داستانهاى اصول كافى داستانهاى اصول كافى جلدهای ۲ و ۱

محمد محمدى اشتهاردى

- ۱۲ -


راهنمائى پيرمرد هشيار، و حقانيت امامت امام كاظم (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
(هشام بن سالم و مؤ من الطاق (محمدبن نعمان ) از شاگردان برجسته و آگاه امام صادق (ع ) بودند، هنگامى كه آن حضرت از دنيا رفت مردم در باره جانشين او، اختلاف كردند، عده اى پسر دوم امام صادق (ع )، ((عبدالله افطح )) را به عنوان امام بعد از حضرت صادق (ع ) مى دانستند، اين گروه به ((قطحيه )) معروف شدن ، و از اين رو به عبدالله ، ((افطح )) مى گفتند كه اين واژه به معنى پهنى فوق العاده از ناحيه سر يا پا است ، سر يا پاهاى عبدالله ، عريض و پهن بود، اينك در اين مورد به داستان زير توجه كنيد:)
هشام و مؤ من الطاق ، وارد مدينه شدند، ديدند جمعيت بسيارى اطراف عبدالله را گرفته اند و به عنوان امام ، با او ملاقات مى كنند، و اين توجه مردم به او، از اين رو بود كه از امام صادق (ع ) نقل مى كردند كه فرمود: ((مقام امامت به پسر بزرگتر مى رسد مشروط بر اينكه عيبى در او نباشد)) (285)
هشام و مؤ من الطاق مثل ساير مردم نزد ((عبدالله افطح )) رفتند، تا با (برسى و كنجكاوى و) طرح مسائلى كه از پدرش مى پرسيدند، از عبدالله بپرسند و حقيقت كشف گردد.
آنها دو سؤ ال زير را پرسيدند:
1 - زكات در چند درهم واجب مى شود.
عبدالله : در دويست درهم كه بايد 5 درهم آن را داد.
2 - درصد درهم چطور؟
عبدالله : بايد دو درهم و نيم داد.
هشام و مؤ من الطاق : اهل تسنن نيز چنين چيزى نمى گويند!
عبدالله ، دستش را به سوى آسمان بلند كرد و گفت : ((سوگند به خدا از فتواى اهل تسنن در اين باره ، اطلاع ندارم )).
هشام مى گويد:(وقتى كه ديدم به دو مساءله ما جواب درستى نداد (286) از نزد او همراه مؤ من الطاق ، حيران و سرگردان خارج شديم ، نمى دانستيم به كجا رويم ، مؤ من الطاق چنان ناراحت بود كه گريه مى كرد، همچنان در يكى از كوچه هاى مدينه راه مى رفتيم و متحير بوديم و با خود مى گفتيم : آيا به سوى گروه ((مرجئه )) برويم ، يا به سوى گروه ((قدريه )) يا به سوى گروه ((زيديه و يا معتزله )) و يا ((خوارج )) در همين حال بوديم كه ناگاه پيرمرد ناشناسى كه از آنجا عبور مى كرد با دست به ما اشاره نمود و گفت : ((به سوى من بيائيد)).
من ترسيدم كه مبادا او از جاسوسان منصور دوانيقى (دومين خليفه عباسى ) باشد، زيرا منصور در مدينه جاسوسهاى زيادى داشت تا حركات شيعيان را تحت نظر بگيرند و گزارش دهند، كه اگر شيعيان به امامت شخصى قائل شدند، منصور گردن آن شخص را بزند، از اين رو به مؤ من الطاق گفتم : از اين دورتر بايست ، زيرا در مورد خودم و تو، احساس خطر مى كنم ، اين پيرمرد مرا مى خواهد نه تو را، مؤ من الطاق اندكى از من دور شد و من دنبال آن پيرمرد ناشناس حركت كردم و ترسان و هراسان در پشت سر او مى رفتم ، تا اينكه مرا به در خانه امام كاظم (ع ) برد و خودش رفت و مرا تنها گذاشت .
ناگاه خادم امام ، بيرون آمد و گفت : بفرما، من وارد خانه امام كاظم (ع ) شدم ، همين كه آنحضرت را ديدم ، بى آنكه چيزى بگويم ، فرمود: ((نه به سوى مرحبه و نه به سوى قدريه ، و نه به سوى معتزله ، بلكه به سوى من ، به سوى من بيا)).
هشام : قربانت گردم پدرت از دنيا رفت ؟
امام كاظم : آرى .
هشام : وفات كرد يا او را با شمشير كشتند.
امام كاظم : آرى (وفات كرد)
هشام : امام ما بعد از او كيست ؟
امام كاظم : اگر خدا بخواهد تا تو را هدايت نمايد، هدايت خواهد كرد.
هشام : فدايت شوم ، عبدالله (برادرت ) معتقد است كه ، امام بعد از پدرش او است .
امام كاظم : عبدالله مى خواهد خدا عبادت نشود.
هشام : قربانت گردم ، امام بعد از امام صادق (ع ) كيست ؟
امام كاظم : اگر خدا بخواهد تو را هدايت خواهد كرد.
هشام : آيا آن امام شما هستيد؟
امام كاظم : نه ، من اين سخن را نمى گويم .
هشام ، شيوه سؤ ال كردن خود را عوض كرد، و اين بار، از امام كاظم (ع ) چنين پرسيد:
((آيا شما امام داريد؟))
امام كاظم : نه .
هشام : در يافتم كه او خودش امام است ، در اين هنگام ، شكوه عظيمى از او بر دلم افتاد كه عظمت آن را جز خدا نداند، همانگونه كه شكوه امام صادق (ع ) بر دلم مى افتاد.
هشام : آيا همانگونه كه از پدرت مسائلى مى پرسيدم ، از شما نيز بپرسم .
امام كاظم (ع ): آنچه مى خواهى بپرس ، تا آگاهى يابى ، ولى موضوع را بپوشان كه نتيجه فاش نمودن آن ، سر بريدن است (اشاره به سانسور و خفقان حكومت طاغوتى منصور دوانيقى ).
هشام مى گويد: آنچه مساءله داشتم سؤ ال كردم و او پاسخ داد، امام كاظم (ع ) را درياى ژرف و بى كران علم و معرفت يافتم ، به او عرض كردم : ((شيعيان پدرت سرگردان هستند، اگر اجازه بفرمائى با تعهد به پوشاندن موضوع ، كه از من گرفتى ، با شيعيان تماس بگيرم و آنها را به سوى امامت شما راهنمائى نمايم .
امام كاظم : هر كدام از شيعيان را كه ديدى داراى رشد و استقامت و هشيارى است ، جريان را به او بگو و با او شرط كن كه موضوع را مخفى بدارد، كه نتيجه فاش كردن ، سر بريدن است - و با دست اشاره به گلو كرد.
هشام : من از نزد آن حضرت بيرون آمدم ، و خود را به نزد مؤ من الطاق رساندم ، به من گفت : چه خبر؟
گفتم : هدايت بود و ماجرا را برايش بيان كردم ، سپس جريان را به فضيل و ابو بصير گفتم ، آنها نيز به حضور امام كاظم (ع ) رسيدند و سؤ الاتى كردند و جواب صحيح شنيدند و به امامتش معتقد شدند، سپس هر كسى از مردم به حضورش رفت ، امامتش را پذيرفت ، جز طائفه عمار (ساباطى ) و اصحاب او.
و اطراف ((عبدالله افطح )) كم كم خلوت شد، او علت را پرسيد، گفتند: ((هشام بن سالم )) مردم را از پيرامون تو پراكنده نموده است ، عبدالله چند نفر از مريدهايش را ماءمور كرده بود تا مرا كتك بزنند. (287)

آگاهى و تشيع زاهد جاهل ، با ديدن معجزه امام كاظم (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در عصر امام كاظم (ع ) در مدينه ، مردى بود بسيار پارسا و اهل عبادت ، و پايبند به دين ، به طورى كه طاغوت وقت ، از او واهمه داشت ، او آنچنان شجاع بود كه گاهى به عنوان نهى از منكر به زمامداران قلدر زمانش ، سخن درشت مى گفت ، ولى زمامدار، سخن درشت او را، به خاطر زهد و نيكو كاريش ، تحمل مى نمود، اين شخص ((حسن بن عبدالله )) نام داشت ، در عين آنكه صفات فوق را داشت ، در آئين اهل تسنن بود، و على (ع ) را چهارمين خليفه رسول خدا(ص ) مى دانست .
روزى امام كاظم (ع ) در مدينه ، وارد مسجد شد، او را در مسجد ديد، اشاره كرد نزد من بيا، او نزد امام كاظم (ع ) آمد، بين امام و او گفتگوى ذيل ، انجام گرفت :
امام كاظم : من شيوه عبادت و زهد و نهى از منكر و...تو را دوست دارم ، ولى تو معرفت (آگاهى و شناخت ) ندارى ، برو معرفت بياموز.
حسين بن على : معرفت چيست ؟
امام كاظم : برو مسائل را بطور عميق بفهم و احاديث را بياموز.
حسن بن على : احاديث را از چه كسى بياموزم ؟
امام كاظم : از فقهاى مدينه بياموز، سپس آن را نزد من بخوان .
حسن رفت و احاديث را از فقهاى مدينه آموخت و به حضور امام كاظم آمد و آنها را خواند.
امام كاظم : تمام اين احاديث را كه تو آموخته اى ، بى اساس است ، برو معرفت بياموز.
حسن بن على كه احاديث را بر مبناى عقيده خود (اهل تسنن ) به دست مى آورد، پيوسته در انتظار آن بود تا معرفت را از محضر امام كاظم (ع ) بياموزد، روزى ديد آن حضرت به سوى مزرعه خود مى رفت ، از فرصت استفاده كرد و در بين راه ، خود را به محضر آن بزرگوار رسانيد و عرض كرد: ((قربانت گردم ، من در برابر خدا، با شما احتجاج و گله مى كنم (از اين رو كه مرا به جاى ديگر سوق مى دهى ، و خودت به من معرفت نمى آموزى ) مرا خودت به معرفت هدايت فرما)).
امام كاظم (ع ) وقتى كه او را آماده يافت ، ماجراى حوادث بعد از رحلت پيامبر اسلام (ص ) را براى او شرح داد و تقابل آن دو نفر (ابوبكر و عمر) را با على توضيح داد و حقانيت على (ع ) را براى او روشن كرد.
حسن بن على ، تحت تاءثير بيان مستدل امام قرار گرفت و به امامت على (ع ) بعد از پيامبر(ص ) معتقد گرديد، و سپس عرض كرد: امام بعد از اميرالمؤ منان على (ع ) اكنون كيست ؟
امام كاظم (ع ): اگر خبر دهم مى پذيرى .
حسن بن على : آرى مى پذيرم .
امام كاظم : اكنون ، امام مردم ، من هستم .
حسن بن على : از شما چيزى (معجزه اى ) مى خواهم ، تا به وسيله آن بر مخالفان استدلال كنم .
امام كاظم : اشاره به درختى كه در آنجا بود كرد و فرمود: برو نزد آن درخت و به او بگو: موسى بن جعفر(ع ) مى گويد ((نزد من بيا)).
حسن بن على : من نزد آن درخت رفتم و پيام امام را به او ابلاغ كردم ، ناگهان ديدم آن درخت زمين را مى شكافد و به پيش مى آيد، نزديك آمد و در برابر امام كاظم (ع ) ايستاد.
امام كاظم (ع ) به آن درخت اشاره كرد كه برگرد، آن درخت بازگشت و سر جاى خود قرار گرفت .
در اين هنگام ، حسن بن على به امامت امام كاظم (ع ) معتقد شد و اعتراف كرد، و از آن پس خاموشى را شيوه خود قرار داد و به عبادت پرداخت و كسى نديد كه او سخن بگويد (288) به اين ترتيب ، معرفت آموخت ، و از آن پس عبادتهايش در پرتو معرفت ، ارزش واقعى خود را باز يافت .

كرامتى از امام كاظم (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عصر امام كاظم (ع ) بود، شخصى به نام ((عبدالله بن هليل )) به مذهب فطحى گرايش داشت (يعنى مى گفت : عبدالله افطح پسر امام صادق (ع )، امام بعد از امام صادق (ع ) است ، نه امام كاظم عليه السلام ) سپس صفرى به سامره كرد، و آن عقيده را رها كرد و شيعه دوازده امامى شد.
احمد بن محمد مى گويد: او را ديدم به او گفتم : چرا از مذهب فطحى برگشتى ؟ رازش چيست ؟
در پاسخ گفت : ((من به فكر افتادم با امام كاظم (ع ) ملاقات كنم ، و حقيقت مطلب را از او بپرسم ، اتفاقا در كوچه تنگى عبور مى كردم ، ديدم آن حضرت مى آيد، راه خود را به طرف من كج كرد تا به من رسيد، چيزى از دهانش به جانب من انداخت كه روى سينه ام قرار گرفت ، آن را برداشتم ديدم ورقه اى است و در آن نوشته شده : ((او (عبدالله ) در آن مقام نبوت نبود (مدعى امامت نبود) و شايسته آن مقام نيز نبود)) (289)
(همين خبر دادن از فكر نهان من ، مرا از مذهب فطحيه خارج نمود)

نمونه اى از بزرگوارى و جوانمردى امام كاظم (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
معتب مى گويد: امام كاظم (ع ) در باغ خرماى خود بودم و شاخه مى بريدم ، ديدم يكى از غلامان آن حضرت ، دسته اى از خوشه هاى خرما را برداشت و (به عنوان دزدى ) پشت ديوار انداخت ، من رفتم و غلام را گرفته و نزد آن حضرت آوردم و ماجرا را گفتم ، امام كاظم به غلام رو كرد و فرمود:
فلانى ! آيا گرسنه اى ؟
غلام : نه اى آقاى من .
امام : آيا برهنه اى ؟
غلام : نه آى آقاى من .
امام : پس چرا آن دسته خوشه هاى خرما را برداشتى ؟
غلام : دلم چنين خواست .
امام : آن خرماها مال خودت باشد، سپس فرمود: غلام را رها كنيد. (290)

زمينه چينى برادر زاده امام كاظم (ع ) براى كشتن آن حضرت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
على بن جعفر (برادر امام كاظم ) مى گويد: براى عمره ماه رجب در مكه بوديم كه محمد بن اسماعيل بن امام صادق (برادر زاده امام كاظم ) نزد من آمد و گفت : ((عمو جان تصميم دارم به بغداد مسافرت كنم ، دوست دارم با عمويم موسى بن جعفر(ع ) خداحافظى كنم ، دلم مى خواهد تو نيز همراه من باشى )).
من با او به حضور امام كاظم رفتيم ، ديدم امام كاظم (ع ) پارچه رنگ كرده اى به گردنش بسته بود، و پائين آستانه در نشست ، و من خم شدم و سرش را بوسيدم و عرض كردم : برادر زاده ، ((محمد بن اسماعيل )) مى خواهد به مسافرت برود، اينك آمده تا با شما خداحافظى كند.
فرمود: بگو بيايد، من او را كه در كنار ايستاده بود، صدا زدم ، نزديك آمد و سر حضرت را بوسيد و گفت : ((قربانت مرا سفارشى كن و به من پند و موعظه بفرما)).
امام كاظم (ع ) به محمد بن اسماعيل فرمود:
((اوصيك ان تتقى الله فى دمى : به تو سفارش مى كنم كه درباره خون من ، از خدا بترسى )) (و باعث ريختن خون من نگردى )
محمد گفت : هر كس درباره تو بدى كند، به خودش مى رسد، سپس براى بدخواه امام (ع ) نفرين كرد.
بار ديگر محمد، سر عمويش امام كاظم (ع ) را بوسيد و گفت ((مرا موعظه كن ))
امام بار ديگر فرمود: ((تو را سفارش مى كنم كه درباره خون من از خدا بترسى ))
او باز همان سخن را تكرار كرد، و براى بار سوم ، سر امام را بوسيد و گفت : ((اى عمو! مرا موعظه كن ))
امام كاظم براى سومين بار به او فرمود: ((تو را درباره خون خودم شفارش ‍ مى كنم كه از خدا بترسى )).
محمد بن اسماعيل ، باز بر بدخواه امام نفرين كرد.
على بن جعفر مى گويد: در اين هنگام برادم امام كاظم (ع ) به من فرمود: اينجا باش ، من ايستاده ام ، حضرت به اندرون رفت و مرا صدا زد، نزدش ‍ رفتم ، كيسه اى كه محتوى صد دينار بود به من داد و گفت : اين پول را به پسرت برادرت (محمد) بده ، تا كمك خرجش در صفر باشد، دو كيسه ديگر نيز داد و فرمود: همه را به او بده .
عرض كردم : ((اگر طبق آنچه فرمودى ، از او مى ترسى ، پس چرا او را بر ضد خود كمك مى كنى ؟))
فرمود: هر گاه من صله رحم كنم ، ولى او قطع رحم نمايد، خدا رشته عمرش ‍ را قطع مى كند، سپس سه هزار درهم ديگر كه در هميانى بود داد و فرمود: ((به او بده )).
على بن جعفر مى گويد: من نزد محمد بن اسماعيل رفتم ، كيسه اول (صد دينار) را دادم ، بسيار خوشحال شد و براى عمويش امام كاظم (ع ) دعا كرد، كيسه دوم و سوم را دادم ، به گونه اى خوشحال شد كه گمان كردم ديگر به بغداد نمى رود، باز سيصد درهم به او دادم .
ولى در عين حال او به بغداد نزد هارون رفت و گفت :
((گمان نمى كردم در روى زمين دو خليفه باشد، تا اينكه ديدم مردم به عمويم ، موسى بن جعفر(ع ) به عنوان خلافت ، سلام مى كنند)) (و به اين ترتيب سخن چينى كرد و هارون را بر ضد امام كاظم (ع ) برانگيخت ).
هارون صد هزار درهم براى او فرستاد، ولى خداوند او را به بيمارى ((ذبحه )) (درد شديد گلو شبيه ديفترى ) گرفتار كرد، كه نتوانست به يك درهمش بنگرد و آن را به مصرفش برساند، به اين ترتيب مرد.(291)

امام رضا(ع ) به طور ناشناس در كنار جنازه پدر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
خدمتكار خانه امام كاظم (ع ) به نام ((مسافر)) مى گويد: هنگامى كه امام كاظم (ع ) را (به فرمان هارون الرشيد از مدينه به سوى بغداد) مى بردند، آنحضرت به فرزندش امام رضا(ع ) فرمود: ((هميشه تا وقتى كه زنده ام ، در خانه من بخواب تا هنگامى كه خبر (وفات من ) به تو برسد))
ما هر شب بستر حضرت رضا(ع ) را در دالان خانه مى انداختيم و آن حضرت بعد از شام مى آمد و در آنجا مى خوابيد، و صبح به خانه خود مى رفت ، اين روش تا چهار سال ادامه يافت ، در اين هنگام در شبى از شبها بستر حضرت رضا(ع ) را طبق معمول انداختند، ولى او دير كرد و تا صبح نيامد، اهل خانه نگران و هراسان شدند، و مانيز از نيامدن آن حضرت ، سخت پريشان شديم ، فرداى آن شب ديدم ، آن حضرت آمد و به ام احمد (كنيز برگزيده و محترم را از امام كاظم عليه السلام ) رو كرد و فرمود: ((آنچه پدرم به تو سپرده نزد من بياور)).
ام احمد (از اين سخن دريافت كه امام كاظم (ع ) وفات كرده است ) فرياد كشيد و سيلى به صورتش زد و گريبانش را چاك كرد و گفت : ((به خدا مولايم وفات كرد)).
حضرت رضا(ع ) جلو او را گرفت و به او فرمود: ((آرام باش ، سخن خود را آشكار نكن و به كسى نگو تا به حاكم مدينه خبر برسد)).
آنگاه ام احمد زنبيلى را با دو هزار دينار (يا چهار هزار دينار) نزد امام رضا(ع ) آورد و همه را به آن حضرت تحويل داد، به به ديگران .
ام احمد، ماجراى فوق را چنين بيان نمود: ((روزى امام كاظم (ع ) محرمانه آن پول را به من داد و فرمود: اين امانت را نزد خود حفظ كن ، و به كسى اطلاع نده ، تا من بميرم وقتى كه از دنيا رفتم ، هر كس از فرزندانم ، آن را از تو مطالبه كرد به او تحويل بده و همين نشانه آن است كه من وفات كرده ام ، سوگند به خدا اكنون آن نشانه كه آقايم فرمود، آشكار شد)).
امام رضا(ع ) امامت را تحويل گرفت و به همه بستگان و خدمتكاران دستور داد، جريان وفات امام كاظم (ع ) را پنهان كنند و به كسى نگويند، تا زمانى كه (از بغداد به مدينه ) خبر رسد.
سپس حضرت رضا(ع ) به خانه خود رفت ، و شب بعد، ديگر به خانه امام كاظم (ع ) نيامد، پس از چند روز به وسيله نامه اى خبر وفات امام كاظم (ع ) رسيد، ما روزها را شمرديم معلوم شد همان وقتى كه امام رضا(ع ) براى خوابيدن نيامد، امام كاظم (ع ) وفات نموده است (292)
(به اين ترتيب از ماجراى فوق بدست مى آيد كه امام هشتم (ع ) با طى الارض از مدينه به بغداد رفته و در بالين امام كاظم (ع ) هنگام وفات (يا در كنار جنازه آن حضرت ) به طور ناشناس حاضر شده و در غسل دادن و كفن كردن و نماز و دفن جنازه پدر، حاضر بوده و سپس بى درنگ به مدينه بازگشته است )

معصوم دهم امام هشتم ؛ حضرت رضا عليه السلام
امام رضا(ع ) وصى و جانشين امام كاظم (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
امام كاظم (ع ) در بغداد بود، جمعى از جمله هشام بن حكم و على بن يقطين ، نيز در آن وقت در بغداد بودند.
على بن يقطين گفت : من به حضور امام كاظم (ع ) رفتم (گويا آن حضرت در زندان بود، و على بن يقطين كه در ظاهر تقيه مى كرد و از اطرافيان هارون الرشيد به شمار مى آمد، مى توانست به حضور امام برسد) ناگاه ديدم پسرش على بن موسى الرضا(ع ) به حضور پدرش آمد.
امام كاظم (ع ) به من فرمود: ((از على بن يقطين ! همين على (ع ) آقاى فرزندان من است ، آگاه باش كه من كنيه ام (ابوالحسن ) را به او بخشيدم ))
هشام بن حكم ، كف دست خود را به پيشانى زد و گفت : ((واى بر تو چه گفتى ؟))
ابن يقطين : سوگند به خدا همانگونه كه گفتم ، از امام كاظم (ع ) شنيدم .
هشام : ((بنابراين ، امام كاظم (ع ) با اين سخن به تو خبر داده كه امام بعد از خودش ، فرزندش على بن موسى الرضا(ع ) است )) (293)
در روايت ديگر آمده : مخزومى كه مادرش از فرزندان جعفر طيار است گفت : در محضر امام كاظم (ع ) بودم (ظاهرا اين قضيه در مدينه بوده است ) آن حضرت براى ما پيام فرستاد و ما را به حضورش طلبيد و ما به محضرش ‍ رفتيم ، فرمود: ((آيا مى دانيد براى چه شما را به اينجا حاضر كرده ام ؟))
گفتيم : ((نه ، نمى دانيم ))
امام كاظم : ((گواه باشيد، همانا اين پسرم (اشاره به حضرت رضا) وصى من ، و قيم من ، بعد از من است ، هر كس از من طلبى دارد از اين پسر بگيرد، و به هر كس وعده داده ام ، بايد از اين بخواهد تا وفا كند، و هر كسى ناگزير است كه با من ملاقات كند، جز به وسيله نامه او با من ملاقات ننمايد)) (294)

تصريح به امامت حضرت رضا(ع ) از زبان امام صادق (ع ) و امام كاظم (ع)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يزيد بن سليط (كه او را با كنيه ((ابو عمار)) مى خوانند) مى گويد، عازم مكه براى انجام عمره بودم ، در مسير راه به حصرت موسى بن جعفر(ع ) برخوردم و با هم به مكانى رسيديم ، به آن حضرت عرض كردم : ((آيا به خاطر دارى كه در همين مكان من و پدر شما را با پدرت (امام صادق ) و برادرانت ملاقات كرديم ؟)).
فرمود: آرى بياد دارم .
عرض كردم : ((پدرم (سليط) به پدرت (امام صادق ) گفت : پدر و مادرم به قربانت ، شما همه امامان پاك هستيد، ولى كسى را از مرگ ، گريزى نيست به من سخنى بگوييد تا به جانشين خودم بگويم (كه امام بعد از شما كيست ) تا جانشينم گمراه نشود))
امام صادق (ع ) فرمود: ((اينها پسران من هستند، ولى اين (اشاره به شما) سرور آنها است ))، آنگاه در وصف شما فرمود:
((او (حضرت كاظم ) در قضاوت ، حكمت ، سخاوت و شناخت نيازهاى مردم و اختلافات در امور دين و دنيا، سرآمد همه است ، و درى از درهاى بهشت مى باشد، و علاوه داراى امتيازى است ، كه از همه اين صفات بهتر است .
پدرم عرض كرد آن امتياز چيست ؟
امام صادق (ع ): خداوند فريادرس و پناه و علم و نور فضيلت و حكمت اين امت (يعنى امام هشتم حضرت رضا) را از صلب او به وجود آورد...
پدرم عرض كرد: آيا آن آقازاده (امام هشتم ) متولد شده است ؟
امام صادق : آرى ، چند سال هم از عمر او گذشته است ...
يزيد بن سليط مى گويد: به امام كاظم (ع ) عرض كردم : شما نيز مانند پدرتان ، بفرمائيد كه بعد از شما، چه كسى صاحب مقام رهبرى است ))
امام كاظم :...اگر كارى در دست من مى بود، امامت را به پسرم قاسم مى سپردم كه به او مهربان هستم ولى اختيار اين امر با خداست ، او هر كه را بخواهد قرار مى دهد، آنگاه در ضمن نقل خوابى كه ديده بود (و در داستان بعد مى آيد)، حضرت رضا(ع ) را به عنوان جانشين خود معرفى نمود. (295)

خواب ديدن امام كاظم (ع ) و معرفى حضرت رضا(ع ) به عنوان جانشينش
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يزيد بن سليط، هنگامى كه از امام كاظم (ع ) در مورد جانشينش سؤ ال كرد، امام كاظم (ع ) (پس از بيانى ، كه در داستان قبل گذشت ) چنين فرمود:
رسول خدا(ص ) را در عالم خواب ديدم ، پيامبر(ص ) امامت جانشين مرا به من معرفى كرد، و خود او و افراد هم عصرش را به من نشان داد...من در عالم خواب ديدم كه در حضور پيامبر(ص ) هستم ، در نزد آن حضرت ، انگشتر، شمشير، عصا، كتاب و عمامه وجود داشت ، عرض كردم : ((اى رسول خدا! اينها چيست ؟))
رسول خدا(ص ) فرمود: ((عمامه ، رمز سلطنت خداوند است ، شمشير رمز عزت خداوند است ، كتاب رمز نور الهى است ، عصا ،رمز نيروى خدا است ، و انگشتر، رمز در برگيرنده همه اين امور است ))
سپس به من فرمود: امر امامت از تو بيرون رفته و به ديگرى رسيده است (نزديك است اين كار تحقق يابد).
به رسول خدا(ص ) عرض كردم : ((اى رسول خدا! به من نشان بده كه او (جانشين من ) كيست ؟))
فرمود: من هيچكدام از امامان را نديدم كه در مورد امامت ، اين گونه آشفته و بى تاب باشد، اگر مقام امامت ، از روى محبت و دوستى مى بود، برادرت اسماعيل ، در نزد پدرت (امام صادق ) از تو محبوبتر بود، ولى شخص امام از طرف خداوند تعيين مى گردد.
آنگاه امام كاظم (ع ) فرمود: من همه فرزندانم را، چه آنها كه از دنيا رفته اند و چه آنها كه زنده اند به نظر آوردم ، آنگاه اميرالمؤ منين على (ع ) به پسرم على (بن موسى الرضا) اشاره كرد و فرمود:
((هذا سيدهم فهو منى و انا منه و الله مع المحسنين :
اين ، سرور آنها است ، او از من است و من از او هستم ، خداوند با نيكوكاران مى باشد)).
يزيدبن سليط مى گويد: در اين هنگام امام كاظم (ع ) به من فرمود: ((اين مطلب در نزد تو مانند امامت ، محفوظ باشد، آن را جز به آدم عاقل يا بنده خدائى كه او را راستگو تشخيص داده اى نگو، و اگر از تو گواهى خواست ، گواهى بده ، اين است سخن خدا، آنجا كه (در آيه 59 نساء) مى فرمايد:
((ان الله يامركم ان تودوا الامانات الى اهلها:
خداوند به شما فرمان مى دهد كه امانتها را به صاحبانش بپردازيد)).
و نيز خداوند به ما فرموده است :
((و من اظلم ممن كتم شهادة عنده من الله
كيست ستمگرتر از آنكه گواهى خدا را نزد خود مخفى كند)). (بقره - 150)
آنگاه امام كاظم (ع ) افزود: من (در عالم خواب ) به رسول خدا(ص ) عرض ‍ كردم ((شما يكجا همه فرزندانم را ذكر كرديد، بفرمائيد كداميك از آنها امام است ؟)).
فرمود: آنكه با نور خدا ببيند، و با فهم خود بشنود، و بر اساس حكمت خود، سخن بگويد، از اين رو، راه درست مى رود، و اشتباه نمى كند و در راه علم حركت مى كند نه در راه جهل ، سپس دست پسرم على (حضرت رضا عليه السلام ) را گرفت و فرمود: ((او، همين است )).
آنگاه به من فرمود: چقدر اندك ، همراه او (حضرت رضا) هستى ، وقتى كه از سفر (مكه ) بازگشتى ، كارهايت را سامان بده ، و آماده باش كه از فرزندانت جدا مى شوى و همسايه ديگران مى شوى ...
يزيدبن سليط مى گويد: سپس امام كاظم (ع ) به من فرمود: مرا امسال دستگير مى كنند، و امر امامت پسرم على (ع ) است كه همنام دو على (از امامان ) است : 1 - على بن ابيطالب (ع ) 2 - على بن الحسين (ع )، خداوند به او فهم و خويشتن دارى و نصرت و دين و محنت على اول (ع )، و محنت و صبر در برابر ناگواريها و استقامت على دوم (ع ) را داده است ، و تا چهار سال بعد از مرگ هارون ، در بيان حقايق آزاد نيست .
سپس به من فرمود: ((با او در همين جا ملاقات خواهى كرد، به او مژده بده كه خداوند پسرى امين ، مورد اعتماد و مبارك به تو خواهد داد، و او به تو خبر دهد كه تو بامن در همين جا ملاقات نموده اى ...))، همانگونه كه امام كاظم (ع ) خبر داده بود، تحقق يافت . (296)

مادر امام رضا(ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هشام بن احمر مى گويد: امام كاظم (ع ) به من فرمود: آيا مى دانى كه از اهل مغرب ، كسى به مدينه آمده باشد؟
گفتم : نه .
فرمود: چرا، مردى آمده ، بيا باهم نزد او برويم ، پس سوار بر مركب شد، و من نيز سوار شدم و رفتيم نزد آن مرد مغربى ، در آنجا ديدم يك نفر از اهالى مدينه ، بردگانى دارد و آنها را مى فروشد، من به او گفتم : ((بردگانت را به ما نشان بده )).
او هفت كنيز را آورد و نشان داد، امام كاظم (ع ) درباره همه آنها فرمود: ((آنها را نمى خواهم ))
سپس فرمود: ((باز بياور))
برده فروش : من جز يك دختر برده بيمار، برده ديگرى ندارم .
امام كاظم : چرا او را به ما نشان نمى دهى ؟
برده فروش : از نشان دادن او امتنا نمود، و امام كاظم (ع ) منصرف گرديد و با هم به باز گشتيم .
هشام بن احمر مى گويد: فرداى آن روز، امام كاظم (ع ) مرا نزد برده فروش ‍ فرستاد و فرمود: ((به او بگو: بهاى آن دختر چقدر است ، هر چه گفت ، بگو از آن من باشد)).
من نزد برده فروش رفتم و تقاضاى خريد آن دختر را كردم ، گفت : ((قيمت آن فلان مقدار است )) گفتم قبول است ، او از آن من باشد.
برده فروش : آن دختر را به تو فروختم ، ولى بگو بدانم ديروز آن شخص كه با تو بود چه كسى بود؟
گفتم : مردى از بنى هاشم بود.
گفت : از كدام بنى هاشم ؟
گفتم : بيش از اين نمى دانم .
برده فروش گفت : ولى من او را مى شناسم .
گفتم : چطور؟
گفت : اين دختر، داستانى دارد و آن اينكه : او را از دورترين نقطه مغرب خريدم ، بانوئى از اهل كتاب با من ملاقات كرد و گفت : ((اين دختر همراه تو چكار مى كند؟))
گفتم : او را براى خود خريده ام .
بانوى اهل كتاب گفت : ((سزاوار نيست كه او همراه فردى مانند تو باشد، او داراى پسرى شود كه مانند او در مشرق و مغرب ، به دنيا نيامده است .))
هشام مى گويد: من آن دختر را نزد امام كاظم (ع ) بردم ، و او همسر امام كاظم گرديد، و طولى نكشيد كه از او حضرت رضا(ع ) متولد شد (297) (نام مادر امام رضا(ع ) نجمه بود و به او ام البنين مى گفتند)

تصريح امام رضا(ع ) به امامت خود
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
صفوان بن يحيى مى گويد: پس از شهادت امام كاظم (ع )، حضرت رضا(ع ) درباره امامت خود صريحا سخن گفت ، ما از آشكار شدن اين امر، بر جان حضرت ترسيديم (كه مبادا هارون به او آسيب برساند) شخصى به امام رضا(ع ) عرض كرد: ((شما امر بسيار مهمى را آشكار نموديد، و ما ترس آن داريم كه از ناحيه اين طاغوت (هارون ) به شما گزندى برسد))
امام رضا(ع ) فرمود: ((او (هارون ) هرچه مى خواهد تلاش كند، ولى براى من راهى ندارد)) (298)

مهربانى و كرم امام رضا(ع ) به مؤ منى درمانده
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
غفارى مى گويد: مردى از خاندان ابورافع غلام پيامبر(ص )، كه نامش ‍ ((طيس )) بود، از من طلبى داشت ، و آن را مطالبه مى كرد، و اصرار مى ورزيد، مردم نيز او را كمك مى كردند، چون خود را درمانده يافتم و ديدم او دست بردار نيست (و دست من نيز خالى است و نمى توانم طلب او را بپردازم ) نماز صبح را در مسجد مدينه خواندم و تصميم گرفتم به امام رضا(ع ) كه در آن وقت در عريض (روستايى نزديك مدينه ) بود، پناه ببرم ، به عريض رفتم ، وقتى كه به نزديك خانه آن حضرت رسيدم ، ديدم آن حضرت بر الاغى سوار است ، و خجالت كشيدم به محضرش بروم ، حضرت به طرف من آمد وقتى كه به من رسيد ايستاد و نگاه كرد، سلام كردم ، ماه رمضان بود، عرض كردم : ((قربانت گردم غلام شما طيس از من طلبى دارد و در دريافت آن پافشارى مى كند و مرا رسوا كرده است )).
من پيش خود گفتم ، حضرت رضا(ع ) به طيس مى گويد، به غفارى مهلت بده ، و اصلا نگفتم كه طيس چقدر پول از من مى خواهد.
امام رضا(ع ) به من فرمود: بنشين تا برگردم ، نماز مغرب را خواندم و روزه هم بودم كه هنوز افطار هم نكرده بودم ، سينه ام تنگ شده بود، خواستم برگردم كه ديدم امام رضا(ع ) در حالى كه مردم در گردش بودند و گداها سر راهش نشسته بودند آمد، او به آنها انفاق مى كرد، تا اينكه از آنها گذشت و وارد خانه شد و سپس بيرون آمد، مرا طلبيد، به حضورش رفتم ، با هم وارد خانه شديم ، و كنار هم نشستيم و درباره اين مسيب امير مدينه كه بسيارى اوقات درباره او با آن حضرت سخن مى گفتم گفتگو كرديم ، سپس فرمود: ((گمان ندارم كه هنوز افطار كرده باشى ؟))
گفتم ، نه ، افطار نكرده ام ، برايم غذا طلبيد و نزدم گذارد و همراه غلامش از آن غذا خورديم ، بعد از غذا، به من فرمود: تشك را بلند كن و زير تشك هر چه هست براى خود بردار.
تشك را بلند كردم ، دينارهائى در آنجا بود، همه آنها را برداشتم و در آستينم نهادم .
آنگاه امام رضا(ع ) دستور داد تا چهار نفر از غلامانش بيايند و مرا تا خانه ام برسانند، عرض كردم : نيازى به آمده غلامان نيست ، شبگردهاى اين مسيب ، در گردش هستند و من تنها به خانه ام مى روم ، و دوست ندارم شبگردها مرا همراه غلامان شما بنگرند.
فرمود: راست گفتى ، خدا تو را هدايت كند، به غلامان دستور داد، هرگاه من گفتم برگردند.
غلامان تا نزديك خانه ام آمدند، در آنجا دلم آرام گرفت و به آنها گفتم برگرديد، آنها برگشتند، من به خانه ام رفتم و چراغ را روشن كردم ، ديدم پولى كه از زير تشك برداشته ام 48 دينار است ، و طلب طيس 28 دينار بود، در ميان آن دينارها يكى از آنها نظرم را جلب كرد، ديدم بسيار زبيا و خوشرنگ است ، آن را برداشتم و كنار نور چراغ بردم ، ديدم به طور آشكار روى آن نوشته شده : ((28 دينار طلب آن مرد است و بقيه مال خودت باشد)).
سوگند به خدا، به امام رضا(ع ) نگفته بودم كه طلب طيس چقدر است ، حمد و سپاس مخصوص خداوندى است كه به ولى خود عزت بخشد. (299)
آرى حضرت رضا(ع ) اين گونه نسبت به من مهربانى كرد و 20 دينار بيش از بدهكاريم به من داد، علاوه بر اينكه بدهكاريم را ادا كرد.

خبر امام رضا(ع ) از حوادث آينده و تحقق آن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يكى از اصحاب حضرت رضا(ع ) مى گويد: در آن سالى كه هارون به مكه رفت ، حضرت رضا(ع ) نيز به قصد حج از مدينه خارج شد، در مسير راه در جانب چپ جاده ، به كوهى رسيد، كه نام آن كوه ((فارع )) بود، حضرت رضا(ع ) فرمود: ((بنا كننده ساختمان در اين كوه و ويران كننده آن كشته مى شود و قطعه قطعه مى گردد)).
ما نفهميديم كه منظور حضرت رضا(ع ) چيست ، هنگامى كه حضرت رضا(ع ) از آنجا به سوى مكه رفت ، كاروان هارون به آنجا رسيد، و در آنجا بار انداخت ، ((جعفر برمكى )) (شخصيت برجسته دربار هارون ) كه در آن كاروان بود، بالاى كوه رفت و دستور داد در آنجا ساختمانى بنا كنند.
سپس كاروان به سوى مكه رهسپار شدند، پس از مراسم حج هنگام مراجعت ، وقتى كه كاروان هارون به پاى كوه (فارع ) رسيدند، جعفر برمكى بالاى آن كوه رفت و ديد طبق دستور قبلى ، ساختمان ساخته شده است ، دستور داد آن را ويران نمودند.
هنگامى كه كاروان هارون به بغداد بازگشت (بر اثر خشم هارون بر برمكيان ، زندگى برمكيان تارومار شد، عده اى از آنها كشته و عده اى دربدر شدند) جعفر برمكى كشته شد و بدنش را قطعه قطعه نمودند (300)به اين ترتيب خبر امام رضا(ع ) از حوادث آينده تحقق يافت .

معجزه از امام رضا(ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ابراهيم بن موسى مى گويد: از امام رضا(ع ) طلب داشتم و اسرار و پافشارى مى كردم كه طلب مرا بدهد، و آن حضرت از من مهلت مى خواست و وعده مى داد.
روزى آن حضرت به استقبال والى مدينه مى رفت ، من همراهش بودم ، وقتى كه نزديك قصر فلان رسيد، در آنجا در سايه درختها فرود آمد، من هم در آنجا پياده شدم ، و غير از ما كسى در آنجا نبود، به امام رضا(ع ) عرض ‍ كردم : ((قربانت گردم ، عيد نزديك است و به خدا كه من پولم ته كشيده ، طلب مرا بده )).
حضرت رضا(ع ) با تازيانه اش ، محكم زمين را خراش و شيار داد، سپس ‍ دست برد و از لاى آن شيار، شمش طلائى را در آورد و به من داد و فرمود: ((اين را ببر و از آن بهره بردارى كن ، و آنچه كه ديدى مخفى كن )). (301)

كرامتى از امام رضا(ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عصر حضرت رضا(ع ) بود، ((حسين بن عمر)) مى گويد: من قبلا در مذهب واقفى بودم (يعنى معتقد بودم كه امام كاظم (ع ) زنده است ، و امام قائم (ع ) مى باشد و بعد از او ديگر امامى نيست ) در همان زمان به حضرت رضا(ع ) رسيدم ، قبلا پدرم از پدر او (امام كاظم ) هفت مساءله پرسيده بود كه امام كاظم شش مساءله را جواب داده بود، و به هفتمين مساءله جواب نداده بود، من با خودم گفتم : ((به خدا همان هفت مساءله را بايد از حضرت رضا(ع ) بپرسم ، اگر پاسخ گفت ، دلالت بر صدق امامتش مى كند)).
من مسائل را از امام رضا(ع ) پرسيدم ، آن حضرت نيز جواب شش سؤ ال را همانند جواب پدرش بدون كم و كاست داد، ولى از جواب سؤ ال هفتم ، خوددارى كرد، (هفتمين سؤ ال اين بود كه ) پدرم به پدر حضرت رضا(ع ) گفته بود: ((من در روز قيامت در پيشگاه خدا شكايت و احتجاج مى كنم كه تو مى گويى (برادر بزرگت ) عبدالله افطح امام نيست .
آن حضرت دستش را بر گردنش نهاد و فرمود: ((آرى در قيامت در پيشگاه خدا در اين مورد بر ضد من احتجاج كن ، هر گناهى داشت آن را به گردن مى گيرم )).
هنگامى كه با حضرت رضا(ع ) خداحافظى كردم ، آن حضرت به من فرمود: ((هر كس كه شيعه ما است هنگام بلا و بيمارى ، صبر و استقامت كند، پاداش هزار شهيد براى او نوشته مى شود.))
من با خود گفتم ، يعنى چه ؟ سخنى درباره بيمارى و بلا در ميان نبود تا آن حضرت چنين بفرمايد، ولى وقتى كه رفتم در بين راه به بيمارى ((عرق المدينى )) مبتلا شدم (يعنى ريشه اى در پاى من بيرون آمد) درد شديد اين بيمارى ، بسيار طاقت فرسا بود، سال بعد در سفر حج ، به حضور امام رضا(ع ) رسيدم و جريان را گفتم ، هنوز اندكى از درد پا باقى مانده بود، به حضرت رضا(ع ) عرض كردم : ((قربانت گردم ، دعاى دفع بلا بخوانيد)) من پايم را دراز كردم ، فرمود: ((اين پايت باكى ندارد، پاى سالمت را نشان من بده )).
من پاى ديگرم را به حضرت نشان دادم ، آن بزرگوار دعاى تعويذ خواند، وقتى بيرون رفتم ، طولى نكشيد كه آن ريشه بيرون آمد و دردش اندك گرديد. (302)

خبر امام رضا(ع ) از دو چيز پنهانى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
(حسن بن على بن زياد، معروف به ((وشاء)) پارچه فروش بود و مدت كوتاهى به مذاهب واقفى اعتقاد داشت (كه طبق اين مذهب ، امام كاظم (ع ) آخرين امام است )، بعدا بر اثر ديدن معجزاتى از حضرت رضا(ع )، آن مذهب را ترك كرد و شيعه دوازده امامى گرديد)
وشاء مى گويد: در سفرى به خراسان رفتم و طرفدار مذهب واقفيه بودم ، همراه خودم متاعى بود، در ميان آن پارچه گلدار در يكى از بغچه ها وجود داشت ، كه خودم از آن اطلاعى نداشتم ، هنگامى كه وارد شهر ((مرو)) شدم ، و در منزلى سكونت نمودم ، يك نفر مدنى (كه در مدينه متولد شده بود) بدون سابقه نزد من آمد و گفت : حضرت رضا(ع ) مى فرمايد: ((آن جامه گلدار را كه در نزدت است براى من بفرست )).
من گفتم : چه كسى ورود مرا به ((مرو))، به حضرت رضا(ع ) اطلاع داد، من همين لحظه وارد مرو شدم ، وانگهى نزد من پارچه گلدار نيست .
آن مرد مدنى رفت ، و سپس بازگشت و گفت : حضرت رضا(ع ) مى فرمايد: آن پارچه گلدار در فلان جا و در ميان فلان بغچه است ، و بغچه اش چنين و چنان مى باشد.
آنگاه من آن بغچه را پيدا كردم و گشودم و در زير آن ، پارچه گلدار را يافتم و براى آن حضرت فرستادم . (303)

كرامتى ديگر از حضرت رضا(ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عبدالله بن مغيره عراقى مى گويد: من به مذهب ((واقفيه )) اعتقاد داشتم ، (و مى گفتم بعد از امام هفتم ، امامى نيست ) براى انجام مراسم حج به مكه رفتم در آنجا در مورد مذهبم ، شك و ترديد نمودم ، كنار كعبه خود را به ملتزم (ديوار مقابل در خانه كعبه ) چسباندم و گفتم : ((خدايا! تو خواسته مرا مى دانى ، مرا به بهترين دينار ارشاد فرما)).
همانجا به قلبم افتاد كه به حضرت امام رضا(ع ) بروم ، به مدينه رفته و به خانه آن حضرت شتافتم ، و به خادم خانه گفتم : ((به مولايت بگو يك مرد عراقى به در خانه آمده است )).
هماندم صداى امام رضا(ع ) را از درون خانه شنيدم دوبار فرمود:
((اى عبدالله بن مغيرة ! وارد خانه شو)).
وارد خانه شدم ، هنگامى كه آن حضرت ، به چهره من نگاه كرد، فرمود: ((خداوند دعايت را به استجابت رسانيد، و تو را به دين خودش ، هدايت نمود)).
گفتم :
((اشهد انك حجة الله و امينه على خلقه :
گواهى مى دهم كه البته تو حجت خدا، و امين خدا در ميان مخلوقاتش ‍ هستى )). (304)

چگونگى ولايت عهدى حضرت رضا(ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگامى كه حكومت امين (ششمين خليفه عباسى ) سقوط كرد، و حكومت سراسر قلمرو اسلام ، براى ماءمون (هفتمين طاغوت عباسى ) استقرار يافت ، ماءمون نامه اى براى امام رضا(ع ) (كه در آن روز در مدينه بود) نوشت و در آن نامه ، آن حضرت را به خراسان دعوت كرد.
حضرت رضا(ع ) به عللى از رفتن به خراسان ، خوددارى كرد و عذر خواهى نمود، ولى ماءمون پيوسته براى آن حضرت نامه مى نوشت و اصرار مى كرد كه بايد به خراسان بيائى ، سرانجام آن حضرت در يافت كه چاره اى جز رفتن به خراسان نيست بناچار مدينه را به قصد خراسان ترك كرد، و در آن روز پسرش امام جواد(ع ) هفت سال داشت .
ماءمون در نامه اش دستور داده بود كه حضرت رضا(ع ) از راه كوهستان (باختران و همدان ) و قم نيايد، بلكه از راه اهواز و بصره بيايد (و اين دستور به خاطر وجود شيعيان در مسير راه اول بود كه ماءمون براى خود احساس ‍ خطر از شيعيان مى كرد).
حضرت رضا(ع ) به راه خود ادامه داد تا به سرزمين خراسان رسيد و در آنجا به شهر ((مرو)) كه ماءمون در آنجا بود، وارد گرديد.
ماءمون به به حضرت رضا(ع ) پيشنهاد كرد كه مى خواهم امر خلافت را به تو واگذار كنم ، آن را بر عهده بگير.
حضرت رضا(ع ) (كه مى دانست نقشه اى در كار است ) آن پيشنهاد را با قاطعيت رد كرد.
سر انجام ماءمون ((مساءله ولى عهدى )) را مطرح نمود و به حضرت عرض ‍ كرد: ((بايد مقام ولايتعهدى را بر عهده بگيرى )).
پس از گفتگوى بسيار، امام رضا(ع ) فرمود: ((مشروط به شروطى كه از تو مى خواهم ))
ماءمون : هرچه خواهى بخواه .
امام رضا(ع ): ((من مقام ولايتعهدى را به عهده مى گيرم ، به شرط آنكه امر و نهى نكنم و حكم و فتوى ندهم و كسى را نسب و عزل ننمايم ، و هيچ امرى را كه پا برجاست تغيير ندهم ، و از همه امور مرا معذور بدارى )) (305)
(به اين ترتيب ، امام رضا(ع ) ولايت عهدى را پذيرفت ، كه در حقيقت نامش ‍ بود، و اين پيشنهاد را نيز رد كرد زيرا معنى دخالت نكردن در هيچ يك از امور، بيانگر آن است كه آن حضرت ، ولايتعهدى ماءمون ظالم را نپذيرفته است ).