غافلى را شنيدم كه خانه رعيت خراب كردى تا خزانه سلطان آباد كند، بى خبر از قول
حكيمان كه گفته اند: هر كه خداى را عزوجل بيازارد، تا دل خلقى به دست آرد، خداوند
تعالى همان خلق را برو گمارد تا دمار از روزگارش برآورد.
سرجمله حيوانات گويند كه شير است ، و اذلّ
(66) جانوران خر، و به اتفاق خر باربر به كه شير مردم در.
مسكين خر اگر چه بى تميزست
|
باز آمديم به حكايت ، وزير غافل ، ملك را ذمائم او به قرائن معلوم شد، در شكنجه
كشيد و به انواع عقوبت بكشت .
آورده اند كه يكى از ستمديدگان بر سر او بگذشت ، و در حال تباه او تاءمل كرد و گفت
:
نه هر كه قوت بازوى منصبى دارد
|
به سلطنت بخورد مال مردگان بگزاف
|
توان به خلق فرو برد استخوان درشت
|
ولى شكم بدرد چون بگيرد اندر ناف
|
بماند برو لعنت پايدار(67)
|
هر چه دانى ز نيك خواهى و پند
|
به دو پاى اوفتاده اندر بند
|
دست بر دست مى زند كه دريغ
|
تا پس از مدتى آنچه انديشه من بود در نكبت حالش به صورت بديدم كه پاره پاره بهم بر
مى دوخت ، و بقيه لقمه همى اندوخت . دلم از ضعف مالش بهم بر آمد و مروت نديدم در
چنان حالى ريش درونش به سلامت خراشيدن و نمك پاشيدن ، پس با دل خود گفتم :
زمستان لاجرم بى برگ ماند(68)
|
|