داستانهاى الغدير
تجلى امير مؤ منان على عليه السلام

سيدرضا باقريان موحد

- ۳ -


از فضايل  آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم
سليم بن قيس هلالى مى گويد كه در زمان خلافت عثمان ، گروهى در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گرد آمده بودند و با يكديگر سخن مى گفتند. در ضمن نام قريش و فضايل و سوابق آنها و هجرتشان به ميان آمد و آنچه را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از فضيلت هاى آنان گفته بود. مانند اين فرمايش ، ((الائمه من قريش )) يعنى امامان از قريش ‍ هستند. در اين حلقه بيش از دويست نفر گرد آمده بودند كه در ميان آنها، على عليه السلام و سعد بن ابى وقاص و عبدالرحمن بن عوف و مقداد و ابن عباس و... نشسته بودند.
آنها بسيار صحبت كردند و صحبت آنها كه از بامداد شروع شده بود، تا هنگام ظهر طول كشيد. عثمان در خانه خود بود و از اجتماع آنان اطلاع نداشت . حضرت على عليه السلام در آن ميان خاموش و ساكت بود و نه خودش و نه احدى از اهل بيتش سخنى نمى گفتند. در نتيجه آن گروه متوجه او شدند و گفتند: يا اباالحسن چه مانعى هست كه تو سخن نمى گويى ؟
حضرت فرمودند: هر يك از شما اى گروه قريش و انصار سؤ ال مى كنم . اين فضيلت ها را خداوند به چه وسيله اى به شما عطا فرمود؟ آيا منشاء اين فضايل كه به خود نسبت داديد، در وجود خود شما و قبيله و خاندان شما بوده يا علتى جز اينها داشته است ؟
همگى در پاسخ گفتند: عشيره و خاندانهاى ما منشاء هيچ از اين على عليه السلام فرمود: راست گفتيد: اى گروه قريش و انصار آيا مى دانيد كه آنچه از خير دنيا و آخرت نصيب شما گشته فقط از ما اهل بيت است ، نه غير ما. همانا پسرعمم ، پيغمبر فرمود: بدرستى كه من و خاندانم نورى بوديم كه در پيشگاه عظمت خداوند نمايان بوديم . چهارده هزار سال پيش از آن كه خداى متعال آدم را بيافريند. پس از آفرينش او اين نور را در صلب او نهاد و او را به زمين فرود آورد. سپس نور ما منتقل به صلب نوح شد و در كشتى نشست . سپس به صلب ابراهيم شد و در آتش افكنده شد. سپس پيوسته خداى توانا ما را از اصلاب گرامى به ارحام پاكيزه منتقل فرمود و اين انتقال از پدران و مادران به كيفيتى كه همگى از هر ناپاكى و پليدى به دور و منزه بودند.
پس از اين سخنان على عليه السلام كسانى كه از صحابه بودند و بدر و احد را درك نموده بودند، گفتند: آرى ما اين سخنان را از رسول خدا شنيده ايم .(69)
حضرت على عليه السلام ، همراز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم 
حضرت على عليه السلام ، باب مدينه علم است . على عليه السلام در تمام مواقع و مراحل با پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، هم نفس و همراه بود و به سبب همين اتصال معنوى اش ، به تمام حقايق مندرج در كتاب خدا واقف گشت .
روزى سليم بن قيس هلالى از حضرت سؤ ال كرد كه چرا در تفسير و تاءويل آيات قرآن و مطالب منسوب به پيامبر اختلاف وجود دارد؟ حضرت در جواب فرمودند: ((من در هر روز يكبار و در هر شب يكبار به خدمت پيامبر اكرم مى رسيدم و با ايشان به تنهايى ساعاتى را مى گذرانديم . اكثر اصحاب رسول الله نيز به اين امر آگاه بودند كه ايشان با هيچكس به جز من اين گونه رفتار نمى كند و در اكثر مواقع ايشان به منزل من مى آمدند و ساعاتى را در تنهايى به صحبت مى گذرانديم .
هر زمان كه من در يكى از اتاقهاى پيامبر حاضر مى شدم ، ايشان همسران خود را از اتاق خارج مى فرمودند و منزل را براى من خلوت مى فرمودند ولى هر گاه به منزل من تشريف مى آوردند، كسى از اهل بيت من را خارج نمى فرمودند و آنچه را كه من سؤ ال مى كردم پاسخ مى دادند و هر گاه من ساكت مى شدم و سؤ الاتم تمام مى شد، آن حضرت خود آغاز به سخن مى فرمود.
در نتيجه آيه اى از قرآن بر آن حضرت نازل نشد مگر آن كه آن آيه را بر من مى خواندند و من به خط خود آنرا مى نوشتم و تاءويل آيات و تفسير ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه و خاص و عام آيات را به من تعليم مى فرمودند و از خداوند متعال مسئلت مى كردند كه نيروى حفظ و فهم آن را به من عطا فرمايد.
لذا من هيچ آيه اى را فراموش نكردم و آنچه را كه خداوند به آن حضرت اعلام فرمودند، از حلال و حرام ، امر و نهى و هر كتابى كه پيش از آن حضرت نازل شده ، حرف به حرف مى نوشتم . سپس آن حضرت دست مبارك را بر سينه من مى گذاشتند و از خداوند متعال مسئلت مى كردند كه قلب مرا از علم و حكمت پرنور سازد. من به آن حضرت عرض كردم پدر و مادرم به فدايت من از زمانى كه دعا فرموديد، ديگر چيزى را فراموش ‍ نمى كنم . آيا ترس و انديشه فراموشى درباره من داريد؟ فرمودند: نه ، ترس ‍ فراموشى و جهل درباره تو ندارم .)) (70)
داستان غدير  
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در دهمين سال هجرت به همراه قبايل و طوايف مختلف عازم حج گرديد.
و روز شنبه بيست و چهارم يا بيست و پنجم ذيعقدة الحرام به قصد حج ، پياده از مدينه خارج شد و تمامى زنان و اهل حرم خود را نيز در هودج ها قرار داد و به همراه تمام مهاجرين و انصار و قبايل عرب حركت فرمودند.
پس از آنكه رسول خدا مناسك حج را انجام دادند، به همراه حاجيان كه حدود 124 هزار نفر بودند، قصد بازگشت به مدينه را فرمودند. پيامبر و همراهانشان در روز پنجشنبه هجدهم ذيحجه به غدير خم رسيدند و آن مكانى بود كه راههاى متعدد (راه مدينه و مصر و عراق ) از آنجا منشعب مى شد. در اين روز جبرئيل امين فرود آمد و از سوى خدا سبحان اين آيه را آورد:
يا ايها الرسول بلغ ما انزل من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته والله يعصمك من الناس ان الله لا يهدى القوم الكافرين .(71)
((اى پيامبر! آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است ، كاملا (به مردم ) برسان ، و اگر نكنى ، رسالت او را انجام نداده اى . خداوند تو را از (خطرات ) مردم نگاه مى دارد؛ خداوند جمعيت كافران را هدايت نمى كند.))
امين وحى الهى آيه فوق الذكر را آورد و از طرف خداوند به آن حضرت امر كرد كه على عليه السلام را به ولايت و امامت ، معرفى و منصوب فرمايد.
در آن هنگام اذان ظهر گفته شد و حضرت نماز ظهر را به جماعت خواندند، پس از اتمام نماز بر محل مرتفعى كه از جهاز شتران ساخته شده بود، قرار گرفتند و با صداى بلند اين گونه فرمودند: ((حمد و ستايش مخصوص ‍ خداست . از او يارى مى خواهيم و به او ايمان داريم و توكل ما به اوست . اى مردم ، همانا خداوند مرا آگاه كرده است كه دوران عمرم سپرى شده و به زودى دعوت خداوند را اجابت كرده و به سراى باقى خواهم شتافت ... بينديشيد و مواظب باشيد كه پس از درگذشت من با دو چيز گرانبها كه من در ميان شما مى گذارم ، به خوبى رفتار كنيد. آنكه بزرگ تر است كتاب خداست كه يك طرف آن در دست خدا و طرف ديگر آن در دست شماست (كنايه از اين كتاب خدا وسيله ارتباط با خداست ) و امانت ديگر عترت من مى باشد و همانا خداى مهربان مرا آگاه فرمود كه اين دو هرگز از يكديگر جدا نخواهند شد تا كنار حوض بر من وارد شوند. بنابراين از آن دو باز نايستيد و كوتاهى نكنيد كه هلاك خواهيد شد. سپس دست على عليه السلام را گرفت و او را بلند نمود و فرمود: هر كس كه من مولاى او هستم على عليه السلام مولاى اوست و اين سخن را سه بار تكرار فرمود. سپس به دعا گشود و فرمود: بار خدايا، دوست بدار آن كس را كه على عليه السلام را دوست بدارد و دشمن بدار آن كس را كه على عليه السلام را دشمن بدارد. يارى فرما ياران او را و خوار گردان ، خواركنندگان او را. او را محور و ميزان حق و راستى قرار بده .
آنگاه فرمود: اين سخن را آنها كه حاضرند به غائبين اطلاع دهند.
هنوز جمعيت پراكنده نشده بود كه جبرئيل رسيد و اين آيه را ابلاغ كرد:
اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا (72) در اين موقع پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: الله اكبر! بر اكمال دين و اتمام نعمت و خشنودى خدا به رسالت من و ولايت على عليه السلام بعد از من ، سپس مردم به اميرالمؤ منين تهنيت و تبريك گفتند.
پيش از همه ابوبكر و عمر بودند كه تبريك گفتند. عمر گفت : به به براى تو اى پسر ابوطالب كه صبح و شام را درك كردى در حالى كه مولاى من و مولاى هر مرد و زن مؤ من گشتى .(73)
انتصاب جانشين  
ابن مسعود مى گويد: روزى با رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در صحرا بودم آهى از سينه كشيد كه از غم و اندوه ايشان حكايت مى كرد. علت را سؤ ال كردم .
حضرت فرمودند: احساس مى كنم كه زندگى ام پايان يافته است .
عرض نمودم : يا رسول الله ، جانشين خود را تعيين بفرمائيد. فرمود: چه كسى را به عنوان جانشين برگزينم ؟
گفتم : ابوبكر را. آن حضرت سكوت كردند و پس از مدتى آهى از سينه كشيدند كه از اندوه و غم ايشان نشان داشت . مجددا همين سؤ ال و جواب بين ما تكرار شد و من گفتم : عمر را. باز آن حضرت سكوت اختيار كردند و بعد از مدتى از سينه ، آهى جانسوز كشيدند. سپس من گفتم : على بن ابى طالب را در اين هنگام نيز با ابراز تاءثر شديد، فرمودند: اگر چنين كنم ، وظيفه خود را انجام خواهيد داد؟ به خدا قسم ، اگر تكليف خود را كه همان پيروى و اطاعت از ولايت اوست ، انجام دهيد؛ البته شما را به بهشت خواهد برد.(74)
اين داستان در منابع زيادى از اهل سنت آمده است .(75)
اعتراف سعد به شايستگى حضرت على عليه السلام  
روزى ، مردى از سعد پرسيد: چرا على بن ابى طالب تو را نكوهش نمود و تو چرا از او تخلف نموده اى ؟
سعد گفت : به خدا قسم اين كار من خطاى بزرگى بود كه من مرتكب شدم . همانا به على بن ابى طالب عليه السلام سه امتياز داده شده است كه اگر يكى از آنها به من عطا شده بود براى من از دنيا و آنچه در دنياست ، محبوب تر بود.
به طور تحقيق رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روز غدير خم پس از حمد و ثناى خداوند فرمود: آيا مى دانيد كه من به اهل ايمان اولى و سزاوارترم ؟ گفتيم : آرى ، فرمود: بارخدايا، هر كس من مولاى اويم ، على عليه السلام مولاى اوست دوست بدار كسى را كه او را دوست دارد و دشمن بدار كسى را كه دشمن على عليه السلام است .
على عليه السلام را در روز خيبر در حالى كه به علت بيمارى درد چشم جايى را نمى ديد، به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آوردند. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آب مبارك دهان خود را در چشمهاى ايشان ريخت و درباره او دعا فرمودند.
از بركت دعاى آن حضرت ، تا هنگام شهادتش ديگر مبتلا به بيمارى چشم نگشت و خيبر با نيروى او گشوده و فتح گرديد.
روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حالى كه اصحاب نيز در مسجد بودند، دستور فرمودند كه اصحاب مسجد را ترك كنند و او ار با حضرت على عليه السلام تنها بگذارند. عباس گفت : يا رسول خدا ما را كه وابسته و از قبيله تو هستيم هم مسجد را ترك كنيم ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: آرى . بيرون رفتن شما از مسجد و تنها ماندن من و على عليه السلام به ميل و اراده شخص من نيست بلكه بر حسب امر الهى و دستور خداوند است .(76)
چهار منقبت از حضرت على عليه السلام  
حرث بن مالك مى گويد: به مكه آمدم و سعد بن ابى وقاص را ملاقات نمودم و به او گفتم : آيا منقبتى از على عليه السلام شنيده اى ؟ سعد گفت : چهار منقبت درباره على مشاهده نموده ام كه اگر يكى از آنها را من داشتم ، نزد من محبوب تر بود از اين كه مانند نوح در دنيا زندگى كنم و عمر طولانى داشته باشم . اولين منقبت اين كه ، همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ابابكر را به عنوان ابلاغ سوره برائت به نزد مشركين قريش فرستاد و او يك شبانه روز از مسافت را طى كرد. در اين هنگام رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه السلام فرمود: به دنبال ابوبكر برو و سوره برائت را از او بگير و تو آن را ابلاغ نما. پس على عليه السلام ماءموريت را انجام داد و ابوبكر در حالى كه گريه مى كرد، برگشت و عرض كرد: يا رسول الله آيا درباره من آيه نازل شده ؟
آن جناب فرمودند: جز خير چيزى نيست . همانا از طرف من تبليغ نمى كند كسى امرى را جز من و آن كسى كه از اهل بيت من باشد.
دومين منقبت اين كه ما با رسول خدا در مسجد بوديم . هنگام شب ندايى ، در ميان ، شد كه بايد هر كه در مسجد است ، بيرون رود، مگر آل رسول صلى الله عليه و آله و سلم و آل على عليه السلام ما با شتاب از مسجد خارج شديم .
فردا صبح ، عباس بن عبدالمطلب نزد پيغمبر آمد و گفت : ((يا رسول الله عموهاى خود را بيرون كردى و اين پسر (حضرت على عليه السلام ) را در كنار خود جاى دادى ؟
رسول خدا فرمود: من به ميل خود اين دستور را ندادم . همانا خداوند به اين كار امر فرمود.
سومين منقبت اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عمر و سعد را به سوى خيبر فرستاد، سعد مجروح شد و عمر برگشت .
در اين حال رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه پرچم لشكر را به مردى خواهم داد كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسول نيز او را دوست دارند. سپس على عليه السلام را طلبيد. عرض كردند كه به درد چشم مبتلا است ناچار حسب الامر آن جناب ، ((على عليه السلام را در حاليكه دست او را گرفته و او را مى كشيدند، نزد پيغمبر آوردند. فرمود: چشم خود را بگشا. عرض كرد: نمى توانم . رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آب دهان مبارك خود را در چشم على عليه السلام افكند و با انگشت ابهام آنرا ماليد و پرچم لشكر را به او عطا فرمود.
منقبت چهارم . روز عيد غدير خم است كه پيامبر در آن روز فرمود: كه هر كس كه من مولاى او هستم ، على عليه السلام مولاى اوست و اين سخن را سه بار تكرار فرمودند.(77)
توبه يكى از مخالفين  
حصين اسدى مى گويد. من و عبدالله بن علقمه به همراه هم به مكه آمديم . عبدالله مدتها بود كه به حضرت على عليه السلام نسبت هاى زشت مى داد و دشنام مى گفت . من به او گفتم : آيا مايل هستى كه با ابوسعيد خدرى كه يكى از معتمدين است ، تجديد عهدى كنى ؟
گفت : آرى ، پس نزد ابوسعيد آمديم ، عبدالله به او گفت : آيا درباره على عليه السلام منقبت و فضيلتى شنيده اى ؟
گفت : آرى ، پس از آن كه مناقبى را براى تو بيان نمودم ، صحت آن را از مهاجر و انصار و قريش نيز سؤ ال كن تا صدق آن بر تو آشكار شود.
و آن منقبت اين است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روز غدير خم با تاءكيد فراوان فرمود: كه هر كس كه من مولاى او هستم پس على عليه السلام مولاى اوست . عبدالله گفت : آيا تو اين سخنان را از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدى ؟
ابوسعيد گفت : بلى و اشاره به دو گوش و سينه خود نمود. يعنى اين كه با دو گوش خود شنيده و در سينه خود آنرا حفظ كرده ام .
پس از اين جريان ، عبدالله گفت : من بازگشت به سوى خدا مى كنم و از او نسبت به ناسزاها و دشنامهايى كه به حضرت على عليه السلام داده ام ، طلب آمرزش مى نمايم .(78)
افتخار دوستى با پيامبر  
عمرو بن ميمون از ابن عباس روايت كرده است كه گفت : من نزد ابن عباس ‍ نشسته بودم . در اين هنگام ، گروهى نزد او آمدند و به او گفتند: اى پسر عباس يا با ما برخيز و يا مجلس را براى ما از اغيار خالى كن . ابن عباس ‍ گفت : با شما بر مى خيزم . سپس بلند شد و به همراه آنان كه به كنارى نشست . با يكديگر سخن گفتند و ما نمى دانستيم كه آنها چه مى گويند.
پس از پايان مذاكره ، ابن عباس در حاليكه لباس خود را تكان مى داد و اظهار تاءسف مى كرد به سوى ما آمد و گفت : اينان سخنانى ناروا درباره مردى گفتند كه بيش از ده فضيلت براى اوست . بطوريكه براى غير او اين فضايل وجود ندارد. اينان بدگويى از مردى نمودند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره او فرمود:
((البته براى جنگ مردى را اعزام مى دارم كه خداوند هيچ وقت او را خوار نمى كند و او خدا و رسول او را دوست دارد و خدا و رسول نيز او را دوست دارند. پيغمبر به پسرعموهاى خود فرمود: كداميك از شما حاضر است كه من در دنيا و آخرت دوستى نمايد؟ همگى ابا كردند. على عليه السلام در ميان آنها نشسته بود و گفت : من .
من براى اين افتخار حاضرم ، پيامبر او را واگذاشت و رو به فرد فرد آنان كرد و اين سئوال را تكرار كرد.
باز آنها امتناع نمودند و على عليه السلام سخن خود را تكرار كرد.
در اين موقع پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خطاب به حضرت على عليه السلام فرمودند: تو دوست و ولى من هستى در دنيا و آخرت آرى ! على عليه السلام اولين كسى است كه پس از خديجه ايمان آورد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عباى خود را بر روى على عليه السلام و فاطمه عليهاالسلام و حسن عليه السلام و حسين عليه السلام كشيد و گفت : اين است جز اين نيست . اراده فرموده است خداوندى كه پليدى را از شماها ببرد. اى اهل بيت من و پاكيزه گرداند شما را، پاكيزه گرداندنى .
فضيلت ديگر على عليه السلام اين است كه او به خاطر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جان خود را فروخت و نثار كرد. لباس پيامبر را پوشيد و در بستر او خوابيد. مشركين به طرف رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تيراندازى مى كردند. پس ابوبكر آمد در حالى كه على عليه السلام در بستر خوابيده بود و او گمان كرد كه رسول خداست او را به خطاب يا نبى الله صدا زد. على عليه السلام فرمود: همانا پيغمبر خدا به بئر ميمون رفت ؛ او را درياب . پس ابوبكر رفت و با رسول خدا وارد غار شد.(79)
فصل سوم : داستانهايى از زندگى ائمه معصومين عليهم السلام 
شهادت امام حسين عليه السلام توسط مكر و حيله معاويه  
ابن سعد در طبقات مى نويسد: معاويه بارها به آن حضرت زهر داد زيرا او و برادرش حسين (ع ) در شام نزد معاويه مى رفتند. اما دفعه آخر، آن بزرگوار مسموم شد، آنگاه مزاجش به هم خورد، بار ديگر مسموم شد و سرانجام به شهادت رسيد. در نزديكيهاى وفات ، پزشك كه از او ديدن كرد گفت : سم شكم اين شخص را پاره پاره كرده است . پس امام حسين فرمود: اى ابو محمد! به من بگو چه كسى تو را سم داده است ؟ اظهار داشت : چرا بگويم برادر؟ امام حسين گفت :
تا پيش از آنكه تو را به خاك سپارند، او را بكشم و هر گاه قدرت پيدا نكنم ، باز اين كار را مى كنم . مگر به سرزمينى برود كه نتوانم خودم را به او برسانم . پس امام حسن گفت : اى برادر، اين دنيا بجز شبهاى تار نيست . او را رها كن تا در پيشگاه خدا با او روبرو شوم و بدين ترتيب از معرفى او خوددارى كرد و من شنيدم معاويه ، زنش جعده دختر اشعث بن قيس كندى را تحريك كرده و به او وعده صد هزار دينار و تزويج به يزيد داده است و زنش امام حسن عليه السلام را مسموم كرد.(80)
دعاى حضرت  
روزى كميت بن اسدى به خدمت ابى جعفر عليه السلام آمد و براى آن حضرت يكى از قصايد خود را خواند.

من لقلب منيم مستهام
غير ما صبوة و لا احلام ...
پس از اتمام قصيده امام به او فرمود: تا زمانى كه در ستايش بنى هاشم و خاندان پيامبر شعر مى گوئى ، هميشه به روح القدس مؤ يد باش .
بار ديگرى كه كميت يكى از هاشميات خود را براى ايشان خواند. آن حضرت فرمودند: ((الهم اغفر لكميت ، اللهم اغفر للكميت )) (81)
منبر پدر  
روزى امام حسن وارد مسجد مدينه شد در حالى كه ابوبكر بر بالاى آن نشسته بود و مشغول صحبت بود. ابوبكر كه بر اثر غرور و نخوت نمى خواست به امام عليه السلام توجهى نشان بدهد. امام حسن عليه السلام او را مورد خطاب قرار داد و فرمود: اى پسر قحافه از جايگاه پدرم فرود آى و آن را به وارث اصلى اش بسپار. ابوبكر كه از شرم و خجالت ، توان حرف زدن نداشت ، گفت : راست گفتى اى فرزند رسول الله البته كه اين منبر، جايگاه پدر تو است نه منبر پدر من و از منبر به زير آمد. مانند اين قضيه براى امام حسين عليه السلام نيز اتفاق افتاد و ايشان نيز با قاطعيت عمر را از منبر به زير كشيدند.(82)
سروده اى از غيب  
ام سلمه روايت مى كند كه امام حسين عليه السلام در كربلا به دست ظالمان يزيدى به شهادت رسيد.
از گوينده ناپيدايى شنيدم كه چنين مى سرود:
اى كشندگان حسين عليه السلام ! شما را به عذابى دردناك و انتقام بشارت باد.
آسمانيان از انبياء و هر دسته و گروه بر شما نفرين مى فرستند و هر لحظه از زبان فرزند داود و موسى و عيسى لعنت مى شويد.(83)
مشهدالسقط  
در معجم البلدان به نقل از سنان خفاجى در ديونش آنجا كه ابيات جوشن را نقل مى كند، آمده است كه : جوشن نام كوهى است در غرب حلب كه از آنجا مس قرمز حمل مى شد. گفته شده از آن وقتى كه اسراء خاندان ابى عبدالله الحسين عليه السلام و همسرانش از آنجا عبور كردند، آن معدن از بين رفته است و علت آن اين بود. يكى از همسران امام حسين عليه السلام كه حامله بود، در آنجا سقط كرد و از كارگران معدن درخواست آب و نان كرد. آنان به او گفتند: كه نمى شود. چيزى به او ندادند و با كلمات زشت او را از خود راندند. او بر آنان نفرين كرد و از آن زمان هر كس در آنجا كار مى كند، سود نمى برد و در كنار آن كوه قبرى است معروف به ((مشهدالسقط)) و بنام ((مشهدالدكه )) نيز خوانده مى شود و منظور از آن ((محسن بن الحسن عليه السلام )) است .(84)
جامه اى براى تبرك  
دعبل مى گويد: روزى به امام رضا عليه السلام گفتم : اى امام ، لباسى از شما را مى خواهم كه به من هديه دهيد تا من آنرا به عنوان كفن خود كنم .
امام عليه السلام لباسى به او دادند. خبر اين قضيه به مردم قم رسيد. از دعبل درخواست كردند كه لباس را در برابر 300 هزار درهم به آنها بفروشد و او نپذيرفت و آنها راه را بر دعبل بستند و بر او شوريدند. و جامه را به زور از او گرفتند و گفتند كه بايد پول را از ما قبول كنى .
دعبل گفت : به خدا قسم كه قبول نمى كنم ، به هر حال آنها به اين طريق ، با دعبل سازش كردند كه 300 هزار درهم را در مقابل يكى از آستين هاى آستر آن لباس بدهند، وى راضى شد. پس يكى از آستينهاى لباس را به او دادند، او آنرا به دوش مى بست ، او قصيده ((مدارس آيات خلقت تلاوة )) را بر جامه نوشت و در آن احرام كرد و دستور داد آن را در كفن هايش بگذارند.(85)
پاداشى از آسمان  
جابر مى گويد: به خدمت امام باقر عليه السلام رسيدم و او نيازمندى خود به وى شكايت بردم . درهم و دينارى نداريم . در همين هنگام كميت شرفياب شد و گفت : اجازه مى فرمائيد، شعرى بخوانم . امام اجازه دادند.
كميت قصيده اى را خواند. امام فرمود: اى غلام كيسه اى پول را از اندرون خانه بياور و به كميت ارزانى دار. كميت قصايد ديگرى هم خواند و هر بار امام جهت پاداش آن كيسه اى پول آورد. كميت عرض كرد: فدايت گردم . من شما را براى گذراندن دنيا دوست نمى دارم . مقصود من از قصيده سرايى ها، چيزى جز پيوند به پيامبر و حقى كه خدا بر من واجب كرده است ، نيست . امام براى او دعا كرد و به غلام فرمود: كه كيسه ها را به جاى من خود برگرداند. من گفتم : فدايت شوم . شما به من فرموديد كه درهم و دينارى نداريم . حال آنكه دستور دادن 30 هزار درهم به كميت را صادر فرموديد.
امام فرمود: داخل آن اتاق برو. داخل اتاق رفتم و درهم و دينارى نديدم ، امام فرمود: آنچه از كرامات خود از شما پنهان داشته ايم ، پيش از آن است كه نشان داده ايم .(86)
حل مشكلات  
خطيب بغدادى در كتاب تاريخ خود آورده است كه حسين بن على ابراهيم كه از علما و بزرگان علمى بود، گفت : هرگاه در مسايل علمى به مشكلى بر مى خوردم كه از حل آن در مى ماندم به زيارت قبر مبارك موسى بن جعفر عليه السلام مى رفتم و به آن حضرت توسل مى جستم و آن مشكل و مساءله ام برايم آسان مى گشت و من آنرا حل مى نمودم و زيارت قبر شريف آن حضرت را ترك نمى كردن آرامگاه شريف آن حضرت ، ماءمن مردم و علماء است و كسى نيست كه حاجتى داشته و به آنجا رفته و حاجت خود را نگرفته باشد.(87)
تواضع در مقابل امام رضا عليه السلام  
ابوبكر محمد بن المومل گفته است كه روزى با امام اهل حديث ابى بكر بن خزيمه و همپايه اش ابى على ثقفى و عده زيادى از مشايخ و بزرگان دين براى زيارت قبر على بن موسى الرضا عليه السلام ، به طرف توس حركت كرديم . پس از آن كه به آرامگاه شريف حضرت رسيديم ، ابن خزيمه از تمام ما بيشتر اظهار تواضع و محبت كرد. او آنچنان گريه و زارى مى نمود كه همه ما متحير شديم و فكر نمى كرديم كه او اين گونه در مقابل آن حضرت فروتنى كند و به آن حضرت متوسل مى شود. بعد از ديدن اين صحنه ، من نيز به حضرت ارادت بيشترى پيدا كردم و هميشه در هنگام پيش آمدها به آن حضرت متوسل مى شدم .(88)
در محضر امام رضا عليه السلام  
فياض طوسى ، در سال 259 در سن نود سالگى گفت كه : حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام را در روز عيد غدير خم ملاقات نمودم . در حاليكه گروهى از خواص و دوستان در محضر مباركش بودند. امام رضا آنها را براى افطار نزد خود نگاهداشته بود و در عين حال غذاها و هدايا و لباس ‍ و حتى انگشترى و كفش براى خانه هاى آنها فرستاده بود و وضع زندگى آنها را از حيث معيشت تغيير داده بود و همچنين وابستگان و نزديكان خود را از هر جهت به وضع و صورت نوين درآورده بود بطورى كه در كليه شئون زندگى ، وضع جديدى پيدا كرده بودند. در اين روز حضرت در جمع يارانش ، از فضايل اين عيد و جهت برترى اش بر ديگر اعياد سخن مى گفت .(89)
سوگند امام حسين عليه السلام به غدير  
دو سال قبل از مرگ معاويه حضرت امام حسين عليه السلام به همراه عده زيادى از انصار و بنى هاشم عازم حج شد.
جمعيتى بالغ بر هفتصد نفر از مردان در محضر آن جناب جمع شدند كه همگى از تابعين بودند و بالغ بر دويست تن از اصحاب رسول خدا كه همگان در منى و در اقامتگاه آن حضرت حضور يافتند.
امام حسين عليه السلام پس از حمد و ثناى خدا فرمود: همانا اين ستمكار ياغى (معاويه ) ظلمهاى بسيارى را بر ما وارد ساخته و همگان نيز از آن مطلع اند. اكنون من از شما درباره چيزى سوال مى كنم . چنانچه سخن من مقرون به صداقت و راستى است ، مرا تصديق كنيد و اگر بر خلاف حقيقت چيزى از من شنيديد، مرا تكذيب نمائيد. سخن مرا بشنويد و گفت مرا بنويسيد و ثبت كنيد. سپس به شهر و ديار خود مراجعت كنيد و اين سخنان را به ديگران متروك شود و از بين برود. در حالى كه خداى متعال نور خود را تمام و كمال مى فرمايد: اگر چه كفار و ناسپاسان از آن اكراه داشته باشند.
در اين هنگام حضرت ، آن چه را كه خداوند در قرآن درباره اهل بيت نازل فرموده بود، تلاوت كرد و تفسير نمود.
سپس آنچه را كه از رسول خدا درباره پدر و مادرش و اهل بيتشان آمده بود، بيان فرمود.
در مورد هر جمله از فرمايشات حضرت ، حاضرين مى گفتند: بارخدايا تمام اينها درست و راست است و اين سخنان را از رسول خدا شنيده ايم و به آنها گواه هستيم .
خم على عليه السلام را به ولايت و جانشينى خود منصوب كرد؟ حاضرين اين بار نيز يكصدا گفتند: بارخدايا ما به اين جريان آگاه و مطلع هستيم و به آن شهادت مى دهيم .(90)
سر مبارك  
ملك صالح پس از اين كه به وزارت منصوب شد، تصميم گرفت كه سر مبارك حسين عليه السلام را از شام ره مصر منتقل كند. زيرا در آنجا مورد حمله و هجوم دشمنان بود. بنابراين در يكى از شهرها مكانى را از جنس ‍ مرمر درست كرد و سر مبارك را بر آنجا منتقل و دفن كرد و اين واقعه در سال 549 هجرى دوران خلافت زائر اتفاق افتاد.(91)
از كرامات امام حسين عليه السلام  
هنگامى كه سلطان ملك ناصر، مصر را تصرف كرد و وارد قصر شد خادمى را به او نشان دادند كه در دولت قبلى صاحب جاه و مقام و كليددار قصر بوده است .
گفتند: اين خادم ، گنجينه ها و دفينه هاى قصر را مى شناسد. او را گرفته و از او در مورد گنجهاى قصر پرسيدند. اما او جوابى نمى داد.
پادشاه دستور داد كه با شكنجه از او اقرار بگيرند. او را گرفتند و بر سرش ‍ سوسك هايى سياهى گذارده و با دستمال قرمزى بستند و اين از شديدترين نوع شكنجه ها بود. زيرا پس از ساعتى سر افراد سوراخ مى شد و آنها با وضع فجيعى جان مى سپردند. اما اين كار در آن خادم هيچ تاءثيرى نداشت . برعكس مى ديدند كه سوسك ها مرده اند.
سلطان احضارش كرد و با اصرار دليل آن را پرسيد. خادم پاسخ داد:
علتى جز اين فكر نمى كنم كه هنگامى كه سر مبارك امام حسين عليه السلام را از شام به مصر مى آوردند. منهم شركت كردم . و مدتى آن سر مبارك را بر بالاى سر خود را حمل كردم .
پادشاه كه تحت تاءثير كرامات اين سر مبارك قرار گرفته بود، گفت : آرى سرى عظيم تر از اين چه خواهد بود. بنابراين آن خادم را بخشيد و آزاد كرد.(92)
راءس الحسين  
راءس الحسين در مصر يكى از عبادتگاهها و امكنه مقدس است كه زائران بسيارى دارد.
مردى بنام شمس الدين كه از خدام آن مكان مقدس بود، نابينا شد.
او هر روز پس از نماز صبح كنار ضريح مى ايستاد و مى گفت : اى آقايم ! من همسايه شما هستم كه چشمهايم را از دست داده ام .
از خدا بوسيله تو مى خواهم كه چشمهايم را به من برگردانى . او شبى خواب ديد كه جماعتى به كنار قبر شريف آمدند. به او گفتند كه آنان رسول خدا و اصحابش هستند كه براى زيارت امام حسين عليه السلام آمده اند.
شمس الدين در جمع آنها داخل شد و آنچه را كه در بيدارى گفته بود، تكرار كرد.
امام حسين عليه السلام رو به جدش نمود و ماجراى شمس الدين را به عنوان طلب شفاعت برايشان نقل كرد.
رسول خدا به على عليه السلام فرمود: به چشم او سرمه بكش . على عليه السلام عرض كرد: اطاعت مى شود. آنگاه سرمه دانى درآورد و به او گفت : جلو بيا. او هم جلو رفت . ميل سرمه دان را در چشم راستش كشيد كه او احساس سوزش سختى نمود و از شدت درد، داد كشيد و بيدار شد.
و هنوز حرارت سرمه كشيدن را در چشمش احساس مى كرد. ولى ملاحظه نمود كه چشم راستش باز شده است و بينائى اش را بدست آورده است . شمس الدين تا زنده بود با آن چشم خود مى ديد و اين همان نعمتى بود كه او در صدد بدست آوردن آن بود.
آنگاه به شكرانه اين نعمت ، فرش نفيسى را بافت . و به آرامگاه هديه كرد.(93)
سيادت از روز الست  
ابن الست كه از عرفا و علماى بزرگ مصر بود. روزى پس از مراجعت به منزلش ديد كه تمام كتابهايش را ربوده اند. با ديدن اين صحنه بسيار ناراحت و غمگين شد و در دلش غم فراوان جا گرفت .
بدين جهت با حالى نزار به كنار روضه مباركه راءس الحسين عليه السلام آمد در حالى كه مى گريست و اشعارى مى خواند: ((آيا به كسى كه به شما پناه برد، آزارى خواهد رسيد؟ و يا از ستم شكايت خواهد كرد. در صورتى كه شما سرورانش هستيد؟ بعيد است كسى كه به شما منسوب باشد و مردود گردد و يا دشمنانش خوشحال گردند. براى شما از روز الست ، سيادت بود و براى شما كمربند عزت است كه سراپاى وجودتان را احاطه كرده است ...)).
او بعد از زيارت به خانه اش مراجعت كرد و ديد كه كتابهايش بدون هيچ نقصى در محلش موجود است .(94)
حقيقت بزرگ  
عبدالله بن جعفر بن ابى طالب مى گويد: نزد معاويه بودم . امام حسن و حسين عليه السلام و تعداد افراد ديگرى نيز با ما بودند. معاويه به من گفت : چقدر حسن و حسين عليه السلام را بزرگ مى شمارى ؟ و حال آن كه نه خود آنها بهتر از تو هستند و نه بهتر از پدر تو؟
و اگر نه اين بود كه فاطمه عليهاالسلام دختر رسول خداست ، مى گفتم كه مادر تو اسماء بنت عميس هم مادون او نيست .
در جواب او گفتم : بخدا آگاهى تو نسبت به آنها و پدر و مادر آنها كم است . بخدا قسم اين دو بهتراند از من و پدر آنها بهتر است از پدر من و مادر آنها بهتر از مادر من .
اى معاويه تو غافل هستى از آنچه كه من از رسول خدا درباره آنها شنيده ام . معاويه گفت : آنچه را كه شنيده اى روايت كن . هر چند كه گفته هاى تو بزرگ تر از كوههاى احد و حرا باشد. اكنون كه خدا او را كشته و جمعيت شما را متفرق ساخته و امر خلافت به اهلش رسيده است . ما باكى از آنچه بگوئى نداريم و هر چند كه فضايل بسيارى از او را بيان كنى . صحبت هاى تو به ما زيانى نمى رساند.
گفتم : شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هنگامى كه اين آيه مبارك را تفسير كرد كه : و ما جعلنا الرويا التى اريناك الا فتنه للناس و الشجره الملعونه فى القرآن همانا ديدم دوازده تن از پيشوايان گمراهى را كه بر منبر من بالا مى روند و فرود مى آيند و امت مرا به سير قهقهرايى مى برند.
همانا فرزندان ابى العاص زمانى كه تعدادشان به پانزده تن رسيد، كتاب خدا را مورد تجاوز و تحريف قرار مى دهند و بندگان خدا را، بردگان خود قرار مى دهند و مال خدا را ثروت شخصى مى پندارند.
اى معاويه همانا از رسول خدا شنيدم كه در جمع مردم فرمود: ((من كنت مولا فعلى مولاه ...))
هنگامى كه من از دنيا رفتم ، على عليه السلام به شما اولى است از خود شما و زمانى كه على عليه السلام از دنيا رفت ، پسرم حسن عليه السلام اولى به مومنين است از خود و زمانى كه حسن عليه السلام از دنيا رفت ، پسرم حسين عليه السلام اولى به مؤ منين است از خود آنها.
پس از اين سخنان ، معاويه گفت : اى فرزند جعفر سخن بزرگ گفتى و چناچه آنچه گفتى به حق باشد، بطور تحقيق امت محمد صلى الله و عليه و آله و سلم از مهاجر و انصار جز شما اهل بيت و دوستان و ياران شما، هلاك شده اند!!
گفتم : به خدا قسم آنچه گفتم ، به حق و مطابق واقع گفتم و آن را از رسول خدا شنيده ام .(95)
فصل چهارم : داستانهايى از شاعران اهل بيت عليهم السلام 
ترس از زبان شعر  
يكى از مهمترين غديريه سرايان قرن 11 هجرى ، سيد ابوعلى انسى است . او يكى از بزرگان سرزمين يمن بود. او اشعار عقيدتى بسيارى دارد.
متوكل از زبان او بسيار مى ترسيد. يك روز او به نزد متوكل آمد و از او شكايت كرد و از اين كه در برآوردن نيازمندى ها و حوائج او قصور كرده ، گله كرد. متوكل دستور داد كه فورا حاجات او را برآورده سازند و گفت : من فقط به اين كه يك حاجت تو را روا كنم ، خشنود نيستم . پس سيد گفت : من آن بالش هندى را كه بر روى آن نشسته اى ، نياز دارم . متوكل فورا برخاست و آن بالش هندى را به او بخشيد. قسمتى از اشعار او را نقل مى كنيم . ((... چرا بر سر چيزى بزرگ اختلاف بايد داشت : در حالى كه مخالفت با آن گمراهى آشكار است . كسى كه حكم سعادت ما را آورده است ... تنها حديث غدير خم درباره پيامبر و گزينش او براى همگان است . اما دريغا كه سخنان تفرقه افكن سراسر خلافت را فرا گرفته است .(96)
بر خاك افتادن مناره  
شيخ ابراهيم بلادى از غديريه سرايان بنام قرن 12 است . صاحب حدائق از پدر دانشمندش نقل مى كند كه هنگامى كه شيخ يوسف حسن بحرانى وفات يافت و در آرامگاه مشهد كه مسجدى است در بحرين ، به خاك سپرده شد، اتفاقا يكى از دو مناره مسجد بر روى قبر اين شخص فرو ريخت و شيخ عيسى از شعراى توانا بود، از كنار مزارش مى گذشت . زنى ديد كه بر كنار آرامگاه او نشسته و از افتادن اين مناره تعجب مى كند. شيخ عيسى اين ابيات را مناسب حال گفت :
((زنى را ديدم كه در هياءت پارسايان نشسته و مى گويد كه انا لله و انا اليه راجعون ، در حالى كه او چه مى داند كه در آنجا چه كسى آرميده است .
او را گفتم كه اى از تبار پاكان ، تو بيهوده از اين اتفاق تعجب مى كنى . اينجا كسى آرميده كه كمال يوسفى داشت و آن مناره از هيبت او به خاك افتاد و سجده كرد.(97)
شاعر روشن دل  
شاعر روشن دل اهل بيت ، سيدحيدر حلى در يكى از مراسم مذهبى ، قصيده شيوايى سرود و آهنگ درگاه سيد شيرازى نمود. پس از برگزارى مجلس ، سيد قصد داشت 20 ليره عثمانى به عنوان هديه به سيدحيدر بدهد ولى بعد از اين كه قضيه را با عموى خود حاج ميرزا اسماعيل در ميان گذاشت ، وى صلاح نديد و گفت : او شاعر دربار اهل بيت است و اين مقدار زيبنده مقام ايشان نيست . سيدحيدر از امثال دعبل و حميرى برتر مى باشد. پيشوايان دين به شاعران زمان خود، كيسه هاى پر از طلا مى دادند و سزاوار است شما يكصد ليره به دست شريف خود به ايشان بدهيد و بر اين اساس ‍ آيت الله بزرگ و مرجع عاليقدر شيعه به زيارت سيدحيدر رفت و مبلغ صد ليره به عنوان صله و هديه با كمال تجليل و احترام به سيدحيدر رحمت فرمود و دست شاعر اهل بيت را بوسيد.(98)
زندان ابد  
ابومحمد صورى يكى از شاعران قرن پنجم است او در مدح خاندان اهل بيت اشعار بسيارى سروده است .
طوى يوم الغدير لهم حقودا
انال بنشرها يوم الغدير
((روز غدير كينه اى در دلها انباشت كه چون برملا شد، هر چه بود از ميان برداشت . واى كه چه روزهاى شوم و سياهى در پى داشت ؟
چند تن با مكر و فسون راه خيانت را هموار كردند و دنياى فريبكار آنان را بفريفت ...))
يكى از دوستان ابومحمد صورى ، كتابى از او به امانت مى گيرد ولى بازگرداندن آن به درازا مى كشد. شاعر اين دو بيت لطيف را درباره او مى سرايد:
كتاب من چه جنايتى مرتكب شده كه به زندان ابد محكوم گشته است ؟
آزادش كن كه از او بپرسم كه در اين روزگار دراز به چه رنج و دردى مبتلا گشته است ؟(99)
حكايتى از ابن جميل  
ابن جميل هنگامى كه خزانه دار خليفه بود، بسيار سختگير و اهل حساب و كتاب بود. روزى تعدادى از تجار از او خواستند كه به شخص خاصى عنايت مخصوصى كند و از بيت المال به او چيزى بدهد. او وعده اين عمل را داد ولى امروز فردا مى كرد. بطوريكه آن فرد و ديگران از اكار او خسته و نااميد شدند. تاجرى كه واسطه شده بود، تصميم گرفت كه هر روز يك دانگ (يك ششم درهم ) به ابن جميل بدهد.
وى از تاجر پرسيد: اين چه پولى است ؟ گفت : چون تو عادلى و از لحاظ نيازمندى شبيه ترين فرد به آن مرد محتاج هستى ، اين مبلغ را هر روز به تو مى دهم .(100)
درگذشت شريف رضى  
شريف رضى كه از نوابغ تشيع مى باشد و از مفاخر علم و ادب در ششم محرم سال 406 ديده از جهان فرو بست و به ديدار دوست شتافت .
در مرگ او وزير ابوغالب ، فخرالملك و ساير وزراء و اعيان و اشراف و قضات ، همگى با پاى برهنه در خانه او حضور يافتند. فخرالملك بر او نماز خواند و در همان خانه اش كه در محله كرخ بود دفن شد.
برادرش شريف مرتضى از شدت اندوه نمى توانست به جنازه برادر نگاه كند، در مراسم تشييع جنازه او حاضر نشد.او به روضه امام موسى بن جعفر عليه السلام پناه برد و در پايان روز فخرالملك ، شخصا به روضه امام مشرف شده و شريف مرتضى را به خانه اش فرستاد.
بنابر كتب تاريخى ، پس از اين كه جنازه اش را در خانه دفن كردند، بعد او را به كربلا برده و در جوار حرم امام حسين به خاك سپردند.(101)
علم الهدى  
سيدمرتضى در سال 420 هجرى به لقب ((علم الهدى )) نائل شد به اين شرح كه : وزير ابوسعيد در اين سال دچار بيمارى شد. در رويا سرورمان اميرالمؤ منين على عليه السلام را مشاهده كرد كه فرمود: از علم الهدى درخواست كن ، تعويزى بر تو بخواند تا از بيمارى رهايى يابى . ابوسعيد پرسيد:
يا اميرالمؤ منين ! علم الهدى كيست ؟ امام فرمود: على بن حسين موسوى .
وزير ابوسعيد نامه اى به سيدمرتضى نوشت و او را با لقب علم الهدى مخاطب ساخت .
سيدمرتضى نوشت كه مرا از اين القاب معاف دار كه من در حد آن نيستم .
وزير پاسخ داد كه : بخدا سوگند، من چنين نامه اى ننگاشتم جز به فرمان مولايم امير مؤ منان .
از جمله القاب ديگر او ثمانين (هشتاد) است . از آنجا كه در كتابخانه شخصى او هشتاد هزار كتاب وجود داشت و هشتاد آبادى در اختيار او بود كه عايدى آن را دريافت مى كرد.
در ضمن كتابى دارد به نام ثمانون و سن مباركش نيز هشتاد سال بود.(102)
هديه امام  
روزى دعبل خزائى ، شاعر اهل بيت ، به محضر امام رضا عليه السلام آمد و يكى از سروده هاى خود را كه اين گونه آغاز مى شد، خواند:
مدارس آيات خلت من تلاوته
و منزل وحى مقغز العرصات
تا به اين بيت رسيد كه :
از او تروا مدوا الى واتريهم
اكفا عن الاوتار منقبضات
امام رضا عليه السلام آنچنان گريست كه از هوش رفت . خدمتگزارى كه در خدمتش بود به دعبل اشاره كرد كه ديگر نخواند. ساعتى درنگ فرمود و سپس فرمود: دوباره بخوان . و دعبل خواند، تا دوباره به اين بيت كه رسيد همان حال به امام عليه السلام دست داد. پس از اين كه دعبل چند بار اين شعر را تكرار كرد. امام عليه السلام 3 مرتبه دعبل فرمود: احسنت . و دستور داده هزار درهم از آن سكه هايى كه بنام حضرتش ضرب شده بود، به دعبل بدهند و همچنين جامه هايى را نيز به او هديه كردند. دعبل به عراق آمد و هر يك از آن سكه ها را به ده درهم به شيعيان فروخت .(103)
حافظه و هوش تنوخى  
تنوخى كه يكى از مهمترين شعراى عرب است مى گويد: در دوران نوجوانى دوست داشتم يكى از قصايد طولاين و دعبل را كه در افتخار و مناقب يمينى ها سروده بود و حدود 600 بيت بود، از حفظ كنم .
به پدرم گفتم : آنرا به من بده تا از حفظ كنم . پدرم در جوابم گفت كه نميخواهد. زيرا نمى توانى آن را انجام دهى و پس از مدتى ، قصيده را به كنارى مى اندازى . پس از اصرار فراوان ، قصيده را گرفتم و به اتاقى رفتم و در يك شبانه روز به كارى جز حفظ آن قصيده نپرداختم . هنگام سحر تمام قصيده ها را حفظ كرده بودم . صبحگاه نزد پدر رفته و طبق معمول مقابلش ‍ نشسته و گفتم كه تمام قصيده را حفظ كرده ام . به خيال اين كه من دروغ گفته ام ، به خشم آمد و من شروع به خواندن كردم پس از خواندن صد بيت ، از حافظه من تعجب كرد، مرا به خود چسباند و بوسه اى بر سرم و ديده ام نثار كرد و گفت : عزيزم من از زخم چشم مردم مى ترسم اين جريان را به كسى مگو.(104)
از شگفتى هاى روزگار  
عماره كه يكى از شعراء غدير در قرن 6 هجرى است ، مى گويد: سه روز پيش از شهادت ملك صالح كه وزيرى باكفايت و صاحب فضل و دانش ‍ بود، به خدمتش رسيدم . نامه اى به دستم داد كه اين دو بيت در آن نوشته بود: ما در خواب غفلت غنوده ايم . چشم مرگ به سوى ما باز است .
سالهاست كه به جانب مرگ مى تازيم . كاش مى دانستم كى به استقبال ما شتابان است و اين آخرين ملاقات ما بود. عماره گويد: از شگفتى هاى روزگار كه من قصيده اى در خدمت فرزندش عادل خواندم كه در آن سروده بودم :
((و پدرت با محكمى و شدت بر فرق سياهى كوبد و توئى دست راست و چپ مقام منيع او گر چه عمرش دراز باد در اختيار تو خواهد بود.
عروس وزارت از پس حجله به سويت نگران است . هر حجابى بالا رفتنى است .))
و امر وزارت پس از سه روز در اختيار او قرار گرفت .(105)