داستانهاى تبليغى

شيخ على گلستانى همدانى

- ۱۴ -


عمل قوم لوط و سوختن آنها

بر طبق روايات مثل عمل لوط در دنيا سابقه نداشت، اول كسى كه اين عمل را به آنها ياد داد شيطان بود، از جمله اين بود كه راهزنى مى‏كردند و مسافرانى كه از آن شهر عبور مى‏كردند به انواع مختلف آنها را لخت مى‏كردند و اموالشان را به يغما مى‏بردند و رسوائيها را نسبت به آنها روا مى‏داشتند، قوم لوط با اين عمل زشت خودشان پاى مردم را از شهرهاى خود بريدند، براى اينكه هركس بر آن شهرها عبور مى‏كردند قوم لوط او را هدف قرار داده و هر كدام سنگى به طرف او پرتاب مى‏كرد و هر يك از سنگها كه به او اصابت مى‏كرد آن مرد مال كسى بود كه آن سنگ را پرتاب كرده بود كه صاحب سنگ مال او را مى‏گرفت و با او لواط مى‏كرد، سه درهم نيز به عنوان غرامت از وى دريافت مى‏كردند و اين حكم قاضى آنها بود كه صادر مى‏كرد، مورخين تصريح كردند به اينكه قوم لوط علنا در حضور يكديگر عمل لواط را انجام مى‏دادند و شرم نمى‏كردند(225).

اوضاع شهر سدوم كه مسكن حضرت لوط بود، ساره همسر ابراهيم يكى از غلامان ابراهيم را به شهر فرستاد تا از سلامتى لوط براى او خبرى بياورد، آن غلام كه به نام لعاذر بود به دنبال دستور ساره به شهر سدوم آمد و چون وارد آن شهر شد مردى جلو او را گرفت و بدون مقدمه سنگى بر سر لعاذر زد و خون زيادى از او بريخت و سپس همان مرد گريبان لعادر را گرفت و مدعى مزد و پاداش خون در اين كار شد و گفت: اگر اين خون‏ها در بدن تو مى‏ماند به تو زيان مى‏زد و چون من اين زيان را از تو دور كرده‏ام مستحق پاداش و مزد هستم و پس از گفتگو قرار شد به نزد قاضى شهر سدوم بروند و چون به نزد وى رفتند او نيز به نفع آن مرد حكم كرد و به لعاذر گفت: بايد مزد اين مرد را بدهى كه سبب شده زيانى را از تو دور كند و خون تو را بر زمين بريزد، لعاذر كه اين جريان را مشاهده كرد و حكم جائرانه قاضى و ستم آن مرد را ديد عصبانى شد و بدون درنگ سنگى برداشته و بر سر قاضى زد و سر او را شكست و خون او را بريخت و سپس به قاضى گفت: اكنون آن پولى را كه من براى ريختن خونت از تو طلبكارم به آن مرد بده‏(226).

شيخ كلينى و ديگران از امام باقر (عليه السلام) روايت كرده‏اند كه: قوم لوط بهترين خلق خدا بودند و شيطان با تلاش سختى در صدد گمراهى آنان بود و به دنبال وسيله‏اى براى اين كار مى‏گشت و از كارهاى نيك آنها آن بود كه براى انجام كار بطور جمعى بيرون مى‏رفتند و زنان را در خانه‏ها بجاى مى‏گذاردند.

شيطان براى گمراهى آنها به سراغشان آمد، نخستين كارى كه كرد آن بود كه چون مردها به خانه‏ها باز مى‏گشتند آنچه در صحرا ساخته و تهيه كرده بودند همه را ويران مى‏ساخت، مردم كه چنان ديديد، به يكديگر گفتند: خوب است در كمين باشيم و ببينيم اين كيست كه محصول زحمات ما را تباه مى‏سازد؟ و چون كمين كردند ديدند پسرى بسيار زيبا صورت و از او پرسيدند: آيا تو هستى كه محصول كارهاى ما را ويران و تباه مى‏كنى؟ گفت: آرى.

مردم كه چنان ديدند تصميم به قتل او گفتند و قرار شد آن شب او را در خانه مردى زندانى كنند و روز ديگر به قتل برسانند و همان شب شيطان عمل لواط را ياد آن مرد داد و روز ديگر هم از ميان آنها رفت و آن مرد نيز آن عمل را ياد ديگران داد و همچنان در ميان مردم رسوخ كرد تا جايى كه مردان به يكديگر اكتفا مى‏كردند و تدريجا نسبت به رهگذران و مسافران كه به شهر وارد مى‏شدند اين كار را انجام مى‏دادند و همين كار سبب شد كه پاى رهگذران از آنجا قطع شد و ديگر كسى به آنجا نمى‏رفت و كارشان بجايى رسيد كه يكسره از زنان رو گردان شده و به پسران روى آوردند، شيطان كه ديد نقشه‏اش در مورد مردان عملى شد بسراغ زنانشان آمد و به آنها گفت: اكنون كه مردانتان براى دفع شهوت جنسى به يكديگر اكتفا كردند شما هم براى دفع شهوت به يكديگر اكتفا كنيد و مساحقه را ياد آنها داد.

حضرت لوط به امر خدا آنها را موعظه كرد(227).

و لوطا اذ قال لقومه اتاتون الفاحشه و انتم تبصرون ائنكم لتاتون الرجال شهوه من دون النساء بل انتم قوم تجهلون‏(228)

آيا شما بسراغ كار بسيار زشت و قبيح مى‏رويد در حالى كه مى‏بينيد نتيجه عمل زشت را با چشم خودتان، آيا شما هر آينه مى‏آييد با مردان از روى شهوت بدون زنان، شما گروهى هستيد نادان و جاهل.

آنان در جواب موعظه حضرت لوط (عليه السلام) گفتند: اى لوط اگر دست از اين سخنان بر ندارى از اين ديار تبعيد خواهى شد و تو را بيرون خواهيم كرد و اگر تو راست مى‏گويى عذاب خدا را بر ما بياور، لوط كه چنان ديد از خداوند خواست كه عذاب دردناك برايشان بفرستد، خداى سبحان نيز دعاى پيغمبر خود را مستجاب فرمود و چند تن از فرشتگان بزرگ خود را مامور نابودى آنها كرد و لوط و پيروانش را نجات بخشيد(229).

آمدن فرشتگان براى عذاب قوم لوط و عدد فرشتگان چهار هزار ذكر كرده‏اند: جبرائيل، ميكائيل، اسرافيل و كروبيل.

هنگامى كه عذاب بر آنها مقرر گرديد، فرشتگان همگى به صورت جوانانى زيبا صورت و خوش لباس وارد شدند، خداوند فرشتگان خود را مامور كرد تا پيش از رفتن به شهر سدوم به خانه ابراهيم بروند و بشارت دهند او را به فرزندى بنام اسماعيل در اولين برخوردى كه ابراهيم با آنان كرد و بخصوص وقتى متوجه شد كه دست به غذاى او نمى‏زنند ترسى از ايشان در دل او جايگير شد ولى طولى نكشيد كه ابراهيم را از ترس بيرون آوردند و خود را معرفى كردند و بشارت به فرزندش دادند، ابراهيم پرسيد: پس از اين بشارت چه ماموريتى داريد و براى چه آمده‏ايد؟

گفتند: ما مامور عذاب قوم لوط هستيم و آمده‏ايم سنگهاى عذاب را بر ايشان فرو ريزيم، در اينجا دل حضرت ابراهيم بحال آن مردم سوخت.

گفت: در ميان آنان حضرت لوط هست، با بودن لوط كه پيغمبر خدا است چگونه آنها را عذاب كنيد؟ ابراهيم پرسيد: از جبرئيل اگر در شهر سدوم صد نفر مرد با ايمان باشد شما آنها را هلاك مى‏كنيد؟

جبرئيل گفت: نه، پرسيد: اگر پنجاه نفر با ايمان باشد عذاب مى‏كنيد؟ جواب داد: نه، ابراهيم گفت: اگر سى نفر باشند؟ جبرئيل گفت: نه، ابراهيم گفت: بيست نفر باشند؟ گفت: نه، ابراهيم پرسيد: اگر ده نفر باشند؟ گفت: نه، گفت: اگر پنج نفر باشند؟ گفت: نه عذاب نمى‏كنيم: ابراهيم پرسيد: اگر يك نفر در ميان آنها باشد عذاب مى‏كنيد؟ گفت: نه ابراهيم گفت: لوط در ميان آنها است، پس چگونه آنها را عذاب مى‏كنيد؟ جبرئيل گفت: از طرف ايشان خيالت راحت باشد، آسوده باشيد ما داناتريم كه چه كسى در ميان آنها است، ما لوط را با خاندانش بجز همسرش همه را نجات خواهيم داد.

فرشتگان از خانه ابراهيم بيرون آمدند و بسوى قوم لوط روانه شدند هنگامى كه لوط در بيرون شهر به زراعت مشغول بود، پيش او آمدند و بر او سلام كردند، لوط كه نگاهش به آن قيافه‏هاى زيبا افتاد پيش خود فكر كرد اگر اينان به شهر در آيند مردم بدكاره دست از اينها برنمى دارند، براى محافظت آنان از شر آن مردم به فكر افتاد كه آنان را به خانه خود ببرد و لذا تعارف منزل كرد و آنها نيز پذيرفتند.

لوط به جانب منزل به راه افتاد و مهمانان نيز پشت سرش راه افتادند هنوز چند قدمى نرفته بود كه ناگهان پشيمان شده و به فكر افتاد و پيش خود گفت: اين چه كارى بود كردم.

تدريجا از اين پيشنهادى كه كرده بود به شدت ناراحت گرديد، به حدى كه خداوند مى‏فرمايد: از آمدنشان ناراحت شد و با خود گفت: امروز براى من روز بسيار سخت و ناگوار است، رو به آنها گفت: اين را بدانيد كه شما به نزد مردمان پست و شرور روى مى‏آوريد، خداوند به جبرئيل دستور داده بود در عذاب قوم لوط شتاب نكنيد تا وقتى كه خود لوط سه بار به بدى آنها گواهى دهد، يك مقدارى كه آمدند لوط گفت: به راستى كه شما نزد بد مردمى مى‏رويد.

جبرئيل گفت: اين دفعه دوم، سپس به راه افتادند و چون به دروازه شهر رسيدند براى سومين بار برگشته و به آنها گفت: به راستى كه شما به نزد بد مردمى مى‏آييد، جبرئيل كه اين سخن را شنيد گفت: اين سه بار، سپس وارد شهر شدند تا به خانه حضرت لوط رسيدند زن لوط كه با قوم لوط بستگى داشت وقتى آنها را با آن قيافه‏هاى زيبا و جامه‏هاى نيكو مشاهده كرد، بالاى بام رفته و فرياد كشيد ولى مردم نشنيدند آتش روشن كرد و چون دود بلند شد مردم فهميدند كه براى لوط مهمان آمده و شتابان و شادمان به طرف خانه لوط آمدند در خانه لوط جمع شدند لوط كه چنان ديد سخت پريشان شد و به آن مردم گفت: از خدا بترسيد در مورد مهمانانم مرا رسوا نكنيد.

آن مردم گفتند: مگر ما نگفتيم از واردين به اين شهر حمايت نكن و كسى را به خانه‏ات راه نده در اين حال حضرت لوط شديدا ناراحت شد، به آنها پيشنهاد ازدواج با دختران خود نمود و گفت: اين براى شما پاك است، حلال است بگيريد و دست از مهمانان برداريد.

آنها گفتند: تو خود دانسته‏ايد كه ما را در دختران تو نيازى نيست و تو خواسته ما را بهتر مى‏دانى، خلاصه به طرف خانه لوط حمله آوردند، در خانه را شكستند و لوط را به كنار انداخته وارد خانه شدند.

لوط گفت: اى كاش نيرويى داشتم تا بوسيله آنها از مهمانان خود دفاع مى‏كردم، در اينجا امام صادق مى‏فرمايد: هنگامى كه لوط اين سخن را به زبان جارى كرد، جبرئيل گفت: اى كاش ميدانست الان چه نيروى در خانه دارد، وقتى كه پريشانى آن بزرگوار را مشاهده كردند خودشان را معرفى كردند.

گفتند: اى لوط ترس نداشته باشيد كه ما فرستادگان پروردگار تو هستيم كه براى نابودى اين مردم آمده‏ايم و ما شما را با خاندانت نجات خواهيم داد بجز زنت كه او جزء هلاك شده‏ها است و ما به مردم اين شهر عذاب آسمانى نازل مى‏كنيم، خود را اذيت نكن و راه مردم را براى ورود به خانه باز كن.

حضرت لوط رفت يك طرف مردم وارد خانه شدند، جبرئيل يك اشاره كرد بسوى آنها همه به عقب بازگشتند و همه قوه بينايى را از دست دادند و براى بازگشت به بيرون ناچار شدند دستها را به ديوار خانه بگذارند و بدين ترتيب در خانه را پيدا كنند.

اما لوط را آنها تهديد كرده و گفتند: چون صبح شد سزاى اين كار را به تو مى‏دهيم و با يكديگر پيمان بستند كه اگر صبح شد يك تن از خاندان لوط را باقى نخواهيم گذاشت و بهم ديگر گفتند: لوط ما را با مردمى ساحر و جادوگر مواجه ساخته، لوط خطاب به جبرئيل كرد و گفت: براى عذاب اين قوم آمده‏ايد، شتاب كنيد هر چه زودتر آنها را نابود گردانيد.

جبرئيل گفت: وعده عذاب و هلاكت آنها صبح است و به وى دستور دادند كه چون پاسى از شب گذشت تو و خاندانت از شهر بيرون رويد تا دچار عذاب الهى نشويد و در ميان خاندان تو عيال تو تنها كسى است كه به عذاب دچار خواهد شد.

لوط خاندان خود از شهر خارج شدند، چون صبح شد عذاب خدا در رسيد، فرشتگان الهى آن شهر سدوم را كه چهار هزار نفر بودند زير و رو كرده، سپس بارانى از سنگريزه بر آنها باريد و چون روز شد، شهر سدوم بصورت تل خاك و بيابان در آمده بود اثرى از آنان بجاى نمانده بود(230).

داستان حضرت شعيب (عليه السلام) و كم فروشى

و الى مدين اخاهم شعيباً قال يا قوم اعبدواالله ما لكم من اله غيره و لا تنقصوا المكيال و الميزان انى ارايكم بخير و انى اخاف عليكم عذاب يوم محيط(231)، يكى از پيغمبران الهى حضرت شعيب است، در چند سوره از قرآن نام شعيب و شهر مدين برده شده است، مدين شهر شعيب است در كنار درياى قلزم كه بحر احمر كنونى و محاذى شهر تبوك قرار داد.

حضرت شعيب مبعوث شد از طرف خدا كه مردم مدين را موعظه كند لكن آنها تكذيب مى‏كردند آن حضرت را، ترجمه آيه شريفه: خداوند مى‏فرمايد: بسوى مدين برادرشان شعيب را فرستاديم، يعنى پيغمبران برادران مردم هستند، شعيب گفت: اى قوم خداى يكتا را بپرستيد كه جز او معبودى براى شما نيست و به هنگام خريد و فروش و وزن اشياء را كم نكنيد، من خير خواه شما هستم و من از آن مى‏ترسم كه عذاب خدا روز فراگير همه شما را فراگيرد.

امام سجاد (عليه السلام) فرمود: اول كسى كه پيمانه و ترازو براى مردم ساخت حضرت شعيب بود و قوم شعيب اول با ترازو و پيمانه سر و كار داشتند، لكن پس از مدتى شروع به كم فروشى نمودند و همين سبب عذاب الهى گرديد.

قوم شعيب دچار گرماى سختى شدند كه سايه خانه و آبها نيز نمى‏توانست آنها را از سختى گرما نجات دهد، در اين وقت خداوند ابرى فرستاد كه نسيم خنكى از آن وزيدن گرفت، مردم در زير آن قطعه ابر گرد آمدند تا بلكه از گرما رهايى يابند و ديگران را نيز به گرد آمدن در زير آن ابر دعوت كردند و چون همگى در سايه ابر جمع شدند شراره‏هاى آتش از ابر بباريد و زمين هم در زير پايشان لرزيد، از بالاى سر آنها آتش بر سرشان باريد و همگى سوخته و خاكستر شدند و مدت نه روز به عذاب گرماى سخت مبتلا بودند(232).

شيخ صدوق قدس سره در كتاب علل الشرايع حديثى از رسول خدا صلى‏الله عليه و آله فرموده است: حضرت شعيب (عليه السلام) از عشق خداوند تبارك و تعالى آنقدر گريه كرد كه چشمش نابينا شد، خداوند بينايى او را به او بازگردانيد، ولى شعيب دوباره آنقدر گريه كرد تا كور شد، خداوند براى بار دوم نيز او را بينا كرد.

شعيب مجددا گريست تا كور شد تا سومين بار نيز خداوند بينائيش را به وى باز گردانيد و چون بار چهارم شد خداوند به او وحى كرد:

اى شعيب آيا براى هميشه مى‏خواهى اين چنين گريه كنى؟ اگر گريه تو ترس از آتش جهنم است من تو را از آتش دوزخ پناه داده و نجات مى‏دهم و اگر براى اشتياق بهشت است من آن را به تو مباح نمودم.

شعيب در جواب: اى معبود من تو خود مى‏دانى كه من نه به خاطر ترس از دوزخ و نه براى اشتياق بهشت تو مى‏گريم، بلكه دلباخته عشق تو گشته‏ام و نمى‏توانم خود دارى كنم جز آنكه به وصل ديدار تو نائل گردم.

خداوند به او وحى كرد حال كه چنين است من كليم خودم موسى بن عمران را به خدمتكارى تو مى‏گمارم‏(233).

هان كه خداوند بزرگ و احد   خود خبر از روز قيامت دهد
روز شود بر همه كس آشكار   راستى وعده پرورگار
ديده دل باز كن اينك ببين   جلوه آيات خدا در زمين
رشد درختان ز دل دانه‏ها   ناز گل و گردش پروانه‏ها
مرغ شب و زمزمه جويبار   ريزش پر همهمه آبشار

حضرت ابراهيم (عليه السلام) هاجر

ابوبصير از صادق (عليه السلام) روايت كرده است كه: آرز عموى حضرت ابراهيم (عليه السلام) منجم نمرود بود، شبى به ستارگان نگاه كرد، صبح كه شد به نمرود گفت: چيز عجيبى ديده‏ام گفت: چه ديدى؟ آرز گفت: نوزادى در سرزمين ما به دنيا مى‏آيد كه هلاكت و نابودى ما بدست او خواهد بود و چيزى نمانده كه مادرش به او آبستن شود، نمرود بسيار ناراحت شد و سوال كرد آيا الان آبستن شده يا نه؟

آزر گفت: هنوز آبستن به آن پسر نشده ولى نزديك است كه آبستن شود، نمرود دستور داد زنان را از مردان باز دارند و هيچ زنى نبود جز آنكه آن را در شهرى جداگانه جاى دادند و مردان هيچگونه دسترسى با زنان نداشتند در آن هنگام تارخ با همسرش همبستر شد و نطفه حضرت ابراهيم بسته شد.

تارخ خيال كرد كه شايد آن مولود زن خود او باشد، عيالش را پيش قابله برد آنها مادر ابراهيم را بررسى كردند و خداوند عزوجل آن بچه را كه در رحم بود به پشت چسبانيد قابله‏ها گفتند ما چيزى در شكم او مشاهده نمى‏كنيم و چون مادر ابراهيم آن كودك را بزاييد آزر خواست او را نزد نمرود ببرد تا او را به قتل برساند.

مادر ابراهيم گفت: اين كودك را پيش نمرود نبريد، بگذاريد تا من او را به غارى ببرم در آنجا مرگش مى‏رسد، آزر اين سخن را قبول كرد، گفت: زودتر ببريد.

مادر ابراهيم كودك را برد به غارى گذاشت و در آنجا شيرش داد و يك سنگ نهاد جلوى غار و برگشت، خداى بزرگ روزى ابراهيم را در سر انگشت ابهامش جارى فرمود و ابراهيم آن را مى‏مكيد و از او شير مى‏جوشيد و رشد او در يك روز مطابق رشد يك هفته بچه‏هاى ديگر بود و در يك هفته به اندازه يك ماه و در يك ماه به اندازه يك سال ديگران رشد مى‏كرد، تا اينكه مدتى گذشت يك روزى مادر ابراهيم به آزر گفت: اجازه دهيد من به سراغ اين بچه بروم.

گفت: برو آمد شيرش داد و بغل گرفت و نوازش كرد و برگشت، آزر حال بچه را پرسيد، در جواب گفت او را زير خاك پنهان كردم بعد از آن مرتب مى‏رفت او را شير مى‏داد تا اينكه ابراهيم به راه افتاد، اين دفعه به مادرش گفت: مرا با خود ببريد.

گفت: اين دفعه از پدرت اجازه بگيرم، وقتى كه مادر ابراهيم به آزر اطلاع داد كه بچه زنده است مى‏خواهد بيايد پيش تو، آزر گفت: او را بياوريد، سر راه برادران خودش كه همراه آنها بيايد كه كسى آنها را نشناسد، كار برادران بت درست كردن و فروختن بود، وقتى ابراهيم و برادران به خانه آمدند، وقتى آزر ابراهيم را ديد محبتش در دل وى افتاد، تا اينكه برادران بت درست مى‏كردند، ابراهيم تيشه را گرفت و بت زيبايى درست كرد مانند آن كسى بت نديده بود.

آزر به عيالش گفت: من اميدوارم به بركت اين پسر خيرى به ما برسد، ولى ناگهان ديدند ابراهيم تيشه را برداشت، بتى را كه ساخته بود بشكست، پدرش ناراحت شد و به او گفت: چرا چنين كردى؟

ابراهيم گفت: مگر اين بت را براى چه مى‏خواستيد؟ آزر گفت: مى‏خواستم او را پرستش كنم، ابراهيم گفت: آيا پرستش مى‏كنيد آنچه را كه خودت مى‏تراشى؟ وقتى اين جمله را آزر از ابراهيم شديد به مادر ابراهيم گفت: همين شخص است آن كسى كه نمروديان را از بين خواهد برد، تا اينكه روزى مراسم عيدى داشتند، رفتند دنبال آن مراسم حضرت ابراهيم تبرى گرفت و آن خدايان دروغى را شكست جز بت بزرگ و تبر را به گردن او انداخت.

مردم وقتى كه اين قضيه را ديدند، گفتند: جز همان جوان كسى جرئت ندارد اين بت را بشكند، از اين رو هيزم فراوانى جمع كردند، و او را به آتش انداختند زمين به ناله در آمد و گفت: خداوندا بر روى زمين كسى جز ابراهيم نيست كه تو را بپرستد، آيا تو بايد او به آتش بسوزد؟ خداوند فرمود: من او را نجات خواهم داد، آن وقت ابراهيم به اين نحو دعا كرد: يا احد، يا صمد، يا من لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد آن وقت خداوند خطاب به آتش كرد سرد باش و سالم‏(234).

زوجه حضرت ابراهيم ساره بود و ساره ملك زيادى داشت كه همه را در اختيار حضرت ابراهيم گذاشت، حضرت ابراهيم چون بتها را شكست نمرود دستور داد او را دست بسته ميان آتش انداختند، ابراهيم در ميان آتش صبر كرد، آتش به امر خدا خاموش شد ديدند او سالم است به نمرود اطلاع دادند او دستور داد ابراهيم را بدون اموال تبعيد كنند، لكن حضرت به منازعه در آمد اموالش را گرفت.

نمرود او را با حضرت لوط به سوى شام روانه كرد، حضرت صندوقى تهيه كرد، ساره را در آن گذاشت تا از نامحرمان محفوظ بماند سر مرز كه رسيد ماموران گمرك جلو ابراهيم را گرفتند ده يك اموالش را به عنوان گمرك مطالبه كردند و گفتند: در اين صندوق را باز كن هر چه هست گمرك او را بدهيد.

ابراهيم گفت فرض كنيد اين صندوق پر از طلا است، ده يك او را بگيريد ليكن باز نخواهم كرد آنها قبول نكردند ناچار در صندوق را باز كرد، ديدند يك زن در ميان صندوق است، گفتند: اين زن با تو چه نسبتى دارد؟

گفت: همسر من ساره است، چرا توى صندوق گذاشتى؟ گفت: براى حفاظت از نامحرم، خلاصه او را آوردند پيش سلطان، او گفت: اى ابراهيم در صندوق را باز كن، حضرت ابراهيم ناچار در صندوق را باز كرد، سلطان خواست دست به سوى او دراز كند ، ابراهيم رو كرد بسوى آسمان گفت: خدايا دست او را بازدار، دعاى حضرت قبول شد، دست سلطان از حركت افتاد، خشك شد گفت: اى ابراهيم از خدا بخواه تا دست من به حالت اول برگردد، ديگر متعرض نمى‏شودم ابراهيم دعا كرد دست سلطان خوب شد، لكن مجددا خواست تجاوز كند ابراهيم دعا كرد دست سلطان خشك شد، گفت: دعا كن دستم خوب شود ديگر تجاوز نمى‏كنم.

ابراهيم گفت: اگر بار ديگر تجاوز كنى دعا نمى‏كنم كه خوب بشود، سلطان گفت: تو در امان هستيد ولى مرا حاجتى است، ابراهيم فرمود: چه چيز هست حاجت شما؟ گفت: من مايلم كنيز زيبايى را كه از قبطيان نزد من است به اين زن تو ساره ببخشم خدمت كند، حضرت ابراهيم قبول كرد نام اين زن هاجر بود.

حركت كردند به طرف شام چون حضرت ابراهيم اولادى نداشت، ساره به تقاضاى خود هاجر را به ابراهيم فروخت و يا بخشيد، حضرت ابراهيم هاجر را آزاد كرد بعدا او را عقد كرد بعد از مدتى به هاجر حضرت اسماعيل را داد.

ساره، گفت: اى ابراهيم من نمى‏توانم راحت باشم ما بايد از هم دور باشيم، ابراهيم مناجات كرد، جبرئيل آمد گفت: هرچه ساره مى‏گويد عمل كن او پاك دل است، ناچار ابراهيم به صحراى كعبه آمد در آنجا هاجر به طرف پيدا كردن آب رفت بين دو كوه صفا و مروه، هفت بار رفت و برگشت ديد زير پاى اسماعيل چشمه‏اى باز شده، ابراهيم پس از مدتى پيش ساره برگشت سن ساره نود سال بود، فرزند نداشت براى سرگرمى خود بزغاله‏اى را نگاه داشته ابراهيم نذر كرده بود كه بدون مهمان غذا نخورد شش روز گذشت روز هفتم دوازده نفر وارد شدند بر آن حضرت و گفتند: ما مهمان هستيم.

ابراهيم به ساره گفت: هرچه داريم بياور، ساره گفت: يك بزغاله داريم كه از اين بهتر نداريم كه همدم من است، او را كشتند و بريان كردند پيش مهمانان عزيز آوردند، ساره ديد مهمانها نمى‏خورند، گفتند: ما فرشته‏ايم آمده‏ايم بگوييم روزه‏دار هستيد افطار كنيد كه نذر كرده‏اى بدون مهمان غذا نخوردى و حالا عزيز كرده ساره را براى مهمان قربانى كرديد بشارت باد به شما كه ساره داراى فرزندى خواهد شد كه نام او را اسحق بگذاريد مانند اسماعيل پيغمبر است و حضرت يعقوب از او به وجود مى‏آيد(235).

زادگاه حضرت ابراهيم در سرزمين بابل بنام كوئى نهرى است در عراق اولين نهرى است از فرات جدا مى‏شود، محل تولد حضرت ابراهيم در آنجا است يعنى تولد و آتش انداختن حضرت هر دو سرزمين بابل بوده‏(236).

مردم بى رشد در صدد تهيه هيزم بر آمدند كار به جايى رسيد وى مى‏خواست بميرد وصيت مى‏كرد فلان مقدار از مال مرا پس از مرگ من هيزم بخريد و به مصرف سوزاندن ابراهيم برسانيد و يا زنى چرخ ريس پشم و پنبه مى‏رشت و چون غروب مى‏شد مزد آن را مى‏گرفت هيزم خريدارى مى‏كرد براى سوزاندن حضرت ابراهيم، زنها براى بهبودى از بيمارى در تهيه هيزم شركت مى‏كردند(237)

و اذا قال ابراهيم رب ارنى كيف تحى الموتى قال اولم تومن قال بلى ولكن ليطمئن قلبى قال فخذ اربعه من الطير فصرهن اليك ثم اجعل على كل جبل منهن جزء ثم ادعهن يأتينك سعيا و اعلم ان الله عزيز حكيم‏(238) سوال حضرت ابراهيم از خداوند از كيفيت دخول روح است به اجزاء مرده و جمع شده اين اجرا پراكنده كه خداوند چطور اين اجرا فانى شده را زنده مى‏نمايد؟ اصل حكم را حضرت معتقد بود و لذا در آخر آيه مى‏گويد: ان الله عزيز حكيم، نفرموده: ان الله على كل شى قدير(239)

روايت از امام صادق (عليه السلام) كه فرموده است كه: ابراهيم ديد يك مرده‏اى را در جايى افتاده، درنده‏ها و پرنده‏ها جمع شدند اطراف آن مردار پاره پاره كرده و مى‏خوردند، حضرت ابراهيم گفت: خداوندا مى‏دانم كه تو قدرت دارى اين مرده را از شكم حيوانات بيرون بياوريد لكن مى‏خواهم بدانم چگونه زنده مى‏كنى مرده را؟

دليل دوم از ابن عباس روايت شده است كه يك ملكى به حضرت ابراهيم بشارت داد كه خدا تو را دوست خود قرار داده است و به دعاى تو مرده را زنده مى‏كند لذا ابراهيم گفت: خدايا مرده را زنده كن تا مطمئن باشم كه دعاى مرا مستجاب كردى.

دليل سوم منازعه نمرود بود با ابراهيم گفت: من كسى را زنده مى‏كنم يعنى از زندان نجات مى‏دهم و بعضى را به قتل مى‏رسانم، ابراهيم گفت: اين زنده كردن مرده نيست، خدا است كه مرده را زنده مى‏كند.

بعد عرض كرد: خدايا نشان دهيد چگونه مرده را زنده مى‏كنى تا نمرود بداند، چون نمرود وعده داده بود اگر خدا مرده را زنده نكند ابراهيم را به قتل برساند، خداوند فرمود: چهار مرغ از جنس مختلف بگير و آنها را سر ببر و بدن‏هاى آنها را بين دو كوه مختلف قرار بده و بعد بخوان آنها را و آن چهار مرغ مختلف هر كدام يك صفت قبيح دارد كه انسان بايد خود را دور از آن صفات نمايد:

اول طاووس است، اين حيوان علاقه به زينت دنيا دارد كه از نظر اسلام علاقه زياد ذم شده است.

دوم: كركس يا قوى اين حيوان مثل يك مرغى است كه هزار سال عمر مى‏كند و از مسافت دو هزار كيلومتر چشم او كار مى‏كند و مى‏بيند و اين حيوان چند كنيه دارد، ابوالاصبع، ابوالابرد، ابومالك ، ابومنهال، ابويحيى‏(240)، اين حيوان آرزوى طولانى دارد كه چندين برابر عمر او است.

سوم: اردك اين حيوان هم بسيار حرص دارد و حريص به دنيا است.

چهارم: خروس است اين حيوان هم بسيار شهوتران است و در انظار مردم كار خود را انجام مى‏دهد، خداوند مى‏فرمايد: اى ابراهيم از اين اشيا چهار گانه خود را خارج كن‏(241).

على بن ابراهيم در تفسير خود از امام باقر (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: حضرت ابراهيم (عليه السلام) نخستين كسى بود كه ريگ براى او به صورت آرد در آمد به اين شرح كه هنگامى كه براى قرض كردن خوراك به سوى دوستى كه در مصر داشت حركت كرد ولى او در منزل نبود ابراهيم نخواست با خورجين خالى به منزل برگردد لذا وقتى كه برگشت خورجين را پر از ريگ كرده به خانه آمد و چون از ساره خجالت مى‏كشيد كه بگويد: دوستم در خانه نبود و خورجين را پر از ريگ نمود و الاغش را پيش ساره رها كرد و خود داخل منزل شد و خوابيد ساره آمد و خورجين را بازكرده و ديد بهترين آرد در ميان خورجين وجود دارد، بلا فاصله مقدارى خمير كرده و نانى پخت و غذاى لذيذى آماده كرد: و نزد ابراهيم آورد.

ابراهيم پرسيد: اين غذا و نان را از كجا تهيه كردى؟ گفت: از آن آردى كه از دوست مصرى آوردى، ابراهيم گفت: آرى او خليل من است اما مصرى نيست از همين وقت لقب خليل به او داده شده‏(242).