داستان پيامبران (جلد اول) از آدم (ع) تا عيسي (ع)

علي موسوي گرمارودي

- ۶ -


فرعون ، همچون هر قدرتمند خودكامه ديگر، از خواب سنگين كبر و نخوت بيدار نشد و از آنجا كه هم خود و هم ديگران را مى فريفت فرياد زد:
- اين دو (موسى و هارون )، تنها دو جادوگرند و من در ميان پيروان خود بهتر از آنان دارم .
سپس خطاب به موسى گفت :
- روزى را تعيين كن تا جادوگران و ساحران من به تو نمايش ‍ بدهند!
موسى روز عيد عمومى شهر را كه همه فراغت ديدن اين زورآزمايى را داشتند، تعيين كرد.
ساحران هر چه از نيرنگ و جادو داشتند به ميدان آوردند، به گونه اى كه انبوه عظيم مردم كـنـجـكـاو، صـحـنـه را انـبـاشـتـه از تـوده اى بـزرگ از انـواع ريـسـمـانـهـا و وسايل سحر و افسون و جادو و شعبده ديدند! آنها به موسى گفتند:
- آيا تو آغاز مى كنى يا ما شروع كنيم ؟
- شما شروع كنيد.
آنـان بـه يـكـباره در وسايل و ابزار خود افسون دميدند و ناگهان به نظر آمد كه هزاران مـار و افـعـى در مـيـدان ، بـه سـوى مـوسـى مـى لولنـد. نـزديـك بـود تـرس در دل مـوسى راه يابد، ولى پروردگار توانا به او آرامش عطا فرمود. سپس ‍ موسى عصاى خـود را فـروافـكـنـد. نـاگـاه مـارى چـنـان عـظيم پديدار شد كه شعله نگاه هراس انگيزش دل شـيـر را آب مـى كـرد، بـدنـى پيچاپيچ و ستبر داشت كه هر بيننده اى را به وحشت مى انداخت . آنگاه به امر حق ، دهان گشود، همه آن مارهاى جادويى را يكجا فرو بلعيد.
ساحران ، چون خود از حقيقت كار خويش آگاه بودند، از هر كس ديگر زودتر و بهتر دانستند كـه مسئله عصاى موسى يك شعبده يا جادو نيست و مار افساى اين مار، خداست . آنان به يقين رسيده و حق را از باطل بازشناخته بودند. پس يكصدا به خداى موسى ايمان آوردند.
فرعون ، از حشم ، در حال انفجار بود. او، خطاب به آنان ، فرياد زد:
- آيا پيش از آنكه من به شما اجازه دهم ، به خداى ايمان آورده ايد؟ اينك خواهيد ديد كه به خاطر اين گستاخى ، دستها و پاهايتان را، چپ و راست خواهم بريد و بر نخلها به دارتان خواهم كشيد!
امـا آنـان بـر بـال ايـمـان بـه پـرواز در آمـده بـودند و اندك هراسى از اين تهديدها، به دل راه نمى دادند.
فـرعـون در مـشـورت بـا كـارگـزاران سـيـاسى خود، چاره را در مرگ موسى ديد. اما مؤ من آل فـرعـون (58) ، او و يارانش را پند داد و حجت را بر آنان تمام كرد و يادآور شـد كـه كـشتن پيامبر خدا نارواست و بهتر است كه به خداى يگانه ايمان آورند و دست از لجاج بكشند، اما اين نصيحتها كمترين فايده اى نبخشيد.
فرعون تصميم گرفت بر آزار بنى اسرائيل كه قوم موسى بودند و به او ايمان آورده بـودنـد بـيـفـزايـد و مـوسـى را از مـيان بردارد. چون خبر به موسى رسيد، شبانه و بى سروصدا، همراه با قوم خود از شهر به سوى بيت المقدس خارج شد. خدا نيز يارى كرد و تـا فـرعـون و فـرعـونـيـان خـبـردار شـوند، آنان صحرايى وسيع و بزرگ را پشت سر گذاشته بودند. اما دريا را در پيش رو داشتند و كشتى نداشتند. هم در آن زمان ، فرعونيان كه از فرار آنها آگاه شده بودند، از پى آنها مى آمدند.
در مـيـان قـوم مـوسـى ، آنـان بـه مرحله ايمان روشن به پروردگار نرسيده بودند سخت بيمناك شدند. كودكان و برخى زنان نيز بسيار مى ترسيدند. اين ترس ‍ وقتى به اوج خـود رسـيـد كه ناگهان از دور، سياهه سپاه عظيم فرعون كه به سركردگى خود او به پـيـش مى تاخت ، نمودار شد. ديگر، تا مرگى دستجمعى و فجيع ، بيش از يك ميدان و چند دقيقه فاصله نبود. در اين ميان ، يوشع بن نون (59) كه از ياران موسى بود فرياد برداشت :
- اى موسى ، چاره چيست ؟ ديگر تا مرگ زمانى نمانده است !
- من ماءمور شده ام كه به دريا بزنم ، اما نمى دانم چگونه !
به ناگاه وحى رسيد:
- با عصايت به آب دريا بزن !
موسى بى درنگ عصاى خود را بر آب زد. ناگهان از همان جا، لجه كبود آب دو پاره شد و هر پاره بر هم انباشت و سطح زير دريا ميان آنها آشكار شد. نيز مانند اين راه ، يازده راه بـه مـوازات يـكـديـگـر در دريـا شـكـافـت و بـه ايـن تـرتـيـب ، بـراى دوازده تـيره بنى اسرائيل دوازده راه در دريا پديد آمد. قوم موسى ، از آن راهها گذشتند. فرعونيان كه پشت سـر آنها حركت مى كردند، با ديدن آن منظره و به اغواى فرعون ، آن معجزه را از فرعون پـنـداشتند. و چون بين خود و بنى اسرائيل فاصله اى نمى ديدند، آنان نيز در همان راه ها اسب تاختند. اما همين كه به ميانه راه رسيدند، به امر پروردگار، كوهموج لجه ها به هم برآمد و همگى حتى فرعون ، غرق شدند.
خـداونـد جـسـد فـرعـون را بـه خـشـكـى افـكـنـد تـا سـسـت ايـمـانـهـا و كـسـانـى از بـنـى اسرائيل كه مرگ و حقارت فرعون را باور نداشتن به خود آيند و آن ذلت و خوارى را به چـشـم بـبينند و بدانند كه از آن همه غرور و كبر و جبروت تو خالى اينك جز كالبدى ورم كرده و بى دفاع و ذليل بر جاى نمانده است !
بنى اسرائيل ، از يوغ قرنها ستم رها يافته بودند و در صحراى سينا به خوش نشينى و كوچ از جايى به جاى ديگر، روزگار مى گذرانيدند. تا اينكه حضرت موسى (ع ) به خـدا عـرض كـرد كـتـابـى فـرو فـرسـتـد كـه بـر اسـاس آن در امـور دنـيـوى و اخـروى عـمـل شود و امت سرگردان نماند. خداوند فرمان داد تا او خويشتن را هر چه بيشتر پاكيزه سـازد و سـى روز روزه بدارد، آنگاه به وعده گاه او در طور بيايد تا پروردگار با او تـكلم كند و الواح مقدس را به او ارزانى فرمايد. موسى كه از روحيه امت خود آگاه بود و احـتـمـال مى داد آنان بعدها نزول الواح الهى را انكار كنند، هفتاد تن از برگزيدگان قوم خود را به همراه برد تا شاهد اين لطف الهى باشند. او در غيبت خويش برادر خود هارون را بـه زعـامـت قـوم گـماشت ، سپس به ميقات رفت . نخست قرار بود كه سى روز دور از قوم خود در ميقات باشد، اما خداوند امر فرمود كه ده روز ديگر بماند.
امـتـى كـه قـرنـهـا زير سلطه فرعون هاى مصر زيسته و فطرت الهى خود را در آن محيط شـرك و فـسـاد تـا حد زيادى از دست داده بود، آمادگى فريب خوردن داشت . از همين رو، در سـى و يـكـمـيـن روز از غـيـبـت مـوسـى ، سـامـرى ، مـرد گـمـراهـى از بـنـى اسرائيل ، به فكر پيشوايى افتاد:
- اى مـردم ! موسى ديگر باز نمى گردد! شما تاكنون از او خلف وعده نديده بوديد. پس او راه را گـم كـرده و در دره هـاى كـوه طور از دست رفته است . ما از او خواسته بوديم كه خـدا را از جـانـب مـا ببيند. حال كه ديگر نخواهد آمد، به من الهام شده است تا خدايى بسازم كـه هـر كـس مى تواند آن را ببيند. هر چه طلا با خود داريد به من بدهيد تا از آن موجودى بسازم - مثلا گوساله اى - كه خود صدا برآورد!
- عالى است ... عالى است . اين خدايى خواهد بود كه مى توانيم آن را ببينيم .
هارون ، سراسيمه خود را به جمع آنان رساند و گوشزد كرد كه :
- اى قـوم غـافـل ! چرا پيمان خود را با موسى مى شكنيد از خدا بترسيد! خداوند شما را از بـلاى فـرعـون و قـومـش نـجـات بخشيد و آنان را غرق كرد. چرا اين قدر جهالت و عناد مى ورزيد؟ بدانيد كه موسى خواهد آمد و آنگاه ...
- سـاكـت شـو! مـوسـى ديـگـر بـر نـخـواهد گشت و ما هر طور كه خود مى خواهيم خدا را مى پرستيم !
هارون و اندك ياران مؤ من او هرچه كوشيدند تا آنان را از آن كردار شوم بازدارند، سودى نـبـخشيد. ناگزير براى پيشگيرى از تفرقه بيشتر و خونريزى و ايجاد دو دستگى ، از آن قوم كناره گرفتند.
در هـمـيـن هـنـگـام مـوسـى در كـوه طـور بـه شـرف تـكـلم بـا پـروردگـار نائل آمده بود:
- خداوندا! قوم من از من خواسته اند تا تو را رؤ يت كنم !
- مـرا هـرگز نخواهى توانست ديد، حتى طاقت ديدن تجلى مرا بر كوه نخواهى داشت . روى بگردان و آن كوه را در سمت ديگر خود بنگر!
بـه مـحـض آنـكـه مـوسـى بـه آن جانب رو گردانيد، تجلى الهى كوه را منفجر كرد و از هم پـاشيد و آن را در زمين فرو برد. موسى ، از هول عظيم اين تجلى از هوش رفت ! و پس از مـدتـى كـه بـه عطوفت الهى به هوش آمد. خداى را تنزيه كرد. سپس خدا به او الواح را ارزانـى داشـت و او در پـايـان چـهل روز، خود را به قوم رساند، در حالى كه خداوند او را آگـاه كـرده بـود كـه بـرخـى از افـراد قـوم او، در امـتـحـان الهـى و در خـلال ده روز اضـافـه اى كـه بـدون آگـاهـى قـبـلى غيبت كرده بود، از دين او برگشته و گوساله پرست شده اند!
هـمـيـن كه موسى از راه رسيد، سر و ريش برادرش هارون را با خشم گرفت و به شماتت گفت :
- چـرا بـا شـمـشـيـر بـه جـان ايـن مـشركان نيفتادى ؟ چرا اجازه دادى كه آنان آزادانه شرك بورزند؟
- بـرادر: قـوم تو به اغواى سامرى دست به اين كار زدند و من از ترس ‍ خونريزى و دو دستگى ، سكوت اختيار كردم .
موسى سامرى را فراخواند و پرسيد:
- چگونه توانستى صداى گوساله را درآورى ؟
سـامـرى كـه در بـرابر خشم الهى موسى و سطوت پيامبرانه او خود را كاملا باخته بود گفت :
- قدرى خاك از جاى پاى فرشته اى كه در جريان غرق شدن فرعون ديده بودم برداشتم و بـه پـيـروى از هـواى نـفـس ، وقتى كه گوساله را با ذوب طلاهاى قوم ساختم ، بر آن افشاندم و گوساله به صدا در آمد!
موسى قوم خود را مورد ملامت قرار داد. آنان در پاسخ گفتند:
- اگر گوساله به صدا در نيامده بود ما فريب سامرى را نمى خورديم !
موسى گفت :
- شما به خود ستم كرديد!
- براى جبران اين ستم چه بايد كرد؟
- هـمـه كـفن بپوشيد و نزد خداوند توبه كنيد و آماده مرگ شويد! آنگاه موسى به فرمان خـدا مـقـرر داشـت تـا دوازده هـزار تـن از كـسـانـى كـه گـوسـاله را نـپـرسـتـيده بودند با شمشيرهاى آخته به جان مشركان بيفتند. آنها عده اى از آنان را كشتند. سپس موسى و هارون از درگاه خداوند به تضرع خواستند بر آنان ببخشايد. خدا آنان را بخشود و موسى مژده عـفـو بـه بـازماندگان داد و همه كشتگان را كه به نوبه خود مورد رحمت الهى واقع شده بـودند به عنوان شهيد به خاك سپرد. اما در مورد سامرى فرمان چنين شد كه تا آخر عمر كـسى با او سخن نگويد و از مراوده و داد و ستد محروم بماند و در آخرت نيز جاى او دوزخ باشد.
مـدتـى از غائله سامرى گذشت و از سوى خداوند فرمان آمد كه موسى قوم خود را سرزمين نـهـايـى ، سـرزمـيـنـهـايـى ديـگـر كـوچ دهـد و در آنـجـا بـنـى اسرائيل حيثيان و كنعانيان را از شهر با جنگ برانند و خود آن نواحى را به جنگ آورند.
امـا قـومى كه هرگز در برابر ستمهاى فرعون مقاومت نكرده بودند، اينك با شنيدن كلمه ((جنگ ))، روحيه خود را باختند و فرمان خدا را، با وقاحت بسيار، زير پا گذاشتند:
- مـا تـنـهـا وقـتـى به آن شهر خواهيم رفت كه مردم گردنكش آن ، خود، شهر را قبلا خالى كرده باشند!
و اين سخن آخر آنان بود.
مـوسـى بـه خـدا شـكـايـت بـرد و خـدا فـرمـان داد كـه آنـان را بـه حـال خـود واگذارد تا چهل سال در همان بيابانهاى سينا سرگردان بمانند و آنگاه پس از مـرگ سالخوردگانشان نسل جوان آنان در سختى آبديده و سلحشور بار بيايد و همراه دو تن از مؤ منان ، به سرزمين مقدس كوچ كنند. (60)
ذوالكـفـل(حزقيل ) (61)
سـومـيـن پـيـامـبـر بـعـد از مـوسـى ، حـزقـيـل (ذوالكـفـل ) بـود. حـزقـيـل ، پـيـامـبـرى بـود بـا خـردى تـابـنـاك و صـبـرى شـگـرف در رديـف ادريـس و اسماعيل .
در روزگـارى كـه او بـر عـده اى از بنى اسرائيل پيامبرى مى فرمود، دشمنى خطرناك از پادشاهان قلمرو مجاور او، به بنى اسرائيل حمله ور شد.
آن بـزرگـمرد، بنا به وظيفه پيامبرى ، امر به جهاد و دفاع فرمود و مردم به فرمان او گردن نهادند، اما سخت با اكراه .
مـيـدان جـنـگ ، در هامونى بيرون شهر واقع بود كه از دو طرف ، هم از ناحيه دشمن و هم از جانب ياران حزقيل ، به تپه هايى منتهى مى شد.
حـزقـيل ، سپاه خود را در برابر دشمن به دقت آراست ، به سبك جنگهاى آن روز، طلايه در پـيـش ، مـيـمـنـه و ميسره در دو جانب ، قلب در وسط و عقبدار در پشت سر و سپاه او فرق در سـلاح بـود، با تيغهاى آخته و زوبين و تير و نيزه . اما سپاه دشمن بيشتر و آماده تر به نظر مى رسيد.
ضـعـف ايمان در سپاه حزقيل از يك سو و قدرت ظاهرى سپاه دشمن و پچ پچ ها و دمدمه هاى يـاءس آور مـنـافـقـان از سـوى ديـگـر، كـم كـم آرامـش را از سـپـاه حـزقـيـل گـرفـت و آنـگـاه ، پـيـش از آنـكـه جـنگ آغاز شود، نخست سربازان از مؤ خره سپاه گريختند و سپس تمام لشكر رو به فرار گذاشت .
حـزقـيـل ، هـر چه آنان را به مقاومت دليرانه در برابر دشمن تشويق كرد، سودى نبخشيد. آنان ننگ و خوارى را بر دليرى و بردبارى ترجيح دادند.
دشـمـن كـه حـريـفـى در بـرابـر خـود نـيـافـت ، از هـمـان راه كـه آمـده بـود بـازگـشـت . حزقيل سپاه خود را نفرين كرد و خداوند همه آنان را، با اسبهايى كه بر آن سوار بودند، هـلاك فرمود. حزقيل كه از پس سپاه روانه بود، آنان را در صحراى پيش روى ، هلاك شده يـافـت . مـنـظـره دلخـراش هـلاكـت آن سـپـاه انـبوه از يك سو و راءفت و مهربانى پيامبرانه حزقيل از سوى ديگر، دل او را سخت به درد آورد و با خداوند به مناجات پرداخت :
- پروردگارا! هر چند من بر آنان خشمگين شدم و آنان از فرمان مقدس جهاد تن زدند. اما به هـر حـال از بـنـدگـان تـو و پـرستندگان ذات بزرگوار و عزيز تو بودند. از تو به تضرع خواستارم كه بر آنان رحمت آورى و ايشان را ببخشايى !
خـداوند بزرگ و مهربان ، دعاى آن بزرگوار را پذيرفت و همه آنان را، ديگر بار زنده ساخت . (62) (63)
الياس (64) و اليسع (65)
الياس ، پيامبر خدا، در كنار بازار روز، در ميدان شهر، بر سكويى سنگى ايستاده بود و خطاب به مردم شهر، با شور و حرارت ، سخن مى گفت :
- اى بنى اسرائيل ، چرا به تقوا و پرهيزگارى روى نمى آوريد؟ آيا سزاوار است كه بت ((بـعـل )) را كـه از خويش هيچ اراده يا ندارد و ساخته دستان خود شماست ، بپرستيد و از پـرسـتـيـدن خداى بزرگ ، خداى يكتا كه بهترين آفرينندگان است ، خدايى كه همه ما را آفريده است و اختيار زندگى و مرگ ما در دست اوست ، خوددارى كنيد!؟
يكى از كسانى كه دور او جمع شده و به سخنان وى گوش مى دادند، فرياد زد:
- چرا دروغ مى گويى ؟ خدايى را كه تو از آن نام مى برى چه كسى ديده است ؟
ديگرى ، سخن را از دهان اولى ربود و گفت :
- اين سخنان تو، جز خيالهايى باطل نيست كه از انديشه خود تو جوشيده است .
نسيمى ملايم مى وزيد و گيسوان بلند پيامبر خدا الياس را نوازش مى كرد، امام توان آن را نـداشت كه قطره هاى درشت عرق را روى پيشانى بلند و گشاده پيامبر خدا خشك كند. او همچنان با حرارت و پرشور، موعظه مى كرد:
- قـدرى بـه تـاريـخ قـوم خـويـش يـعـنى بنى اسرائيل بينديشيد. پدران شما آيا پيامبر بزرگ حضرت موسى را نيز تكذيب نكردند؟ آيا پدران شما فريب سامرى را نخوردند و به پرستش گوساله تن در ندادند؟
من به شما پند مى دهم كه ((الله )) را كه پروردگار شما و پروردگار پدران نخستين شماست ، بپرستيد و از پرستيدن بت دست برداريد. مرا دروغگو مى ناميد، اما بدانيد كه من راسـتـگـويـم و اگر به سوى خداى يكتا بازنگرديد و همچنان به بت پرستى ادامه دهيد، به عذاب الهى دچار خواهيد شد....
من بر عاقبت شما، بيمناكم .
بـديـنـگونه ، سالها و سالها الياس عليه السلام و جانشين او اليسع (66) آن قـوم را بـا شـكـيـبـايـى پـيـامبرانه ، با راءفت و بردبارى ، از شرك و پرستيدن ((بت بعل )) پرهيز مى دادند و به پرستش خداوند يكتا دعوت مى كردند.
جز شمارى اندك ، كه فطرت الهى آنان مسخ شده بود، كسى به آنان نگرويد و ايشان را تكذيب هم مى كردند... و آزار هم مى رساندند... و عذاب الهى در راه بود. (67)
داود
- اى سـمـوئيـل نبى ! بايد فكرى براى اداره حكومت كرد. تو پيامبر مايى و ما تو را دوست مى داريم ، اما امت ما فرمانرواى جنگجو نيز مى خواهد، فرمانروايى كه فنون زرم بداند و سپاه آماده كند و بر ما حكم براند!
ايـن خـواسـتـه بـنـى اسـرائيـل از سـمـوئيـل نبى بود. زيرا آنان دشمن خود شكست خورده و صندوق مقدس (68) را از دست داده بودند.
- شما سست عنصر و بى وفاييد. مى ترسم روز جنگ ، فرمانرواى خود را تنها بگذاريد.
- دشمن ، ما را از ديارمان بيرون رانده است . آيا گمان مى كنى باز هم سستى خواهيم كرد؟
-پس بگذاريد از خداوند دستورى در اين باره برسد.
خدا فرمود:
- من طالوت را به فرمانروايى آنان برگزيده ام . و اگر چه تو او را نمى شناسى ، او خود نزد تو خواهد آمد.
طالوت ، در آن سوى سرزمين امت سموئيل ، در مزرعه اى با پدر خود كار مى كرد. او قامتى بلند و سينه اى عضلانى و بازوانى ستبر و گردنى كشيده و چشمانى نافذ داشت . روزى ، در جـسـت و جـوى چـارپايى گمشده ، همراه با شبانى از مزرعه پدرش ، در كوهپايه هاى نـزديـك سـرزمـيـن سـمـوئيـل ، سـرگـردان شـد. او بـه دنبال چارپايى گمشده ، سه روز از مزرعه پدر دور شده بود.
- بيا برگرديم ! مى ترسم پدر نگران ما بشود!
- مـى دانـى كـجـايـيـم ؟ مـا اكـنـون در سـرزمـيـن بـنـى اسـرائيـل و در خـاك امـت سـمـوئيـل نـبـى هـسـتـيـم ... چـطـور اسـت حـال كـه تـا اينجا آمده ايم ، نزد سموئيل برويم و از او راهنمائى بخواهيم و بپرسيم كه چارپاى ما كجاست ؟
سموئيل در ميان امت خود ايستاده بود و پيام خداوند را براى آنان بازگو مى كرد:
- خداوند به من فرمود كه ...
امـا سـخـن بر لبانش نيمه تمام ماند، زيرا درست از روبه روى او مردى درشت استخوان ، با قامتى بلند و نگاهى ژرف و بازوانى ستبر، همراه با مردى ديگر، پيش مى آمد.
سموئيل بى درنگ دريافت كه بايد طالوت باشد، پس جمله خود را چنين تمام كرد:
- آرى ، خـداونـد بـه مـن فـرمـود كـه ايـن مـرد را كـه طـالوت نـام دارد بـه پـادشـاهـى و فرمانروايى شما برگزينم !
هـمـان قـدر كـه مـردم در شـگـفـتـى افـتـادنـد، طـالوت كـه ايـنـكـه بـه نـزد سموئيل رسيده بود در شگفتى ماند. او گفت :
- امـا مـن تـنـهـا يـك روسـتـايـى سـاده ام ، چـارپـاى خـود را گـم كـرده و آمـده ام تـا از سموئيل نبى يارى بخواهم . شايد آن را پيدا كنم و نزد پدر خود بازگردم .
- چـارپـاى خـود را خـواهـى يـافـت . ايـنك به فرمان خدا تو را به فرمانروايى مردم خود منصوب مى كنم !
برخى از مردم با تحقير و تفرعن به طالوت نگاه كردند:
- اگـر قـرار بـاشـد هـر كـس از راه بـرسد پادشاه ما شود، ما در بين خود افراد شايسته ترى داريم .
سموئيل گفت :
- اما به خاطر داشته باشيد كه اين فرمان خداست !
- چه نشانه اى بر صحت اين امر دارى ؟
- نـشـانه آن است كه صندوق مقدس همين امروز و به بركت آمدن طالوت ، به امت ما باز مى گردد....از آن سو!
همه به سويى كه او نشان داد نگاه كردند، اما ظاهرا چيزى پيدا نبود.
سموئيل ادامه داد:
- پشت آن تپه .
هـمـه به آن سمت دويدند و پس از آن كه از تپه بالا رفتند، ارابه اى ديدند كه چند گاو آن را آرام آرام مى كشيدند. صندوق مقدس ، در آن ارابه بود.
طالوت از همان آغاز فرمانروايى ، هوشمندى و ليقات خود را نشان داد. همه آماده مبارزه با دشـمـن بـودنـد، امـا طـالوت فـرمـان داد تـنـهـا كـسى لباس رزم بپوشد و در سپاه او اسم بنويسد كه به هيچ چيز دلبستگى نداشته باشد:
- هـر كـس كه نامزد دارد و در آستانه ازدواج است ، در سپاه من نيايد. هر كس ‍ كه معامله نيمه كـاره اى انـجـام داده و مـنتظر اتمام آن است ، نيايد، هركس كه در فكر سود و زيان و كار و بار زندگى است ، نيايد.
پـس از فراهم آمدن سپاه ، طالوت پيروان خود را يك بار ديگر، به هنگامى كه به سوى لشكر دشمن خود جالوت مى رفتند، آزمود:
- تـا يـك سـاعـت ديـگـر، بـه نـهـرى مـى رسـيـم كـه آبـى زلال و گوارا در آن جارى است . هيچ كس اجازه ندارد بيش از يك كف آب از آن بخورد!
امـا تـنـهـا كـسـانـى كـه ايـمـانـى استوار داشتند از فرمان او اطاعت كردند و بيش از يك كف نـنـوشـيدند. به اين ترتيب ، سپاه دو دسته شد و او همه آن كسان را كه سخن او را گوش داده بودند جدا كرد، ولى دسته دوم را نيز در كنار سپاه خود به جنگ برد.
ايـنـك بـه جـالوت ، سـركـرده سـپاه كفر، با لشكرى عظيم و سلاحى سنگين ، روبه روى طالوت و سپاه او ايستاده بود.
بـزدلان و سـسـت ايـمـانـهـا، بـا ديـدن سـپـاه انـبـوه جـالوت و بـه ويـژه بـرز و بـالاى غـول آساى خود جالوت ، بسيار ترسيدند. اما در ميان سپاه طالوت ، با ايمان هم كم نبود: پـيـر مـردى از امـت سـمـوئيـل ، سـه فـرزنـد خـود را بـا طـالوت بـه جـنـگ گسيل كرده بود و به فرزند كوچك تر كه نوجوانى بيش نبود فرمان داده بود كه مطلقا در جنگ شركت نكند و تنها خبرهاى دو برادر را به پدرشان ببرد.
روزى كـه نـبرد آغاز شد، به رسم آن زمان ، جالوت خود تنها به ميدان آمد و مبارز طلبيد. هـر كـه بـراى نـبـرد بـه مـيـدان رفـت ، برنگشت . اين نوجوان كه نامش ‍ داود بود و جانى آتشناك از ايمان داشت ، نزد طالوت آمد:
ـ بگذاريد من نيز به جنگ او بروم !
ـ تو با اين بى تجربگى و كم سالى ، بى درنگ شهيد مى شوى .
ـ مـن آمـاده هـسـتـم ، در چـنـيـن جـنـگـى ، آدمـى بـه پـشـتـوانـه سـن و سال خود نمى جنگد، با ايمان خود مى جنگد.
چـنـان شـورانگيز و قاطع و با اصرار سخن گفت كه طالوت ناگزير پذيرفت و فرمان داد تا بر او جوشن بپوشانند و بر سرش خود بگذارند و به او سلاح بدهند. اما نوجوان نپذيرفت :
ـ مـن بـا فـلاخـن خـود مـى جـنـگـم . من با همين فلاخن ، پيش از اينكه به اين جنگ بيايم ، در كـوهـسـتـان خـرسـى را كه به گله پدرم حمله كرده بود كشته ام . مهم اين است كه بتوانى سنگ فلاخن را با دقت به جاى درست بكوبى !
بى اختيار احترام طالوت نسبت به شهامت و پاكى و صداقت اين جوان برانگيخته شد و در حالى كه با لبخندى تشويق آميز او را تحسين مى كرد گفت :
ـ تو جوان شايسته اى هستى ، اميدوارم پيروز شوى .
جالوت ، پر از باد نخوت ، به تحقير تمام به داود گفت :
ـ پسر جان ! مى دانى چه مى كنى و به جنگ كه آمده اى ؟ آن هم بى هيچ سلاحى ؟ برگرد، حيف است كه در آغاز زندگى به دست من كشته شوى .
ـ مـن بـا ايـمـان خـود مـى جـنـگـم و نـيـازى بـه سلاح ندارم . اكنون خواهى ديد كه به كمك پروردگار خود، با همين فلاخن ، دمار از روزگار تو در خواهم آورد.
داود سنگى درشت در فلاخن گذاشت و گونه راست جالوت را نشانه گرفت و طناب فلاخن را در دسـتـهـاى كـوچـك خـود چرخاند و چرخاند و چون سنگ از انرژى گريز، سرشار شد، انـگـشت را از حلقه بند فلاخن آزاد كرد و سنگ ، زوزه كشان ، چون شهاب ، هوا را شكافت و گـونـه راسـت جـالوت را خرد كرد و خون بينى و چشم و دهانش را پر كرد و هنوز به خود نـجـنـبـيـده بـود كه سنگ دوم با همان شدت و قدرت ، استخوانهاى گونه چپ را خرد كرد و سنگ سوم او را از اسب به زير انداخت .
صـداى هـلهله از سپاه طالوت برخاست و لشكر جالوت مغشوش و آشفته شد و پا به فرار گـذاشت . اما تيغهاى جان ستان سپاه طالوت بسيارى از سپاهيان جالوت را تا دروازه مرگ تعقيب كرد و به هلاكت رساند.
داود، پـس از ايـن دلاورى اعتبارى عظيم يافت و طالوت ، دختر خود را به همسرى به او داد. نيز پس از طالوت ، جانشين او شد و به پيامبرى رسيد. (69)
ـ داود حكومتى الهى بنياد و در دوران حكومت او همه از عدالت و امنيت برخوردار بودند، چندان كـه حـيـوانـات و پـرنـدگـان نـيـز از آزار مـردم در امـان بـودنـد. او در كمال نظم ، پيامبرى و فرمانروايى مى كرد. و گفته اند كه صدايى بسيار خوش داشت و چـون در مـحـراب ((زبـور)) مى خواند، پرندگان دور او جمع مى شدند. (70) (71)
سليمان (72)
داود، پادشاه و پيامبر پير بنى اسرائيل ، مجلس قضا آراسته بود تا به شكايت يكى از افـراد امـت خـود رسـيـدگـى كـنـد. بـزرگان قوم و برخى از فرزندان داود، از جمله كوچك ترين فرزند او سليمان كه كودكى دهساله بود، در مجلس ‍ حضور داشتند.
داود به شاكى گفت :
ـ به طور خلاصه شكايت خود را بيان كن !
ـ مـن كـشـاورزم و در زمـيـن خـود گـنـدم مـى كـارم . امـسـال ، يـك دو روز مـانـده بـه فـصـل درو، ايـن مـرد گـله دار همه محصول مرا از بين برد. او گوسفندان خود را شبانه در مـزرعـه مـن رهـا كـرد و آنـهـا تـا صـبـح تـمـام مـزرعـه را پايمال كردند.
سـليـمان ، به مردى كه در كنار شاكى ايستاده بود و مغموم و بى صدا و اندكى با شرم گوش مى داد، گفت :
ـ آيا تو گفته هاى اين مرد را تاءييد مى كنى ؟
ـ آرى ، اى پيامبر خدا!
ـ بسيار خوب ! اگر گفته او را تاءييد مى كنى ، بايد خسارت او را بپردازى !
آنگاه خطاب به يكى از صاحبنظران مجلس خود گفت :
ـ شـمـا مزرعه را ديده اى و تعداد گوسفندان را مى دانى ، خسارت وارد به مزرعه چه قدر است ؟
داود گفت :
ـ بـنـابـراين ، مى توان حكم كرد كه اين مرد همه گوسفندانش را به عنوان خسارت به او بدهد!
مـرد كـشاورز شادمان شد. مرد گله دار، به نوبه خود تن به قضا داد، چرا كه داود در مقام پيامبر الهى ، هر حكمى مى كرد، يقينا نادرست نبود. (73)
حـاضـران آمـاده مـى شـدنـد مـجـلس را تـرك كـنـنـد كـه نـاگـهـان فـرزنـد خردسال داود، يعنى سليمان از جاى برخاست و خطاب به آنان گفت :
ـ حكمى كه پدرم داده اند اگر چه درست است و ناروا نيست ، اما گمان مى كنم مى توان حكم ديـگرى داد. حكمى كه هر چند كار را بى درنگ فيصله نمى دهد، اما در عوض نتيجه بهترى خواهد داشت .
پدرش داود كه آثار نبوغ و شايستگى را از كودكى در او ديده بود، با خوشرويى گفت :
ـ بگو فرزندم !
ـ من فكر مى كنم بهتر است مزرعه و زمين از بين رفته را در اختيار صاحب گوسفندان قرار دهـيـم و گـوسـفـندان را در اختيار صاحب اصلى مزرعه ، تا مرد گله دار كه زيان وارد آورده زمـيـن را بـا تـلاش و سـرمـايه خود دوباره كشت كند. در اين مدت ، صاحب مزرعه از شير و پـشـم گوسفندان استفاده كند، اما در عين حال در تعليف و نگهدارى آنها كوتاهى نكند. بعد مـزرعـه خـود را تـحـويـل بـگيرد و گوسفندان را بازپس دهد. اگر در اين مدت گوسفندى تـلف شـد، قـيـمـت يـا عـيـن آن را بـپـردازد و اگـر اضـافـه شـد كـه هـمـچـنـان مال گوسفنددار اصلى است .
هـمـه ، از راءى هوشمندانه و عادلانه در شگفتى ماندند، اما داود هيچ تعجب نكرد. او سليمان را خوب مى شناخت و مى دانست كه خدا به او حكمت و هوشمندى بسيار عطا كرده است .
بـه هـمـيـن روى ، سـليـمـان را از ميان تمام فرزندان خويش به جانشينى خود برگزيد و خداوند نيز او را به پيامبرى انتخاب فرمود.
چـون داود به نزد پروردگار بازگشت ، بنا به وصيت او سليمان به سلطنت و پيامبرى رسيد.
خـداونـد، حكمت و حشمت به سليمان عطا فرمود. باد و عناصر طبيعت ، در اختيار او بود. همه انـواع آفريدگان پروردگار، از جمله جن ، در اختيار و زير سلطه او و در خدمت او بودند. او از زبـان جـانداران و پرندگان نيز آگاه بود و جانداران او را مى شناختند و از حشمت و سلطنت او با خبر بودند. حتى موران ، از عظمت و سطوت او خبر داشتند. يك روز كه از راهى مـى گـذشـت ، دريـافـت كـه مـورى هـمـگـنـان را از لشـكـر او و پايمال شدن زير سم ستوران سپاه او، برحذر مى دارد.
سليمان ، در دوران فرمانروايى و پيامبرى خود، به زيارت خانه كعبه شتافت .
يـك بـار در راه بـازگـشـت از زيـارت كعبه به شام ، در نزديكى يمن ، سليمان در جست و جوى آب براى اسبان سپاه خويش بود!
ـ اين هدهد، باز كجا رفته است ؟
ـ من در خدمتم ! اى پيامبر خدا.
ـ برو بگرد، ببين در اطراف اين صحارى كجا آب وجود دارد! دير نكنى !
هدهد به پرواز درآمد و لحظه اى بعد از پيش چشم سليمان ناپديد شد.
ـ پس اين هدهد كجا رفت ؟
هدهد آن قدر دير كرده بود كه كسى جراءت نمى كرد حرفى بزند.
سليمان گفت :
ـ اگر دوباره به نزد من بيايد، سرش را از تن جدا خواهم كرد.
سرانجام ، بعد از تاءخيرى طولانى ، هدهد پيدا شد.
ـ كجا رفته بودى ؟
ـ اى پـيـامـبـر خـدا! اگـر چه دير كرده ام ، اما خبرى آورده ام كه بى گمان با شنيدن آن از تاءخير من چشم پوشى خواهيد كرد.
ـ بگو! مى شنويم .
ـ در جست و جوى آب ، اين صحرا را پشت سر گذاشتم و چون آبى بيافتم به پرواز ادامه دادم . پـس از مـدتـى ، خـود را در سـرزمـيـن سبا (74) ديدم ، سرزمينى كه در آن زنـى بـه نام بلقيس (75) حكومت مى كند. از اين رو كنجكاو شدم و در آنجا چندان مـانـدم كـه دانـسـتـم آنـان از ثـروت و نـعمت بسيار زيادى برخوردارند، اما متاءسفانه همه آفتاب پرستند!
ـ راسـت گـفـتـى ، خبر بسيار جالبى است . اين امر وظيفه ما را سنگين مى كند. ما بايد او و قـوم او را بـه خـدا پـرسـتى دعوت كنيم . اكنون به او نامه اى مى نويسم ، تو آن را به نـزد او ببر و پاسخ او را با خود بياور. ما به سوى سرزمين خويش به راه خود ادامه مى دهيم .
هـدهـد نـامـه را يـك راسـت به قصر بلقيس برد و پيش روى او انداخت و خود در گوشه اى منتظر ماند تا از ماجرا آگاه شود.
بـلقيس كه ملكه اى زيبا و با حشمت و متين بود، نامه را گشود و چنين خواند: ((اين نامه از سـليـمان و به نام خداى بخشاينده بخشايشگر است . با من از سر ستيز برنخيزيد و با تسليم نزد من بشتابيد.))
بلقيس موضوع را در شوراى بزرگان به بحث گذاشت :
ـ اكنون چه بايد كرد؟
ـ ما تو را به رهبرى خود برگزيده ايم و به درايت و لياقت تو اعتماد داريم . هر چه خود صلاح مى دانى ، همان كن !
ـ مـن بـرآنـم كـه نـامـه از جـانب فرمانروايى مقتدر است ، تا كسى به قدرت خويش ايمان نـداشـتـه بـاشـد بـه ايـن استوارى سخن نمى گويد. بهتر آن است كه ما هدايايى نزد او بـفرستيم تا فرستادگان ما او را ببينند و ارزيابى كنند، كه اگر به راستى قدرتمند باشد ما نيز بيهوده خود را به درد سر نينداخته باشيم .
ـ هر چه آن ملكه صلاح بدانند، درست است .
هدهد كه از مسائل آگاه شده بود، بى درنگ به سليمان خبر آورد و همه ماجرا را با او باز گفت .
سـليـمـان دسـتـور داد تا هنگامى كه سفراى بلقيس بيايند قصرى بسيار بسيار با شكوه بـراى او بـسازند و چنان آن را با قيمتى ترين و زيباترين تزيينات بيارايند كه هديه آورندگان خجل شوند!
هـنگامى كه فرستادگان بلقيس به قصر سليمان رسيدند، از شكوه و زيبايى آن بسيار به شگفتى افتادند. سليمان ، با مهربانى بسيار آنان را پذيرفت . آنان گفتند:
ـ مـا رسـولان بلقيس هستيم و تمنا داريم هداياى ما را بپذيريد! سليمان هداياى آنان را يك يك ديد. آنگاه گفت :