داستانهاى شگفت انگيز از صدقه و فوايد آن

معصومه بيگم آزرمى

- ۸ -


او اعتنا نمى كند و با رفقايش به آشپزخانه مى روند و به همان نشانه اى كه امام عليه السلام فرموده بود، سم را بر مى دارد و به زن مى گويد: ديشب تو چه خيالى درباره ما داشتى ؟ اگر دستور امام نمى بود از تو تلافى مى كردم . لكن به امر مولايم با تو احسان خواهم كرد، اگر مايلى در همين خانه باش ، مثل اين كه چنين كارى نكرده اى . و اگر ميل فراق دارى ، تو را طلاق مى دهم و هرچه بخواهى به تو مى دهم .
زن مى بيند رسوا شده و ديگر نمى تواند با او زندگى نمايد، طلب طلاق مى كند، او هم با كمال خوشى طلاقش مى دهد و خوشنودش كرده و رهايش ‍ مى كند.
از شغل خودش استعفا مى دهد و مورد قبول قرار مى گيرد، آن گاه مشغول توبه و اداء حقوق و مظالم مى گردد، و پس از چهل روز به كربلا مشرف مى شود و همان جا مى ماند تا به رحمت حق واصل مى گردد.(153)
45- سه عمل مهم
در اطراف بصره مردى فوت شد، كسى در تشييع جنازه او حاضر نگرديد، چون مردى كثيف و گناهكار، زنش چند نفر را پول داد جنازه او را برداشتند، پس از غسل و كفن احدى براى نماز او حاضر نشد. فقط در ميان راه زاهدى را ديدند كه انتظار جنازه را مى كشد، وقتى او را آوردند خود به نماز ايستاد و به ديگران هم سفارش شركت در آن را نمود همگى تعجب نمودند.
از او جريان را پرسيدند؟
گفت : من در خواب ديدم كه به من گفته شد به فلان محل برو و بر جنازه اى كه فقط زنى همراه او است نماز بخوان كه آمرزيده است .
زاهد از زن حالات شوهرش را پرسيد.
زن گفت : شوهر من شبانه روز خود را با شرب خمر مى گذرانيد.
زاهد پرسيد: عمل خوبى هم داشت ؟
زن گفت : آرى ، سه عمل انجام مى داد:
يكى اين كه وقتى از مستى شراب هوشيار مى گشت ، گريه مى كرد و مى گفت : بارالها، كدام گوشه جهنم ، مرا جاى خواهى داد؟
دوم اين كه ، وقتى صبح مى شد لباس خود را عوض كرده ، غسل مى كرد، وضو مى ساخت و نماز مى خواند.
و سوم اين كه خانه او هيچ گاه از دو يا سه نفر يتيم خالى نبود. آن قدر كه به يتيمان مهربان مى كرد، به بچه هايش خود نوازش نمى نمود.(154)
46- مخالفت با گدائى
يكى از دوستان پيغمبر صلى الله عليه و آله آمد و از حضرتش چيزى خواست ، حضرت صلى الله عليه و آله از او پرسيد:آيا چيزى دارى ؟
آن مرد جواب گفت : من فقط يك ظرف براى آب خوردن دارم ، و يك قطعه پارچه دارم كه قسمتى از آن را به جاى لحاف ، روى خود مى اندازم و قسمت ديگر را روى زمين پهن مى كنم .
پيغمبر صلى الله عليه و آله فرستاد تا ظرف آبخورى و پارچه را بياورند، آن گاه پرسيد: آيا كسى هست كه اين چيزها را بخرد؟
يك نفر پيدا شد و اين چيزها را به دو درهم خريد.
پيغمبر صلى الله عليه و آله پس از انجام اين معامله با آن دوست يا صحابى خودش گفت : يك درهم را بگير و خوراكى بخر، درهم ديگر را بده طناب بخر و برو در بيابان هيزم جمع كن و بياور و در بازار بفروش .
آن مرد صحابى همين كار را كرد و هفت روز گذشت ، نزد پيغمبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : از آن روزى كه كار كردم تا امروز پانزده دينار، پس انداز كرده ام ، آن گاه مقدارى از اين مبلغ را داد و خانه اى خريد، و مبلغ ديگرى داد و مقدارى غذا خريد.
پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: ببين ، كداميك از اين دو عمل بهتر است ، و كداميك بدتر؟ و آن گاه فرمود: هيچ كس نانى بهتر از نانى كه با دستش به عمل آورده ، نخورده است .
47- اهتمام به امور فقرا
سيد جواد عاملى ، فقيه معروف ، صاحب كتاب ((مفاتيح الكرامة )) شبى مشغول صرف شام بود كه صداى در را شنيد براى وى خبر آوردند كه پيشخدمت استادش سيد مهدى بحرالعلوم دم درب منتظر است ، وى وقتى كه فهميد پيشخدمت استادش منتظر است با عجله به طرف درب دويد.
پيشخدمت گفت : استاد، شما را الان احضار كرده است ، شام جلو ايشان حاضر است اما دست به سفره نخواهند برد تا شما برويد، جاى معطلى نبود، سيد جواد بدون آن كه غذا را به آخر برساند با شتاب تمام به خانه سيد بحرالعلوم رفت .
تا چشم استاد به سيد جواد افتاد، با خشم بى سابقه اى گفت : سيد جواد!
ايشان غرق در عرق و شگفتى گرديد كه چه شده و چه حادثه اى اتفاق افتاده است تاكنون سابقه نداشته اين چنين مورد عتاب قرار گيرد، هرچه به مغزشان فشار آورد تا علت را بفهمد ممكن نشد، ناچار پرسيد ممكن است حضرت استاد بفرمايند: تقصير اينجانب چيست ؟
فرمودند: علت اين است كه هفت شبانه روز فلان شخص همسايه ات با عائله اش گندم و برنج گيرشان نيامد، در اين مدت از بقال سر كوچه نسيه گرفته و برده اند، امروز رفته است از بقال سركوچه نسيه بگيرد، قبل از آن كه افطار كنند، بقال گفته كه نسيه ها زياد شده ، او هم بعد از شنيدن اين جمله خجالت كشيده كه تقاضاى نسيه كند، دست خالى به خانه اش برگشته و امشب خويش و خانواده اش بى شام مانده اند.
سيد جواد گفت : به خدا قسم من از اين جريان بى خبر بودم ، اگر مى دانستم ، به احوالش رسيدگى مى كردم .
فرمود: همه داد و فرياد بر اين است كه تو چرا از احوال همسايه بى خبر مانده اى ؟ چرا هفت شبانه روز آن ها به اين وضع بگذرانند و تو متوجه نشوى ؟ و اگر با خبر بودى اقدام نمى كردى كه تو اصلا مسلمان نبودى .
مى فرمائيد: چه كنم ؟
پيشخدمت من مجمعه اى از غذا را بر مى دارد و منزل آن مرد برويد دم درب ، پيشخدمت برگردد، تو درب را بزن ، و لذا خواهش كن كه امشب با هم غذا صرف كنيد، اين پول را هم بگير زير فرش يا حصير خانه اش بگذار و برگرد. من اين جا نشسته ام و شام نخواهم خورد تا تو برگردى و خبر آن مرد مؤ من را براى من بياورى .
پيشخدمت سينى بزرگ غذا كه انواع غذاى مطبوع در آن بود برداشت ، و به همراه سيد جواد روانه شد، پس از رسيدن به منزل مورد نظر پيشخدمت مراجعت نمود و سيد جواد پس از در زدن و كسب اجازه وارد شد.
صاحبخانه پس از شنيدن معذرت خواهى سيد جواد و خواهش او دست به سفره برد لقمه اى از غذا را خورد و غذا را مطبوع يافت ، حس كرد اين غذا دست پخت سيد جواد عرب نمى باشد، فوراً دست كشيد و گفت : اين غذا دست پخت عرب نيست . بنابراين از خانه شما نيامده ، تا نگوئى اين غذا از كجاست ، من دست به آن نخواهم زد، آن مرد درست حدس زده بود، غذا در خانه بحرالعلوم ترتيب داده شده بود، آن ها ايرانى الاصل و اهل بروجرد بودند، و غذا، غذاى عرب نبود.
سيد جواد هرچه اصرار كرد كه غذا بخور، تو چه كار دارى كه اين غذا در خانه چه كسى ترتيب داده شده است ؟
آن مرد قبول نكرد و گفت : تا ماجرا را، نگويى دست به غذا دراز نخواهم كرد.
سيد جواد چاره اى نديد كه ماجرا را از اول تا به آخر نقل كرد، آن مرد بعد از شنيدن ماجرا غذا را خورد، اما سخت در شگفت مانده بود، مى گفت : من راز خودم را به احدى نگفته ام ، از نزديكترين همسايگانم پنهان داشته ام ، سيد از كجا مطلع شده است ؟(155)
48- معامله با خدا
سه روز گذشت در خانه على عليه السلام غذايى پيدا نشد، آن حضرت و فاطمه زهرا(س ) و حسنين عليه السلام گرسنه ماندند، فاطمه (س ) پيراهن خود را به على عليه السلام داد تا بفروشد، آن حضرت پيراهن را به شش ‍ درهم فروخت ، اتفاقا، فقيرى درخواست كرد، حضرت آن شش درهم را به فقير داد.
پس از اين جريان ، جبرئيل امين بصورت مردى ناشناس سوار بر شترى در برابر على عليه السلام حاضر شد و عرض كرد: اين شتر را از من خريدارى كن .
على عليه السلام فرمود: من پول قيمت اين شتر را ندارم تا خريدارى كنم .
مرد ناشناس گفت : حاضرم شترم را بفروشى و پولش به عنوان نسيه بماند.
على عليه السلام گفت : قيمت اين شتر چقدر است ؟
مرد ناشنانس گفت : صد درهم مى فروشم .
حضرت على عليه السلام شتر را به همين قيمت خريد و افسار آن را گرفت و از مرد ناشناس جدا شد، هنگامى كه على عليه السلام بطرفى رهسپار مى شد با مرد عربى ، روبرو شد، و آن ميكائيل بود، كه به آن صورت درآمده بود.
مرد عرب گفت : آيا شتر را حاضرى بفروشى ؟
على عليه السلام گفت : بلى .
مرد عرب گفت : قيمت اين شتر چقدر است ؟
على عليه السلام گفت : صد درهم .
مرد عرب آن شتر را از او خريد، و مبلغ صد و شصت درهم داد، على عليه السلام پول را گرفت ، و به سوى خانه رهسپار شد، نرسيده به خانه ، با فروشنده ، اولى ، كه جبرئيل به صورت مرد ناشناسى بود، ملاقات كرد.
مرد ناشناس گفت : يا على ! شتر را فروختى ؟
على عليه السلام فرمود: بلى .
مرد ناشناس گفت : پس حق مرا كه صد درهم بود و شتر را نسيه فروخته بودم عنايت كن .
حضرت على عليه السلام صد درهم وى را داد، سپس با داشتن شصت درهم به سوى خانه آمد، و پول ها را به دامن فاطمه (س ) ريخت .
فاطمه (س ) فرمود: اين درهم ها از كجا بدست آمده ؟
على عليه السلام فرمود: بوسيله شش درهم با خدا معامله كردم ، عوض آن خداوند شصت درهم به من عنايت فرمود. سپس آن حضرت عليه السلام به حضور مبارك پيغمبر صلى الله عليه و آله رسيد و جريان را عوض ‍ كرد.
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: فروشنده جبرئيل بود و مشترى و خريدار ميكائيل بود، شتر نيز مركب فاطمه (س ) در روز قيامت مى باشد، سپس فرمود: على جان ، سه چيز به تو عنايت شده كه ديگران از آن محرومند: از براى تو بانوئى است كه سرور زنان و بانوان اهل بهشت است ، و تو دو پسر دارى كه آقاى جوانان اهل بهشت مى باشند، و تو داماد سالار پيغمبران مى باشى ، خدا را سپاسگزارى كن .(156)
49- گردنبند با بركت
پيرمردى ژنده پوش در مسجد به خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله رسيد، عرض كرد: گرسنه ام و لباس ندارم و فقير و بى چيزم ، مرا سيراب كن و بپوشان و بى نياز گردان .
حضرت صلى الله عليه و آله فرمود: چيزى ندارم ، ولى كسى كه به كار خوب راهنمايى كند، مثل اين است كه خودش آن كار را انجام داده باشد، برو به نزد دخترم فاطمه زهرا(س )، بلال را نيز با او فرستاد.
عرب به منزل حضرت فاطمه (س ) آمد و با صداى بلند عرض كرد: سلام بر شما اى خاندان نبوت ، اى دختر محمد صلى الله عليه و آله ، با شكم گرسنه و بدن عريان از((شقه )) نزد پدرت آمدم در حق من رحم كن خدا در حق تو رحم كند.
حضرت فاطمه (س ) پوست گوسفندى كه فرش خواب حسنين عليه السلام بود به وى داد و فرمود: اميدوارم خداوند بهتر از آن به تو عطا كند.
پيرمرد عرض كرد: من از گرسنگى به تو شكايت مى كنم ، تو پوست گوسفند به من مى دهى ؟ من با اين گرفتارى چه كنم ؟
حضرت فاطمه (س ) گردن بندى را كه دختر حضرت حمزه عليه السلام به او داده بود از گردن بيرون آورد و به او داد فرمود: اين را بگير و بفروش اميد است خداوند بهتر از اين را به تو مرحمت فرمايد، آن گاه آن پيرمرد به مسجد برگشت و گردن بند را در مقابل بيست دينار و چهل درهم و يك برد يمانى و يك شتر راهوار به عمار فروخت .
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى عمار! اگر تمام جن و انس در اين معامله با تو شركت مى كردند، خداوند آن ها را به آتش عذاب نمى كرد.
آن گاه عمار براى پرداخت قيمت با آن مرد عرب به خانه آمدند چون آن پيرمرد خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله برگشت ، فرمود: غذا و لباس ‍ تو تاءمين شد؟
عرض كرد: آرى .
آن حضرت صلى الله عليه و آله فرمود: اكنون در حق دخترم دعاى خير نما.
مرد عرب دست به دعا برداشت و عرض كرد: پروردگارا تو خدائى هستى كه نيست جز تو خدائى كه او را پرستش كنم . و تو روزى دهنده مائى ، پس به فاطمه دختر پيغمبر عطا كن چيزى را كه هيچ چشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده باشد.
حضرت رسول صلى الله عليه و آله آمين گفت ، و رو به اصحاب كرد و فرمود: آن چه را كه اين مرد عرب دعا كرد خدا به فاطمه داده است ، من پدر فاطمه ام كه در دو جهان مانند ندارم ، و شوهر او على است كه اگر نبود همسرى براى فاطمه پيدا نمى شد، خداوند حسنين را به او عطا كرد كه در ميان مردم جهان مانند ندارند، بزرگ فرزندان پيغمبران و سيد جوانان اهل بهشتند در اين جا رسول خدا صلى الله عليه و آله قدرى بيشتر عنايت خداوند نسبت به حضرت زهرا را براى اصحاب نقل كردند.
جابر مى گويد: آن گاه عمار گردن بند را با عطر خشبو كرد و در برد يمنى پيچيد و با غلام خود((اسهم )) روانه خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله كرد. و به غلام خود گفت : تو را با اين ها به رسول خدا صلى الله عليه و آله بخشيدم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز آن غلام را با گردن بند به دخترش زهرا بخشيد.
حضرت زهرا(س ) گردن بند را گرفته و غلام را در راه خدا آزاد كرد.
آن غلام مى خنديد و مى گفت : چقدر اين گردن بند با بركت است ! گرسنه اى را سير كرد و برهنه اى را پوشانيد و فقيرى را بى نياز كرد و بنده اى را آزاد نمود، و سرانجام نزد صاحبش برگشت .(157)
50- اثر زكاة دادن
جناب حاج مرادخان حسن شاهى ارسنجانى نقل كردند: در سالى كه بيشتر نواحى فارس به آفت ملخ مبتلا شده بود، به قوام الملك خبر دادند كه مزرعه هاى شما در نواحى فسا، تمام به واسطه ملخ از بين رفته است .
قوام گفت : بايد خودم ببينم ، پس به اتفاق ايشان و مرحوم بنان الملك و چند نفر ديگر از شيراز حركت كرديم ، و چون به مزرعه هاى قوام رسيديم . ديديم تماما خوراك ملخ گرديده ، به طورى كه يك خوشه سالم نديديم ، همين طورى كه مى رفتيم و تماشا مى كرديم ، به قطعه زمينى رسيديم كه تقريبا وسط مزرعه بود ديديم محصول آن سالم و يك خوشه اش هم دست نخورده در حالى كه محصول زمين هاى چهار طرف آن به طور كلى از بين رفته بود.
قوام پرسيد: اين جا كى بذر پاشيده و متعلق به كيست ؟
گفتند: متعلق به فلان شخصى كه در بازار فسا، پاره ورزى مى كند.
گفت : مى خواهم او را ببينم .
به من گفتند: او را بياور.
رفتم او را ديدم و گفتم : آقاى قوام تو را طلبيده .
گفت : من با آقاى قوام كارى ندارم ، اگر او به من كارى دارد، بيايد اين جا.
هر طور بود با خواهش و التماس او را به نزد قوام آورديم .
قوام از او پرسيد: فلان مزرعه ، بذرش از تو است ؟ و تو كاشته اى ؟
گفت : بله .
قوام پرسيد: چه شده كه ملخى همه زراعت ها را خورده جز مال تو را؟
گفت : اولا: من مال كسى را نخورده ام تا ملخ مال مرا بخورد. ديگر آن كه من هميشه زكاة آن را سر خرمن خارج مى كنم و به مستضعفين مى رسانم ، و مابقى را به خانه ام مى برم .(158)
51- پاداش احسان
عالم بزرگوار، جناب آقاى معين شيرازى فرمودند: كه آقا سيد حسين ورشوجى كه در بازار تهران ، ورشو فروشى دارد، وقتى سرمايه اش از دستش ‍ مى رود و مقدار زيادى بدهكار مى شود.
روزى دخترى وارد مغازه اش مى شود و مى گويد: من يهوديه ام و پدر ندارم ، صد و بيست تومان دارم و مى خواهم شوهر كنم ، و شنيده ام تو شخص ‍ درست كارى هستى ، اين مبلغ را بگير و معادل آن اجناسى كه در ورقه نوشته شده است جهت جهيزيه ام بده .
قبول كردم آن چه داشتم ، دادم بقيه را از مغازه هاى ديگر تدارك كردم و قيمت مجموع صد و پنجاه تومان شد.
دختر گفت : جز آن چه دادم ندارم .
گفتم : من هم نمى خواهم .
دختر سر بالا كرد و به من دعا كرد و رفت .
آن گاه اجناس را در گارى گذاشتم و چون كرايه را نداشت بدهد، از خودم دادم و به خانه اش رفت .
روزى با خود گفتم كه به رفيقم حاج على آقا علاقه بند كه از ثروتمندان تهران است ، حالم را بگويم و مقدارى پول بگيرم .
صبح زود به شميران رفتم و مقدارى سيب به عنوان هديه خريدم در امامزاده قاسم ، درب باغ او را زدم ، باغبان آمد، سيب را دادم و گفتم : به حاجى بگوئيد: حسين ورشوچى است .
چون گرفت و رفت ، به خود آمدم ، و خود را ملامت كردم چرا رو به خانه مخلوقى آوردى و به اميد غير او حركت كردى ؟ فورا پشيمان شده فرار كردم و به صحرا رفتم و در خاك ها به سجده و گريه مشغول شدم و مرتبا توبه و از پروردگار خود طلب آمرزش مى نمودم .
چون خواستم به شهر برگردم از راهى كه احتمال نمى رفت گماشتگان حاجى مرا ببينند برگشتم ، و چون مى دانستم دنبال من خواهد فرستاد تا نزديك ظهر به مغازه نرفتم ، وقتى كه مطمئن شدم كه ديگر كسى از گماشتگان حاجى را نمى بينم به مغازه آمدم ، شاگردان گفتند: تاكنون چند مرتبه گماشتگان حاجى على آقا آمدند و تو نبودى .
بلافاصله نوكر او آمد و گفت : شما كه صبح آمديد، چرا برگشتيد؟ الحال حاجى منتظر شماست .
گفتم : اشتباه شده است ، رفت .
پسر حاجى آمد و گفت : پدرم منتظر شما است .
گفتم : من با ايشان كارى ندارم ، بالاخره رفت .
پس از ساعتى ديدم ، خود حاجى با عصا و حال مرض آمد و گفت : چرا صبح برگشتى ؟ حتما كارى داشتى ؟ بگو ببينم حاجت تو چيست ؟
من سخت منكر شدم و گفتم : اشتباه شده است ؟ خلاصه حاجى با قهر و غيظ برگشت .
چند روز بعد هنگام ظهر در خانه بودم و انگور مى خوردم ، يكى از تجار كه با من رفاقت داشت وارد شد و گفت : جنسى دارم كه به كار تو مى خورد و مدتى است انبار منزل را اشغال كرده و آن خشت لعاب ورشو است .
گفتم : نمى خواهم . ولى بالاخره به من فروخت و به همان مبلغى كه خريده بود از قرار خشتى 17 تومان نسيه .
طرف عصر تمام آن ها كه از هزار متجاوز بود آورد، انبار مغازه ام پر شد، فردا يك خشت را براى نمونه به كارخانه ورشوسازى بردم ، گفتند: از كجا آوردى ؟ مدتى است كه اين جنس ناياب شده ، بالاخره خشتى پنجاه تومان خريدند و من تمام بدهى خود را پرداختم و سرمايه نو كردم و شكر خداى را به جا آوردم .(159)
52- انفاق همسر فرماندار بلخ
در روزگاران گذشته اهالى بلخ ، در اثر ندادن ماليات ، مورد غضب خليفه وقت فرار گرفتند و خليفه تصميم گرفت آنان را مجازات نمايد.
از اين رو فرماندارى جديد، به شهر بلخ منصوب كرد و دستور داد: هرگونه كه شده از مردم ماليات بستاند و در اين راه از هيچ ظلم و زورى فروگذار نكند.
فرماندار جديد به همراه خانواده اش به بلخ رفت و دستور خليفه را براى مردم بيان كرد.
مردم كه وضع را چنين ديدند به فكر چاره افتادند و تصميم گرفتند ماجرا را، با همسر فرماندار جديد كه ، زنى نيكوكار و با ايمان بود، در ميان بگذارند.
همسر فرماندار بلخ كه ، مردم تهيدست و پابرهنه بلخ را مشاهده كرد و سخنان شان را شنيد، بسيار متاءثر گشت و پيراهن گرانبهايش كه به جواهرات آراسته بود و در برخى عروسى ها مى پوشيد و قيمتش خيلى بيشتر از ماليات مى شد، به شوهرش داد و گفت :
اين پيراهن را به جاى ماليات مردم بلخ ، نزد خليفه بفرست .
خليفه ، چون پيراهن را مشاهده كرد و ماجرا را شنيد از نيكوكارى زن ، بسيار خوشش آمد.
از اين رو پيراهن را به زن برگرداند و دستور داد تا هيچ مالياتى از مردم بلخ گرفته نشود.
مدتى بعد، فرماندار، پيراهن را به زن خود برگردانيد، و گفت : كه خليفه خيرخواهى تو را تحسين كرده است .
زن از شوهر پرسيد: آيا خليفه پيراهن مرا ديد؟
شوهر پاسخ داد: بلى .
زن گفت : چون بر پيراهن من ، نامحرمى نظر كرده است ، ديگر آن را نمى پوشم و بهايش را اختصاص به ساختن يك مسجد مى دهم .
پيراهن ، فروخته شد و با دو سوم پولش مسجدى بنا شد.
يك سوم پول را هم در يكى از ستونهاى مسجد پنهان كردند تا هر وقت مسجد احتياج داشت آن را به مصرف برسانند.(160)