داستانهاى اصول كافى داستانهاى اصول كافى جلدهای ۲ و ۱

محمد محمدى اشتهاردى

- ۹ -


معصوم چهارم ، امام حسن مجتبى (ع )
سخنرانى امام حسن (ع ) در روز شهادت على (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
(در آن شب (21 رمضان سال چهلم هجرت ) كه امام على (ع ) به شهادت رسيد)
امام حسن (در روز آن شب ) در مسجد كوفه برخاست و براى مردم چنين سخنرانى كرد، پس از حمد و ثنا و صلوات بر پيامبر(ص ) فرمود:((اى مردم ! شب گذشته مردى از دنيا رفت ، كه گذشتگان بر او پيشى نگرفتند و آيندگان به او نمى رسند، او پرچمدار رسول خدا(ص ) بود كه جبرئيل و ميكائيل در طرف چپش بودند، از ميدان بر نمى گشت مگر اينكه خداوند او را پيروز مى كرد، سوگند به خدا او از مال سفيد و سرخ دنيا - جز هفتصد درهم - كه آن هم از عطايش زياد آمده بود، باقى نگذاشت ، و مى خواست با آن پول خدمتگزارى براى خانواده اش خريدارى كند، سوگند به خدا، او در شبى وفات كرد كه يوشع بن نون وصى موسى (ع ) وفات كرد، و همان شب عيسى (ع ) به آسمان رفت ، و همان شب قران نازل گرديد.

معجزه اى از امام حسن (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يكى از فرزندان زبير كه به امامت امام حسن (ع ) معتقد بود، همراه آن حضرت براى انجام حج عمره به سوى مكه مى رفتند ( يا پس از عمره از مكه باز مى گشتند) در مسير راه به يكى از آبگاهها رسيدند، كنار چند درخت خرماى خشكى كه از تشنگى خشك شده بودند فرود آمدند، فرشى براى امام حسن (ع ) در زير يكى از آن درختها گستراندند، و فرش ديگرى براى فرزند زبير زير درخت ديگرى پهن كردند.
در اين هنگام زبيرى سرش را به طرف بالا برد و گفت :(( اگر اين درخت خرما، داراى خرماى تازه بود و ما از آن مى خورديم بجا بود)).
امام حسن (ع ) به او فرمود:مثل اينكه خرما مى خواهى ؟
او گفت : آرى .
امام حسن (ع ) دست به طرف آسمان بلند كرد و به سخنى كه فهميده نشد، دعا نمود هماندم درخت سبز گرديد و داراى برگهاى تازه و خرماهاى تازه گرديد، ساربانى كه در آنجا بود و شتران خود را به كاروانيان كرايه داده بود، وقتى كه اين منظره را ديد، گفت :((به خدا اين جادو است )).
امام حسن (ع ) به او فرمود:((واى بر تو! اين جادو نيست ، بلكه دعاى مستجاب پسر پيغمبر(ص ) مى باشد)).
آنگاه بعضى از حاضران از آن درخت بالا رفتند، و هر چه خرما داشت چيدند به طورى كه براى همه حاضران كفايت نمود. (211)

امام حسن (ع ) در راه مكه و خبر از آينده
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در يكى از سالها، امام حسن مجتبى (ع ) پياده از مدينه به مكه رهسپار شد، به طورى كه پاهايش آماس كرد، در مسير راه ، يكى از خدمتكاران عرض ‍ كرد:
((اگر سوار شوى ، اين آماس رفع مى گردد)).
امام حسن : ((نه ، وقتى كه به منزگاه بعدى رسيديم ، سياه پوستى نزد تو آيد و روغنى همراه دارد، تو آن روغن را او بخر چانه نزن )).
خدمتكار: پدر و مادرم به قربانت ، ما به هيچ منزلگاه وارد نشده ايم كه به دوافروشى برخورد كنيم .
امام حسن : آن مرد در نزديك منزلگاه بعد، است .
خدمتكار مى گويد: حدود يك ميل (دو كيلومتر) از آنجا گذشتيم ، ناگاه آن سياه پوست پيدا شد، امام به من فرمود: نزد اين مرد برو و روغن از او بگير و قيمت آن را به او بده .
خدمتكار نزد سياه پوست رفت و تقاضاى روغن كرد.
سياه پوست : اين روغن را براى چه كسى مى خواهى ؟
خدمتكار: براى حسن بن على (ع ).
سياه پوست : خواهش مى كنم مرا نزد آن حضرت ببر.
خدمتكار موافقت كرد و با سياه پوست به حضور امام حسن (ع ) آمدند، سياه پوست عرض كرد:((پدر و مادرم به فدايت ، من نمى دانستم كه روغن را براى شما مى خواهد، اجازه بده قيمتش را نگيرم ، زيرا من غلام شمايم ، از خدا بخواهيد به من پسرى سالم عنايت كند كه دوست شما اهلبيت (ع ) باشد، زيرا وقتى كه از نزد همسرم جدا شدم ، درد زائيدن داشت .
امام حسن : به خانه ات برو كه خدا پسرى سالم به تو عطا فرموده است و او از شيعيان ما است (212) (اين پسر همان شاعر معروف و مبارز و دوست مخلص اهلبيت (ع ) يعنى ((سيد حميرى ))شد، كه به نقل بعضى از 2300 قصيده در شاءن خاندان رسالت سروده است ... (213)

گريه امام حسن (ع ) از دو چيز
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگامى كه امام حسن (ع ) در بستر شهادت و سفر آخرت ، قرار گرفت ، گريه مى كرد، يكى از حاضران عرض كرد:
((اى پسر رسول خدا! آيا با آنهمه مقام ارجمندى كه در پيشگاه رسول خدا(ص ) دارى ، و آن حضرت درباره تو چنين فرمود، و بيست بار، پياده به حج رفته اى ، و سه بار تمام دارائيت را نصف نموده اى ، و حتى كفشت را به مستمندان داده اى ، چرا گريه مى كنى ؟)).
امام حسن در پاسخ فرمود:
انما ابكى لخصلتين ؛ لهول وفراق الاحبة
:((همانا درباره دو چيز گريه مى كنم : 1- از وحشت روز قيامت (كه هر كس ‍ براى نجات خود به هر جا سر مى كشد تا به آن پناه ببرد، و پناهى نمى بيند) 2- و فراق و جدايى دوستان )).(214)

وصيت امام حسن (ع ) و ماجراى تلخ دفن جنازه او
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگامى كه امام حسن (ع ) به زهر جفا مسموم شده و در اواخر ماه صفر سال 50 هجرت در بستر شهادت قرار گرفت ، برادرش امام حسين (ع ) را طلبيد و به او چنين وصيت كرد:
((برادرم ! به تو وصيت مى كنم ، آن را اجرا كن ، هنگامى كه از دنيا رفتم ، جنازه ام را براى دفن ، آماده كن ، سپس جنازه ام را كنار (قبر) رسول خدا(ص ) ببر، تا با او تجديد عهد كنم ، سپس مرا به جانب (قبر) مادرم فاطمه (س ) ببر، و پس از آن مرا به بقيع ببر و در آنجا جنازه ام را به خاك بسپار، و بدان كه از طرف ((حميراء)) (عايشه )، كه مردم از دشمنى و خلافكارى او با خدا و پيامبر، و ما اهلبيت ، آگاهى دارند، مصيبتى به من مى رسيد)).
هنگامى كه امام حسن (ع ) وفات كرد، جنازه اش را روى تابوتى نهادند، و آن را به محلى كه پيامبر(ص ) در آن محل ، بر جنازه ها نماز مى خواند بردند، امام حسين (ع ) بر جنازه برادرش نماز خواند و پس از نماز، جنازه را به كنار قبر پيامبر(ص ) بردند.
در اين هنگام (افراد مرموزى ) به عايشه چنين خبر دادند: ((بنى هاشم جنازه امام حسن (ع ) را كنار قبر رسول خدا(ص ) آوردند، و مى خواهند، آن را دفن كنند)).
بى درنگ عايشه بر استرى زين كرده سوار شد و شتاب كرد - او نخستين زنى بود كه در عصر اسلام ، سوار بر زين استر شد - و كنار قبر رسول خدا آمد و فريا زد: نحو ابنكم عن بيتى ...: ((پسر خود را از خانه من دور كنيد، زير نبايد در اينجا چيزى دفن گردد، و پرده حريم پيامبر(ص ) دريده شود)).
امام حسين (ع ) به گفتار عايشه ، چنين پاسخ داد:
((ت و پدرت ، از قبل ، پرده حريم پيامبر(ص ) را دريديد، و تو كسى (جنازه ابوبكر) را به خانه پيامبر(ص ) آوردى كه آن حضرت دوست نداشت در نزديك او باشد، خداوندى در مورد اين كار، از تو باز خواست خواهد كرد، همانا برادرم (امام حسن ) به من امر كرد تا جنازه اش را كنار (قبر) پدرش ‍ رسول خدا(ص ) ببرم ، تا با او تجديد عهد كند، بدان كه برادرم از همه مردم به خدا و رسولش و معنى قرآن ، آگاهتر بود، و داناتر از آن بود كه پرده حريم رسول خدا(ص ) را پاره كند، زير خداوند در قرآن (آيه 53 احزاب ) مى فرمايد:
يا ايها الذين آمنوا لا تدخلوا بيوت النبى الا ان يؤ ذن لكم
:((اى كسانى كه ايمان آورده ايد، بدون آنكه پيامبر به شما اجازه دهد، وارد خانه او نشويد)).
ولى تو (اى عايشه !) بدون اجازه پيامبر(ص )، مردانى را به خانه او راه دادى .
خداوند در قران (آيه 2 حجرات ) مى فرمايد:
يا ايها الذين آمنوا لا ترفعوا اصواتكم فوق صوت النبى
:((اى كسانى كه ايمان آورده ايد، صداى خود را از صداى پيامبر(ص ) بلندتر نكنيد)).
ولى به جانم سوگند، تو (اى عايشه !) به خاطر (دفن جنازه ) پدرت (ابوبكر) و به خاطر(دفن جنازه ) فار وقتش (عمر) بغل گوش پيامبر(ص )، كلنگها زدى ، با اينكه خداوند در قرآن (آيه 3 حجرات ) مى فرمايد:
ان الذين يغضون اصواتهم عند رسول الله اولئك الذين امتحن الله قلوبهم للتقوى
:((آنها كه صداى خود را نزد رسول خدا(ص ) كوتاه مى كنند، كسانى هستند كه خداوند قلوبشان را براى تقوا، خالص نموده است )).
سوگند به جانم (اى عايشه !) پدرت (ابوبكر) و فاروقش (عمر)، با نزديك نمودن خود به پيامبر(ص )، او را آزار دادند، و آن حقى را كه خداوند با زبان پيامبرش به آنها امر كرده بود، رعايت ننمودند، زيرا خداوند مقرر فرمود كه آنچه نسبت به مؤ منان ، در زنده بودنشان حرام است ، در هنگام مردنشان نيز حرام است .
سوگند به خدا اى عايشه ! اگر از نظر ما خداوند دفن جنازه امام حسن (ع ) در نزد قبر پيامبر(ص ) را، كه تو آ نرا نمى خواهى ، جايز نموده بود، مى فهميدى كه بر خلاف خواسته تو، ما آن جنازه را در آنجا دفن مى كرديم .
سپس محمد حنفيه ، رشته سخن را بدست گرفت و خطاب به عايشه گفت :
((اى عايشه ! تو يك روز بر استر مى نشينى ، و روزى (در جنگ جمل ) بر شتر مى نشينى ، و به خاطر كينه و دشمنى كه با بنى هاشم دارى ، نه هواى نفس خود را كنترل مى كنى و نه بر زمين قرار مى گيرى )).
عايشه با تندى به محمد حنفيه رو كرد و گفت :((اى پسر حنفيه ! اينها فرزندان فاطمه ها هستند، كه سخن مى گويند، تو چه مى گوئى ؟)).
در اينجا امام حسن (ع ) به دفاع از برادرش محمد حنفيه پرداخت و فرمود:((اى عايشه ! چرا محمد را از فرزندان فاطمه ، دور مى كنى ، به خدا كه او فرزندزاده سه فاطمه است 1- فاطمه دختر عمران (مادر ابوطالب )2- فاطمه دختر اسد(مادر اميرمؤ منان على عليه السلام ) 3- فاطمه دختر زائده (مادر عبدالمطلب ).
عايشه با تندى به امام حسين (ع ) گفت :((فرزند خود را (جنازه حسن (ع ) را) از اينجا دور كنيد، و آن را به جاى ديگر ببريد كه شما مردمى هستيد كه خواهان دشمنى مى باشيد)).
آنگاه امام حسين (ع ) (مطابق وصيت برادرش امام حسن ) جنازه امام حسن (ع ) را به جانب (قبر) مادرش برد و سرانجام در بقيع به خاك سپرد.(215)

معصوم پنجم ؛ امام حسين عليه السلام
خبر از شهادت امام حسين (ع ) قبل از تولد او
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
آغاز هجرت بود، هنوز امام حسين (ع )، به دنيا نيامده بود، جبرئيل نزد پيامبر(ص ) آمد و عرض كرد:((اى محمد! خداوند تو را به نوزادى از فاطمه (س ) بشارت مى دهد، كه به دنيا مى آيد، و امت تو بعد از تو او را مى كشند)).
پيامبر(ص ) از اين خبر نگران شد... بار ديگر جبرئيل نازل گرديد و همين خبر را داد، باز پيامبر (ص ) نگران شد.
جبرئيل به آسمان صعود كرد و سپس بازگشت ، عرض كرد:((اى محمد! پروردگارت سلام مى رساند و مژده مى دهد كه مقام امامت و ولايت را در ذريه او قرار دادم .)).
پيامبر(ص ) از نگرانى بيرون آمد و گفت :((راضى شدم )).
پيامبر(ص ) همين مطلب را به فاطمه (س )، خبر داد، فاطمه (س ) نگران شد، وقتى پيامبر(ص ) به فاطمه (س ) فرمود: ((خداوند، مقام امامت را در ذريه او قرار مى دهد))، فاطمه (س ) شاد شد و گفت : ((خشنود شدم )).(216)

گفتار امام حسين (ع ) به مرد كوفى پيرامون علم امامان (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
(امام حسين (ع ) با كاروان خود از حجاز به سوى كوفه رهسپار بود، در همان سفرى كه در كربلا به شهادت رسيد) در سرزمين ((ثعلبيه )) (يكى از منزلگاههاى بين كوفه و مكه ) يك نفر از اهالى كوفه نزد امام حسين (ع ) آمد و سلام كرد، امام حسين (ع ) جواب او را داد و به او فرمود:
((از اهل كجا هستى ؟)).
او گفت : از اهل كوفه هستم .
امام حسين :( كه مى خواست حجت را بر او تمام كند، و گويا او از كوفه فرار كرده بود و لازم بود كه نصيحت شود) به او فرمود: ((سوگند به خدا اى برادر كوفى ، اگر در مدينه تو را ديده بودم ، جاى پاى جبرئيل را در خانه ما به تو نشان مى دادم و محلى كه جبرئيل بر پيامبر(ص ) در آن محل نازل مى شد، مشاهده مى كردى ، اى برادر كوفى ! با اينكه سرچشمه علم مردم در نزد ما است ، آيا مردم ، عالم شدند و ما جاهل مانديم ، اين از مطالبى است كه هرگز پذيرفته نيست )) (217)

مهدى (عج )، انتقام گيرنده خون حسين (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگامى كه امام حسين (ع ) با آن وضع جانسوز به شهادت رسيد، صداى گريه و ناله فرشتگان بلند شد، و گفتند:((اى خدا! با حسين (ع )، برگزيده تو و پسر پيامبر تو اين گونه رفتار كنند؟)).
خداوند سايه و شبح حضرت قائم (عج ) را به آنها نشان داد و فرمود: بهذا انتقم لهذا: ((با اين (قائم ) انتقام خون حسين (ع ) را مى گيرم )). (218)

داستان شير و فضه در كربلا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگامى كه امام حسين (ع ) در كربلا به شهادت رسيد، دشمنان خواستند بدن اطهرش را زير سم ستوران قرار دهند، فضه كنيز حضرت زهرا(س ) در كربلا بود، جريان را به زينب (س ) خبر داد، و سپس گفت : ((اى بانو من ((سفينه )) غلام آزاد شده ، رسول خدا(ص ) سوار بر كشتى شده بود، و به سفر مى رفت ، كشتى شكست ، و خود را (به كمك امواج دريا) به جزيره اى رسانيد، در آنجا شيرى ديد، هراسان شد و به شير گفت : ((من غلام پيامبر(ص ) هستم .))
شير براى او فروتنى كرد، تا آنجا كه (او را سوار بر پشت خود كرد و) به جاده راهنمائى نمود، اكنون همان شير در ناحيه اى (از اين دشت ) است ، به من اجازه بده نزد او بروم و جريان را به او بگويم (تا همانگونه كه آن شير، سفينه را از نگرانى خارج ساخت ، ما را نيز از نگرانى بيرون آورد).
فضه نزد آن شير رفت و گفت : ((آيا مى دانى كه مى خواهد بدن اطهر امام حسين (ع ) را زير سم ستوران قرار دهند؟)).
شير برخاست و به قتلگاه آمد، دستهاى خود را روى جسد امام حسين (ع ) نهاد، سواران به طرف بدن مطهر آمدند، هنگامى كه آن شير را ديدند، عمر سعد گفت :((فتنه و بلائى ديده مى شود، تا خاموش است آن را بر نينگيزيد، باز گرديد و پراكنده شويد)).
سواران ، ترسيدند و بازگشتند (219)به اين ترتيب ، آن شير به قدر توان خود از امام حسين (ع ) حمايت كرد.

سوگوارى رباب براى امام حسين (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگامى كه امام حسين (ع ) به شهادت رسيد، يكى از همسران او كه از طايفه كلبيه بود(يعنى رباب مادر سكينه ) براى مصائب آن حضرت مجالس ‍ سوگوارى بپا كرد، او گريه مى كرد و خدمتكاران و حاضران گريه مى كردند، به طورى كه اشك چشمانتان خشك و تمام شد، در آن هنگام يكى از كنيزان همچنان گريه مى كرد و اشك مى ريخت ، رباب او را طلبيد و فرمود: چرا در ميان ما كه اشك چشممان خشك و تمام شده ، تنها تو مانده اى كه هنوز اشك از چشمانت سرازير است .
كنيز گفت : من وقتى كه به دشوارى مى افتم ، شربت سويق ( بدست آمده از آرد نرم ) مى آشامم ، از اين رو اشكم تمام نشده است .
رباب دستور داد، شربت سويق تهيه كردند، خود و ساير بانوان از آن نوشيدند، و به آنها گفت : ((هدف من از تهيه اين شربت اين بود تا بنوشيد و براى گريه و ريختن اشك براى مصائب حسين (ع ) قوت و نيرو بگيريد)).
و نيز نقل شده كه شخص ناشناسى ، چند پرنده سياه رنگ براى رباب (س ) فرستاد، تا بوسيله آنها بر سوگوارى حسين (ع ) كمك شود، او وقتى كه آنها را ديد، پرسيد اين ها چيست ؟
گفتند: هديه اى است كه فلانى فرستاده تا برسوگوارى حسين (ع ) كمك شوى ، او گفت : ما كه عروسى نداريم ، اينها را براى چه مى خواهيم ، سپس ‍ دستور داد آنها را از خانه بيرون كردند و بعد از رفتن آنها، اثرى از آنها ديده نشد و به طور عجيبى ناپديد شدند.(220)

معصوم ششم امام سجاد عليه السلام
وصيتنامه امام حسين (ع ) و تعيين وصى خود
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگامى كه وقت شهادت امام حسين (ع )، فرا رسيد، دختر بزرگش به نام فاطمه (س ) را به حضور طلبيد، و نوشته اى پيچيده ، و وصيتى آشكار را به او سپرد، زيرا على بن الحسين امام سجاد(ع ) در آن وقت به سخنى بيمار بود، به گونه اى كه گويا در حال احتضار است .
فاطمه (س ) آن وصيتنامه را گرفت ، و بعدا آن را به برادرش على بن الحسين (ع ) داد.
امام باقر(ع ) پس از نقل ماجراى فوق ، فرمود: سوگند به خدا، آن وصيتنامه و طومار پيچيده ، به ما رسيد.
يكى از حاضران پرسيد: ((فدايت گردم ، در آن طومار، چه نوشته شده بود؟)).
امام باقر: ((سوگند به خدا، آنچه از زمان آدم (ع ) تا پايان دنيا، مورد نياز انسانها است در آن وجود دارد، و به خدا احكام حدود و مجازاتهاى مرتكبين جرائم ، حتى جريمه خراش ، در آن ، ثبت است )).(221)

ماجراى ازدواج مادر سجاد(ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در ماجراى فتح ايران بدست سپاه اسلام ، در عصر خلافت عمر بن خطاب ، دختر يزدگرد سوم (آخرين شاه ساسانى ) را كه اسير شده بود به مدينه آورند، دختران مدينه براى تماشاى چهره او سر مى كشيدند، وقتى كه وارد مسجد شد، مسجد از چهره نورانى او درخشان گشت (وزنان و دختران از ديدن جمال او شاد و شگفت زده شدند)، عمر به او نگاه كرد، او چهره خود را پوشانيد و (به زبان فارسى ) گفت : اف بيروج بادا هرمز: ((واى روزگار هرمز سياه شد)).
عمر گفت : آيا اين دختر به من ناسزا مى گويد، آنگاه در مورد او تصميم گرفت (كه او را معرض فروش قرار دهيد.)
اميرمؤ منان على (ع ) به عمر فرمود:((تو اين حق را ندارى ، به او اختيار بده ، تا خودش ، هر كس از مسلمين را خواست (به عنوان همسر) انتخاب كند)).
عمر به او اختيار داد، او آمد و دستش را بر سر حسين (ع ) نهاد (و به اين ترتيب در ميان مسلمانان ، حسين (ع ) را برگزيد).
اميرمؤ منان على (ع ) به او فرمود: نامت چيست ؟
او پاسخ داد: ((جهان شاه )).
اميرمؤ منان (ع ) (نام او را تغيير داد و) فرمود: بلكه ((شهربانويه )) باشد.
سپس آن حضرت به امام حسين (ع ) فرمود: ((اى ابا عبدالله ! از اين دختر بهترين شخص روى زمين ، براى تو متولد شد))، و على بن الحسين (امام سجاد) از او متولد شد.
و به امام سجاد(ع ) ((ابن الخيرتين )) (پسر دو برگزيده ) مى گفتند، زيرا برگزيده خدا در ميان عرب ، ((هاشم )) (جد دوم پيامبر -ص ) بود، و در ميان عجم ((فارس ))بود.
ابوالاسود ديلى ، در اين مورد، اين شعر را گفت :
وان غلاما بين كسرى وهاشم
لاكرم من نيطت عليه التمائم
((پسرى كه به (دو شخصيت ) كسرى و هاشم ، منسوب است ، گرامى ترين فرزندى است كه بر بازوى او (طبق رسم عرب ، براى دفع چشم زخم ) بازوبند بسته اند)).(222)

برخورد امام سجاد(ع ) با شتر خود
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
امام سجاد(ع ) شترى داشت كه 22 بار با آن شتر، از مدينه به مكه سفر كرد، و در اين 22 بار مسافرت (كه هر بار رفت و برگشت آن حدود 160 فرسخ و جمعا 3520 فرسخ مى شد) حتى يك بار، تازيانه به او نزد. (223)
هنگامى كه امام سجاد(ع ) از دنيا رفت ، آن شتر با پريشانى كنار قبر آمد، و بر دو زانوى خود نشست ، و گردنش را بر خاك قبر مى ماليد و ناله مى كرد...
در نقل ديگر آمده : ((اين شتر سراسيمه از چراگاه آمد و گردن خود را روى قبر نهاد، و در خاك غلطيد، امام باقر(ع ) دستور داد او را به چراگاه خود باز گرداندند)). (224)
اين است معنى محبت و انسانيت ، براستى فكر كنيد كسى 3520 فرسخ بر شترى سوار شود و مسافرت كند، حتى يكبار به آن شتر تازيانه نزند.

خوى پر مهر امام سجاد(ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در آن شبى كه امام سجاد(ع ) از دنيا رفت ، ساعاتى قبل فرزندش امام باقر(ع )، را فرا خواند و به او فرمود:((آب وضوئى بياور)).
امام باقر(ع )، آب وضو حاضر كرد.
امام سجاد(ع ) فرمود: ((اين را نمى خواهم ، زيرا مردار، در آن است )).
امام باقر(ع ) رفت و چراغ آورد، ديد موش مرده اى ، در ميان آب است ، آب وضوى ديگر آورد.
در اين هنگام امام سجاد(ع ) به فرزندش امام باقر(ع ) فرمود:((پسر جانم ، امشب همان شبى است كه به من وعده (رحلت از اين دنيا) داده اند، سفارش مى كنم كه براى شترم ، اصطبلى بسازيد، وعلوفه اش را آماده كنيد...)).
امام سجاد(ع )، از دنيا رفت و هنگامى كه جنازه اش را دفن كردند، چيزى نگذشت كه آن شتر، از اصطبل بيرون آمد و كنار قبر آن حضرت رفت و گردنش را روى قبر نهاد و ناله كرد، و ديدگانش پر از اشك گرديد.
به امام باقر(ع ) خبر دادند كه شتر از اصطبل خارج شده كنار قبر آمده است و ناله مى كند، امام باقر(ع ) نزدش آمد فرمود:((خدا بركت به تو دهد، اكنون آرام بگير و برخيز)).
شتر برنخاست ، همان شترى كه امام سجاد(ع ) سوار بر او شده و به مكه مى رفت ، تازيانه را به پالانش مى بست ، و به او نمى زد.
امام سجاد(ع ) وقتى كه زنده بود، شبها انبانهاى غذا را به دوش مى گرفت و در تاريكى به صورت ناشناس به خانه مستمندان مى برد، وقتى كه از دنيا رفت ، مستمندان ديدند كه آن مرد ناشناس ، ديگر نمى آيد، كم كم براى آنها آشكار شد كه آن مرد مهربان ، امام سجاد(ع ) بوده است .(225)

گواهى حجرالاسود بر امامت امام سجاد(ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
امام باقر(ع ) فرمود: پس از شهادت امام حسين (ع )، برادرش محمد بن حنفيه شخصى را نزد امام سجاد (ع ) فرستاد ت و توسط او پيام داد كه من با شما سخن محرمانه اى دارم ، ساعتى تعين كن تا با هم صحبت كنيم .
امام سجاد(ع ) پس از دريافت پيام ، با پيشنهاد عمويش محمد حنفيه موافقت كرد، و در جاى خلوتى در مكه با هم به صحبت نشستند، در آن جلسه گفتگوى آنها به اين ترتيب بود:
محمد حنفيه : اى برادرزاده ! مى دانى كه رسول خدا(ص )، امامت بعد از خود را به اميرمؤ منان على (ع ) وصيت كرد، و بعد از او به امام حسن (ع )، و بعد از او به امام حسين (ع ) وصيت نمود، پدر شما(امام حسين ) رضوان خدا بر او، كشته شد ولى وصيت نكرد، من عموى شمايم و با پدرت از يك ريشه مى باشم و پسر على (ع ) هستم ، اكنون با اين سن و سبقتى كه بر شما دارم ، نسبت به شما كه جوان هستيد، به مقام امامت ، نزديكتر و مناسبتر مى باشم ، بنابراين در موضوع وصايت وامامت با من ستيز نكن (و بگذار زمام امور رهبرى را من به عهده گيرم ). (226)
امام سجاد: اى عمو! از خدا بترس و ادعاى چيزى كه از آن تو نيست نكن ، من تو را موعظه مى كنم ، مبادا راه جاهلان را بپيمايى ! اى عمو! پدرم (صلوات خدا بر او) قبل از حركت به سوى عراق ، به من وصيت فرمود، وساعتى قبل از شهادتش ، در مورد وصايت (و امامت ) با من عهد بست ، اينك سلاح پيامبر(ص )، نزد من است ، و در اين وادى قدم نگذار كه مى ترسم عمرت كوتاه ، و حالت پريشان گردد، همانا خداوند مقام امامت و وصايت را در نسل حسين (ع ) مقرر فرمود، اگر مى خواهى اين موضوع را بفهمى (و كاملا براى تو اتمام حجت شود و روشن گردد) بيا با هم كنار كعبه نزد حجرالاسود برويم و در آنجا محاكمه خود را نزد خدا ببريم و از درگاه الهى بخواهيم تا امام بعد از امام حسين (ع ) را معين كند.
محمد حنفيه با پيشنهاد امام سجاد موافقت كرد و با هم كنار كعبه ، نزديك حجرالاسود رفتند، امام سجاد (ع ) به محمد گفت : نخست تو در درگاه خدا تضرع كن و از خدا بخواه تا اين حجرالاسود سخن بگويد، و گواهى دهد.
محمد حنفيه به راز و نياز پرداخت ، سپس از حجرالاسود خواست تا سخن به امامت او بگويد، ولى جوابى از حجرالاسود نيامد.
امام سجاد: اى عمو! اگر تو امام بودى ، حجرالاسود جواب تو را مى داد.
محمد حنفيه : اى برادر زاده ! اكنون تو دعا كن و از خدا بخواه .
امام سجاد (ع ) به راز و نياز با خدا پرداخت ، سپس به حجرالاسود رو كرد و فرمود:((از تو مى خواهم به آن خداوندى كه پيمان پيامبران و اوصياء و همه مردم را در تو قرار داده (همه بايد نزد تو آيند و به پيمان خود با خدا وفا كنند) وصى و امام بعد از امام حسين (ع ) را به ما خبر بده .
ناگاه حجرالاسود، آنچنان جنبيد كه نزديك بود از جاى خود كنده شود، خداوند آن حجر را به سخن در آورد، و آن حجر با كمال فصاحت به زبان عربى شيوا گفت :((خدايا! مقام وصايت و امامت بعد از حسين بن على (ع ) به على پسر حسين (ع ) فرزند فاطمه دختر رسول خدا(ص ) رسيده است )).
آنگاه محمد حنفيه بازگشت ، و پيرو امام سجاد(ع ) شد و امامت او را پذيرفت .(227)

پاسخ كوبنده امام سجاد(ع ) به يزيد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگامى كه امام سجاد(ع ) را (در ماجراى كربلا، به صورت اسير، همراه بازماندگان شهداى كربلا به شام ) نزد يزيد بن معاويه بردند، آن حضرت را در برابر يزيد نگهداشتند.
يزيد(مغرور براى نيكو جلوه دادن كار خود به يك توجيه مزورانه مذهبى پرداخت ، آيه اى از قرآن خواند، و علت مصائبى كه خاندان رسالت به آن دچار شده اند را، عمل خود آنها دانست و گفت ):
خداوند مى فرمايد:
و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم
:((هر مصيبتى به شما رسد، به خاطر اعمالى است كه انجام داده ايد))
(شورى - 30).
امام سجاد(ع ) بى درنگ در پاسخ فرمود: اين در شاءن ما نيست ، بلكه در شاءن ما اين آيه (22 حديد) است :
ما اصاب من مصيبة فى الارض ولافى انفسكم الا فى كتاب من قبل ان نبراءها ذلك على الله يسير
:((هيچ مصيبتى در زمين و نه در وجود شما روى نمى دهد، مگر اينكه همه آنها قبل از آنكه زمين را بيافرينيم در لوح محفوظ ثبت است ، و اين امر، براى خداوند آسان مى باشد)) (حديد - 22).(228)
(بنابراين مصيبت ما، از مصائب مورد قبول ما، براى تقويت دين است ، و دستورش در لوح محفوظ الهى آمده است ، نه اينكه اعمال نامناسب ما باشد).

نمونه اى از مناجات امام سجاد(ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
محمدبن ابى حمزه مى گويد: پدرم گفت : امام سجاد(ع ) را در يكى از شبها در كنار كعبه ديدم كه نماز مى خواند، قيام نماز را طول داد، به گونه اى كه ديدم گاهى بر پاى راستش تكيه مى داد، و گاهى بر پاى چپش تكيه مى داد، سپس شنيدم مانند گريان مى گفت :
((يا سيدى تعذ بنى وحبك فى قلبى ...))
:((اى آقاى من ! آيا مرا عذاب كنى ، با اينكه حب تو در قلبم هست ، سوگند به عزتت اگر چنين كنى ، مرا در قيامت با مردمى محشور كنى كه دير زمانى به خاطر تو با آنها دشمنى كرده ام )). (229)

دلدارى امام سجاد(ع )، توسط منافقين شخصى ناشناس
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
(عبدالله بن زبير، دشمنترين مردم نسبت به خاندان رسالت بوده ، و چون پدرش در جنگ جمل كشته شد، مى خواست از شيعيان اميرمؤ منان على (ع ) انتقام بگيرد، او پس از شهادت امام حسين (ع )، در حجاز، مردم را به سوى خود دعوت كرد، عده زيادى با او بيعت كردند، سرانجام حجاج بن يوسف به دستور عبدالملك (پنجمين خليفه اموى ) او را در مكه (پس از درگيرى طولانى ) كشت ، در آن هنگام كه هنوز حجاج با سپاه خود، به جنگ با عبدالله بن زبير نيامده بود، شيعيان ترس آن داشتند كه عبدالله به آنها آسيب برساند.
امام سجاد(ع ) نيز نگران عبدالله بود، و در اين خصوص غمگين بود كه مبادا ابن زبير بر حجاز مسلط گردد، و به شيعيان و خاندان رسالت ظلم نمايد).
ابى حمزه ثمالى مى گويد: امام سجاد(ع ) فرمود: روزى از خانه بيرون آمدم و به اين ديوار، تكيه دادم ، ناگاه مردى كه دو جامه سفيد بر تن داشت پيدا شد و به چهره ام نگاه كرد و فرمود:
((اى على بن حسين ! چرا تو را اندوهناك و غمناك مى بينم ؟ آيا اندوه تو براى دنيا است ، كه رزق و روزى خدا، هر روز براى نيكوكار و بدكار، آمده است )).
گفتم :((اندوه من براى دنيا نيست ، زيرا روزى دنيا همانگونه است كه مى گوئى به خوب و بد مى رسد)).
گفت : پس اندوه تو براى آخرت است ، كه آن هم وعده اى در دست خداى توانا است كه حكم مى فرمايد.
گفتم : اندوه من ، براى آن نيست ، زيرا آخرت همانگونه است كه گفتى .
گفت : براى چه اندوهگين هستى ؟
گفتم : از فتنه ابن زبير، و وضعى كه مردم دارند نگران هستم .
او خنديد و گفت : اى على بن حسين ! آيا ديده اى كه : كسى به درگاه خدا دعا(براى رفع بلا) كند و به استجابت نرسد؟
گفتم : نه .
گفت : آيا ديده اى كه كسى به خدا توكل نمايد، و خداوند امور او را سامان ندهد؟
گفتم : نه .
گفت : آيا ديده اى كه كسى چيزى از خدا بخواهد و به او ندهد؟
گفتم : نه .
سپس آن شخص (بعد از اين نصيحت و دلدارى ) غايب گرديد (230)
(آن شخص غايب ، شايد خضر(ع ) بوده ، و شايد فرشته و پيك الهى به صورت انسان بوده كه براى دلدارى امام سجاد(ع ) آمده بود، بهر حال ، منظور امام سجاد(ع ) از نقل اين ماجرا، اين بود كه در نگرانيها بايد به خدا توكل كرد و در پرتو واگذارى امور به خدا و اتكاء به او، كارها سامان مى يابد).

همنشينى امام سجاد(ع ) با زيردستان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
چند نفر جذامى (مبتلايان به بيمارى جذام ) در محلى نشسته بودند و صبحانه مى خوردند(231) امام سجاد(ع ) سوار بر الاغش از آنجا عبور مى كرد، آنان وقتى كه آن حضرت را ديدند، صدا زد: ((بفرمائيد با ما صبحانه بخوريد)).
امام : اگر روزه نبودم ، دعوت شما را مى پذيرفتم .
هنگامى كه امام سجاد(ع ) به خانه اش رفت ، روز ديگر دستور داد غذاى لذيذ و گوارا فراهم كردند، سپس آن جذامى ها را به صبحانه دعوت كرد، و خود در كنار آنها نشست و با هم ، غذا خوردند.(232)

آخرين وصيت امام سجاد و امام حسين (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
امام باقر(ع ) فرمود: هنگامى كه پدرم لحظات آخر عمر را مى پيمود، مرا به سينه اش چسبانيد و فرمود: ((پسر جان ! تو را به همان چيزى كه پدرم (امام حسين عليه السلام ) هنگام شهادت به آن وصيت كرد، سفارش مى كنم و آن اينكه :
يا بنى اصبر على الحق وان كان مرا
:((اى پسر جان ! در راه حق ، استقامت كن ، گر چه تلخ باشد)). (233)
نيز امام باقر(ع ) فرمود: پدرم در لحظات آخر عمر، مرا به سينه اش چسبانيد و فرمود: پسر جان ! تو را وصيت مى كنم به آنچه پدرم هنگام شهادت به آن وصيت كرد و فرمود: پدرش به آن سفارش كرده است :
يا بنى وظلم من لايجد عليك ناصرا الا الله
:((اى پسر جان ، بپرهيز از ظلم به كسى كه ياورى در برابر تو جز خدا ندارد)).(234)

معصوم هفتم امام باقر عليه السلام
كمال و كرامت مادر امام باقر(ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مادر امام باقر(ع )، به نام ((فاطمه )) (ام عبدالله ) دختر امام حسن مجتبى (ع ) بود، او از نظر معنوى به درجه اى از كمال رسيده بود كه امام صادق (ع ) روزى كه او ياد كرد و فرمود ((او ((صديقه )) (بسيار راستگو) بود، و در خاندان امام حسن (ع )، بانويى مانند او ديده نشد)) (كانت صديقة ، لم يدرك فى آل الحسن امرئة مثلها).
او روزى زير ديوارى شكاف خورد و صداى ريزش سختى به گوش رسيد، او فرمود: ((نه ، به حق مصطفى ، خدا به تو اجازه فرود آمدن ندهد)) (لا وحق المصطفى ما اذن لك فى السقوط).
ديوار در هوا معلق ايستاد، و سپس او به سلامت از آنجا گذشت ، آنگاه امام صادق (ع ) (به خاطر رفع خطر از او) صد دينار صدقه داد.(235)

محتواى صندوق ، يا يكى از نشانه هاى امامت ، امام باقر(ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگامى كه امام سجاد(ع ) در بستر بيمارى و رحلت قرار گرفت ، زنبيل يا صندوقى را كه نزدش بود، بيرون آورد، امام باقر(ع ) را طلبيد و آن صندوق را به او داد و فرمود:((اين صندوق را به تو سپردم ، آن را با خود ببر))، چهار نفر كمك كردند، و هر كدام ، يك طرف صندوق را گرفته و آن را به خانه امام باقر(ع ) انتقال دادند.
هنگامى كه امام سجاد(ع ) از دنيا رفت ، برادران امام باقر(ع ) نزد آن حضرت آمده و گفتند:((آنچه در ميان صندوق بود، مال همه برادران است ، بنابراين بهره و نصيب ما را بده )).
امام باقر: سوگند به خدا، شما هيچگونه بهره اى در آن صندوق ، نداريد، اگر بهره اى مى داشتيد، پدرم حق شما را مى داد، و همه آن را به من نمى سپرد، در آن صندوق سلاح رسولخدا(ص ) (كه نشانه صدق امامت است ) وجود داشت .(236)
در روايت ديگر آمده : امام سجاد(ع ) هنگام شهادت ، به فرزندانش كه در كنار بسترش بودند، متوجه شد، و سپس در ميان آنها به امام باقر(ع ) توجه خاص نمود و فرمود:((اى محمد! اين صندوق را به خانه خود ببر)).
روايت كننده گويد:((در آن صندوق ، درهم و دينار نبود بلكه آن صندوق ، پر از علم و دانش بود))(237)

پيام پيامبر، توسط جابر به امام باقر(ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ابوبكر شيبانى مى گويد: در محضر امام سجاد(ع ) با جمعى نشسته بوديم ، فرزندان آن حضرت نيز حاضر بودند، ناگاه جابربن عبدالله انصارى (يار راستين پيامبر اكرم ) وارد مجلس شد و سلام كرد، و سپس متوجه حضرت باقر(ع ) (كه در آن هنگام كودك بود) شد، و به عرض كرد: ((همانا پيامبر(ص ) به من خبر داد، كه من مردى از اهلبيت او را كه نامش محمد پسرعلى بن الحسين (ع ) و كنيه اش ((ابوجعفر)) است ، درك مى كنم ، آنگاه به من فرمود: سلام مرا به او برسان )).
جابر ابلاغ سلام كرد و رفت .
در اين هنگام حضرت باقر(ع ) نزد پدر آمد و با برادرانش نشست ، و پس از اداى نماز مغرب ، امام سجاد(ع ) به فرزندش محمد باقر(ع ) فرمود: ((جابر به تو چه گفت ؟)).
حضرت باقر(ع ) پاسخ داد: جابر گفت ؛ رسول خدا(ص ) فرمود: تو مردى از اهلبيت مرا كه نامش ((محمد))، و كنيه اش ((ابوجعفر)) است ملاقات مى كنى ، سلام مرا به او برسان .
امام سجاد(ع ): پسر جانم ، اين خبر بيانگر امتياز و خصوصيتى است كه پيامبر(ص ) در ميان خاندانش تنها به تو عطا كرده است ، هنيئا لك : ((اين مقام بر تو گوارا باد))، ولى اين جريان را به برادرانت نگو تا مبادا درباره تو مكر كنند، چنانكه برادران يوسف ، به يوسف مكر كردند. (238)

ابلاغ سلام پيامبر(ص ) به امام باقر(ع )، توسط جابر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
امام صادق (ص ) فرمود: جابربن عبدالله انصارى ، آخرين نفر از اصحاب رسول خدا(ص ) بود كه هنوز زنده بود، او پيوند گرم و تنگاتنگ با ما خاندان رسالت داشت ، او در مسجد مى نشست و عمامه سياهى به دور سر خود مى بست و فرياد مى زد:
يا باقر العلم ، يا باقر العلم (اى شكافنده و تشريح كننده علم و دانش )، منظور او امام باقر(ع ) و معرفى او بود.
مردم مدينه مى گفتند: جابر هذيان مى گويد، او مى گفت ؛ سوگند به خدا هذيان نمى گويم ، بلكه من از پيامبر(ص ) شنيدم مى فرمود: ((تو به مردى از خاندان من مى رسى كه همنام من است و چهره اش مانند چهره من مى باشد، علم را مى شكافد و توضيح مى دهد اين است ، راز آنچه را كه مى گويم .))
روزى جابر در يكى از كوچه هاى مدينه ، كه در آن مكتب خانه اى بود عبور مى كرد، امام باقر(ع ) كه در آن وقت كودك بود، در آنجا بود هنگامى كه چشم جابر به او افتاد: گفت :((اى پسر! پيش بيا)).
او پيش آمد، جابر گفت : برگرد، او برگشت ، جابر گفت : شمائل رسول الله والدى نفسى بيده : سوگند به خدائى كه جانم در دست او است ، سيماى اين پسر، همانند سيماى رسول خدا(ص ) است ، آنگاه گفت : اى پسر! نامت چيست ؟
امام باقر(ع ) فرمود: نامم پس على بن الحسين (ع ) است .
جابر به پيش آمد و سر آن حضرت را مى بوسيد و مى فرمود:((پدر و مادرم به فدايت ، پدرت رسول خدا(ص ) به تو سلام مى رسانيد و مى فرمود:((كه سيماى او همانند سيماى من است )).
امام باقر(ع ) هراسان نزد پدرش امام سجاد(ع ) آمد، و ماجراى ملاقات جابر و گفتار او را به پدر گزارش داد.
امام سجاد (ع ) فرمود:((پسر جانم براستى ، جابر چنين گفت ؟)).
او گفت : آرى .
امام سجاد(ع ) فرمود: پسر جان در خانه بنشين (تا از خطر دشمن محفوظ بمانى ، زيرا جابر، امر تو را فاش ساخت .)
جابر در هر صبح و شام نزد امام باقر(ع ) مى رفت ، مردم مدينه مى گفتند:((عجيب است كار جابر كه هر روز به ديدار اين كودك مى رود، در صورتى كه او آخرين نفر از اصحاب رسول خدا(ص ) است كه باقى مانده است )).
از اين جريان ، چندان نگذشت : كه امام سجاد(ع ) به شهادت رسيد، آنگاه امام باقر(ع ) به احترام همنشينى جابر با پيامبر(ص )، نزد جابر مى رفت ، و براى مردم مدينه حديث مى گفت .
مردم مدينه مى گفتند: ما حسورتر از اين شخص را نديده ايم (كه در سنين نوجوانى حديث مى گويد با اينكه سالخوردگان وجود دارند).
امام باقر(ع ) از گفتار پيامبر(ص )، مطالبى را براى مردم بيان مى كرد.
آنها مى گفتند: ما دروغگو از اين مرد را نديده ايم ، از پيامبرى براى ما حديث مى گويد كه او را نديده است .
امام باقر(ع ) وقتى كه ديد آنها چنين مى گويند، اين بار حديث پيامبر(ص ) را از زبان جابر نقل مى كرد، آنگاه آنها تصديقش مى كردند، با اينكه جابر به محضر آن حضرت مى آمد، و از او دانش مى آموخت .(239)

معجزه اى از امام باقر(ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ابوبصير (كه از شاگردان برجسته امام باقر(ع ) بود، و هر چه دو چشمش ‍ نابينا شده بود) به حضور امام باقر(ع ) آمد و چنين گفت :
آيا شما وارث پيامبر(ع ) هستيد؟
امام باقر: آرى .
ابوبصير: آيا پيغمبر اسلام وارث پيامبران پيشين بود، و هر چه آنها مى دانستند، مى دانست ؟
امام باقر(ع ): آرى .
ابوبصير: روى اين اساس ، آيا شما مى توانيد(مانند پيامبران ) مرده را زنده كنيد، و كور مادرزاد را بينا نمائيد، و مبتلا به بيمارى پيسى را درمان نمائيد؟
امام باقر: آرى مى توانيم به اذن خدا.
آنگاه امام باقر به ابوبصير فرمود:((جلو بيا)).
ابوبصير مى گويد: نزديك رفتم ، امام باقر(ع ) دست بر چهره و ديده ام ماليد، هماندم خورشيد و آسمان و زمين و خانه ها و هر چه در شهر بود همه را ديدم ، آنگاه به من فرمود:((مى خواهى اين گونه باشى و در روز قيامت در سود و زيان با مردم شريك گردى ؟، يا آنكه به حال اول برگردى و بدون بازداشت به بهشت روى ؟)).
گفتم : مى خواهم ، همانگونه كه بودم برگردم .
امام باقر(ع ) بار ديگر دست به چشم او كشيد، و چشمان او به حال اول برگشتند.
ابوبصير، اين جريان را براى ((ابن ابى عمير)) (يكى از شاگردان ممتاز امام ) نقل كرد، ابن ابى عمير گفت :((من گواهى مى دهم كه اين حادثه حق و راست است ، چنانكه روز، حق و راست است )).(240)

دو پرنده قمرى در حضور امام باقر(ع ) و قضاوت آن حضرت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
محمد بن مسلم مى گويد: روزى در محضر امام باقر(ع ) بودم ، ناگاه يك جفت پرنده قمرى (241) آمدند و روى ديوار خانه امام باقر(ع ) نشستند، طبق معمول خود سروصدا مى كردند، و امام باقر(ع ) ساعتى به آنه پاسخ داد، سپس آنها روى ديوار ديگر پريدند، قمرى نر مدتى بر سر قمرى ماده فرياد مى كشيد، و سپس با هم پريدند و رفتند، از امام باقر(ع ) پرسيدم :
((ماجراى اين دو پرنده چه بود؟)).
امام باقر: اى پسر مسلم ! هر پرنده و جاندار و چارپائى را كه خدا آفريد، از همه كس ، نسبت به ما شنواتر و فرمانبردارتر است ، اين دو قمرى كه يكى نر بود و ديگرى ماده ، قمرى نر به قمرى ماده بدگمان شده بود، قمرى ماده سوگند ياد مى كرد كه دامنش پاك است ، و گفته بود آيا به قضاوت امام باقر(ع ) راضى هستى ، قمرى نر پيشنهاد قمرى ماده را پذيرفته بود با هم نزد من براى داورى آمده بودند (آنها به اينجا آمدند و شكايت خود را مطرح كردند) و من به قمرى ماده گفتم : ((تو نسبت به ماده خود ظلم كرده اى )).
قمرى نر، داورى مرا پذيرفت ، و قمرى ماده را(در پاكدامنيش ) تصديق كرد.(242)