوز چند قدمى بيش نرفته بوديم كه چشم ما به ورقه اى خورد كه روى زمين افتاده بود. من با خود گفتم مبادا در آن اسم خدا باشد از روى زمين برداشتم ، ديدم نوشته اى است قديمى و كهنه شده مثل اينكه قطعه اى از كتابى است ، در آن ورقه حديثى مشاهده كردم كه ابتدايش نبود مضمون حديث اين بود.
بگو برادر دينى و كمك كار تو در ايمان هستم ، ولى از تو چيزى مشاهده كردم كه نمى توانم ساكت باشم هيچ عذرى هم در اين مورد از تو پذيرفته نيست . ديدم با پسركى جوان و جاهل به دستورات خدا، شوخى و خنده مى كنى ! تو مردى هستى كه خداوند مقامت را بلند نموده براى اينكه طالب علم هستى . تو از اشخاصى هستى كه به منزله صديقين مى باشند زيرا از پيامبر و جبرئيل و خدا حديث نقل مى كنى و مردم آن را گوش مى دهند و مى نويسند و بر گفته تو اعتماد مى كنند، همان را روش دينى خود قرار مى دهند، به تو گوشزد مى كنم مبادا اين عمل را تكرار كنى ، همانا من بر تو مى ترسم از خشم آن خدايى كه مردمان دانا را پيش از نادانان مورد مؤ اخذه قرار مى دهد و اشخاص فاسقى را كه حامل قرآنند قبل از كافرين عذاب و كيفر مى كند.
از ديدن اين ورقه حال عجيبى براى ما پيدا شد، پند و اندرزى مؤ ثرتر از اين نديده بودم همين كه رفيقم ورقه را خواند در اضطراب و ناراحتى شديدى قرار گرفت . معلوم شد اين هم لطف خداست براى ما، پس از مدتى خودش ‍ گفت : بعد از مشاهده آن ورقه تمام كارهاى گذشته را كه مخالف دستورات دين بود كنار گذاشتم . (76)

next page

fehrest page

back page