حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد آية الله مرتضى مطهرى

محمّد جواد صاحبى

- ۶ -


ذكر خيرى از پدر بزرگوارم

پدر بزرگوارم (مرحوم حاج محمّد حسيد مطهرى رحمة اللّه عليه ) از وقتى كه يادم مى آيد (حداقل از چهل سال پيش ) من مى ديدم اين مرد بزرگ و شريف هيچ وقت نمى گذاشت كه وقت خوابش از سه ساعت از شب گذشته تاءخير بيفتد.
شام را سر شب مى خورد و سه ساعت از شب گذشته مى خوابيد و حداقل دو ساعت به طلوع صبح مانده و در شب هاى جمعه از سه ساعت به طلوع صبح مانده بيدار مى شد. و حداقل قرآنى كه مطالعه مى كرد يك جزء بود. و با چه فراغت و آرامشى نماز شب ميخواند.
در سالهاى اخير با وجود اينكه تقريبا صد سال از عمرش مى گذشت . هيچ وقت من نديدم كه يك خواب ناآرام داشته باشد، اين همان لذت معنوى بود كه وى را اين چنين نگه اش مى داشت .
يك شب نبود كه پدر و مادرش را دعا نكند. يك نامادرى داشت كه خيلى به او ارادت داشت هر شب به او نيز دعا مى كرد. خويشاوندان و ذيحقان و بستگان دور و نزديكشش را همچنين از ياد نمى برد، حتى يك شب هم نشد كه همه آنها را دعا نكند، اين ها دل را زنده مى كند.
آدمى كه بخواهد از چنين لذتى بهره مند شود، ناچار بايد لذتهاى مادى را تخفيف بدهد تا به آن لذت عميق تر آلهى معنوى برسد.(132)


بالاتر از عدالت

مرحوم شيخ عبد الكريم حائرى رضوان اللّه عليه نقل كرده اند: كه مرحوم ميرزا محمّد تقى شيرازى رضوان اللّه عليه كه از مراجع بسيار بسيار بزرگ هستند، عادت داشتند كه هيچ وقت به كسى فرمان نمى دادند حتى يك وقت ايشان مريض بودند و خانواده ايشان برايشان غذايى تهيّه كرده بودند، ايشان هم كه مريض و بسترى بودند و نمى توانستند بلند بشوند، وقتى خانواده اشان كه بيرون رفته بودند، برگشتند ديدند غذا سرد شده و ايشان ميل نكرده اند،
علت آن اين بود كه آن مرحوم پيش خود فكر كرد كه اگر بخواهد آن غذا را بخورد مستلزم آن است كه يكى از بچّه ها را صدا كند تا بيايد و به او كمك نمايد لذا شبهه كرد كه شرعا آيا جائز است يا نه ؟
پس ايثار وقتى ايثار است كه براى خودنمايى و براى خودخواهى نباشد و كسى اين كار را مى تواند انجام دهد كه از مرحله عدالت بالاتر آمده باشد يعنى عادل باشد و به حق كسى تجاوز نكند و بعد اگر خواست آنگاه از حقوق مشروع خودش ايثار بكند.(133)


ايثار

در جنگ موته عده اى مجروح بر زمين افتاده بودند، مجروح چون از بدنش ‍ خون ميرود تشنگى بر او غالب مى شود و خيلى احتياج به آب پيدا مى كند.
مردى رفت آبى را برداشته و آن را در ميان مجروحان مسلمان تقسيم مى كرد، به يكى از مجروحين رسيد ديد تشنه است آمد تا آب به او بدهد اشاره كرد به مجروح ديگرى كه او از من تشنه تر است ؛ زود رفت سراغ او او نيز شخص ديگرى را سراغ داد و گفت : برو به سراغ او كه از من مستحق تر است رفت سراغ او ديد سومى مرده است برگشت سراغ دومى ، ديد دومى نيز جان داده است آمد سراغ اولى ديد اولى هم به لقاى خدا پيوسته است .
اين را مى گويند ايثار، و از خود گذشتگى ، يعنى در نهايت احتياج ، ديگران را بر خود مقدم داشتن ، بدون شك خدمت و محبّت يك ارزشى است انسانى ، ولى يكى از ارزشهاى انسان است .(134)


ارزش آزادى

دانشمند بزرگ و فيلسوف نامدار ابو على سينا در هنگامى كه به وزارت رسيده بود، روزى با دبدبه و با جلال و هيمنه صدر اعظمى عبور مى كرد، اتفاقا از كنار مستراحى گذشت كه يك كناس و چاه ريزى مشغول تخليه آن بود، بوعلى سينا كه هوشى فوق العاده و قواى حسى اى قوى داشت ، ديد كه گويا كناس شعرى را زير لب زمزمه مى كند خوب گوش فرا داد، شنيد كه مى گويد:
گرامى داشتم اى نفس از آنت
كه آسان بگذرد بر دل جهانت
يعنى به خودش خطاب مى كند و مى گويد: من از اين جهت تو را گرامى داشتم كه به تو خوش بگذرد.
بو على خنده اش گرفت از اينكه آن مرد، پست ترين كارها را كه كناسى است دارد انجام مى دهد و تازه منت هم سر نفس خودش مى گذارد و مى گويد:
گرامى داشتم اى نفس از آنت
كه آسان بگذرد بر دل جهانت
بوعلى اسبش را متوقف كرد و آمد جلو و رو كرد به كناس و گفت : انصافا هم كه نفس خودت را گرامى داشتى و بهتر از اين هم نمى شود!!
كناس هم وقتى كه آن قيافه و هيكل و آن اوضاع و احوال را ديد، شناخت و دريافت كه غير از بوعلى صدر اعظم وقت كس ديگرى نمى تواند باشد. پس ‍ در خطاب به بوعلى سينا گفت : من اين شغل را اختيار كردم كه ، مثل تو محكوم يك فرد ديگرى نباشم ، كناسى و آزادگى بهتر است از آنچه تو و همه رؤ ساى دنيا داريد، به دليل اينكه تو محكومى ، تو تابعى ! نوشته اند كه بوعلى از خجالت خيس عرق شد.
زيرا ديد اين منطقى است كه جواب ندارد، اين خود واقعيتى است كه آزادى يكى از بزرگترين و عالى ترين اززشهاى انسانى است و به تعبير ديگر: يكى از معنويتها او مى باشد، يعنى از چيزهايى است كه مافوق حد حيوانيت انسان است ، براى انسان آزادى يك ارزشى است مافوق ارزشهاى مادى ، شما ببينيد انسانهايى كه بويى از انسانيت برده اند حاضرند با شكم گرسنه و تن برهنه در سخت ترين شرايط زيدگى كنند ولى در اسارت يك انسان ديگر نباشند و آزاد زندگى نمايند.(135)


هجرت از عادت

مرحوم آيت اللّه حجت اعلى اللّه مقامه ، يك سيگارى اى بود كه من واقعا هنوز نظير او را نديده ام ، گاهى سيگار از سيگار قطع نمى شد، بعضى وقتها هم كه قطع مى كرد مدتش خيلى كوتاه بود و طولى نمى كشيد كه مجدداً سيگارى را آتش مى زد در اوقات بيدارى اكثر وقتشان به سيگار كشيدن مى گذشت .
وقتى مريض شدند براى معالجه به تهران آمدند و در تهران اطباء گفتند: چون بيمارى ريوى داريد بايد سيگار را ترك كنيد.
ايشان ابتدا به شوخى كفت : من اين سينه را براى سيگار كشيدن مى خواهم اگر سيگار نباشد سينه را مى خواهم چه كنم ؟
عرض كردند: به هر حال برايتان خطر دارد، و واقعا مضر است .
فرمود: مضر است ؟
گفتند: بله همينطور است .
فرمودند: ديگر نمى كشم .
يك نمى كشم كار را تمام كرد يك حرف و يك تصميم اين مرد را به صورت يك مهاجر از عادت قرار داد.
در احاديث نيز آمده است : كه المهاجر من حجر السيئات ، مرد آن است كه بتواند از آنچه به او چسبيده است جدا شود و هجرت كند. اگر فردى از يك سيگار كشيدن نتواند هجرت كند پس انسا ن نيست .(136)


بنگر چه پيش فرستاده اى !

چند روز قبل از فوت مرحوم آيت اللّه بروجردى عده اى خدمت ايشان مى رسند در حالى كه آقا را خيلى ناراحت مى بينند.
آقا در چنين حالتى مى گويد: خلاصه عمر ما گذشت ، و ما رفتيم و نتوانستيم چيزى براى خود از پيش بفرستيم و عمل با ارزشى انجام دهيم !
يك نفر به عادتى كه هميشه در مقابل صاحبان قدرت تملق و چاپلوسى مى كنند خيال كرد كه اينجا هم جاى تملق و چاپلوسى است . گفت : آقا شما ديگر چرا؟ ما بيچاره ها بايد اين حرفها را بزنيم شما چرا؟
بحمداللّه شما اين همه آثار خير از خود باقى گذاشته ايد، اين همه شاگرد تربيت كرده اند اين همه كتبى كه به يادگار نهاده ايد مسجدى با اين عظمت ساخته ايد، مدرسه ها در كجا و كجا بنا كرده ايد...
وقتى سخنش تمام شد مرحوم بروجردى جمله اى را گفتند كه البته حديث است .
ايشان فرمودند: خلَّص العمل فانَّ النّاقد بصيرٌ بصير. عمل را بايد خالص انجام داد، نقاد آگاه ، آگاهى آنجا هست . تو خيال كردى اينها كه در منطق مردم به اين شكل است حتما در پيشگاه آلهى هم همينطور هست كه تو قضاوت مى كنى ؟ ان اللّه خبير بما تعملون . (137)
اين تعبير پيش فرستادن از خود قرآن است . تمام اعمال انسان به تعبير پيش ‍ فرستاده هاست . يعنى جايى كه انسان خودش در آينده خواهد رفت و قبل از اينكه خودش برود كالاهايى مى فرستد و بعد خودش مى رود و به آنجا ملحق مى شود.
و ما تقوموا لانفسكم من خير تجدوه عند اللّه (138) يعنى و آنچه از اطاعت و اعمال نيك براى خود پيش مى فرستيد، آن را نزد خدا خواهيد يافت .
اى انسانها! در اين پيش فرستادهاى خودتان كمال دقت و مراقبت را داشته باشيد نظر كنيد وقتى چيزى را مى خواهيد به جايى بفرستيد اوّل وارسى مى كنيد، بازرسى و دقت مى كنيد و بعد مى فرستيد!...(139)


رك گويى و صراحت لهجه

در سالهايى كه در قم به تحصيل اشتغال داشتم يك وقت شخصى از خطباى معروف ايران به قم آمد، و اتفاقا حجره بنده را براى ديد و بازديد خود انتخاب نمود.
در اين ايام يكى از افراد ايشان را در وقت نامناسبى به خانه آيت اللّه بروجردى برده بود و آن موقع درست هنگامى بود كه مرحوم آقاى بروجردى به مطالعه اشتغال داشت ، زيرا كه معظم له ساعتى بعد مى بايست تدريس مى فرمودند. در ضمن برنامه مرحوم آقاى بروجردى اين بو كه در وقت مطالعه هيچ كس را نمى پذيرفتند.
در مى زنند و به پيشخدمت مى گويند: به آقا بگوييد فلانى به ملاقات شما آمده است .
نوكر، پيغام را مى رساند و برمى گردد و مى گويد: آقا فرمودند من فعلا مطالعه دارم ، وقت ديگرى تشريف بياوريد.
آن شخص محترم هم برمى گردد و اتفاقا همان روز به شهر خود مراجعت مى نمايد. همان روز موقعى كه آيت اللّه بروجردى براى درس آمدند من را در صحن ديدند و فرمودند: ((بعد از درس براى ديدن فلانى به حجره شما مى آيم )).
گفتم : ايشان رفته اند.
فرمود: پس وقتى كه ايشان را ديدى بگو: حال من وقتى تو به ديدن من آمدى مانند حال تو بود، وقتى مى خواهى براى ايراد سخنرانى آماده شوى ، من دلم مى خواست هنگامى با هم ملاقات كنيم كه حواسم جمع باشد و با هم صحبت كنيم در حالى كه آن موقع من مطالعه داشتم و مى خواستم براى درس بيايم )).
پس از مدتى من آن شخص را ملاقات كردم ، و شنيده بودم كه بعضى از افراد وسوسه كرده و به اين مرد محترم گفته بودند:
تعمدى در كار بوده كه به تو توهين شود و تو را از در خانه برگردانند.
من به آن مرد محترم گفتم : آيت اللّه بروجردى مى خواستند به ديدن شما بيايند و چون مطلع شدند كه شما حركت كرديد معذرت خواهى نمودند.
آن مرد در جواب من گفت : ((نه تنها كه اين موضوع يك ذره به من برنخورد بلكه خيلى هم خوشحال شدم زيرا ما اروپاييها را مى ستاييم كه مردمى صريح هستند و رودرواسى هاى بيجا ندارند. من كه قبلا از ايشان وقت نگرفته بودم و لذا از صراحت ايشان خيلى خوشم آمد آيا اين كه ايشان بدون تعارف فرمودند حالا من كار دارم بهتر بود يا اينكه با ناراحتى مرا مى پذيرفت و دائما در دل خود ناراحت بود و با خود مى گفت اين بلا چه بود كه رد من نازل شد وقت مرد گرفت و درس مرا خراب كرد؟! اتفاقا من بسيار خوشحال شدم كه در كمال صراحت و رك گويى مرا نپذيرفت . چقدر خوب است مرجع مسلمين اينطور صريح باشد.))(140)


اگر خدا را يارى كنيد...

در سالهاى اولى كه حضرت ايت اللّه بروجردى اعلى اللّه مقامه به دنبال يك كسالت شديد از بروجرد به تهران امده بودند و تحت عمل جراحى قرار گرفتند در اثر درخواست حوزه علميه قم از ايشان معظم له دعوت علماى حوزه علميه قم را پذيرفته و در قم اقامت فرمودند پس از چند ماه ماندن در قم تابستان فرا رسيد و حوزه تعطيل شد، ايشان به هنگام شدت بيمارى نذر كرده بودند كه اگر خداوند وى را شفا داد به زيارت حضرت رضا(ع ) تشرف حاصل كنند، قصد سفر به مشهد مقدّس را مى نمايند و اين مطلب را در يك جلسه حصوصى ابراز مى كنند و سپس مى فرمايند:
كداميك از شما با من خواهيد آمد؟
افرادى كه در خدمت ايشان حضور داشتند به هم نگاهى مى اندازند و مى گويند: كمى تاءمل مى كنيم و بعداً جواب مى دهيم .
پس از آن در جلسه اى كه در غياب حضرت آيت اللّه بروجردى تشكيل مى شود، افراد پيرامون مسافرت حضرت آيت آللّه به مشهد با هم مشورت مى كنند و به اين نتيجه ميرسند كه فعلا صلاح نيست كه ايشان به مشهد بروند، زيرا كه ايشان تازه به قم آمده اند و هنوز مردم ايران و مخصوصا مردم تهران و مشهد كه در مسير و مقصد مسافرت ايشان هستند آقا را خوب نمى شناسند و بنابراين تجليلى كه شايسته مقام ايشان باشد به عمل نخواهد آمد.
لهذا تصميم گرفته مى شود كه ايشان را از اين سفر منصرف كنند، ولى آنها مى دانستند كه اين جهت را نمى شود با ايشان در ميان گذاشت .
بنابراين قرار مى گذارند كه عذرهاى ديگرى را ذكر كنند مثلا از قبيل اينكه :
چون تازه عمل جراحى كرده ايد ممكن است اين مسافرت طولانى با اتومبيل (آن وقت هواپيما و قطار در راه مشهد و تهران نبود) به شما صدمه وارد كند.
در جلسه بعد كه ايشان مجدداً مطلب را عنوان كردند افراد كوشيدند هر طورى شده وى را منصرف كنند ولى يكى از حضار مجلس آنچه را كه همه در دل داشتند اظهار نمود و ايشان فهميدند كه منظور صلى اطرافيانش از مخالفت با اين مسافرت چيست .
ايشان همين كه اين موضوع را شنيدند ناگهان تغيير قيافه دادند و با لحنى جدى و روحانى فرمودند:
من هفتاد سال از خداوند عمر گرفته ام و خداوند در اين مدت تفضلاتى به من فرموده است كه هيچ كدام از آنها تدبير خود من نبوده است .
من هم در اين مدت كوشش داشته ام ببينم چه وظيفه اى دارم كه به آن عمل كنم حالا پس از هفتاد سال شايسته نيست خودم به فكر خودم باشم و براى شئؤ نات شخصى خودم بينديشم ، خير، ميروم .
آرى يك فرد در زندگى عملى خود اگر كوشش و اخلاص را تواما داشته باشد خداوند او را از راههايى كه خود آن فرد نمى داند تاءييد مى فرمايد، ان تنصر اللّه ينصركم و يثبت اقدامكم . شما اگر حقيقت را يارى كنيد حقيقت به يارى شما مى آيد.(141)


در عين شاگردى استاد بود

مرحوم آيت اللّه بروجردى (ره ) قريب سى سال از عمر خويش را در اصفهان گذرانيد.
فقه و اصول و فلسفه و منطق را در آن شهر نزد اساتيد بزرگى تحصيل كرد. تا اينكه در همانجا به درجه اجتهاد رسيد و خود يك استاد محقق و مجتهد مسلم گرديد.
بعد به نجف رفت و در حوزه درس مرحوم آيت اللّه آخوند خراسانى شركت كرد و سالها در رديف يكى از بهترين شاگردهاى او جاى گرفت .
توانايى علمى و قدرت استنباط او به جايى رسيد كه در سنين جوانى در مقابل ((آخوند خراسانى )) لب به اعتراض گشود و به سخن استاد اشكال نمود.
با آنكه ((آخوند خراسانى )) از آن مدرس هايى است كه در جهان اسلام كم نظير بوده يعنى اولا در اصول ملايى فوق العاده و از اساتيد اين علم است و ثانيا در فن استادى بى نظير بوده در بيان و تحقيق و تقرير قدرتى عجيب داشت .
در حوزه درسش هزار و دويست نفر شركت مى كرده اند كه شايد پانصدتاى آنها مجتهد بوده اند. مى گويند صداى رسايى داشت بطورى كه صدايش ‍ بدون بلندگو فضاى مسجد را پر مى كرد. يك شاگرد اگر مى خواست اعتراض بكند بلند مى شد تا بتواند حرفش را به استاد برساند.
در مقابل چنين استاد قدرتمندى آيت اللّه بروجردى آنهم در سنين جوانى به طرح اشكال پرداخت و حرف خودش را تقرير كرد.
مرحوم آخوند گفت : يك بار ديگر بگو.
بروجردى بار ديگر حرف خويش را تكرار كرد.
آخوند فهميد راست مى گويد، ايرادش وارد است . از اينرو گفت : الحمدللّه ! نمردم و از شاگرد خودم استفاده كردم .(142)


قدرش ناشناخته ماند

استاد بزرگوار حكيم عاليقدر آقا ميرزا مهدى آشتيانى اعلى اللّه مقامه ، مردى حكيم و فيلسوف بود و در حوزه علميه قم تدريس مى كردند ايشان نقل مى نمودند:
رفته بودم به يكى از كتاب فروشيها و كتابى مى خواستم ، كتاب فروش يك نسخه خطى از كتابى كه من نمى شناختم و در رياضيات بود به من ارائه داد و گفت : آقا ميرزا اين كتاب شايد به درد شما بخورد آن را از من بخريد.
گفتم : قيمتش چقدر است ؟
گفت : ده تومان ! با پول آن موقع ده تومان خيلى زياد بود و من هم اينقدر نداشتم كه بدهم ولى وقتى كه كتاب را نگاه كردم ، اجمالاً فهميدم كه از كتابهايى است كه رياضيون اسلامى نوشته اند و ممكن است ارزش زيارى داشته باشد گفتم : من مى خرم به شرط آنكه در قيمتش تخفيف بدهى .
كتابفروش حاضر نشد تخفيف بدهد آما هنوز آن كتاب روى آن ويترين بود و ما داشتيم چانه مى زديم كه يك مرد خارجى وارد شد و چشمش به كتاب افتاد،
پرسيد: قيمت اين كتاب چقدر است ؟
كتابفروش گفت : ده تومان . او فوراً ده تومان را داد و مثل برق بيرون رفت .
بعد فهميديم اين كتاب دست به دست شده و در همين تهران ميان نسخه شناسها به مبالغ هنگفتى خريد و فروش گرديده كه براى ما قابل تصور نبود.
معلوم شد اولاً خود كتاب از نظر محتوى بسيار نفيس بوده و ثانيا نسخه منحصر به فرد بوده و كتابخانه هاى اروپا ماءموريت داشته اند كه اين كتاب را و شايد بعضى كتابهاى ديگر نظير اين كتاب را از كتابخانه هاى مشرق زمين پيدا كنند و ببرند.
حالا ببينيد چقدر از اين كتابها و چقدر از اين قرآنهاى نفيس كه نشانه ذوق و ايمان و ابتگار و هنر پيشينيان بوده است و نشانه تمدن اين قوم و ملت مى باشد، نشانه علاقه مفرط مردم به كتاب مقدّس مذهبيشان بوده است مى بردند زير خاكها دفن مى كردند، نمى فهميدند چه چيزى را دفن مى كنند. اين علامت بى رشدى است ، علامت نشناختن هنر گذشتگان ، نشناختن قدر و احساس گذشتگان و علامت نشناختن ارزش اجتماعى آنها براى يك ملت و سرافرازى آنها در برابر ملتهاى ديگر است .(143)


جاذبه اسلام

مرحوم آيت اللّه حاج شيخ عبدالكريم حائرى اعلى اللّه مقامه آخر عمر كه پير و فرسوده شده بودند با آنكه روزه هم براى ايشان سخت بود روزه ميگرفتند، به ايشان گفته بودند:
شما چرا روزه مى گيريد؟ شما كه خودتان در رساله نوشته ايد براى پيرمرد و پيره زن واجب نيست ، آيا فتواى شما عوض شده است ؟
يا آنكه هنوز خودتان را پير حساب نمى كنيد؟
فرموده بود: فتواى من تغيير نكرده است و خودم را هم پسر مى دانم .
عرض كردند: پس چرا افطار نمى كنيد؟
فرمود: آن رگ عوامى من نمى گذارد!
اسلام دين آسانگيرى است و با همان سماجت و آسانگيرى توانسته است طورى مردم را جذب كند كه حتى بعضى از افراد در بسيارى از اوقات از وظايفى كه از آنها سلب هم شده است دست برندارند.(144)


مردانه بگو نمى دانم !

ابن جوزى يكى از خطباى معروف زمان خودش بود رفته بود بالاى منبرى كه سه پله داشت براى مردم صحبت مى كرد.
زنى از پايين منبر بلند شد و مسئله اى از او پرسيد:
ابن جوزى گفت : نمى دانم .
زن گفت : تو كه نمى دانى پس چرا سه پله از ديگران بالاتر نشسته اى ؟
جواب داد: اين سه پله را كه من بالاتر نشسته ام به آن اندازه اى است كه من من دانم و شما نمى دانيد، بنابراين به اندازه معلوماتم بالا رفتاه ام و اگر به اندازه مجهولاتم مى خواستم بالا بروم لازم بود كه يك منبرى درست كنم كه تا فلك الافلاك بالا مى رفت .
ابن مسعود در اين باره مى گويد:
قل ما تعلم و لا تقل مالا تعلم !
آنچه را مى دانى بگو و آنچه را كه نمى دانى لب فرو بند و زبان از سخن گفتن بازدار. و اگر از تو سؤ ال كردند آنچه را كه مى دانى با كمال صراحت و مردانه بگو نمى دانم .(145)


درس نمى دانم !

مرحوم شيخ انصارى رضوان اللّه عليه مردى بود كه در علم و تقوى نابغه روزگار بود كه هنوز هم علماء و فقها به فهم دقائق كلامش افتخار مى كنند.
يكى از صفات نيكو و جالب ايشان اين بود كه وقتى از ايشان چيزى سؤ ال مى كردند اگر نمى دانستند تعمد داشتند كه بلند بگويند ندانم ، ندانم ، ندانم .
اينطور مى گفتند كه شاگردان ياد بگيرند كه چيزى را نمى دانند از اين كه بگويند نمى دانم ننگشان نيايد.


مقدس اردبيلى

احمد بن محمّد اردبيلى ، معروف به مقدّس اردبيلى ضرب المثل زهد و تقوا است و در عين حال از محققان فقهاء شيعه است . مقدّس اردبيلى در نجف سكنى گزيد، او معاصر صفويه بود گويند: شاه عباس خيلى مايل بود كه مقدس اردبيلى خدمتى به او ارجاع كند تا اينكه اتفاق افتاد كه شخصى به علت تقصيرى از ايران فرار كرد و در نجف از مقدّس اردبيلى خواست كه نزد شاه عباس شفاعت كند.
مقدّس نامه اى به شاه عباس نوشت به اين مضمون :
((بانى ملك عاريت عباس بداند: اگر چه اين مرد اوّل ظالم بود اكنون مظلوم مينمايد چنانچه از تقصير او بگذرى شايد كه حق سبحانه از پاره اى تقيصيرات تو بگذرد(بنده شاه ولايت ، احمد اردبيلى )
شاه عباس نوشت :((به عرض مى رساند: عباس خدماتى كه فرموده بوديد به جان منت داشته به تقديم رسانيد اميد كه اين محب را از دعاى خير فراموش ننمائيد.))((كلب استان على ، عباس ))
امتناع مقدّس اردبيلى از آمدن به ايران سبب شد كه خوزه نجف به عنوان مركزى ديگر در مقابل حوزه اصفهان احياء شود.(146)
شواهد فوق نشان ميدهد كه برخلاف ادعاهاى بعضى از مغرضان و يا احتمالا بى خبران ، روحانيت شيعه در هيچ زمانى تسليم پادشاهان و زمامداران جائر نشده حتى در زمان صفويه كه اين مطلب بيشتر شايع شده است .(147)


لذّت كشف حقيقت

دانشمند معروف اسلامى ، ابوريحان بيرونى در معرض موت قرار داشت .
وى همسايه اى داشت كه فقيه بود. همسايه به عيادت ابوريحان آمده و او را در حالى ديد كه در بستر افتاده و در انتظار مرگ بسر مى برد و به اصطلاح رو به قبله است و چيزى از عمرش باقى نيست .
فقيه سؤ ال كرد: حالا چه وقت پرسيدن مسئله است ؟
ابوريحان گفت : مى دانم كه الان دارم مى ميرم ، اما اگر بدانم و بميرم بهتر است از اينكه آن را ندانم و دنيا را وداع بگويم ! پس جوابم را زودتر بده ؟
فقنه جوابش را داد.
آن فقيه مدعى است كه هنوز به خانه اش نرسيده بود كه صداى گريه و شيون از خانه ابوريحان بلند شد.
اين يك حسى است در بشر، و دانشمندانى كه اين حس را زنده نگاه داشته اند و آن را پرورش داده اند به مرحله اى مى رسند كه لذّت كشف حقيقت برايشان از هر چيز ديگر برتر است .(148)


عاشق علم

مرحوم سيد محمّد باقر اصفهانى شب زفافش بود، زنها وارد اطاق عروس و داماد شدند مرحوم سيد فوراً از اطاق خارج گرديد و به اطاق ديگرى رفت .
ديد براى مطالعه وقت مناسبى است فرصت را غنيمت شمرده بدون تاءمل مشغول مطالعه شد.
اواخر شب زنها از اطاق عروس خارج گرديدند و به سوى خانه هاى خود رفتند و عروس بيچاره تنها ماند! و هر چه منتظر ماند كه سيد بيايد نيامد تا يك وقت متوجه شد كه صبح است !! يعنى جاذبه علم اين مرد را طورى كشيد كه شب زفاف عروسش را فراموش كرد.
اين حس علاقه به علم و حقيقت در همه افراد بشر كم و بيش وجود دارد، البته مثل همه حس هاى ديگر شدت و ضعف دارد. و بستگى دارد به اينكه انسان چقدر آن را پرورش دهد.(149)


معشوق حقيقى

شاعر معروف زمان ما ((شهريار)) دانشجوى پزشكى بوده است به هنگام تحصيل در خانه اى در همدان سكونت داشته است . بعد عاشق دختر صاحبخانه مى شود چه جور هم عاشق مى شود!
اما در همين هنگام خواستگار زيباتر و پولدارترى براى دختر پيدا مى شود لذا ديگر دختر را به شهريار نمى دهند.
مجنون وار، از همه چيز، كار، شغل ، تحصيل ، دست برمى دارد و دنبال اين مسئله مى افتد.
سالها از اين قضيه مى گذرد يك روز همان خانم و شوهرش با شهريار ملاقات مى كنند، شهريار به او مى گويد: من ديگر با تو كارى ندارم !
حتى اگر از شوهرت طلاق بگيرى براى من فايده اى ندارد!
بعد شهريار اين ملاقات را به زبان شعر خوب وصف كرده است . او زبان حال خودش را چنين شرح مى دهد: نمى دانم من چگونه به عشق او خو كرده ام در حالى كه به خود معشوق التفاتى ندارم .
و به همين جهت بعضى از عرفا گفته اند: اگر عشق مادى هم باشد فقط محرك است و گرنه معشوق حقيقى انسان يك حقيقت ماوراءالطبيعى مى باشد كه روح انسان با او متحد مى گردد و به او مى رسد و او را كشف مى كند و در واقع معشوق حقيقى در درون است .(150)


حقوق خدا و مردم را بايد پرداخت

در ايام طلبگى با عده اى از افراد در جلسه اى نشسته بوديم در آن مجلس ‍ مرخوم آية اللّه العظمى آقا حجت رضوان اللّه عليه ، مورد غيبت قرار گرفت ، با اينكه آن مرحوم حق استادى به گردن من داشت و سالها خدمت ايشان درس خوانده بودم و حتى در يك مسابقه عمومى از آن مرحوم جايزه گرفته بودم مع هذا در شرايطى قرار گرفتم كه من هم در آن برنامه حضور داشتم .
يك وقت احساس كردم كه اين درست نيست من چرا بايد در آن شرايط قرار بگيرم ؟ لذا پى فرصت مناسبى بودم تا ايشان را ببينم و از وى رضايت بطلبم .
تا اينكه در يك تابستانى آن مرحوم به حضرت عبدالعظيم تشريف آوردند.
يك روز بعد از ظهر به در خانه ايشان رفتم و در زدم .
در را باز كردند،
گفتم : بگوييد فلانى است .
ايشان در اندرون بودند اجازه ورود دادند.
يادم هست وقتى كه داخل شدم ، ايشان را در حالى ديدم كه كلاهى بر سر داشتند و بر بالشتى تكيه كرده بودند و مريض به نظر مى رسيدند.
گفتم : اقا آمده ام يك مطلبى را به شما بگويم !
فرمود: چه مطلبى ؟
گفتم : من از شما كمى غيبت كرده ام . اما غيبت زيادى نيز از ديگران شنيده ام و از اين كار سخت پشيمانم و خود را ملامت مى كنم كه چرا در جلسه اى كه از شما غيبت مى كردند حاضر شدم ؟ و چرا احيانا غيبت شما به دهن من نيز بيايد؟
من چون تصميم دارم كه ديگر از اين پس غيبت شما را نكنم و از كسى نيز استماع نكنم ، آمده ام كه به خود شما بگويم كه مرا ببخشيد و از من بگذريد.
اين مرد با بزرگوارى اى كه داشت فرمود:
غيبت كردن از امثال ما دو جور است : يك وقت به شكلى است كه اهانت به اسلام است . و يك وقت هم هست كه مربوط به شخص خود مامى شود.
من كه مقصود ايشان را فهميده بودم گفتم : نه ! بنده چيزى كه به اسلام توهين و جسارت بشود نگفته ام بلكه هر چه بوده مربوط به شخص خودتان است .
گفت : من گذشتم .
انسان اگر مى خواهد توبه كند بايد حقوق مردم را بپردازد. اگر خمس ، زكات ، نماز، روزه ، حجّ و... بدهكار است بپردازد و بجاى آورد كه در عرف به اينها حق اللّه مى گويند. اما اگر رشوه اى به زور از كسى گرفته يا از فردى مالى را غصب كرده و يا در حق شخصى ظلم و تجاوزى نموده آنها را به صاحبانش برگرداند و اگر غيبت و تهمتى را مرتكب شده آن شخص را راضى نموده و در صورتى كه ممكن نيست و يا اين افراد از دنيا رفته اند، لااقل بايد استغفار كرد و براى آنها كه حقى از ايشان زايل شده و يا مورد غيبت و تهمت قرار گرفته اند، از خداوند طلب مغفرت نمود كه خداوند انشاءاللّه آنها را راضى مى كند.(151)


خودش را ذوب كرد

مرحوم حاج ميرزا حبيب رضوى خراسانى يكى از مجتهدين بزرگ خراسان و مردى عارف و فيلسوف و حكيم و شاعر بوده است .
وى فردى بسيار قوى هيكل و چاق بود. اين شخص در اواخر عمرش با مردى كه اهل دل و معنا و حقيقت بوده مصادف مى شود.
حاج ميرزا حبيب با آن مقامات علمى و با آن شهرت اجتماعى و با اين كه مجتهد درجه اوّل خراسان به شمار مى آمد، نزد آن مرد زاهد و متقى و اهل معنا رفت و در محضرش زانو زد.
گفته اند: افرادى كه حاج ميرزا حبيب را ديده بودند، پس از مدتى مشاهده كردند كه او ديگر آن آدم چاق گذشته نيست بلكه خيلى لاغر و كوچك شده است ، انگار هيكل قوى او يكباره آب شد!
بله ، توبه آن وقت توبه است كه اين گوشتهايى را كه در حرام رويانيده اى آبش كنى ، اينها گوشت انسان نيست . زيرا اين گوشتهايى كه در مجالس ‍ شب نشينى در بدن تو آمده است ، اين هيكلى كه از حرام درست كرده اى ، استخوانت ، پوستت ، گوشتت ، خونت از حرام است ، بايد كوشش نمايى كه اينها را آب كنى و بجاى اينها گوشتى را از حلال بر پيكر خويش ‍ برويانى ،(152)
البته به مرحوم حاج ميرزا حبيب جسارت نشود چون ايشان از همان اول مردى با تقوا بوده اند، ولى چون مراحلى از عرفان را گذرانيده بود از گذشته خويش راضى نبوده است و آن را قرين با غفلت مى دانسته ، پس در ذوب كردن آن پيكر غفلت زده ، آنسان كوشيده است .(153)


هجرت از گناه

فضيل بن عياض يكى از دزدان معروف بود به طورى كه مردم از دست او خواب راحت نداشتند.
يك شب از ديوار خانه اى بالا مى رود روى ديوار مى نشيند تا به قصد ورود در منزل پايين برود.
اتفاقا آن خانه از مرد عابد و زاهدى بود كه شب زنده دارى مى كرد نماز شب مى خواند، دعا مى خواند اما در اين لحظه به قرآن خواندن مشغول بود صداى حزين قرآن خواندنش به گوش مى رسيد، ناگهان اين آيه را تلاوت كرد: الم ياءن للذين آمنوا تَخشع قلوبهم لذكر اللّه آيا وقت آن نرسيده كه مدعيان ايمان قلبشان براى خدا نرم و آرام شود؟ يعنى تا كى قساوت قلب ، تا كى تجرى عصيان ، تا كى پشت به خدا كردن ؟ آيا وقت رو برگرداندن از گناه و رو كردن به سوى خدا نرسيده است .
فضيل بن عياض همين كه اين آيه را روى ديوار شنيد، انگار به خود او وحى شد، گويى مخاطب شخص او است ، لذا همانجا گفت : خدايا چرا چرا وقتش رسيده است و همين الان هم موقع آن است .
از ديوار پايين آمد و بعد از آن دزدى ، شراب ، قمار، و هرچه را كه احيانا به آن مبتلا بود كنار گذاشت . از همه هجرت كرد از تمام آن آلودگيها دورى گزيد، تا حدى كه برايش مقدور بود اموال مردم را به صاحبانش پس داد، حقوق الهى را ادا كرد و كوتاهى هاى گذشته را جبران نمود. تا بجايى كه بعدها يكى از بزرگان گرديد، نه فقط مرد با تقوايى شد بلكه مربى و معلمى نمونه براى ديگران گرديد.
پس او يك مهاجر است ، زيرا توانسته است از سيئات و گناهان دورى گزيند، با اين منطق همه توبه كاران دنيا مهاجرند.(154)


حكيم سبزوارى

حاج ملا هادى سبزوارى بعد از ملاصدرا مشهورترين حكماى الهى سه ، چهار قرن اخير است . حاجى سبزوارى در مال 1212 در سبزوار متولد شد. هفت ساله بود كه پدرش مرد. در ده سالگى براى تحصيل به مشهد رفت و ده سال اقامت كرد. شهرت حكماى اصفهان او را به اصفهان كشانيد. در حدود هفت سال از محضر ملا اسماعيل دربكوشكى اصفهانى استفاده كرد. سپس به مشهد مراجعت كرد و چند سالى در مشهد به تدريس ‍ پرداخت . آنگاه عازم بيت اللّه شد. در مراجعت اجباراً دو سه سالى در كرمان اقامت كرد.
در مدت اقامت كرمان براى اين كه نفس خود را تربيت كند و رياضت دهد، سعى كرد ناشناخته بماند و در همه مدت به كمك خادم مدرسه به خدمت طلاب قيام مى كرد. بعد دختر همان خادم را به زنى گرفت و رهسپار سبزوار شد. قريب چهل سال بدون آنكه حتى يك نوبت از شهر خارج شود در آن شهر توقف كرد و به كار مطالعه و تحقيق پرداخت تا عمرش به پايان رسيد.
از نظر تشكيل حوزه گرم فلسفى و جذب شاگرد از اطراف و اكناف و تربيت آنها و پراكندن آنها در بلاد مختلف بعد از حكيم نورى كسى به پايه حكيم سبزوارى نمى رسد. صيت شهرتش در همه ايران و قسمتهاى خارج ايران پيچيد. طالبان حكمت از هر سو به محضرش مى شتافتند. شهر متروك سبزوار از پرتو وجد اين حكيم عاليقدر قبله جويندگان حكمت الهى گشت و مركز يك حوزه علمى شد.
كنت گوبينو فيلسوف معروف فرانسوى كه نظر خاصش در فلسفه تاريخ معروف است ، مقارن اوج شهرت حكيم سبزوارى سه سال وزير مختار فرانسه در ايران بوده و كتابى هم به نام سه سال در ايران منتشر كرده است . او مى نويسد:
((شهرت و صيت او به قدرى عالمگير شده كه طلاب زيادى از ممالك هندوستان ، تركيه و عربستان براى استفاده از محضر او به سبزوار رو آورده و در مدرسه او مشغول تحصيل هستند.))(155)
حكيم سبزوارى فوق العاده خوش بيان و خوش تقرير بود؛ با شور و جذبه تدريس مى كرد او گذشته از مقامات علمى و حكمى از ذوق عرفانى سرشارى برخوردار بود. بعلاوه مردى با انظباط، اهل مراقبه ، متعبد، متشرع و بالاخره سالك الى اللّه بود. مجموعه اينها سبب شده بود كه شاگردان او به او تا سر حد عشق ارادت بورزند. از نظر جاذبه استاد و شاگردى حكيم سبزوارى بى مانند است . بعضى از شاگردان او بعد از او با اينكه چهل سال از او فاصله گرفته بودند، باز هم هنگام يادآورى او به هيجان مى آمدند و اشك مى ريختند.
حكيم سبزوارى به فارسى و به عربى شعر مى سروده و در اشعارش به اسرار تخلص مى كرده است هر چند در هر دو قسمت ، شعر دست پايين فراوان دارد، اما در هر دو قسمت برخى اشعار دارد كه در اوج زيبايى و كمال و شور و حال است .
حكيم سبزوارى در سال 1289 در يك حالت جذبه مانندى درگذشت . يكى از شاگردانش در تاريخ وفاتش چنين سروده است :
اسرار چو از جهان بدر شد
از فرش به عرش ناله بر شد
تاريخ وفاتش ار بجويى
گويم : ((كه نمرد، زنده تر شد))(156)


عارف ربانى ميرزا حسينقلى همدانى

بزرگترين حسنه حكيم سبزوارى ، مرحوم حكيم ربانى ، عارف كامل الهى ، فقيه نامدار، آخوند ملا حسينقلى همدانى در جزينى (قدس سره ) است . اين مرد بزرگ و بزرگوار كه فرزند يك چوپان پاك سرشت بود براى ادامه تحصيل از همدان به تهران آمد. صيت شهرت و جاذبه معنويت حكيم سبزوارى او را به سبزوار كشانيد. مدتى - كه تاريخ و مقدارش را فعلا نمى دانم - در حوزه آن حكيم شركت كرد. پس از آن به عتبات شتافت و براى تكميل علوم منقول جزء شاگردان استاد اءلمتاخرين حاج شيخ مرتضى انصارى قرار گرفت .
در همان ايام توفيق تشرف حضور آقا سيد على شوشترى را يافت و در نزد آن عارف كامل مراحل سير و سلوك را طى كرد و خود به مقامى از كمال و معرفت رسيد كه كمتر نظيرى برايش مى توان جست .
اگر همه شاگردان حوزه حكيم سبزوارى به حضور در حوزه او افتخار مى كنند حوزه حكيم به حضور چنين مردى مفتخر است .
حوزه تعليم و تربيت مرحوم آخوند ملا حسينقلى بيشتر حوزه تربيت بود تا تعليم ، حوزه انسان سازى بود. از اين حوزه مردان بزرگى برخاسته اند. از مطالعه مواضع متفرقه متاب نقباءالبشر مى توان به وسعت دايره آن پى برد.
طبق آنچه از مدارك و اسناد منتشره درباره سيد جمال الدين اسدآبادى معروف به ((افغانى )) به دست مى آيد، سيد در مدت اقامتش در نجف از محضر دو نفر بهره مند شده است : يكى شيخ انصارى و ديگر آخوند ملا حسينقلى . نظر به اينكه تصريح شده كه سيد در نجف به تحصيل علوم عقلى اشتغال داشته - بعلاوه از آثارش كم و بيش پيداست - و هم تصريح شده كه سيد از محضر اين دو نفر استفاده كرده است ، ظاهر اين است كه سيد علوم عقلى را نزد آخوند آموخته است . عليهذا سيد جمال با يك واسطه شاگرد حكيم سبزوارى است .
سيد جمال طبق مدارك موجود، در مدت اقامت در نجف با مرحوم سيد احمد كربلايى تهرانى و مرحوم سيد سعيد حبوبى از شاگردان آخوند همدانى كه به وارستگى و طى مراحل سير و سلوك معروفند رفاقت و صميميت داشته اند، و اين يكى ديگر از شگفتيهاى زندگى اين مرد خارق العاده است و بعد تازه اى به شخصيّت او مى دهد. تاكنون نديده ايم كسى متوجه اين نكته از زندگى او شده باشد.(157)


حكيم قمشه اى

آقا محمّد رضا حكيم قمشه اى . از اعاظم حكما و اساطين عرفان قرون اخير است . آقا محمّد رضا - كه شاگردان و دوستان نام او را به صورت مخفف ((آمرضا)) تلفظ مى كردند - اهل قمشه اصفهان است . در جوانى براى تحصيل به اصفهان مهاجرت كرد و از محضر ميرزا حسن نورى (158) و ملا جعفر لنگرودى (159) بهره مند شد. سالها در اصفهان عهده دار تدريس فنون حكمت بود. حدود ده سال پايان عمر خود را در تهران به سر برد و در حجره مدرسه صدر مسكن گزيد و فضلا از محضر پرفيضش استفاده كردند. پرشورترين دوره زندگانى حكيم قمشه اى ده سال آخر است .
وى مردى به تمام معنى وارسته و عارف مشرب بود؛ با خلوت و تنهايى ماءنوس بود و از جمع تا حدودى گريزان . در جوانى ثروتمند بود؛ در خشكسالى 1288 تمام ما يملك منقول و غير منقول خود را صرف نيازمندان كرد و تا پايان عمر درويشانه زيست .
حكيم قمشه اى در اوج شهرت آقا على حكيم مدرس زنوزى و ميرزا ابوالحسن جلوه به تهران آمد و با آنكه مشرب اصلى اش صدرايى بود كتب بوعلى را تدريس كرد و بازار ميرزاى جلوه را كه تخصصش در فلسفه بوعلى بود شكست به طورى كه معروف شد: ((جلوه از جلوه افتاد)).
حكيم قمشه اى هرگز جامه روستايى را از تن دور نكرد و در زى و جامه علما در نيامد.
مرحوم جهانگير خان قشقايى كه سالها شاگرد او بوده است نقل كرده كه به شوق استفاده از محضر حكيم قمشه اى به تهران رفتم . همان شب اوّل خود را به محضر او رساندم . وضع لباسهاى او علمايى نبود، به كرباس فروش هاى سده مى مانست . حاجت خود را بدو گفتم .
گفت : ميعاد من و تو فردا در خرابات ؛ خرابات محلى بود در خارج خندق (قديم ) تهران و در آنجا قهوه خانه اى بود كه درويشى آن را اداره مى كرد.
روز بعد اسفار ملاصدرا را با خود بردم . او را در خلوتگاهى ديدم كه بر حصيرى نشسته بود.
اسفار را گشودم ، او آن را از بر مى خواند. سپس به تحقيق مطلب پرداخت . مرا آنچنان به وجد آورد كه از خود بى خود شدم ، مى خواستم ديوانه شوم . حكيم قمشه اى از ذوق شعرى عالى برخوردار بود و به ((صهبا)) تخلص ‍ مى كرده است . او در سال 1306 در كنج حجره مدرسه ، در تنهايى و خلوت و سكوتى عارفانه از دنيا رفت . قضا را آن روز مصادف بود با فوت مفتى بزرگ شهر مرحوم حاج ملا على كنى و در شهر غوغايى برپا بود. دوستان و ارادتمندانش ساعتها پس از فوت او از درگذشتش آگاه شدند. آن گروه معدود، او را در سر قبر آقا به خاك سپردند.(160)
حكيم قمشه اى آنچنان مرد، كه زيست و آنچنان زيست ، كه خود در بيتى از يك غزل سروده و آرزو كرده بود:
كاخ زرين به شهان خوش كه من ديوانه
گوشه اى خواهم و ويرانه به عالم كم نيست .(161)


آبروى فقر و قناعت

ميرزا عسكرى شهيدى مشهدى ، معروف به آقا بزرگ حكيم ؛ از احفاد مرحوم ميرزا مهدى شهيد است كه هم طبقه ملا على نورى است و در طبقه بيست و هشتم (در كتاب خدمات متقابل اسلام و ايران ) از آنها ياد شد.
بيت شهيدى ، در مشهد در حدود صد و پنجاه سال بيت علم و حكمت و روحانيت بود. مرحوم آقا بزرگ فرزند و شاگرد مرحوم ميرزا مهدى شهيد است كه شاگرد مرحوم آقا محمّد بيدآبادى و شيخ حسين عاملى بوده است .
از تحصيلات مرحوم آقا بزرگ اطلاع درستى نداريم ؛ ظاهراً ابتدا شاگرد پدرش و مرحوم ملا غلامحسين شيخ ‌الاسلام و ميرزا محمّد سروقدى در مشهد بوده و بعد به تهران آمده و اندكى زمان مرحوم جلوه را درك كرده و نزد حكيم اشكورى و حكيم كرمانشاهى نيز درس خوانده است .
اين بنده در ابتداى تحصيل مقدمات عربى در مشهد (سالهاى 1352 - 1354 ه - ق ) او را كه پيرمردى سپيدموى و ساده زيست بود ديده بودم . وى فرزندى داشت به نام ميرزا مهدى كه در همه حوزه عظيم و پر رونق مشهد در آن وقت از نظر فضل و فضيلت مانند ستاره مى درخشيد؛ استاد شرح منظومه و اسفار و كفانه بود. آن وقت سنين ميان سى و چهل را طى مى كرد. آن جوان در سال 1354 در گذشت . با درگذشت اين دو نفر، پرونده روحانيت و حكمت و فلسفه در اين خاندان بسته شد.
مرحوم آقا بزرگ به وارستگى و صراحت لهجه و آزادگى و آزادمنشى شهره بود. با اينكه در نهايت فقر مى زيست ، از كسى چيزى نمى گرفت .
يكى از علماى مركز كه با او سابقه دوستى داشته است پس از اطلاع از فقر او، در تهران با مقامات بالا تماس مى گيرد و ابلاغ مقررى قابل توجهى براى او صادر مى شود. آن ابلاغ همراه نامه آن عالم مركزى به آقا بزرگ داده مى شود. مرحوم آقا بزرگ پس از اطلاع از محتوا ضمن ناراحتى فراوان از اين عمل دوست تهرانى اش ، در پشت پاكت مى نويسد: ((ما آبروى فقر و قناعت نمى بريم ...)) و پاكت را با محتوايش پس مى فرستد.


next page

fehrest page

back page