داستان دوستان
جلد چهارم

 محمد محمدى اشتهاردى

- ۸ -


162))امداد عجيب غيبى !

سال پنجم هجرت بود، احزاب مختلف شرك و نفاق ، با هم ، هم پيمان شده و با لشكر مجهزى براى سركوبى مسلمين و نابودى اسلام ، روانه مدينه شدند، قبل از رسيدن آنها، مسلمين از جريان ، اطلاع يافتند و به دستور پيامبر (ص ) به حفر كانال بزرگ (خندق ) در اطراف مدينه پرداختند، تا دشمن نتواند وارد مدينه گردد، دشمنان با غرور و ساز و برگ به مدينه رسيدند، وقتى كه خندق را ديدند، پشت خندق ماندند، نتوانستند وارد مدينه شوند، ولى رابطه مدينه با بيرون از مدينه قطع گرديد، و مردم مدينه در محاصره سخت اقتصادى و...قرار گرفتند، حدود يكماه جريان به همين منوال بود ،كم كم خوراكيها به پايان مى رسيد، هوا سرد بود، رنج ها و دشواريهاى فراوانى ، مسلمانان را فرا گرفت .
شبى سخت فرا رسيد پيامبر (ص ) آن شب مشغول نماز و عبادت شد، و از خداوند خواست كه رفع و دفع مشكلات كند.
((حذيفه )) (يكى از ياران هوشيار و زبردست رسول خدا (ص) ) مى گويد: وحشت و گرسنگى و رنج و دشواريهاى فراوانى ، ما را فرا گرفته بود، پيامبر (ص ) آن شب ، مشغول نماز و راز و نياز بود، سپس به حاضران رو كرد و فرمود: ((آيا كسى هست كه برود از سپاه دشمن خبرى براى ما بياورد؟!(با توجه به اينكه انجام اين ماءموريت ، بسيار خطرناك بود) تا رفيق من در بهشت باشد.))
حذيقه مى گويد: سوگند به خدا، بخاطر وحشت و گرسنگى و رنج بسيارى كه بر ما وارد شده بود، هيچكس جواب رسول خدا (ص ) را نداد، پيامبر (ص ) مرا طلبيد و ماءمور اين كار كرد، و من نيز ناگزير پذيرفتم ، به من فرمود: ((براى شناسائى دشمنان برو، و براى ما از آنها خبر بياور و غير از اين كار، هيچ كارى انجام مده ، و به سوى ما باز گرد.))
حذيفه مى گويد: من (با تاكتيك مخفى كارى ) به سوى دشمنان رفتم ، وقتى به نزديك آنها رسيدم ، ديدم طوفان شديدى برخاسته ،آنچنان همه ابراز و وسائل جنگى و غذائى و چادرهاى آنها را در هم ريخته ، و هر چيزى را به جائى انداخته است .
در اين هنگام ناگهان فرمانده دشمن ، ((ابوسفيان )) از چادر خود بيرون آمد و فرياد زد هر كسى ، بغل دستى خود را شناسائى كند (تا جاسوسان محمد((ص )) نباشد) من پيش دستى كردم و به شخصى كه در طرف راست من بود، گفتم تو كيستى (با توجه به اينكه شب بود و هوا تاريك ) او هم گفت : من فلان كس هستم ، آنگاه ابوسفيان گفت : اى جمعيت قريش سوگند به خدا اينجا ديگر جاى ماندن نيست ، حيوانات سم دار و بى سم ما هلاك شدند، و از طرفى ((بنو قريظه )) (هم پيمانان سرّى ما) با مخالفت كردند، و اين طوفان ، هيچ پناهگاهى را براى ما نگذاشت .
ابوسفيان بقدرى گيج و دستپاچه بود كه با شتاب به سوى شترش رفت و به بسته بودن يك پاى آن توجه نكرد، و سوار بر آن شد، و بعدا فهميد كه پايش ‍ بسته است ، من در اين هنگام به فكر افتادم كه ابوسفيان را غافلگير كرده و سر به نيست كنم كه بياد دستور پيامبر(ص ) افتادم كه فرموده بود: ((كار ديگرى انجام مده .))
پس از شناسائى كامل دشمن ، به سوى پايگاه خود، باز گشتم ، ديدم رسول خدا(ص ) هنوز نماز مى خواند پس از نماز به من فرمود: ((چه خبر؟)) .
من ماجراى دشمن را گفتم كه طوفان الهى ، تمام زندگى آنها را در هم ريخت و فرار را بر قرار ترجيح دادند.
به اين ترتيب حذيفه اين سرباز هوشيار و با انظباط، ماءموريت خطير خود را با كمال زيركى انجام داد، و نماز و دعاى پيامبر (ص ) و مسلمين (ع ) باعث امداد غيبى بزرگى شد و خداوند با لشكر طوفان و فرشتگان نامرئى خود، دشمنان را با ذلت و خوارى ، به و دريوزگى وا داشت .


163))پارسائى پيامبر(ص )

روزى عمر در مشربه ام ابراهيم (محلى نزديك مدينه ) به حضور پيامبر(ص ) آمد، ديد آن حضرت روى حصيرى از برگ خرما خوابيده ، و قسمتى از بدن مباركش روى خاك زمين قرار دارد، و متكائى از الياف خرما زير سر نهاده است ، پس از سلام عرض كرد: كسرى و قيصر (شاهان ايران و روم ) بر تختهاى طلا و فرشهاى ابريشم مى خوابند، ولى شما كه بهترين خلق خدا و پيامبر هستيد اين چنين ، روى حصير و خاك خوابيده ايد؟
پيامبر(ص ) در پاسخ عمر فرمود:
اولئك قوم عجّلت طيّباتهم و هى و شيكة الانقطاع ، و انّمااخرت لنا طيّباتنا.
:((كسرى و قيصر، از انسانهائى هستند كه لذتهايشان در همين دنيا به آنها داده شده است ، و لذائذ دنيا ناپايدار و زود گذر است ، ولى لذائذ ما براى آخرت كه پايدار است ذخيره شده است .))
كجا آنكه بر سود تاجش به ابر
كجا آنكه بودى شكارش هژبر
سپهر بلند ار كشد زين تو
سرانجام خشت است بالين تو


164))احترام على بن جعفر از امام جواد(ع )

على بن جعفر (ع ) برادر امام كاظم (ع ) از امامزادگان بزرگ و فقيهان پرهيزكار است ، در مورد قبر ايشان سه قول نوشته اند: 1 در قم (آخر چهار مردان كنار مزار شهداء قرار دارد 2 در خارج قلعه سمنان واقع است 3 در قريه عريض ، واقع در يك فرسخى مدينه مى باشد.
على بن جعفر (ع ) در زمان امام جواد (ع ) از علماى سالمند و فقهاى با سابقه به شمار مى آمد.
محمدبن حسن بن عمار مى گويد: در مدينه در محضر على بن جعفر (ع ) نشسته بودنم ، و رواياتى را كه از امام كاظم (ع ) نقل مى كرد مى نوشتم ، در اين هنگام ناگاه امام جواد (ع ) كه آن وقت نوجوان بود، وارد مسجد شد، ديدم على بن جعفر بدون رداء و با پاى برهنه برخاست و به استقبال امام جواد (ع ) رفت و خود را به سوى او افكند و دست او را بوسيد.
امام جواد (ع ) فرمود: ((عمو جان خدا تو را رحمت كند بنشين .))
على بن جعفر گفت : اى آقاى من چگونه بنشينم با آنكه تو ايستاده اى .
هنگامى كه على بن جعفر(ع ) به جلسه درس خود باز گشت ، شاگردان از روى سرزنش به على بن جعفر گفتند، تو عموى پدرت حضرت جواد (ع ) هستى ، در عين حال ديديم كه دست او را بوسيدى و آنچنان احترام كردى كه دور از معمول .
على بن جعفر در پاسخ آنها، دست به محاسن سفيد خود گرفت و فرمود: ساكت باشيد، هنگامى كه خداوند صاحب اين محاسن سفيد را شايسته امامت ندانست ، و اين جوان را شايسته نمود و مقام شامخ امامت را به او تفويض كرد، آيا من فضل او را انكار كنم ؟ پناه مى برم به خدا از اين سخن كه شما مى گوئيد، بلكه من بنده امام جواد (ع ) هستم .
از احترامهاى على بن جعفر (ع ) به امام جواد اينكه : هر گاه امام جواد(ع ) مى خواست به جائى برود، على بن جعفر بر مى خاست و كفش او را جفت مى كرد.
روزى طبيبى براى قصد (گشودن سر رگ ) امام جواد (ع ) آمد، على بن جعفر به امام جواد (ع ) عرض كرد: اى سرور من اجازه بده اول رگ مرا قطع كند تا تيزى و سوزش نشتر قبل از تو به من برسد.


165)) بت شكنى عمومى در مدينه

در زمان جاهليت در تمام نقاط جزيرة العرب آئين بت پرستى رواج داشت ، قبيله اوس و خزرج ، پيش از اسلام ، بتهاى بسيار داشتند، و هر بزرگى از آنها در خانه خود بتى داشت ، آن را خوشبو مى كرد، و حيوانات را نزد آن قربانى مى نمود، و كنار آن سجده مى كرد، به اين ترتيب در مدينه نيز صدها بت ، پرستش مى شد.
هنگامى كه در سال 11 بعثت عده اى از مردم مدينه به مكه رفتند و در عقبة اولى (گردنه اى در سرزمين منا) در حضور پيامبر (ص ) قبول اسلام كردند و به مدينه براى تبليغ اسلام باز گشتند، وقتى وارد مدينه شدند، بتهاى خود را شكستند، جمعى از مردم مدينه نيز به پيروى از آنها بتهاى خود را شكستند.
و هنگامى كه هفتاد و پنج نفر از بزرگان مدينه در ماه ذيحجّه سال 12 بعثت ، شب هنگام در نزديك همان ((عقبه اولى ))، با رسول خدا(ص ) بيعت كردند كه به عنوان بيعت عقبه دوم نامگذارى شد، آنها وقتى به مدينه باز گشتند، بت شكنى عمومى در جاى جاى مدينه شروع شد، در عين حال در بعضى جاهاى مدينه بت پرستى به صورت قاچاق ادامه داشت ، پس از ورود پيامبر (ص ) به مدينه ، افرادى ماءمور شدند كه در مدينه به جستجو مى پرداختند و هر كجا بتى مى ديدند آن را شكسته و نابود مى كردند و به اين ترتيب سراسر مدينه از لوث وجود بت ، پاكسازى گرديد.
و در اين راستا مى نويسد: نخستين بتهائى كه در اسلام رسما شكسته شد، دوازده بتى بود كه قبل از ورود پيامبر به مدينه
توسط دوازده نفر از انصار در، مدينه شكسته شد.


166)) درس حق گرائى ، و طرد تعصبات

سعدبن معاذ از مسلمانان سلحشور مدينه از قبيله اوس بود كه در جنگ خندق ، سخت مجروح شد و سرانجام بر اثر همين جراحت به شهادت رسيد.
پيامبر (ص ) از مقام او تجليل فراوان كرد، از جمله فرمود:
اهتز عرش الرحمان لموت سعدبن معاذ.
:((عرش خداى مهربان در مرگ سعدبن معاد به لرزه در آمد.))
بعضى از قبيله خزرج ، كه هنوز رسوبات كينه دو طايفه اوس و خزرج در قلب آنها بود، گفت : منظور از ((عرش )) در سخن پيامبر (ص ) معنى لغوى آن يعنى تخت است ، نه عرش عظيم الهى كه مركز تدبير و تنظيم همه كائنات است .
اين صحبت نقل مجالس شد و فرصت طلبان به آن دامن مى زدند، و مى خواستتد اين افتخار را كه نصيب يكى از افراد طايفه اوس شده كم رنگ جلوه دهند.
جابربن عبدالله انصارى ، با اينكه از قبيله خزرج بود، با كمال قاطعيت و صفاى دل اعلام كرد كه من اين سخن را از پيامبر (ص ) در شاءن سعدبن معاذ شنيدم و منظور، عرش الهى (مخلوق عظيم بر فراز موجودات ) است نه تخت ساده .
جابر با اين حركت انقلابى كه از صفاى قلبش بر مى خاست ، اين درس را به مسلمين آموخت كه تعصبهاى جاهلى مانند ((عربيت ، قبيله ، شكل و قيافه )) را هرگز ملاك سنجش قرار ندهد و طرفدار حق باشند، و حق را بر وجود خود حاكم سازند نه تعصبات را.


167)) خاله ، همچون مادر است

وقتى كه حضرت حمزه (عموى پيامبر) در جنگ احد شهيد شد، دختر خردسالى بنام ((امامه )) بجاى گذاشت .
در نگهدارى و سرپرستى آن دختر، سه نفر يعنى على (ع ) و جعفر و زيدبن عبدالمطّلب ، نزاع داشتند، و هر يك مى گفتند من او را نگه مى دارم (تا به ثواب اين كار خداپسندانه برسم ).
على (ع ) مى گفت : من نگهدارى مى كنم زيرا دختر عمويم مى باشد.
زيد مى گفت : من نگهدارى مى كنم زيرا برادرزاده ام مى باشد.
جعفر طيّار مى گفت : من نگهدارى مى كنم زيرا هم دختر عمويم است و هم اينكه خاله او همسر من (اسماءبنت عميس ) است .
قضاوت در اين باره را به پيامبر(ص ) محول كردند، آن حضرت چنين قضاوت كرد: نگهدارى او به عهده جعفر باشد چرا كه : الخاله بمنزلة الام :((خاله همچون مادر است )).


168)) نمونه اى از ضربه محمد (ص )

ابى بن خلف از سران قلدر شرك و كفر بود، به پيامبر (ص ) گفت : ((من اسبى دارم كه او را هر روز علف مى خورانم تا چاق و چالاك شود، و سرانجام سوار بر آن شده و ترا مى كشم .))
پيامبر (ص ) در پاسخ فرمود: بلكه بخواست خدا، من تو را مى كشم .
هنگامى كه جنگ احد بروز كرد، ابى بن خلف مى گفت : ((محمد كجاست ؟ اگر او نجات يابد من نجات نيابم .))
سرانجام آن حضرت را شناخت و به سوى او حمله كرد، گروهى از مسلمين جلو او را گرفتند، پيامبر به مسلمين فرمود: بگذاريد جلو بيايد، آنها رد شدند او به پيش آمد، پيامبر (ص ) نيزه ((حارث بن صمّه )) را گرفت و سپس به سوى ابى بن خلف حمله كرد،و نيزه را بر گردن او فرو آورد، خراشى در گردن او پديد آمد و او بر اثر وحشت از اسب بر زمين افتاد، و همچون صداى گاو نعره مى كشيد و مى گفت : محمد مرا كشت .
ياران او دور او را گرفتند و به او دلدارى دادند و گفتند: اين زخم ، خراشى بيش نيست ، چرا بى تابى مى كنى ؟ او گفت : آرى ، اگر اين زخم از ناحيه دو دودمان ربيعه و مضر بر من وارد مى شد، حق با شما بود.
و طبق روايت ديگر گفت : اگر آن خراشى كه محمد (ص ) بر من وارد ساخت ، بر همه مردم وارد مى شد، همه را مى كشت ، چرا كه او (در بر خوردى در مكه ) به من گفت : ((من تو را مى كشم )) (او دروغ نمى گويد) او را اگر بعد از اين سخن ، آب دهان خود را به من مى رسانيد، همان مرا مى كشت .
ابى بن خلف ، پس از اين ضربه ، يك روز بيشتر زنده نبود، و سپس به هلاكت رسيد.


169)) سجده شكر براى مژده

رسول خدا(ص ) سوار بر شتر، به جائى مى رفت ، ناگهان شتر را نگه داشت و از آن پياده شد و پنج بار سجده كرد، سپس سوار بر شتر شده به راه خود ادامه داد.
حاضران پرسيدند: اى رسول خدا! اين كارى را كه انجام دادى بى سابقه بود، براى چه پنج سجده انجام دادى ؟
پيامبر (ص ) فرمود: جبرئيل با من ملاقات كرد و پنج مژده به من داد، من پياده شدم و براى هريك از آن مژده ها يك سجده شكر بجا آوردم.


170)) سجده شكر به ياد نعمت

هشام بن احمر مى گويد: همراه امام كاظم (ع ) در اطراف مدينه ، سوار بر مركب سير مى كرديم ، ناگاه امام كاظم (ع )از بالاى مركب زانو خم كرد و به سجده افتاد، و مدتى طول داد و سپس سر بلند كرد و سوار بر مركب خود شد .
عرض كردم : ((قربانت گردم ، سجده طولانى انجام دادى ؟)) فرمود:
اننى ذكرت نعمة انعم الله بها على فاحببت ان اشكرربّى .
:((من هنگام سير به ياد نعمتى افتادم كه خداوند به من عطا فرموده است ، دوست داشتم پرودگارم را به خاطر آن نعمت (با سجده ) شكر كنم .))


171)) خوشا به حال مجاهدان و شهادت طلبان راه خدا

در جنگ صفين كه بين سپاه على (ع ) و سپاه معاويه در گرفت و هيجده ماه طول كشيد، روزهاى بسيار سخت وحشت انگيزى پيش آمد، در اين روزها يكى از ياران على (ع ) بنام زيادبن نضرحارثى به همرزم خود(( عبدالله بن بديل )) گفت : در روز بسيار سخت و دشوارى قرار گرفته ايم ، كه هيچكس ‍ نمى تواند صبر و پايدارى كند جز شخصى كه قوى دل ، پاك نيت ، و پر صلابت باشد، سوگند به خدا گمان ندارم در چنين روز سختى كسى از ما يا دشمن در جبهه باقى بماند جز افراد فرومايه (يعنى افراد شجاع و پرمايه از طرفين كشته مى شوند، ولى افراد ترسو، و كم مايه با فرار و گريز، خود را حفظ مى كنند).
عبدالله به حضور على (ع ) رفته و همين سخن را به عرض آن حضرت رساندند.
امام على (ع ) به آنها فرمود: اين سخن را فاش نكنيد و در دل خود نگهداريد، و كسى از شما نشنود، خداوند براى قومى ، مقام شهادت را مقدّر كرده (چرا كه شايسته آن مقامند) و براى قومى مرگ طبيعى را مقدر نموده است ، و هر كس فراخور شايستگيش ، مرگ تقدير شده خود ملاقات مى كند.
فطوبى للمجاهدين فى سبيله و المقتولين فى طاعته .
:((خوشا به سعادت مجاهدان راه خدا، و كشته شدگان در راه اطاعت خدا.))


172)) جلوگيرى على (ع ) از ناسزاگوئى به دشمن

در جريان جنگ صفين ، دو نفر از ياران شجاع و پاكباز امام على (ع ) بنام حجربن عدى و عمروبن حمق ، نسبت به مردم شام اظهار برائت مى كردند و به آنها ناسزا مى گفتند، اين خبر به على (ع ) رسيد، آن حضرت آنها را به حضور طلبيد و به آنها فرمود: ((زبان خود را كنترل كنيد، و از ناسزاگوئى خوددارى نمائيد.))
آنها عرض كردند: آيا ما بر حق نيستيم ، و مردم شام پيرو معاويه بر باطل نيستند؟
امام فرمود: آرى چنين است .
آنها عرض كردند: پس چرا ما را از ناسزاگوئى به آنها منع مى كنى ؟
امام فرمود: من نمى پسندم كه شما به عنوان فحش دهنده و ناسزاگو معرفى گرديد و اظهار برائت كنيد، بلكه بجاى آن مناسب است كه كارهاى زشت آنها را فاش كنيد و بگوئيد: روش آنها چنين و چنان است ، و كردارشان ، اين گونه و آن گونه است و بجاى لعن و فحش بگوئيد: ((خدايا خونهاى آنها و خونهاى ما را حفظ كن ، و بين ما و آنها صلح و توافق بر فرما، و آنها را از گمراهى هدايت فرما تا ناآگاهان آنها حق را بشناسند، و از انحراف و تجاوز دست بكشند.))
اتّخاذ چنين روشى را من بيشتر دوست دارم ، و براى شما نيز بهتر است .
حجر و عمرو گفتند:(( اى اميرمؤمنان ! سفارش شما را از جان و دل مى پذيريم ، و شيوه تو را روش خود مى سازيم )).


173)) دعاى پيامبر(ص ) و على (ع ) براى دوست پاك

عمروبن حمق از اصحاب پيامبر(ص ) و از ياران شجاع و مخلص على (ع ) بود كه سرانجام توسط دژخيمان معاويه دستگير شده و در حصن موصل زندانى گرديد، سرش را بريدند و نزد معاويه به هديه بردند.
او هنگام جوانى براى پيامبر(ص ) آب برد، پيامبر(ص ) آن را آشاميد و سپس ‍ اين دعا را در حق او كرد اللهم امتعه بشبابه :((خدايا او را از جوانى بهره مند كن .))
اين دعا آنچنان در حق او به استجابت رسيد، كه هشتاد سال از عمرش ‍ گذشت در عين حال موى سفيد در سر و صورت او ديده نشد.
او روزى به حضور امام على (ع ) آمد، امام ديد چهره او زرد شده ، پرسيد: اين زردى چيست ؟
او عرض كرد: بر اثر بيمارى است كه به آن مبتلا شده ام .
امام على (ع ) به او فرمود: مااز خوشحالى شما خوشحاليم ، و هنگام اندوه شما، غمگين هستيم ، و براى بيمارى شما بيمار مى شويم و براى شما دعا مى كنيم .


174)) وفادارى و اخلاص عمروبن حمق

عمروبن حمق آنچنان دلباخته امام على (ع ) بود كه در جريان جنگ صفين در سخت ترين شرائط به حضور على (ع ) آمد و عرض كرد: ((سوگند به خدا اى اميرمؤمنان دوستى من با تو و بيعت من ، بخاطر خويشاوندى بين من و تو نيست ، و براى كسب مال و وجهه و مقام نمى باشد، ولى من تو را به پنج خصلت دوست دارم :
1 تو پسر عموى رسول خدا(ص ) هستى .
2 تو وصى آن حضرت هستى .
3 تو پدر فرزندان او هستى كه از پيامبر(ص ) براى ما باقى مانده اند.
4 تو پيشتازترين افراد به اسلام هستى .
5 تو بزرگترين سهم را در جهاد با دشمن دارى .
اگر من مكلف شوم كه كوههاى استوار را به دوش حمل نمايم ، و در اعماق درياهاى بى كران روم ، تا روزى را بدست آورم كه در آن دوستان تو را حمايت نمايم و دشمنان تو را سركوب كنم ، در عين حال تصور نمى كنم كه همه حقوقى كه از تو بر عهده من است ادا كرده باشم .
امام على (ع )، او را در اين وفادارى محكم ، تصديق كرد و در حق او چنين دعا نمود:
اللهم نور قلبه بالتقى و اهده الى صراطك المستقيم .
:((خدايا قلبش را با تقوى ، منور فرما و او را به صراط مستقيم خود، هدايت كن .))
سپس فرمود:
اى كاش در ميان سپه من ، صد نفر مانند تو بودند.
حجربن عدى عرض كرد، دراين صورت سوگند به خدا سپاه تو سامان مى يابد و فريبكاران ، در آن اندك مى گردند.


175)) تبعيد قاضى با سابقه

شريح ، قاضى با سابقه بود، بسال 18 هجرى از جانب خليفه دوم قاضى كوفه گرديد، و همچنان در اين مقام بود تا سال 79 عصر حكومت حجاج بن يوسف كه از قضاوت استعفا داد، بنابراين 61 سال قضاوت كرد و سرانجام در سال 87 يا 97 و 99 در حالى كه سن او بيش از صد سال شده بود، از دنيا رفت .
در عصر خلافت امام على (ع ) در يكى از قضاوتها، قضاوت خلاف شرع كرد، امام على (ع ) او را مورد انتقاد قرار داد و به او
فرمود: ((سوگند به خدا تو را به ((بانقيا)) (روستائى در نواحى فرات كوفه ) دو ماه تبعيد مى كنم تا در آنجا بين يهود قضاوت كنى .))
ولى در همان ايام ، امام على (ع ) به شهادت رسيد.
وقتى كه مختار در سال 67 هجرى روى كار آمد، شريح را طللبيد و به او گفت : امام على (ع ) در فلان روز به تو
چه گفت ؟
شريح جريان تبعيد را بازگو كرد.
مختار گفت ، سوگند به خدا نبايد در كوفه بمانى به روستاى ((بانقيا)) برو و در آنجا بين يهوديان قضاوت كن ، او به آنجا تبعيد شد و دو ماه بين يهود قضاوت كرد و سپس بازگشت .


176)) نگهدارى پاداش الهى

ابراهيم يكى از پسران پيامبر(ص ) بود كه مادرش ((ماريه قبطيه )) نام داشت ، ابراهيم در سال هشتم هجرت در مدينه متولد شد و در سال دهم در حالى كه حدود يكسال و ششماه عمر كرده بود از دنيا رفت .
هنگامى كه ابراهيم از دنيا رفت ، تصادفا در آن روز خورشيد گرفت ، مردم گفتند: گرفتن خورشيد به خاطر مرگ ابراهيم است .
پيامبر(ص ) به منبر رفت و فرمود: اى مردم ! خورشيد و ماه دو نشانه قدرت الهى هستند، كه به فرمان خدا سير مى كنند و بفرمان خدا گاهى گرفته مى شوند، و كسوف خورشيد ربطى به مرگ ابراهيم ندارد؛ هر گاه يكى از آنها گرفته شد نماز آيات بخوانيد (به اين ترتيب از پيدايش چنين خرافه اى جلوگيرى كرد.)
سپس از منبر فرود آمد، و بدن ابراهيم را غسل داد و حنوط و كفن كرد و آنگاه جنازه او را برداشتند و به قبرستان بقيع بردند، و او را به خاك سپردند.
مردم گفتند: پيامبر(ص ) بر اثر ناراحتى و بى تابى ، نماز ميّت را فراموش كرد، آن حضرت به طرف حاضران ايستاد و فرمود :اى مردم اكنون جبرئيل نزد من آمد و سخن شما را در غياب من ، به من خبر داد، شما مى پنداريد من نماز بر جنازه ابراهيم را به خاطر غم و اندوه و بى تابى فراموش كردم ، ولى گمان نادرست كرديد، زيرا خداوند...به من امر كرد كه بر جنازه شخصى كه نماز مى خواند (يعنى به حد شش سالگى رسيده كه عقل و درك نماز خوندان را پيدا كند) نماز بخوانم .


177)) نهى از ترك ازدواج

زنى به حضور امام صادق (ع ) آمد و گفت : ((من زن بى همسر هستم .)) امام فرمود: منظورت چيست ؟
او گفت : ازدواج نمى كنم و از آن دورى مى نمايم .
امام فرمود: چرا؟
او عرض كرد: با اين كار مى خواهى به مقام عالى معنوى برسم .
امام صادق (ع ) فرمود: از اين عقيده دست بردار، هرگز ترك ازدواج موجب وصول به مقامات عالى معنوى نيست ، اگر انسان با ترك ازدواج به چنين مقامى مى رسيد، حضرت فاطمه (س ) سزاوارتر از تو بود كه ترك ازدواج كند، چرا كه هيچ كس در وصول به كمالات معنوى ، از فاطمه (س ) پيشى نگرفته است .


178)) احترام به ارزشهاى معنوى

جمعى از اسيران دشمن را به حضور پيامبر(ص ) آوردند، پيامبر (ص ) يكى از دستورات در مورد اسيران را كه قتل است براى آنها صلاح دانست و دستوراعدام آنها را صادر كرد، ولى در ميان اسيران يك نفر از آنها را آزاد نمود.
او پرسيد: چرا مرا آزاد كردى ؟
پيامبر (ص ) فرمود: جبرئيل به من خبر داد كه تو داراى پنچ خصلت هستى كه خدا و رسولش ، آن پنچ خصلت را دوست دارند، و آن پنچ خصلت عبارت است از:
1 غيرت محكم نسبت به همسرت دارى 2 سخاوت 3 نيك خلقى 4 راستگوئى 5 شجاعت
وقتى كه آن اسير، اين مطلب را شنيد به حقانيت اسلام پى برد و قبول اسلام كرد، و از مسلمين در سطح بالا گرديد و در يكى از جنگهاى اسلامى ، همراه رسول خدا (ص ) با دشمن جنگيد و به شهادت رسيد.


179)) چگونگى خواستگارى على (ع ) از فاطمه (س )

سال دوم هجرت بود، در اين هنگام على (ع ) بيست و پنچ سال داشت ، و حضرت زهرا (س ) نه سال داشت ، على (ع ) شخصا به حضور پيامبر (ص ) به على فرمود: قبل از تو مردانى از فاطمه (س ) خواستگارى كرده اند و من خواستگارى آنها را به فاطمه (س ) گفته ام ، ولى از چهره اش دريافتم كه آنها را نمى پسندد، اكنون پيام تو را نيز به او مى رسانم و بعد نزد تو آمده و نتيجه را مى گويم .
پيامبر(ص ) وارد خانه شد و جريان خواستگارى على (ع ) را به سمع فاطمه (س ) رسانيد و فرمود: نظر تو چيست ؟
فاطمه (س ) سكوت كرد، و چهره اش تغيير ننمود و پيامبر(ص ) از چهره او نشانه نارضايتى نيافت پيامبر (ص ) بر خاست و در حالى كه مى گفت : اللّه اكبر سكوتها اقرارها:((خدا از همه چيز بزرگتر است ، و سكوت او نشانه اقرار او است )) به حضور على (ع ) آمد، و بشارت رضايت فاطمه (س ) رابه على (ع ) داد.


180)) دو خبر غيبى و جالب

پيامبر(ص ) شبى در يكى از سفرها، به ياران فرمود:
زيد و ما زيد؟!، جندب و ما جندب ؟!))
:((زيد، براستى چه زيد؟! جندب ، براستى چه جندب ؟!))
حاضران دريافتند كه اين دو نفر نزد رسول خدا(ص ) بسيار محبوبند، ولى علت آن را نمى دانستند، پرسيدند: اى رسول خدا! ما معناى فرموده شما را نفهميديم .))
پيامبر (ص ) فرمود: اينها دو نفر از امّت من هستند، كه يكى از آنها (زيدبن صوحان ) يك دستش قبل از خودش به بهشت مى رود، و سپس بقيّه بدنش ‍ به آن مى پيوندند، و ديگرى (جندب بن كعب بن عبداللّه ) يك بار شمشيرى به كار مى برد كه با آن حق و باطل را از هم جدا مى سازد.
از اين جريان ، حدود چهل سال گذشت ، در زمان خلافت عثمان ، وليدبن عقبه كه مرد فاسق و شرابخوارى بود، استاندار كوفه شد، روزى در كوفه ، جندب بر وليد وارد شد، ديد جادوگرى (بنام بستانى يابطرونا) در حضور وليد و جمعى ، بازى مى كند، و چنين وانمود مى كند كه سر از بدن جدا مى كند و دوباره زنده مى كند، و از دهان شتر ماده وارد شده و از زايشگاه او خارج مى گردد.
جندب به منزل خود رفت و شمشير برانى ، برداشت و همراه خود مخفى كرد و به مجلس حاكم كوفه وارد گرديد، ديد هنوز آن جادوگر، به سحر وبازى خود، ادامه مى دهد،با شمشير به او حمله كرد و با يك ضربه ، او را كشت ، و اين آيه را خواند:
((افتاتون السحر واننم تبصرون .)):((آيا شما سراغ سحر مى رويد، با اينكه مى بينيد؟))
سپس به نعش جادوگر رو كرد و گفت : ((اگر راست مى گوئى ، خود را زنده كن .))
وليد، خشمگين شد و به جندب گفت : ((چرا چنين كردى ؟))
جندب در پاسخ گفت : از رسول خدا(ص ) شنيدم ، فرمود: حد الساحر ضربة باالسيف :((حد جادوگر، آنست كه با شمشير گردنش را زد.)) من دستور اسلام را اجرا كردم .
وليد دستور داد، جندب را زندانى كردند.
به اين ترتيب ، جندب ، باطل را مشخص كرد و نابودى نمود، و براى آنكه شعبده بازى را با معجزه ، همسان مى دانستند، فهماند كه اين دو از هم جدا است ، معجزه ، حق است ، و جادوگرى باطل مى باشد (جريان زيد را در داستان بعد بخوانيد.)


181)) شهادت رزمنده يك دست

در داستان قبل سخنى از زيد (بن صوحان ) به ميان آمد و پيامبر(ص ) در شاءن او فرمود: ((زيد چه زيد؟)) سپس فرمود: يك دست او قبل از خودش به آن ، مى پيوندد.
در سالهاى اول خلاف امام على (ع )، بيعت شكنان ، جنگ جمل را در بصره بر ضد على (ع ) براه انداختند، سپاه على (ع ) همراه امام ، براى دفاع از حق ، با آنها جنگيدند.
زيد از ياران مخلص امام على (ع ) بود، و از مجاهدان نامى و بزرگ اسلام به شمار مى آمد، و يك دستش در جنگ نهاوند، از بدن جدا شده بود، در عين حال با يكدست در جنگ جمل در ركاب اميرمؤمنان على (ع ) با دشمن جنگيد تا به شهادت رسيد.
او قبل از شهادت ، به امام على (ع ) عرض كرد: ((من در اين جنگ كشته مى شوم .)) امام به او فرمود: ((از كجا مى گوئى ؟))
عرض كرد: ((در خواب ديدم دست بريده ام از آسمان فرود آمد و مرا به طرف بالا مى كشاند.))
وقتى كه على (ع ) كنار جسد به خون طپيده زيد آمد، بالاى سرش نشست و فرمود:
رحمك الله يا زيد قد كنت المئونة عظيم المعونة .
:((اى زيد خدا تو را رحمت كند، تو آدم كم خرج بودى و در عين حال پشتيبان نيرومند دين بشمار مى آمدى .))


182)) اهميت احترام به شوهر

جمعى از راه دور به حضور پيامبر(ص ) رسيده و عرض كردند: ما بعضى از انسانها را ديديم كه بعضى ديگر را سجده مى كردند، آيا روا است ؟
پيامبر(ص ) فرمود: روا نيست ، اگر روا بود كه انسانى ، انسانى ديگر را سجده كند لامرت المراة ان تسجد لزوجها: ((قطعا فرمان مى دادم كه زنها همسران جود را سجده نمايند.)) يعنى نهايت تواضع و فرمانبرى را در برابر شوهران خود داشته باشند.


183)) ازدواج آسان

زنى به حضور پيامبر(ص ) آمد و گفت : مرا به ازدواج كسى در آور.
پيامبر(ص ) به حاضران فرمود: چه كسى حاضر است با اين زن ازدواج كند؟
مردى برخاست و گفت : من حاضرم .
پيامبر(ص ) به او فرمود: چه مقدار مهريه مى دهى ؟
او گفت : چيزى ندارم .
پيامبر(ص ) فرمود: آيا چيزى از قرآن را مى دانى ؟
او گفت : آرى .
پيامبر(ص ) فرمود: ((اين زن را به ازدواج تو در آورم ، در برابر آنچه كه قرآن مى دانى ، كه به او بياموزى و همين مهريه اوباشد .


184)) نماز سحرگاهان

سعيدبن محمدبن جنيد معروف به ((ابن جنيد)) از داشنمدان و عرفاى نامى قرن سوم به شمار مى آمد، او استادى زبردست و عالمى ناطق بود، ولى در سلك صوفيان به شمار مى رفت ، او در سال 297هجرى قمرى از دنيا رفت .
يكى از علماى بزرگ آن عصر بنام ((جعفر خاليدى )) مى گويد: او را در عالم خواب ديدم و به او گفتم : ((خداوند با تو چگونه رفتار كرد؟))
در پاسخ گفت : همه اين اشارت و عبارت و رسوم و علوم (صوفيانه ) كه داشتم به حالم سودى نبخشيد.
و ما نفعنا الا ركعات كنا نركعها فى الاسحار.
:((جز چند ركعت نمازى كه در سحرگاهان مى خواندم ، چيزى به حالم ، سود نبخشيد.)).
خفتگان را از زمرمه مرغ سحر
حيوان را خبر از عالم ربانى نيست


185)) رسول خدا(ص ) در بازار

روزى رسول خدا(ص ) به بازار مدينه آمد و عبور مى كرد، چشمش به طعامى (مانند نخود) افتاد، ديد بسيار پاكيزه و مرغوب است ، پرسيد قيمت اين طعام ،چند است ؟ در همين هنگام خداوند به او وحى كرد، دستت را داخل آن طعام كن و زير آن را روبياور، پيامبر(ص ) چنين كرد، ناگاه ديد زير آن ، پست و نامرغوب است ، به آن بازارى رو كرد، و فرمود:
ما اراك الا و قد جمعت خيانة و غشا للمسلمين .
:((تو را نمى نگرم مگر اينكه خيانت و نيرنگ به مسلمين را در اينجا جمع كرده اى .))
روز ديگر از بازار عبور كرد، طعامى در ميان كيسه بزرگى ديد، دستش را داخل آن نمود، دستش تر شد، دريافت كه زير طعام را آب زده اند و نمناك است ، به فروشنده فرمود: اين چه طعامى است كه رويش خشك است و زيرش تر است ؟
او عرض كرد: باران بر آن باريده است .
پيامبر(ص ) فرمود: چرا آن قسمت تر را نشان مشتريان نداده اى تا بنگرند؟ من غشنا فليس منا:((كسى كه باما (و مسلمين ) نيرنگ كند،


186)) رعايت حق همسايه

مردى به محضر امام صادق (ع ) آمد و از همسايه خود شكايت كرد.
امام صادق (ع ) در ضمن راهنمائى او درباره اهميت مقام همسايه ، و زشتى رعايت نكردن حق همسايه اين داستان را نقل كرد و فرمود: بدانكه : مردى از انصار به حضور رسول خدا(ص ) آمد و عرض كرد:
((من خانه اى در محل فلان قبيله ، خريده ام ، نزديكترين همسايه ام كسى است كه خيرى از او به من نمى رسد، و از شر و آزار او، آسوده نيستم .)) رسول خدا(ص ) به على (ع ) و ابوذر و سلمان (و يك نفر ديگر كه راوى مى گويد بگمانم مقدار بود) دستور داد به مسجد بروند و با صداى بلند، فرياد بزنندكه : ((لا ايمان لمن لم يا من جاره بوائقة )). ((هركه همسايه اش آزار او آسوده نباشد، ايمان ندارد.))
آنها به مسجد رفته ، سه بار با صداى بلند، اين سخن را به گوش مردم رساندند. سپس با دست اشاره كرد كه چهل خانه در چهار طرف همسايه هستند.


187)) آرايش شوهر براى همسر خود

حسن بن جهم مى گويد: امام هفتم حضرت كاظم (ع ) را ديدم ، محاسن خود را رنگ كرده بود، و بسيار پاكيزه و تميز عبور مى كرد، به حضورش رفتم و پس از اسلام عرض كردم : ((محاسن خود را رنگ كرده اى ؟))
فرمود: هر گاه شوهر خود را تميز و زيبا كند موجب حفظ عفت همسرش ‍ خواهد گرديد، چه بسا زنانى بر اثر اينكه شوهرشان رعايت نظافت و پاكيزگى نمى كنند، به بى عفتى كشانده شده اند، از تو مى پرسم : آيا دوست دارى همسرت را مثل خودت در آن وقت كه دعايت نظافت و زيبائى ، نمى كنى بنگرى ؟
عرض كردم : نه .
فرمود: او نيز دوست ندارد كه تو را كثيف و ژوليده بنگرد.
سپس فرمود:
((من اخلاق الانبياء االتنظف و التطيب و حلق الشعر و كثرة الطروقة .))
:((نظافت كردن ،و استعمال بوى خوش ، و زودون موهاى زياد بدن ، و توجه بسيار به مساءله زناشوئى ، از اخلاق پيامبران است .)).


188)) عروس شهادت به جاى همسر عروس

او كوتاه قد و سياه چهره و بد قيافه بود، اما سيرتى زيبا و قلبى نورانى و فكرى بلند و روحى سرشار از عشق به الله داشت . نام او سعد بود ولى به خاطر سياه پوستى ، او را سعد الاسود (سعد سياه ) مى خواندند.
او را به سن و سال جوانى رسيد و مشتاق ازدواج بود، ولى بخاطر آنكه مستضعف بود، و قيافه و شكل و شمايل نداشت ، كسى به او زن نمى داد، او به حضور پيامبر(ص ) آمد و در اين باره با آن حضرت صحبت كرد.
پيامبر(ص ) فرمود: از جانب من خانه ((عمروبن وهب )) برو و به او بگو پيامبر(ص ) دختر شما را به ازدواج من در آورده است .
سعد به خانه عمروبن وهب آمد و پيام پيامبر(ص ) را به او ابلاغ كرد. ابن وهب به او اعتنا نكرد و با كمال بى احترامى او را از خانه اش راند، ولى دختر او كه دوشيزه اى زيبا و فهميده بود، از جريان اطلاع يافت و از خانه بيرون دويد و در راه به سعد رسيد و به او گفت : اگر پيامبر(ص ) مرا به ازدواج تو در آورده ، من به اين ازدواج خشنود هستم .
سپس آن دختر، بر سر پدر جيغ كشيد و به او گفت : ((هر چه زودتر به حضور پيامبر(ص ) برو و رضايت خود را اعلام كن و تا وحى الهى نازل نشده و رسوا نشده اى از فرصت استفاده كن .))
ابن وهب ناگزير به حضور پيامبر (ص ) آمد.
پيامبر(ص ) فرمود: تو فرستاده مرا رد كرده اى ؟
ابن وهب گفت : آرى ، ولى اكنون استغقار توبه مى كنم .
پيامبر به سعد گفت : اكنون برو و همسر خود را درياب .
سعد براى اينكه با دست خالى پيش نو عروس نرفته باشد، به بازار رفت تا اندكى از وسائل عروسى خريدارى كند و با خود ببرد، هنگامى كه مشغول خريدارى بود شنيد منادى پيامبر(ص ) فرياد مى زند:((براى جهاد حركت كنيد.))
او هماندم تغيير جهت داد، بجاى خريد وسائل عروسى ، شمشير و نيزه و اسبى خريد و با شتاب به سوى جبهه پر كشيد، سواره به جنگ با دشمن پرداخت ، اسبش خسته و درمانده شد، پياده شد و همچنان مى جنگيد تا عروس شهادت را آغوش گرفت ، پيامبر(ص ) سر او را به دامن گرفت ، سپس ‍ اسب و اسلحه او را به عنوان ارث براى همسرش فرستاد و پيام داد كه خداوند در دختر بهشتى را همسر سعد گردانيد.(قد زوجه الله خيرامن فتاتكم و هذاميراثة ).


189)) تبعيضات نژادى در عصر حكومت امويان

در حالى كه پيامبراسلام (ص ) قاطعانه با تبعيضات نژادى مبارزه مى كرد و عملا افراد سياه پوست و محروم وفقير و غلام را در ازدواج و امور ديگر با ساير مسلمين مساوى مى دانست (چنانكه در استان قبل گذشت )، وقتى كه بنى اميه روى كار آمدند بار ديگر جريان تبعيضات نژادى دوران جاهليت را زنده كردند، به عنوان نمونه :
مرد مسلمانى از موالى (غلامان آزاده شده غير عرب ) با دخترى از اعراب بنى سليم ازدواج كرد، محمد بن بشير، از اين واقعه ناراحت شد و به مدينه آمد و از حاكم مدينه ((ابراهيم بن هشام )) شكايت كرد.
حاكم دستور داد بين آن غلام آزاد شده و همسرش جدائى افكندند و دويست تازيانه به آن غلام زد، و موى سر ابروها و ريشش را تراشيد، و اين گونه او را تحقير و شكنجه داد كه چرا با دخترى از دختران عرب ، ازدواج كرده است .
محمدبن بشير كار حاكم را ستود، و اشعارى در مدح او گفت ، كه از جمله آنها اين شعر است :
قضيت بسنة و حكمت عدلا
و لم ترث الخلافة من بعيد
:((تو بر اساس سنت قضاوت كردى و به عدالت داورى نمودى و اين كار تو بيانگر قرب تو به مقام خلافت است .))


190)) شاد كردن مؤمن ، شاد كردن خدا و رسول است

عصر خلفاى عباسى بود يكى از اهالى رى كه شيعه بود مى گويد: عامل وصول ماليات از طرفى يحيى بن خالد برمكى (وزير هارون ) به سراغ من آمد تا بقيه مطالبات مالياتى را از من بگريد، از بعضى شنيده بودم كه آن عامل ، گرايش به تشيع دارد،آن سال عازم حج شدم و در سفر حج به مدينه رفتم و با امام موسى بن جعفر (ع ) ملاقات نمودم و از وضع زندگى خود شكايت كردم و جريان عامل اخذ ماليات را گفتم كه تمايل به تشيع دارد
امام كاظم (ع ) نامه اى براى آن ماءمور نوشت ، و مكتوب آن نامه اين بود:
بسم الله الراحمن الرحيم - اعلم ان لله تحت عرشه ظلا لايسكنه الا من اسدى الى اخيه معروفا، او نفس عنه مكروبااو ادخل على قلبه سرورا.
:((بدان براى در تحت عرش او سايه اى است كه در آن سايه كسى سكونت نمى گزيند مگر كسى كه كار نيكى براى برادر مؤمنش فراهم كند، يا اندوهى از او بر طرف سازد، يا قلب او را شاد نمايد.))
از حج بازگشتم و نامه امام را به آن ماءمور اخذ ماليات دادم ، او برخاست و آن نامه را بوسيد و سپس آن را خواند، انگاه همه اموال و لباس خود را طلبيد و حاضر كردند و او همه آنها را بين خود و من تقسيم نمود و آن چيزهائى كه قابل قسمت نبود، قيمت آنها رابه من داد.
سپس دفتر ديوان را خواست و نام مرا از ليست ماليات دهندگان حذف كرد و بدهكارى مرا قلم زد و مرا خشنود ساخت و من خداحافظى كردم و به خانه خود مراجعت نمود، و با خود مى گفتم چگونه آنهمه بزرگوارى اين عامل را جبران نمايم و براى او دعا كنم ، و به حضور امام كاظم (ع ) بروم و محبتهاى آن ماءمور را به انحضرت بگويم .
سال بعد در حج شركت نموده و به حضور امام كاظم (ع ) رسيدم ، و جريان محبتهاى آن ماءمور را براى آن حضرت بيان مى كردم ، هر لحظه شادى را در چهره آن حضرت مى ديدم ، گفتم اى مولاى من ، آيا اين خبر تو را شاد كرد؟ در پاسخ فرمود:
اى والله لقد سرنى و سر اميرالمؤمنين (ع ) و الله لقد سر جدى رسول الله (ص ) و الله لقد سرالله تعالى .
:((آرى سوگند به خدا مرا و اميرمؤمنان (ع ) را شاد كرد، و سوگند خدا جدم رسول خدا (ص ) را شاد كرد و سوگند به خدا، خداوند را شاد نمود.))


191)) امام سجاد(ع ) و آهو

امام باقر(ع ) فرمود: من و گروهى در حضور پدرم امام سجاد(ع ) بوديم ، ناگهان آهوئى از صحزا آمد و در چند قدمى پدرم ايستاد و ناله كرد.
حاضران به پدرم گفتند چه مى گويد؟ پدرم فرمود: مى گويد: بچه ام را فلانى صيد كرده ، از روز گذشته تا حال شير نخورده ، خواهش مى كنم آن را از او گرفته و نزد من بياور تا به او شير بدهم .
امام سجاد(ع ) شخصى را نزد صياد فرستاد و به او پيام داد آهو بچه را بياور، آهو بچه را آورد، آهوى مادر تا بچه اش را ديد چند بار دستهايش را به زمين كوبيد و آه جانكاه و غم انگيزى كشيد و بچه اش را شير داد.
سپس امام سجاد(ع ) از صياد خواهش كرد كه بچه آهو را آزاد كند، صياد قبول كرد، امام آهو بچه رااز او گرفت و به مادرش بخشيد، آهو با همهمه خود سخنى گفت و همراه بچه اش به سوى صحرا رفتند.
حاضران به امام سجاد(ع ) گفتند:((آهو چه گفت ؟))
امام فرمود: ((براى شما در پيشگاه خدا دعا كرد و پاداش نيك از براى شما طلبيد.))


192)) نيكى بى رحمانه

يكى از مسلمين در مدينه در عصر رسول خدا(ص ) در بستر مرگ قرار گفت ، او از ثروت دنيا ز شش غلام بيشتر نداشت ،و چند دختر كوچك نيز داشت ، او كه احساس كرد در آستانه مرگ قرار گرفته ، غلامان خود را آزاد كرد و براى دختران كوچك خود چيزى نگذاشت و سپس از دنيا رفت . طبق معمول جنازه او را به خاك سپردند، جريان مرگ او و بجا ماندن كودكان يتيم او را به رسول خدا(ص ) خبر دادند.
پيامبر (ص ) از اينكه او غلامان خود را آزاد كرده (و در ظاهر، نيكى نموده ولى در باطن به كودكان خود ترحم ننموده و آنها را از ثروت دنيا محروم كرده ) متاثر گرديد و فرمود: چنانچه به من اطلاع مى داديد، من نمى گذاشتم او را در قبرستان مسلمين دفن كنيد، زيرا او كودكان خود را از ثروت دنيا بى نصيب كرده و آنان را فقير و بى پناه گذاشته تا دست گدائى به سوى مردم دراز كنند.


next page

fehrest page

back page