دعبل خزاعى از شاعران آزاده بود كه با اشعار خود از حريم امامان (ع ) دفاع مى كرد و
ياد آنها را در خاطره ها زنده مى نمود.
پسرش علىّ بن دعبل مى گويد: لحظات آخر عمر پدرم دعبل فرا رسيد ديدم در حال جان دادن
است ، در آن حال رنگش تغيير كرد و صورتش سياه شد و زبانش گرفت و با اين حال مرد، من
درباره حقانيت مذهب او (مذهب تشيّع ) در شك افتادم كه آيا حق است يا نه ، اگر حق
است پس چرا پدرم در حال جان دادن اين گونه بد حال گرديد؟ (كه نشانه عاقبت بد است )،
همچنان اين شك و ترديد در من بود و حيران بودم تا اينكه پس از سه روز پدرم را در
عالم خواب ديدم كه لباس سفيد در تن داشت و كلاه سفيد بر سرش بود، گفتم : اى پدر،
خدا با تو چه كرد؟
گفت : پسرم ! آنچه را هنگام جان كندن از من ديدى كه صورتم سياه شد و زبانم گرفت به
خاطر آن بود كه من در دنيا شراب خورده بودم ، و همچنان در آن حال بودم تا اينكه
رسول خدا (ص ) ملاقات نمودم كه لباس سفيد در تن داشت و كلاه سفيد بر سرش بود، به من
فرمود: تو دعبل هستى ؟
گفتم : آرى اى رسول خدا.
فرمود: از اشعارى را كه در شاءن فرزندان من سروده اى بخوان ، من اين دو شعر را
خواندم :
لا اضحك اللّه سنّ الدّهر ان ضحكت
|
و آل احمد مظلومون قد قهروا
|
مشرّ دون نقوا عن عقر دارهم
|
كانّهم قد جنوب ماليس يغتفر
|
((اى دندان روزگار، خداوند تو را نخنداند، اگر روزى
خنديد، با اينكه آل محمّد (ص ) مظلوم واقع شده و توسط دشمنان مورد خشم قرار گرفتند.
آنها طرد شده و از خانه هاى خود تبعيد گرديدند به گونه اى كه گويا گناه نابخشودنى
نموده اند)).
پيامبر (ص ) فرمود: احسنت ، سپس از من شفاعت كرد و لباس و كلاه خود را به من داد،
همين لباس و كلاهى كه مى بينى ، اهدائى آنحضرت است . |