داستانهاى بحارالانوار جلد پنجم

محمود ناصرى

- ۳ -


(54) تلاش در راه زندگى  

عمربن مسلم يكى از ياران امام صادق عليه السلام بود. مدتى گذشت ، خدمت حضرت نيامد، امام جوياى حال او شد، عرض كردند:
او تجارت را ترك كرده و مشغول عبادت است .
حضرت فرمود:
واى بر او آيا نمى داند كسى كه در طلب روزى كوشش نكند دعايش ‍ مستجاب نمى شود؟ سپس فرمود:
گروهى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه آيه (و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزيه من حيث لايحتسب ) (62) نازل شد درها را به روى خود بستند و رو به عبادت آوردند و گفتند: خداوند روزى ما را عهده دار شده !
اين قضيه به گوش رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد حضرت فرمود:
هر كس چنين كند دعايش مستجاب نمى شود، لذا شما بايد در راه زندگى سعى و تلاش كنيد.(63)


(55) عمل بدون تقوا 

مفضل مى گويد:
در محضر امام صادق عليه السلام بودم ، سخن از چگونگى اعمال به ميان آمد.
من گفتم :
عمل من چه مقدار كم است ؟
حضرت فرمود:
ساكت باش ! از خداوند آمرزش بخواه !
آنگاه فرمود:
عمل كم با پرهيزگارى ، بهتر از عمل بسيار بدون پرهيزگارى است .
گفتم :
عمل بسيار بدون پرهيزگارى چگونه مى شود؟
فرمود:
مانند عمل كسى كه به مردم غذا مى دهد، به همسايگانش محبت مى كند و در خانه اش به روى مردم باز است ، ولى هنگامى كه در معرض كار حرام قرار مى گيرد از آن خوددارى نمى كند و مرتكب حرام و گناه مى شود.
بلى ! اين است نمونه عمل بدون تقوا.
اما شخص ديگرى نيز هست كه كارهاى نيك (غذا دادن ، مهربانى به همسايه و...) انجام نمى دهد، ولى اگر كار حرامى برايش پيش آمد، خويشتن دارى نموده ، مرتكب كار حرام و گناه نمى گردد، البته شخص دومى بهتر از اولى است .(64)


(56) پندهاى حكمت آميز 

عنوان بصرى مى گويد:
از امام صادق عليه السلام خواستم به من پند و اندرز بدهند. فرمود:
- تو را به انجام نه چيز سفارش مى كنم ، آن سفارش ها نه تنها براى شما بلكه به همه كسانى است كه مى خواهند در راه خداوند قدم بردارند و از خداوند مى خواهم تو را نيز در انجام آنها يارى فرمايد.
سه تاى آنها در تهذيب اخلاق و تربيت نفس است .
و سه تاى ديگر در صبر و شكيبايى است .
و سه تاى هم در علم و دانش است .
به آنها مواظب باش هرگز آنها را سبك مشمار!
عنوان بصرى مى گويد:
خود را براى ياد گرفتن آنها آماده كردم .
آنگاه امام عليه السلام فرمود:
اما آن سه چيز كه در رياضت و تهذيب نفس است ، عبارتند از:
1. بپرهيز! از خوردن چيزى كه به آن ميل ندارى . زيرا باعث نادانى و كودنى مى گردد.
2. هرگز غذا نخور! مگر وقتى كه گرسنه هستى .
3. همواره غذاى حلال بخور! و هنگام خوردن نام خدا را ببر! (بسم الله بگو!)
همواره فرمايش رسول خدا صلى الله عليه و آله را در نظر داشته باش ! كه درباره مذمت پرخورى فرمود:
انسان هيچ ظرفى را پر نكرده كه بدتر از شكم باشد.
چنانچه به ميل غذا ناگزيرى ، شكم را سه قسمت كن ! يك قسمت آن را به خوراك و يك قسمت ديگرش را به نوشيدنى و قسمت سومش را براى نفس كشيدن اختصاص بده !
اما آن سه چيز كه در حلم و بردبارى است ، عبارتند از:
1. هرگاه كسى به تو گفت :
اگر يك حرف دشنام و ناسزا بگويى در مقابل ده تا مى شنوى ، تو در جواب بگو:
اگر ده تا سخن زشت بگويى يك حرف از من نخواهى شنيد.
2. هرگاه كسى تو را فحش داد و بد گفت ، در پاسخ بگو:
اگر آنچه را كه گفتى راست است از خداوند مى خواهم مرا ببخشد و از تقصيراتم بگذرد و اگر آنچه را كه گفتى دروغ است و ابدا در من نيست از خداوند مى خواهم تو را ببخشد.
3. هر كس تو را وعده فحش و دشنام داد، تو به او وعده پند و اندرز و احترام بده !
و اما آن سه چيز كه در علم و دانش است ، عبارتند از:
1. آنچه را كه نمى دانى از دانشمندان بپرس و بپرهيز از اين كه پرسش تو به قصد اذيت و يا امتحان آنان باشد.
2. در هيچ چيز تنها را راءى و عقيده خود عمل نكن (با مشورت كارها را انجام بده ) و در تمام كارها اجانب احتياط را رعايت كن !
3.از فتوى دادن فرار كن همانندى كه از شير فرار مى كنى و خودت را پلى براى سود و زيان مردم قرار نده !
امام صادق عليه السلام پس از بيان اين پند و موعظه هاى حكمت آميز، به عنوان بصرى فرمود:
حقا تو را نصيحت كردم ، بلند شو برو! وقت عبادت من است ، وقتم را بيشتر از اين نگير! زيرا من بر نفس خود تنگ نظرم و حاضر نيستم وقت خود را تلف كرده و بيهوده بگذرانم و سلام و رحمت خداوند بر كسى باد كه از ارشاد و راهنمايى پيروى مى كند.(65)


(57) يكصد رحمت ميان دو انگشتان  

اسحاق بن عمار مى گويد:
من در كوفه ثروتمند شده بودم . از برادران دينى بسيار نزد من مى آمدند ترسيدم در ميان مردم شرمنده شوم به غلام خود دستور دادم هرگاه يكى از برادران دينى آمد و مرا خواست بگو ايشان اينجا نيست .
در همان سال به مكه رفتم . خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم و سلام كردم حضرت با سنگينى و گرفته خاطر، جواب سلام داد.
گفتم :
فدايت شوم ! چرا از من روى گردانى و به من كم لطف هستيد؟
فرمود:
به خاطر اين كه شما روش خود را نسبت به مؤمنان تغيير داده ايد.
گفتم :
فدايت گردم ! از اين كه زياد مشهور شوم ، ترسيدم و چنين كارى كردم . خدا مى داند به آنها شديدا علاقمندم .
حضرت فرمود:
اى اسحاق ! از زيادى مؤمنان هرگز ناراحت نباش ! زيرا هرگاه دو نفر مؤمن با يكديگر ملاقات كرده و دست بدهند. خداوند يكصد رحمت در ميان دو انگشتانشان قرار مى دهد كه نود و نه رحمت از آن مخصوص كسى است كه برادر دينى خود را بيشتر دوست مى دارد و هر كدام نسبت به رفيقش بيشتر محبت كند او بيشتر مورد توجه الهى قرار مى گيرد.
هرگاه براى رضاى خدا همديگر را به آغوش گيرند رحمت خداوند آنان را مى پوشاند و به آنان گفته مى شود:
شما آمرزيده شديد، بار ديگر همديگر را به آغوش بگيريد.
هرگاه خواستند صحبت كنند، فرشتگان به يكديگر گويند از اين دو نفر دور شويم شايد راز دلى دارند و خداوند نمى خواهد از راز دل آنها باخبر شويم .
اسحاق مى گويد:
عرض كردم ممكن است آن دو فرشته نويسنده اعمال فاصله بگيرند و در نتيجه سخنان ما را نشنوند و ننويسند. با اين كه خداوند مى فرمايد:
(ما يلفظ من قول الا الديه رقيب و عتيد) (66):
انسان سخن نمى گويد مگر اين كه دو ملك رقيب و عتيد براى ضبط گفتارشان آماده هستند.
حضرت صادق عليه السلام با شنيدن اين سخن آهى كشيد و به شدت گريست به طورى كه اشك ديدگانش محاسن آن حضرت را تر نمود و فرمود:
اى اسحاق ! اگر آن دو فرشته نشنوند و ننويسند، خداوند آگاه بر گفتار ماست .
اى اسحاق ! از خدا بترس ! آنچنان كه او را مى بينى و اگر تو او را نمى بينى ، او تو را مى بيند و اگر شك كنى در اينكه او تو را نمى بيند كافر شده اى و اگر يقين داشته باشى خداوند تو را مى بيند باز مرتكب گناه شوى در چنين صورت او را پست ترين بينندگان قرار داده اى كه حيا نمى كنى .(67)


(58) تولد و شهادت امام كاظم عليه السلام  

حضرت موسى بن جعفر عليه السلام فرزند اما صادق عليه السلام در سال 128 هجرى در ابواء (68)، هفتم به دنيا آمد.
و در سال 183، بيست و پنجم رجب به شهادت رسيد.
بعضى پنجم رجب سال 183 را گفته اند.
هنگام شهادت 55 سال داشت .
مادرش كنيزى به نام حميده بربريه بود(69) او را حميده پاك نهاد مى گفتند. مدت امامت آن حضرت 35 سال بود.
و در بيست سالگى به امامت رسيد.
حضرت در اواخر خلافت منصور دوانقى ، به امامت رسيد پس از او پسرش ‍ مهدى ده سال حكومت كرد بعد از مهدى پسرش هادى (بنام موسى بن محمد) يك سال و يك ماه زمامدار بود.
سپس حكومت در اختيار هارون پسر محمد كه مشهور به رشيد بود قرار گرفت .
پانزده سال از حكومت هارون مى گذشت امام موسى بن جعفر عليه السلام در زندان سندى بن شاهك (به دستور هارون ) مسموم شد و به شهادت رسيد. و در مدينة السلام (بغداد) (كه اكنون كاظمين گفته مى شود) در قبرستان معروف به قبرستان قريش دفن گرديد.(70)


(59) نشانه هاى رسالت و امامت در تولد نور 

ابو بصير مى گويد:
در آن سالى كه موسى بن جعفر چشم به جهان گشود، من همراه امام صادق عليه السلام براى انجام مراسم حج به سوى مكه حركت كرديم ، به ابواء كه رسيديم امام صادق عليه السلام براى ما صبحانه آورد، هنگامى كه آن حضرت به اصحابش غذا مى داد هميشه سفره اى عالى و غذاى فراوان تهيه مى كرد. ما مشغول خوردن صبحانه بوديم كه فرستاده حميده (همسر امام صادق ) آمد و گفت : حميده مى گويد:
حالت زايمان به من رخ داده و شما فرموده ايد هنگام تولد اين فرزندم . بدون اطلاع من كارى انجام نده (اينك جريان را به اطلاع مى رسانم ).
امام صادق عليه السلام بى درنگ از جا برخاست و همراه فرستاده حميده رفت ، طولى نكشيد حضرت برگشت .
اصحاب گفتند:
خدا تو را خوشحال كند و ما را فدايت نمايد، قضيه حميده چه شد؟
امام فرمود:
خداوند حميده را سلامت نگه داشت و به من فرزندى عنايت فرمود، كه بهترين مخلوق روى زمين است ، و حميده درباره آن نوزاد جريانى را نقل نمود كه گمان مى كرد من آن را نمى دانم و حال آنكه من به آن از او آگاهتر بودم .
گفتم : فدايت شوم حميده چه گفت ؟
امام صادق عليه السلام فرمود: حميده گفت :
وقتى كه آن نوزاد به دنيا آمد دستهايش را بر زمين گذاشت و سر به سوى آسمان بلند كرد.
من به حميده گفتم :
اين كار نشانه پيامبر صلى الله عليه و آله و نشانه جانشين بعد از او است . (همه امامان هنگام تولد اين نشانه ها را دارند)....(71)


(60) خطر همكارى با ستمگران  

زياد بن ابى سلمه كه با دستگاه هارون الرشيد ارتباط داشت ، مى گويد:
روزى خدمت امام كاظم عليه السلام رسيدم ، فرمود:
زياد! شنيده ام تو براى سلطان (هارون الرشيد) كار مى كنى و با آنان همكارى دارى ؟
گفتم : آرى !
فرمود:چرا؟
گفتم :
من آدم آبرودار هستم و نيز عيالمند و تهى دست مى باشم . جهت تاءمين مخارج زندگى براى آنها كار مى كنم .
امام فرمود:
زياد! اگر من از بلندى بيفتم و قطعه قطعه شوم ، برايم بهتر از آن است كه عهده دار كارى از كارهاى آنها (ظالمان ) باشم و يا قدمى روى فرش آنها بگذارم . مگر در يك صورت ، مى دانى آن چه صورت است ؟
گفتم : فدايت شوم نمى دانم .
فرمود: با آنان همكارى نمى كنم ، مگر در چند مورد:
1. غم از دل مؤمنى بردارم .
2. يا ناراحتى او را برطرف كنم .
3. يا قرضش را ادا نمايم .
زياد! كمترين كارى كه خداوند با ياوران ستمگران انجام مى دهد، اين است كه آنها را در خيمه آتشين قرار مى دهد تا از حساب اهل محشر فارغ گردد.
اى زياد! هرگاه متصدى شغلى از شغلهاى آنها شدى به برادرانت نيكى كن ! تا جبران گناهانت را بكند...
وقتى كه خود را صاحب قدرت بر مردم مشاهده كردى بدان ! خداوند نيز فرداى قيامت بر تو قدرت دارد و توجه داشته باش نيكى هاى تو مى گذرد و ممكن است آنها نيكى هايت را فراموش كنند ولى براى فرداى قيامت تو، همان نيكى ها خواهد ماند.(72)


(61) راه شناخت امامان  

حميرى مى گويد:
روزى خدمت امام موسى كاظم عليه السلام رفتم ، گفتم :
فدايت شوم امام را چگونه مى توان شناخت ؟
فرمود:
با چند صفت :
1. پدر او مردم را به امامت او خبر دهد.
2. او را به مقام امامت نصب كند و معرفى كند مردم او را بشناسند و حجت بر آنان تمام شود، چنانچه پيغمبر صلى الله عليه و آله ، على عليه السلام را به امامت نصب كرد و او را به مردم معرفى نمود.
3. هر چه از او بپرسند جواب بگويد، عاجز نشود.
4. اگر نپرسند، خودش بيان كند.
5. مردم را از آينده خبر دهد.
6. همه زبانها را بداند و با هر زبانى بخواهد با مردم سخن بگويد.
سپس فرمود:
بنشين تا از علامت امامت خود به تو نشان دهم تا خاطر جمع شوى .
در اين حال مرد خراسانى وارد شد و به عربى از حضرت سؤالى كرد، حضرت به فارسى پاسخ سخنش را داد.
خراسانى گفت :
من خواسته ام را به فارسى نگفتم ، به گمانم تو نمى دانى !
فرمود:
سبحان الله ! اگر من نتوانم به زبان تو جواب دهم زيادتى بر تو خواهم داشت ؟
آنگاه به من فرمود:
زبان هيچ يك از مردم و زبان مرغان و حيوانات و هر صاحب روحى بر امام مخفى نيست ، همه را مى داند و با اين علامتها مى توان امام را شناخت ، چنانچه اين صفتها در او نباشد او امام نيست .(73)


(62) مناظره امام رضا عليه السلام  

امام رضا عليه السلام به ابن رامين (فقيه )فرمود:
ابن رامين ! آن وقت كه پيامبر صلى الله عليه و آله از مدينه خارج شد، كسى را جاى خود نگذاشت ؟
ابن رامين : چرا على را جاى خود گذاشت .
امام رضا عليه السلام : پس چرا به اهل مدينه نفرمود خودتان كسى را انتخاب كنيد، چون انتخاب شما خطا نمى شود.
ابن رامين : حضرت پيامبر چون نگران بود اختلاف و درگيرى در ميان مردم بيفتد.
امام : خوب چه عيبى داشت ، اگر هم اختلافى رخ مى داد، هنگامى كه از مسافرت به مدينه بر مى گشت آن را اصلاح مى نمود.
ابن رامين : البته عمل آن حضرت كه خود جانشين تعيين فرمود، با محكم كارى مناسب تر و منطقى تر بود.
امام : بنابراين براى پس از مرگ خود نيز حتما كسى را جاى خود قرار داده است ؟
ابن رامين : نه !
امام : آيا مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله از مسافرتش مهم تر نبود؟
سفر دنيا كوتاه است و سفر مرگ طولانى و ابدى . پس چگونه شد كه هنگام مرگ از اختلاف امت خاطر جمع بود - جانشين تعيين نكرد - اما در مسافرت چند روزه دنيا خاطر جمع نبود - جانشين تعيين كرد - با اين كه خود آن حضرت زنده بود و مى توانست اختلافات را اصلاح نمايد.
ابن رامين در مقابل سخنان منطقى امام عليه السلام نتوانست حرفى بگويد و ساكت شد.(74)


(63) آنان كه خويشتن را مسخره مى كنند 

امام رضا عليه السلام مى فرمايد:
هفت چيز بدون هفت چيز ديگر، مسخره است :
1. هر كس با زبان استغفار كند ولى در قلب استغفار نكند، خود را مسخره كرده .
2. هر كس از خدا توفيق بخواهد و كوشش ننمايد، خود را مسخره كرده .
3. هر كس هوشيارى و احتياط در زندگى بطلبد ولى بى مبالاتى كند، خود را مسخره نموده .
4. هر كس از خدا بهشت بخواهد و بر مشكلات عبادت صبر نكند، خود را مسخره كرده .
5. هر كس از آتش جهنم به خدا پناه برد ولى خواسته هاى نا مشروع دنيا را ترك ننمايد، خود را مسخره نموده .
6. و هر كس به ياد خدا باشد ولى سرعت براى ديدارش نگيرد خود را مسخره كرده .(75)
(در بحارالانوار هفتمى ذكر نشده است .)


(64) امام رضا عليه السلام و مبارزه با عقيده فاسد 

شخصى به امام رضا عليه السلام عرض كرد:
صفات خدا را براى ما بيان كن !
حضرت رضا عليه السلام تعدادى از صفات جلال و جمال الهى را بيان نمود و فرمود:
ذات پاك الهى در اين اوصاف يكتا و بى همتا است .
آن مرد عرض كرد:
پدر و مادرم به فدايت ! در نزد ما شخصى هست كه ادعاى دوستى با شما را دارد و معتقد است كه همه اين صفات الهى در وجود على عليه السلام هست و او آفريدگار جهانيان است .
امام رضا عليه السلام تا اين سخن را شنيد لرزه اندام او را فرا گرفت و عرق از بدنش فرو ريخت و فرمود:
سبحان الله ! ذات پاك الهى از همه اين گفتار ظالمان و كافران پاك و پاكيزه است ، مگر على عليه السلام مانند غذا خواران ، غذا نمى خورد و مانند نوشندگان ، آب نمى نوشد و مانند ازدواج كنندگان ، ازدواج نمى كند و...با آن همه در محضر خدا نماز مى خواند و نهايت تواضع و خشوع را از خود نشان مى داد و در پيشگاه او راز و نياز و گريه مى نمود، آيا كسى كه داراى چنين اوصافى باشد مى توان او را خدا ناميد؟
اگر على خدا باشد پس همه شما كه در اين اوصاف با او شريك هستيد، خدا مى باشيد.(76)


(65) معجزه اى از امام جواد عليه السلام  

على بن خالد (كه زيدى مذهب بود) مى گويد:
من در شهر سامرا بودم . شنيدم مردى را كه در شامات ادعاى پيامبرى مى كرده دولت وقت دستگير نموده و در اينجا زندانى كرده اند. به ديدن او رفتم . تا از حال او آگاه شوم ، ديدم آدم فهميده اى است .
گفتم :
فلانى ! سرگذشت تو چه بود و چرا زندانى شده اى ؟
گفت :
من از اهالى شام هستم ، در محلى كه سر مبارك امام حسين عليه السلام در آنجا نهاده شده ، پيوسته مشغول عبادت بودم . يك شب ، ناگهان شخصى در پيش رويم نمايان شد، فرمود:
برخيز! برويم . بى اختيار برخاستم و با او به راه افتادم . اندكى گذشت ديدم در مسجد كوفه هستم .
فرمود:
اين مسجد را مى شناسى ؟
گفتم : آرى ! مسجد كوفه است .
ايشان نماز خواند من نيز نماز خواندم آنگاه دوباره به راه افتاديم . چيزى نگذشت كه خود را در مسجد مدينه ديدم !
باز هم نماز خوانديم و به رسول خدا صلى الله عليه و آله درود فرستاد و زيارتش نمود سپس خارج شديم . لحظه اى بعد ديدم كه در مكه هستيم و تماس مراسم و زيارت خانه خدا را با آن آقا انجام دادم . پس از آن به راه افتاديم . چند قدمى برداشتيم . يك مرتبه متوجه شدم كه در محل قبلى ، در شام هستم و آن شخص از نظرم ناپديد شد.
يك سال از اين ماجرا گذشت - من در همان مكان مشغول عبادت بودم - كه ايام حج رسيد همان شخص آمد و مرا همراه خود به آن سفرها برد و مانند مرحله نخستين همه آن مكانهاى مقدس را با هم زيارت كرديم و كارهاى سال گذشته را انجام داديم ، سرانجام مرا به شام بازگردانيد. وقتى كه خواست از من جدا شود، گفتم :
تو را سوگند مى دهم به خدايى كه تو را چنين قدرتى كرامت فرموده بگو! تو كيستى ؟
مدتى سر به زير انداخت . سپس نگاهى به من كرد و فرمود:
من محمدبن على بن موسى بن جعفر هستم .
و من اين قضيه را به چند نفر از دوستان نزديك خود گفتم ، خبر به محمدبن عبدالملك زيات (وزير معتصم ) رسيد او دستور داد مرا دستگير كردند و تهمت زدند كه مدعى پيامبرى هستم . اكنون مى بينى كه در زندانم . به او گفتم :
خوب است اصل قضيه خود را به محمدبن عبدالملك بنويسى ، شايد تو را آزاد كند، او هم ماجراى خود را نوشت .
محمدبن عبدالملك در زير همان نامه نوشته بود، بگو همان كسى كه تو را در يك شب از شام به كوفه و از آنجا به مدينه و از مدينه به مكه برده سپس ‍ به شام برگردانده ، از اين زندان نيز نجات دهد.
على بن خالد مى گويد:
چون جواب عبدالملك را خواندم ناراحت شدم و دلم به حال او سوخت به او گفتم :
صبر كن ! تا ببين عاقبت كار چه مى شود و از زندان بيرون آمدم .
صبح روز ديگر به زندان رفتم كه احوال او را بپرسم ، ديدم نگهبانان زندان و ماءمورين بسيار و عده اى از مردم در اطراف زندان رفت و آمد مى كنند، پرسيدم :
چه شده است ؟
گفتند: همان زندانى كه ادعاى پيامبرى داشت از زندان ناپديد گشته با اينكه درها همه بسته بود، نمى دانيم به زمين رفته يا چون پرنده به آسمان پر كشيده است . (بدين گونه امام جواد او را از زندان نجات داد.)
على بن خالد پس از ديدن اين واقعه دست از مذهب خود (زيدى ) كشيد و از شيعيان امام نهم حضرت جواد شد.(77)


(66) يك مناظره خواندنى  

ماءمون پس از آنكه دخترش ام الفضل را به امام جواد عليه السلام تزويج كرد، در يكى از روزها مجلس بزرگى تشكيل يافته بود، خود ماءمون و حضرت جواد عليه السلام و يحيى بن اكثم و عده بسيارى از اهل تسنن در آنجا حضور داشتند، يحيى بن اكثم مساءله حساسى را پيش آورد و به امام جواد عليه السلام گفت :
يابن رسول الله ! روايت شده است كه جبرئيل امين بر پيامبر خدا نازل شده و گفت :
يا محمد! پروردگارت سلام مى رساند و مى گويد:
من از ابوبكر راضى هستم از ابوبكر سؤال كن ببين آيا او هم از من راضى هست يا نه ؟
آيا نظر شما درباره اين روايت مشهور چيست و چه مى گوييد؟
امام جواد عليه السلام فرمود:
من فضيلت ابوبكر را انكار نمى كنم ولى كسى كه اين خبر را نقل مى كند بايد خبر ديگرى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در حجة الوداع بيان نمود در نظر داشته باشد كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
كسانى كه بر من دروغ مى بندند زياد شده اند و بعد از من نيز زياد خواهند شد و هر كس عمدا بر من دروغ بندد جايگاه او در آتش خواهد بود. بنابراين هرگاه حديثى از من نقل شد آن را با كتاب خدا (قرآن ) و سنت (دستورات ) من مقايسه كنيد، هر كدام كه موافق كتاب خدا و سنت من بود قبولش ‍ كنيد.
هر كدام مخالف كتاب خدا و سنت من بود ردش نماييد.
سپس امام جواد عليه السلام فرمود:
اين روايت (درباره ابوبكر) موافق كتاب خدا نيست . زيرا خداوند مى فرمايد:
ما انسان را آفريديم و از رازهاى درون او آگاهيم و ما از رگ گردن به او نزديكتريم .(78)
آيا خداوند نمى دانست ابوبكر از او راضى است يا راضى نيست تا آن را به وسيله جبرئيل از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بپرسد؟ اين عقلا محال است .
باز يحيى بن اكثم گفت :
روايت كرده اند كه ابوبكر و عمر در زمين ، همانند جبرئيل و ميكائيل در آسمان است . آيا اين سخن درست است ؟
امام جواد عليه السلام فرمود: اين خبر نيز محل تاءمل است ، بايد درباره آن دقت نمود، زير جبرئيل و ميكائيل دو ملك مقرب درگاه خداوند هستند، كه هرگز گناه نكرده اند و لحظه اى از طاعت پروردگار خارج نشده اند، و حال آنكه ابوبكر و عمر مشرك بودند اگر چه پس از ظهور اسلام مسلمان شدند اما بيشتر عمرشان را در شرك و بت پرستى سپرى كرده اند، بنابراين محال است خداوند ابوبكر و عمر را به جبرئيل و ميكائيل تشبيه كند! و آنها را با دو ملك مقرب برابر و همسان بداند.
يحيى گفت :
روايت شده است كه ابوبكر و عمر، سروران پيران بهشتند. نظر شما در اين باره چيست ؟ آيا اين روايت درست است ؟
امام جواد عليه السلام فرمود:
اين روايت نيز محال است درست باشد. زيرا بهشتيان همگى جوانند و در ميان آنها پيرى وجود ندارد (تا ابوبكر و عمر سرور آنان باشد) اين خبر را بنى اميه ، در مقابل روايتى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله درباره حسن و حسين فرمود: (حسن و حسين سرور جوانان اهل بهشتند) جعل كرده اند.
يحيى بن اكثم گفت :
روايت شده است كه عمر بن خطاب چراغ اهل بهشت است .
امام عليه السلام فرمود:
اين خبر نيز از محالات است . زيرا در بهشت فرشتگان مقرب خدا، حضرت آدم و حضرت محمد صلى الله عليه و آله و همه انبيا و فرستادگان حضور دارند، بهشت با نور آنان روشن نمى شود تا با نور عمر روشن گردد. (بهشت تاريك نيست تا نيازى به چراغ داشته باشد، هميشه روشن است .)
يحيى گفت :
روايت شده است سكينه از زبان عمر سخن مى گويد.
حضرت فرمود:
من منكر فضل ابوبكر نيستم با اينكه ابوبكر بهتر از عمر بود بالاى منبر مى گفت :
من شيطانى دارم كه گه گاهى بر من مسلط مى شود و هر وقت ديديد از راه راست منحرف شدم مرا به راه راست بياوريد.
يحيى گفت :
روايت شده است كه پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود:
اگر من پيامبر نمى شدم حتما عمر پيامبر مى شد.
امام عليه السلام فرمود:
قرآن كريم از اين حديث ، راست تر است ، خداوند در قرآن مى فرمايد: به ياد آور هنگامى را كه از پيامبران پيمان گرفتيم و از تو و نوح ...(79)
از اين آيه به روشنى معلوم مى شود كه خداوند از پيغمبران پيمان گرفته است ، چگونه ممكن است پيمان خود را تغيير دهد؟ (به جاى محمد صلى الله عليه و آله عمر را پيغمبر كند) افزون بر اين هيچكدام از پيامبران به قدر يك چشم بر هم زدن به خدا شريك قايل نشده اند. چگونه خداوند كسى را به رسالت مبعوث مى كند كه بيشترين عمر خود را در شرك و كفر سپرى كرده است ؟ و نيز پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايد:
من پيامبر بودم در حالى كه آدم ميان روح و جسم بود.(80) (آفريده نشده بود.)
يحيى بن اكثم گفت :
روايت شده است كه پيغمبر فرمود:
هيچوقت وحى از من قطع نشد مگر اينكه خيال كردم كه بر خاندان خطاب (پدر عمر) نازل گشته است . (مقام رسالت از من به آنها منتقل شده است .)
امام جواد عليه السلام فرمود:
اين هم محال است ، زيرا ممكن نيست پيغمبر در رسالت خود شك كند. خداوند مى فرمايد:
خداوند از فرشتگان و انسانها پيغمبرانى انتخاب مى كند.(81) لذا چگونه ممكن است نبوت از كسى كه خدا او را برگزيده ، به كسى كه به خدا مشرك بوده ، منتقل شود (تا پيغمبر در نبوت خود شك و ترديد داشته باشد.)
يحيى گفت :
پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است :
اگر عذاب نازل مى شد، كسى جز عمر از آن نجات نمى يافت .
امام جواد عليه السلام فرمود:
اين هم محال است ، زيرا پيغمبر اسلام مى فرمايد:
خداوند آنان را (ملتى را) عذاب نمى كند مادامى كه تو در ميان آنها هستى و نيز مادامى كه استغفار مى كنند خدا عذابشان نمى كند.(82)
در اينجا يحيى بن اكثم كاملا در برابر امام درمانده و ناتوان شد و همه بزرگان اهل سنت آشكارا ديدند كه چگونه امام جواد عليه السلام با همه خرد سالى (83) به پرسشهاى قاضى بزرگ شهر بغداد جواب داد و شگفت تر اينكه قاضى از پاسخ به سؤالات امام فرو ماند.(84)


(67) توطئه اى كه خنثى شد 

يعقوب پسر ياسر مى گويد: متوكل عباسى بارها مى گفت :
كار ابن الرضا (امام هادى ) مرا عاجز كرده ، هر چه كوشش كردم شراب بنوشد و در مجلس شراب من بنشيند، نپذيرفت . ديگر فرصتى هم ندارم او را به اين كار بكشانم .
گفتند:
اگر درباره او چنين فرصتى ندارى مهم نيست . در عوض برادرش موسى شراب خوار و اهل ساز و آواز است ، مى خورد و مى نوشد و عشقبازى مى كند. خوب است بفرستيد او را از مدينه بياورند ما كار را بر مردم مشتبه مى كنيم . او را فرزند رضا معرفى كرده و مشهورش مى نماييم . (و مى خواستند از اين راه بر موقعيت امام هادى عليه السلام لطمه وارد كنند.)
متوكل كسى را با نامه پى موسى فرستاد، او را با تعظيم و احترام وارد بغداد كردند و همه بنى هاشم و سران لشكرى و كشورى به استقبالش ‍ رفتند.
متوكل تصميم داشت وقتى موسى وارد بغداد شد املاكى به وى واگذار كند و ساختمان عالى برايش بسازد. ساقيان شراب و زنان نوازنده نزد او بفرستد، پس از تكميل وسايل عيش و نوش ، خود نيز در آنجا به ديدنش ‍ برود.
موسى كه وارد شد، امام هادى عليه السلام در سر پل وصيف كه معمولا در آن محل از واردين استقبال مى شد با موسى ملاقات كرد و بر وى سلام گفت و احترامش نمود و به او گوشزد كرد و فرمود:
متوكل تو را خواسته تا حرمتت را بشكند و قدر و منزلت تو را پايين آورد و تو را بى ارزش كند. مبادا به او بگويى كه من اهل شراب هستم و شراب مى خورم .
موسى گفت :
اگر او مرا براى اين غرض خواسته باشد، چاره ام چيست ؟
فرمود:
احترام خود را نگهدار و چنين كارى مكن ! منظور او رسوا كردن شما است . هر چه امام عليه السلام او را موعظه و نصيحت كرد، موسى نپذيرفت . وقتى امام عليه السلام ديد موسى زير بار نمى رود، فرمود:
اين را بدان مجلسى را كه متوكل در نظر گرفته ، هرگز آن مجلس را نخواهى ديد و به آرزويت نخواهى رسيد.
سه سال موسى كه در بغداد بود، هر روز صبح به ملاقات متوكل مى رفت ، مى گفتند:
امروز كار دارد برو فردا بيا. فردا صبح كه مى رفت ، مى گفتند: حالا شراب خورده و مست است . برو فردا بيا! فردا كه مى رفت ، مى گفتند:
امروز مريض است و دارو خورده ، حال ملاقات ندارد. روزها به همين منوال گذشت تا متوكل كشته شد و در نتيجه آنها حتى يكبار با هم در يك مجلس ‍ شراب ، ننشستند.(85)


(68) معجزه هاى پيامبران الهى  

متوكل عباسى خليفه وقت از هر راه ممكنى امام هادى را اذيت مى كرد، گاهى به بعضى از اطرافيان خود دستور مى داد كه پرسشهاى دشوار بكنند تا شايد او را مغلوب سازند.
روزى به ابن سكيت (86) گفت :
در حضور من ، سؤالهاى دشوارى از ابن الرضا (حضرت هادى ) بكن !
ابن سكيت هم از حضرت پرسيد:
چرا خداوند موسى عليه السلام را با عصا و عيسى عليه السلام با شفا دادن كر، كور، پيس و زنده كردن مردگان و حضرت محمد صلى الله عليه و آله را با قرآن و شمشير به رسالت برانگيخت ؟
امام فرمود:
خداوند موسى عليه السلام را در زمانى با عصا و يد بيضا فرستاد كه علم سحر در ميان مردم رونق داشت ، موسى نيز معجزاتى از همان نوع برايشان آورد تا بر سحرشان پيروز گردد.
و عيسى عليه السلام را با شفا دادن كره ، كورها، پيسها و زنده كردن مردگان به رسالت برانگيخت كه در آن زمان مردم از لحاظ علم و طب نيرومند بودند و حضرت عيسى با اين معجزات بر آنها به اذن خدا غالب شد.
و محمد صلى الله عليه و آله را در زمانى به قرآن و شمشير به پيامبرى مبعوث كرد كه عصر شعر و شمشير بود و پيامبر گرامى با قرآن تابناك و شمشير بران بر شعر و شمشير آنها پيروز گرديد.
سپس ابن سكيت پرسيد:
اكنون بر مردم حجت چيست ؟
امام فرمود:
عقل انسان ، كه به وسيله آن ، كسى را كه به خدا دورغ مى بندد، مى توان شناخت و تكذيبش نمود.(87) همچنان كه راستگو را نيز به وسيله عقل مى توان شناخت .


(69) امام حسن عسكرى عليه السلام از ديدگاه دوست و دشمن  

يكى از دشمنان سر سخت اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله به نام احمد بن عبيدالله (88)، مى گويد:
من در سامرا كسى را در وقار، پاكدامنى و بزرگوارى همانند حسن عسكرى باشد، نديدم . او نزد همگان محترم و بر همه كس مقدم بود.
روزى در مجلس پدرم بودم كه براى رسيدگى به شكايات مردم نشسته بود، ناگهان دربان وارد شد و گفت :
ابن الرضا(89) بر در خانه منتظر است . پدرم با صداى بلند گفت :
اجازه بدهيد وارد شود.
در اين حال خوش اندام ، بسيار زيبا، با هيبت و جلالت خاصى وارد شد.
پدرم از جا برخاست و به استقبالش مى رفت ، او را در آغوش گرفت ، صورت و شانه هاى او را بوسيد و روى فرش نماز خود نشانيد و خودش در كنارش نشست و با او به صحبت پرداخت و مرتب مى گفت :
پدر و مادرم به فدايت ! جانم به قربانت !
من از ديدن اين جريانها خيلى تعجب كردم كه اين ، چه كسى است اين گونه مورد احترام پدرم است ! در همين وقت دربان وارد شد و گفت :
موفق آمد.(90)
هر وقت موفق پيش پدرم مى آمد، از هنگام ورودش نگهبانان و فرماندهان بين در و جايگاه پدرم به صف مى ايستادند تا موفق از حضور پدرم خارج گردد. پدرم كه فهميد موفق مى آيد به حضرت عسكرى گفت :
فدايت شوم ! اگر ميل داريد اكنون تشريف ببريد.
سپس به خدمتكاران گفت :
ايشان را پشت صف ببريد تا امير (موفق ) او را نبيند.
حضرت عسكرى برخاست كه برود پدرم از جا حركت كرد، او را در آغوش ‍ گرفت و صورتش را بوسيد. سپس آن جناب تشريف بردند. من به نگهبانان گفتم :
واى بر شما! اين چه كسى بود كه پدرم اين گونه بر او احترام كرد؟
گفتند:
او يكى از علويان و نامش حسن بن على معروف به ابن الرضا است .
تعجب من افزون تر گرديد. از آن وقت در مورد او با ناراحتى و انديشه به سر مى برم و درباره رفتار پدرم با او فكر مى كردم ، تا شب شد. پدرم عادت داشت هر شب پس از نماز عشا مى نشست و به كارهاى مردم رسيدگى مى كرد. من نزد پدرم آمدم و در مقابلش نشستم . روى به من كرد و گفت :
احمد! كارى دارى ؟
گفتم :
آرى ، اگر اجازه دهيد از شما سؤالى دارم .
گفت :
بگو! اجازه دارى هر چه مايلى بپرس !
گفتم :
پدر جان ! اين فرد كه امروز با او چنين رفتار كردى و مرتب مى گفتى : جان فدايت و آن همه تجليل و احترام از او به عمل آوردى ، چه كسى بود؟
گفت :
فرزندم ! او پيشواى رافضيان (شيعيان ) معروف به ابن الرضا سپس سكوت كرد و پس از لحظاتى گفت :
پسرم ! اگر خلافت از دست بنى عباس خارج گردد، هيچ كس از بنى هاشم سزاوارتر از او براى خلافت نيست . به خاطر فضل ، بزرگوارى ، زهد، پارسايى ، اخلاق پسنديده و شايستگى كه او دارد.
اى كاش پدرش را مى ديدى كه شخص بسيار بزرگوار و با عظمت بود.
من پس از شنيدن اين حرفها از پدرم بيشتر ناراحت و عصبانى شدم و از آن وقت جز، جستجو از وضع آن جنايت كار ديگرى نداشتم و از هر كس كه در مورد او تحقيق مى كردم ، دوست و دشمن ، همه از فضايل و مناقب و بزرگوارى او سخن مى گفتند و او را پيشواى رافضيان مى دانستند.
بدين جهت بيش از پيش عظمت او در نظرم افزون مى گشت .(91)


(70) لباس خشن براى خدا و لباس نرم براى مردم  

كامل مدنى جهت پرسش از مسائلى خدمت امام حسن عسكرى عليه السلام شرفياب شد. مى گويد:
وقتى محضر امام رسيدم ، ديدم لباس سفيد و نرمى بر تن دارد. با خود گفتم حجت و ولى خدا لباس نرم و لطيف مى پوشد آن وقت به ما دستور مى دهد كه با برادران خود مساوات كنيد و حال آنان را رعايت نماييد و از پوشيدن چنين لباسى ما را باز مى دارد.
در اين موقع حضرت آستين هاى خود را بالا زد، ديدم لباس سياه رنگ خشن در زير لباس نرم پوشيده ، در حال تبسم فرمود:
اى كامل هذالله و هذا لكم : اين لباس زيرين خشن براى خداست و اين لباس ‍ نرم كه از رو پوشيده ام براى شما است .(92) آرى ! در تمامى كارها بايد رضايت خدا را در نظر گرفت و شخصيت ظاهرى را نيز حفظ كرد.


(71) امام زمان (عج ) نورى بر دوش پدر 

احمد بن اسحاق (وكيل امام حسن عسكرى در قم ) مى گويد:
محضر امام حسن عسكرى عليه السلام رسيدم و مى خواستم درباره جانشين آن حضرت سؤ ال كنم .
امام عليه السلام پيش از آن كه من سؤال كنم ، فرمود:
اى احمد! خداوند متعال از لحظه اى كه آدم را آفريده تا روز قيامت ، زمين را از حجت خود خالى نگذاشته و نخواهد گذاشت و به ميمنت حجت الهى از اهل زمين گرفتاريها بر طرف مى شود، باران مى بارد و زمين بركاتش را خارج مى كند.
عرض كردم :
پسر پيامبر خدا! و جانشين پس از شما كيست ؟
حضرت با شتاب برخاست و به درون خانه رفت و بازگشت ، در حالى كه پسر بچه سه ساله اى را كه چهره اى همانند ماه شب چهارده داشت بر دوش ‍ گرفته بود.
آنگاه فرمود:
اى احمد بن اسحاق ! اگر نزد خداى متعال و حجتهاى او گرامى نبودى ، اين پسرم را به تو نشان نمى دادم ، همين پسرم همنام رسول خدا و هم كينه اوست . او كسى است كه زمين را پر از عدل و داد مى كند، همچنان كه پر ظلم و جور شده باشد.
اى اسحاق ! مثل او در ميان امت من ، مثل خضر و ذوالقرنين است . به خدا سوگند او غايب مى شود، كه در زمان غيبت او كسى از هلاكت نجات نمى يابد مگر اينكه خداوند او را در عقيده به امامتش ثابت نگه دارد و موفق بدارد كه براى ظهور او دعا كند.
عرض كردم :
سرور من ! آيا نشانه اى در اين بچه هست كه قلب من به امامت او اطمينان بيشترى پيدا كند و بدانم كه او همان قائم بحق است ؟
در اين وقت ناگاه آن پسر بچه به سخن آمد و با زبان فصيح عربى فرمود:
انا بقية الله ...
من آخرين سفير الهى در روى زمين و انتقام گيرنده از دشمنان خدا هستم . سپس فرمود:
اى احمد بن اسحاق ! اكنون كه با چشم خود، حجت حق را ديدى ، در جستجوى نشانه ديگرى مباش !
احمد بن اسحق مى گويد:
شاد و خرم از محضر امام عسكرى عليه السلام اجازه گرفته ، بيرون آمدم . فرداى آن روز به خدمت امام عسكرى عليه السلام رسيدم ، عرض ‍ كردم :
اى پسر رسول خدا! از عنايتى كه ديروز درباره من فرموديد (فرزند عزيزت با به من نشان داديد) بسيار شادمان شدم ، ولى نفرموديد علامتى از خضر و ذوالقرنين در اوست ، چه مى باشد؟
حضرت فرمود:
منظورم غيبت طولانى اوست ...(93).(94)


(72) پاسخ امام زمان (عج ) به نامه اسحاق  

اسحاق بن يعقوب نامه اى به ولى عصر امام زمان (عج ) نوشت و در آن مطالبى را از حضرت سؤال نمود. امام زمان (عج ) در پاسخ نامه وى مرقوم فرمود:
اما ظهور فرجم بسته به اراده خدا است .
كسانى كه براى ظهور وقت تعين مى كنند دروغگو هستند.
در پيشامدها كه به شما رخ مى دهد - براى دانستن حكم - آنها به راويان حديث ما (مراجع تقليد) رجوع كنيد، زيرا آنها حجت من بر شما هستند و من حجت خدا بر آنها مى باشم .
اما كسانى كه اموال ما (وجوهات ) در اختيار آنها است ، هر كس ولو مختصرى از آن را حلال بداند و بخورد، آتش خورده است .
و خمس بر شيعيان ما تا ظهور مباح شده و حلال است (95) تا اولادشان پاك باشد.
و علت غيبت مرا صلاح نيست بدانيد. خداوند مى فرمايد:
(يا ايها الذين آمنو لا تسئلوا عن اشياء ان تبدلكم تسؤ كم ):
اى كسانى كه ايمان آورده ايد، از چيزهايى كه اگر به شما آشكار شود ناراحت مى شويد، نپرسيد.
هر كدام از پدران من ، بيعت يكى از طاغوتيان به گردن آنها بود ولى من زمانى ظهور مى كنم كه بيعت هيچ كس از طاغوتيان زمان ، به گردن من نخواهد بود.
اما كيفيت بهره مندى مردم از من در زمان غيبتم ، مانند بهره مندى از خورشيد پنهان در پشت ابر است و من امان براى ساكنين زمين هستم .(96)


(73) خدمت پدر از ديدگاه امام زمان (عج ) 

مرد كارگرى (در نجف اشرف ) بود كه پدر پيرى داشت ، در خدمت گذارى او هيچ گونه كوتاهى نمى كرد، تا آنجا كه آفتابه مستراح پدرش را خود مى برد و منتظر مى ماند تا خارج شود و او را به منزل برساند.
او هميشه در خدمت پدر بود، جز شبهاى چهارشنبه كه به مسجد سهله مى رفت و در آن شبها به خاطر اعمال مسجد سهله و شب زنده دارى در مسجد نمى توانست در خدمت پدر باشد. ولى پس از مدتى ترك كرد و به مسجد سهله نرفت .
از او پرسيدند: چرا رفتن به مسجد سهله را ترك نمودى ؟
در پاسخ گفت :
چهل شب چهارشنبه به آنجا رفتم ، آخرين شب چهارشنبه بود، نتوانستم بعد از ظهر زود حركت كنم ، نزديكى هاى غروب به راه افتادم ، مختصر راه رفته بودم ، شب شد و من تنها به راه خود ادامه دادم . يك سوم راه مانده بود و هوا هم بسيار تاريك بود. ناگاه عربى را ديدم در حالى كه بر اسب سوار است به سوى من مى آيد، با خود گفتم : اين مرد راهزن است ، حتما مرا برهنه مى كند، همين كه به من رسيد با زبان عربى شروع به صحبت نمود و گفت :
كجا مى روى ؟
گفتم :مسجد سهله مى روم .
فرمود: همراه تو چيز خوردنى هست ؟
گفتم : نه .
فرمود: دست خود را در جيب كن !
گفتم : در جيبم چيزى نيست .
بار ديگر با تندى اين سخن را تكرار كرد.
من دست خود را در جيب كردم ، ديدم مقدارى كشمش توى جيبم هست كه براى بچه ها خريده بودم و در خاطرم نبود.
آنگاه فرمود:
اوصيك بالعود: پدر پيرت را به تو سفارش مى كنم . (عرب بيابانى پدر پير را عود مى گويد.)
اين جمله را سه بار تكرار كرد.
سپس از نظرم ناپديد شد، فهميدم او حضرت مهدى است و راضى نيست خدمت پدرم را حتى در شبهاى چهارشنبه نيز ترك بنمايم . از اين جهت ديگر به مسجد سهله نرفتم و آن عبادتها را ترك نمودم .(97)


(74) مردى از همدان در محضر امام زمان (عج ) 

احمد بن فارس اديب كه از بزرگان حديث است نقل مى كند:
طايفه اى در همدان به بنى راشد معروف بودند و همه شيعه و دوازده امامى هستند. پرسيدم :
علت چيست در ميان مردم همدان فقط آنها (در اين عصر) شيعه مى باشند؟
پير مردى از آنها كه آثار صلاح و نيكى در سيماى او نمايان بود، گفت :
علت شيعه بودن ما اين است كه جد ما (راشد) كه طايفه ما به او منسوب است سالى به زيارت مكه مى رفت ، نقل مى كرد:
هنگام بازگشت از مكه چند منزلگاه را در بيابان پيموده بودم مايل شدم از شتر پايين آمده و قدرى پياده راه بروم ، از شتر پياده شدم و راه زيادى را پيمودم ، خسته و ناتوان شدم و با خود گفتم :
اندكى مى خوابم تا رفع خستگى شود وقتى كه كاروان رسيد بر مى خيزم ، خوابيدم ولى بيدار نشدم مگر آن وقتى كه حرارت آفتاب را در بدنم احساس ‍ كردم ، چون بر خواستم ديدم كاروان رفته است و كسى در آن بيابان نيست ، به وحشت افتادم ، نه راه را مى شناختم و نه اثرى از كاروان نمايان بود. به خدا توكل نمودم و گفتم : راه را مى روم ، هر كجا خدا خواست ، ببرد.
چندان نرفته بودم كه ناگاه خود را در سرزمين سبز و خرمى ديدم كه گويى تازه باران بر آن باريده است و خوش بوترين سرزمينها بود. در وسط آن سرزمين قصرى ديدم مانند برق شمشير مى درخشيد.
گفتم :
اى كاش ! مى دانستم اين قصر كه همانند آن را تاكنون نديده و نشنيده ام ، چيست و از آن كيست ؟ به طرف قصر حركت كردم .
وقتى به در قصر رسيدم ، ديدم دو پيشخدمت سفيد پوست ايستاده اند، سلام كردم و آنها با بهترين وجه جواب سلام مرا دادند و گفتند: بنشين ! كه خدا سعادت تو را خواسته است . در آنجا نشستم . يكى از آنها وارد قصر شد، پس از اندك زمانى بيرون آمد و به من گفت :
برخيز داخل شو!
وارد قصر كه شدم ، ديدم قصرى بسيار باشكوه و بى نظير است ، پيشخدمت رفت پرده اى را كه بر در اتاق آويزان بود، كنار زد، ديدم جوانى در وسط اتاق نشسته و بالاى سرش شمشير بلندى از سقف آويزان است ، به طورى كه نزديك بود نوكش به سر وى برسد. جوان مانند ماه شب چهاردهى بود كه در ظلمت شب بدرخشد.
من سلام كردم و او با لطيف ترين و نيكوترين بيان ، جواب داد.
سپس فرمود:
مى دانى من كيستم ؟
گفتم : نه ، به خدا قسم !
فرمود:
(من قائم آل محمد هستم ، من همان كسى هستم در آخرالزمان با اين شمشير (اشاره كرد به همان شمشير آويزان ) قيام مى كنم ) و سراسر زمين را پر از عدل و داد مى كنم همان گونه كه پر از جور و ستم شده ، من بر زمين افتادم و صورت به خاك ماليدم .
فرمود:
چنين نكن ! برخيز! تو فلانى از اهل شهر همدان هستى .
گفتم :
بلى اى سرورم !
فرمود:
ميل دارى نزد خانواده ات برگردى ؟
گفتم :
آرى سرور من ! ميل دارم نزد آنها برگردم و ماجراى اين كرامتى را كه خدا به من عنايت كرده به آنها بازگو كنم و به آنها مژده بدهم .
در اين وقت اشاره به پيشخدمت كرد و او هم دست مرا گرفت و كيسه پولى به من داد بيرون آمديم ، چند قدم برداشته بوديم . ناگاه چشمم به سايه ها و درختها و مناره مسجدى افتاد. پيشخدمت به من گفت :
اينجا را مى شناسى ؟
گفتم :
در نزديكى شهر ما شهرى بنام استاباد (اسد آباد) است اينجا شبيه آن شهر است .
فرمود:
اين همان استاباد است ، برو كه به منزل مى رسى !
در اين هنگام به هر سو نگاه كردم . ديگر آن بزرگوار را نديدم ، وارد استاباد شدم ، كيسه را باز كردم ، چهل يا پنجاه دينار در آن بود، از آنجا به همدان آمدم ، خويشان خود را جمع كردم و آنچه را كه به من رخ داده بود، براى آنها نقل كردم ، تا موقعى كه دينارها را داشتيم همواره در آسايش و خير و بركت زندگى مى كرديم .(98)