داستانهاى بحارالانوار جلد دوم

محمود ناصرى

- ۵ -


((69)) شكيبايى مادرانه

يكى از اصحاب بزرگ پيغمبر صلى الله عليه و آله به نام ابوطلحه پسرى داشت كه بسيار مورد محبت او بود. اتفاقا سخت بيمار شد. مادر آن پسر همين كه احساس كرد نزديك است بچه از دنيا برود ابوطلحه را به بهانه اى نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله فرستاد. پس از اينكه ابوطلحه از منزل خارج شد طولى نكشيد كه بچه از دنيا رفت . امّ سليم مادر، جسد فرزندش ‍ را در جامه اى پيچيد و در گوشه اتاق گذاشت و به اعضاى خانواده سفارش ‍ كرد كه به ابوطلحه خبر مرگ بچه را نگويند سپس غذاى مطبوعى تهيه نمود و خود را با عطر و وسايل آرايش آراست و براى پذيرايى شوهرش آماده شد.
هنگامى كه ابوطلحه به خانه آمد پرسيد: حال فرزندم چگونه است ؟ زن گفت : استراحت كرده .
سپس ابوطلحه گفت : غذايى هست بخوريم ؟ امّ سليم فورى برخاست و غذا را آورد پس از صرف غذا خود را در اختيار ابوطلحه گذاشت و با وى همبستر شد. در اين حين به وى گفت : اى ابوطلحه ! اگر امانتى از كسى نزد ما باشد و آن را به صاحبش بازگردانيم ، ناراحت مى شوى ؟
ابوطلحه : سبحان الله ! چرا ناراحت باشم . وظيفه ما همين است .
زن : در اين صورت به تو مى گويم پسرت از طرف خدا نزد ما امانت بود كه امروز او امانت خود را باز گرفت .
ابوطلحه بدون تغيير حال گفت : اكنون من به صبر شكيبايى از تو كه مادر او بودى سزاوارترم . آن گاه ابوطلحه از جا حركت كرد و غسل نمود و دو ركعت نماز خواند. پس از آن محضر پيغمبر صلى الله عليه و آله رسيد و داستان همسرش را به عرض پيامبر صلى الله عليه و آله رساند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند در فرزند آينده تان به شما بركت دهد. سپس فرمود:
- سپاس خداى را كه در ميان امت من زنى همانند زن بردبار بنى اسرائيل قرار داد.
از حضرت سؤ ال شد شكيبايى آن زن چگونه بود؟
فرمود: در بنى اسرائيل زنى بود كه دو پسر داشت . شوهرش دستور داد براى مهمانان غذا تهيه كند غذا آماده شد و مهمانان آمدند بچه ها مشغول بازى بودند كه ناگهان هر دو به چاه افتادند زن نخواست آن مهمانى به هم بخورد و مهمانان ناراحت شوند جنازه بچه ها را از چاه بيرون آورد و در پارچه اى پيچيد و در كنار اتاق گذاشت پس از رفتن مهمانها خود را آرايش كرد و براى همسرش آماده شد پس از فراغت از بستر، مرد پرسيد: بچه ها كجايند؟ زن گفت : اتاق ديگرند.
مرد بچه ها را صدا زد ناگهان آن دو كودك زنده شده و به سوى پدر دويدند زن كه اين منظره را ديد گفت :
- سبحان الله ! به خدا سوگند اين دو كودك مرده بودند و خداوند به خاطر شكيبايى و صبر من آنها زنده كرد.(79)


((70)) دعاى فرشته

راوى مى گويد: وقتى كه اعمال عرفات را تمام كردم به ابراهيم پسر شعيب برخوردم و سلام كردم . ابراهيم يكى از چشمهايش را از دست داده بود چشم سالمش نيز سخت سرخ بود مثل اينكه لخته خون است
گفتم : يك چشمت از بين رفته . به خدا من بر چشم ديگرت مى ترسم ! اگر كمى از گريه خوددارى كنى بهتر است . گفت : به خدا سوگند! امروز حتى يك دعا درباره خود نكردم .
گفتم : پس درباره چه كسى دعا كردى ؟ گفت : درباره برادران دينى ، زيرا از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: هر كس پشت سر برادرش دعا كند خداوند فرشته اى را ماءمور مى كند كه به او بگويد دو برابر آنچه براى خود خواستى بر تو باد! بدين جهت خواستم براى برادران دينى خود دعا كنم تا فرشته براى من دعا كند چون نمى دانم دعا درباره خودم قبول مى شود يا نه ؟ اما يقين دارم دعاى ملك براى من مستجاب خواهد شد.(80)


قسمت سوم : پيامبران الهى ، پيامبران و امتهاى گذشته
((71)) حضرت سليمان و گنجشك

حضرت سليمان عليه السلام گنجشكى را ديد كه به ماده خود مى گويد:
- چرا از من اطاعت نمى كنى و خواسته هايم را به جا نمى آورى ؟ اگر بخواهى تمام قبه و بارگاه سليمان را با منقارم به دريا بيندازم توان آن را دارم !
سليمان از گفتار گنجشك خنديد و آنها را به نزد خود خواست و پرسيد:
چگونه مى توانى چنين كارى بزرگى را انجام دهى ؟
گنجشك پاسخ داد:
- نمى توانم اى رسول خدا! ولى مرد گاهى مى خواهد در مقابل همسرش به خود ببالد و خويشتن را بزرگ و قدرتمند نشان بدهد از اين گونه حرفها مى زند. گذشته از اينها عاشق را در گفتار و رفتارش نبايد ملامت كرد.
سليمان از گنجشك ماده پرسيد:
- چرا از همسرت اطاعت نمى كنى در صورتى كه او تو را دوست مى دارد؟
گنجشك ماده پاسخ داد:
- يا رسول الله ! او در محبت من راستگو نيست زيرا كه غير از من به ديگرى نيز مهر و محبت مى ورزد.
سخن گنجشك چنان در سليمان اثر بخشيد كه به گريه افتاد و سخت گريست . آن گاه چهل روز از مردم كناره گيرى نمود و پيوسته از خداوند مى خواست علاقه ديگران را از قلب او خارج نموده و محبتش را در دل او خالص گرداند.(81)


((72)) جوان ارزشمند

مردى با خانواده خود سوار بر كشتى شد و به دريا سفر نمود. كشتى در وسط دريا در هم شكست جز همسر آن مرد تمام سرنشينان كشتى غرق شدند زن روى تخته پاره كشتى نشست و امواج ملايم دريا آن تخته را حركت داد تا به ساحل جزيره اى رساند زن در ساحل پياده شد و بعد از پيمودن ناگهان خود را بالاى سر جوانى ديد اتفاقا آن جوان راهزنى بود كه از هيچ گناهى ترس و واهمه نداشت .
جوان ناگاه ديد كه بالاى سرش زنى ايستاده سرش را بلند كرد. رو به زن كرد و گفت : تو جنى يا انسان ؟
زن پاسخ داد: از بنى آدمم !
مرد بى حيا بدون آنكه سخنى بگويد افكار خلافى در سر گذراند و چون خواست اقدامى صورت دهد، زن را سخت پريشان و لرزان ديد
راهزن گفت : اين قدر پريشان و لرزانى ؟
زن با دست به سوى آسمان اشاره كرد و گفت : از او (خدا) مى ترسم .
مرد پرسيد: آيا تا بحال چنين كارى كرده اى ؟
زن پاسخ داد: به خدا سوگند نه !
ترس و اضطراب زن در دل مرد بى باك اثر گذاشت راهزن گفت :
- تو كه تاكنون چنين كارى را نكرده اى و اكنون نيز من تو را مجبور مى كنم ، اين گونه از خداى مى ترسى . به خدا قسم ! كه من از تو به اين ترس و واهمه از خدا سزاوارترم .
راهزن اين سخن را گفت و بدون آنكه كار خلافى انجام دهد برخاست و توبه كرد و به سوى خانه اش به راه افتاد همين طور كه در حال پشيمانى و اضطراب راه مى پيمود. ناگاه به راهبى مسيحى برخورد كرد و با يكديگر همراه و هم سفر شدند مقدارى از راه را با هم رفتند. هوا بسيار داغ و سوزان بود و آفتاب به شدت بر سر آن دو نفر مى تابيد. راهب گفت :
جوان ! دعا كن تا خدا سايه بانى از ابر براى ما بفرستد تا از حرارت خورشيد آسوده شويم .
جوان با شرمندگى گفت : من عمل نيكويى در پيشگاه خدا ندارم تا جراءت درخواست چيزى از او داشته باشم .
عابد گفت : پس من دعا مى كنم ، تو آمين بگو. جوان قبول كرد.
راهب دعا كرد و جوان آمين گفت : طولى نكشيد توده اى ابر آمد بالاى سرشان قرار گرفت و بر سر آن دو سايه انداخت هر دو زير سايه ابر مقدار زيادى راه رفتند تا بر سر دو راهى رسيدند و از يكديگر جدا شدند عابد به راهى رفت و جوان به راهى . راهب متوجه شد ابر بالاى سر جوان حركت مى كند. راهب او را مورد خطاب قرار داد و گفت : اكنون معلوم شد تو بهتر از من هستى . دعاى من به خاطر آمين مستجاب شده . اكنون بگو ببين چه كار نيكى انجام داده اى كه در نزد خدا ارزشمندتر از عبادت چندين ساله من است جوان داستان خود را با آن زن تفصيلا نقل كرد. راهب پس از آگاهى از مطلب گفت : خداوند گناهان گذشته ات را به خاطر آن ترس آمرزيده مواظب آينده باش و خويشتن را بار ديگر به گناه آلوده مساز.(82)


((73)) بى وفايى دنيا

دنيا در قيافه زنى كبود چشم بر عيسى عليه السلام نمايان شد. حضرت عيسى عليه السلام از او پرسيد:
- چند شوهر كرده اى ؟
پاسخ داد: بسيار!
عيسى عليه السلام :
همه شوهرانت تو را طلاق داده اند؟
دنيا: نه ! بلكه همه آنان را كشته ام .
عيسى عليه السلام :
- واى بر شوهران باقيمانده ات . اگر از سرگذشت شوهران گذشته تو پند نگيرند!


((74)) نقش اعمال نيك در زندگى

سه نفر از بنى اسرائيل با هم به مسافرت رفتند. در ضمن سير و سفر در غارى به عبادت خدا پرداختند. ناگهان سنگ بزرگى از قله كوه فرود آمد و بر در غار افتاد و دهانه غار گرفته شد. بيرون آمدنشان ديگر ممكن نبود. طورى كه مرگ خود را حتمى مى دانستند پس از گفتگو و چاره انديشى زياد به يكديگر گفتند: به خدا قسم ! از اين مرحله خطر نجات پيدا نمى كنيم ، مگر اينكه از روى راستى و درستى با خدا سخن بگوييم بياييد هر كدام از ما عملى را كه فقط براى رضاى خدا انجام داده ايم به خدا عرضه كنيم تا خداوند ما را از گرفتارى نجات بدهد.
يكى از آنان گفت : خدايا! تو خود مى دانى كه من عاشق زنى شدم كه داراى جمال و زيبايى بود و در راه جلب رضاى او مال زيادى خرج كردم . تا اينكه به او دست يافتم و چون با او خلوت كردم و خود را براى آميزش آماده نمودم ناگاه در آن حال به ياد آتش جهنم افتادم از برابر آن زن برخاسته بيرون رفتم خدايا! اگر اين كار من به خاطر ترس از تو بوده و مورد رضايت تو واقع شده اين سنگ را از جلوى در غار بردار در اين وقت سنگ كمى كنار رفت به طورى كه روشنايى را ديدند.
دومى گفت : خدايا! تو خود آگاهى كه من عده اى را اجير كردم كه برايم كار كند و قرار بود هنگامى كه كار تمام شد به هر يك از آنان مبلغ نيم درهم بدهم چون كار خود را انجام دادند من مزد هر يك از آنها را دادم ولى يكى از ايشان از گرفتن نيم درهم خوددارى كرده و اظهار داشت : اجرت من بيشتر از اين مقدار است ؛ زيرا من به اندازه دو نفر كار كرده ام به خدا قسم ! اين پول را قبول نمى كنم و در نتيجه مزدش را نگرفته رفت و من با آن نيم درهم بذر خريده در زمينى كاشتم خداوند هم بركت داد و حاصل زياد برداشتم پس از مدتى همان اجير پيش من آمده و مزد خود را مطالبه نمود من به جاى نيم درهم هيجده هزار درهم (اصل سرمايه و سود آن ) به او دادم خداوندا! اگر اين كار را من تنها به خاطر ترس از تو انجام داده ام اين سنگ را از سر راه ما دور كن در اين هنگام سنگ تكان خورد كمى كنار رفت به طورى كه در اثر روشنايى همديگر را مى ديدند ولى نمى توانستند بيرون بيايند.
سومى گفت : خدايا! تو خود مى دانى كه من پدر و مادرى داشتم كه هر شب شير برايشان مى آوردم تا بنوشند يك شب دير به خانه آمدم و ديدم به خواب رفته اند خواستم ظرف شير را كنارشان گذاشته و بروم ترسيدم جانورى در آن شير بيفتد خواستم بيدارشان كنم ترسيدم ناراحت شوند بدين جهت بالاى سر آنها نشستم تا بيدار شدند بار خدايا! اگر من اين كار را به خاطر جلب رضاى تو انجام داده ام اين سنگ را از سر راه ما دور كن ناگهان سنگ حركت كرد و شكاف بزرگى به وجود آمد و توانستند از آن غار بيرون آمده و نجات پيدا كنند(83)


((75)) مشورت با شريك زندگى

در بنى اسرائيل مرد نيكوكارى بود كه مانند خود همسر نيكوكار داشت مرد نيكوكار شبى در خواب ديد كسى به او گفت : خداى متعال عمر تو را فلان مقدار كرده كه نيمى از آن در ناز و نعمت و نيم ديگر آن در سختى و فشار خواهد گذشت اكنون بسته به ميل توست كه كدام را اول و كدام را آخر قرار دهى .
مرد نيكوكار گفت : من شريك زندگى دارم كه بايد با وى مشورت كنم . چون صبح شد به همسرش گفت : شب گذشته در خواب به من گفتند نيمى از عمر تو در وسعت و نعمت و نيم ديگر آن در سختى و تنگدستى خواهد گذشت اكنون بگو من كدام را مقدم بدارم ؟
زن گفت : همان ناز و نعمت را در نيمه اول عمرت انتخاب كن .
مرد گفت : پذيرفتم
بدين ترتيب مرد نصف اول عمرش را براى وسعت روزى انتخاب كرد. به دنبال آن دنيا از هر طرف بر او روى آورد ولى هر گاه نعمتى بر او مى رسيد همسرش مى گفت از اين اموال به خويشان خود و نيازمندان كمك كن و به همسايگان و برادرانت بده و بدين گونه هر گاه نعمتى به او مى رسيد از نيازمندان دستگيرى نموده و به آنان يارى مى رساند و شكر نعمت را بجاى مى آورد تا اينكه نصف اول عمر ايشان در وسعت و نمعت گذشت و چون نصف دوم فرا رسيد بار ديگر در خواب به او گفتند:
خداوند متعال به خاطر قدردانى از اعمال و رفتار تو كه در اين مدت انجام دادى همه عمر تو را در ناز و نعمت قرار داد و فرمود:
- تا پايان عمرت در آسايش و نعمت زندگى كن .(84)


((76)) حماقت ؛ مرضى علاج ناپذير

حضرت عيسى عليه السلام مى فرمايد:
من بيماران را معالجه كردم و آنان را شفا دادم كور مادرزاد و مرض پيسى را به اذن خدا مداوا نموده و مردگان را زنده كردم ولى آدم احمق را نتوانستم اصلاح و معالجه كنم .
پرسيدند: يا روح الله ! احمق كيست ؟
فرمود: شخصى خودپسند و خودخواه است كه هر فضيلت و امتيازى را از آن خود مى داند و هر گونه حق را در همه جا به خود نسبت مى دهد و براى ديگران هيچ گونه احترامى قائل نمى شود و اين گونه آدم احمق هرگز قابل مداوا و اصلاح نيست .(85)


((77)) وصيت لقمان

لقمان حكيم در توصيه به فرزندش اظهار نمود:
فرزندم ! دل بسته به رضاى مردم و مدح و ذم آنان مباش ؛ زيرا هر قدر انسان در راه تحصيل آن بكوشد به هدف نمى رسد و هرگز نمى تواند رضايت همه را به دست آورد فرزند به لقمان گفت :
- معناى كلام شما چيست ؟ دوست دارم براى آن مثال يا عمل و يا گفتارى را به من نشان دهى .
لقمان از خواست با هم بيرون بروند بدين منظور از منزل همراه درازگوشى خارج شدند. پدر سوار شد و پسر پياده دنبالش به راه افتاد در مسير با عده اى برخورد نمودند. بين خود گفتند: اين مرد كم عاطفه را ببين كه خود سوار شده و بچه خويش را پياده از پى خود مى برد. چه روش زشتى است ! لقمان به فرزند گفت :
- سخن اينان را شنيدى . سوار بودن من و پياده بودن تو را بد دانستند؟
گفت : بلى !
- پس فرزندم ! تو سوار شو و من پياده به دنبالت راه مى روم پسر سوار شد و پدر پياده حركت كرد باز با گروهى ديگر برخورد نمودند آنان نيز گفتند: اين چه پدر بد و آن هم چه پسر بى ادبى است اما بدى پدر بدين جهت است كه فرزند را خوب تربيت نكرده لذا او سوار است و پدر پياده به دنبالش راه مى رود در صورتى كه بهتر اين بود كه پدر سوار مى شد تا احترامش محفوظ باشد اما اينكه پسر بى ادب است به خاطر اينكه وى عاق بر پدر شده است از اين رو هر دو در رفتار خود بد كرده اند
لقمان گفت : سخن اينها را نيز شنيدى ؟
گفت : بلى !
لقمان فرمود:
- اكنون هر دو سوار شويم هر دو سوار شدند در اين حال گروهى ديگر از مردم رسيدند آنان با خود گفتند: در دل اين دو آثار رحمت نيست هر دو سوار بر اين حيوان شده اند و از سنگينى وزنشان پشت حيوان مى شكند اگر يكى سواره و ديگرى پياده مى رفت ، بهتر بود. لقمان به فرزند خود فرمود: شنيدى ؟
فرزند عرض كرد: بلى !
لقمان گفت : حالا حيوان را بى بار مى بريم و خودمان پياده راه مى رويم مركب را جلو انداختند و خودشان به دنبال آن پياده رفتند باز مردم آنان را به خاطر اينكه از حيوان استفاده نمى كنند سرزنش كردند.
در اين هنگام لقمان به فرزندش گفت :
- آيا براى انسان به طور كامل راهى جهت جلب رضاى مردم وجود دارد؟ بنابراين اميدت را از رضاى مردم قطع كن و در انديشه تحصيل رضاى خداوند باش ؛ زيرا كه اين كار آسانى بوده و سعادت دنيا و آخرت در همين است .(86)


((78)) كيفر كردار

در زمان حضرت موسى عليه السلام پادشاه ستمگرى بود كه وى به واسطه بنده صالح ، حاجت موسى را بجا آورد.
از قضا پادشاه و مؤ من هر دو در يك روز از دنيا رفتند مردم جمع شدند و پادشاه را با احترام دفن نمودند و سه روز مغازه ها را بستند و عزادار شدند اما جنازه مؤ من در خانه اش ماند و حيوانى بر او مسلط گشت و گوشت صورت وى را خورد پس از سه روز حضرت موسى از قضيه باخبر شد موسى در ضمن مناجات با خداوند اظهار نمود: بارالها! آن دشمن تو بود كه با آن همه عزت و احترام فراوان دفن شد و اين هم دوست توست كه جنازه اش در خانه ماند و حيوانى صورتش را خورد سبب چيست ؟ وحى آمد كه اى موسى ! دوستم از آن ظالم حاجتى خواست . او هم بجا آورد من پاداش كار نيك او را در همين جهان دادم اما مؤ من چون از ستمگر كه دشمن من بود حاجت خواست من هم كيفر او را در اين جهان دادم حال هر دو نتيجه كارهاى خودشان را ديدند.(87)


((79)) خشتهاى طلا

عيسى بن مريم عليه السلام دنبال حاجتى مى رفت . سه نفر از يارانش همراه او بودند. سه خشت طلا ديدند كه در وسط راه افتاده است . عيسى عليه السلام به اصحابش گفت :
- اين طلاها مردم را مى كشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهيد. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند.
يكى از آنان گفت : اى روح الله ! كار ضرورى برايم پيش آمده ، اجازه بده كه برگردم . او برگشت و دو نفر ديگر نيز مانند رفيقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در كنار خشتهاى طلا گرد آمدند. تصميم گرفتند طلاها را بين خودشان تقسيم نمايند. دو نفرشان به ديگرى گفتند:
- اكنون گرسنه هستيم . تو برو بخر. پس از آنكه غذا خورديم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسيم مى كنيم . او هم رفت خوراكى خريد و در آن زهرى ريخت تا آن دو رفيقش را بكشد و طلاها تنها براى او بماند.
آن دو نفر نيز با هم سازش كرده بودند كه هنگامى كه وى برگشت او را بكشند و سپس طلاها را تقسيم كنند.
وقتى كه رفيقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را كشتند.
سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اينكه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند. حضرت عيسى عليه السلام هنگامى كه برگشت ديد، هر سه يارانش در كنار خشتهاى طلا مرده اند.
با اذن پروردگار آنان را زنده كرد و فرمود:
- آيا نگفتم اين طلاها انسان را مى كشند؟(88)


((80)) آمرزش به خاطر فرزند صالح

حضرت عيسى عليه السلام از كنار قبرى گذر كرد كه صاحب آن را عذاب مى كردند. اتفاقا سال ديگر گذرش بر آن قبر افتاد. ديد كه عذاب برداشته شده و صاحب قبر در شكنجه نيست . عرض كرد:
- خدايا! سال گذشته از كنار اين قبر گذشتم ، صاحبش در عذاب و شكنجه بود و امسال عذاب ندارد. علتش چيست ؟
خداوند به آن حضرت وحى فرمود:
يا روح الله ! اين شخص فرزند صالحى داشت كه وقتى بزرگ شد و تمكن يافت راهى اصلاح كرد و يتيمى را پناه داد و من او را به خاطر كار نيك پسرش آمرزيدم .(89)


((81)) كارى برتر از طلاى روى زمين

موسى عليه السلام پيش از نبوت از مصر فرار كرد و پس از تحمل آن همه سختى و گرسنگى ، به مدين رسيد. ديد عده اى براى آب دادن گوسفندان در كنار چاهى گرد آمده اند. در ميان آنها دختران شعيب پيغمبر هم بودند.
موسى به دختران شعيب كمك كرد و گوسفندان آنها را آب داد. دختران به خانه برگشتند. پس از آنكه موسى زير سايه اى آمد و از فرط گرسنگى دعا كرد كه خداوند نانى براى رفع گرسنگى به او برساند.
يكى از دختران حضرت شعيب عليه السلام نزد موسى آمد و گفت : پدرم تو را مى خواهد تا پاداش آب دادن گوسفندان ما را به تو بدهد. موسى همراه دختر به منزل شعيب آمد. وقتى وارد شد، ديد غذا آماده است . موسى كنار سفره نمى نشست و همچنان ايستاده بود. شعيب به او گفت :
- جوان ! بنشين شام بخور.
موسى پاسخ داد: پناه به خدا مى برم .
شعيب گفت : چرا؟ مگر گرسنه نيستى ؟
موسى جواب داد: چرا! ولى مى ترسم كه اين غذا پاداش آب دادن گوسفندان باشد. ما خاندانى هستيم كه كارى را كه براى خدا و آخرت انجام داده ايم ، اگر در برابر آن زمين را پر از طلا كنند و به ما بدهند ذره اى از آن را نخواهيم گرفت .
شعيب قسم خورد كه غذا به خاطر پاداش نيست و مهمان نوازى عادت او و پدران اوست . آن گاه موسى نشست و مشغول غذا خوردن شد.(90)


((82)) سخت ترين چيز در عالم

حواريون به عيسى گفتند:
اى معلم خوب به ما بياموز كه سخت ترين چيزها در عالم چيست ؟
فرمود: سخت ترين چيز خشم خداوند بر بندگان است .
گفتند: به چه وسيله مى توان از خشم خداوند در امان بود؟
فرمود: به فرو بردن خشم خود
پرسيدند: منشاء خشم چيست ؟
پاسخ داد: الكبر و التجبر و المحقرة الناس
خود بزرگ بينى ، گردن كشى و تحقير مردم . (91)


((83)) اولين خونى كه بر زمين ريخت

خداوند به آدم عليه السلام وحى كرد كه مى خواهم در زمين دانشمندى كه به وسيله آن آيين من شناسانده شود وجود داشته باشد و قرار است چنين عالمى از نسل تو باشد، لذا اسم اعظم و ميراث نبوت و آنچه را كه به تو آموختم و هر چه كه مردم بدان احتياج دارند، همه را به هابيل بسپار.
آدم عليه السلام نيز اين فرمان خدا را انجام داد. وقتى قابيل از ماجرا باخبر شد، سخت غضبناك گشت . به نزد پدر آمد و گفت :
- پدر جان ! مگر من از هابيل بزرگتر نبودم و در منصب جانشينى شايسته تر از او نيستم ؟ آدم عليه السلام فرمود:
- فرزندم ! اين كار دست من نيست ، خداوند امر نموده ، و او هر كس را بخواهد به اين منصب مى رساند. اگر چه تو فرزند بزرگتر من هستى ، اما خداوند او را به اين مقام انتخاب فرمود و اگر سخنانم را باور ندارى و قصد دارى يقين پيدا كنى ، هر يك از شما قربانى به پيشگاه خدا تقديم كنيد قربانى هر كدام پذيرفته شد، او لايق تر از ديگرى است .
رمز پذيرش قربانى آن بود كه آتش از آسمان مى آمد، قربانى را مى سوزاند. قابيل چون كشاورز بود مقدارى گندم نامرغوب براى قربانى خويش آماده ساخت و هابيل كه دامدارى داشت گوسفندى از ميان گوسفندهاى چاق و فربه براى قربانى اش برگزيد. در يك جا در كنار هم قرار دادند و هر كدام اميدوار بودند كه در اين مسابقه پيروز شوند. سرانجام قربانى هابيل قبول شد و آتش به نشانه قبولى گوسفند را سوزاند و قربانى قابيل مورد قبول واقع نشد. شيطان به نزد قابيل آمد و به وى گفت چون تو با هابيل برادر هستى ، اين پيش آمد فعلا مهم نيست ، اما بعدها كه از شما نسلى به وجود مى آيد، فرزندان هابيل به فرزندان تو فخر خواهند فروخت و به آنان مى گويند ما فرزندان كسى هستيم كه قربانى او پذيرفته شد، ولى قربانى پدرت قبول نگرديد، چنانچه هابيل را بكشى ، پدرت به ناچار منصب جانشينى را به تو واگذار مى كند. پس از وسوسه شيطان (خودخواهى و حسد كار خود را كرد، عاطفه برادرى ، و ترس از خدا، و رعايت حقوق پدر و مادرى ، هيچ كدام نتوانست جلوى طوفان كينه و خودخواهى قابيل را بگيرد) بلافاصله اقدام به قتل برادرش هابيل نمود و عاقبت او را كشت ! (92)