داستانهاى بحارالانوار جلد دوم

محمود ناصرى

- ۳ -


((39)) بهترين راه خداشناسى

هشام پسر سالم مى گويد:
خدمت هشام پسر سالم كه از شاگردان بزرگ مكتب امام صادق عليه السلام بود رسيدم . از او پرسيدم كه اگر كسى از من سوال كرد؛ چگونه خدايت را شناختى ؟ به او چطور جواب بدهم ؟
هشام گفت :
- اگر كسى از من بپرسد خدايت را چگونه شناختى ؟ در پاسخ مى گويم :
((من خداوند را به واسطه وجود خودم شناختم . او نزديك ترين چيزها به من است . چون مى بينم اندام من داراى تشكيلاتى است كه اجزاى گوناگون آن با نظم خاص در جاى خود قرار گرفته است . تركيب اين اجزا با كمال دقت انجام گرفته و داراى آفرينش دقيقى است و انواع نقاشيها بدون كم و زياد در آن وجود دارد. مى بينم كه براى من حواس گوناگون و اعضاى مختلف از قبيل چشم ، گوش ، قوه شامه ، ذائقه و لامسه آفريده شده و هر كدام به تنهايى وظيفه خويش را انجام مى دهد.
در اينجا هر انسان عاقل ، عقلا محال مى داند كه تركيب منظم بدن ناظم و نقشه دقيق بدون نقاش بوجود آيد. از اين راه فهميدم كه نظام وجود و نقشهاى بدنم بدون ناظم و طراح باهوش نبوده و نيازمند به آفريدگار مى باشد...)). (45)


((40)) بزرگترين گناه

حضرت امام باقر عليه السلام وارد مسجد الحرام شد. گروهى از قريش كه آنجا بودند، چون آن حضرت را ديدند پرسيدند: اين شخص ‍ كيست ؟
گفتند: پيشواى عراقيها (شيعيان ) است .
يكى از آنان گفت : خوب است كسى را بفرستيم تا از ايشان سؤ الى بكند. سپس جوانى از آنان خدمت امام عليه السلام آمد و پرسيد:
- آقا! كدام گناه از همه بزرگتر است ؟
امام عليه السلام فرمود: شرابخوارى .
جوان برگشت و پاسخ حضرت را به رفقاى خود گزارش داد. بار ديگر او را فرستادند. جوان همين سوال را تكرار كرد. حضرت فرمود: مگر به تو نگفتم شرابخوارى ! زيرا شراب ، شرابخوار را به زنا، دزدى و آدم كشى وادار مى كند و باعث شرك و كفر به خدا مى گردد. شرابخوار كارهايى را انجام مى دهد كه از همه گناهان بزرگتر است . (46)


((41)) سخاوت نجاشى ، فرمانرواى اهواز

در زمان امام صادق عليه السلام شخصى به نام ((نجاشى )) استاندار اهواز و شيراز بود. وى با اينكه از طرف خلفاى عباسى فرمانروا بود، ولى از دوستان و شيعيان امام صادق عليه السلام به شمار مى آمد.
يكى از كارمندان به حضور امام صادق عليه السلام رسيد و عرض كرد:
- نجاشى استاندار اهواز و شيراز آدم مؤ من و از شيعيان ماست . در دفتر او براى من مالياتى نوشته شده او از اين بابت مبلغى بدهكارم . اگر صلاح بدانيد درباره من نامه اى به او بنويسيد و مرا توصيه اى بفرماييد. امام صادق عليه السلام اين نامه كوتاه را به استاندار اهواز نوشت :
((بسم الله الرحمن الرحيم ، سر اءخاك يسرك الله )).
به نام خداوند بخشنده مهربان ، برادرت را شاد كن تا خداوند تو را شاد كند. نامه را گرفت و نزد نجاشى برد. نجاشى در مجلس عمومى نشسته بود كه او وارد شد. با خلوت شدن مجلس ، نامه را به نجاشى داد و گفت : اين نامه امام صادق عليه السلام است .
نجاشى نامه را بوسيد و روى چشم گذاشت پرسيد:
- حاجتت چيست ؟
مرد به او پاسخ داد:
- در دفتر ماليات شما، مبلغى بر من نوشته شده است .
- چه مقدار؟
- ده هزار درهم .
هماندم نجاشى دفتر دارش را خواست و به او دستور داد:
- بدهى اين مرد را از دفتر خارج كن و از حساب من بپرداز و درباره ماليات سال آينده ايشان نيز همين كار را انجام بده .
سپس استاندار از او پرسيد: آيا تو را شاد كردم ؟
- آرى ! فدايت گردم .
آن گاه دستور داد، مركب ، كنيز و يك نوكر به او بدهند و همچنين دستور داد يك دست لباس به او دادند. هر يك از آنها را كه مى دادند مى پرسيد: تو را شاد كردم ؟
او هم مى گفت : آرى ! فدايت شوم و هر چه او مى گفت آرى ، نجاشى بر بخشش خود مى افزود تا اينكه از بخشش فارغ شد. به آن مرد گفت : فرش ‍ اين اتاق را كه هنگام دادن نامه امام صادق عليه السلام روى آن نشسته بودم بردار و ببر. بعد از اين هم هر وقت حاجتى داشتى نزد من بيا كه برآورده مى شود. مرد فرش را نيز برداشت و با خوشحالى بيرون آمد و محضر امام صادق عليه السلام رفت و جريان ملاقات خود را با استاندار اهواز به امام عرض كرد. امام صادق عليه السلام از شنيدن رفتار نجاشى نسبت به او خوشحال گشت .
مرد گفت : فرزند رسول خدا! گويا رفتار نيك نجاشى با من ، شما را نيز شادمان كرد؟
امام صادق عليه السلام فرمود: آرى ! سوگند به خدا، نجاشى خدا و پيامبر خدا را نيز شاد كرد. (47)


((42)) تضييع جوانى

امام صادق عليه السلام فرمود:
دوست ندارم جوانى از شما را ببينم مگر آنكه روز او به يكى از دو حالت آغاز گردد. يا عالم باشد يا متعلم و دانشجو. اگر نه عالم باشد و نه متعلم ، در انجام وظيفه كوتاهى كرده و كوتاهى در انجام وظيفه تضييع جوانى است و تضييع جوانى گناه است و سوگند به خداى محمد صلى الله عليه و آله جايگاه گناهكار در آتش خواهد بود. (48)


((43)) ضمانت بهشت

امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
عده اى مسلمانان انصار محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله آمدند و سلام دادند.
پيامبر صلى الله عليه و آله جواب سلام را دادند.
عرض كردند:
- يا رسول الله ! ما حاجتى به تو داريم .
حضرت فرمود: حاجتتان چيست ؟ بگوييد.
گفتند: حاجتمان خيلى بزرگ است .
حضرت فرمود: هر قدر هم بزرگ باشد، بگوييد.
گفتند: از جانب خداوند بهشت را براى ما ضمانت كن تا اهل بهشت باشيم .
پيامبر صلى الله عليه و آله سرش را پايين انداخت و در حال تفكر كمى خاك را زير و رو كرد سپس سرش را بلند كرد و فرمود:
- من بهشت را براى شما ضمانت مى كنم ، به شرط اينكه هرگز چيزى از كسى نخواهيد.
سپس امام عليه السلام فرمود:
- در گذشته مسلمانان چنين بودند. هر گاه در سفر، شلاق يكى از آنان از دستش به زمين مى افتاد، خوش نداشت به كسى بگويد شلاق را بردار و به من بده . به خاطر اينكه مى خواست گرفتار ذلت سؤ ال نگردد. لذا خودش از مركب پياده مى شد و شلاق را از زمين برمى داشت و يا در كنار سفره با اينكه بعضى از حاضرين به آب نزديكتر بودند، به او نمى گفت آب را به من بده . خودش بلند مى شد و آب را برمى داشت و ميل مى كرد.
چون مى خواست حتى در آب خوردن نيز از كسى سؤ ال نكند.(49)


((44)) راهنمايى به پروردگار

عبد الله ديصانى كه منكر خدا بود خدمت امام صادق عليه السلام رسيد و عرض كرد: مرا به پروردگارم راهنمايى كن .
امام عليه السلام فرمود: نامت چيست ؟
ديصانى بدون آنكه اسمش را بگويد برخاست و بيرون رفت .
دوستانش گفتند:
چرا نامت را نگفتى ؟
عبدالله گفت :
- اگر اسمم را مى گفتم كه عبدالله است ، حتما مى گفت آنكس كه تو عبدالله و بنده او هستى كيست ؟ و من محكوم مى شدم . به او گفتند: نزد امام عليه السلام برو و از وى بخواه تو را به خدا راهنمايى كند و از نامت نيز نپرسد.
عبدالله برگشت و گفت :
- مرا به آفريدگارم هدايت كن و نام مرا هم نپرس .
امام عليه السلام فرمود: بنشين . ناگهان پسر بچه اى وارد شد و در دستش ‍ تخم مرغى داشت كه با آن بازى مى كرد.
امام صادق عليه السلام به آن پسر بچه فرمود:
- تخم مرغ را به من بده پسرك تخم مرغ را به حضرت داد.
امام عليه السلام فرمود:
- اى ديصانى ! اين قلعه اى كه پوست ضخيم دور او را فرا گرفته است و زير آن پوست ضخيم ، پوست نازكى قرار دارد و زير آن پوست نازك ، طلاى روان و نقره روان (زرده - سفيدى ) مى باشد كه نه طلاى روان به آن نقره روان آميخته مى گردد. بدين حال است و كسى هم از درون آن خبرى نياورده و كسى نمى داند كه براى نر آفريده يا براى ماده . وقتى كه شكسته مى شود پرندگانى مانند طاووسهاى رنگارنگ به آن همه زيبايى و خوش خط و خال از آن بيرون مى آيد، آيا براى آن آفريننده نمى دانى ؟
ديصانى مدتى سر به زير انداخت . سپس سر برداشته و شهادت بر يكتايى خداوند و رسالت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله داده و گفت : شهادت مى دهم كه تويى رهبر و حجت خدا بر خلق او و اينك از عقيده اى كه داشتم ، توبه مى كنم . (50)


((45)) خداوند، پناه بى پناهان

شخصى محضر امام صادق عليه السلام آمد و درباره وجود خداوند پرسش ‍ نمود. حضرت فرمود: اى بنده خدا! تا بحال سوار كشتى شده اى ؟
گفت : آرى !
فرمود: آيا كشتى تو هيچ شكسته است بطوريكه گرفتار امواج خروشان دريا شوى و در آن نزديكى نه كشتى ديگرى باشد كه تو را نجات دهد و نه شناگر توانايى كه تو را برهاند و اميد نجاب به رويت كاملا بسته گردد؟
گفت : آرى ! چنين صحنه اى برايم پيش آمده است . فرمود: در آن لحظه خطرناك آيا دلت متوجه به چيز حقيقى شد كه بتواند تو را از آن ورطه هولناك نجات بخشد؟ گفت : بلى ! فرمود:
- همانا چيز حقيقت خداى قادر است و او آنجا كه نجات دهنده اى نيست ، تنها نجات دهنده به نظر مى آيد و پناه بى پناهان است . (51)


((46)) ابوحنيفه در محضر امام صادق عليه السلام

ابوحنيفه پيشواى فرقه حنفى مى گويد:
روزى به خانه امام صادق عليه السلام رفتم كه آن حضرت را ملاقات كنم .
اجازه ملاقات خواستم ، امام عليه السلام اجازه نداد.
در اين وقت عده اى از مردم كوفه آمدند. امام عليه السلام به آنها اجازه ملاقات داد. من هم با آنها داخل خانه شدم . چون به محضرش رسيدم ، گفتم :
- فرزند رسول خدا! بهتر است كسى را به كوفه بفرستيد تا مردم را از دشنام اصحاب حضرت محمد صلى الله عليه و آله باز داريد. من بيش از ده هزار نفر را مى دانم كه به ياران و اصحاب پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله دشنام مى دهند.
حضرت فرمود:
- مردم از من قبول نمى كنند. گفتم :
- چه كسى از شما نمى پذيرد، شما فرزند پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هستيد.
امام عليه السلام فرمود:
- تو يكى از آنها هستى كه حرفهاى مرا نمى پذيرى . اكنون بدون اجازه داخل خانه من شدى و بدون اجازه من نشستى و بدون اجازه من شروع به سخن نمودى . سپس فرمود:
- شنيدم تو بر مبناى قياس فتوا مى دهى ؟ (52)
گفتم : آرى !
حضرت فرمود:
- واى بر تو! نخستين كسى كه در مقابل فرمان خداوند به قياس گرفتار شد، شيطان بود. آن گاه كه خداوند به او دستور داد به آدم سجده كند.
گفت :
- من سجده نمى كنم . زيرا كه مرا از آتش آفريدى و آدم را از گل و آتش برتر است . بنابراين با قياس نمى توان حق را پيدا كرد. براى اينكه مطلب را خوب بفهمى از تو مى پرسم :
- اى ابوحنيفه ! به نظر شما كشتن كسى به ناحق مهمتر است يا زنا؟
گفتم : كشتن كسى به ناحق ، فرمود:
- پس چرا براى اثبات قتل ، خداوند دو شاهد قرار داده و در زنا چهار شاهد؟ آيا اين دو تا را به يكديگر مى توان قياس نمود؟
گفتم : نه ! فرمود: بول كثيف تر است يا منى ؟
گفتم : بول .
فرمود: پس چرا خداوند در بول دستور مى دهد وضو بگيريد و در منى غسل كنيد؟ آيا اين دو را مى توان به يكديگر قياس كرد؟
گفتم : نه !
فرمود: آيا نماز مهمتر است يا روزه ؟
گفتم : نماز.
فرمود: پس چرا بر زن حائض قضاى روزه واجب است ولى قضاى نماز واجب نيست ؟ آيا اينها را به يكديگر مى توان قياس نمود؟
گفتم : نه !
فرمود: آيا زن ضعيف تر است يا مرد؟
گفتم : زن .
فرمود: پس چرا خداوند در ارث براى مرد دو سهم قرار داده و براى زن يك سهم ؟ آيا اين حكم با قياس درست مى شود؟
گفتم : نه !
فرمود: چرا خداوند دستور داده است كه اگر كسى ده درهم دزدى كند بايد دست او قطع شود ولى اگر كسى دست كسى را قطع كند، ديه آن پانصد درهم است ؟ آيا اين حكم با قياس سازگار است ؟
گفتم : نه !
فرمود: شنيده ام در تفسير اين آيه كه خداوند مى فرمايد:
- ((ثم لتسئلن يومئذ عن النعيم )) ، يعنى روز قيامت درباره نعمتها از شما پرسيده خواهد شد. گفته ايد منظور از نعمتها، غذاهاى لذيذ و آبهاى خنك در تابستان مى خورند، مى باشد.
گفتم : آرى ! من اينطور معنى كرده ام .
فرمود: اگر كسى تو را دعوت كند و غذاى لذيذ و گوارا در اختيار تو بگذارد، پس از آن بر تو منت گذارد، درباره چنين آدمى چگونه قضاوت مى كنى ؟
گفتم : مى گويم آدم بخيلى است .
فرمود: آيا خداوند بخيل است (در روز قيامت راجع به غذاها و آبهايى كه به ما داده ، مورد سوال قرار دهد؟).
گفتم : پس مقصود از نعمتهايى كه خداوند مى فرمايد انسان درباره آن مورد سؤ ال قرار مى گيرد چيست ؟
فرمود: مقصود نعمت دوستى و محبت ما خاندان پيامبر است .


((47)) راز صله رحم و طول عمر

شعيب عقر قوفى مى گويد:
... من با يعقوب (اهل مغرب ) كه براى زيارت به مكه آمده بود، محضر امام كاظم عليه السلام رسيديم . امام نگاهش كه به يعقوب افتاد، فرمود:
- اى يعقوب ! تو ديروز به اينجا وارد شدى و ميان تو و برادرت اسحاق در فلان محل درگيرى پيش آمد و كار به جايى رسيد كه همديگر را دشنام داديد. شما نبايد مرتكب كار زشت و قبيحى شويد. فحش دادن و ناسزا گفتن به برادران دينى ، از آيين ما و پدران و نياكان ما بدور است و ما به هيچ يك از شيعيان خود اجازه نمى دهيم كه چنين رفتارى را داشته باشند. از خداى يگانه بپرهيز و تقوا داشته باش . اى يعقوب ! به زودى مرگ بين تو و برادرت (به خاطر قطع رحم )، جدايى خواهد افكند.
برادرت اسحاق در همين سفر پيش از آنكه به نزد خانواده خود برگردد خواهد مرد و تو نيز از رفتارت پشيمان خواهى شد.
شما قطع رحم كرديد و نسبت به يكديگر قهر هستيد، بدين جهت خداوند عمر شما را كوتاه نمود.
يعقوب گفت : فدايت شوم ! اجل من كى خواهد رسيد؟
امام فرمود: اجل تو نيز رسيده بود ولى چون تو در فلان منزل به عمه ات خدمت كردى و بواسطه هديه او را خوشحال نمودى ، بخاطر اين صله رحم خداوند بيست سال بر عمر تو افزود.
شعيب مى گويد: پس از مدتى يعقوب را در مكه ديدم . احوالش را پرسيدم . او گفت :
- برادرم ، همانطور كه امام عليه السلام گفته بود، پيش از آنكه به خانه خود برسد وفات يافت و در همين راه به خاك سپرده شد. (53)


((48)) مناظره امام كاظم عليه السلام با هارون

روزى هارون الرشيد (خليفه مقتدر عباسى ) به امام كاظم عليه السلام گفت :
- چرا اجازه مى دهيد مردم شما را به پيغمبر صلى الله عليه و آله نسبت بدهند؟ به شما بگويند فرزندان پيغمبر، با اينكه فرزندان على عليه السلام هستيد، نه فرزندان پيغمبر؟ البته مسلم است شخص را به پدرش نسبت مى دهند و مادر به منزله ظرف است و نسل را پدر توليد مى كند نه مادر.
امام كاظم عليه السلام در پاسخ فرمود: خليفه ! اگر پيامبر صلى الله عليه و آله زنده شود و دختر تو را خواستگارى كند، به او مى دهى ؟
گفت : سبحان الله ! چرا ندهم ؟ البته كه مى دهم و بدينوسيله بر عرب و عجم افتخار مى كنم .
امام عليه السلام فرمود: پيغمبر هرگز از من خواستگارى نمى كند و من نيز دخترم را به او تجويز نمى كنم .
هارون گفت : چرا؟
امام عليه السلام فرمود: چون پيامبر صلى الله عليه و آله پدر بزرگ من است .
هارون گفت :
- احسنت ! آفرين ! پس چگونه خود را فرزند پيغمبر صلى الله عليه و آله مى دانيد با اينكه پيغمبر صلى الله عليه و آله فرزند پسرى نداشت ؟ و نسل از پسر است نه از دختر.
شما فرزند دختر هستيد كه فرزند دختر نسل به شمار نمى رود.
امام عليه السلام فرمود:
- تو را به حق قبر پيامبر صلى الله عليه و آله و كسى كه در آن مدفون است سوگند، مرا از پاسخ اين سؤ ال معذور بدار.
هارون گفت :
- غير ممكن است . بايد بر گفتار خود دليل بياورى و اثبات كنى كه شما فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله هستيد. تا از قرآن دليل بيان نكنيد، عذرتان پذيرفته نيست و شما به همه علوم قرآن آشناييد.
امام عليه السلام فرمود: حاضرى پاسخ اين پرسش تو را بدهم ؟
هارون گفت : بگو.
امام عليه السلام فرمود: ((بسم الله الرحمن الرحيم ؛ و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون و كذلك نجزى المحسنين و زكريا و يحيى و عيسى )) . (54) آن گاه امام عليه السلام پرسيد: پدر عيسى كيست ؟
هارون گفت : عيسى پدر نداشت .
امام عليه السلام فرمود: در اين آيه خداوند از طرف مادر عيسى ، مريم ، كه فاطمه زياد با حضرت ابراهيم دارد، در عين حال عيسى را از فرزندان ابراهيم شمرده است . همچنين ما نيز از طرف مادرمان ، فاطمه ، فرزند پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله هستيم . (55)


((49)) شيعه امام كش

روزى ماءمون به اطرافيان خود گفت :
- مى دانيد شيعه بودن را از كه آموختم ؟
آنان گفتند: نه ! ما نمى دانيم .
ماءمون گفت :
- از پدرم هارون .
پرسيدند: چگونه از هارون آموختى ؟ و حال آنكه او پيوسته اين خانواده را مى كشت ؟
ماءمون اظهار داشت :
- درست است . آنها را براى حفظ سلطنت خود مى كشت . زيرا كه ((الملك عقيم )) سلطنت نازا و خوشايند است . سلطنت خويشاوندى را ملاحظه نمى كند. چنانچه سالى با پدرم هارون الرشيد به مكه رفتيم .
همين كه به مكه وارد شديم به دربانان خود دستور داد، هر كس از اهالى مكه و مدينه از هر طايفه اى كه هست ، به ديدن من بيايد. خواه مهاجر و خواه انصار يا بنى هاشم باشد. بايد اول نسب و نژاد خود را بگويد و خويش ‍ را معرفى كند، آن گاه وارد شود. لذا هر كس وارد مى شد نام خود را تا جدش ‍ مى گفت و نسب خود را به يكى از هاشميين و يا مهاجرين و انصار مى رساند و هر كدام را به اندازه شرافت نسبى و هجرت اجدادش از صد تا پنج هزار درهم و بعضى را نيز دويست درهم پول مى داد. ماءمون مى گويد: روزى در مدينه نزد هارون بودم كه فضل بن ربيع (وزير هارون ) وارد شد و گفت :
- مردى جلوى درب است . مى گويد: من موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابيطالبم .(و مى خواهد وارد شود.)
هارون به محض شنيدن گفتار، روى به من و برادرم امين و افسران و ديگر لشگر كرده ، گفت :
- خيلى مواظب خود باشيد. با ادب و احترام بايستيد. سپس به دربان گفت :
اجازه بده وارد شوند ولى نگذار از مركب پياده شوند مگر روى فرش من ! ما همچنان ايستاده بوديم . ناگاه پيرمردى لاغر اندام وارد شد كه عبادت پيكرش را فرسوده كرده و مانند پوست خشكيده بود. سجده ها، بر صورت و بينى او آثارى شبيه جراحت به جاى گذاشته بود.
همين كه نگاهش به هارون افتاد، خواست از الاغ پياده شود، هارون فرياد زد: - به خدا قسم ، ممكن نيست . بايد روى فرش من پياده شوى !
نگهبانان نگذاشتند آن حضرت پياده شود. همگى با ديده احترام و بزرگوارى به سيماى نورانى او مى نگريستيم . همچنان پيش آمد تا رسيد روى فرش ، نگهبانان و افسران اطراف او را گرفتند و ايشان با عظمت روى فرش پياده شد.
پدرم از جا برخاست ، او را استقبال نمود و در آغوش گرفت ، صورت و چشمهايش را بوسيد و دستش را گرفته بالاى مجلس آورد و با هم نشستند و مشغول صحبت شدند.
هارون با تمام چهره متوجه آن جناب شده و در ضمن پرسيد:
- چند نفر در تحت تكفل شمايند؟
امام عليه السلام : بيش از پانصد نفر.
هارون : همه اينها فرزندان شما هستند؟
امام عليه السلام نه ! بيشتر آنها خدمتكار و فاميل و بستگانند، اما فرزند، سى و چند نفر دارم كه اينقدر پسر و اينقدر دخترند. (تعداد پسران و دختران را گفت ).
هارون : چرا دخترها به ازدواج پسر عموهايشان (از بنى هاشم ) در نمى آورى ؟
امام عليه السلام : وضع مالى ما اجازه نمى دهد.
هارون : مگر باغ و زراعت شما درآمدى ندارد؟
امام عليه السلام : آنها گاهى محصول مى دهد و گاهى نمى دهد.
هارون : بدهى هم داريد؟
امام عليه السلام : آرى !
هارون : چقدر است ؟
امام عليه السلام : در حدود ده هزار دينار.
هارون : پسر عمو! آنقدر پول در اختيارت مى گذارم كه پسران و دخترانت را به ازدواج درآورى و باغهايتان را آباد كنيد.
امام عليه السلام : در اين صورت شرط خويشاوندى را مراعات كرده اى . خداوند بر اين نيت ، پاداش عنايت كند. ما با هم خويشاونديم و پيوند نزديك داريم . عباس جد شما، عموى پيغمبر و عموى جدم على عليه السلام است . بنابراين ما از يك نژاديم و با چنين نعمت و قدرتى كه خداوند در اختيار تو قرار داده انجام اين گونه عملى از شما بدور نيست .
هارون : حتما انجام خواهم داد و منت هم دارم .
امام عليه السلام : خداوند بر زمامداران واجب كرده از فقراء دستگيرى كنند، و قرض بدهكاران را بدهند و برهنگان را بپوشانند و بار سنگينى را از دوش ‍ بيچارگان بردارند و به مستمندان نيكى و احسان كنند و تو شايسته ترين افراد به انجام اين كارها هستى .
بار ديگر هارون گفت : اين كارها را انجام خواهم داد. يا ابالحسن !
در اين وقت موسى بن جعفر عليه السلام از جاى برخاست و هارون نيز به احترام او از جا بلند شد. صورت و چشمانش را بوسيد. سپس روى به جانب من و برادرانم امين و مؤ تمن گفت :
- ركاب پسر عمو و سرورتان را بگيريد تا سوار شود و لباسهايش را مرتب كنيد و او را تا منزلش بدرقه كنيد. در بين راه موسى بن جعفر پنهانى به من گفت :
- خلافت بعد از پدرت به تو خواهد رسيد. هنگامى كه به خلافت رسيدى با فرزندم خوشرفتارى كن . بدين ترتيب ما حضرت را به خانه رسانيديم و بازگشتيم . من جسورترين فرزند پدرم هارون بودم . وقتى كه مجلس خلوت شد گفتم :
- پدر! اين مرد كه بود كه اين همه درباره او احترام نمودى ؟ از جاى برخاستى ، به استقبالش شتافتى و او را در بالاى مجلس جاى دادى و خود پايين تر از او نشستى . به ما دستور دادى ركابش را بگيريم و تا منزلش بدرقه كنيم .
گفت : او به راستى امام و پيشواى مردم و حجت خداست .
گفتم : مگر اين امتيازها مخصوص شما نيست ؟
گفت : نه ! من به ظاهر پيشواى مردم هستم . از راه غلبه و زور بر جامعه حكومت مى كنم . پسرم ! به خدا سوگند او به خلافت از من و تمام مردم سزاوارتر است . ولى رياست اين حرفها را نمى فهمد. تو كه فرزند من هستى اگر در خلافت و رياست من چشم طمع داشته باشى ، سر از پيكرت برمى دارم . سلطنت عقيم و خوشايند است و خويشاوندى نمى شناسد.
اين جريان گذشت . وقتى كه هارون خواست از مدينه به مكه حركت كند، دستور داد كيسه اى سياه كه در آن دويست دينار بود آوردند و به فضل بن ربيع گفت : اين كيسه را به موسى بن جعفر بده و به او بگو، چون فعلا وضع مالى ما خوب نيست ، بيشتر از اين نتوانستم به شما كمك كنم .
در آينده نزديك احسان بيشترى به شما خواهم كرد.
من از جا برخاستم و گفتم :
- چگونه است ! فرزندان مهاجر و انصار و سايرين بنى هاشم و كسانى كه حسب و نسب آنها را نمى شناسى ، پنج هزار دينار يا چيزى كمتر از آن جايزه دادى ، اما موسى بن جعفر را با آن همه احترام و تجليل كه از ايشان به عمل آوردى ، دويست دينار برابر با كمترين جايزه اى كه به مردم دادى ، به او مى دهى ؟
گفت : اى بى مادر! ساكت باش . اگر آنچه به او وعده دادم ، بپردازم از او در امان نخواهم بود و اطمينان ندارم كه فردا صد هزار شمشير زن ، از شيعيان و دوستان او در مقابل من قيام نكنند. تنگدستى او و خانواده اش براى ما و شما بهتر است از اينكه ثروت داشته باشند. (56)


((50)) جادوگرى كه طعمه شير شد

هارون الرشيد از جادوگرى خواست كه در مجلس كارى كند كه حضرت موسى بن جعفر عليه السلام از عهده اش بر نيامده و در ميان مردم شرمنده و سرافكنده گردد. جادوگر پذيرفت .
هنگامى كه سفره انداخته شد، جادوگر حيله اى بكار برد كه هر وقت امام موسى بن جعفر عليه السلام مى خواست نانى بردارد، نان از جلو حضرت مى پريد.
هارون بخاطر اينكه خواسته ناپاكش تاءمين شده بود سخت خوشحال بوده و به شدت مى خنديد.
حضرت موسى بن جعفر عليه السلام سربرداشت . نگاهى به عكس شيرى كه در پرده نقش شده بود نمود و فرمود:
- اى شير خدا! اين دشمن خدا را بگير. ناگهان همان شكل به شكل شيرى بسيار بزرگ درآمده ، جست و جادوگر را پاره پاره كرد.
هارون و خدمتگزارانش از مشاهده اين قضيه مهم ، از ترس بيهوش شدند. پس از آنكه به هوش آمدند. هارون به امام عليه السلام گفت :
- خواهش مى كنم از اين شير بخواه كه پيكر آن مرد را به صورت اول برگرداند. امام موسى بن جعفر عليه السلام فرمود:
- اگر عصاى موسى آنچه را كه از ريسمانها و عصاهاى جادوگران بلعيده بود، برمى گرداند، اين عكس شير هم آن مرد را بر مى گرداند. (57)


((51)) عظمت يك بانو

گروهى از مردم نيشابور، اجتماع كردند. محمد پسر على نيشابورى را انتخاب نمودند و سى هزار و پنجاه هزار درهم و مقدارى پارچه به او دادند تا در مدينه محضر امام موسى بن جعفر عليه السلام برساند.
شطيطه نيشابورى كه زنى مؤ منه بود، يك درهم سالم و تكه پارچه اى كه به دست خود، نخ آن را رشته و بافته بود و چهار درهم ارزش داشت ، آورد و گفت : ((ان الله لايستحيى من الخلق )).
متاعى كه مى فرستم اگر چه ناچيز است ؛ لكن از فرستادن حق امام اگر هم كم باشد نبايد حيا كرد.
محمد مى گويد:
- براى اينكه درهم وى نشانه اى داشته باشد. آن گاه جزوه اى آوردند كه در حدود هفتاد ورق بود و بالاى هر صفحه مساءله اى نوشته بودند و پايين صفحه سفيد مانده بود تا جواب سؤ الها نوشته شود. ورقها را دو تا دو تا روى هم گذاشته ، با سه نخ بسته بودند و روى هر نخ نيز يك مهر زده بودند كه كسى آنها را باز نكند. به من گفتند:
- اين جزوه را شب به امام عليه السلام بده و فرداى آن شب جواب آنها را بگير.
اگر ديدى پاكتها سالم است و مهر نامه ها نشكسته ، مهر پنج عدد را بشكن و پاكتها را باز كن و نگاه كن . اگر جواب مسائل را بدون شكستن مهر داده باشد او امام است و پولها را به ايشان بده و اگر چنان نبود، پولهاى ما را برگردان . محمد بن على از نيشابور حركت كرد و در مدينه وارد خانه عبدالله افطح پسر امام صادق عليه السلام شد. او را آزمايش نمود و متوجه شد او امام نيست . سرگردان بيرون آمده ، مى گفت :
- خدايا! مرا به پيشوايم هدايت كن .
محمد مى گويد:
در اين وقت كه سرگردان ايستاده بودم ، ناگهان غلامى گفت : بيا برويم نزد كسى كه در جستجوى او هستى . مرا به خانه موسى بن جعفر عليه السلام برد.
چشم حضرت كه به من افتاد فرمود:
- چرا نااميد شدى و چرا به سوى ديگران مى روى ؟ بيا نزد من . حجت و ولى خدا من هستم . مگر ابوحمزه بر در مسجد جدم ، مرا به تو معرفى نكرد؟ سپس فرمود:
- من ديروز همه مسائلى را كه احتياج داشتيد جواب دادم ، آن مسائل را با يك درهم شطيطه كه وزنش يك درهم و دو دانگ است كه در ميان كيسه اى است كه چهارصد درهم دارد و متعلق به وازرى مى باشد، بياور و ضمنا پارچه حريرى شطيطه را كه در بسته بندى آن برادران بلخى است ، به من بده .
محمد بن على مى گويد: از فرمايش امام عليه السلام عقل از سرم پريد. هر چه خواسته بود آوردم و در اختيار حضرت گذاشتم . آن گاه درهم و پارچه شطيطه را برداشت و فرمود: ((ان الله لا يستحيى من الحق )) : خدا از حق حيا ندارد. سلام مرا به شطيطه برسان و يك كيسه پول به من داد و فرمود: اين كيسه پول را به ايشان بده كه چهل درهم است .
سپس فرمود: پارچه اى از كفن خودم به عنوان هديه برايش فرستادم كه از پنبه روستاى صيدا قريه فاطمه زهرا عليه السلام است كه خواهرم حليمه دختر امام صادق عليه السلام آن را بافته است و به او بگو پس از فرود شما به نيشابور، نوزده روز زنده خواهد بود. شانزده درهم آن را خرج كند و بيست و چهار درهم باقيمانده را براى مخارج ضرورى خود و مصرف نيازمندان نگهدارد و نمازش را خودم خواهم خواند. آن گاه فرمود:اى ابو جعفر هنگامى كه مرا ديدى پنهان كن و به كسى نگو! زيرا كه صلاح تو در اين است و بقيه پولها و اموالى كه آورده اى به صاحبان آنها برگردان ...(58)


((52)) هرگز كسى را كوچك نشماريم

على بن يقطين از بزرگان صحابه و مورد توجه امام موسى بن جعفر عليه السلام و وزير مقتدر هارون الرشيد بود. روزى ابراهيم جمال (ساربان ) خواست به حضور وى برسد. على بن يقطين اجازه نداد. در همان سال على بن يقطين براى زيارت خانه خدا به سوى مكه حركت كرد و خواست در مدينه خدمت موسى بن جعفر عليه السلام برسد. حضرت روز اول به او اجازه ملاقات نداد. روز دوم محضر امام عليه السلام رسيد. عرض كرد:
آقا! تقصير من چيست كه اجازه ديدار نمى دهى ؟
حضرت فرمود:
- به تو اجازه ملاقات ندادم ، به خاطر اينكه تو برادرت ابراهيم جمال را كه به درگاه تو آمده و تو به عنوان اينكه او ساربان و تو وزير هستى اجازه ملاقات ندادى . خداوند حج تو را قبول نمى كند مگر اينكه ابراهيم را از خود، راضى كنى .
مى گويد عرض كردم :
- مولاى من ! ابراهيم را چگونه ملاقات كنم در حاليكه من در مدينه ام و او در كوفه است . امام عليه السلام فرمود:
- هنگامى كه شب فرا رسيد، تنها به قبرستان بقيع برو، بدون اينكه كسى از غلامان و اطرافيان بفهمد. در آنجا شترى زين كرده و آماده خواهى ديد. سوار بر آن مى شوى و تو را به كوفه مى رساند.
على بن يقطين به قبرستان بقيع رفت . سوار بر آن شتر شد. طولى نكشيد در كوفه مقابل در خانه ابراهيم پياده شد. درب خانه را كوبيده و گفت :
- من على بن يقطين هستم .
ابراهيم از درون خانه صدا زد: على بن يقطين ، وزير هارون ، در خانه من چه كار دارد؟
على گفت : مشكل مهمى دارم .
ابراهيم در را باز نمى كرد. او را قسم داد در را باز كند. همين كه در باز شد، داخل اتاق شد. به التماس افتاد و گفت :
- ابراهيم ! مولايم امام موسى بن جعفر مرا نمى پذيرد، مگر اينكه تو از تقصير من بگذرى و مرا ببخشى .
ابراهيم گفت : خدا تو را ببخشد.
وزير به اين رضايت قانع نشد. صورت بر زمين گذاشت . ابراهيم را قسم داد تا قدم روى صورت او بگذارد؛ ولى ابراهيم به اين عمل حاضر نشد. مرتبه دوم او را قسم داد. وى قبول نمود، پا به صورت وزير گذاشت . در آن لحظه اى كه ابراهيم پاى خود را روى صورت على بن يقطين گذاشته بود، على مى گفت :
- ((اللهم اءشهد)) . خدايا! شاهد باش .
سپس از منزل بيرون آمد. سوار بر شتر شد و در همان شب ، شتر را بر در خانه امام در مدينه خواباند و اجازه خواست وارد شود. امام اين دفعه اجازه داد و او را پذيرفت .(59)


((53)) آهوى پناهنده !

پسر سلطان سنجر (پادشاه ايران ) يا پسر يكى از وزيرانش به تب شديد مبتلا شد. پزشكان نظر دادند كه بايد به تفريح رفته ، خود را به شكار مشغول نمايد. از آن وقت كارش اين بود كه هر روز با بعضى از نوكران و خدمتكارانش به گردش و شكار برود. در يكى از روزها با بعضى از نوكران و خدمتكارانش به گردش و شكار برود. در يكى از روزها آهويى از مقابلش ‍ گذشت . او با اسب آهو را به سرعت دنبال مى كرد. حيوان به بارگاه حضرت امام رضا عليه السلام پناه برد. شاهزاده نيز خود را به آن پناهگاه با عظمت امام عليه السلام رسانيد. دستور داد آهو را شكار كنند. ولى سپاهيانش ‍ جراءت نكردند به اين كار اقدام نمايند و از اين پيشامد سخت در تعجب بودند. سپس به نوكران و خدمتكاران دستور داد از اسب پياده شوند.
خودش نيز پياده شد. با پاى برهنه و با كمال ادب به سوى مرقد شريف امام عليه السلام قدم برداشت و خود را روى قبر حضرت انداخت و با ناله و گريه رو به درگاه خداوند نموده و شفاى مريضى خويش را از امام عليه السلام خواست و همان لحظه دعايش مستجاب شد و شفا يافت . همه اطرافيان خوشحال شدند و اين مژده را به سلطان رساندند كه فرزندش به بركت قبر امام رضا عليه السلام شفا يافته و گفتند:
- شاهزاده در كنار قبر امام عليه السلام بماند و برنگردد تا بناها و كارگران بيايند بر روى قبر امام بارگاهى بسازند و در آنجا شهرى زيبا شود و يادگارى از او بماند.
پادشاه از شنيدن اين مژده شاد گشت و سجده شكر به جاى آورد. فورا معماران و بناها را فرستاد و روى قبر مبارك آن حضرت گنبد و بارگاهى ساختند و اطراف شهر را ديواركشى كردند.


((54)) رفاقت با خردمندان

امام رضا عليه السلام مى فرمايد:
اگر دوست دارى كه نعمت بر تو هميشگى باشد، جوانمردى تو كامل گردد و زندگيت رونق يابد، بردگان و افراد پست را در كار خود شريك مساز؛ زيرا اگر امانتى در اختيار آنان بگذارى بر تو خيانت مى كنند. اگر از مطلبى براى تو صحبت كنند به تو دروغ گويند و اگر گرفتار مشكلات و درمانده شوى تو را تنها گذارده و خوار كنند. چه مشكلى دارى از اينكه با افراد عاقل رفيق و هم صحبت شوى . چنانچه كرم و بزرگوارى او را نپسندى ، لااقل از عقل و خرد او بهره مند شوى . از بد اخلاقى دورى كن و مصاحبت با افراد كريم و بزرگوار را هيچ وقت از دست مده . اگر عقل و خرد او مورد پسندت نباشد، مى توانى در پرتو عقل خود، از بزرگوارى او سودمند شوى و تا مى توانى از آدم احمق و پست بگريز.(60)


((55)) يك مناظره جالب

امام جواد عليه السلام نخستين امامى است كه در خردسالى (تقريبا در هشت سالگى ) به منصب امامت رسيد.
در عين حال ، چون علمشان از جانب خداوند بود بر تمام اهل فضل از لحاظ علم و دانش برترى داشت .
مخالفين آن حضرت مناظرات و گفتگوهايى با آن بزرگوار انجام مى دادند و گاهى سؤ الات مشكلى مطرح مى نمودند تا به خيال باطل خودشان او را در صحنه مبارزه علمى شكست دهند. بعضى از آنها هيجان انگيز و پر سر و صدا بوده ، از جمله مناظره يحيى بن اكثم قاضى القضات كشورهاى اسلامى است .
بنا به دستور ماءمون خليفه عباسى مجلس مناظره اى تشكيل يافت . امام جواد عليه السلام حاضر شد و يحيى بن اكثم نيز آمد و در مقابل امام نشست .
يحيى بن اكثم به خليفه نگريست و گفت :
- اجازه مى دهى از ابو جعفر (امام جواد عليه السلام ) پرسشى بكنم ؟
ماءمون گفت : از خود آن جناب اجازه بگير.
يحيى از امام اجازه خواست .
امام عليه السلام فرمود: هر چه مى خواهى سؤ ال كن .
يحيى گفت : چه مى فرماييد درباره شخصى كه در حال احرام حيوانى را شكار كرده است ؟
امام جواد عليه السلام فرمود: اين شكار را در خارج حرم كشته است يا در داخل حرم ؟
آيا آگاه به حكم حرمت شكار در حال احرام بوده يا ناآگاه ؟
عمدا شكار كرده يا از روى خطا؟ آن شخص آزاد بوده يا بنده ؟
صغير بوده يا كبير؟
اولين بار شكار كرده يا چندمين بار اوست ؟
شكار او از پرندگان بود يا غير پرنده ؟
از حيوان كوچك بوده يا بزرگ ؟
باز هم مى خواهد چنين عملى را انجام دهد يا پشيمان است ؟
شكار او در شب بوده يا در روز؟
در احرام حج بوده يا در احرام عمره ؟
يحيى بن اكثم از اين همه آگاهى متحير ماند و آثار عجز و ناتوانى در سيمايش آشكار گرديد و زبانش بند آمد طورى كه حاضران مجلس ضعف و درماندگى او را در مقابل امام عليه السلام به خوبى فهميدند.
بعد از اين پيروزى ، ماءمون گفت : خدا را سپاسگزارم كه هر آنچه در نظرم بود همان شد.
آن گاه رو به خويشاوندان خود كرد و گفت : حال آنچه را كه قبول نداشتيد پذيرفتيد؟ (چون آنان مى گفتند امام جواد عليه السلام به امامت لايق نيست ).
پس از صحبت هايى كه در مجلس به ميان آمد مردم پراكنده شدند. تنها گروهى از نزديكان خليفه مانده بودند. ماءمون به امام عليه السلام عرض ‍ كرد:
- فدايت شوم ! اگر صلاح بدانيد احكام مسائلى را كه در مورد كشتن شكار در حال احرام مطرح شد را بيان كنيد تا بهره مند شويم .
امام جواد عليه السلام فرمود: آرى ! اگر شخص محرم در حل (بيرون از حرم ) شكار كند و شكار او از پرندگان بزرگ باشد، بايد به عنوان كفاره يك گوسفند بدهد و اگر در داخل حرم بكشد، كفاره اش دو برابر است (دو گوسفند). اگر جوجه اى را خارج از حرم بكشد، كفاره اش بره اى است كه تازه از شير گرفته شده باشد. اگر در داخل حرم بكشد، بايد علاوه بر آن بره ، بهاى جوجه را هم بپردازد. اگر شكار از حيوانات صحرايى باشد چنانچه گورخر باشد كفاره اش يك گاو است و اگر يك شتر مرغ باشد بايد يك شتر كفاره بدهد. اگر هر كدام از اينها را در داخل حرم بكشد، كفاره اش دو برابر مى شود. اگر شخص محرم عملى انجام دهد كه قربانى بر او واجب گردد، چنانچه در احرام عمره باشد، بايد آن را در مكه قربانى كند و اگر در احرام حج باشد، بايد قربانى را در منى ذبح كند و كفاره شكار بر عالم و جاهل يكسان است . منتها در صورت عمد (علاوه بر وجوب كفاره ) معصيت نيز كرده است ؛ اما در صورت خطا گناه ندارد. كفاره شخص آزاد بر عهده خود اوست ، اما كفاره برده را بايد صاحبش بدهد. بر صغير كفاره نيست ولى بر كبير كفاره واجب است . آن كس كه از عملش پشيمان است ، گناهش در آخرت بخشيده مى شود؛ ولى كسى كه پشيمان نيست عذاب خواهد ديد.
ماءمون گفت : آفرين بر تو اى ابا جعفر! خدا خيرت بدهد. اگر صلاح مى دانى شما نيز از يحيى بن اكثم بپرس ، همچنان كه او از شما پرسيد. در اين هنگام امام عليه السلام به يحيى فرمود: بپرسم ؟
يحيى پاسخ داد: فدايت شوم ! اختيار با شماست . اگر دانستم جواب مى دهم و اگر نه ، از شما استفاده مى كنم .
امام عليه السلام فرمود: به من بگو! در مورد مردى كه در اول صبح به زنى نگاه كرد در حالى كه نگاهش به آن زن حرام بود و آفتاب كه بالا آمد زن بر او حلال گشت هنگام ظهر باز بر او حرام شد و چون وقت عصر فرا رسيد بر او حلال گرديد و موقع غروب آفتاب باز بر او حرام شد و در وقت عشاء حلال شد و در نصف شب بر وى حلال گرديد و در طلوع فجر بر او حلال گشت اين چگونه زنى است و به چه دليل بر آن مرد گاهى حلال و گاهى حرام مى شود؟
يحيى گفت : به خدا سوگند! پاسخ اين سؤ ال را نمى دانم و نمى دانم به چه دليل حلال و حرام مى شود. اگر صلاح مى دانيد خوب جواب آن را بيان فرماييد تا بهره مند شويم .
امام عليه السلام فرمود: اين زن كنيز مردى بوده است . در صبحگاهان مرد بيگانه اى به او نگاه كرد، نگاهش حرام بود و چون آفتاب بالا آمد كنيز را از صاحبش خريد و بر او حلال شد و هنگام ظهر او را آزاد كرد بر وى حرام گرديد و موقع عصر با او ازدواج نمود بر او حلال شد و در هنگام غروب او را ظهار (61) نمود بر او حرام گرديد و در وقت عشاء كفاره ظهارش را داد بر او حلال شد و در نيمه شب او را طلاق داد بر او حرام گشت و در سپيده دم رجوع نمود، زن بر او حلال شد (62)


((56)) مجلس بزم و شادمانى به هم خورد

متوكل (خليفه خون ريز عباسى ) از توجه مردم به امام هادى عليه السلام سخت نگران و در وحشت بود. بعضى مفسده جويان نيز به متوكل گزارش ‍ داده بودند كه در خانه امام هادى عليه السلام اسلحه ، نوشته ها و اشياء ديگر جمع آورى شده تا او عليه خليفه قيام كند.
متوكل بدون اطلاع گروهى از دژخيمان خود را به منزل آن حضرت فرستاد ماءموران به خانه امام هادى عليه السلام هجوم آوردند. ولى هر چه گشتند چيزى نيافتند آن گاه به سراغ امام رفتند و حضرت را در اتاقى تنها ديدند كه در به روى خود بسته و لباس پشمى بر تن دارد و روى شن و ماسه نشسته و به عبادت خدا و تلاوت قرآن مشغول است . امام را در آن حال دستگير كرده نزد متوكل بردند و به او گفتند كه ما در خانه اش چيزى نيافتيم و او را ديديم رو به قبله نشسته و قرآن مى خواند.
متوكل عباسى در صدر مجلس عيش نشسته بود. جام شرابى در دست داشت و ميگسارى مى كرد در اين حال امام عليه السلام وارد شد. چون امام عليه السلام را ديد عظمت و هيبت امام او را فراگرفت . بى اختيار حضرت را احترام نمود و ايشان را در كنار خود نشاند و جام شراب را به آن حضرت تعارف كرد.
امام عليه السلام فرمود: به خدا سوگند! هرگز گوشت و خون من با شراب آميخته نشده ، مرا از اين عمل معاف بدار.
متوكل ديگر اصرار نكرد سپس گفت :
پس شعرى بخوانيد و با خواندن اشعار محفل ما را رونق ببخشيد امام عليه السلام فرمود:
- من اهل شعر نيستم و شعر چندانى نمى دانم .
خليفه گفت :
- چاره اى نيست بايد بخوانى .
امام عليه السلام اشعارى خواند كه ترجمه آنها اين گونه است :
((زمامداران قدرتمند و خون ريز بر قله كوهساران بلند، شب را به روز مى آوردند در حاليكه مردان دلاور و نيرومند از آنان پاسدارى مى كردند. ولى قله هاى بلند نتوانست آنان را از خطر مرگ برهاند.
آنان پس از مدتها عزت و عظمت از قله آن كوههاى بلند به زير كشيده شدند و در گودالها (قبرها) جايشان دادند، چه منزل و آرامگاه ناپسندى و چه بد فرجامى !))
پس از آن كه آنان در گورها قرار گرفتند، فريادگرى بر آنان فرياد زد: چه شد آن دست بندهاى زينتى و كجا رفت آن تاجهاى سلطنتى و زيورهايى كه بر خود مى آويختند؟
كجاست آن چهره هاى نازپرورده كه همواره در حجله هاى مزين پس ‍ پرده هاى الوان به سر مى بردند؟
در اين هنگام قبرها به جاى آنان با زبان فصيح پاسخ دادند و گفتند: اكنون بر سر خوردن آن رخسارها كرمها مى جنگند.
آنان مدت زمانى در اين دنيا خوردند و آشاميدند؛ ولى اكنون آنان كه خورنده همه چيز بودند خود خوراك حشرات و كرمهاى گور شدند.(63)
سخنان امام عليه السلام چنان بر دل سخت تر از سنگ متوكل اثر بخشيد كه بى اختيار گريست به طورى كه اشك ديدگانش ريش وى را تر نمود!
حاضران مجلس نيز گريستند متوكل كاسه شراب را به زمين زد و مجلس ‍ عيش و نوش بهم خورد.
به دنبال آن چهار هزار دينار به امام عليه السلام تقديم كرد و امام عليه السلام را بااحترام به منزل خود بازگرداند.(64)