داستانها و پندها (جلد اول)
- ۳ -

گردآورى : مصطفى زمانى وجدانى


قيام علوى

ابوجعفر محمد بن قاسم علوى از ذرارى رسول اكرم (ص ) بود سلسله نسبش از طرف پدر و مادر باسه واسطه بحضرت سجاد زين العابدين عليه السلام ميرسيد. او مردى بود عالم ، فقيه ، با ايمان ، آزاده و شجاع . در كوفه ميزيست و همواره بر ضد حكومت خودكامه معتصم عباسى فعاليت ميكرد. موقعيكه عمال حكومت بدفع او تصميم گرفتند ناچار كوفه را ترك گفت و به منطقه وسيع خراسان رفت . چندى از يك شهر به شهر ديگر منتقل ميشد و سرانجام ، در مرو، مستقر گرديد و مردم را بقيام عليه حكومت معتصم دعوت نمود. مسلمانان رنج ديده براى آنكه از ظلم و بيداد رهائى يابند گردش جمع شدند و در اندك زمانى چهل هزار نفر با او بيعت كردند.
شبى تمام لشكريان را فرا خواند تا پيرامون قيام صحبت كند و آنانرا براى پيكار با عمال معتصم آماده نمايد. پيش از آنكه سخن بگويد و برنامه كار را به اطلاع سپاهيان برساند صداى گريه مردى را شنيد، بشگفت آمد، پرسيد گريه از كيست و چرا ميگريد؟ پس از تحقيق به اطلاعش رساندند كه يكى از سربازان ، نمد مرد جولائى را بقهر و غلبه گرفته و او بر اثر اين ستم بلند بلند گريه ميكند. محمد بن قاسم آن سرباز را طلبيد و پرسيد چرا به اين كار زشت دست زدى . در پاسخ گفت ما با تو بيعت كرديم كه بتوانيم اموال مردم را ببريم و هر چه ميخواهيم بكنيم . محمد امر نمود نمد را از او گرفتند و بصاحبش پس دادند. آنگاه فرمود: از چنين مردمى براى دين خدا نميتوان يارى جست و فرمان داد لشكريان متفرق شدند.(47)


انتقامجوئى

در ايامى كه عبدالله بن زبير، بعنوان خلافت ، بر مكه و مدينه حكومت ميكرد يكى از منشيهاى عبدالملك مروان كه مهردار خليفه بود از شام بزيارت بيت الله رفت و در آنجا با يك نفر از خواص عبدالله زبير برخورد نمود و ضمن بحث و گفتگو بين آن دو سخنانى تند و زننده رد و بدل گرديد و رنجيده خاطر از يكديگر جدا شدند. پس از آنكه حجاج بن يوسف با سپاهيان عبدالملك مكه را فتح نمود و عبدالله زبير را كشت جمعى از خواص او را دستگير و زندانى كرد و آنانرا با خود بكوفه برد. يكى از دستگير شدگان همان مردى بود كه در گذشته با مهردار خليفه برخورد تند و خشن داشت .
حجاج از عراق نامه اى بعبدالملك نوشت و درباره زندانيان كه همه از خواص عبدالله زبير بودند كسب تكليف نمود. عبدالملك به منشى خود دستور داد به حجاج پاسخ دهد كه عدد بازداشت شدگان را تعيين كن و نام آنانرا يك بيك بنويس . منشى جواب نامه را تهيه كرد و دستور عبدالملك را با اين عبارت نوشت ((احصيهم و اكتب اساميهم )). نامه پاكنويس شد، به امضاء خليفه رسيد، و براى مهر شدن آنرا بمهردار عبدالملك دادند. او نامه را با دقت مطالعه كرد و از مضمون آن آگاه شد.
مهردار قبلا شنيده بود مردى كه در مكه با او به تندى سخن گفته هم اكنون با ساير خواص عبدالله زبير در زندان حجاج است . خواست از اين فرصت استفاده كند و براى تشفى خاطر، بگونه اى از او انتقام بگيرد. فكر شيطانى عجيبى بخاطرش آمد و فورا آنرا بموقع اجراء گذارد. با صداى بلند گفت در نامه نقطه اى فراموش شده آيا اجازه هست آنرا بگذارم ؟ اجازه داده شد. او نقطه اى رو ((ح‍ )) احصيهم گذار و آنرا اخصيهم نمود سپس نامه را مهر كرد و جزء ساير نامه ها براى توزيع فرستاد.
((احصاء)) در لغت عرب بمعنى شمارش نمودن است و ((اختصاء)) بمعنى اخته كردن . با اضافه يك نقطه معنى دستور عبدالملك اين شد كه تمام خواص و نزديكان عبدالله زبير را كه در زندانند اخته كن و سپس ‍ اسمهاى آنانرا يك بيك بنويس . با وصول نامه ، حجاج بن يوسف اين عمل غيرانسانى را تحت عنوان دستور خليفه بموقع اجراء گذارد، تمام زندانيان را ناقص العضو نمود و همه آنانرا با اخته كردن از زندگى طبيعى محروم ساخت .(48)


سگ گرسنه

در سال قحط كه مردم سخت در فشار و مضيقه بودند يكى از دانشجويان دينى (طلبه ) ماده سگى را ديد افتاده و بچه هايش بپستان او آويخته اند هر قدر ماده سگ مى خواست برخيزد از ضعف نمى توانست ، نيرو و حركت خود را از دست داده بود، دانشجو دلش بر وضع آن حيوان بسيار سوخت و غريزه ترحم و حس معاونت در او تحريك شد، چون چيزى نداشت كه باو بدهد ناچار كتاب خود را فروخت و نان تهيه كرده پيش او انداخت .
سگ رو بطرف آسمان نموده دو قطره اشك تشكر از ديده فرو ريخت . گويا دعا كرد براى او شب در خواب باو گفتند. ديگر زحمت تحصيل و رنج مطالعه را بخود راه مده (انا اعطيناك من لدنا علما) ما بتو از جانب خود دانش افاضه كرديم .(49)


حجاج و مرد دانشمند

قبعثرى ، در عصر حجاج بن يوسف زندگى ميكرد، او مردى بود تحصليكرده و اديب . روزى با چند نفر از دوستان در يكى از باغهاى خارج شهر مجلسى انسى داشتند. در خلال گفتگوها سخن از حجاج بميان آمد، قبعثرى بطور كنايه جملاتى چند درباره اش گفت و مراتب نارضائى خود را از وى ابراز كرد. اين خبر بگوش حجاج رسيد تصميم گرفت قبعثرى را بجرم گفته هايش كيفر دهد احضارش نمود و با تندى به او گفت : (لا حملنك على الادهم ) يعنى زندانيت ميكنم و قيد در پايت ميگذارم (كلمه ادهم در لغت عرب بمعانى متعددى آمده است از آنجمله پابند زندانى و اسب سياه .)
قبعثرى اديب و باهوش مقصود حجاج را بخوبى درك كرده بود و ميدانست او بزندان و قيد تهديد ميكند ولى براى رهائى از خطر تغافل نمود، آنرا كه فهميده بود برو نياورد و چنين وانمود كرد كه از كلمه (ادهم ) اسب سياه فهميده است بهمين جهت در جواب با گشاده روئى و تبسم گفت : (مثل الامير يحمل على الادهم والاشهب ) البته شخص مقتدر و صاحب مقامى مانند امير ميتواند اشخاص را مشمول عنايت خود قرار دهد و آنانرا با اسب سياه و سفيد روانه نمايد (اشهب ) به اسب سفيد رنگى اطلاق ميشود كه مختصر رگه هاى سياه داشته باشد.
حجاج ، براى توضيح مقصود خود گفت : (اردت الحديد) آهن اراده كردم يعنى قبعثرى چه ميگوئى ؟ مرادم از ادهم ، آهن بود نه اسب سياه . اتفاقا كلمه (حديد) هم در لغت عرب معانى متعددى دارد يكى آهن است و يكى هوش و ذكاوت . قبعثرى دوباره تغافل كرد و بلافاصله گفت : (الحديد خير من البليد) البته اسب باهوش و فطن بهتر از اسب كودن است .(50)


فرمانده نادان

رسول اكرم (ص ) لشكرى را براى ماءموريتى تجهيز نمود، مردى را بفرماندهى گمارد و به سپاهيان دستور داد از او اطاعت كنند و اوامرش را اجراء نمايند. فرمانده در آغاز مسافرت به آزمايش عجيبى دست زد. براى آنكه از درجه اطاعت سربازان آگاه شود يا مراتب فهم و درك آنانرا تشخيص ‍ دهد يا براى هدف ديگر، دستور داد آتشى افروختند و به آنها امر كرد كه خويشتن را در آتش بيفكنند. بعضى از سربازان ، خود را براى اجراء دستور مهيا ساختند، گروهى اين دستور را نادرست تلقى نمودند و از اطاعت سرباز زدند.
سرباز جوانى گفت در تصميم عجله نكنيد تا به رسول اكرم (ص ) مراجعه نمائيد، اگر آنحضرت دستور فرمانده را تاءييد كرد و به آتش رفتن را امر فرمود اطاعت نمائيد و داخل آتش شويد. شرفياب شدند و شرح جريان را بعرض ‍ رساندند. حضرت فرمود: اگر در آتش رفته بوديد هرگز از آن خارج نميشديد يعنى براى هميشه جهنمى مى بوديد. سپس فرمود اطاعت ، در كارهائى جايز است كه بحكم عقل و شرع پسنديده و مستحسن باشند و كسى حق ندارد از مخلوقى در معصيت خالق اطاعت نمايد.(51)


آزمايش مردم شام

ابن شهر آشوب ميگويد: پس از آنكه معاويه بن ابى سفيان بمخالفت على عليه السلام تصميم گرفت بفكر افتاد مردم شام را آزمايش كند تا از مراتب اطاعت و فرمانبردارى آنان آگاه گردد. عمروبن عاص براى آزمايش ، راهى را ارائه كرد و به معاويه گفت دستور بده كه مردم بايد كدو را مانند بره ذبح كنند و پس از تذكيه آنرا بخورند، اگر فرمانت را اجراء نمودند آنها يار و پشتيبان تو هستند و گرنه نه . معاويه دستور داد و مردم هم بدون كوچكترين اعتراض ‍ اجراء نمودند و اين امر بنام ((بدعة اموية )) در سراسر شام معمول گرديد.(52)
طولى نكشيد كه خبر آن بدعت بسمع مردم عراق رسيد و كسانى آنرا مورد پرسش قرار دادند.
ان اميرالمؤ منين سئل عن القرع يذبح ؟ فقال : القرع ليس يذكى فكلوه و تذبحوه و لا يستهو ينكم الشيطان لعنة الله .(53)
از على عليه السلام درباره كدو سؤ ال شد كه آيا بايد آنرا ذبح كرد؟ در جواب فرمود: خوردن كدو تذكيه و ذبح لازم ندارد. مراقب باشيد كه شيطان عقلتان را نبرد و افكار شيطانى حيرت زده و سرگردانتان ننمايد.
مسلمانانيكه آنروز فرمان غيرمشروع معاويه را بموقع اجراء گذاردند و بدستور او كه مخالف امر الهى بود عمل نمودند همانند آن گروه از اهل كتاب بودند كه احبار و رهبانشان حلال خدا را حرام ، و حرام خدا را حلال ميكردند و آنان كوركورانه اطاعت مينمودند و ناآگاه بشرك گرايش ‍ مى يافتند.
و قد بلغ من امرهم فى طاعتهم له انه صلى بهم عند مسيرهم الى صفين الجمعة يوم الاربعاء و اعادوه رئوسهم عند القتال و حملوه بها.(54)


نمازجمعه و معاويه

مسعودى ميگويد: كار فرمانبردارى و اطاعت كوركورانه مردم از معاويه بجائى رسيد كه وقتى بطرف صفين ميرفت نماز جمعه را روز چهارشنبه اقامه كرد و تمام سپاهيانش به وى اقتدا كردند و با وجود اين بدعت آشكار، مورد اعتراض واقع نشد و در ميدان جنگ بفرمانش از سرميگذشتند و او را سرور و مطاع خود ميدانستند.
بعد از جنگ صفين سلطه و قدرت معاويه افزايش يافت و مردم ، بى چون و چرا، دستورش را بكار مى بستند و بيش از پيش در راه اجراء اوامرش بشرك در اطاعت تن ميدادند. اهالى شام آنچنان تسليم معاويه شدند كه فرمانش را بر فرمان خدا و پيغمبر، حتى فرمان عقل و وجدان مقدم ميداشتند، گوئى فقط بخواسته ها و دستورهاى او فكر ميكردند و براى عدل و انصاف ، حق و فضيلت ، شرافت و درستكارى ، و ديگر سجاياى انسانى ارزش قائل نبودند.
يكى از سربازان كوفى كه با شتر خود به جبهه جنگ صفين آمده بود در مراجعت ، مصمم شد سفرى بشام نمايد و از نزديك حوزه حكومت معاويه را ببيند. تصميم خود را عملى نمود و رهسپار شام گرديد. روزى كه وارد دمشق شد با سربازى از لشكريان معاويه مواجه گرديد كه او را در صفين ديده بود و ميدانست از دوستان على عليه السلام است . نزديكش آمد، با وى گلاويز شد و گفت اين ناقه كه تو بر آن سوارى متعلق به من است و تو در صفين از من گرفتى ، مردم جمع شدند، اختلاف و گفتگو بين آن دو بالا گرفت و ناچار به معاويه مراجعه كردند. دمشقى دعوى خود را طرح نمود و براى اثبات گفته خود، پنجاه شاهد آورد و همه گواهى دادند كه ناقه متعلق بمرد دمشقى است . معاويه بنفع او حكم داد و به كوفى امر نمود كه شتر را تسليم وى نمايد.
در لغت عرب ((ناقه )) اسم شتر ماده است و ((جمل )) نام شتر نر. پس ‍ از صدور حكم ، مرد كوفى بمعاويه گفت اين شتر ((جمل )) است نه ((ناقه )) و مرد دمشقى از آغاز مدعى ناقه بود و پنجاه شاهد نيز بعنوان ناقه ، شهادت دادن و در واقع خواست با اين تذكر، معاويه را بحقيقت امر متوجه كند و به او بفهماند كه اين هياهو يك صحنه سازى بيش نبود و حكمى كه داده اى ناصحيح و برخلاف حق است ولى معاويه به اظهارات او اعتنا نكرد و گفت حكمى كه صادر شده و بايد اجراء شود.
مجلس قضا پايان يافت . طرفين دعوى و شهود متفرق شدند، لكن معاويه در پنهان ، مرد كوفى را احضار نمود، قيمت شترش را پرسيد و در برابر آن به وى پرداخت نمود، بعلاوه مورد عنايت و احسانش قرار داد.
و قال له ابلغ عليا انى اقابله بمائة الف مايهم من يفرق بين الناقة و الجمل .(55)
به او گفت از قول من اين مطلب را بعلى عليه السلام برسان كه من ميتوانم با صد هزار سربازى كه بين ناقه و جمل فرق نميگذارند با شما مقابله نمايم .
مرد دمشقى و پنجاه نفر شهودش مانند ديگر مردم شام ، طرفدار معاويه و مطيع بى قيد و شرط او بودند. اينان بحق و باطل ، حلال و حرام ، و خشنودى و خشم خدا فكر نميكردند، فقط در اين انديشه بودند كه با هر صورت ممكن از معاويه و طرفدارانش حمايت نمايند و به على عليه السلام و يارانش آسيب برسانند. بفرموده امام صادق عليه السلام ، بنى اميه بمردم آزادى ندادند كه شرك را بشناسند و تعاليم اسلام را بدرستى فراگيرند براى آنكه بتوانند در مواقع لازم آنانرا به اعمال مشركانه وادار كنند و معنويات ناروا و غيرمشروع خويش را بر آنها تحميل نمايند.


خطيب خود فروخته

بعد از حادثه خونين كربلا در ايامى كه اهل بيت حضرت حسين عليه السلام در شام بودند روز جمعه اى مردم براى نماز جمعه گرد آمدند در آنروز امام سجاد عليه السلام نيز بمسجد آمده بود. يزيد براى اقامه نماز جماعت وارد مسجد شد، سپس بدستور او خطيب بمنبر رفت ، پس از حمد و ثناى الهى ، كلام خود را با بدگوئى بحضرت على بن ابيطالب و حضرت حسين عليهماالسلام آغاز كرد و درباره آن دو مرد الهى جسورانه سخن گفت ، آنگاه زبان بمدح و تمجيد معاويه و يزيد گشود و آن دو را واجد صفات حميده و خصال پسنديده معرفى نمود.
فصاح به على بن الحسيى عليى السلام ، و يلك ايها الخاطب اشتريت مرضات المخلوق بسخط الخالق .(56)
در اين موقع فرياد حضرت سجاد عليه السلام سكوت مجلس را شكست و بصداى بلند فرمود: واى بر تو اى سخنران كه رضاى مخلوق را با سخط خالق خريدارى كردى و براى خشنودى يزيد خدا را بخشم آوردى .


پير زندانى

ابوالعتاهيه از شعراء نامى و از ادبا زبر دست دوران عباسى بود و قصائد و اشعارش در مجالس خليفه وقت و رجال كشور با حسن قبول تلقى ميشد. او مدتى بر اثر آزردگى و رنجش خاطر از گفتن شعر خوددارى نمود و اين امر براى مهدى عباسى گران آمد، دستور داد زندانيش كردند. ميگويد: چون به محيط زندان قدم گذاردم و اوضاع زندانيان را از نزديك مشاهده كردم سخت ناراحت شدم ، در گوشه اى نشستم و اطراف و جوانب زندان را مينگريستم ، در اين فكر بودم كه يكى از محبوسين را به همصحبتى برگزينم ، با او انس بگيرم ، از تنهائى برهم ، و تشويش خاطرم كاهش يابد.
در يكى از زواياى زندان ، پيرمردى را ديدم خوش سيما و جذاب ، لباس ‍ پاكيزه اى در برداشت و آثار فهم و فراست در قيافه اش خوانده ميشد. بنظرم آمد مرد شايسته و صالحى است بسويش رفتم و بى آنكه سلام گويم در كنارش نشستم ، خواستم آغاز سخن كنم كه او پيش از من بحرف آمد و دو شعر خواند كه مفادش اين بود:
((رنج و ناملايمات فراوان ، مرا بصبر و بردبارى ماءنوس نموده است . نااميدى از مردم ، اميد و اتكاء مرا بلطف الهى افزون ساخته است .))
ابوالعتاهيه ميگويد: شنيدن اين دو شعر حكيمانه و پرمحتوى و مشاهده سكون و اطمينان پير مرد در من اثر عميق گذارد، بخود آمدم و حالت اضطراب و نگرانيم زايل گرديد، درخواست نمودم دوباره آنرا بخواند.
پيرمرد كه ابوالعتاهيه را مى شناخت و ميدانست خشم خليفه نسبت به او براى نگفتن شعر است نگاه تندى به وى كرد و گفت : اى اسمعيل ، مثل اينكه در عقل و اخلاقت نقصانى پديد آمده است . چرا وقتى نزد من آمدى سلام نكردى ، سنت اسلام را در اول ملاقات ، رعايت ننمودى و از علت گرفتارى من نپرسيدى ؟ اكنون كه دو بيت شعر خواندم مانند كسى كه با من سخن ميگوئى كه سالها رفيقم بوده و روى سوابق ممتد و دوستى ديرينه ، درخواست ميكند دوباره آنرا بخوانم .
ابوالعتاهيه از سخنان آنمرد شرمنده شد، بخطاى خويش اعتراف نمود، از وى معذرت خواست و گفت : حقيقت اينستكه زندان در من ايجاد وحشت و دهشت نموده ، گوئى نيروى دركم را از دست داده ام و دچار بهت و حيرت شده ام .
پيرمرد تبسمى كرد و گفت : جرم تو سهل است و گناه تو بيش از اين نيست كه شعر نگفته اى . احترام تو نزد آنان براى اشعارت بود و براى نگفتن شعر به زندانت افكنده اند و اگر دوباره شعر بگوئى و كارت را ادامه دهى از زندان خلاص ميشوى . اما كار من دشوار است ، زيرا اينان در جستجوى يكى از فرزندزادگان زيد هستند، تصميم دارند او را كه از ذرارى پيغمبر اسلام و از فرزندان حضرت زهرا عليهاالسلام است دستگير كنند و بقتل برسانند. ميدانم عنقريب احضارم ميكنند و از من ميخواهند كه بگويم او در كجا است و در چه نقطه اى پنهان شده است . اگر آنها را بمحل اختفاى وى دلالت نمايم بطور قطع او را ميكشند و در پيشگاه الهى مسؤ ل قتل او خواهم بود. من هرگز بچنين گناهى بزرگى دست نميزنم ، خدا را از خود خشمگين نميكنم و آن طاقت را ندارم كه در قيامت ، خصم من رسول خدا باشد، و اگر از راهنمائى آنان خوددارى كنم قطعا مرا خواهند كشت . بنابراين من بيش از تو سزاوار نگرانى و اضطرابم ، با اينحال صبر و سكون مرا مشاهده ميكنى ، آنگاه دو بيت شعر را مجددا خواند و آنقدر تكرار كرد كه من نيز ياد گرفتم .
در اين موقع ابوالعتاهيه از پيرمرد تقاضا كرد كه خود را معرفى كند گفت : من از دودمان حضرت على بن الحسين عليه السلام م كه ناگاه در زندان باز شد و چند نفر ماءمور وارد شدند و مستقيما نزد آن دو رفتند و گفتند خليفه ، شما دو نفر را احضار نموده است . ابوالعتاهيه ميگويد: من و پيرمرد حركت كرديم ، از زندان خارج شديم ، حضور مهدى عباسى آمديم و در مقابلش ‍ سرپا ايستاديم . از پيرمرد پرسيد عيسى كجا است ؟ جواب داد من در زندانم و از محل او اطلاع ندارم ، سؤ ال كرد از چه وقت او را نديده اى ؟ گفت از موقعيكه متوارى شده نه او را ديده ام و نه از وى خبرى شنيده ام . مهدى عباسى قسم ياد كرد اگر نگوئى عيسى در كجا پنهان شده است و ما را بمحل اختفاى او راهنمائى نكنى تو را خواهم كشت . پيرمرد در كمال رشادت و صراحت جواب داد هر چه ميخواهى بكن . ميگوئى تو را بفرزند رسول خدا دلالت كنم تا او را بكشى و در عرصه قيامت ، پيامبر اسلام خون او را از من طلب نمايد؟ بخدا قسم گفته ات را اجرا نميكنم و اگر عيسى در جامه من پنهان باشد تو را از وى آگاه نخواهم كرد. مهدى از شنيدن سخنان پير، سخت خشمگين شد، فرمان قتلش را داد و ماءمورين او را براى كشتن ، از مجلس خليفه بيرون بردند. سپس رو بمن كرد و گفت شعر ميگوئى يا از پى پير ميروى ، گفتم شعر ميگويم . دستور داد آزادم كردند.


گردن بند پربركت

عمادالدين طبرى در بشارة المصطفى مينويسد كه جابر بن عبدالله انصارى گفت يكروز پس از نماز عصر پيغمبر اكرم (ص ) باصحابه نشسته بودند. در اين موقع پيرمردى با لباسهاى كهنه در كمال ضعف و سستى كه معلوم ميشد راه دورى را با گرسنگى پيموده وارد شد. عرض كرد من مردى پريشان حالم ، مرا از گرسنگى و برهنگى و گرفتارى نجات ده ، رسول اكرم (ص ) فرمود اكنون چيزى ندارم ولى ترا بكسى راهنمائى ميكنم كه اين حوائج را برآورد، و راهنماى بر نيكى ، همانند كسى است كه آنرا انجام داده ، برو بدر خانه كسى كه محبوب خدا و رسول است و او نيز دوستدار آنها است ، ببلال دستور داد پيرمرد را بدرخانه فاطمه راهنمائى كند. وقتى كه آن مرد بدرخانه على عليه السلام رسيد گفت (السلام عليكم يا اهل بيت النبوة ) سلام بر شما اى خاندان نبوت . او را جواب داده و پرسيدند تو كيستى ؟ گفت مرد عربى هستم كه بخدمت پيغمبر(ص ) آمدم و تقاضاى كمك نمودم ايشان مرا بدر خانه شما راهنمائى كردند، آن روز سومين روزى بود كه خانواده على (عليه السلام ) بگرسنگى گذرانده بودند(57) و پيغمبر از اين جريان اطلاع داشت .
دختر پيغمبر(ص ) چون چيزى نمى يافت همان پوست گوسفندى كه فرزندانش حسن و حسين عليهماالسلام را بر روى آن ميخوابانيد بمرد عرب داد و فرمود اميد است خداوند ترا گشايشى عنايت نمايد پيرمرد گفت دختر پيغمبر(ص ) من از گرسنگى بى تابم شما پوست گوسفندى بمن ميدهى ؟! اين سخن را كه فاطمه (ع ) شنيد گردن بندى كه دختر عبدالمطلب به او هديه داده بود همان را بمرد عرب داد، پيرمرد گردنبند را گرفت و بمسجد آورد.
پيغمبر را در ميان اصحاب نشسته ديد عرضكرد يا رسول الله اين گردنبند را دخترت بمن داده و فرموده است آنرا بفروشم شايد خداوند گشايشى دهد حضرت رسول (ص ) گريان شد و فرمود چگونه خدا گشايش نميدهد با اينكه بهترين زنان پيشينيان و آيندگان گلوبند خود را بتو داده است ؟.
عمار ياسر عرض كرد اجازه ميفرمائى اين گردنبند را بخرم . فرمود خريدار اين گردنبند را خداوند عذاب نميكند. عمار بعرب گفت بچند ميفروشى ؟ پيرمرد گفت بسير شدن از غذائى و يك برد يمانى جهت پوشاك و ديناريكه صرف مخارج بازگشت خود نمايم . عمار گفت من به بهاى اين گردنبند دويست درهم ميدهم و ترا از نان و گوشت سير كرده و بردى هم براى پوشاك ميدهم و با شتر خود ترا بخانواده ات ميرسانم ، عمار از غنائم خيبر هنوز مقدارى داشت پيرمرد را بخانه برد و بوعده خويش وفا كرد.
عرب دو مرتبه خدمت حضرت بازگشت آنجناب فرمود لباس گرفتى و سير شدى ؟ عرض كرد بلى بى نياز هم شدم آنگاه حضرت مقدارى از فضائل زهرا را بيان كردند كه بجهت اختصار از ذكر آنها خوددارى شد، تا بجائيكه فرمودند دخترم فاطمه را كه ميان قبر ميگذارند از او ميپرسند خدايت كيست ميگويد (الله ربى ) سؤ ال ميكنند پيغمبرت كيست جواب ميدهد: پدرم ، ميپرسند امام و ولى تو كيسست ؟ ميگويد (هذا القائم على شفير قبرى ) همين كسيكه كنار قبرم ايستاده (يعنى على (ع ) ) عمار گردنبند را خوشبو كرد و با يك برد يمانى بغلاميكه سهم نام داشت داد و گفت خدمت پيغمبر ببر ترا هم بايشان بخشيدم ، حضرت او را پيش فاطمه فرستادند. دختر پيغمبر(ص ) گردنبند را گرفت و غلام را آزاد كرد، غلام خنديد فاطمه (ع ) از سبب خنده اش سؤ ال كرد. گفت از بركت اين گردنبند ميخندم كه گرسنه اى را سير و مستمندى را بى نياز و برهنه اى را با لباس و بنده ايرا آزاد كرد و بدست صاحب خود بازگشت .


خيانت

سرپرست و نگهبان بيت المال على عليه السلام ، على بن ابى رافع گفت در ميان اموال موجود در بيت المال گردنبند مرواريدى وجود داشت كه از بصره بدست آورده بودند. دختر اميرالمؤ منين عليه السلام يك نفر پيش من فرستاد و پيغام داد كه شنيده ام در بيت المال گردنبند مرواريدى هست . ميخواهم آنرا برسم عاريه چند روزى بمن دهى تا روز عيد قربان بآن خود را زيور نمايم . من خبر فرستادم برسم عاريه مضمونه (در صورت تلف شدن بعهده گيرنده باشد) بايشان ميدهم . آن بانوى محترمه با اين شرط بمدت سه روز گردنبند را از من گرفت .
اتفاقا على عليه السلام آن را در گردن دختر خود مشاهده كرده بود پرسيد اين گردنبند را از كجا بدست آورده اى ؟ عرضكرد از على بن ابى رافع تا سه روز بعنوان عاريه ضمانت شده گرفته ام تا در عيد بآن زينت كنم و بعد از سه روز باو رد نمايم .
على بن ابى رافع گفت اميرالمؤ منين (ع ) مرا خواست فرمود آيا در بيت المال مسلمانان بدون اجازه آنها خيانت ميكنى ؟ گفتم به خدا پناه مى برم از خيانت كردن فرمود پس چگونه گردنبند را بدختر من دادى ؟ عرضكردم دختر شما آنرا برسم عاريه از من درخواست كرد تا در عيد با آن آراسته شود من گردنبند را به اين شرط تا سه روز باو دادم و بر خود نيز ضمان آنرا گرفته ام ، بر من لازم است كه بجاى خود برگردانم ، على عليه السلام فرمود امروز بايد آن را پس بگيرى و بجاى خود بگذارى ، و اگر بعد از اين چنين كارى از تو ديده شود كيفر سختى خواهى شد و چنانچه دختر من آن گردنبند را برسم عاريه ضمانت شده نگرفته بود البته نخست زنى از بنى هاشم بود كه دست او را بعنوان دزدى مى بريدم . اين سرزنش و تهديد بگوش دختر اميرالمؤ منين عليه السلام رسيد به پدر خويش عرضكرد مگر من دختر تو نبودم و يا به من نميرسد كه چند روز بخاطر زينت از آن گردنبند استفاده كنم ؟ اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود دخترم انسان نبايد بواسطه اشتهاى نفسانى و خواهش دل خود پاى از مرحله حق بيرون نهد. مگر زنان مهاجرين كه با تو يكسانند بمثل چنين گردنبندى خود را آراسته اند تا تو هم خواسته باشى در رديف آنها قرار گرفته از ايشان كمتر نباشى ؟(58)


هارون و بهلول

روزى هارون بهلول را ملاقات كرد و گفت مدتيست آرزوى ديدارت را داشتم بهلول پاسخ داد كه من بملاقات شما بهيچوجه علاقه ندارم هرون از او تقاضاى پند و موعظه اى كرد بهلول گفت چه موعظه اى ترا بكنم ؟! آنگاه اشاره بسوى عمارتهاى بلند و قبرستان كرد و گفت اين قصرهاى بلند از كسانى است كه فعلا در زير خاك تيره در اين قبرستان خوابيده اند. چه حالى خواهى داشت اى هرون روزيكه براى بازخواست در پيشگاه حقيقت و عدل الهى بايستى و خداوند باعمال و كردار تو رسيدگى كند. با نهايت دقت از تو حساب بگيرد و چه خواهى كرد در آنروزيكه خداوند جهان باندازه اى دقت و عدالت در حساب بنمايد كه حتى از هسته خرما و از پرده نازكى كه آن هسته را فرا گرفته و از آن نخ باريكى كه در شكم هسته است و از آن خط سياهى كه در كمر آن هسته ميباشد بازخواست كند و در تمام اين مدت تو گرسنه و تشنه و برهنه باشى در ميان جمعيت محشر، روسياه و دست خالى . در چنين روزى بيچاره خواهى شد و همه بتو مى خندند، هارون از سخنان بهلول بى اندازه متاءثر شد و اشك از چشمانش فرو ريخت .(59)


غذاى خليفه

روزى هارون الرشيد از خوان طعام خود جهت بهلول غذائى فرستاد، خادم غذا را برداشت و پيش بهلول آورد. بهلول گفت من نمى خورم ببر پيش ‍ سگهاى پشت حمام بينداز، غلام عصبانى شد و گفت اى احمق اين طعام ، مخصوص خليفه است اگر براى هر يك از امنا و وزراى دولت ميبردم بمن جايزه هم ميدادند، تو اين حرف را ميزنى و گستاخى به غذاى خليفه ميكنى ! بهلول گفت آهسته سخن بگو كه اگر سگها هم بفهمند از خليفه است نخواهند خورد.(60)


يك نمونه

حضرت عيسى (ع ) را گذر بر سر قبرى افتاد، از خداوند درخواست كرد كه صاحب قبر را زنده فرمايد. همينكه زنده شد از او سؤ ال كرد حال و وضع تو چگونه است ؟ عرض كرد من حمال و باربر بودم روزى هيمه اى براى كسى ميبردم ؛ خلالى از آن جدا كردم تا دندان خود را با آن ، خلال كنم از آن زمان كه مرده ام عذاب همان خلال را ميكشم .(61)


اسماعيل سامانى

اسماعيل بن احمد سامانى در ماوراءالنهر حكومت ميكرد. عمرو بن ليث صفارى تصميم گرفت با او بجنگد، از ماوراءالنهرش براند و حوزه حكومت وى را در قلمرو فرمانروائى خود درآورد. لشكر نيرومندى در نيشابور مجهز ساخت و عازم بلخ گرديد. اسمعيل بن احمد براى او پيامى فرستاد كه هم اكنون تو بر منطقه بسيار وسيعى حكومت ميكنى و در دست من جز محيط كوچك ماوراءالنهر نيست . از وى خواسته بود كه به آنچه در دست دارد قانع باشد و مزاحم او نشود. ولى عمرو بن ليث به پيام اسماعيل اعتنا نكرد، همچنان راه پيمود، از جيحون گذشت ، منازل را طى كرد و به بلخ رسيد. سرزمينى را براى عسكرگاه برگزيد، خندق حفر نمود نقاط مرتفعى را براى ديده بانى مهيا كرد، و ظرف چندين روز تمام مقدمات فنى جنگ را آماده نمود. در خلال اين مدت لشكريانش تدريجا از راه ميرسيدند و هر گروهى در نقطه پيش بينى شده مستقر ميشدند.(62)
جمعى از افسران و خواص اسمعيل بن احمد كه آوازه جراءت و شهامت عمروبن ليث را شنيده بودند از مشاهده آنهمه سرباز مسلح و مجهز، تكان خوردند با يكديگر شور نمودند و گفتند اگر بخواهيم با عمرو سپاه نيرومندش پيكار كنيم يا بايد همگى از زندگى چشم پوشيم و كشته شويم يا آنكه در گرما گرم نبرد، به دشمن پشت كنيم ، ميدان جنگ را ترك گوئيم و به ذلت فرار، تن در دهيم و هيچيك از اين دو بر وفق عقل و مصلحت نيست . بهتر آنستكه از فرصت استفاده كنيم و پيش از شكست قطعى به وى تقرب جوئيم و امان بخواهيم چه او مردى است دانا و توانا و هرگز دامن خويشتن را بكشتن و بستن اين و آن كه عمل عاجزان و ابلهان است لكه دار نميكند. يكى از حضار گفت اين سخنى است عاقلانه و نصيحتى است مشفقانه و بايد طبق آن تصميم گرفت . قرار شد در شب معينى گرد هم آيند و به اين نظريه جامه عمل بپوشاند. شب موعود فرا رسيد، با هم نشستند و هر يك نامه جداگانه اى به عمرو نوشتند، مراتب وفادارى خود را نسبت به او اعلام نمودند، و از وى امان خواستند، نامه هاى افسران و خواص اسمعيل بعمرو رسيد، آنها را خواند، از مضامينشان آگاه شد، و در خرجينى جاى داد. در آنرا بست و مهر نمود و درخواست امانشان را اجابت كرد.
جنگ آغاز شد و برخلاف تصور افسران ، موجبات غلبه اسمعيل بن احمد فراهم گرديد. سپاهيان عمرو، در محاصره واقع شدند و خيلى زود شكست خوردند. عده اى كشته ، گروهى دستگير، و جمعى گريختند. عمروبن ليث نيز فرار كرد ولى دستگير شد. ساز و برگ نظاميان عمرو بغنيمت رفت ، اموال اختصاصى او و همچنين خرجين نامه هاى افسران بدست اسمعيل افتاد. از مشاهده خرجين و مهر عمرو بن ليث و يادداشتى كه روى آن بود به مطلب پى برد و دانست محتواى خرجين نامه هاايست كه افسرانش به عمرو نوشته اند. خواست آن را بگشايد، نامه را بخواند و بداند نويسندگان آنها كيانند، ولى فكر صائب و عقل دور انديشش او را از اين كار بازداشت . با خود گفت اگر نامه ها را بخوانم و نويسندگانش را بشناسم بهمه آنها بدبين ميشوم و آنان را نيز اگر بدانند رازشان فاش شده است از عهدشكنى و خيانتى كه بمن كرده اند دچار خوف و هراس ميشوند، ممكن است از ترس ‍ جان خود پيشدستى كنند، بر من بشورند و قصد جانم نمايند يا آنكه بمخالفتم تصميم بگيرند، نظم سپاه را مختل كنند، پيروزى را به شكست مبدل سازند، و مفاسد بزرگ و غيرقابل جبرانى ببار آورند.
خرجين را نگشود و تمام خواص و افسران خود را احضار نمود، خرجين بسته را كه مهر عمرو بر آن بود به ايشان ارائه داد و گفت اينها نامه هائى است كه جمعى از افسران و خواص من بعمرو نوشته اند، به وى تقرب جسته اند و از او امان خواسته اند. ده بار حج خانه خدا بذمه من باد اگر بدانم در اين نامه ها چيست و نويسنده آنها كيست . در صورتيكه امان خواهى نويسندگان راست باشد آنها را عفو نمودم و اگر دروغ باشد از گفته خود استغفار ميكنم ، و سپس دستور داد آتش افروختند و در حضور تمام افسران و خواص ، خرجين سربسته را با همه محتوياتش در آتش افكند و سوزاند و اثرى از نوشته ها باقى نگذارد
نويسندگان نامه از اين كرامت نفس و گذشت اخلاقى بحيرت آمدند و از اينكه نوشته ها خاكستر شد و عيبشان براى هميشه مستور ماند آسوده خاطر گشتند، از عمل خود پشيمان شدند، مجذوب فرمانده بزرگوار خويش ‍ گرديدند، و از روى صداقت و راستى تصميم گرفتند نسبت به او همواره وفادار باشند.(63)


انتقاد نابجا

محمد بن منكدر ميگويد: روزى در ساعت شدت گرمى هوا بخارج مدينه رفته بودم . ديدم امام باقر عليه السلام در آفتاب سوزان سرگرم كار كشاورزى است و چون مسن بود به دو نفر از خدمتگزاران تكيه داده بود و در حاليكه عرق از پيشانيش ميريخت بكارگران دستور ميداد. با خود گفتم پيرمردى از بزرگان قريش در اين ساعت و با اين حال در طلب دنيا است ، تصميم گرفتم او را موعظه كنم . پيش رفتم سلام كرد و گفتم آيا شايسته است يكى از شيوخ قريش در هواى گرم ، با اينحال از پى دنياطلبى باشد؟ چگونه خواهى بود اگر در اينموقع و با چنين حال مرگت فرا رسد و حياتت پايان پذيرد؟ حضرت دستهاى خود را از دوش خدمتگزاران برداشت و فرمود:
بخدا قسم اگر در اين حال بميرم در حين انجام طاعتى از طاعات خداوند جان سپرده ام . من ميخواهم با كار و كوشش ، خود را از تو و دگران بى نياز سازم . زمانى بايد بترسم كه مرگم در حال گناه فرا رسد و با معصيت الهى از دنيا بروم . محمد بن منكدر عرض كرد مشمول رحمت الهى باش ، من ميخواستم شما را نصيحت گويم شما مرا موعظه اى كردى .


عمر ابن عبدالعزيز

مسلمة بن عبدالملك از امراء ارتش بود و در جبهه جنگ روم سمت فرماندهى داشت . موقعيكه عمر بن عبدالعزيز بخلافت رسيد او را بشام احضار نمود و اجازه داد همه روزه بحضورش بيايد.
در خلال آن ايام گزارشى بخليفه رسيد كه مسلمه در زندگى خود به زياده روى و اسراف گرائيده و براى تهيه غذاهاى گوناگون روزى هزار درهم خرج سفره دارد. عمر بن عبدالعزيز از اين خبر سخت ناراحت شد، تصميم گرفت از مسلمه انتقاد كند و او را از اين روش نادرست بازدارد.
براى آنكه تذكرش مفيد افتد و به اصلاح وى موفق گردد شبى را به اين كار اختصاص داد و از مسلمه دعوت نمود كه آن شب شام را بطور خصوصى با خليفه صرف نمايد. اين دعوت براى او مايه سربلندى و افتخار بود و با كمال ميل آنرا پذيرفت .
عمر بن عبدالعزيز قبلا به آشپز خود دستور داد كه در آن شب انواع طعامها را تهيه كند، بعلاوه آشى از عدس و پياز و زيتون آماده نمايد و موقعيكه دستور سفره داده ميشود اول آش را بياورد و سپس با مقدارى فاصله ، ساير غذاها را.
شب موعود فرا رسيد مسلمه شرفياب شد، مجلس بسيار خصوصى بود و جز ميزبان و مهمان كسى حضور نداشت . عمر بن عبدالعزيز پيرامون اوضاع روم و جنگهاى آن منطقه از مسلمه پرسشهائى كرد و او پاسخهائى داد. مجلس به درازا كشيد و از موقع شام خوردن مسلمه يكى دو ساعت گذشت ، آنگاه خليفه دستور غذا داد. سفره گسترده شد و طبق قرار قبلى اول آش را حاضر كردند. مسلمه كه سخت گرسنه شده بود به انتظار ديگر غذاها نماند و خود را با آش سير كرد. موقعيكه طعامهاى رنگارنگ آوردند اشتها نداشت و چيزى از آنها نخورد. عمر بن عبدالعزيز گفت چرا نميخورى ، جواب داد سير شده ام . خليفه گفت سبحان الله تو از اين آش كه يكدرهم خرج آن شده است سير ميشوى ولى براى رنگين كردن سفره خود روزى هزار درهم خرج ميكنى ، از خدا بترس ، اسراف مكن و اين پول گزافى را كه براى تجمل صرف مينمائى بمستمندان بده كه رضاى خدا در آن است .
موعظه خصوصى و تذكر خيرخواهانه عمر بن عبدالعزيز در مسلمه اثر گذارد، بعيب خود متوجه گرديد، از خليفه سپاسگزارى و تشكر نمود و با فكر تحول يافته بمنزل خويش بازگشت .(64)


پيرمرد و كودكان

حضرت حسن و حضرت حسين عليهماالسلام بر پيرمردى گذر كردند كه مشغول وضو ساختن بود اما خوب وضو نمى گرفت ، بجاى آنكه او را مورد انتقاد قرار دهند خودشان با هم به كشمكش پرداختند و درباره وضوى خويش گفتگو كردند و به پيرمرد گفتند ما دو نفر وضو ميگيريم و تو حكم باش و بگو كداميك از ما وضوى خوب گرفته است . سپس وضو گرفتند و هر كدام از وضوى خود پرسش نمودند. پيرمرد كه مطلب را فهميده بود گفت : شما هر دو خوب وضو گرفتيد، اين پير نادان است كه وضوى خود را نميدانست و هم اكنون از شما دو نفر آموخت ، بدست شما توبه كرد، و از بركت و شفقتى كه بر امت جد خود داريد برخوردار گرديد.


روش امام در انتقاد

شقرانى در عصر حضرت صادق عليه السلام زندگى ميكرد. او با آنكه خود را از دوستان و پيروان آن اهل بيت عليهم السلام ميدانست شراب ميخورد و به اين گناه بزرگ آلوده بود. روزى امام عليه السلام در رهگذر تنها با وى برخورد كرد: براى آنكه از عملش انتقاد كند و از شراب خمرش بازدارد آهسته به او فرمود:
ان الحسن من كل احد حسن و انه منك احسن لمكانك منا و ان القبيح من كل احد قبيح انه منك اقبح (65)
عمل خوب از هر كس كه باشد خوب است و از تو خوبتر زيرا وابسته بمائى و عمل بد را هر كس انجام دهد بد است و از تو بدتر و ناپسندتر.


روش ناجوانمردانه

معاوية بن ابى سفيان در ايامى كه در كشور پهناور اسلام فرمانروائى ميكرد سب على بن ابيطالب عليه السلام را در جامعه مسلمين پايه گذارى نمود و با اين عمل ظالمانه و ناپاك ، به گناهى بسيار بزرگ و نابخشودنى دست زد. هدفش از اين كار آن بود كه مردم را نسبت به آنحضرت بدبين كند، مهرش را از دلها بزدايد، تا بدينوسيله از طرفى لكه هاى ننگ و بدنامى خود و خاندان بنى اميه را بپوشاند و از طرف ديگر در بيدادگرى و ستم ، آزادى عمل داشته باشد و كسى حكومت على عليه السلام را به رخش نكشد و از عدل آنحضرت سخنى بميان نياورد.
براى آنكه سب و بدگوئى آنحضرت هر چه سريعتر در سطح كشور گسترش ‍ يابد تمام افسران ارشد و اعضاء عاليرتبه دولت را در سراسر مملكت ، ماءمور اين كار نمود و به آنان دستور داد كه در مجامع و مجالس نام على عليه السلام را بزشتى ياد كنند، خطبا را وادارند كه ضمن خطبه نماز جمعه ، آنحضرت را سب نمايند، از شعراء بخواهند كه در اين باره شعر بگويند و بين مردم نشر دهند، و خلاصه همه ماءمورين دولت را مكلف نمود كه اين برنامه را جدا بموقع اجراء بگذارند و كارى كنند كه مردم به سب على بن ابيطالب عليه السلام گرايش يابند و آنرا يكى از وظائف دينى خود تلقى نمايند.
همزمان با اجراء برنامه سب و ناسزاگوئى ، نقشه سركوبى شيعيان را طرح كرد و آنرا نيز بموقع اجراء گذارد. در آغاز جمعى از دوستان شناخته شده و ثابت قدم آنحضرت را كه از ممتازترين مردان تقوى و از بهترين شاگردان مكتب اسلام بودند دستگير نمود و پس از اهانت و تحقير، بعضى از آنان را با وضع فجيع و دردناكى كشت ، بعضى را با زجر و شكنجه از پا درآورد، و گروهى را زندانى نمود. بر اثر اين جنايات بزرگ و خشونت آميز، محيط رعب و وحشت بوجود آمد، ديگر كسى جراءت نداشت آشكارا بعلى عليه السلام ابراز علاقه كند و از فضائلش سخنى بگويد يا بهتانهاى معاويه و ماءمورينش را رد كند و از آن حضرت دفاع نمايد.
تا زمانى كه معاويه حيات داشت وضع بهمين منوال بود پس از مرگ او نيز چند نفر از خلفاء كه يكى پس از ديگرى روى كار آمدند همان برنامه را دنبال نمودند به سب على عليه السلام ادامه دادند. متجاوز از نيم قرن اين گناه بزرگ در سراسر كشور معمول بود و افراد پاكدل و باايمان قادر نبودند با آن مبارزه كنند و از اين بدعت شرم آورى كه معاويه بنيانگذارى كرده بود انتقاد نمايند.
در سال 99 هجرى عمر بن عبدالعزيز بمقام خلافت رسيد و فرمانرواى كشور اسلام شد. او موقعيكه نوجوان بود و در مدينه تحصيل ميكرد مانند ساير افراد گمراه ، نام على عليه السلام را بزشتى ميبرد، ولى بر اثر تذكر مرد عالمى بحقيقت واقف شد و دانست سب آن حضرت غيرمشروع و موجب غضب باريتعالى است ، اما نميتوانست آنرا كه فهميده بود به دگران بگويد و آنانرا از گناهى كه مرتكب ميشوند باز دارد. با نيل بمقام حكومت و دست يافتن به قدرت تصميم گرفت از فرصت استفاده كند، سب على عليه السلام را از صفحه صفحه مملكت براندازد و اين لكه ننگين را از دامن ملت اسلام بزدايد.
براى آنكه در جريان عمل ، با مخالفت رجال متعصب بنى اميه و معاريف خودخواه شام مواجه نشود و سدى در راهش ايجاد نكنند لازم ديد مطلب را با آنان در ميان بگذارد، افكارشان را مهيا كند، توجهشان را به لزوم اين مبارزه جلب نمايد و آنها را با خود هم آهنگ سازد. به اين منظور نقشه اى در ذهن خود طرح كرد و يك طبيب جوان كليمى را كه در شام بود براى پياده كردن آن نقشه در نظر گرفت ، محرمانه احضاريش نمود و برنامه كار را به وى آموخت و دستور داد كه در روز و ساعت معين بقصر خليفه بيابد و آنرا اجراء نمايد. قبلا عمر بن عبدالعزيز دستور داده بود كه آنروز تمام بزرگان بنى اميه و رجال نافذ و مؤ ثر در محضرش حضور بهمرسانند و پيش از آمدن طبيب كليمى همه آنها آمده بودند و مجلس براى اجراء نقشه خليفه ، آمادگى كامل داشت . در ساعت مقرر جوان كليمى آمد و با استجازه وارد شد توجه تمام حضار به وى معطوف گرديد. عمربن عبدالعزيز پرسيد براى چه كار آمده اى ؟ پاسخ داد آمده ام دختر خليفه مسلمين را خواستگارى كنم . سؤ ال كرد براى كى ؟ جواب داد براى خودم . حاضران مجلس بهت زده به او نگاه ميكردند. عمربن عبدالعزيز لختى جوان را نگريست سپس گفت : من نميتوانم با اين تقاضا موافقت كنم چه آنكه ما مسلمانيم و تو غير مسلمان و چنين وصلتى در شرع اسلام جايز نيست . طبيب كليمى گفت : اگر حكم اسلام اينست چگونه پيغمبر شما دختر خود را به على بن ابيطالب داد؟ خليفه برآشفت و گفت على بن ابيطالب يكى از بزرگان اسلام بود. طبيب گفت : اگر او را مسلمان ميدانيد پس چرا در تمام مجالس لعن سبش ‍ ميكنيد؟ عمربن عبدالعزيز با قيافه تاءثر بحضار محضر رو كرد و گفت به پرسش او پاسخ گوئيد. همه سكوت كردند، سر خجلت بزير انداختند و طبيب كليمى بدون آنكه جوابى بشنود از مجلس خارج شد.(66)