داستانهاى تبليغى

شيخ على گلستانى همدانى

- ۷ -


حضرت زكريا (عليه السلام) و شهادت او

يكى ديگر از انبياء كه به شهادت رسانيدند حضرت پيغمبر زكريا (عليه السلام) بود.

بنى اسرائيل او را متهم به زنا نمودند با حضرت مريم قصد قتل آن حضرت را كردند حضرت فرار كرد پناه به درخت برد درخت از هم باز شد در وسط آن درخت پنهان گرديد شيطان قباى حضرت را كشيد بيرون ماند به مردم گفت: زكريا به سحر در وسط اين درخت رفت لباسش پيدا است.

خواستند از ريشه بر آورند شيطان دستور داد اره از آهن در كمر درخت گذاشتند با حضرت به دو نيم كردند پس از شهيد كردن حضرت زكريا حضرت يحيى پيغمبر پسر زكريا را شهيد كردند.

حضرت يحيى و كشته شدن او

چون سلطان وقت مى‏خواست دختر عيالش را تزويج كند حضرت يحيى مانع بود چون عيال سلطان مى‏ترسيد كه سلطان زن بگيرد و لذا دخترش را آراسته كرد فرستاد پيش سلطان.

در حالى كه سلطان شراب خورده و از خود بى خود شده گفت: وقتى كه سلطان پيش تو آمد بگو: اول بايد يحيى را بكشى بعد دست بطرف من دراز كنى.

وقتى كه سلطان آمد گفت: دختران مهر دارند مهريه من آن باشد كه يحيى را بكشى.

سلطان گفت: اين تقاضا را نكنيد.

دختر گفت: چاره نيست به وصال رسيدن منحصر با آن است.

سلطان دستور داد در ميان طشت طلا سر آن حضرت را از بدن جدا كردند. و خون آن شهيد مظلوم جوشيد هر چه خاك ريختند فايده نكرد. در خاك تلى نمايان شد و در اطراف آن دائما خون ترشح مى‏كرد.

دانيال پيامبر و بخت النصر

خداوند خطاب به دانيال پيغمبر كرد كه بنى اسرائيل دو نفر از رسولان من كشته‏اند كه براى خون آنها كسى غضب نكرد و كسانى كه شريك خون آنها نبودند ولى ترك معاشرت نكردند و بر آنها بدترين بندگانم را مسلط مى‏نمايم مردان را به قتل و زن و بچه‏ها را اسير كند.

فرمود: به دانيال پيغمبر در بيت المقدس در فلان كاروان سرا مى‏روى بچه لاغرى خواهى ديد و نام بخت النصر از او امان نامه‏اى مى‏گيرى كه به تو آسيبى نرساند حضرت رفت ديد در آن كاروان سرا يك زنى است بچه را از شير خنزير مى‏دهد حضرت به آن بچه فرمود: خداوند ترا مسلط گرداند باين ملت.

آمدم از تو امان نامه بگيرم كه آسيبى به من نرسد بخت النصر هم نوشته‏اى داد كه ترا آسيبى نرسانم بخت النصر هيزم مى‏آورد و مى‏فروخت تا اينكه روزى با كسى كه خريدارى مى‏كرد دعوا كرد.

بخت النصر را بردند زندان در آنجا گاهى گردش مى‏كرد و همه آنها را ديد گفت: تا كى در زندان باشيد اگر قول دهيد اطاعت كنيد همه را نجات مى‏دهم از همه قول گرفت كه مطيع باشند نصف شب همه را باز كرد از قيد زنجير گفت: پاسبانها را بكشيد فرار كردند بالاى كوهى و گاهى قافله را كه مى‏ديدند غارت مى‏كردند بعد شروع كردند به دهاتها بعد حركت كردند براى پايتخت كه بيت المقدس باشد هنگام ورود آنها حضرت دانيال با اطلاع شد امان نامه را رسانيد بخت النصر دستور داد كه تو در امان هستيد.

فرمود: بنويسيد اهل بيت من هم در امان باشد قبول نكرد آخر الامر گفت: من تيرى به طرف گنبد بيت المقدس رها مى‏كنم اگر به گنبد مسجد رسيد براى اهدى غير از تو امانى نيست و اگر نرسيد اهل بيت تو هم در امان است وقتى كه تير پرتاب شد خداوند بادى فرستاد تير را به گنبد زد با اينكه فاصله يك فرسخ بود بخت النصر گفت: بغير تو احدى در امان نيست وقتى كه وارد شدند به بيت المقدس، اول: سلطان وقت كه قاتل حضرت يحيى بود به قتل رسانيد در وسط كاخ تلى قرار گرفته سوال كرد اين تل چيست گفتند: سر پيغمبرى را در اين جا بريده‏اند از آن وقت خون مى‏جوشد گفت، بقدرى از مردان و زنان اين شهر بكشم كه اين خون از جوشش بيفتد.

اين قدر كشت تا عدد مرد و زن هفتاد هزار نفر رسيد باز خون خاموش نشد بخت النصر گفت: كسى از اهل اين شهر زنده مانده بعد از گردش عجوزه‏اى پيدا كردند كه در جايى مخفى شده بود او را آوردند سر بريدند آنوقت خون از جوشش افتاد بين شهادت از حضرت يحيى و انتقام از قاتل او در حدود يك صد سال طول كشيد.

بعد بخت النصر حضرت دانيال را گرفت گفت: من تو را امان دادم كه نكشم اما نه اين كه آزاد بگردى انداخت توى چاهى شيرى ماده انداخت توى آن چاه كه حضرت را پاره كند به قدرت خداوند تبارك و تعالى آن حيوان خاك مى‏خورد و شير مى‏داد به آن حضرت تا اين كه خداوند وحى فرستاد به يكى از پيغمبرهاى ديگر كه دانيال در فلان چاه است غذا ببريد دانيال حدود بيست سال در چاه زندانى بود تا اينكه بخت شبى خواب ديد و بيدار شد بدنش لرزان گرفت و خواب يادش رفت كه در خواب چه ديده بود.

سيصد نفر منجم حاضر كردند و سوال كرد من در خواب چه ديدم آنها گفتند شما خواب خود را نقل كنيد ما آن را تعبير كنيم.

گفت: فراموش كرده‏ام آنها هم از عهده بر نيامدند لذا گفت من داعى ندارم بشماها را مخارج بدهم امر كرد همه را گردن زدند تا اين كه وزير او گفت: يك نفر در چاه مدت بيست سال است زندانى است.

او بلد است بگويد وقتى او را آوردن گفت: من چه خوابى ديده‏ام گفت: خواب ديدى سرت آهن پاهايت از مس و سينه‏ات طلا شده است: احسنت يادم آمد درست است تعبير كنيد.

گفت: تو بيش از سه روز ديگر زنده نمى‏مانى و كسى كه نژادش ايرانى است تو را به قتل مى‏رساند گفت: آيا كسى جرأت آن را دارد.

فرمود: بلى وقتى كه مشيت خداوند تعلق برنابود تو قرار بگيرد، گفت: اگر چه اين حرف دروغ است ترا نزديك خود حبس مى‏كنم اگر كشته شدم فبها و الا ترابنحوى بكشم احدى را نكشته باشم دستور داد احدى در آن هفت قلعه رفت و آمد نكنند و همه را بيرون كرد شيرها را رها كرد كه هر كسى كه وارد شد او را بدرد فقط بچه غلامى كه اصلش ايرانى بود را نگاه داشت به مدت سه روز از اطاق بيرون در نيامد تا اين كه بعد از ظهر روز سوم حوصله‏اش به سر آمد شمشير خود صيقل داد و به دست غلام داد و گفت: قدرى گردش مى‏كنم و تو در اتاق باشيد مبادا كسى بيايد هر كس وارد اين قصر شد دو نيمش كنيد ولو خود من باشم غلام قدرى گردش كرد رفع خستگى كرد و ايستاد درب اطاق.

بخت النصر گفت: حالا چيزى از روز باقى نمانده است خوب است اين چند دقيقه را هم بروم اطاق روز خطر برسد نزديك اطاق كه رسيد شمشير صيقل شده كه بدست غلام بود چنان بر فرق بخت النصر وارد كرد خون مثل ناودان جارى شد خواست تعقيب كند ديگر اجل مهلت نداد، گفت: خودت به من دستور دادى كه اگر خودم هم باشم بزن و من هم دستور خودت را عمل كردم به درك واصل شد(107)

اى بشر امروز بكن فكر خويش   هست تو را روز حساب به پيش
روز مكافات گناه و صواب   روز گرفتارى و يوم و حساب
روز حساب و بد و نيك همه   عدل خداى قاضى آن محكمه
هر كه در آن محكمه محكوم شد   خوار و سرافكنده و محروم شد
قسمت او در طبقات جحيم   حسرت و درد است و عذاب اليم
منزل هر مومن نيكو سرشت   غرفه پرنعمت باغ بهشت

داستان نوح (عليه السلام) و نفرين او

يكى از پيغمبرانى كه ستم كشيد و از دست امت خود ظلم ديده و آياتى كه راجع به آن حضرت نازل شده حضرت نوح پيغمبر (عليه السلام) است:

و هى تجرى بهم فى موج كالجبال و ناداى نوح ابنه و كان فى معزل يابنى اركب معنا و لا تكن مع الكافرين قال ساوى الى جبل يعصمنى من الماء قال لا عاصم اليوم من امر الله الا من رحم و حال بينهما الموج فكان من المغربين، و قيل ياارض ابلعى مائك و يا سماء اقلعى و غيض الماء و قضى الامر و استوت على الجودى و قيل بعدا للقوم الظالمين و ناداى نوح ربه فقال رب ان ابنى من اهلى و ان وعدك الحق و انت احكم الحاكمين، قال يا نوح انه ليس من اهلك انه عمل غير صالح فلا تسئلنى ما ليس لك به علم انى اعظك ان تكون من الجاهلين‏(108)

يعنى: كشتى نوح با سرنشينانش در امواج كوه مى‏شكافت و مى‏رفت، فرياد زد حضرت نوح فرزندش را كه از او جدا ديد فرزندم بيا با ما باشيد با كافران مباش، پسر نوح گفت: بزودى به كوه پناه مى‏برم كه مرا در امان خود پناه خواهد داد. در اين هنگام موجى برخاست فرزند حضرت نوح را مثل پركاه از جا كند و در هم كوبيد و ميان پدر و فرزند جدايى افكند و او را در صف غرق شدگان قرار داد، حضرت نوح زمام كشتى را به دست خدا سپرده، موج آب كشتى را بهر طرف مى‏برد.

شش ماه تمام از اول ماه رجب تا آخر ماه ذيحجه اين كشتى سرگردان بود، حتى سرزمين مكه و اطراف خانه كعبه را سير كند، آخرالامر فرمان خدا صادر شد به زمين دستور داده شد اى زمين آب خود را فرو بر و اى آسمان دست نگهدار كار پايان يافت، كشتى بر دامنه كوه (جودى) كه يك منطقه‏اى است در شمال عراق در نزديكى شام قرار گرفت.

آن وقت گفته شد دور باد قوم ستمگر (پايان ترجمه آيه شريفه).

آيه شريف (ترجمه آيه بعد راجع به پسر نوح) وقتى كه نوح ديد فرزند خود را در ميان امواج، علاقه پدرى به جوش آمد رو به درگاه خدا كرد و گفت: پروردگارا! فرزندم از اهل من و خاندان من است و تو وعده فرمودى خاندان مرا از طوفان و هلاك برهانى و تو احكم الحاكمين هستى، خداوند فرمود: اى نوح او از اهل تو نيست بلكه عمل او عملى است غير صالح.

چيزى را كه علم ندارى از من تقاضا مكن من به تو موعظه مى‏كنم تا از جاهلان نباشى.

اولين پيغمبر اولوالعزم حضرت نوح است، اسم مبارك آن حضرت (عبدالعلى) است از كثرت نوحه و گريه نوح گفته شد.

حضرت نوح (عليه السلام) نهصد و پنجاه سال مردم را به توحيد دعوت كرد، شيخ صدوق قدس سره از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده: گاهى مردم حضرت نوح را به قدرى كتك مى‏زدند كه سه روز تمام به حال بيهوشى مى‏افتاد، سيصد سال از دعوت نوح گذشت، هدايت نشدند خواست نفرين كند، چند نفر از فرشتگان از آسمان هفتم آمدند خواهش كردند كه نفرين را تاخير بيندازد حضرت نوح گفت: اگر زنده باشم سيصد سال ديگر تاخير انداختم.

بعد از سيصد سال خواست نفرين كند عده از ملائكه از آسمان ششم آمدند خواهش كردند كه نفرين را تاخير نمايد باز سيصد سال ديگر صبر كرد.

بعد از نهصد سال نفرين كرد جبرئيل نازل شد و گفت: دعاى تو را خداوند قبول كرد اكنون پيروان خود بگو خرما بخورد و هسته آن را بكارند و مواظبت كنند تا درخت بشود و ميوه بدهد آنوقت فرج شما حاصل مى‏شود، آنها خرما را كاشتند، بزرگ شد خرما داد، نوح از خدا خواستند عذاب نازل كند، وحى رسيد دوباره آن خرما را بخورند و هسته را بكارند بعد از بار دادن فرج حاصل مى‏شود.

در اين وقت يك سوم از مردم از دين نوح دست كشيده و مرتد شدند و بقيه مردم عمل كردند و هسته خرما را كاشتند و خرما آورد، دفعه سوم باز وحى رسيد هسته را بكاريد خرما بشود اى دفعه دو ثلث مردم مرتد شدند، بقيه عمل كردند هسته را كاشتند خرما آورد حضرت نوع دعا كرد و مستجاب شد دستور آمد براى ساختن كشتى حدود هفتاد نفر ياور داشت البته اين برنامه‏ها براى امتحان بود كه پاكان معلوم شود.

به كمك فرشته‏ها به زودى كشتى ساخته شد و داراى سه طبقه بوده، طبقه بالا براى مردم، و طبقه وسط براى چهار پايان، و طبقه زيرين مال و وحوش و خوراك و لوازم هم در طبقه اول قرار گرفت، دستور آمد هر وقت ديدى آب از تنور آمد و جوشيدن گرفت از هر حيوان يك جفت بردار، با آن كسانى كه ايمان آورده‏اند برويد ميان كشتى، تنور در كوفه توى خانه حضرت نوح بود در كوفه كه الان آنجا مسجد شده است، خلاصه اين روز مشغول پختن نان بودند آب از تنور جوشيد، حضرت نوح ياران خود و حيوانات را سوار كشتى كرد، آب جوشيد و از آسمان نيز مثل مشك شروع به باريدن كرد، رودهاى فرات و چشمه‏ها طغيان كرد، آب زمين را فرا گرفت همه را غرق كرد، جز سواران كشتى حضرت نوح (عليه السلام)(109).

شاعر خوب سروده:

ايها الناس جهان جاى تن آسائى   مرد دانا بجهان داشتن ارزانى نيست
خفته‏گان را خبر از زمزمه مرغ سحر   حيوان را خبر از عالم انسانى نيست
سجده آن نيست كه بر خاك نهى پيشانى   صدق پيش آر كه اخلاص به پيشانى نيست
داروى تربيت از پير حقيقت بستان   كادمى را بدتر از علت نادانى نيست
عارف و عابد و صوفى همه طفلان رهند   مرد اگر هست بجز عالم ربانى نيست

حضرت لقمان (عليه السلام) و موعظه او به پسرش

قال صادق (عليه السلام): قال لقمان (عليه السلام): لابنه يابنى ان الناس قد جمعوا قبلك لاولادهم فلم يبق ما جمعوا و لم يبق من جمعوا له و انما انت عبد مستاجر قد امرت بعمل وعدت عليه اجرا فاوف عملك و استوف اجرك و لا تكن فى هذه الدنيا بمنزله شاه وقعت فى زرع اخضر فاكلت حتى سمن فكان حتفها عند سمنها و لكن اجعل الدنيا بمنزله قنطره على نهر جزت عليها و تركتها و لم ترجع اليها آخر الدهر

امام صادق (عليه السلام) فرموده: لقمان (عليه السلام) به پسرش فرمود: فرزندم مردم مال دنيا را جمع كردند قبل شما براى اولادهايشان كه بخورد ولى باقى نماند آنچه را كه جمع كرده بودند و باقى نماند صاحبان سوروت براى آنها يعنى: نه خودشان ماندند در دنيا و نه اموالشان (كل شى هالك الا وجهه) و تو بنده اجير هستيد و مامور هستيد به عمل كردن و وعده داده شده‏ايد مزد بگيريد وفا كنيد به عمل خود استفاده كن مزدت را فرزندم نباشيد در دنيا مثل گوسفند كه در چراگاه سبز بخورد و چاق بشود مرگ اين حيوان در گرو چاقى او باشد يعنى: صاحب گوسفند منتظر باشد تا كى چاق مى‏شود او را بكشد.

اينطور نباش بلكه دنيا را مثل يك پل قرار بده كه مى‏خواهيد از آن پل عبور كنيد برويد ديگر هم بازگشت نداريد، ترك كنيد بطوريكه تا آخر دنيا ديگر عبور نخواهى كرد(110).

امير المومنين چه بيان زيبايى فرموده:

قال على (عليه السلام) و قد رجع من صفين فاشرف على القبور بظاهر الكوفه:

يا اهل الديار الموحشه و المحال المقفره، و القبور المظلمه يا اهل التربه يااهل المغربه يا اهل الوحده يا اهل الوحشه انتم لنا فرط سابق و نحن لكم تبع لاحق اما الدور فقد سكنت و اما الازواج فقد نكحت و اما الاموال فقد قسمت هذا خبر ما عندنا فما خبر ما عندكم ثم التفت الى اصحابه فقال (عليه السلام) لو اذن لهم فى الكلام لا خبروكم ان خير الزاد التقوى‏(111)

على (عليه السلام) هنگامى كه از جنگ صفين مراجعت فرموده بودند تشريف آوردند به قبرستان كوفه روى كردند به اين مرده‏ها فرمود: اى اهل خانه‏هاى ترسناك و جاهاى بى‏كس و بى آب و علف، اى اهل خانه تاريك و خانه خاك بدون فرش و از همه كس نور و بى كس و تنها و اهل وحشت شما گروهى بوديد رفتيد ما هم بعدا به شما لاحق خواهيم شد خبر از دنيا به شما گروه مرده‏ها خانه‏هاى شماها را ديگران مسكن كردند در جايگاه همه شما بازماندگان هم ازدواج كردند اموالتان بين وراث تقسيم گرديد (چيزى برايتان نماند مگر همان كه همراه خود برديد نماز و روزه صدقه اخلاق خدمت و دستگيرى از بيچارگان آنچه انجام داديد در زمان حيات خود او مال شما بود كه برديد).

اين بود خبر ما به شما آيا پيش شما خبر تازه‏اى براى ما است.

بعد حضرت به اصحاب فرمود: اگر اينها ماذون بودند و اجازه داشتند و حرف مى‏زدند مى‏گفتند بهترين هديه و توشه در پيش ما تقوى است (يعنى: در دنيا و در آخرت تقوى و پرهيزگارى والسلام).

اصحاب رقيم چه كسانى هستند؟

از حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله منقول است كه:

سه نفر بودند آنها را باران گرفت ، پناه به قارى بردند، ناگاه سنگ عظيمى از كوه به زير آمد و در غار را بر ايشان بست يكى از آنها گفت: اى بندگان خدا، چيزى شما را نجات نمى‏دهد به غير راستى پس هر يك از شما به هر كارى كه خالص از براى خدا كرده باشيد بگوييد و به آن كار از خدا بخواهيد شايد خدا اين سنگ را از راه شما دور گرداند.

يكى از ايشان گفت: خداوندا من پدر و مادرى داشتم، پير بودند و زن و فرزندان خورد هم داشتم و گوسفندان مى‏چرانيدم و شب از براى ايشان طعامى مى‏آوردم، اول پدر و مادر خود را سير مى‏كردم و آخر به فرزندان خود مى‏دادم يك شب دير برگشتم، وقتى آمدم كه پدر و مادرم به خواب رفته بودند، شيرى كه آورده بودم بر دست گرفتم نزديك سر ايشان ايستادم و اطفال من گريه مى‏كردند از شوق طعام و من نخواستم كه ايشان را بيدار كنم بالاى سر ايشان ايستادم تا صبح شد، خداوندا اگر اين كار را براى طلب رضاى تو كرده‏ام پس فرجى براى ما گشاى، سنگ اندكى دور شد كه آسمان را ديدند.

پس ديگرى گفت: خداوندا من دختر عمويى داشتم، او را بسيار دوست داشتم، پس اراده كردم با او زنا كنم، او گفت: بايد صد اشرفى براى من بياورى تا راضى بشوم، پس من صد اشرفى براى او بردم و جاى خلوت رفتيم، او به من گفت: از خدابترس و مهر خدايى را به حرام بر مدار، من ترك كردم و برخواستم اگر اين كار را براى رضاى تو كردم، فرجى كرامت فرما، سنگ دورتر شد.

مرد سومى گفت: خداوندا مى‏دانى كه من مرد كارگرى را اجير گرفته بودم كه نيم درهم به او بدهم و او مضايقه كرد او را از من نگرفت و رفت پس من مزد او را براى او زراعت كردم تا رسيد به يك هزار درهم و همه را به او دادم، خداوندا! اگر اين عمل من براى خشنودى تو كرده‏ام، آنچه از اين سنگ مانده است از جلو بردار.

پس سنگ دور شد و آنها از غار بيرون آمدند.

پس رسول صلى‏الله عليه و آله فرمودند: هر كس با خدا راست بگويد نجات پيدا مى‏كند(112).

فضيلت نماز شب

و من الليل فتجهد به نافله لك عسى ان يبعثك ربك مقاما محمودا و قل رب ادخلنى مدخل صدق و اخرجنى مخرج صدق و اجعل لى من لدنك سلطانا نصيرا(113)

پاسى از شب را از خواب برخيز و قرآن و نماز بخوان اين يك وظيفه اضافى براى تو است تا پروردگارت تو را به مقامى بر انگيزد و بگو پروردگارا مرا (در هر كار) صادقانه وارد كن و صادقانه خارج نما و سوى خودت سلطان و ياورى براى من قرار ده.

درباره نماز شب زياد سفارش شده است و در روايات آمده است نماز شب باعث صحت بدن و كفاره گناهان و بر طرف كننده وحشت قبر است روى انسان را سفيد و روزى را جلب مى‏نمايد.

سه مرتبه حضرت رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله به على (عليه السلام) فرمود: و عليك بصلوه الليل و عليك بصلوه الليل و عليك بصلواه الليل

يعنى: يا على بر شما باشد كه نماز شب را ترك نكنيد.

از انس روايت است كه گفت: شنيدم حضرت محمد صلى‏الله عليه و آله فرمود: دو ركعت نماز در دل شب بهتر است در پيش من از دنيا و آنچه در دنيا است‏(114).

روايت شده از امام زين العابدين (عليه السلام) سوال كردند كه چه شده كه كسانى كه در شب تهجد مى‏كنند روى آنها از همه كس نيكوتر است؟ فرمود: براى اينكه آنها خلوت مى‏كنند با خداى متعال خداوند هم مى‏پوشاند به ايشان از نور خودش.(115)

روايت شده از حضرت رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله كه فرمود: هر كسى كه نماز را سبك بشمارد خداوند عقوبت مى‏كند آنها را به هجده عقوبت شش عقوبت در دنيا، سه عقوبت وقت مردن، سه عقوبت در قبر سه تا هم در روز محشر، و سه تا هم در صراط. اما شش عقوبت كه در دنيا به او مى‏رسد:

اول: روزى او تنگ مى‏شود.

دوم: عمر او كوتاه است.

سوم: نور صورتش تمام مى‏شود.

چهارم: از اسلام بى‏بهره مى‏شود.

پنجم: دعاى صالحين شامل حال او نمى‏شود.

ششم: دعاى او مستجاب نمى‏شود.

اما سه عقوبتى كه وقت مردن به او مى‏رسد:

اول: اينكه ذليل از دنيا مى‏رود.

دوم: اينكه تشنه جان مى‏دهد اگر چه آب‏هاى دنيا را به او بدهند.

سوم: گرسنه از دنيا مى‏رود اگر چه طعامهاى دنيا را به او بدهند.

و اما آن سه عقوبتى كه در قبر به او مى‏رسد:

اول: فوق العاده مغموم مى‏شود و قبر او تاريك مى‏شود.

دوم: اينكه قبر بر او تنگ مى‏شود و معذب مى‏گردد.

سوم: ملائكه بشارت رحمت خدا را به او نمى‏دهند.

و اما آن سه عقوبتى كه در محشر به او مى‏رسد:

اول: اين است كه به صورت الاغ محشور مى‏شود.

دوم: اينكه نامه عملش به دست چپ او داده مى‏شود.

سوم: اينكه حساب را بر او سخت مى‏گيرند.

اما آن سه عقوبتى كه در صراط به او مى‏رسد:

اول: اينكه خدا نظر رحمت به او نمى‏كند.

دوم: اينكه هيچ نافله و فريضه از او قبول نمى‏كند.

سوم: اينكه خداوند او را بر صراط هزار سال نگه مى‏دارد براى حساب بعد از همه اين عقوبات او را آتش مى‏كند(116).

ملا احمد نراقى صاحب معراج السعاده نقل كرده او از قول يكى از ثقات كه او نقل كرده كه من به سن شانزده سالگى بودم عيد نوروزى بود در اصفهان به اتفاق پدرم و جمعى از دوستان به بازديد عيد مى‏رفتيم به خانه يكى از دوستان روز سه شنبه بود آمديم به خانه او كه نزديك قبرستانى بود ما بر سر قبرى نشستيم يكى را فرستاديم برود بر در خانه آن رفيقمان ببيند هست يا نه يكى از رفقا به عنوان شوخى گفت: اى صاحب قبر آخر ايام عيد است ما به ديدن هر كس كه رفته‏ايم ميوه، شيرينى براى ما آورده، صدايى از قبر بيرون آمد كه ببخشيد من نميدانستم كه شما تشريف مى‏آوريد هفت روز ديگر وعده ما و شما در همين جا تا از خجالت شما بيرون بيائيم و شما را پذيرايى كنم از شنيدن اين صدا ما همه ترسيديم و يقين كرديم تا هفته ديگر مى‏ميريم پس مشغول گريه و زارى شديم و توبه و وصيت كرديم تا سه شنبه ديگر همه سالم در پيش يكديگر جمع شديم و رفتيم بر سر آن قبر كه ببينيم چه مى‏شود.

يكى از همراهان صدا زد اى صاحب قبر به وعده خود وفا كن ما آمديم صداى از قبر بلند شد بسم الله بفرماييد ناگاه زمين شكافته شد و چند پله پيدا شد ما با ترس و اضطراب پائين رفتيم.

دهليز سفيدكارى يعنى يك سكوى پيدا شد شخصى هم ايستاده بود پيش روى ما براى راهنمايى وقتى دهليز را طى كرديم وارد باغى شديم كه بسيار باصفا بود و نهرها جارى، درختها بسيار با ميوه همه فصل.

مرغان خوش الحان بالاى درختان و خيابانى كه در مقابل دهليز بود گذشتيم به عمارت بسيار عالى رسيديم درهاى آن عمارت به اطراف باغ باز بود شخصى در نهايت حسن جمال در آن مكان نشسته بود ما را كه ديد برخاست احترام كرد امر كرد انواع ميوه‏ها و شيرينيها كه مثل او نديده بوديم حاضر كردند قدرى خورديم و بعد از ساعتى برخاستيم آن شخص ما را بدرقه كرد تا دم دهليز پس پدر من از او سوال كرد شما كيستيد و اينجا كجاست؟

گفت: من فلان قصاب هستم كه در نزديكى همين قبرستان مغازه داشتم مشغول قصابى بودم هرگز كم فروشى نكردم و اول وقت كه صداى موذن بلند مى‏شد اگر گوشت در ترازو بود نمى‏كشيدم و به مسجد كه در نزديكى دكان من بود مى‏رفتم و نمازم را با جماعت مى‏خواندم همين كه از دنيا رفتم مرا در اينجا آوردند و در هفته گذشته مأذون نبودم كه شما را راه بدهم تا امروز مأذون شدم پس هر يك از ماها از مدت عمر خود از او سوال كرديم و جواب مى‏گفت: پس يكى از رفقا كه شغل او مكتب دارى بود از مدت عمر خود پرسيد به او گفت: تو زياده از نود سال عمر خواهى كرد و او هنوز هم زنده است پس بيرون آمديم رفتيم و ديگر اثرى از آن مكان نديديم‏(117).

رسول الله صلى‏الله عليه و آله فرمودند: محبوبترين اعمال در پيشگاه خدا اول نماز، دوم نيكى كردن به والدين، سوم جهاد در راه خدا(118)

كانوا قليلا من الليل ما يهجعون، و بالاسحارهم يستغفرون‏(119)

يعنى: پرهيز كاران كمى از شب‏ها را مى‏خوابيدند و اكثر شب‏ها بيدار بودند و عبادت خدا را مى‏كردند و كمتر اتفاق مى‏افتاد كه تمام شب را بخوابند بلكه بخشى از شب را به عبادت و نماز شب مى‏پرداختند و پيوسته در سحرگاهان استغفار مى‏كردند از گناهان خودشان شايد مراد از استغفار در اين آيه همان نماز شب باشد چون در نماز وتر هست كه بايد هفتاد مرتبه بگوييد: استغفرالله ربى و اتوب اليه (120).