داستانهاى شگفت انگيز از صدقه و فوايد آن

معصومه بيگم آزرمى

- ۶ -


عده زيادى ... او را مورد آزمايش قرار مى دهند و قرآن هاى طبع مختلف و حتى قرآن هاى خطى كوچك و بزرگ آورده مى شود، و هر كس كه قرآنى را كه در نزد خود داشته ، و حتى قرآن هاى جيبى را، بيرون مى آورند و علاوه بر اين كه او را به خواندن آيات مختلفه از سوره هاى مختلف آزمايش مى كنند، و مثلا از او مى پرسند كه ((لعلكم تفلحون )) در فلان سوره در آخر چند (آيه ) است ؟ او بدون ترديد و تفكر جواب مى دهد و مى گويد: آخر آيه به تعداد فلان ، و در عدد فلان است !
و نيز بعضى ها عمدا در اعراب و بناى آيه اى تغييرى مى دهند، و او مى گويد: اين نحو غلط است ، و هر آيه را در هر قرآنى به هر نحوى كه از او مى خواهند قرآن را مى گيرد و به همان ترتيب كه گفتيم باز مى كند و نشان مى دهد.
... اشخاصى كه نوعا منكر اين گونه خوارق عاداتند با آزمايش هاى گوناگون وى را امتحان مى نمايند و موجب اعجاب همه مى شود.
بنده او را با انواع و اقسام امتحانات آزمايش نمودم . آيه را غلط مى خواندم ؛ وى مى گفت : نه ، اين درست نبود و اين طور است . تعداد جمل مكرره در يك سوره را از او مى پرسيدم ؛ فورا مى گفت چند است .
چندين نوع قرآن به چاپ هاى مختلف را حاضر نمودم و از اواسط و اوايل قرآن آيه اى را در نظر مى گرفتم و قرآنى را به او مى دادم ؛ بلافاصله آن را مى گشود و آيه منظور را نشان مى داد؛ بطورى كه من دچار عبرت مى شدم ...
از طرف چندين نفر اشخاص مختلف كه فعلا در نظرم نيستند نيز مورد آزمايش قرار گرفت كه همگى دچار حيرت گرديدند؛ زيرا اگرچه حافظ قرآن شايد بسيار باشند، ولى به اين نحو كه بدون فكر و تاءمل بگويد آيه چندم فلان سوره و يا فلان جمله چند بار در فلان سوره تكرار شده ، و پيدا كردن فورى هر آيه اى را كه بخواهند آن هم از چنين مردى عامى و امى شايد منحصر به فرد باشد...
بنده چون اين وضع را (از) اين مرد ديدم و به تازگى او را مشاهده كردم ... از او درخواست كردم كه داستان خود را براى من نقل كند. اينك آن چه از او شنيدم ...:
((در چندين سال پيش از در ده يعنى دهى كه در آن رعيتى مى كردم روزى واعظى در حين وعظ مى گفت كه : نماز در ملك شخصى كه زكاة نمى دهد باطل است .
اين حرف در من اثر كرد. زيرا مى دانستم كه آن ملكِ مردى نيست كه زكاة بدهد. از اين جهت به پدرم گفتم كه من در اين ملك نمى توانم توقف كنم زيرا من نماز مى خوانم و تمام نمازهاى من باطل است ، و من از اين ده بيرون مى روم .
هرچه پدرم اصرار كرد كه بمانم و مى گفت : تو از كجا مى دانى كه او زكاة نمى دهد؟ من چون قطع داشتم و مى دانستم كه صاحب ملك اعتنايى به دادن زكاة ندارد، اصرار پدرم را نپذيرفتم . لذا با اكراه و بالاجبار از آن ده بيرون آمدم ، و براى معيشت خود عملگى راه بين قم و اراك را قبول نمودم و روزى سى شاهى مزد به من داده مى شد، و من با اين مبلغ استعاشه مى كردم .
سه سال بدين منوال گذشت . روزى مالك من ، كسى را نزد من فرستاد و گفت : من اكنون زكاة مى دهم ؛ بيا در همان ملك مشغول كار باش . اگر هم نخواهى كه براى من رعيتى كنى ، زمينى به تو مى دهم ، بذر هم مى دهم ؛ براى خود كشت كن . من تحقيق نمودم ؛ معلوم شد كه وى زكاة مى دهد. از اين جهت به ملك مزبور برگشتم مالك ملك بذر دَه مَن زمين به من داد و يك بار گندم ، تا بدين وسيله كشت نموده امرار معاش نمايم .
من ده من گندم را براى بذر برداشتم و نصف بقيه را براى معاش خود نگه داشته ، نصفه ديگر را براى فقراى آن ده و ارحام خويش تقسيم نمودم . در نتيجه اين كار خداوند به زراعت من بركت داد و ده بار گندم از زراعت عايدم شد. باز به همان نحو شروع به كار كردم . يعنى ده من گندم براى بذر نگه داشته نصف بقيه را خودم برداشتم و مابقى را به فقراى ده دادم .
روزى در موقعى كه حاصل مرزعه را بريده و خرمن كرده بودم به قصد باد دادن گندم از منزل خارج شدم . اتفاقا در آن روز به هيچ وجه باد نمى ورزيد. تا ظهر هرچه كوشش كرده به انتظار نشستم نتوانستم گندمى به دست آورم . ناگزير دست خالى به قلعه مراجعت كردم . در بين راه يكى از فقرا كه هر ساله در منافع زراعت من سهيم بود رسيد و گفت : كربلايى محمد كاظم ، من امشب هيچ گندم ندارم و زن و فرزندانم نان ندارند... خجل شدم كه داستان آن روز خود را به او بگويم .
گفتم : به چشم ، و باز به سوى خرمن بازگشتم ، ولى چه سود كه بادى نمى وزيد! براى اين كه نان شب خانواده اين فقير تاءمين شود با زحمت زياد به وسيله دست مقدار گندمى را از كاه جدا نمودم و به سختى به هوا كردم ، تا مختصرى گندم به دست آورده در منزل آن شخص بردم . و چون خسته بودم ، در ميدان گاهى كه جلوى دو امامزاده نزديك قلعه ، به نام امامزاده باقر و امامزاده جعفر، واقع است روى سكويى نشستم . در اين وقت دو نفر سيد جوان پيدا شده به من رسيدند.
يكى از آن دو به من گفت : كربلايى محمد كاظم ، اين جا چه مى كنى ؟
گفتم : خسته ام و رفع خستگى مى كنم .
همان سيد به من گفت : بيا برويم فاتحه بخوانيم . من هم قبول كردم . آنان در جلو، و من هم در عقب به سوى داخل امامزاه رهسپار شديم . آنان شروع به خواندن چيزى كردند، كه من نمى فهميدم چه مى خوانند. و من ساكت ايستاده بودم .
يكى از آنان گفت : كربلايى محمد كاظم ، چرا تو چيزى نمى خوانى ؟
گفتم : آقا، من سواد ندارم ؛ نمى توانم چيزى بخوانم ؛ من گوش مى دهم . آنان از فاتحه خوانى در اين امامزاده فراغت يافته به سوى امامزاده ديگر رفتند و من هم در عقبشان روان شدم . آن ها باز شروع به خواندن چيزى كردن كه من به علت بى سوادى نفهميدم ولى در اين هنگام چشمم به سقف امامزاده دوخته شده بود. ناگاه ديدم در اطراف بقعه نقش و نگارى پديدار است كه پيش از اين اثرى از آن ها نبود.
در حيرت بودم كه يكى از آن دو سيد باز به سوى من آمد و گفت : چرا نمى خوانى ؟
گفتم : آقا، من كه سواد ندارم .
دست پشت شانه ام گذاشت و به سختى مرا تكان داد و گفت : بخوان . چرا نمى خوانى ؟ و اين جمله را تكرار مى نمود.
من متوحش شدم . ناگاه آن سيد ديگر به نزد من آمد و به ملايمت دست به پشت شانه ام زد و گفت : بخوان ؛ مى توانى بخوانى . بخوان ؛ مى توانى بخوانى .
من از وحشت به روى زمين افتادم و ديگر نفهميدم چه شد؟ وقتى به هوش ‍ آمدم و ديدم از آن نقش و نگارها در اطراف بقعه چيزى نيست و همان وضع ساده سابق را دارد، ولى آيات و سوره هاى قرن در قلب من مثل سيل جارى است . از بقعه بيرون آمدم و چون ديدم نزديك غروب است ، براى آن كه نماز بخوانم (خود را آماده مى كردم .) در اين وقت مردم اطراف بقعه به من با تعجب نگريستند و گفتند: كربلايى محمد كاظم كجا بودى ؟
گفتم : در بقعه فاتحه خوانى مى كردم .
گفتند: تو دو روز، يا يك روز (است ) است (ترديد از بنده است ) پيدايت نيست و عقب تو مى گردند. من فهميدم كه در اين مدت در حال بيهوشى بوده ام . و از آن زمان اين چنين كه مى بينيد هستم .))
اين است چيزى كه بنده خودم شخصا از اين مرد مشاهده كردم و شنيدم و عده اى نيز كه از حال اين مرد اطلاع پيدا كرده اند زيادند؛ مِن جمله عده اى از نويسندگان و دانشمندان ، و اين مرد اكنون بدون هيچ گونه اظهار، و هرگونه داعيه اى مانند مردم عادى به رعيتى خود ادامه مى دهد...(125)
20- شيخ عبدالطاهر و آزادى او از دوزخ
نقل شده است ك در زمان امام زين العابدين عليه السلام مرد عربى ، چند كيسه زر در مكه معظمه به شخص عالمى به نام عبدالطاهر خراسانى به عنوان امانت سپرد آن گاه سفر خود را آغاز نمود بعد از مدتى كه از سفر برگشت براى گرفتن امانتش به خانه عبدالطاهر مراجعه كرد و كيسه زر خود را از آن ها طلب نمود خانواده او گفتند:
چند روز پيش ايشان وفات كرده اند در ضمن سفارش و وصيتى هم به ما ننموده است و ما هيچ گونه اطلاعى از اين قضيه نداريم چون كه مرگ او ناگهانى روى داد لذا شخص عربى كه امانت خود را به دست او داده بود از سخنان بازماندگانش نتيجه اى دريافت نكرد، مات و مبهوت ماند كه چه كند، ناچار با راهنمايى گروهى خيرانديش به مدينه طيبه به محضر مبارك امام زين العابدين عليه السلام شرفياب شد. جريان پيش آمده را به عرض ‍ آن حضرت رسانيد سپس آن امام چنين فرمودند:
كه بايد به مكه بروى هنگامى كه به آن جا رسيدى حتما روز پنج شنبه روزه بگيرى و در وقت افطار كنار چاه زمزم تشريف مى برى و با صداى بلند او را مخاطب قرار مى دهى و مى گويى : ايهاالعالم الشيخ عبدالطاهر؛ اى جناب شيخ عبدالطاهر! اگر در آن جا باشد جوابت را خواهد داد و مشكل امانتت حل خواهد شد و اما در اين جا اگر جواب نشنيدى بايد بروى در صحراى من در وادى برهوت ، در آن جا چاهى است به نام حضر موت سه شنبه روزه مى گيرى ودر وقت افطار كنار چاه حضر موت او را با صداى بلند صدا مى زنى حتما جواب شما را خواهد داد، مرد عرب از محضر امام سجاد عليه السلام بيرون رفت همان طورى كه آن حضرت او را راهنمايى نموده بود اول برنامه خود را در مكه پياده كرد نتيجه اى نگرفت عازم يمن گرديد و برنامه خود را در آن جا پياده كرد در اولين مرحله صداى عبدالطاهر را بلند شنيد لذا به فرموده آن حضرت عليه السلام به هدف خود نائل گرديد و آن مرد عالم فاضل را در عالم برهوت يمن پيدا كرد و از او سؤ ال مكان كيسه زر خود نمود و به عبدالطاهر گفت :
تمام مردم به تقوا و ايمان شما اعتقاد داشتند چه باعث شده است كه در اين مكان ناخوش آيند منتقل گشته ايد:
آن گاه شيخ عبدالطاهر به قدرت پروردگار عالم به سخن درآمد و جواب داد و گفت : بنده به علت سه چيز اهل دوزخ شده ام :
اولين ايرادى كه از من گرفتند به من گفتند: حق همسايگى را انجام ندادى ، دوم به من گفتند كه صله ارحام را تعطيل كردى سوم ، به من گفتند كه يك ريال زكوة خود را به غير مستحق دادى .
عبدالطاهر بعد از بيان اين مطالب از مرد عرب درخواست كمك و يارى كرد تا اين كه هر چه زودتر با تماس به بازماندگانش بتواند از عذاب دردناك الهى نجات پيدا كند.
آن گاه مرد عرب هم اين زحمت را پذيرفت عبدالطاهر آدرس و نشانه كيسه زر را دقيقا به او داد، مرد عرب خود را به مكه رسانيد و جريان پيش آمده را مشروحا براى بازماندگانش توضيح داد طبق نشانه اى كه مرد عرب گرفته بود، امانت خود را از آن ها دريافت نمود و خانواده عبدالطاهر هم سريعا نسبت به آن سه مشكل اقدام لازم را به عمل آوردند سپس براى اطمينان بيشتر مرد عرب مانند گذشته روز پنج شنبه را روزه گرفت و در وقت افطار كناه چاه زمزم عبدالطاهر را مخاطب قرار داد او جواب داد و از زحمات آن مرد عرب قدردانى كرد و او را دعا كرد كه مرا از وادى برهوت نجات دادى .
پس اى برادر مسلمان مواظب باش كه حقوق مردم را رعايت كنى خصوصا همسايه و صله ارحام و حقوق فقرا مانند زكوة را در نزد خودت نگه ندارى و به مستمندان حقيقى و واقعى برسانى .(126)
21- حكايتى از مرحوم حجت الاسلام شفقى (ره )
يكى از علماى ربانى قرن دوازدهم مرحوم سيد محمد باقر شفقى رشتى معروف به (حجت الاسلام شفقى ) است كه از مجتهدين برازنده و پرهيزگار بود، او در سال 1175 هجرى قمرى در جزيره طارم گيلان ديده به جهان گشود و در سال 1260 هجرى قمرى در سن 85 سالگى در اصفهان از دنيا رفت و مرقد شريفش در كنار مسجد سيد اصفهان ، معروف و مزار علاقمندان است .(127)
وى در مورد نتيجه ترحم ، و فراز و نشيب زندگى خود، حكايتى شيرين دارد كه در اينجا مى آوريم :
حجت الاسلام شفقى در ايام تحصيل خود در نجف و اصفهان بقدرى فقير بود كه غالبا لباس او از زيادى وصله به رنگ هاى مختلف جلوه مى كرد، گاهى از شدت گرسنگى و ضعف ، عش مى كرد، ولى فقر خود را كتمان مى نمود و به كسى نمى گفت روزى در مدرسه علميه اصفهان پول نماز وحشتى بين طلاب نقسيم مى كردند، وجه مختصرى از اين ناحيه به او رسيد، چون مدتى بود گوشت نخورده بود، به بازار رفت و با آن پول جگر گوسفندى را خريد، و به مدرسه بازگشت ، در مسير راه ، در كنار كوچه اى چشمش به سگى افتاد كه بچه هاى او به روى سينه او افتاده و شير مى خورند، ولى از سگ بيش از مشتى استخوان باقى نمانده بود و از ضعف ، قدرت حركت نداشت .
حجت الاسلام به خود خطاب كرده و گفت : اگر از روى انصاف داورى كنى ، اين سگ براى خوردن جگر از تو سزاوارتر است زيرا هم خودش و هم بچه هايش گرسنه اند، از اين رو جگر را قطعه قطعه كرد و جلو آن سگ انداخت .
خود حجت الاسلام شفتى ، نقل مى كند، وقتى كه پاره هاى جگر را نزد سگ انداختم گوى او را طورى يافتم كه سر به آسمان بلند كرد و صدايى نمود، من دريافتم كه او در حق من دعا مى كند.
از اين جريان چندان نگذشته كه يكى از بزرگان از زادگاه خودم ((شفت )) مبلغ دويست تومان براى من فرستاد و پيام داد كه من راضى نيستم كه از عين اين پول مصرف كنى ، بلكه آن را نزد تاجرى بگذار تا با آن تجارت كند و از سود تجارت ، از او بگير و مصرف كن .
من به همين سفارش عمل كردم ، بقدرى وضع مالى من خوب شد كه از سود تجارتى آن پول ، مبلغ هنگفتى به دستم آمد و با آن حدود هزار دكان و كاروانسرا خريدم و يك روستا را در اطراف محلمان بنام ((گروند)) بطور دربست خريدارى نمودم كه اجازه كشاورزى آن در هر سال نهصد خروار برنج مى شد، داراى اهل و فرزندان شدم و قريب صدنفر از در خانه من نان مى خوردند، تمام اين ثروت و مكنت بر اثر ترحمى بود كه به آن سگ گرسنه نمودم ، و او را بر خود ترجيح دادم .(128)
22- داستان ابوطلحه انصارى
يكى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله بنام ابوطلحه انصارى در مدينه نخلستان و باغى داشت بسيار مصفا و زيبا، كه همه در مدينه از آن به سخن مى گفتند، در آن چشمه آب صافى بود كه هر موقع پيامبر صلى الله عليه و آله به آن باغ مى رفت از آن آب ميل مى كرد و وضو مى ساخت ، و علاوه بر همه اين ها آن باغ درآمد خوبى براى ابوطلحه داشت ، پس از نزول اين آيه ، به خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمده و خطاب به حضرت عرض ‍ كرد:
آيا مى دانى كه محبوبترين اموال من همين باغ است و من مى خواهم آن را در راه خدا انفاق كنم تا ذخيره اى براى رستاخيز من باشد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آفرين بر تو، اين ثروتى است كه براى تو سودمند خواهد بود، سپس فرمود: من صلاح مى دانم آن را به خويشاوندان نيازمند بدهى .
ابوطلحه به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله عمل كرد و آن را در ميان بستگان خود تقسيم كرد.(129)
23- خبر عبدالوهاب مزنى
از او روايت شده كه گفت : وقتى به مدينة الرسول رسيدم و به مسجد رفتم ، ابوهريره را ديدم كه گريه مى كرد و خطاب به حضرت رسول صلى الله عليه و آله مى گفت : يا اباالقاسم من را خبرى ده ، و اين جمله را چندين بار تكرار كرد، آن گاه حضرت صلى الله عليه و آله او را از گريه كردن منع كرد، و بعد از بار سوم ابوهريره برخاست تا برود، من سراغ او رفتم و گفتم كه مردى غريبم و آمده ام تا حديثى از حضرت رسول صلى الله عليه و آله بشنوم ، و تو سه بار با آن حضرت سخن گفتى و گريه كردى ، اكنون كه مى روى به من بگو كه رسول خدا صلى الله عليه و آله چه فرمود:
ابوهريره گفت : كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: در روز قيامت مردى را مى آورند و به او مى گويند ما به تو مال بسيار داديم ، با آن ها چه كردى ؟
با صداى بلند گويد: كه بار خدايا صدقه دادم و انفاق كردم .
به او گويند: صدقه دادى و انفاق كردى اما براى اين بود كه بگويند فلانى سخاوتمند و كريم است . و آن ها نيز همگى سخنان را درباره تو گفتند چو سودى به حال تو دارد؟
ديگرى را مى آورند و به او مى گويند: ما به تو شجاعت و نيرو داديم با آن ها چه كردى ؟
گويد: بار خدايا جهاد كردم و در راه تو جان فشانى كردم .
گويند: بلى جهاد كردى اما براى آن چنين كردى تا اين كه بگويند فلان كس ‍ شجاع و نيرومند است ، حال اين تعريف و تمجيدهاى مردم چه سودى به حال تو دارد؟
فرد سومى را مى آورند و به او مى گويند: ما به تو علم داديم و هوش و استعداد و درك اين دنيا، با آن چه كردى ؟
گويد: بار خدايا علم آموختم و به مردم ياد دادم و آن را منتشر نمودم .
گويند: اين كارها را كردى تا مردم بگويند فلانى عالم است ، و اين تعريف و تمجيدهاى مردم چه سودى براى تو دارد؟
آن گاه دستور مى دهند كه هر سه را به جهنم ببرند.(130)
24- زبيده همسر هارون
زبيده همسر هارون الرشيد قرآنى بسيار گرانقيمت داشت كه آن را با زر و زيور و جواهرات تزيين كرده بود و علاقه فراوانى به آن داشت ، يك روز هنگامى كه از همان قرآن تلاوت مى كرد به آيه ((لن تنالوا البر...)) رسيد، با خواندن آيه در فكر فرو رفت و با خود گفت : هيچ چيز مثل اين قرآن نزد من محبوب نيست و بايد آن را در راه خدا انفاق كنم ، كسى را بدنبال جواهرفروشان فرستاد و تزيينات و جواهرات آن را فروخت و بهاى آن را در بيابان هاى حجاز براى تهيه آب مورد نياز باديه نشينان مصرف كرد كه مى گويند: امروز هم بقاياى آن چاه ها وجود دارد و به نام او ناميده مى شود.(131)
25- شب تاريك و راه محرمانه
تاريكى شب فضاى مدينه را فرا گرفته بود، حضرت صادق عليه السلام به تنهايى و محرمانه از خانه خويش با بار سنگينى بيرون آمد و راه (ظله بنى ساعده ) كه محل تجمع فقراء بود پيش كشيد.
فقط (معلى بن خنيس ) كه از صحابه نزديك آن حضرت بود متوجه شد، او با خود چنين مى گفت مگر سزاوار است حضرت را در اين ظلمت و تاريكى شب تنها بگذرم ، چند قدم دورتر از امام آهسته آهسته بدنبال حضرت مى رفت ، در اين حال متوجه شد كه چيزى از دوش حضرت بر زمين افتاد، زمزمه اى شنيد كه آقا مى گويد خدايا اين را به ما برگردان .
(معلى بن خنيس ) ناچار شد خود را آشكار كند، جلو رفت و سلام كرد، امام عليه السلام او را شناخت و فرمود: اين نان ها كه بر روى زمين ريخته جمع كن و به من بده ، او كم كم نان ها را از روى زمين برداشته و به حضرت مى داد و امام عليه السلام تمام آن ها را در انبان مى ريخت ، انبان هم آن قدر سنگين بود كه يك نفر به سختى مى توانست حمل كند، معلى عرض ادب كرد و عرضه داشت آقا اگر اجازه بفرمائيد من خودم به دوش كشيده و به هركجا كه بفرمائيد بياورم .
حضرت اجازه نداد و فرمود: من از او سزاوارترم ، به دوش كشيد و هر دو به راه افتادند، وقتى كه به محل مذكور رسيدند همه فقرا در خواب بودند، حضرت امام صادق عليه السلام كليه نان ها را يكى يكى ، دوتا دوتا، كنار سر آن ها گذاشت و برگشت .(132)
26- پنجاه سال عمر در مقابل يك لقمه نان
حضرت عيسى بن مريم عليه السلام با جمعى در جائى نشسته بود، مردى هيزم شكن از آن راه با خوشحالى و خوردن نان مى گذشت ، حضرت عيسى عليه السلام به اطرافيان خود فرمود: شما تعجب نداريد از اين كه اين مرد بيش از يك ساعت زنده نيست !!
ولى آخر همان روز آن مرد را ديدند كه با بسته اى هيزم مى آيد تعجب كردند و از حضرت علت نمردن او را پرسيدند. او بعد از احوالپرسى از مرد هيزم شكن ، فرمود: هيزمت را باز كن ، وقتى كه باز كرد مار سياهى را در لاى هيزم او ديد، حضرت عليه السلام فرمود: اين مار بايد اين مرد را بكشد ولى تو چه كردى كه از اين خطر عظيم نجات يافتى ؟
گفت : نان مى خوردم فقيرى از مقابل من گذشت ، قدرى به او دادم و او درباره من دعا كرد.
حضرت عليه السلام فرمود: در اثر همان دستگيرى از مستمند خداوند اين بلاى ناگهانى را از تو برداشت و پنجاه سال ديگر زنده خواهى بود.(133)
27- صدقه و تاءخير اجل
روايت است كه ملك الموت حضرت عزرائيل عليه السلام نزد حضرت سليمان عليه السلام آمد، مردى نزد وى نشسته بود، عزرائيل عيله السلام فرمود: از عمر اين مرد پنج روز بيشتر نمانده است ، آن گاه مرد لقمه نانى به عنوان صدقه به فقير داد.
گفت : خدا عمرت را طولانى كند، خداوند متعال پنجاه سال بر عمر او افزود.(134)
28- لقمه اى در مقابل لقمه اى
تاريخ ابن نجار او وهب بن منبه آورده است كه :
زنى از بنى اسرائيل در كنار دريا لباس مى شست و كودك او در نزدش از اين سو به آن سو مى رفت گدائى بر وى گذشت ، زن لقمه نانى كه داشت به او داد.
چيزى نگذشت كه گرگى آمد و آن كودك را به دهان گرفت ، زن بدنبالش ‍ مى دويد و فرياد مى زد: اى گرگ ، اين فرزند من است .
خداى تعالى فرشته اى را فرستاد و كودك را از دهان گرگ بيرون كشيد و به سوى زن افكند، و گفت : لقمه اى به عوض لقمه اى .(135)
29- نتيجه صدقه و ترحم به پيرمرد
روزى يك نفر يهودى از پيش روى پيامبر صلى الله عليه و آله عبور مى كرد، آن حضرت صلى الله عليه و آله به حاضران فرمود: ((بزودى عقرب سياهى پشت گردن اين يهودى را مى گزد و او به اين علت كشته مى شود.
آن يهودى به بيابان رفت و هيزم بسيار جمع كرد و به شهر (براى فروش ) آورد.
پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: بار هيزم را به زمين بگذار، او آن را به زمين گذاشت ، ناگاه عقرب سياهى در ميان هيزم ديده شد، كه چوبى را به دهان گرفته و آن را مى گزد.
پيامبر صلى الله عليه و آله به يهودى گفت : امروز چه كار نيكى انجام داده اى ؟
او عرض كرد: هيزم را جمع كرده و آوردم ، و دو قرص نان كه با شير و شكر و آرد درست شده بود داشتم ، يكى از آن ها را خودم خوردم ، و ديگرى را به فقيرى دادم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: ((بها دفع الله عنه ، ان الصدقة تدفع ميتة السوء عن الانسان ؛ خداوند به خاطر اين صدقه ، گزند آن گزنده را از اين شخص دور ساخت . البته صدقه مرگ ناگوار را از انسان دور مى سازد.))(136)
30- زهرى تو را به خدا برگرد
((زهرى )) در شبى سرد و بارانى حضرت سجاد عليه السلام را كه مقدارى آرد به دوش داشت ملاقات كرد.
عرض كرد؟ اين چيست و به كجا مى رويد؟
فرمود: سفرى در پيش دارم و اين توشه اى است كه براى تنگناى مقصد با خود همراه مى برم .
عرض كرد: غلام من حاضر است ، اجازه بدهيد آن را براى شما به دوش ‍ كشد.
حضرت عليه السلام فرمود: آن چه مرا در راه مخوف مسافرت نجاتم داد خوشبختانه مرا به مقصد مى رساند، كبر نمى ورزم از تو خواهش مى كنم كه براى رضاى خدا دست از سر من برداشته و پى كار خود روى ...
چند روزى گذشت و زهرى خدمت آن بزرگوار شرفياب شد و عرض كرد: من از آن سفرى كه فرموديد اثرى نديدم .
فرمود: آرى آن طور است كه تو گمان كرده اى ! منظورم سفر مرگ بود و من خود را براى آن آماده مى سازم . آمادگى براى مرگ انسان را از كار زشت باز داشته و به بذل و بخشش در راه خدا وا مى دارد.(137)
31- در احوال زندگى امام سجاد(ع )
از قول امام باقر عليه السلام چنين نقل شده كه :
چون امام باقر عليه السلام بدن مبارك پدر بزرگوارش امام زين العابدين عليه السلام را غسل داد، ناظران سجده گاه هاى حضرت از زانو و پشت پاهاى شريفش را ديدند كه هم چون زانوان شتر پينه بسته بود و به گردن مبارك نگريستند آن جا نيز پينه بسته ديدند.
به امام باقر عليه السلام عرض كردند: يا بن رسول الله صلى الله عليه و آله پينه جاهاى سجده را از كثرت سجود مى دانيم ، اما اين كه بر دوشش ‍ مى بينيم از چيست ؟