داستانهاى قرآن و تاريخ انبياء در الميزان

حسين فعّال عراقى

- ۲۱ -


روايت از امام سجاد (ع ) درباره داستان يوسف و زليخا 
در معانى الاخبار به سند خود از امام سجاد (عليه السلام ) روايت كرده كه در ضمن حديثى كه صدر آن در بحث روايتى گذشته نقل شد فرمود: يوسف زيباترين مردم عصر خود بود، و چون به حد جوانى رسيد، همسر پادشاه مصر عاشق او شد و او را به سوى خود خواند. او در پاسخش گفت : پناه بر خدا ما از اهل بيتى هستيم كه زنا نمى كنند. همسر پادشاه همه درها را به روى او و خودش بست ، و گفت : اينك ديگر ترس به خود راه مده ، و خود را به روى او انداخت ، يوسف برخاست و به سوى در فرار كرد و آن را باز نمود، و عزيزه مصر هم از دنبال تعقيبش نمود و از عقب پيراهنش را كشيد و آن را پاره كرد و يوسف با همان پيراهن دريده از چنگ او رها شد. آنگاه در چنين حالى هر دو به شوهر او برخورد نمودند، عزيزه مصر به همسرش ‍ گفت سزاى كسى كه به ناموس تو تجاوز كند جز زندان و يا شكنجه اى دردناك چه چيز مى تواند باشد؟
پادشاه مصر (چون اين صحنه را بديد و گفتار زليخا را بشنيد) تصميم گرفت يوسف را شكنجه دهد. يوسف گفت : من قصد سوئى به همسر تو نكرده ام ، او نسبت به من قصد سوء داشت ، اينك از اين طفل بپرس تا حقيقت حال را برايت بگويد.
در همان لحظه خداوند كودكى را كه يكى از بستگان زليخا بود به منظور شهادت و فصل قضاء به زبان آورد و چنين گفت : اى ملك پيراهن يوسف را وارسى كن ، اگر چنانچه از جلو پاره شده او گنهكار است و به ناموس تو طمع كرده ، و در صدد تجاوز به او برآمده است ، و اگر از پشت سر پاره شده همسرت گنهكار است و او مى خواسته يوسف را به سوى خود بكشاند.
شاه چون اين كلام را از طفل شنيد، بسيار ناراحت شد و دستور داد پيراهن يوسف را بياوردند، وقتى ديد از پشت سر دريده شده به همسرش گفت : اين از كيد شما زنان است كه كيد شما زنان بسيار بزرگ است . و به يوسف گفت : از نقل اين قضيه خوددارى كن و زنهار كه كسى آن را از تو نشنود و در كتمانش بكوش .
آنگاه امام فرمود: ولى يوسف كتمانش نكرد و در شهر انتشار داد، و قضيه دهن به دهن گشت تا آنكه زنانى (اشرافى ) درباره زليخا گفتند: همسر عزيز با غلام خود مراوده داشته . اين حرف به گوش زليخا رسيد، همه را دعوت نموده ، براى آنان سفره اى مهيا نمود، (و پس از غذا) دستور داد ترنج آورده تقسيم نمودند و به دست هر يك كاردى داد تا آن را پوست بكنند، آنگاه در چنين حالى دستور داد تا يوسف در ميان آنان درآيد، وقتى چشم زنان مصر به يوسف افتاد آنقدر در نظرشان بزرگ و زيبا جلوه كرد كه به جاى ترنج دستهاى خود را پاره كرده و گفتند، آنچه را كه گفتند: زليخا گفت اين همان كسى است كه مرا بر عشق او ملامت مى كرديد.
زنان مصر از دربار بيرون آمده ، بيدرنگ هر كدام بطور سرى كسى نزد يوسف فرستاده ، اظهار عشق و تقاضاى ملاقات نمودند، يوسف هم دست رد به سينه همه آنان بزد و به درگاه خدا شكايت برد كه اگر مرا از كيد اينان نجات ندهى و كيدشان را از من نگردانى (بيم آن دارم ) كه من نيز به آنان تمايل پيدا كنم ، و از جاهلان شوم . خداوند هم دعايش را مستجاب نمود و كيد زنان مصر را از او بگردانيد.
وقتى داستان يوسف و همسر عزيز و زنان مصر شايع شد (و رسوائى عالم گير گشت ) عزيز با اينكه شهادت طفل را بر پاكى يوسف شنيده بود مع ذلك تصميم گرفت يوسف را به زندان بيفكند، و همين كار را كرد. روزى كه يوسف به زندان وارد شد، دو نفر ديگر هم با او وارد زندان شدند، و خداوند در قرآن كريم قصه آن دو و يوسف را بيان داشته است . ابو حمزه مى گويد: در اينجا حديث امام سجاد (عليه السّلام ) به پايان مى رسد.
مؤ لف : در اين معنا روايتى در تفسير عياشى از ابى حمزه آمده كه با روايت قبلى مختصر اختلافى دارد. و اينكه امام (عليه السّلام ) در تفسير كلمه ((معاذ اللّه )) فرموده : ((ما از اهل بيتى هستيم كه زنا نمى كنند)) تفسير به قرينه مقابله است ، چون كلمه ((معاذ اللّه )) در مقابل جمله ((انه ربى احسن مثواى )) قرار گرفته و اين خود مؤ يّد گفته ما است كه در بيان معناى آيه گفتيم : ضمير ((ها)) در كلمه ((انه )) به خداى سبحان برمى گردد نه به عزيز مصر، كه بيشتر مفسرين گفته اند - دقّت فرماييد.
و اينكه فرمود: ((يوسف دست رد به سينه همه آنان زد و به درگاه خدا شكايت برد كه اگر مرا از كيد اينان نجات ندهى ...)) ظهور در اين دارد كه امام (عليه السّلام ) جمله ((رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه )) را جزء دعاى يوسف ندانسته ، و اين نيز موافق با گفتار گذشته ما است كه اين جمله جزء دعاى يوسف نيست .
چند روايت پيرامون آيات  
و در عيون به سند خود از حمدان از على بن محمد بن جهم روايت كرده كه گفت : من در مجلس ماءمون بودم در حالى كه حضرت رضا، على بن موسى (عليهماالسلام ) هم در نزد وى بود. مامون به او گفت : يا بن رسول اللّه ! آيا نظر شما اين نيست كه انبياء معصومند؟ حضرت در پاسخش فرمود: چرا؟
محمد بن جهم حديث را همچنان ادامه مى دهد تا آنجا كه مى گويد: مامون پرسيد پس آيه ((و لقد همت به و هم بها لو لا ان رءا برهان ربه )) چه معنا دارد؟
حضرت فرمود: زليخا قصد يوسف را كرد، و اگر اين نبود كه يوسف برهان پروردگار خود را ديد او هم قصد زليخا را مى كرد، و ليكن از آنجايى كه معصوم بود، و معصوم قصد گناه نمى كند و مرتكب آن نمى شود لذا يوسف قصد زليخا را نكرد. پدرم از پدرش امام صادق (عليه السّلام ) نقل كرد كه فرمود: معناى آيه اين است كه : زليخا قصد يوسف را كرد كه با وى عمل نامشروع را مرتكب شود و يوسف قصد او را كرد كه چنين عملى با وى نكند.
مامون گفت : خدا خيرت دهد اى ابا الحسن .
مؤ لف : هر چند در سابق درباره ابن جهم گفته ايم كه روايتش خالى از ضعف نيست ، ولى هر چه باشد صدر اين روايتش موافق با بيانى است كه ما براى آيه كرديم . و اما آنچه كه از زبان امام رضا (عليه السّلام ) از جدش نقل كرده كه فرموده : ((او قصد كرد كه مرتكب شود، و يوسف قصد كرد كه مرتكب نشود)) شايد مراد از آن ، همان معنايى باشد كه خود حضرت رضا (عليه السّلام ) بيان داشتند. چون قابل انطباق با آن هست . و ممكن است منظور از آن اين باشد كه : يوسف تصميم گرفت او را به قتل برساند. همچنانكه حديث آينده نيز مؤ يّد آن است . و بنابراين جمله مذكور با بعضى از احتمالات كه در بيان آيه گذشت منطبق مى شود.
و نيز در همان كتاب از ابى الصلت هروى روايت شده كه گفت : وقتى مامون تمامى دانشمندان اهل اسلام و علماى ساير اديان از يهود و نصارا و مجوس ‍ و صابئين و ساير دانشمندان را يكجا براى بحث با على بن موسى (عليهما السلام ) جمع كرد، هيچ دانشمندى به بحث اقدام نكرد مگر آنكه على بن موسى به قبول ادعاى خويش ملزمش ساخت ، و آنچنان جوابش را مى داد كه گويى سنگ در دهانش كرده باشد.
در اين ميان على بن محمد بن جهم برخاست و عرض كرد: يا بن رسول اللّه ! آيا نظر شما اين است كه انبياء معصومند؟ فرمود: آرى . عرض كرد: پس چه مى فرمايى در معناى اين كلام خدا كه درباره يوسف فرموده : ((و لقد همت به و هم بها؟)) حضرت فرمود: اما اين كلام خدا معنايش اين است كه زليخا قصد يوسف را كرد (تا با او درآميزد) و يوسف قصد وى را كرد تا در صورتى كه مجبورش نمايد به قتلش برساند، زيرا از پيشنهاد زليخا بسيار ناراحت شده بود، خداوند هم گرفتارى كشتن زليخا را از او بگردانيد، و هم زناى با وى را، و به همين جهت است كه در قرآن مى فرمايد: ((كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء)) چون مقصود از ((سوء)) كشتن زليخا و مقصود از ((فحشاء)) زناى با او است .
و در الدّرالمنثور است كه ابونعيم در كتاب حليه از على بن ابى طالب (عليه السّلام ) روايت كرده كه در تفسير آيه ((و لقد همت به و هم بها)) فرموده : زليخا به يوسف طمع كرد، و يوسف هم به وى طمع كرد. و از طمع او يكى اين بود كه تصميم گرفت بند زير جامه را باز كند، در همين موقع زليخا برخاست و بتى را كه در گوشه منزلش بود و با در و ياقوت آرايش شده بود با پارچه سفيدى پوشاند تا بين بت و خودش حائلى باشد. يوسف گفت : چكار مى كنى . گفت شرم دارم كه مرا در اين حال ببيند. يوسف گفت : تو از يك بتى كه نه مى خورد و نه مى آشامد شرم مى كنى و من از خداى خودم كه شاهد و ناظر عمل هر كس است شرم نداشته باشم ؟ آنگاه گفت : ابدا به آرزوى خودت از من نخواهى رسيد. و اين بود آن برهانى كه ديد.
مؤ لف : اين روايت از جعليات است ، و چگونه ممكن است على بن ابى طالب (عليه السلام ) چنين فرمايشى كرده باشد؟ با اينكه كلمات او و ساير ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) پر است از مساءله عصمت انبياء و مذهب اين امامان در اين باره معروف است ؟
علاوه بر اين ، پوشاندن بت از طرف زليخا و انتقال يوسف به مطلبى كه عمل زليخا يادآوريش كرد برهانى نيست كه خداوند آن را رويت برهان بنامد، و هر چند كه اين مضمون در رواياتى از طرق اهل بيت (عليهم السلام ) نيز آمده ، و ليكن آنها هم به خاطر اينكه اخبارى آحاد هستند قابل اعتماد نيستند، مگر اينكه بگوييم زليخا برخاسته و روى بتى كه در آن اطاق بوده پوشانيده ، و اين عمل باعث شده كه يوسف آيت توحيد را مشاهده كرده باشد آنچنان كه پرده ها از ميان او و ساحت كبرياى خداوند برداشته و وى برهانى ديده باشد كه با ديدن آن از هر سوء و فحشايى مصون شده است . همچنانكه قبلا هم همينطور بود و به همين جهت خداوند درباره اش ‍ فرموده : ((انه من عبادنا المخلصين )) و اين احتمال بعيد نيست ، و اگر روايات نظير فوق معتبر و صحيح باشد مى بايستى همين معنا منظور آنها باشد.
و نيز در همان كتاب آمده كه : ابو الشيخ از ابن عباس روايت كرده كه گفت : يوسف (عليه السّلام )، سه بار دچار لغزش شد، يكى آنجا كه قصد زليخا را كرد، و در نتيجه به زندان افتاد، و يكى آنجا كه به رفيق زندانش گفت ((مرا نزد اربابت يادآورى كن )) و در نتيجه به كفاره اينكه ياد پروردگارش را فراموش كرد مدت زندانش طولانى تر شد، و يكى آنجا كه نسبت دزدى به برادرانش داد و گفت : ((انكم لسارقون )) و آنها هم در جوابش گفتند: ((ان يسرق فقد سرق اخ له من قبل )).
مؤ لف : اين روايت مخالف صريح قرآن است كه مقام اجتباء و اخلاص را به يوسف نسبت داده ، كسى كه چنين مقامى را داراست و خداوند او را خالص ‍ براى خود كرده و شيطان در او راه ندارد. آرى ، چگونه تصوّر مى شود كه خداوند كسى را كه تصميم بر زشت ترين گناهان كرده و شيطان ياد پروردگارش را از دلش بيرون برده ، و او در سخنانش دروغ گفته و خداوند هم به خاطر همين جرائم به زندانش افكنده و دوباره مدت زندانش را طولانى تر كرده صديق بنامد، و از بندگان مخلص و نيكوكارش بخواند، و بفرمايد كه ((ما به او حكم و علم داديم و او را براى خود برگزيديم ، و نعمت خود را بر او تمام كرديم ؟))
و از اين قبيل روايات زياد است كه الدرالمنثور آنها را نقل كرده ، و ما پاره اى از آنها را در آنجا كه آيات را بيان مى كرديم نقل نموديم ، و به هيچ يك آنها اعتمادى نيست . و نيز آورده كه احمد و ابن جرير و بيهقى در كتاب ((دلائل )) از ابن عباس از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده اند كه فرمود: چهار نفر به زبان آمدند با اينكه طفل صغير بودند: 1 - پسر آرايشگر دختر فرعون 2 - آن طفلى كه به نفع يوسف شهادت داد 3 - صاحب جريح 4 - عيسى بن مريم .
و در تفسير قمى آمده كه در روايت ابى الجارود در تفسير ((قد شغفها حبا)) فرموده : محبت يوسف زليخا را در پرده كرد و از مردم پوشيده اش ‍ ساخت ، بطورى كه غير از يوسف چيز ديگرى نمى فهميد. و ((حجاب )) به معناى ((شغاف )) و ((شغاف )) به معناى ((حجاب )) قلب است .
و نيز در همان كتاب در ضمن داستان دعوت كردن از زنان مصر و بريدن دستهاى ايشان فرموده : يوسف آن روز را به شب نرسانيده بود كه از طرف يك يك از زنان كه وى را ديده بودند دعوت رسيد و او را به سوى خود خواندند. يوسف آن روز بسيار ناراحت شد، و عرض كرد: پروردگارا! زندان را دوست تر مى دارم از آنچه كه اينان مرا بدان دعوت مى كنند، و اگر تو كيد ايشان را از من نگردانى من نيز به آنان متمايل مى شوم و از جاهلان مى گردم . خداوند هم دعايش را مستجاب نمود و كيد ايشان را از وى بگردانيد.
در تفسير قمى در روايت ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السلام ) نقل شده كه در ذيل آيه ((ثم بدا لهم من بعد ما راوا الايات ليسجننه حتى حين )) فرموده : مقصود از ((آيات )) همان شهادت كودك و پيراهن از پشت پاره شده يوسف ، و (چشم و گوش خود ملك بود كه ) آن دو را در حال سبقت گرفتن به طرف در ديد و كشمكش آن دو را شنيد، و نيز اصرار بعدى زليخا به شوهرش در مورد حبس يوسف بود.
و در جمله ((دخل معه السجن فتيان )) فرموده : دو غلام بودند از غلامان ملك ، يكى نانوا بود، و ديگرى ساقى شراب او، و آن كس كه به دروغ خوابى نقل كرد همان نانوا بود.
على بن ابراهيم قمى همچنان حديث را ادامه مى دهد و چنين مى گويد: پادشاه دو نفر را گماشته بود تا از يوسف محافظت كنند، وقتى وارد زندان شدند از يوسف پرسيدند چه كارى از تو ساخته است ؟ گفت : من خواب تعبير مى كنم . يكى از آن دو موكل ، در خواب ديده بود انگور مى فشارد. يوسف در تعبيرش فرمود: از زندان بيرون مى شوى ، و ساقى شراب دربار گشته شاءنت بالا مى رود. آن ديگرى با اينكه خوابى نديده بود به دروغ گفت : من در خواب ديدم كه بر بالاى سرم نان حمل مى كنم ، و مرغان از همان بالا به نانها نوك مى زنند. يوسف در پاسخش فرمود: پادشاه تو را مى كشد و به دارت مى كشد، و مرغان از سرت مى خورند، مرد خنديد و گفت : من چنين خوابى نديده ام . يوسف - بطورى كه قرآن حكايت مى كند - در جوابش ‍ فرمود: اى دوستان زندانى من ! اما يكى از شما (آزاد مى شود و) ساقى شراب براى صاحب خود خواهد شد و اما ديگرى به دار آويخته مى شود و پرندگان از سر او مى خورند اين امرى كه درباره آن از من نظر خواستيد قطعى و حتمى است .
آنگاه امام صادق (عليه السّلام ) در تفسير ((انا نريك من المحسنين )) فرمود: يوسف (عليه السلام ) در زندان به بالين بيماران مى رفت و براى محتاجان اعانه جمع آورى مى كرد و زندانيان را گشايش خاطر مى داد، و چون آن كس كه در خواب ديده بود شراب مى گيرد خواست از زندان بيرون شود يوسف به او گفت : ((مرا در نزد خدايت ياد آور)) و همانطور كه خداوند فرموده شيطان ياد خدايش را از خاطرش ببرد.
مؤ لف : الفاظ اين روايت مضطرب است ، و ظاهرش اين است كه دو رفيق زندانى يوسف زندانى نبودند، بلكه گماشتگانى بودند از طرف پادشاه بر يوسف . و اين معنا با ظاهر آيه ((و قال للذى ظن انه ناج منهما)) و همچنين آيه ((قال الذى نجا منهما)) سازگار نيست ، چون خروج ايشان را از زندان نجات خوانده ، و اگر زندانى نبودند نجات معنا نداشت .
و در تفسير عياشى از سماعه روايت شده كه از امام معناى جمله ((اذكرنى عند ربك )) را پرسيده ، آن جناب فرموده مقصود عزيز است .
و در الدّرالمنثور است كه ابن ابى الدنيا در كتاب عقوبات و ابن جرير و طبرانى و ابن مردويه نيز از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت ، رسول خدا فرمود: اگر يوسف آن حرفى را كه گفته بود نمى گفت ، آن همه در زندان باقى نمى ماند، چون او فرج را از غير خداى تعالى درخواست كرد.
مؤ لف : و نيز اين روايت را از ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابن مردويه از ابى هريره از رسولخدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نقل كرده ، و عبارت روايت ايشان چنين است : خدا رحمت كند يوسف را اگر نگفته بود: ((مرا نزد خدايت ياد آر)) آن همه وقت در زندان باقى نمى ماند. عكرمه و حسن و ديگران نيز مثل آن را روايت كرده اند.
و در معناى آن روايتى است كه عياشى آن را در تفسير خود از طربال و از ابن ابى يعقوب و از يعقوب بن شعيب از امام صادق (عليه السّلام ) آورده كه عبارت روايت آخرى چنين است : خداى تعالى به يوسف فرمود: مگر نه اين بود كه من تو را محبوب دل يعقوب پدرت قرار دادم ، و از نظر حسن و جمال بر ديگر مردم برترت نمودم ؟ مگر نه اين بود كه مكاريان را به سوى تو سوق دادم ، و ايشان تو را از چاه بيرون آورده نجاتت دادند؟ و مگر نه اين بود كه من كيد زنان از تو بگردانيدم ؟ پس چه وادارت كرد كه رعيت و مخلوقى را كه ما دون من است بلند كنى و از او درخواست نمائى ؟ حال كه چنين كردى ساليانى چند در زندان بمان .
و ليكن گفتيم كه اين روايت و امثال آن مخالف صريح قرآن است .
و نظير آن روايتى است كه الدّرالمنثور از ابن مردويه از ابن عباس نقل كرده و گفته است : يوسف سه نوبت بلغزيد يكى آنجا كه گفت : ((اذكرنى عند ربك )) و يكى آنجا كه به برادرانش تهمت زد و گفت : ((انكم لسارقون )) و يكى آنجا كه گفت : ((ذلك ليعلم انى لم اخنه بالغيب )) پس جبرئيل پرسيد آنجا كه قصد كردى چطور؟ گفت : ((من خود را تبرئه نمى كنم )).
و بطورى كه ملاحظه مى كنيد در اين روايت آشكارا نسبت دروغ و تهمت به يوسف صديق (عليه السّلام ) داده .
و در بعضى از اين روايات آمده كه لغزشهاى سه گانه يوسف عبارت بود از: قصد سوء به زليخا، ((و اذكرنى عند ربك ))، و ((انكم لسارقون )). در حالى كه خداوند به نص كتابش او را از اين افتراها تبرئه مى كند.
رواياتى پيرامون رؤ ياى پادشاه مصر 
در تفسير قمى آمده كه : پادشاه ، خوابى ديد و به وزراى خود چنين نقل كرد كه : من در خواب ديدم هفت گاو چاق را كه هفت گاو لاغر آنها را مى خوردند، و نيز هفت سنبله سبز و سنبله هاى خشك ديگرى ديدم - امام صادق (عليه السّلام ) جمله سبع سنبلات را سبع سنابل قرائت نمودند. - آنگاه به وزراى خود گفت كه : اى بزرگان مملكت ! اگر از تعبير خواب سررشته داريد مرا در رويايم نظر دهيد، ليكن كسى معنا و تاءويل روياى او را ندانست .
((و قال الذى نجا منهما و ادكر بعد امه )) يكى از دو تن يار زندانى يوسف كه نجات يافته بود و آن روز بالاى سر پادشاه ايستاده بود بعد از مدتى بياد روياى خود افتاد كه در زندان ديده بود و گفت ((انا انبئكم بتاءويله فارسلون )) من شما را از تعبير اين خواب خبر مى دهم اينك مرا بفرستيد، (او را مرخص كردند تا) به نزد يوسف آمد و گفت : ((ايها الصديق افتنا فى سبع بقرات سمان ياكلهن سبع عجاف و سبع سنبلات خضر و اخر يابسات )) يوسف در پاسخش گفت : ((تزرعون سبع سنين دابا فما حصدتم فذروه فى سنبله الا قليلا مما تاكلون )) يعنى هفت سال پى در پى بكاريد و آنچه درو كرديد در خوشه بگذاريد و مصرف نكنيد مگر اندكى كه مى خوريد خرمن كرده مى كوبيد، چون اگر همه را بكوبيد، تا هفت سال نمى ماند، بخلاف اينكه در سنبله بماند كه در اين مدت آفتى نمى بيند، آنگاه هفت سال ديگر بعد از آن مى رسد كه سالهاى سختى خواهد بود، و در آن مدت آنچه كه براى ايشان در سالهاى گذشته ذخيره كرده ايد به مصرف مى رسانيد.
فرستاده يوسف نيز پادشاه برگشته پيغام و دستورالعمل را براى او باز گفت . پادشاه گفت : او را نزد من آريد. فرستاده اش نزد يوسف آمده از او خواست كه به دربار مصر بيايد. (يوسف ) گفت : به سوى صاحب برگرد و از او بپرس ‍ داستان زنانى كه دستهاى خود را پاره كردند، چه بود؟ كه همانا پروردگار من به كيد ايشان عالم است .
پادشاه ، زنان نامبرده را در يكجا جمع كرده پرسيد جريان شما در آن روزها كه با يوسف و بر خلاف ميل او مراوده مى كرديد چگونه بود؟ گفتند خدا منزه است كه ما كمترين عيب و عمل زشتى از او نديديم . همسر عزيز گفت : الان حق روشن و برملا گرديد، آرى من با او و برخلاف ميل او مراوده داشتم ، و او از راستگويان است ، و اين را بدان جهت گفتم كه او بداند من در غيابش خيانتش نكردم ، و اينكه خدا كيد خيانتكاران را هدايت نمى كند - و معناى اين جمله از كلمات زليخا اين است كه اين اعتراف را بدان سبب كردم تا يوسف بداند اين بار مانند سابق بر عليه او دروغ نگفتم -، سپس ‍ اضافه كرد: من نفس خود را تبرئه نمى كنم زيرا نفس وادارنده به زشتيهاست ، مگر آنكه پروردگارم رحم كند.
آنگاه پادشاه گفت : او را نزد من آريد تا او را از نزديكان خود قرار دهم ، پس ‍ وقتى نگاهش به يوسف افتاد گفت : تو امروز نزد ما داراى مكانت و منزلتى ، و نزد ما امين مى باشى ، هر حاجتى دارى بگو. يوسف گفت : مرا بر خزانه هاى زمين بگمار كه من نگهبان و دانايم ، يعنى مرا بر كندوها و انبارهاى آذوقه بگمار. او هم يوسف را مصدر آن كار كرد، و همين است مقصود از اينكه فرمود: ((و كذلك مكنا ليوسف فى الارض يتبوء منها حيث يشاء)).
و در الدّرالمنثور است كه فاريابى و ابن جرير و ابن ابى حاتم و طبرانى و ابن مردويه به چند طريق از ابن عباس روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: من از صبر و بزرگوارى برادرم يوسف در عجبم ، خدا او را بيامرزد، براى اينكه فرستادند نزد او تا درباره خواب پادشاه نظر دهد (و او هم بدون هيچ قيد و شرطى نظر داد) و حال آنكه اگر من جاى او بودم نظر نمى دادم مگر بشرطى كه مرا از زندان بيرون بياورند، و نيز از صبر و بزرگوارى او در عجبم از آنكه از ناحيه پادشاه آمدند تا از زندان بيرونش كنند باز هم بيرون نرفت تا آنكه بى گناهى خود را اثبات كرد، و حال آنكه اگر من بودم بى درنگ بسوى در زندان مى دويدم ، ولى او مى خواست بى گناهى خود را اثبات كند خدايش بيامرزد.
مؤ لف : اين معنا بطريق ديگرى نيز روايت شده ، و از طرق اهل بيت (عليهم السلام ) هم روايتى آمده كه عياشى آنرا در تفسير خود از ابان از محمد بن مسلم از يكى از دو امام - امام باقر و يا امام صادق (عليه السّلام ) نقل كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود اگر من جاى يوسف بودم در آن موقع كه فرستاده پادشاه نزدش آمد تا خواب وى را تعبير كند تعبير نمى كردم مگر بشرطى كه مرا از زندان خلاص كند و من از صبر يوسف در برابر كيد همسر پادشاه در عجبم كه تا چه اندازه صبر كرد تا سرانجام خداوند بى گناهيش را ظاهر ساخت .
مؤ لف : اين روايت نبوى - كه هم بطرق اهل سنت و هم بطرق اهل بيت (عليهم السلام ) نقل شده - خالى از اشكال نيست ، زيرا در آن يكى از دو محذور هست ، يا طعن و عيبجويى از يوسف و يا طعن بر خود رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ).
طعن بر يوسف به اينكه بگوييم در توسل و چاره جويى براى نجات از زندان ، تدبير خوبى بكار نبرده ، و حال آنكه بهترين تدبير همان تدبيرى بود كه او بكار برد، چون آن جناب هدفش صرف بيرون آمدن از زندان نبود، زيرا همسر عزيز و همچنين زنان اشراف مصر از خدا مى خواستند او نسبت به خواست و هواى دل آنان موافقت كند، و ايشان بى درنگ آزادش سازند، و اصلا اگر موافقت مى كرد به زندان نمى افتاد، به زندانش انداختند تا مجبور به موافقتش كنند، و او در چنين محيطى از خدا خواست تا به زندان بيفتد و گفت : ((رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه )) بلكه خواست او اين بود كه اگر بيرون مى آيد در جو و محيطى قرار گيرد كه ديگر آن پيشنهادهاى نامشروع به او نشود و نيز محيط بر بى گناهى او در زندانى شدنش واقف گردد، و در درجه سوم وقتى بيرون مى آيد باز بصورت يك غلام درنيايد، بلكه در رتبه اى قرار گيرد كه لايق شانش باشد.
و لذا نخست در همان زندان به دنبال روياى پادشاه وظيفه اى را كه يك نفر زمامدار نسبت به ارزاق رعيت و حفظ و نگهدارى آن دارد بيان نمود، و بدين وسيله زمينه اى فراهم كرد كه شاه بگويد ((ائتونى به - او را نزد من آريد)) و در درجه دوم وقتى آمدند و گفتند كه برخيز تا از زندان بيرون و به نزد پادشاه رويم ، امتناع ورزيد، و بيرون آمدن خود را مشروط بر اين كرد كه شاه ميان او و زنان اشرافى مصر به عدل و داد حكم كند، و با اين عمل زمينه اى چيد كه نتيجه اش آن شد كه شاه بگويد: ((ائتونى به استخلصه لنفسى - او را نزد من آريد تا از مقربان خود قرارش دهم )) حال آيا چنين تدبيرى قابل طعن است ؟ و يا آنكه بهترين تدبيرى است كه براى رسيدن به عزّت ، و نجات از بردگى و رسيدن به مقام عزيزى مصر و گسترش دادن عدل و احسان در زمين ممكن است تصوّر شود؟ قطعا بهترين تدبير است كه علاوه بر آن آثار، اين نتيجه را هم داشت كه پادشاه وكرسى نشينان او در خلال اين آمد و شدها، به صبر و عزم آهنين و تحمّل طاقت فرساى او در راه حق و نيز به علم فراوان و حكم قاطع و محكم وى پى بردند.
و اما طعن بر رسول خدا به اينكه بگوييم آن جناب فرموده باشد اگر من جاى يوسف بودم بقدر او صبر نمى كردم . با اينكه گفتيم در اين صبر وحق با يوسف بود، و آيا نسبت دادن چنين كلامى به آن جناب معنايش اعتراف به اين نيست كه يكى از خصوصيات پيغمبر اكرم اين است كه نمى توانست در مواردى كه صبر واجب و لازم است صبر كند؟! چرا معنايش همين است و حاشا بر آن جناب كه مردم را به چنين صبرى توصيه كند و خودش از انجام آن عاجز باشد، و چگونه عاجز بود و حال آنكه قبل از هجرتش و همچنين بعد از آن در راه خدا و در برابر اذيت ها و شكنجه هاى مردم آنچنان صبر كرد كه خداى تعالى به مثل آيه ((و انك لعلى خلق عظيم )) ثنا خوانيش كرد؟
و نيز در الدّرالمنثور است كه حاكم در تاريخ خود و ابن مردويه و ديلمى از انس روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا آيه ((ذلك ليعلم انى لم اخنه بالغيب )) را قرائت كرده و فرمودند: وقتى يوسف اين حرف را زد جبرئيل به او گفت : اى يوسف يادت مى آيد كه تو نيز قصد زليخا را كردى ؟ يوسف گفت : ((و ما ابرى ء نفسى )).
مؤ لف : اين معنا در روايات متعددى قريب بهم نقل شده ، از آن جمله روايت ابن عباس است كه وقتى يوسف اين حرف را زد جبرئيل به او طعنه زد و گفت : ((آرى خيانت نكردى حتى آن موقعى كه قصد او را كردى )) و روايت حكيم بن جابر است كه دارد: جبرئيل گفت : ((آرى خيانت نكردى حتى آن موقعى كه بند شلوار را باز كردى ))، و همچنين نظير آن ، روايات ديگرى از مجاهد و قتاده و عكرمه و ضحاك و ابن زيد و سدى و حسن و ابن جريح و ابى صالح و غير ايشان آمده . و ما در بيان سابق گذرانديم كه اين روايات از روايات جعلى است كه مخالف با صريح قرآن است ، آرى حاشا بر مقام يوسف صديق اينكه در گفتار ((لم اخنه بالغيب )) دروغ گفته و آنگاه بعد از طعنه جبرئيل دروغ خود را اصلاح كرده باشد.
زمخشرى در كشاف گفته : هرزه سرايان رواياتى جعلى بهم بافته و چنين پنداشته اند كه وقتى يوسف گفت : ((لم اخنه بالغيب )) جبرئيل گفت : ((آرى و نه آنوقت كه قصد او كردى )) و خود زليخا گفت : آرى و نه آن موقع كه بند زير جامه ات را باز كردى . و اين هرزه سرائيها بخاطر آن است كه اينان نه تنها از بهتان بستن بخدا و رسولش باكى ندارند بلكه در اين عمل با يكديگر كورس و مسابقه مى گذاشتند.
و در تفسير عياشى از سماعه نقل كرده كه گفت : من از او سؤ ال كردم كه مقصود از ((ربك )) در جمله ((برگرد بسوى صاحب و خدايت )) كيست ؟ فرمود: مقصود عزيز است .
مؤ لف : و در تفسير برهان از طبرسى در كتاب نبوت و او به سند خود از احمد بن محمد بن عيسى از حسن بن على بن الياس روايت كرده كه گفت : من از حضرت رضا (عليه السّلام ) شنيدم كه مى فرمود: يوسف به جمع آورى آذوقه پرداخت ، و در آن هفت سال فراوانى ، طعامهاى اندوخته را انبار كرد، و چون اين چند سال سپرى شد و سالهاى قحطى فرا رسيد يوسف شروع كرد بفروختن طعام ، در سال اول در برابر نقدينه از درهم و دينار، و در مصر و اطراف آن هيچ درهم و دينارى نماند مگر آنكه همه ملك يوسف شد. و در سال دوم در برابر زيورها و جواهرات ، و در نتيجه در مصر و اطرافش زيور و جواهرى هم نماند مگر آنكه به ملك يوسف درآمد، و در سال سوم طعام را در ازاى دامها و چارپايان فروخت ، و دام و چارپايى نماند مگر آنكه ملك او شد، در سال چهارم آنرا در ازاى غلامان و كنيزان فروخت ، در نتيجه غلام و كنيزى هم در مصر و پيرامونش نماند مگر آنكه همه در ملك يوسف درآمدند، و در سال پنجم طعام را به قيمت خانه ها و عرضه ها فروخت و ديگر خانه و عرصه اى در مصر و پيرامونش نماند مگر آنكه آن نيز ملك وى شد، در سال ششم در ازاى مزرعه ها و نهرها فروخت ، و ديگر در مصر و پيرامونش مزرعه و نهرى نماند مگر آنكه ملك وى شد و در سال آخر كه سال هفتم بود چون براى مصريان چيزى نمانده بود ناگزير طعام را به ازاى خود خريدند، و تمامى سكنه مصر و پيرامون آن برده يوسف شدند.
و چون احرار و عبيد ايشان همه ملك يوسف شد گفتند ما هيچ ملك و سلطنتى مانند ملك و سلطنتى كه خدا به اين پادشاه داده نديده و نه ، شنيده ايم ، و هيچ پادشاهى سراغ نداريم كه علم و حكمت و تدبير اين پادشاه را داشته باشد.
پس يوسف به پادشاه گفت حال نظرت درباره اين نعمت ها كه پروردگار من در مصر و پيرامونش به من ارزانى داشته چيست راى خود را بگو و بدان كه من ايشان را از گرسنگى نجات ندادم تا مالكشان شوم ، و اصلاحشان نكردم تا فاسدشان كنم و نجاتشان ندادم تا خود بلاى جان آنان باشم ، ليكن خداوند بدست من نجاتشان داد.
پادشاه گفت راى براى توست .
يوسف گفت : من خدا و تو را شاهد مى گيرم كه تمامى اهل مصر را آزاد كرده و اموال ايشان را به ايشان برگرداندم ، و همچنين اختيارات و سلطنت و مهر و تخت و تاج تو را نيز به تو برگرداندم ، بشرطى كه جز به سيرت من نروى ، و جز به حكم من حكم نكنى .
پادشاه گفت : اين خود، توبه و افتخار من است كه جز به سيرت تو سير نكنم و جز به حكم تو حكمى نرانم و اگر تو نبودى امروز بر تو سلطنتى نداشته و در دوران چهارده ساله گذشته نمى توانستم مملكت را اداره كنم و اين تو بودى كه سلطنت مرا به بهترين وجهى كه تصوّر شود عزّت و آبرو دادى ، و اينك من شهادت مى دهم بر اينكه معبودى نيست جز خدايتعالى ، و او تنها و بدون شريك است ، و شهادت مى دهم كه تو فرستاده اويى ، و از تو تقاضا دارم كه بر وزارت خود باقى باشى كه تو نزد ما مكين و امينى .
مؤ لف : روايات در اين مقام بسيار است ، اما چون اغلب آنها ربطى به غرض ‍ تفسيرى ما ندارند لذا از نقل آنها خوددارى مى كنيم .
و در تفسير عياشى آمده كه سليمان از سفيان نقل مى كند كه مى گويد به امام صادق (عليه السلام ) عرض كردم : آيا جايز نيست كه آدمى خود را تزكيه نمايد (و از خوبى خود تعريف كند)؟ فرمود: در صورتى كه ناگزير شود جايز است ، مگر نشنيده اى گفتار يوسف را كه به پادشاه مصر گفت : ((اجعلنى على خزائن الارض انى حفيظ عليم )) و همچنين گفتار عبد صالح را كه گفت : ((انى لكم ناصح امين ))؟.
مؤ لف : ظاهرا مقصود آنجناب از عبد صالح همان هود پيغمبر است كه به قوم خود گفته بود: ((ابلغكم رسالات ربى و انا لكم ناصح امين )).
و در عيون به سند خود از عياشى روايت كرده كه گفته است : محمد بن نصر از حسن بن موسى روايت كرده كه گفت : اصحاب ما از حضرت رضا (عليه السلام ) روايت كرده اند كه مردى به آنجناب عرض كرد: خدا اصلاحت كند، بفرما ببينم چگونه كار شما با مامون بدينجا بينجاميد؟ (و گويا سائل عمل آن جناب را با مامون عملى ناپسند مى پنداشته ) و لذا حضرت ابى الحسن رضا (عليه السّلام ) فرمود: بگو ببينم از پيغمبر و وصى كداميك از ديگرى افضلند، مرد عرض كرد پيغمبر افضل از وصى است ، فرمود: حال بگو ببينم مشرك افضل است و يا مسلم ؟ عرض كرد البته مسلم . فرمود: عزيز مصر مشرك ، و يوسف وزير او پيغمبر بود، و اين مامون مسلمان است و من وصى ، يوسف از عزيز خواست تا او را مسؤ ول امور مالى كند و گفت : ((استعملنى على خزائن الارض انى حفيظ عليم )) ولى من چنين تقاضايى كه نكردم هيچ ، بلكه مامون مرا در قبول اين ولايتعهدى مجبور كرد، آنگاه در معناى جمله ((حفيظ عليم )) فرمود: يعنى حافظ بر اموال ، و عالم به هر زبانم .
مؤ لف : اينكه فرمود: ((استعملنى على خزائن الارض )) مقصود آن جناب نقل به معناى آيه است ، و اين روايت را عياشى نيز در تفسير خود آورده ، معانى الاخبار هم آخر آنرا از فضل بن ابى قره از امام صادق (عليه السلام ) نقل كرده است .
رواياتى در شرح داستان يوسف (ع ) و برادران در مصر 
در تفسير عياشى از ابى بصير روايت كرده گفت : من از امام ابى جعفر (عليه السّلام ) شنيدم كه داستان يوسف و يعقوب را نقل مى كرد و چنين مى فرمود كه : وقتى يعقوب فرزند خود يوسف (عليه السلام ) را ناپديد يافت اندوهش ‍ شدت كرد، و از گريه زياد ديدگانش سفيد شد، و به شدت محتاج گشته و وضع بدى پيدا كرد.
در اين مدت سالى دو نوبت ، يك بار تابستان و يك بار زمستان عده اى از فرزندان را به مصر مى فرستاد، و سرمايه اى اندك به ايشان مى داد تا گندمى خريدارى كنند، پس سالى ايشان را در معيت قافله اى روانه ساخت و ايشان وقتى وارد مصر شدند كه يوسف عزيز مصر شده بود.
آرى ، پس از آنكه عزيز مصر يوسف را به ولايت مصر برگزيد در اين بين فرزندان يعقوب مانند سالهاى قبل براى خريد طعام به مصر آمدند، يوسف ايشانرا شناخت ولى ايشان او را بخاطر هيئت سلطنت و عزّتش نشناختند و گفت قبل از همراهان ، بضاعت خود را بياوريد، و بكارمندان خود گفت سهم اين چند نفر را زودتر بدهيد و به پول اندكشان نگاه نكنيد، بقدر احتياجشان گندم به ايشان بدهيد، و چون از اينكار فارغ شديد بضاعتشان را هم در خرجينشان بگذاريد، مراقب باشيد تا خود ايشان نفهمند.
كارمندان نيز دستور يوسف را عملى نمودند. آنگاه خود يوسف به ايشان گفت : من اطلاع پيدا كردم كه شما دو برادر ديگر هم داريد كه مادرشان از شما جداست ، ايشان چه مى كنند؟ گفتند: بزرگتر آن دو برادر چند سال قبل طعمه گرگ شد، و كوچكتر آن دو هست ، و ما او را نزد پدر گذاشتيم و آمديم ، چون پدر ما نسبت به او خيلى علاقه مند است . يوسف گفت : من خيلى دلم مى خواهد بار ديگر كه مى آييد او را هم ، همراه خود بياوريد، و اگر او را نياوريد، ديگر به شما سهم نخواهم داد و اعتنا و احترامى به شما نخواهم كرد. گفتند: ما در اين باره با پدر گفتگو كرده و او را به آوردن وى راضى مى كنيم .
بعد از آنكه نزد پدر بازگشتند و خرجين ها راباز كردند ديدند پولهايشان در درون آنها است ، گفتند: پدرجان ديگر چه مى خواهيم اين هم بضاعت ما كه دوباره به ما برگردانده شده ، و سهم ما را حتى يك بار شتر هم بيشتر دادند، بنابراين برادر ما را با ما بفرست تا سهم او را هم بگيريم ، و ما خاطر جمع ، نگهبان و حافظ او خواهيم بود، يعقوب (عليه السّلام ) در جوابشان فرمود: آيا به شما اعتماد كنم همانطور كه در داستان يوسف اعتماد كردم ؟!
اين بود تا پس از گذشتن شش ماه يعقوب (عليه السّلام ) بار ديگر فرزندان را روانه مصر كرد، و بضاعت اندكى به ايشان داد و بنيامين را هم با ايشان روانه ساخت و از ايشان پيمانى خدائى گرفت كه او را با خود برگردانند، مگر در صورتى كه گرفتارى آنچنان احاطه شان كند كه نتوانند او را برگردانند و در اينكار معذور و عذرشان موجه باشد.
فرزندان يعقوب با كاروانيان حركت كرده وارد مصر شدند و به حضور يوسف رسيدند، يوسف فرمود: آيا بنيامين را هم همراه خود آورده ايد يا نه ؟ گفتند: بلى آورده ايم ، اينك از بار و بنه ما حفاظت مى كند. گفت : برويد او را بياوريد، بنيامين را آوردند، در آن موقع يوسف (عليه السّلام ) به تنهايى در دربار پادشاه بود، وقتى بنيامين داخل شد يوسف او را در آغوش گرفت و گريه كرد، و گفت : من برادر تو يوسفم ، و از آنچه مى كنم ناراحت مشو، و آنچه را به تو مى گويم فاش مكن ، ترس و اندوه به خود راه مده .
آنگاه او را با خود بيرون آورده و به برادران برگردانيد، سپس به مامورين خود دستور داد تا پولهاى ايشان را گرفته هر چه زودتر گندمشان رابدهند، و چون فارغ شدند پيمانه را در خرجين بنيامين بگذارند، همين كار را كردند، همينكه كاروان حركت كرد يوسف و مامورينش از دنبال رسيده فرياد زدند هان اى كاروانيان شما دزديد، كاروانيان در حالى كه برمى گشتند پرسيدند مگر چه گم كرده ايد؟ گفتند پيمانه سلطنتى را، و هر كه آنرا بياورد يك بار شتر گندمش مى دهيم ، و من ضامنم كه بدهم . گفتند: به خدا قسم شما خوب مى دانيد كه ما براى فساد در زمين بدينجا نيامده ايم ، و ما دزد نبوديم ، گفتند: حال اگر در باريكى از شما پيدا شد و شما دروغ گفته بوديد خود بگوئيد جزايش چيست ؟ گفتند جزايش خود آنكسى است كه از بارش پيدا شود.
امام (عليه السّلام ) آنگاه مى فرمود: قبل از خرجين بنيامين شروع كردند به جستجوى خرجين هاى ساير برادران ، و در آخر از خرجين بنيامين بيرونش ‍ آوردند، برادران وقتى چنين ديدند، گفتند: اين پسر قبلا هم برادرى داشت كه مانند خودش دزدى كرده بود. يوسف گفت : اينك از شهرهاى ما بيرون شويد، گفتند: اى عزيز اين پسر پدر پير و سالخورده اى دارد و از ما ميثاقهاى خدايى گرفته كه او را به سلامت برايش برگردانيم ، يكى از ما را بجاى او بازداشت كن و او را آزاد ساز كه اگر چنين كنى ما تو را از نيكوكاران مى بينيم . گفت العياذ باللّه كه ما كسى را بجاى آن كس كه متاعمان را در بارش يافته ايم دستگير نماييم . بناچار بزرگتر ايشان گفت : من كه از اينجا تكان نمى خورم ، در همين مصر ميمانم تا آنكه يا پدرم اجازه برگشتن دهد، و يا خدا در كارم حكم كند برادران ناگزير به كنعان بازگشته در پاسخ يعقوب كه پرسيد بنيامين چه شد؟ گفتند: او مرتكب سرقت شد و پادشاه مصر او را به جرم سرقتش ‍ گرفت و نزد خود نگهداشت ، و اگر قول ما را باور ندارى از اهل مصر و از كاروانيانى كه با ما بودند بپرس و تحقيق كن تا جريان را برايت بگويند. يعقوب گفت : ((انا للّه و انا اليه راجعون )) و شروع كرد به شدت اشك ريختن ، و آنقدر اندوهش زياد شد كه پشتش خميده گشت .
و در همان تفسير از ابى حمزه ثمالى از امام ابى جعفر (عليه السّلام ) روايت كرده كه گف ت : از امام شنيدم كه مى فرمود: ((صواع ملك ))، عبارت از طاسى بوده كه با آن آب مى نوشيده .
مؤ لف : در بعضى روايات ديگر آمده كه قدحى از طلا بوده كه يوسف با آن گندم را پيمانه مى كرد.
و نيز در همان كتاب از ابى بصير از امام ابى جعفر (عليه السلام ) - و در نسخه اى ديگر از امام صادق (عليه السّلام ) - روايت كرده كه گفت : شخصى به آنجناب عرض كرد - و من نزد او حاضر بودم - سالم بن حفصه از شما روايت كرده كه شما حرف را طورى مى زنى كه هفتاد پهلو دارد، و به آسانى مى توانى راه گريز را از گفته خود پيدا كنى ، حضرت فرمود: سالم از من چه مى خواهد؟ آيا او مى خواهد كه من ملائكه را برايش بياورم ، اگر اين را مى خواهد كه بايد بداند به خدا سوگند انبياء هم چنين كارى را نكرده اند، مگر اين ابراهيم خليل نبود كه به چند وجه حرف مى زد، از آنجمله فرمود: ((انى سقيم - من بيمارم )) و حال آنكه بيمار نبود، و دروغ هم نگفته بود، و نيز همين جناب فرموده بود ((بل فعله كبيرهم - بلكه بزرگ بتها، بتها را شكسته )) و حال آنكه نه بت بزرگ شكسته بود و نه ابراهيم دروغ گفته بود، و همچنين يوسف فرياد زد اى كاروانيان شما دزديد، و حال آنكه به خدا قسم نه آنان دزد بودند و نه يوسف دروغ گفته بود.
و نيز در همان كتاب از مردى شيعه مذهب از امام صادق (عليه السّلام ) نقل كرده كه گفته است ، از آنجناب از معناى قول خدا درباره يوسف پرسيدم كه مى فرمايد: ((ايتها العير انكم لسارقون )) - فرمود: آرى برادران ، يوسف را از پدرش دزديده بودند، مقصودش اين دزدى بود نه دزديدن پيمانه سلطنتى ، به شهادت اينكه وقتى پرسيدند مگر چه گم كرده ايد؟ نگفت شما پيمانه ما را دزديده ايد، بلكه گفت : ما پيمانه سلطنتى را گم كرده ايم ، بهمين دليل مقصودش از اينكه گفت شما دزديد همان دزديدن يوسف است .
و در كافى به سند خود از حسن صيقل روايت كرده كه گفت : خدمت حضرت صادق (عليه السلام ) عرض كردم : از امام باقر (عليه السّلام ) درباره گفتار يوسف كه گفت : ((ايتها العير انكم لسارقون )) روايتى به ما رسيده كه فرموده : به خدا نه برادران او دزدى كرده بودند و نه او دروغ گفته بود، همچنانكه ابراهيم خليل كه گفته بود ((بل فعله كبيرهم فسئلوهم ان كانوا ينطقون - بلكه بزرگترشان كرده ، اگر حرف مى زنند از خودشان بپرسيد)) و حال آنكه به خدا قسم نه بزرگتر بتها بتها را شكسته ، و نه ابراهيم دروغ گفته بود.
حسن صيقل مى گويد: امام صادق (عليه السّلام ) فرمود: صيقل ! نزد شما چه جوابى در اين باره هست ؟ عرض كردم : ما جز تسليم (در برابر گفته امام ) چيزى نداريم : مى گويد: امام فرمود: خداوند دو چيز را دوست مى دارد، و دو چيز را دشمن ، دوست مى دارد آمد و شد كردن ميان دو صف (متخاصم را جهت اصلاح و آشتى دادن ) و نيز دوست مى دارد دروغ در راه اصلاح را، و دشمن مى دارد قدم زدن در ميان راهها را(يعنى ميان دو كس آتش ‍ افروختن ) و دروغ در غير اصلاح را، ابراهيم (عليه السّلام ) اگر گفت : ((بل فعله كبيرهم )) مقصودش اصلاح و راهنمايى قوم خود به درك اين معنا بود كه آن خدايانى كه مى پرستند موجوداتى بى جانند، و همچنين يوسف (عليه السّلام ) مقصودش از آن كلام اصلاح بوده است .
مؤ لف : اينكه امام (عليه السّلام ) فرمود: مقصودش اصلاح بوده منافاتى با روايت قبلى كه مى فرمود: مقصودش اين بود كه شما يوسف را دزديده ايد ندارد، آرى فرق است ميان اينكه ظاهر كلام مطابق با واقع نباشد، يا اينكه متكلم معناى صحيحى را اراده كرده باشد كه در مقام گفتگو از كلام مفهوم نباشد، و قسم دوم دروغ و مذموم نيست ، به دليل اينكه امام فرمود: او مقصودش اصلاح بوده ، يوسف مى خواست با اين توريه برادر خود را نزد خود نگهدارد، و ابراهيم هم خواسته است بت پرستان را متوجه كند به اينكه بت كارى نمى تواند بكند.
و در معناى سه حديث آخرى اخبار و احاديث ديگرى در كافى و كتاب معانى الاخبار و تفسير عياشى و تفسير قمى آمده .
در تفسير عياشى از اسماعيل بن همام روايت كرده كه گفت : حضرت رضا (عليه السّلام ) در ذيل آيه ((ان يسرق فقد سرق اخ له من قبل فاسرها يوسف فى نفسه و لم يبدها لهم )) فرمود: اسحاق پيغمبر، كمربندى داشت كه انبياء و بزرگان يكى پس از ديگرى آنرا به ارث مى بردند، در زمان يوسف اين كمربند نزد عمه او بود، و يوسف هم نزد عمه اش بسر مى برد، و عمه اش ‍ او را دوست مى داشت ، روزى يعقوب نزد خواهرش فرستاد كه يوسف را روانه كن دوباره مى گويم تا نزد تو بيايد، عمه يوسف به فرستاده يعقوب گفت فقط امشب مهلت دهيد من او را ببويم فردا نزد شما روانه اش مى كنم ، آنگاه براى اينكه يعقوب را محكوم كند و قانع سازد به اينكه چشم از يوسف بپوشد، فرداى آن روز آن كمربند را از زير پيراهن يوسف به كمرش بست ، و پيراهنش را روى آن انداخت و او را نزد پدر روانه كرد، بعدا (به دنبالش ‍ آمده ) به يعقوب گفت : (مدتى بود) كمربند ارثى را گم كرده بودم ، حالا مى بينم يوسف آنرا زير پيراهنش بسته ، و چون قانون مجازات دزد در آن روز اين بود كه سارق برده صاحب مال شود، لذا بهمين بهانه يوسف را نزد خود برد، و يوسف همچنان نزد او بود.
و در الدّرالمنثور است كه ابن مردويه از ابن عباس از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده كه در ذيل جمله ((ان يسرق فقد سرق اخ له من قبل )) فرموده : يوسف در كودكى بتى را كه از طلا و نقره ساخته شده بود و مال جد مادريش بود دزديده و آنرا شكسته و در راه انداخته بود، و برادران او را در اين عمل سرزنش كردند، (اين بود سابقه دزدى يوسف نزد برادران ).
مؤ لف : روايت قبلى به اعتماد نزديك تر است ، زيرا از طرق ديگر هم از ائمه اهل بيت روايت شده ، و مؤ يّد آن روايتى است كه به طرق متعدد از اهل بيت (عليهم السلام )، و غير ايشان وارد شده ، كه روزى زندانبان به يوسف گفت : من تو را دوست مى دارم ، يوسف در جوابش گفت : نه ، تو مرا دوست مدار، چون عمه من مرا دوست مى داشت و بخاطر همان دوستى به دزدى متهم شدم ، و پدرم مرا دوست مى داشت برادران بر من حسد ورزيده مرا در چاه انداختند، و همسر عزيز مرا دوست مى داشت و در نتيجه مرا به زندان انداخت .
و در كافى به سند خود از ابن ابى عمير از كسى كه او اسم برده از امام صادق (عليه السّلام ) روايت كرده كه در ذيل قول خداى عزّوجلّ كه فرموده : ((انا نريك من المحسنين )) فرموده است : يوسف در مجالس به ديگران جا مى داد، و به محتاجان قرض مى داد، و ناتوانان را كمك مى نمود.
و در تفسير برهان از حسين بن سعيد در كتاب ((تمحيص )) از جابر روايت كرده كه گفت : از حضرت ابى جعفر (عليه السّلام ) پرسيدم معناى صبر جميل چيست ؟ فرمود: صبرى است كه در آن شكايت به احدى از مردم نباشد، همانا ابراهيم (عليه السّلام ) يعقوب را براى حاجتى نزد راهبى از رهبان و عابدى از عباد فرستاد، راهب وقتى او را ديد خيال كرد خود ابراهيم است ، پريد و او را در آغوش گرفت ، و سپس گفت : مرحبا به خليل الرحمان ، يعقوب گفت : من خليل الرحمان نيستم بلكه يعقوب فرزند اسحاق فرزند ابراهيم ام . راهب گفت : پس چرا اينقدر تو را پير مى بينم چه چيز تو را اينطور پير كرده ؟ گفت : هم و اندوه و مرض .
حضرت فرمود هنوز يعقوب به دم در منزل راهب نرسيده بود كه خداوند بسويش وحى فرستاد: اى يعقوب ! شكايت مرا نزد بندگان من بردى ! يعقوب همانجا روى چهار چوبه در، به سجده افتاد، در حالى كه مى گفت : پروردگارا! ديگر اين كار را تكرار نمى كنم ، خداوند هم وحى فرستاد كه اين بار تو را آمرزيدم ، بار ديگر تكرار مكن ، از آن به بعد هر چه ناملايمات دنيا به وى روى مى آورد به احدى شكايت نمى كرد، جز اينكه يك روز گفت : ((انما اشكو بثى و حزنى الى اللّه و اعلم من اللّه ما لا تعلمون .
و در الدّرالمنثور است كه عبد الرزاق و ابن جرير، از مسلم بن يسار و او بدون ذكر سند از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده كه فرمود: كسى كه گرفتارى خود را به مردم بگويد و انتشار دهد از صابران نيست ، آنگاه اين آيه را تلاوت فرمودند: ((انما اشكو بثى و حزنى الى اللّه )).
مؤ لف : الدّرالمنثور اين روايت را از ابن عدى و بيهقى - در كتاب شعب الايمان - از ابن عمر از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده .
و در كافى به سند خود از حنان بن سدير از ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت : خدمت آن حضرت عرض كردم معناى اينكه يعقوب به فرزندان خود گفت : ((اذهبوا فتحسسوا من يوسف و اخيه )) چيست ؟ آيا او بعد از بيست سال كه از يوسف جدا شد مى دانست كه او زنده است ؟ فرمود: آرى ، عرض كردم از كجا مى دانست ؟ فرمود: در سحر به درگاه خدا دعا كرد، و از خداى تعالى درخواست كرد كه ملك الموت را نزدش نازل كند، ((تريال )) كه همان ملك الموت باشد هبوط كرده پرسيد اى يعقوب چه حاجتى دارى ؟ گفت : به من بگو بدانم ارواح را يكى يكى قبض مى كنى و يا با هم ؟ تريال گفت بلكه آنها را جدا جدا، و روح روح قبض مى كنم ، يعقوب پرسيد آيا در ميان ارواح ، به روح يوسف هم برخورده اى ؟ گفت : نه ، از همينجا فهميد پسرش زنده است ، و به فرزندان فرمود: ((اذهبوا فتحسسوا من يوسف و اخيه )).
مؤ لف : اين روايت را معانى الاخبار (نيز) به سند خود از حنان بن سدير از پدرش از آن جناب نقل كرده ، و در آن دارد كه يعقوب پرسيد: مرا از ارواح خبر بده ، آيا دسته جمعى قبض مى كنى يا جدا جدا؟ گفت : اعوان من جدا جدا قبض مى كنند، آنگاه دسته جمعى را به نظر من مى رسانند، گفت : تو را به خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب قسم آيا در ميان ارواح ، روح يوسف هم بر تو عرضه شده يا نه ؟ گفت : نه ، در اينجا بود كه يعقوب فهميد فرزندش ‍ زنده است .
و در الدّرالمنثور است كه اسحاق بن راهويه در تفسير خود، و ابن ابى الدنيا در كتاب ((الفرج بعد الشده ))، و ابن ابى حاتم ، و طبرانى در كتاب ((اوسط))، و ابو الشيخ ، و حاكم ، و ابن مردويه ، و بيهقى در كتاب ((شعب الايمان )): از انس از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) حديثى روايت كرده اند كه در آن دارد: جبرئيل آمد و گف ت : اى يعقوب ! خدايت سلامت مى رساند و مى گويد: خوشحال باش و دلت شاد باشد كه به عزّت خودم سوگند اگر اين دو فرزند تو مرده هم باشند برايت زنده شان مى كنم ، اينك براى مستمندان طعامى بساز، كه محبوب ترين بندگان من دو طائفه اند، يكى انبياء و يكى مسكينان ، و هيچ مى دانى چرا چشمت را نابينا و پشتت را خميده كردم و چرا برادران بر سر يوسف آوردند آنچه را كه آوردند؟ براى اين كردم كه شما وقتى گوسفندى كشته بوديد و در اين ميان مسكينى روزه دار آمد و شما از آن گوشت به او نخورانديد.
از آن به بعد هر گاه يعقوب (عليه السّلام ) مى خواست غذا بخورد دستور مى داد جارچى جار بزند تا هر كه از مساكين غذا مى خواهد با يعقوب غذا بخورد، و اگر يعقوب روزه بود موقع افطارش جار مى زدند: هر كه از مستمندان كه روزه دار است با يعقوب افطار كند.
و در مجمع در ذيل جمله ((فاللّه خير حافظا...))، در خبرى آمده كه خداى سبحان فرموده : به عزّت خودم سوگند بعد از آنكه تو بر من توكل و اعتماد كردى من هم بطور قطع آن دو را بتو باز مى گردانم .

 

next page

fehrest page

back page