داستان هاى ما جلد اول

على دوانى

- ۱ -


خلاصه پيشگفتار 
امتياز تاريخ غنى و درخشان اسلام نسبت به ساير اديان و مذاهب و اقوام و ملل ، به اينست كه از هر جهت كامل مى باشد. به طورى كه در هر قسمت به تفصيل حق مطلب را ادا كرده ، و ثروت معنوى بزرگى براى آيندگان برجاى گذارده است .
پيدايش و انحطاط ملتها و سقوط دولتها و انقراض اقوام روى زمين و علل و اسباب آن ، جنگها و كشمكشها و تصادمها، قهرمانيها و دلاوريها و رشادتها، شهامت ها و بلندنظرى ها، لئامت ها و تنگ نظرى ها، محبت ها و دوستيها، وفاها و مداراها، انحرافها و فسادها و عيش و نوشها، خوشيها و لذتها و كامرانيها، بدبختى ها و ناكامى ها و نگرانى ها و حمله ها و شكستها و پيروزى ها، اميدها و آرزوها، حرمانها و نااميدى ها، و جز اينها، همه و همه را با شرح و بسط مجمل و مفصل نوشته است .
از طرفى با ذكر مآخذ و سلسله سند، كليه رويدادها، حتى امور جزئى را با ريزه كارى و موشكافى مخصوصى يادداشت نموده و آنچه مربوط به دنيا و آخرت ، فرد و جميعت ، جوان و پير، زن و مرد، آقا و نوكر، دارا و ندار، شاه و گدا، سياه و سفيد، عشق و عاشق ، قهر و آشتى ، وصال و فراق ، عدل و ظلم ، حسن و قبح ، خشم و مهربانى ، پريشانى و شادمانى و غيرها بوده ، همه را ثبت كرده است .
اين معنى چنان روشن و آشكار است كه خواننده مى تواند تمام موضوعاتى را كه در زندگى بشر روى داده ، و مردم گذشته با آنها ارتباط داشته اند، در تاريخ اسلام بيابد. انسان مى تواند با مطالعه تاريخ اسلام در راه خودسازى و نيل به مقام عالى علمى و عملى و كمال والاى انسانى و اكتساب اخلاق پسنديده و صفات برجسته ، جوانمردى و ايثار و گذشت و فداكارى و جانبازى و شهادت در راه خدا و دفاع از حق و مظلوم و ايستادگى در مقابل باطل و ظالم را به نحو چشمگيرى در آن بيابد، و راز تجلى مسلمان واقعى ، به معنى درس عالى زندگى است كه در تاريخ اسلام و اين گونه صحنه ها و سرگذشتها آموزنده جلوه گر است .
اسلام اين امتياز را نيز دارد كه دانشمندان آن بيش از هر ملت ديگر در تاريخ كتاب نوشته اند، و به اين علم پرارزش پرداخته و نظر دوخته اند. زيرا در آن روز كه علماى اسلامى اقدام به تاءليف كتابهاى بزرگ و كوچك در تاريخ جهان و عرب و اسلام نمودند و آنرا به رشته تحرير در آوردند، از ساير ملتها در اين خصوص خبرى نبود، و اگر بود امتيازات تواريخ اسلامى را نداشت .
اهميت و توجهى كه مسلمانان نسبت به تاريخ مبذول داشتند از قرآن مجيد كتاب آسمانى خود گرفتند و تحت تاءثير وقايع تاريخى آن بود كه به اين فكر افتادند.
زيرا مى دانيم كه قسمت عمده قرآن را قصص و سرگذشت ملتهاى پيشين و مردم عرب قبل و بعد از اسلام تشكيل مى دهد.
قرآن مجيد از پيغمبران و امتهاى آنان و حوادثى كه در قلمرو تبليغات ايشان به وقوع پيوسته است ، سخن گفته و علل و جهات پيدايش آنها و عكس العمل اقوام را نسبت به آنان بازگو كرده است .
قرآن سوره هائى را اختصاص به نقل وقايع گذشتگان و افكار و كردار و رفتار آنان داده است . سوره آل عمران ، سوره هود، سوره يوسف ، سوره كهف ، سوره ابراهيم ، سوره مريم ، سوره لقمان ، سوره احزاب ، سوره انبياء، از اين قبيل هستند.
قرآن سوره اى هم به نام قصص يعنى نقل كردن داستان و سرگذشت مشتمل بر وقايع زشت و زيباى اقوام گذشته دارد، و آنچه را در خلال سوره هاى متعدد از تاريخ گذشتگان آورده و آنچه در سوره هاى نامبرده گفته است ، كافى ندانسته و چنانكه گفتيم يك سوره را هم به نقل داستانها و سرگذشتها موسوم كرده است .
حتى در آغاز سوره يوسف مى فرمايد: ما زيباترين نقل داستان را به تو وحى نموديم !
اين وقايع را كه قرآن مجيد بيان مى كند از نظر تاريخى و شناخت اقوام گذشته و ملتهاى از ميان رفته بسيار پرارزش است ، تا جائى كه بسيارى از نقاط مجهول و مجمل زندگى انبيا و امتهاى ايشان را كه در تورات و انجيل آمده است ، روشن ساخته و تصحيح كرده است .
داستانهاى ما از اين رهگذر سرچشمه مى گيرد. بر اساس اين بناى عظيم استوار است و از دو منبع سرشار آن و اخبار و احاديث و تواريخ غنى اسلام الهام گرفته است .
داستانهاى ديگران پايه و مايه محكمى ندارد. در نقل آن درست رعايت صحت و سقم نشده و لزومى هم نمى ديدند. داستانهاى آنها يا براى سرگرمى يا به منظور گرفتن نتيجه اخلاقى و اجتماعى بوده است ، و چندان كارى به صحت و سقم آن نداشته اند.
ولى داستانهاى ما كه ريشه هاى اساسى داشته است گذشته از اين كه وقايع حتمى و رويدادهاى واقعى را بازگو مى كند، از افرادى مطلع و با خدا نقل شده يا به وسيله نويسندگانى سرشناس به رشته تحرير در آمده است . بنابراين نتايجى روشن و گرانبها را ارائه مى دهد.
داستانهاى ما اين فرق را با ساير داستانها دارد كه از تواريخ اسلامى گرفته شده است . تواريخى كه نويسندگان آن سعى داشته اند وقايع و حوادث واقعى را ثبت كنند و نتايج تلخ و شيرين و زشت و زيبا و خوب و بد آنرا در معرض استفاده خوانندگان قرار دهند، تا از آن براى دگرگونى خويش و اصلاح اجتماع بهره گيرند.
بدين منظور نويسنده اين سطور از همان اوائل كه قلم به دست گرفت ، در صدد برآمد كه در فرصت هاى مناسب داستانهائى آموزنده و جالب را از تاريخ اسلام بيرون آورده و از زبان عربى ترجمه نموده يا با جزئى تغييرى در عبارت فارسى آن منتشر سازد، تا ضمن سرگرمى هاى سودمند و تفريحات سالم ، خوانندگان از اين رهگذر هم بهره مند شوند و بر كمالات خويش بيفزايند.
دو جلد از اين داستانها به نام داستانهاى اسلامى تاكنون چند بار منتشر شده است . قسمتى از آنها نيز از سال 1338 شمسى به بعد در مجله درسهائى از مكتب اسلام چاپ شده بود.
پس از چاپ جلد دوم داستانهاى اسلامى يادداشت هاى زيادى از تواريخ اسلامى و كتب مختلف عربى برداشتيم تا پس از ترجمه و تنظيم آن به صورت مجلدات بعدى چاپ و منتشر گردد.
جلد سوم را چون ناشر ديگرى منتشر كرد به نام داستانهاى ما موسوم نموديم . يكبار از طرف ناشر مربوط و يك يا چند بار هم توسط شخصى يا ناشرى گمنام و سودجو منتشر شد! ولى مدتهاست كه از چاپ و انتشار آن خبرى نيست .
از اين گذشته در دو جلد داستانهاى اسلامى هم اغلاط بسيار وجود دارد و با اينكه بارها به اطلاع ناشر آن رسانديم . مع الوصف با همان اغلاط منتشر مى گردد كه مايه كمال تاءسف است ! از همه اينها گذشته نشر آنها هم محدود و به شيوه خاصى انجام مى گيرد.
لذا با تقاضاى مكرر خواستاران و تجديد نظر در پاره اى از عبارات و برخى از عناوين آنها كه پس از سالها ضرورت داشت ، و افزودن 20 داستان ديگر و حذف 4 داستان از آنچه چاپ شده است ، جمعا 120 داستان زنده و آموزنده و سازنده را از مآخذى كه در پايان هر داستان نقل مى شود، به صورت سه جلد در آوريم ، و در اختيار خوانندگان قرار داديم .
به طورى كه مى بينيد تعدادى از داستانها از گلستان سعدى بدون كم و كاست نقل شده ، و فقط ما عنوانى براى آنها قرار داده ايم . زيرا سعدى در گلستان آنها را به عنوان حكايت نگاشته است .
علت نقل اين تعداد داستان از گلستان سعدى اينست كه نويسنده آنها را از مجموع هشت باب گلستان انتخاب كرده و شايسته نقل به منظور استفاده عموم دانسته است .
زيرا بقيه داستانهاى گلستان سعدى هر چند مشتمل بر امثال و حكم و پند و اندرز و عبارات شيوا و اشعار زيبا و كم نظير و شايد بى نظير مى باشد، ولى چون از سيرت پادشاهان و امرا و حكام عرب و عجم و ارباب زور و زر و كشف و كرامات مشايخ صوفيه و مدح و ستايش در اويش سخن به ميان آورده ، و گاهى روايات ضعيف و تعبيرات منافى اخلاق اسلامى در آن هست كه شايسته خواندن و بازگو كردن نيست ، لذا ما از مجموع آنها آنچه را مناسب ديديم آورديم ، آنهم با عين عبارات شيرين و نمكين سعدى . همچنين چند داستان از مولوى و حافظ و لطائف الطوائف فخرالدين على صفى را.
نيز از كشكول شيخ بهائى و زهرالربيع سيد نعمت الله جزائرى داستانها نقل كرده ايم . شايد در نظر بعضى ها نقل مطالب از اين دو كتاب در مقابل كتب حديث و تواريخ مشهور اسلامى ، چندان اهميت نداشته باشد، ولى بايد دانست كه اين دو كتاب تاءليف دو تن از دانشمندان بزرگ اسلام و تشيع است ، و به همين جهت كتب آنها از بسيارى از منابع تاريخى ، معتبرتر و داستانهاى آن پر ارزشتر مى باشد. بخصوص كه برخى از آنها را خود نقل مى كنند، و برخى ديگر را با يك واسطه از افراد موثق گرفته اند، و آيا تاريخ جز اينها است ؟!
اين داستانها را ما تقريبا بر اساس سابقه و زمان از بالا به پائين تنظيم كرده ايم ، مگر داستانهاى سعدى كه در خلال آنها به عنوان چاشنى و به مناسبت آورده ايم .
هر چند گفته اند مشك آنست كه خود بويد نه آنكه عطار گويد ولى براى تشيحيذ اذهان مى گوئيم اين 120 داستان بحمدالله به صورت گنجينه اى از علوم و فنون و تاريخ و ادب و اخلاق در آمده است . تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد؟
تهران : على دوانى 15 آبان 1363 شمسى
12 صفرالمظفر 1405 قمرى

در دير راهب  

پيش از آنكه پيغمبر اسلام حضرت ختمى مرتبت محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله وسلم متولد گردد، پدر جوانش عبدالله موقع بازگشت از سفر به مكه ، در مدينه ، زندگانى را وداع گفت . و همانجا مدفون گشت . محمد صلى الله عليه و آله وسلم پنج ساله بود كه آمنه مادر جوانش را نيز از دست داد و از آن پس تحت كفالت جدش عبدالمطلب بزرگ شهر مكه ، در آمد.
وقتى به سن هشت سالگى رسيد، عبدالمطلب چشم از جهان فرو بست . عبدالمطلب پيش از مرگش در ميان انبوه فرزندانش ابوطالب را كه با عبدالله از يك مادر بود به حضور طلبيد و به وى سفارش اكيد كرد كه بعد از او سرپرستى محمد برادرزاده يتيم خود را به عهده بگيرد و مانند پدر از وى مواظبت و مراقبت كند.
ابوطالب هم پذيرفت و از آن روز محمد پسر بچه يتيم و دوست داشتنى عبدالله ، به خانه عمويش ابوطالب آمد و تحت سرپرستى او قرار گرفت .
ابوطالب مانند بزرگان قريش ، مردى بازرگان بود و به كار داد و ستد اشتغال داشت . روزى كه خود را آماده مى ساخت تا به سفر تجارى شام برود، محمد جلو آمد و دامن عمو را گرفت و التماس كرد تا او را تنها نگذارد، و با خود به سفر ببرد.
سفر آن روز شام بسيار طاقت فرسا بود. هزاران كيلومتر راه ميان صحراى سوزان و دشت هاى بى كران عربستان ، آنهم با فقدان آب و مواد غذائى ، چيزى نبود كه بتوان آنرا آسان شمرد.
مردم عرب به اين مسافرتها در دشت هاى بى آب و علف و هواى گرم و طاقت فرسا خو گرفته بودند. ولى آيا پسر بچه اى كه براى نخستين بار تن به چنين سفرى طولانى مى دهد هم اين آمادگى و حوصله را دارد؟!
ابوطالب نيز از اين كه مى خواست محمد برادرزاده عزيزش را گذاشته و به مسافرت برود، ناراحت بود و به حال وى رقت برد. از اين رو گفت : به خدا هر طور باشد او را با خود مى برم ، و نمى گذارم از من جدا شود. سپس ‍ آهنگ سفر كرد و محمد برادرزاده خرد سالش را با خود برد.
در اين سفر طولانى ، طبق معمول بسيارى از تجار و سرشناسان مكه ، كاروانى بزرگ براى سفر به شام راه افتاده بود. كاروان آنها دشتهاى وسيع و ريگهاى روان و بيابانهاى بى كران حجاز را درنورديد و همچنان شب و روز در حركت بود و پيش مى رفت تا به شهر بصرى واقع در خاك اردن رسيد.
بصرى از شهرهاى قديمى روم در نواحى شام بود. راهبى به نام جرجيس كه به او بحيرا مى گفتند در آن حوالى در دير خود به عبادت خدا و انزواى از خلق اشتغال داشت . بحيرا روحانى بزرگ نصارا بود. صومعه وى در كنار جاده حجاز به شام قرار داشت .
افراد كاروان كه اينك به دير بحيرا رسيده اند، در سفرهاى قبلى بارها از كنار دير او گذشته و راهب مزبور را ديده بودند. در سفرهاى پيش ، سابقه نداشت كه بحيرا با يكى از آنها سخن بگويد، يا آنها را به دير خود دعوت كند.
ولى در اين سفر، وقتى كاروانيان آمدند و در زير درختى كه نزديك دير راهب بود پياده شدند و به استراحت پرداختند، راهب فرستاد و آنها را براى صرف غذا دعوت كرد. فرستاده گفت : راهب مى گويد: شما جماعت قريش ، بزرگ و كوچك و آقا و نوكر همگى امروز مهمان من هستيد و بايد براى صرف غذا به دير من بيائيد.
علت دعوت اين بود كه راهب در آن روز از بالاى دير خود، اطراف بيابان را مى نگريست . بحيرا با كمال تعجب ديد پاره ابرى بر سر يك نفر از كاروانيان سايه افكنده است ، و چون كاروان نزديكتر آمد ديد كه پاره ابر سايه بر سر جوانى افكنده است ، و هر چه او جلو مى آيد قطعه ابر همچنان بالاى سر اوست .
بحيرا ديد كاروانيان در زير درخت ، نزديك دير او فرود آمدند، و قطعه ابر بر درخت سايه افكند، سپس قسمتى از شاخه هاى درخت بهم آمد و سرازير شد و پسر بچه اى را در سايه خود گرفت !
گوئى بحيرا گمشده خود را يافته و از انتظار و اندوه ديرنشينى آسوده شده بود. زيرا بى درنگ غذاى مفصلى براى آنها تهيه ديد و چنانكه گفتيم از آنها خواست تا براى صرف غذا به دير او بروند.
يكى از كاروانيان ، گفت : اى بحيرا! بخدا ما امروز چيز تازه اى از تو مى بينيم ؟
بارها ما از كنار دير تو گذشته ، يا در اينجا فرود آمده ايم ، ولى هيچگاه سابقه نداشت است ما را دعوت كنى يا با ما سخن بگويى ، چه شده كه امروز بعكس رفتار كرده اى ؟
بحيرا گفت : همينطور است كه مى گويى ، ولى من در اين نوبت تصميم دارم شما را گرامى داشته و غذايى برايتان مهيا كنم تا همگى از آن بخوريد. از اينرو همه شما از طرف من دعوت هستيد و بايد به دير من بيائيد.
تمام افراد كاروان برخاستند و براى صرف غذاى بحيرا وارد دير او شدند. تنها محمد بود كه بواسطه خردسالى حاضر نشد، با آنها براى صرف غذا به دير برود.
همين كه بازرگانان قريش ، وارد دير شدند و بحيرا آنها را نگريست ، ديد كسى را كه او مى خواست و ديده بود ابر بر سر وى سايه افكنده است ، در ميان آنها نيست .
بحيرا گفت : مبادا كسى از شما جا مانده و نيامده باشد و از خوردن طعام من خوددارى كند، آيا همگى آمده اند؟
بازرگانان قريش گفتند: اى بحيرا! آنها كه بايد بيايند و دعوت تو را اجابت كنند آمده اند، فقط پسربچه اى باقى مانده كه چون از ما كم سن تر است ، از آمدن با بزرگان قوم ، خوددارى كرده است !
بحيرا گفت : نه ! او هم بايد بيايد تا با شما كنار خوان بنشيند و غذا صرف كند. يكى از بازرگانان قريش گفت : به لات و عزى سوگند براى ما ننگ است كه پسر عبدالله از خوردن غذائى كه ما براى صرف آن دعوت شده ايم خوددارى كند. سپس برخاست و محمد را آورد و ميان جمعيت نشانيد.
هنگامى كه محمد وارد شد و بحيرا از نزديك او را ديد، به دقت و پى درپى او را زير نظر گرفت و حركات و سكنات و نشانه اى بدنى آن پس ‍ بچه نجيب و دوست داشتنى را مى نگريست .
كنجكاوى بحيرا از لحظه ى ورود محمد تا پايان صرف غذا ادامه داشت ، به طورى كه يك لحظه هم از وى چشم نمى دوخت ، و روى از سمتى كه او بود بر نتافت .
وقتى مهمانان از صرف غذا فراغت يافتند، و متفرق شدند، بحيرا برخاست و نزديك محمد آمد و به وى گفت : اى جوان ! تو را به لات و عزى (1) سوگند مى دهم ، آنچه از تو مى پرسم ، به من جواب بده .
علت اين كه بحيرا به لات و عزى سوگند ياد كرد، اين بود كه مى شنيد مردان قريش اين طور سوگند ياد مى كنند. ولى محمد گفت : از شما خواهش مى كنم مرا به لات و عزى قسم ندهيد، كه به خدا من چيزى را به اندازه لات و عزى بد نمى دانم !
بحيرا گفت : پس تو را به خدا قسم مى دهم آنچه مى پرسم جواب بده !
محمد گفت : آنچه مى خواهى سؤال كن .
بحيرا سؤالاتى راجع به زندگى خصوصى محمد از وى نمود و از خواب و بيدارى و كارهاى روزانه اش جويا شد و محمد نيز به وى جواب داد
سپس برگشت و نگاهى به دوش محمد كرد. مهر پيامبرى را ميان دوش هاى او ديد و آنرا هم با آنچه درباره وى مى دانست ، هماهنگ يافت . اين مهر نظير حجامت بوده است .
آنگاه بحيرا رو كرد به ابوطالب و با وى به گفتگو پرداخت :
- اين پسر بچه ، چه نسبتى با تو دارد؟
- فرزند من است (ابوطالب نمى خواست محمد احساس يتيمى كند).
- نه او فرزند تو نيست ، و نمى بايد پدرش زنده باشد.
- بله او برادرزاده من است .
- پدرش چه شده ؟
- هنگامى كه مادرش به وى باردار بود، وفات يافت .
- درست است ، من به تو سفارش مى كنم ، مراقب باش يا برادرزاده ات را به شهر خود برگردان و يا در اين سفر كاملا مواظب او باش ، مبادا يهود آسيبى به وى برسانند.
بخدا اگر يهود او را ببينند و آنچه من مى دانم آنها هم بدانند، صدمه اى به او مى رسانند. برادرزاده تو آينده اى درخشان خواهد داشت ، زودتر او را به شهر خود برگردان تا از هر گونه خطرى در امان باشد.
ابوطالب نيز بعد از سفر شام با شتاب محمد را به مكه برگردانيد، مبادا در ميان راه يهود او را ببينند و از طرف آنها خطرى متوجه او شود.
اين نخستين سفر پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم به شام بود. سفرهاى ديگرى هم بعدها به سوريه نمود. در بازگشت از يكى از آن سفرها بود كه به سن بيست و چهار سالگى به واسطه شايستگى و حسن عملى كه درين شهرها نشان داده بود با خديجه بانوى بزرگ قريش ازدواج نمود و در چهل سالگى به مقام پيامبرى و خاتميت نائل گرديد.(2)


جعفر بن ابيطالب در دربار نجاشى  

پنجسال از بعثت پيغمبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله وسلم گذاشته بود، ولى هنوز تعداد مسلمان به صد نفر نمى رسيد. با اين وصف بت پرستان مكه متوجه شدند كه خطر بزرگى با قدرتى هر چه تمامتر اساس معتقدات آنها را تهديد مى كند. ناچار براى جلوگيرى از اين خطر كه هر روز بيشتر احساس مى شد به آزار و شكنجه و تهديد تازه مسلمانان پرداختند، و از هر سو كار را بر آنها سخت گرفتند.
مسلمانان هم كه دلهاشان با نيروى ايمان به خدا و منطق گرم پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم قوى گشته بود، آن همه آزار و شكنجه و سرزنشها را بر خود هموار نموده به خاطر پيشرفت دين مقدس اسلام و موفقيت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم صبر مى كردند، ولى كم كم كار به جائى رسيد كه كاسه صبرشان لبريز شد و از هر طرف خود را در معرض ‍ خطر ديدند.
مسلمانان سرانجام رفتند نزد پيغمبر و از حضرتش خواستند كه براى آنها چاره اى بينديشد، پيغمبر فرمود: برويد به سوى حبشه ، زيرا پادشاه آنجا مردى است كه به كسى ظلم نمى كند، تا موقعى كه خداوند شما را از اين سختى نجات دهد.
با صدور اين فرمان ، هشتاد و چند نفر مرد كه بعضى زنان و فرزندان خود را نيز همراه داشتند رهسپار حبشه گرديدند. طبق دستور پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم جعفر بن ابيطالب (جعفر طيار) پسر عموى حضرت و برادر بزرگ امير مؤمنان على عليه السلام كه مردى سخنور و قوى دل و با اراده بود، و در آن موقع بيست و چهار سال داشت با اسماء همسر خردمند خود، همراه مسلمانان هجرت كرد و سرپرستى مهاجرين را به عهده گرفت .
اين عده در كنار بحر احمر سوار كشتى گرديده و شبه جزيره عربستان را پشت سر گذاشته ، در ساحل حبشه پياده شدند و در آن كشور سكونت گزيدند، تا روزى چند دور از رنج و شكنجه همشهريان مشرك و كسان خود، بياسايند.
هنگامى كه مشركين مكه از مهاجرت مسلمانان مطلع شدند، و دانستند كه به حبشه رفته اند، عمروعاص و عمارة بن وليد را كه هر دو از افراد ورزيده كفار بودند، با هداياى شايسته ، به جانب حبشه اعزام داشتند، تا اجازه جلب مسلمانان را از پادشاه حبشه گرفته و آنها را برگردانند و به كيفر برسانند.
اين دو تن پس از ورود به حبشه طبق معمول ، نخست درباريان را با دادن هدايا با خود همراه نمودند تا آنها را نزد شاه ببرند و به خوبى معرفى كنند. و بتوانند بدون اطلاع و حضور مسلمانان ، دستور برگرداندن آنها را از شاه بگيرند، و آنان را در مقابل عمل انجام يافته قرار دهند. بدين گونه به حضور نجاشى پادشاه سالخورده حبشه كه مانند مردم كشورش كيش ‍ مسيحى داشت بار يافتند.
نمايندگان مشركين مكه جلو رفتند و هدايا را تقديم داشتند و در برابر شاه به خاك افتادند، سپس عمروعاص كه سياستمدار باتجربه و كهنه كار بود لب به سخن گشود و گفت : پادشاها! گروهى از مردم شهر ما سر به نافرمانى بزرگان خود برداشته اند، دين و خدايان ما را به باد دشنام گرفته اند، و هم اكنون گريخته به اين كشور آمده اند. سران ما از پيشگاه شاهانه استدعا دارند آنها را به اتفاق ما برگردانيد تا هر طور بزرگانشان مصلحت بدانند با آنها عمل نمايند!
درباريان خائن هم كه رشوه كفار قريش سبيل آنها را چرب كرده بود، در تاءييد خواسته عمروعاص اصرار نمودند كه شاه ، مسلمانان را همراه آنها به جانب مكه روانه سازد.
نجاشى كه پيرمردى دورانديش و پادشاهى دادگر و نيك سيرت بود، مثل اين كه از اصرار درباريان چيزى دستگيرش شده باشد خشمگين شد و گفت : نه ! بخدا مردمى را كه به من پناه آورده و در كشور من سكونت ورزيده اند و از ميان پادشاهان جهان فقط مرا برگزيده اند، هيچگاه تسليم دشمن نمى كنم !
سپس دستور داد كه مسلمانان را خبر كنند براى روز بعد در دربار حاضر شوند، تا اين كه با روبرو نمودن طرفين ، آنچه شايسته حق و عدالت است و درباره آنها انجام پذيرد.
آنشب براى مسلمانان شام شومى بود. آنها از اين كه بت پرستان مكه حتى در كشور بيگانه هم دست از آنها بر نمى دارند، اندوهگين بودند و مخصوصا زنان و فرزندان آنها شب را با ناراحتى خاصى به سر آوردند.
روز بعد نمايندگان مسلمانان به رياست جعفر بن ابيطالب كه در ميان آنها از همه كس به پيغمبر اسلام نزديكتر و از لحاظ حسب و نسب و شخصيت و نفوذ كلام از همه شريف تر و برتر بود، در دربار حاضر گشتند.
جعفر بن ابيطالب در مجلس شاه به خاك نيفتاد و تعظيم نكرد! بلكه فقط سلام كرد و در جائى كه تعيين كرده بودند نشست . چون علت آن را از وى پرسيدند، گفت : سجده و تعظيم در دين ما فقط براى آفريدگار جهان است .
فرستادگان قريش هم آمدند و مانند روز قبل تعظيم نمودند و به خاك افتادند، سپس در جاى خود نشستند.
سكوت مطلق در مجلس شاه حكمفرما بود، همه منتظر بودند كه شخص ‍ پادشاه لب به سخن بگشايد.
نجاشى ، جعفر بن ابيطالب را مخاطب ساخت و گفت : اين عده از طرف سران قوم شما آمده اند و درباره شما چنين مى گويند، نظر شما چيست ؟
جعفر بن ابيطالب از جا برخاست و گفت : اى پادشاه ! از اينان بپرس آيا ما بردگان ايشانيم ؟
نجاشى ، از عمرو عاص خواست تا پاسخ جعفر را بدهد.
عمرو عاص : نه ! شما آزادگان بزرگوار هستيد.
جعفر بن ابيطالب : آيا از ما طلبى داريد و براى مطالبه آن به سراغ ما آمده ايد؟
عمرو عاص : نه ! از شما طلبى نداريم .
جعفر بن ابيطالب : آيا كسى از شما را كشته ايم و ما را براى خونخواهى آنها مى خواهيد؟
عمرو عاص : نه !
جعفر بن ابيطالب : پس ما را براى چه مى خواهيد؟ تا توانستيد به ما آزار رسانديد، ما هم ناگزير از آن شديم كه از شهر و ديار شما هجرت كنيم ، چرا نمى گذاريد در كشور بيگانه آسوده باشيم ؟!
عمرو عاص گفت : اعليحضرتا! اينان با دين ما به مخالفت برخاستند و به خدايان ما دشنام دادند، جوانان ما را گمراه نمودند و اجتماع ما را پراكنده ساختند، آنها را به ما بسپار تا به نزد كسان و بزرگانشان برگردانيم و اختلافات خود را با آنها از ميان برداريم و از نوع گرد هم آئيم .
جعفر بن ابيطالب گفت : اى پادشاه ما مردمى نادان و بت پرست بوديم ، با خويشان خود به نيكى رفتار نمى كرديم و احترام همسايگان را نگاه نمى داشتيم و مرتكب اعمال زشت مى شديم ، زورمندان ما سعى در نابودى ضعفاء داشتند و حق يكديگر را رعايت نمى كردند...
در اين وضع اسف انگيز و موقعيت تاريك خداوند عالم پيغمبرى در ميان ما برانگيخت كه نسب و صداقت و امانت و پاكى او را به خوبى مى شناختيم ، او ما را از بت پرستى و قماربازى و ظلم و ستم و خونريزى به ناحق و زناكارى و رباخوارى و خوردن مردار و خون بر حذر داشت ، و به عدل و احسان و راستگوئى و امانت دارى و نيكى نسبت به خويشان و همسايگان فرمان داد، و از خوردن مال يتيم و ارتكاب فحشاء و منكر و دروغ نهى فرمود، و دستور داد كه خداى يگانه را پرستش كنيم و نماز بگذاريم و روزه بگيريم و زكاة بدهيم .
ما نيز به وى ايمان آورديم و گفته او را تصديق كرديم و آنچه حرام دانسته بود بر خود حرام نموديم و هر چه حلال كرده بود حلال شمرديم ...
قوم ما چون اين وضع را ديدند به دشمنى با ما برخاستند و به آزار و شكنجه ما پرداختند، و سعى كردند ما را از اين تعاليم حيات بخش ‍ منصرف كنند، و دوباره به بت پرستى وادارند. چون كار را بر ما تنگ گرفتند و مانع ديندارى ما شدند، به دستور پيغمبرمان به كشور شما رو آورديم تا مگر در پناه عدل شما از آسيب آنها، روزگارى چند بياسائيم !!
نجاشى سخنان جعفر بن ابيطالب را تاءييد نمود و گفت ، عيسى بن مريم نيز براى همين امور برانگيخته شده بود! آنگاه از جعفر بن ابيطالب پرسيد: آيا چيزى از آنچه پيغمبر شما از نزد خدا آورده است ، از حفظ دارى ؟
جعفر بن ابيطالب كه سخنورى بليغ و توانا و موقعيت شناس بود، در اينجا از ميان سوره هاى قرآن ، سوره مريم را انتخاب نمود و گفت : آرى ! سپس با بيانى فصيح و جذاب شروع به خواندن آيات آن كرد و به آنجا رسيد كه : چون مريم با روح خدا آبستن شد و با الهام الهى از مردم كناره گرفت و عيسى عليه السلام متولد گرديد،
بنىاسرائيل زبان به سرزنش وى گشودند و گفتند: دوشيزه شوهر نكرده كه پدر و مادرى پاكدامن داشته ، اين بچه را از كجا آورده است ؟
مريم اشاره كرد كه از خود نوزاد سؤال كنيد. گفتند: چگونه با كودكى كه در گهواره است سخن بگوئيم ؟ ناگهان عيسى عليه السلام آن طفل نوزاد به زبان آمد و گفت : من بنده خدا هستم ، خداوند كتاب آسمانى به من داده و مرا پيغمبر نموده ، و مبارك گردانيده ، در هر جا كه باشم و تا موقعى كه زنده ام به خواندن نماز و دادن زكوة و نيكى با مادرم سفارش كرده و مرا ستمكار و شقى قرار نداده است ، سلام بر من روزى كه متولد گشتم و روزى كه مى ميرم و روزى كه دوباره زنده و برانگيخته مى شوم

اين آيات را كه جعفر بن ابيطالب با لحنى دلنشين و گرم و نرم قرائت نمود طورى در دلها اثر بخشيد كه نجاشى و روحانيون و حضار مجلس را سخت تحت تاءثير قرار داد و بى اختيار گريستند! و برآورنده و خواننده آن آفرين گفتند!
نجاشى كه فوق العاده تحت تاءثير سخنان نافذ و بيانات شورانگيز جعفر بن ابيطالب قرار گرفته بود گفت : آنچه پيغمبر شما درباره عيسى گفته همه درست است .
عمرو عاص كه از همان لحظه اول از حضور مسلمانان در مجلس شاه بيمناك بود، چون در اين موقع وضع را وخيم ديد، مجددا تقاضاى خود را تكرار كرد و از نجاشى خواست كه مسلمانان را به او بسپارد تا همراه خود به حجاز برگرداند!!
نجاشى دست برد و سيلى محكمى به صورت عمروعاص نواخت به طورى كه از جاى آن خون جارى گشت و گفت ساكت باش ! به خدا اگر اين جمعيت را به زشتى ياد كنى مجازات مى شوى ، نه ! به خدا آنها را به شما تسليم نخواهم كرد.
عمروعاص كه ديد نقشه هايش يكى پس از ديگرى نقش بر آب مى شود چون در نيرنگ و تزوير استاد بود، مخفيانه با درباريان نجاشى ملاقات كرد و گفت : با اين كه مسلمانان بر ضد عيسى سخنى بزرگ و شگفت آور مى گويند، مع الوصف شاه شما به آنها احترام مى گذارد و خود به دين آنها در آمده است .
درباريان و روحانيون متعصب مسيحى هم فريب عمرو عاص را خوردند و بر ضد نجاشى سر به شورش برداشتند، و از وى خواستند كه حقيقت امر را براى آنها روشن سازد، و چيزى نمانده بود كه ملت او را از سلطنت خلع كند. نجاشى ، جعفر بن ابيطالب را طلبيد و در حضور سران نصارى پرسيد: شما درباره عيسى عليه السلام چه عقيده داريد؟ جعفر گفت : خداوند به پيغمبر ما فرموده است : عيسى بنده خدا و پيغمبر او و روح و كلمه اوست كه به مريم دوشيزه القاء شده است .
نجاشى ، چوبى از زمين برداشت و خطى كشيد و گفت : ميان عقيده ما و آنچه شما مى گوئيد بيش از اين خط فاصله نيست ! و بدين وسيله از خطر شورش ملت و فتنه اى كه عمرو عاص برانگيخته بود، نجات يافت . سپس ‍ هداياى مشركين را به عمرو عاص پس داد و گفت : خداوند از من رشوه نخواسته كه من هم از شما رشوه طلب كنم .
در اينجا توقف نكنيد و از هر راهى كه آمده ايد برگرديد و بدين گونه هيئت اعزام بت پرستان مكه با افتضاح و بدون اخذ نتيجه مراجعت كردند. آنگاه جعفر بن ابيطالب را پنهانى خواست و به دست وى مسلمان شد و گفت : شما در هر جاى كشور من كه مايل باشيد، مى توانيد بمانيد و در كمال آزادى و احترام به سر بريد.
چون خبر شكست ماءموريت بت پرستان و پيروزى مسلمانان و شخص ‍ جعفر بن ابيطالب به پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم رسيد، نامه اى مبنى بر تقدير از محبتهاى نجاشى نسبت به مسلمانان و شخص جعفر بن ابيطالب پسر عموى خود نوشت و براى او به حبشه فرستاد.
نجاشى هم با احترام زياد پاسخ نامه حضرت را نوشت و براى اطلاع بيشتر و شايد به منظور توجه مردم كشورش به وسيله فرزندش و سى نفر از علماء و روحانيون نصارى به مدينه فرستاد.
پيغمبر فرستادگان نجاشى را مورد تفقد فراوان قرار داد و شخصا از آنها پذيرائى فرمود. فرزند نجاشى مسلمان شد و در خدمت پيغمبر ماند. روحانيون هم پس از تحقيقاتى كه از پيغمبر به عمل آوردند و يقين كردند حضرت همان پيغمبر موعود است كه در انجيل بشارت داده شده است به حبشه مراجعت نمودند و موضوع را به نجاشى گزارش دادن و اين خود موجب مسرت بيشتر آن پادشاه خردمند گرديد.
بار دوم پيغمبر نامه اى براى نجاشى فرستاد كه وسيله بازگشت مسلمانان را فراهم سازد و آنها را روانه مدينه كند. نجاشى هم با تجليل فراوان و تشريفات پرشكوهى مسلمانان را به حضور پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم روانه نمود.
آخرين دسته مهاجرين در سال هفتم هجرى بعد از پانزده سال توقف در حبشه ، روز فتح خيبر وارد مدينه گشتند. پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم از آمدن مسلمانان و ديدن پسر عموى عاليقدرش جعفر بن ابيطالب كه قهرمان مهاجرين بود، آنچنان شاد و مسرور گرديد كه فرمود: نمى دانم از كدام يك خرسندتر باشم : از فتح خيبر يا آمدن جعفر!(3)


هند جگرخوار 

پيش از طلوع آفتاب جهانتاب اسلام ، سراسر گيتى و مخصوصا شبه جزيره عربستان در آتش فساد اخلاق مى سوخت . مردم اين منطقه كه به كلى از آداب دينى و تعاليم انبياء دور بودند، از دست زدن به هر عمل زشت و ناروائى پروا نداشتند. به همين جهت نيز ما آن عصر را جاهليت مى ناميم .
يكى از چيزهائى كه در عهد جاهليت رسميت پيدا كرده بود، وجود زنان منحرف و بدنام بود كه بيشتر در شهرهاى طائف و مكه يعنى مركز عربستان سكونت داشتند، اين زنها در عروسيها، جشنها، شب نشينيها و بزمهاى خصوصى به رامشگرى و خنياگرى و نوازندگى و رقصهاى محلى پرداخته ، بساط عيش و نوش دولتمندان و ارباب نفوذ را رونق مى بخشيدند، و بدين گونه با كمال آزادى ، روزگار مى گذرانيدند، و از هر گونه شهرت و شهوت پرستى برخوردار بودند.
يكى از اين زنان بى بند و بار كه كوس رسوائيش در همه جا طنين افكنده بود(4) هند دختر عتبة بن ربيعه بود كه پدرش از رجال متنفذ و معروف عرب به شمار مى آمد. اين زن اشرافى خوشگذران و هوس باز پيش از آن كه به همسرى ابوسفيان درآيد، با بسيارى از رجال سرشناس و جوانان زيبا داراى روابط نامشروع بود. هند اشتياق زيادى داشت كه نامش نقل مجالس و نقل محافل گردد و مرد و زن هنر او را بستانيد.
اين زن شهرت طلب ، بسيار خودخواه ، كينه توز، شرور و زباندار در تاءمين مقاصد خود از هيچ چيز باك نداشت !
ابوسفيان از اشراف بنى اميه و سرمايه داران مكه و مردى فخردوست و جاه طلب بود. وى با اين زن بدنام ازدواج كرد ولى هند در كارهاى خود آزاد بود. اين زن هنگامى كه شنيد پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله وسلم نبوت خود را اعلام فرموده و عده اى هم دعوت او را پذيرفته اند و متوجه شد كه با پيشرفت كار حضرت ، شكوه و جلال شوهرش تحت الشعاع نفوذ محمد صلى الله عليه و آله وسلم قرار مى گيرد، و خود او هم كه شهره شهر بود ديگر آن آزادى و بى بند و بارى سابق را نخواهد داشت ، از همان لحظه اول رسما به مخالفت با پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم برخاست و دوش بدوش شوهرش بر ضد آنحضرت به فعاليت پرداخت ، و از هر گونه تهمت و افترا و نكوهش و تمسخر و دروغ نسبت به پيغمبر بزرگوار اسلام خوددارى نمى كرد.
در مدت سيزده سالى كه پيغمبر اسلام در مكه دعوت خود را اعلام فرمود، اين زن و مرد به اتفاق ساير رؤ ساى قريش جلسه ها تشكيل دادند و شعرها در هجو پيغمبر گفتند، و در مجالس بزم خود خواندند و خنديدند و رقصيدند، و كارى نبود كه نكردند. تا سرانجام به فرمان خداوند، پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم ناگزير شد، شهر مكه را كه براى او به صورت كانون خطر درآمده بود ترك گفت و روى به مدينه آورد.
موقعى كه سران قريش شنيدند مردم با وفا و مهمان نواز مدينه مقدم پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم را گرامى داشته اند، و پروانه وار گرد شمع وجودش حلقه زده و به يارى او برخاسته اند، و تازه مسلمانهاى مكه هم دسته دسته مهاجرت نموده و به پيغمبر مى پيوندند؛ لشكرى بالغ بر هزار مرد جنگى و ساز و برگ كافى كه همه گردنكشان و سران مكه در آن شركت داشتند، بسيج كرده به جنگ پيغمبر شتافتند.
در اين جنگ با اين كه تعداد سپاه اسلام از سيصد و سيزده نفر تجاوز نمى كرد. مع الوصف سپاه كفر سخت شكست خورد. بيش از هفتاد نفر از ناموران آنها در اين جنگ به دست مسلمانان كشته شدند، هفتاد نفر هم اسير گرديدند، و بقيه فرار كردند.
از جمله مقتولين اين جنگ كه نخستين جنگ رسمى اسلام و كفر بود، و معروف به جنگ بدر است ، به تربيت عتبه پدر، شيبه عمو، وليد برادر، و حنظله پسر هند زن ابوسفيان بود كه هر چهار تن از دلاوران مشهور كفار به شمار مى آمدند، و همه به دست توانا و مردانه جوانمرد نامى اسلام على عليه السلام به هلاكت رسيدند.
هند بعد از اين واقعه كه براى او بسيار گران تمام شد، دست به حيله تازه اى زد، به اين معنى كه مرثيه اى در سوك كشتگان جنگ بدر ساخت و زنان و دختران قريش را جمع كرد و با آهنگ اندوهگين و هيجان انگيزى ؛ بر پدر و عمو و برادر و فرزندش نوحه سرائى مى نمود، و از دست پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم و على عليه السلام و حمزه عموى پيغمبر سران اسلام ، ناله ها مى كرد، و بدين گونه احساسات مرد و زن مشركين را به منظور تجديد قواى متلاشى شده آنها تحريك مى كرد.
او نمى گذاشت زنها اشك بريزند و خود هم ابدا نمى گريست و مى گفت تا ما انتقام خود را از محمد نگيريم نبايد گريه كنيم ! اين تحريكات و اقداماتى كه به دنبال آن صورت مى گرفت موجب شد كه سال بعد لشكر كفار با نفراتى چند برابر سال قبل ؛ در دامنه كوه احد واقع در حومه مدينه با سپاه اسلام مصاف دهند و پيكار كنند.
هند زنها را تشويق مى كرد كه در اين جنگ شركت جويند و منظره جنگ و شكست مسلمانها را كه به نظر آنها حتمى بود؛ از نزديك ببينند!
بعضى از زنان قريش دعوت هند را كه ادعاى رهبرى داشت رد كردند، ولى او با نطقهاى آتشين و پشت هم اندازيهاى خود احساسات آنها را تحريك نمود و حاضر كرد كه با وى در جنگ شركت كنند.
هنگامى كه آتش جنگ از هر سو شعله كشيد؛ زنها كه به دستور هند زره پوشيده بودند در پشت سر لشكر قرار گرفتند.
سپس خود هند در وسط لشكر قرار گرفت و بخواندن اشعار شورانگيز و حماسه هاى جنگى همراه با دف ، پرداخت و مردان خود را براى نبرد با سپاه اسلام تشجيع مى نمود، به طورى كه هر وقت يكى از مردان مشركين فرار مى كرد، ميل و سرمه دان به او مى داد و مى گفت : اى زن ! چشمت را سرمه بكش ، تو مرد نيستى و بايد خود را آرايش كنى !
در اين جنگ ، نخست بت پرستان شكست خوردند و عقب نشستند، ولى در حمله بعد بر اثر غفلت و سستى بعضى از سربازان نومسلمان ، دشمنان از كمينگاه بيرون آمدند و يكباره بر مسلمين تاختند.
هند آن زن زيبا و طناز و كاركشته در دلبرى و رامشگرى از فرصت استفاده كرد و شخصى به نام وحشى ، غلام جبير بن مطعم را ملاقات نمود و به او قول داد كه اگر پيغمبر اسلام يا على بن ابيطالب يا حمزه را به قتل رساند؛ او را به خود نزديك سازد و از مال دنيا بى نياز گرداند.
اين وعده چنان در وحشى كه در پرتاب نيزه مهارت داشت اثر كرد كه همانوقت در كمين حمزه نشست و از پشت سر نيزه اى به كتف وى زد و او را شهيد نمود. موقعى كه خبر شهادت حمزه به هند رسيد به قدرى خوشحال شد كه همانجا گردن بند و دست بندهاى زرين خود را بيرون آورد و به وحشى بخشيد و گفت : نه تنها تا زنده ام تو را فراموش نمى كنم بلكه استخوانهايم در قبر نيز به ياد تو خواهد بود!
سپس با وحشى به بالين كشته حمزه آمد و شكم آن سردار رشيد اسلام را شكافت و جگر او را درآورد و در دهان گذاشت و جويد!! آنگاه قسمتهائى از اعضاء بدن حمزه را قطع نمود و همه را بند كرد و مانند گردن بند به گردن آويخت ! ساير زنان قريش هم از او پيروى نمودند و با بقيه شهداى اسلام چنين كردند!
بعد از اين جنگ ، نيز هند و شوهرش ابوسفيان همچنان در شرك و بت پرستى بسر بردند و پيوسته مشغول نقشه كشى بر ضد پيغمبر عاليقدر اسلام و افكار نورانى او بودند، ولى نقشه ها يكى پس از ديگرى نقش بر آب مى شد و كار مهمى از پيش نمى رفت ...
در سال هشتم هجرى پيغمبر با سپاه انبوهى از مدينه حركت كرد و به قصد فتح مكه به حوالى آن شهر مقدس رسيد. پيش از همه كس ‍ ابوسفيان از مشاهده سپاه انبوه و نيرومند اسلام به كلى خود را باخت و از سرنوشت خويش بيمناك شد.
ناچار عباس عموى پيغمبر را واسطه كرد كه او را نزد پيغمبر(ص ) ببرد و از وى شفاعت نمايد. عباس هم او را پيش پيغمبر برد و بعد از گفتگوى زياد پيغمبر با شروطى او را مورد عفو قرار داد.
ابوسفيان سپس با شتاب وارد شهر شد و با فرياد گفت : اى اهل مكه ! اينك محمد با سپاهى انبوه و مجهز كه غرق در آهن و فولاد هستند فرا مى رسد، بدانيد كه هر كس سلاح بر زمين نگذارد يا به خانه خود، يا طبق تاءمين محمد به خانه من پناهنده نشود، جانش در معرض خطر است .
در اين موقع كه جمعيت دور او را گرفته بودند و جريان را از وى مى پرسيدند، هند خود را به ابوسفيان رسانيد و ريش او را گرفت و چند سيلى محكم و پياپى به گوش او نواخت و گفت : اى مردم ! اين مرد نگون بخت احمق را بكشيد تا از اين سخنان نگويد! ولى ديگر دير شده بود، زيرا همانموقع سپاه اسلام از چند نقطه وارد شهر شدند و اهل مكه را در مقابل عمل انجام يافته قرار دادند. مردم مكه در برابر پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم به زانو درآمدند و بدون هيچگونه مقاومتى تسليم گرديدند و از پيغمبر تقاضاى عفو كردند.
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم از مشاهده وضع رقت بار آنها كه سخت مرعوب شده و دست و پاى خود را گم كرده بودند متاءثر شد، و روى همان شفقت و راءفت ذاتى ، سوابق سوء آنها را ناديده گرفت و همه را مورد عفو قرار داد، و فرمود: شما همه آزاد هستيد! اسلحه خود را زمين بگذاريد و به هر جا كه مى خواهيد برويد! كه در امان مى باشيد.
سپس پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم با همراهى داماد و پسر عموى رشيد خود على عليه السلام بتهائى را كه مشركين در خانه خدا و پشت بام آن قرار داده بودند؛ درهم شكست ، و فرو ريخت . آنگاه در محلى نشست تا از مردم مكه براى پذيرش دين حنيف اسلام بيعت بگيرد. مردان دسته دسته آمدند و به پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم دست دادند و ايمان آوردند، و انصراف خود را از اعمال جاهليت اعلام داشتند. به دستور پيغمبر ظرف آبى گذاشتند، تا هر زنى كه مى خواهد ايمان بياورد، دست خود را در آن فرو برد و بدين گونه با پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم بيعت كند!
هند زن ابوسفيان هم كه روزى در شهر مكه نخود هر آشى بود، با همه دشمنى كه با پيغمبر اسلام داشت ، در اين هنگام كه جز تسليم و اظهار مسلمانى چاره اى نبود؛ ولى بعد از كشتن حمزه ، از طرف پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم خون او و شوهرش مباح شده بود؛ نخست از ترس ‍ خود را مخفى ساخت ، سپس به طور ناشناس در صف زنانى كه مى خواستند ايمان بياورند قرار گرفت ، تا او نيز ايمان بياورد!
هنگامى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم زنان را مخاطب ساخت و فرمود: ايمان شما قبول است به شرط اين كه دزدى نكنيد. هند كه مى خواست در هر جا نطق كند و رشد و نبوغ خود را به ثبوت رساند؛ در اين موقع هم نتوانست آرام بگيرد و در حضور آنهمه زن و مرد گفت : يا رسول الله ! شوهر من ابوسفيان مرد بخيلى است ، من هم پنهانى از مال او بر مى دارم ، آيا حلال است ؟ ابوسفيان در آنجا حاضر بود، وقتى سخن هند را شنيد گفت : آنچه تاكنون برداشته اى حلال ولى از اين به بعد حرام است !
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم از گفتگوى آنها خنديد و هند را شناخت سپس پرسيد: تو هند دختر عتبه هستى ؟ گفت ، آرى ، يا رسول الله ! گذشته ها را فراموش كن و مرا ببخش ، خداوند تو را ببخشايد! پيغمبر مهربان به خاطر پيشرفت دين خداوند و هدايت خلق سوابق او را ناديده گرفت و از تقصيرهاى او درگذشت .
آنگاه مجددا زنان را مخاطب ساخت و فرمود: شرط ديگر اينكه فرزندان خود را نكشيد. هند گفت : ما فرزندان خود را در كوچكى پرورش ‍ داديم و شما در بزرگى آنها را در جنگ بدر كشتيد!
باز پيغمبر فرمود: شرط ديگر اينست كه از اين پس مرتكب عمل زنا نشويد. هند كه تمام حضار به خوبى او را مى شناختند درين هنگام با كمال پرروئى گفت : يا رسول الله ! مگر زن آزاده ، تن به عمل زنا هم مى دهد،؟
از اين گفتگو، حضار كه از سوابق او كاملا اطلاع داشتند خنديدند، پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم هم رو به عمر كرد و خنديد!! و بدين گونه مراسم ايمان آوردن مردم مكه پايان يافت . ابوسفيان و همسرش از روى ناچارى با همه بى ميلى اسلام آوردند، ولى فعاليتهاى آنها كه دوش به دوش هم تا سر حد قدرت و امكان ، روز و شب بر ضد پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم و براى محو و نابودى اسلام نقشه مى كشيدند، به همين جا خاتمه نيافت و همچنان ادامه داشت ...
دشمنيهاى ديرين اين زن و مرد با پيغمبر خدا، دسيسه بازيهاى فرزند مفسدش معاويه با امير مؤمنان على عليه السلام ، و جنايتهاى نوه جنايتكار و فرومايه اش يزيد پليد، با اولاد پيغمبر و حضرت امام حسين عليه السلام آنچنان آثار شومى براى عالم اسلام به بار آورد كه مسير مسلمانان را براى نيل به هدفهاى تعاليم عالى اسلام ، دگرگون ساخت و آنها را به سرنوشت اسف انگيزى سوق داد كه نه تنها جهان اسلام را از جهش بيشتر به سوى معنويت و حقيقت باز داشتند، بلكه روى تاريخ عالم انسانى را سياه كردند(5)
به گفته حكيم سنائى در جواب غزالى كه لعن يزيد را جايز نمى دانست :
داستان پسر هند مگر نشنيدى
كه از او و سه كس او به پيمبر چه رسيد؟
پدر او در دندان پيمبر شكست
مادر او جگر عم پيمبر بمكيد
او بناحق ، حق داماد پيمبر بگرفت
پسر او سر فرزند پيمبر ببريد
بر چنين كسى نكنى لعنت و شرمت بادا
لعن الله يزيد و على آل يزيد


next page

fehrest page