كشكول شيخ بهائى

شيخ بهائى

- ۱ -


دفتر اول
سخنان مؤلف كتاب
به نام پروردگار بخشنده مهربان
سپاس پروردگار يگانه يارى رسان را، و درود بر سرورمان محمّد(ص ) و دودمانش !
هنگامى كه گردآورى كتاب (توبره ) را به پايان رساندم كتابى كه نيكوترين و شيرين ترين مطلب از هر دست در آن گرد آمده است - و آن ، كتابى است كه در آغاز روزگار جوانى آن را تلقين و تنظيم كرده ام ، با ترتيبى كه از يارى باطن مايه گرفته است . و در آن مطالبى گنجانده ام ، كه هركسى بدان راغب است و ديدگان از آن لذت مى برند. و شامل است بر گوهرهايى از تفسير و تاءويل هاى بين و چشمه هاى اخبار و آثار نيكو و حكمت هاى تازه ، كه دل ها به نور آنها روشن مى شوند. و كلماتى جامع چون ماههاى تابان در آن روشن كرده ام ، و از بوى هاى خوش آن ، مشام جانها را معطّر ساخته ام . وارداتى در آن گنجانده ام ، كه استخوانهاى پوسيده را زندگى مى بخشد و ابيات نيكويى كه از روانى ، همچون شرابى خوشگوار در قدح ها جاى گرفته اند. و حكايات دلنشينى كه جانهاى خسته را آرامش مى بخشند. درهاى پراكنده نفيسى كه شايسته آنند، كه : با نور، و بر چهره حور نگاشته شوند.
در لابلاى سخنان گوناگون ، بحث هايى را در يافته ام و ستيزهاى گوناگونى را كه خاطر من به هنگام اشتغال به تحصيل بدانها متوجه بوده است ، در آن آورده ام . با ترتيبى شگفت انگيز و پيراستگى زيبايى كه پيش از آن ، سابقه نداشته است . پس از اين ، به مطالب كمياب و ديگرى دست يافتم ، كه طبيعت هاى سالم بدانها توجه دارند و گوشها به شنيدن آن ، علاقه بسيار از خود نشان مى دهند. سخنان نيكويى كه خاطر غمگين را شاد مى كنند و همچون گوهرها، شايسته نگهدارى اند و لطيفه هايى كه روشن تر از باده صافى اند و پر فروغ تر از روزگار جوانى . اشعارى كه گواراتر از آب زلالند و لطيف تر از سحر حلال . پندهايى كه چون بر سنگ خوانده شوند آن را از هم بپاشند و اگر بر ستارگان عرضه گردند؛ آنها را بپراكنند نكته هايى نيكوتر گل هاى سرخ گونه ها ورقت انگيزتر از شكايت عاشقان .
پس ، از خدا توفيق خواستم ، تا آن مطالب را در كتابى همانند كتاب پيشين بگنجانم و مصداق اين مثل همگانى باشم كه (كم ترك الاوّل للاخر) (چه بسا اولينى كه به پاس دومى ، رها شد.) و هنگامى كه مجالى براى ترتيب آن نيافتم ، و روزگار نيز چنين فرصتى به من نداد، آن را همانند سبدى قرار دادم ، كه در آن ، ارزان بها و گران قيمت در كنار هم قرار گيرند، يا همچون گردنبدى كه دانه هاى آن ، از هم بپاشد. و آن را (كشكول ) ناميدم ، تا با نام آن كتاب ديگرم برابرى كنم . و از آن كتاب ، در اين يكى ، چيزى نياوردم و برخى از صفحات آن را سپيد گذاشتم تا به هنگام خود، از رويدادها پر سازم تا كشكول پر نباشد، زيرا، بينوايى كه كشكول ، آلت گدايى اوست ، چون كشكولش پر شود، از خواستن روى بر تابد.
اكنون ديدگانت را در باغ هاى آن ، به گردش در آور! و ذوق خود را از نهرهاى آن سيراب كن ! و طبع خويش در باغ هاى آن ، به چرا درآور! و نورهاى حكمت و دانش را از مشرق آن ، بر گير! و دندان طمع خويش را برهم بفشار! تا مبادا در انديشه طمع ورزى بر آيى . اين كتاب ، و آن كتاب ديگر را مونس تنهايى و انيس بى همدمى و مايه آرامش خويش ساز! تا اين دو، هم صحبتان خلوت و رفيقان سفر و نديمان حضر تو باشد، زيرا كه اين دو، هم سايگان نيك و داستان سرايان عالى تبار و استادان فروتن و معلمان متواضعند، و بلكه اين دو كتاب ، دو باغند، كه گل هايش شكفته شده است و زنهاى صاحب جمالند، كه گونه هايشان دو گل سرخ به بار آورده است ، و آواز خوان هاى پرغرورى هستند كه چهره خود را پوشانده اند. پس ، آنان را از آن كه نمى خواهد، دور كن ! و اين دو را جز به آن كه طالب است عرضه مدار!
كسى كه دانشى را در اختيار نادانان بگذارد، آن دانش را تباه كرده است و آن كه شايستگان را از دانش باز دارد، به آنها ستم كرده است .
تفسير آياتى از قرآن كريم
بيان مفسران ، در (اياك نعبد و اياك نستعين )
در اين كه آيه شريفه (اياك نعبد و اياك نستعين ) متكلم به (نون جمع ) است و نمازگزار، در مقام فروتنى و شكستگى ، چند وجه آورده اند، و نيكوترين آنها، اينست كه : (امام رازى ) در (تفسير كبير) آورده است . و خلاصه آن ، چنين است كه : در شريعت مطهر (اسلام ) كسى كه چند جنس گوناگون را در يك معامله بفروشد، و برخى از آنها معيوب باشد، مشترى مى تواند، يا همه آنها را بخرد، و يا همه آنها را پس بدهد. اما اختيار ندارد كه معيوب ها را پس بدهد و بى عيبها را بردارد و در اين مورد، چون نمازگزارى بيند كه عبادت او معيوب و ناقض است ، آن را به تنهايى به پيشگاه پروردگار عرضه نمى كند، بلكه آن را به انضمام عبادت همه عبادت كنندگان : از انبيا و اوليا و نيكان ضمن يك معامله عرضه مى دارد. بدان اميد، كه عبادت او در اين ضمن پذيرفته شود. زيرا كه تمامى آن عبادات ها رد نمى شود. زيرا، هرگاه ، برخى پذيرفته شوند، برخى پذيرفته نشوند. پذيرفتن سالم و نپذيرفتن معيوب ، تبعيض در يك صفقه (عقد ربيع ) است و اين ، موردى است كه پروردگار، بندگان خويش را از آن ، باز داشته است . پس ، چگونه شايسته كرم پروردگارى اوست ؟ او راهى جز پذيرش همه در پيش نيست و مراد حاصل است .
سخن عارفان و پارسايان
يكى از اصحاب حال ، روزى به يارانش مى گفت : اگر به ورود به بهشت و گزاردن دو ركعت نماز مخير مى شدم ، گزاردن دو ركعت نماز را بر مى گزيدم او را گفتند: چگونه ؟ گفت : زيرا كه در بهشت به حظ خود مشغول خواهم شد و در گزاردن دو ركعت نماز، به حق پرورگار خويش .
حكاياتى از عارفان و بزرگان علم و دين
در احياء آمده است كه : عارفى شبلى را به خواب ديد و او را پرسيد كه : خداوند با تو چه كرد؟ گفت : با من ستيزه كرد؛ تا نوميد شدم . پس چون نوميديم را ديد، مرا در رحمت خود فرو برد.
حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى
كسى ، صاحب كمالى را در خواب ديد، و از حالش پرسيد. و او خواند: به حساب ما رسيدند. پس آنگاه ، منت گذاردند و ما را آزاد ساختند. آرى ، شيوه شهر ياران با بندگان خود چنين است ، كه با آنان مدارا كنند.
عبدالملك بن مروان به هنگام مرگ ، از كاخش ، گازرى را كه لباس هاى شسته شده را به زمين مى زد، نگاه كرد و گفت : اى كاش من لباسشو بودم ! و عهده دار خلافت نشده بودم ! پس سخنش به (ابو حازم ) رسيد و در پاسخ گفت : سپاس پروردگار را كه آنان را در مرتبه اى قرار داد كه چون مرگشان فرا رسيد، آرزوى آن كنند كه در مقامى باشند كه ما، در آنيم و چون مرگ ما فرا رسد، آرزو نكنيم كه در مقام آنان باشيم .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
معاذ بن جبل گفت : پيامبر را گفتم : مرا به كارى آگاه كن كه به بهشتم برد! و از آتش دوزخ دور دارد. رسول (ص ) گفت : از كار بزرگى سؤ ال كردى . اما بر كسى كه آن را انجام دهد دشوار نيست . خدا را بندگى كن ! و هيچ چيز را انباز او قرار مده ! و نماز به پا دار! و زكاة بده ! و در ماه رمضان روزه بگير و حج خانه خدا را به جاى آر! پس آنگاه گفت : خواهى ترا به درهاى خير هدايت كنم ؟ گفتم : آرى اى فرستاده خداوند! گفت : روزه همچمون سپرى است و صدقه آتش خطاكارى ها را خاموش مى كند. همچنانكه آب ، آتش ‍ را فرو مى نشاند. نماز انسان در دل شب ، شعار نيكوكارانست . سپس اين آيه را برخواند: (تتجافى جنوبهم عن المضاجع ...) سپس گفت : خواهى تو را به اساس هر كار و ستون استوار و نقطه اوج آن آگاه كنم ؟ گفتم : آرى اى فرستاده پروردگار! گفت : پايه آن اسلام است و ستون استوار آن نماز و نقطه اوج آن جهاد در راه خدا است سپس گفت : خواهى تو را به اساس ‍ كلى آن را آگاه كنم گفتم آرى اى فرستاده خدا گفت : اين را در اختيار خود بگير و به زبانش اشاره كرد. گفتم : آيا ما را به آنچه گوييم باز خواست كنند؟ گفت : اى معاذ! مادرت به عزايت بنشيد! جز اينست كه مردمى كه به رو، يا دماغ در آتش افتد، درو شده زبانهاى خود بوده اند.
حكاياتى از عارفان و بزرگان علم و دين
زاهدى گفته است : نماز سى ساله خود را كه در صف نخست نمازگزاران ، به جا آورده بودم ، به ناچار، به قضا برگرداندم . از آن روى ، كه روزى به سببى درنگ كردم و در صف نخست ، جايى نيافتم . پس در صف دوم ايستادم . اما خود را بدين سبب ، از ديگران شرمسار ديدم ، و پيشى گرفتم و به صف نخست آمدم و از آنگاه دانستم كه همه نمازهايم ، آلوده به ريا و آگنده از لذت توجه مردم به من بوده است و اين كه ببينند كه من ، از پيشگامان كارهاى نيك بوده ام .
سخن حكيمان و دانشمندان و مشاهير و...
بزرگى گفته است : (عزلت ) بدون (عين ) علم ، (زلت ) (يعنى لغزش ) است و بدون (زاء) زهد، علت (يعنى بيمارى ) است .
از سخنان بزرگمهر: دشمنان با من دشمنى كردند. اما، دشمنى را دشمن تر از نفس خود نديدم .
و نيز گفته است : با دلاوران و درندگان ستيزيدم و هيچ يك از آنها چون دوست بد بر من چيره نشدند.
و نيز گفته است : از همه گونه غذاهاى لذيد خوردم و با زنان زيبا روى همبستر شدم و هيچيك را لذيذتر از تندرستى نيافتم .
و نيز گفته است : صبر زرد را خوردم و شربت تلخ را آشاميدم . اما هيچيك را تلخ ‌تر از نيازمندى نيافتم .
و نيز گفته است : با همانندان خود كشتى گرفتم و با دلاوران پيكار كردم . اما هيچيك از آنها، چون زن بد زبان ، بر من پيروز نشد.
و نيز گفته است : تيرها و سنگها به سوى من رها شد و هيچيك را سخت تر از سخن بدى كه از دهان بستانكار بيرون آيد، نيافتم .
و نيز گفته است : از مال اندوخته هاى خود صدقه ها دادم و هيچ صدقه اى را سودمندتر از رهبرى يك گمراه به راه راست نيافتم .
و نيز گفته است : از نزديكى به پادشاهان و بخشش هاى آنان شادمان شدم اما، هيچ چيز برايم نيكوتر از رهايى از آنها نبود.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
يكى از عيدهاى هنديان : در نقطه اى دور در ديار هند، بر پا داشتن عيدى متداول است ، كه در آغاز هر سال ، همه مردم شهر از پير و جوان و كوچك و بزرگ از شهر بيرون مى آيند به جايى كه در آن ، سنگ بزرگى نسب شده است . سپس ، كسى از سوى پادشاه ، فرياد بر مى دارد، كه : تنها، كسى مى تواند بر اين سنگ بر آيد، كه در عيد پيشين حضور داشته است . و چه بسا كه پير مردى بى توان ، كه نيروى بينايى را از دست داده است و پير زنى زشترو، كه او نيز از فرتوتى ، بر پا استوار نمى ماند، بر آن سنگ بالا مى روند و يا يكى از آن دو. و گاه ، كسى كه عيد پيشين را ديده باشد، زنده نمانده است .
پس ، آن كه بر سنگ بالا مى رود، با همه توان خود، فرياد بر مى دارد، كه : من در عيد پيشين حاضر بودم و در آن روزها كودكى بيش نبودم و پادشاهى ما را فلان كس داشت و وزيرش فلان كس بود و قاضى ما فلان كس بود. سپس ، به توصيف مردم آن روزگار مى پردازد كه چگونه مرگ ، آنان را فرسوده است و در كام بلا نابود شده و اينك ! در زير خاكها خفته اند. سپس ‍ خطيب آنان ، بر پا مى ايستد و به پند دادن مردم مى پردازد و مرگ را بر آنان يادآور مى شود و فريب دنيا را و بازى هاى آن را به دوستداران دنيا مى گويد و در آن روز، بسيار مى گريند و ياد مرگ مى كنند و بر گناهانى كه از آنان سر زده است پشيمانى مى خورد. و از غلفت بر گذران عمر، دريغ مى ورزند، و توبه مى كنند و صدقات مى دهند و به جبران گذشته مى پردازد
و نيز از رسم هاى ايشانست ، كه چون پادشاهى از آنان بميرد، او را كفن مى پوشانند و بر باركش مى نهند، در حاليكه گيسوانش بر زمين كشيده مى شود، و به دنبال آن ، پير زنى است ، كه جاروبى به دست دارد، و خاك را از موهايش مى زدايد و مى گوييد: اى غافلان ! پند گيريد! و اى كم انديشان ! و فريب خوردگان ! دامن كوشش به كمر زنيد! اين ، فلان كس است . پادشاه شما بنگريد! كه پس از آن همه عزت و جلال ، دنيا او را به كجا كشانده است ! و پيوسته اين چنين به دنبال او فرياد مى زند، تا كوچه هاى تنگ شهر را بگذرند و سپس او را در گورش مى نهند و اين شيوه آنانست كه پس از مرگ هر پادشاهى چنين كنند.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
سخن يكى از بزرگان : چون نفس تو از فرمانبرى تو سر باز زد، در آن چه مى خواهيد، او را فرمانبرى مكن !
شعر فارسى
مولوى مى گويد:
جان زهجر عرش ، اندر فاقه اى
تن زعشق خاربن ، چون ناقه اى
جان ، گشايد سوى بالا بال ها
تن ، زده اندر زمين چنگال ها
اين دو همره ، يكديگر را راهزن
گمره آن جان كاو فروماند زتن
همچو مجنوند و چون ناقه اش يقين
مى كشد آن پيش و اين وا پس به كين
ميل مجنون ، پيش آن ليلى روان
ميل ناقه پس پى كره دوان
يك دم از مجنون خود غافل شدى
ناقه گرديدى و واپس آمدى
گفت : اى ناقه ، چون هر دو عاشقيم
ما دو ضد، بس همره نالايقيم
تا تو باشى با من اى مرده ى وطن
بس ز ليلى دور ماند جان من
روزگارم رفته زين گون حال ها
همچو تيغه قوم موسى ، سال ها
راه نزديك و بماندم سخت دير
سير گشتم زين سوارى ، سير،سير
سرنگون خود را ز اشتر درفكند
گفت : سوزيدم زغم تا چند؟!چند؟!
آنچنان افكند خود را سوى پست
كز فتادن از قضا پايش شكست
پاى خود بر بست و گفتا: گوهر شوم
در خم چوگانش غلتان مى روم
زين كند نفرين حكيم خوش دهن
بر سوارى كاو فرونايد زتن
عشق مولا كى كم از ليلا بود؟
گوى گشتن بهر او اولى بود
گوى شو! مى گرد بر پهلوى صدق !
غلت غلتان در خم چوگان عشق
لنگ و لوك و خفته شكل و بى ادب
سوى او مى غنج و او را مى طلب
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
تنى از ابدال گفته است كه : در بلاد مغرب ، گذرم به پزشكى افتاد، كه بيمارانى ، نزد او بودند. و براى آنان شيوه درمانشان مى گفت . پس ، پيش ‍ رفتم و گفتم : - خدا بر تو ببخشايد بيمارى مرا درمان كن ! ساعتى در چهره من نگريست و گفت : ريشه هاى فقر و برگ صبر و هليله فروتنى را بگير! و در ظرف يقين جمع كن ! و آب خوف بر آن ريز! و آتش اندوه در زير آن بيفروز! سپس آن را در صافى مراقبه بپالاى ! و در جام خرسندى ريز! و با شراب توكل بياميز و با دست صدق آن را بخور و با كاسه استغفار آن را بياشام و سپس ، با آب پرهيزگارى دهان خود را شستشو ده ! و از حرص بپرهيز! پس ، اميد كه پروردگار، تو را شفا دهد.
ترجمه اشعار عربى
تهامى گويد:
در زندگى ، با فريب ، به رقابت برمى خيزيم . همانا كه نهايت بى نيازى دنيا، بازگشت به نيازمنديست . در دنيا، همچون به كشتى نشته اى هستيم ، كه گمان مى بريم كه باز ايستاده ايم . اما روزگار درنگمان نمى دهد
حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى
پارسايى گفت : روزى به يكى از گورستان ها رفتم و بهلول را ديدم . و او را گفتم : اينجا چه مى كنى ؟ گفت : با گروهى همنشينى دارم ، گفت : كه مرا نمى آزارند، و اگر از ياد آخرت باز مانم ، آگاهم كنند و اگر پنهان شوم ، از من پنهان نشوند.
گفته اند: ديوانه اى از گورستانى مى آمد. او را پرسيدند: از كجا مى آيى ؟ گفت : از اين قافله اى كه فرود آمده است . گفتند به آنان چه گفتى ؟ گفت : پرسيدم . كى كوچ خواهيد كرد؟ گفتند: هنگامى كه شما نيز بياييد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
صاحب كمالى مى گفت : آنگاه كه شب روى مى كند، شادمان مى شود. و مى گويد: با پرودگار خود خلوت مى كنم و هنگامى كه صبح فرا مى رسد، به وحشت مى افتم از زشتى ديدار آنان كه مرا از پروردگارم باز مى دارند.
شعر فارسى
مولوى مى گويد:
عقل جز وى ، عقل را بد نام كرد
كام دنيا مرد را ناكام كرد
چون ملايك گوى : لاعلم لنا
تا بگيرد دست تو علمتنا
دل زدانش ها بشستند اين فريق
زان كه اين دانش نداند اين طريق
دانشى بايد كه اصلش زان سرست
زان كه هر فرعى به اصلش رهبرست
پس ، چرا علمى بياموزى به مرد
كش ببايد سينه را زان پاك كرد؟
گر در اين مكتب ندانى او هجى
همچو احمد پرى از نور حجى
گر نباشى نامدار اندر بلاد
گم نيى و الله اعلم بالعباد
حكاياتى از عارفان و بزرگان علم و دين
هرم بن حيان گفت : به نزد اويس قرنى رفتم . پس ، مرا گفت : براى چه اينجا آمدى ؟ گفتم : آمده ام تا با تو انس گيرم . اويس گفت : كسى را نمى شناسم كه خدايش را بشناسد و به ديگرى انس گيرد.
شعر فارسى
از شيخ عطار (537 - 627 هجرى )
گم شد از بغداد شبلى چندگاه
كس به سوى او كجا مى برد راه ؟
باز جستندش رهر موضع بسى
در مخنث خانه اى ديدش كسى
در ميان آن گروه بى ادب
چشم تر بنشسته بود و خشك لب
سائلى گفت : اى بزرگ راز جوى ؟
اين چه جاى تست ؟ آخر بازگوى !
گفت : اين قومند چون تر دامنان
در ره دنيا نه مردان ، نه زنان
من چو ايشانم ، ولى در راه دين
نه زنم ، نه مرد در اين ، آه ازين !
گم شدم در ناجوانمرى خويش
شرم مى دارم من از مردى خويش
هر كه جان خويش را آگاه كرد
ريش خود دستار خوان راه كرد
همچو مردان ، ذل خود كرد اختيار
كرد بر افتادگان عزت نثار
گر تو بيش آيى ز مورى در نظر
خويشتن را، از بتى باشى بتر
مدح و ذمت گر تفاوت مى كند
بتگرى باشى كه او بت مى كند
گر تو حق بنده اى ، بتگر، مباش !
ورتو مرد ايزدى ، آزر مباش !
نيست ممكن در ميان خاص و عام
از مقام بندگى برتر مقام
بندگى كن ! بيش از اين دعوا مجوى !
مرد حق شو! عزت از عزى مجوى !
چون تو را صد بت بود در زير دلق
چون نمايى خويش را صوفى به خلق ؟
اى مخنث ! جامعه مردان مدار!
خويش را زين بيش سرگردان مدار
سخن عارفان و پارسايان
ابو ربيع زاهد، داوود طايى را گفت : مرا پندى ده ! گفت : از دنيا روزه گير! و افطارت را براى آخرت بگذار و از مردم چنان بگريز! كه از شير مى گريزى .
صاحب حالى گفته است : اكنون ، روزگار خاموشى ست و هنگام گوشه گيرى ، و بايد با ياد خداوند هميشه جاويد بسر برد.
فضيل گفت : هر گاه كسى بر من بگذرد و مرا سلام نكند، من سپاسگزار اويم ، زيرا، سلام ، خود نوعى از منت است .
حكاياتى از عارفان و بزرگان علم و دين
ابو سليمان دارانى گفت : ربيع بن خيثم بر در خانه اش نشسته بود، كه سنگى به صورتش خورد و آن را خون آلوده كرد. ربيع ، خون از چهره خود پاك مى كرد و گفت اى ربيع ! نيك پندى در كار تو شد... سپس بر خاست و به درون خانه رفت و بيرون نيامد، تا آنگاه كه جنازه اش بيرون آوردند.
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفت : با مردم كمتر آميزش كن ! چه ، ندانى كه احوالت به رستاخيز، چگونه است . تا اگر گناهكار باشى ، شناسندگان تو كمتر باشد.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
رباب - دختر امرى ء القيس - يكى از همسران امام حسين (ع ) بود و در نبرد كربلاء با او همراه بود و حضرت سكينه از او متولد شد. چون ، پس از رويداد كربلاء، به مدينه بازگشت . بزرگان قريش ، از وى خواستگارى كردند و او نپذيرفت ، و گفت : پس از پيامبر خدا، براى من همسرى نيست و همواره در جايى بى سر پناه مى زيست ، تا درگذشت .
شعر فارسى
ابن جوزى در (معراج ) گفته است .
راه زاندازه برون رفته اى
پى نتوان برد كه چون رفته اى
عقل در اين واقعه حاشا كند
عشق نه حاشا، كه تماشا كند
حكاياتى از عارفان و بزرگان علم و دين
ابراهيم پسر ادهم بوستان بانى مى كرد. روزى مردى سپاهى به نزد او آمد و ميوه خواست . اما ابراهيم از دادن آن خوددارى كرد. پس سپاهى با تازيانه به سرش نواخت . ابراهيم ، سرش را نزديك تر آورد، و گفت سرى را كه همواره به نافرمانى خدا برداشته مى شده است ، بزن ! مرد سپاهى او را شناخت و به عذر خواهى در ايستاد آنگاه ، ابراهيم ، او را گفت : سرى را كه شايسته عذر خواستن بود، در بلخ رها كردم .
مردى (سهل ) (بن عبدالله شوشترى ؟) را گفت : خواهم كه در مصاحبت تو باشم . سهل گفت : چون يكى از ما دو تن بميرد، آن ديگرى با كه همنشين خواهد بود؟ پس ، هم اكنون ، با او باشد.
فضيل را گفتند: فرزندت گويد: دوست دارم در جايى باشم كه مردم را ببينم و مردم مرا نبينند. فضيل گريست و گفت : اى واى بر فرزندم ! چرا سخنش را تمام نكرد؟ كه : (نه آنها را ببينم و نه مرا ببينند.)
تفسير آياتى از قرآن كريم
(ملاعبدالرزاق ) عارف كاشى پيرامون آيه (لن تنالوا البر حتى تنفقوا مماتحبون ) گفت : هر عملى كه صاحبش را به خدا نزديك كندن (نيكى ) است و نزديكى به خدا حاصل نمى شود، مگر به دورى جستن از آن چه كه جز خداست . پس ، كسى كه چيزى را دوست دارد، به همان اندازه از خدا محروم شده است و اين شرك خفى است . به سبب تعلق محبتش به غير خدا. چنان كه پروردگار گفت : (من الناس من يتخذ من دون الله اندادا يحبونهم كحب الله ) (يعنى : برخى از مردم براى خدا انبازانى قرار مى دهند و آن را آنچنان دوست مى دارند، كه خدا را دوست مى دارند) و (بدينسان ) خود را بدان محبت مخصوص گردانيده و به سه وجه از خداوند دور شده است . پس اگر آن محبوب را ويژه خدا كند و تصدقش كند و آن را از دست دهد، دورى از بين مى رود و نزديكى حاصل مى شود و اگر جز اين كند، حتى اگر غير از آنچه دوست داشته است ، دو چندان صدقه كند، به نيكى نايل نخواهند شد. زيرا، خدا از شيوه انفاق او آگاهست . هر چند كه ديگران آگاه نيستند.
فرازهايى از كتب آسمانى
(غزالى ) در كتاب احياء (العلوم الدين ) در بيان گوشه نشينى و بهره هاى آن ، گويد: فايده ششم ، خلاصى از مشاهده بيماران و نادانان و تحمل خلق و خوى آنان است . و همانا كه ديدن بيمار، موجب كورى كوچك است .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اعمش را گفتند: چرا چشم تو كور است ؟ گفت : از نگريستن به بيماران . و حكايت كرد كه وقتى ابوحنيفه به نزد او آمد و وى را گفت : در خبر آمده است كه هرگاه خداوند چشمان كسى را از او بگيرد، چيزى بهتر از آن دو به او مى بخشد. اكنون عوض خيرى كه خداوند به تو داده است ، كو؟ اعمش ، به شوخى گفت : بهره بهتر، آنست كه بيماران را نمى بينم و تو از آنهايى . سراينده چه نيكو گفته است !:
به تنهائيم خو گرفته ام و خانه نشينم . چه انس پاكيزه اى ! و چه صفاى سرورى ! روزگار مرا ادب كرد و نا خرسند نيستم . زيرا كه بيهوده نمى گويم و نمى شنوم . و تا زنده ام ، از كسى نمى پرسم كه سپاه حركت كرد؟ يا امير بر نشست ؟
ترجمه اشعار عربى
از ابوالفتح بستى :
آيا نمى بينى كه آدميزاد در سراسر زندگى اش گرفتار بيچارگيست ، كه هيچگاه اميد درمان ندارد؟ اسير رنجست ، همچنان كه كرم ابريشم ، همواره ، مى تند و سر انجام با اندوه ، در ميان بافته هاى خود هلاك مى شود.
سخن عارفان و پارسايان
زاهدى گفت : آخرت را سرمايه خويش ساز! پس ، آن چه از دنيا به تو بهره شود، سود توست .
از سخنان محمد بن حنيفه كه - خدا از او خوشنود باد!-: آن كه ارجمندى خويش در يابد، دنيا به نزد او ناچيز است .
كسى گفته است : اى آدمى زاد! روزگار تو اندك است ، و هر روز كه بگذرد بخشى از زندگى تو رفته است .
حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى
ماءمون ، به يكى از كارگزارانش كه از او شكايت شده بود، نوشت : با آنان كه بر ايشان گمارده شده اى ، به دادگرى رفتار كن ! و گرنه آن كه تو را گمارده است ، با تو به دادگرى رفتار خواهد كرد.
سخن بزرگان
از يكى از بزرگان : در شگفتم از كسى كه پرورگارش را مى شناسد و يك چشم به هم زدن ، ياد او را فراموش مى كند.
بزرگمهر گفته است : داناترين مردم به دگرگونى هاى روزگار كسى ست ، كه از پيش آمدهاى آن كمتر به شگفت مى آيد.
سخن عارفان و پارسايان
يكى از صوفيان گفته است : اگر مرا گويند: چه چيز براى تو شگفت انگيزتر است ؟ گويم : دلى كه خداشناس باشد و سركشى ورزد
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
پيامبر (ص ) گفت : بنده از پرهيزگاران به شمار نمى آيد، مگر آن كه آن چه را كه براى او سودمند نيست ، رها كند.
اميرالمؤمنين على (ع ) گفت : براى دلهاى مؤمنان چيزى را زيانبخش تر از صداى گام هاى (مريدانى ) كه از پشت سر آنان مى آيد، نمى بينم .
حكايات
دانشمندى به ديدار پارسايى رفت ، و از يكى از دوستانش سخنى به ميان آورد. پارسا، او را گفت : از اين ديدار زيانكار شدى . و سه جنايت ورزيدى : كينه مرا به دوستى تيز كردى ، دل آسوده مرا نگران داشتى و خويش را نيز متهم كردى .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
عبدالله بن زراره از امام صادق (ع ) كرد كه گفت : پرورگار براى هر مؤمنى از ايمانش همدمى نهاده است ، كه به او آرام مى گيرد، كه حتى اگر بر فراز كوهى باشد، از تنهايى وحشت نمى كند.
تفسير آياتى از قرآن كريم
پروردگار بر يكى از پيامبرانش وحى كرد، كه : اگر ديدار مرا در بهشت خواهى ، در دنيا، غريب وار باش ! تنها باش ! اندوهگين باش ! و همچون پرنده اى تنها، كه در ديارى خالى از آب و گياه به پرواز مى آيد و از ميوه هاى درختان مى خورد و چون شبانگاه به لانه خود باز گردد، جز من همدمى ندارد و از مردم وحشت مى كند.
در توراة آمده است : آن كه ستم مى كند، خانه اش ويران مى شود. و در قرآن كريم آمده است :
(فتلك بيوتهم خاوية بما ظلموا) (يعنى اينست خانه هاى بى صاحب ايشان كه چون ستم كردند، ويران شد)
شعر فارسى
از مثنوى مولوى :
گر سعيدى از مناره اوفتد
بادش اندر جامعه افتاد و رهيد
چون نصيبت نيست آن بخت حسن
تو چرا بر باد دادى خويشتن ؟
سرنگون افتادگان زير منار
مى نگر تو صد هزار اندر هزار
شعر فارسى
عطار در منطق الطير گفته است :
چون جدا افتاده يوسف از پدر
گشت يعقوب از فراقش بى بصر
نام يوسف ماند دايم بر زبانش
موج مى زد جوى خون از ديدگانش
جبرئيل آمد كه : هرگز گر دگر
بر زبان تو كند يوسف گذر
از ميان انبياء و مرسلين
محو گردانيم نامت بعد از اين
چون در آمد امرش از حق آن زمان
گشت محوش نام يوسف از زبان
ديد يوسف را شبى در خواب پيش
خواست تا او را بخواند پيش خويش
يادش آمد زان چه حق فرموده بود
تن زده آن سرگشته فرسوده زود
ليك ، از بى طاقتى آن جان پاك
بر كشيد آهى نهايت دردناك
چون زخواب خويش بجنبيد او ز جاى
جبرئيل آمد، كه : مى گويد خداى
گر نراندى نام يوسف بر زبان
ليك ، آهى بركشيدى آن زمان
در ميان آه تو دانم كه بود
در حقيقت توبه بشكستى ، چه سود؟
عقل را زين كار سودا مى كند
عشقبازى بين چه با ما مى كند!
ترجمه اشعار عربى
ابو العتاهيه گفت :
در سايه كاخ ‌هاى بلند، بدان گونه كه آن را سلامتى مى دانى ، زيست كن ! و صبحگاهان و شامگاهان ، آن چه را كه مى خواهى ، برايت بياورند. اما به هنگام مرگ كه نفس هاى تو، به تنگنا مى افتد، به يقين مى دانى كه در اسارت فريب بوده اى .
ترجمه اشعار عربى
عاصمى گفت :
در آرامش باش ! كه در دنيا، كريمى نيست كه كوچك و بزرگى به او پناه برند. سر منزل بزرگى ، همدمى ندارد و سرآمدان را ياورى نيست .
ترجمه اشعار عربى
شريف رضى گفت :
بر سر زمين آنها ايستادم ، كه به دست بلا ويران شده بود. گريستم تا اين كه مركب به فرياد آمد و همراهان در نكوهش من به فرياد آمدند. نگاه برگرداندم و از آنگاه كه چشم از ويرانه ها برداشتم ، دل مشغول شد.
ترجمه اشعار عربى
از ابن بسام :
بر سرزنش كسانى صبر كردم ، كه اگر تو را نمى ديدند، سخنى نمى گفتند. و در راه تو، با كسانى نرمى كردم ، كه نرمشى ندارد. اگر تو نبودى ، نمى دانستم كه : اينان ، هستند. بر اين روزگار باد آنچه شايسته اوست ! چه بسيار حقوق پا بر جاى تو را كه تباه كرده است ! اگر به راستى ، روزگار، انصاف مى داشت . تو را بلندى مى داد و نعل كفش تو را از زر مى ساخت .
ترجمه اشعار عربى
ديگرى گفته است : اى ديده ! تويى كه مرا به محبت او را دچار كردى . تازگى گونه اش ترا فريب داد و سختى دلش را از ياد بردى .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
افلاطون گفت :
عشق نيرويى است كه از وسوسه هاى آز و صورت هاى خيالى هيكل طبيعى در انسان زاييده مى شود. در دلاور ايجاد ايجاد ترس مى كند و در ترسو دلاورى مى آفريند و هر كسى را به صفتى به ضد آنچه هست ، متصف مى دارد.
يكى از حكيمان گفته است : زيبايى ، مغناطيس روحانى است ، كه دلربائيش به خاصيتش باز بسته است .
ديگرى گفته است : عشق ، اشتياقى ست كه پروردگار، به موجودات زنده مى بخشد، تا با آن ، ممكن سازند، آن چه را كه براى ديگرى ناممكن است .
حكايات تاريخى ، پادشاهان و خلفاى اسلامى
صاحب كتاب (اغانى ) گفته است كه (علويه مجنون ) روزى كف زنان و پايكوبان ، به مجلس ماءمون در آمد و اين دو بيت مى خواند:
آنكس را دوست نمى دانم كه اگر بااو جفانكنم از من نرنجد. كه مشتاق سايه آن يارم كه اگر بر او كدورت ورزم ، همچنان با من يار باشد.
ماءمون و حاضران و خنياگران شنيدند و آن را در نيافتند. اما ماءمون را خوش آمد و گفت : اى علويه ! نزديك تر آى ! و باز گوى ! و او هفت بار باز گفت . پس ماءمون گفت : اى علويه ! اين خلافت بستان ! و چنين دوستى ، مراده !
حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى
ابونواس گفت : به ويرانه اى درآمدم و مشكى پر از آب ديدم كه بر ديوارى نهاده بود. چون به ميانه ويرانه رسيدم ، مردى نصرانى ديدم كه سقا بر او خفته بود. سقا چون مرا ديد، بر پاى خاست و نصرانى بى هيچ شرمسارى ، بند شلوار خويش بست و مرا گفت : اى ابونواس ! در چنين حالتى از سرزنش كردن بپرهيز! چه ، تو او را به دوام در اين كار بر مى انگيزى . ابونواس گفته است : من مضمون اين مصراع شعرم كه مى گويد: (دع عنك لومى ! فان اللوم اغراء) (از سرزنش كردن من خوددارى كن ! كه سرزنش تو مرا بر مى انگيزد) را از او گرفتم .
حكايات تاريخى ، پادشاهان و خلفاى اسلامى
عمرو بن سعيد گفت : شبى در پاسدارخانه دربار ماءمون ، نوبت پاسدارى با من بود، كه با چهار هزار تن ديگر پاس مى داشتيم . در آن هنگام ، ماءمون را ديدم كه با غلام بچگان و زنان مزاح گو بيرون مى آيد. امّا مرا نشناخت و گفت : تو كه اى ؟ و من گفتم : عمروام ! - خدا به تو عمر دهد - فرزند سعيدم !- خدا تو را سعادتمندان سازد- نوه مسلم ام !- خدا تو را سلامت بدارد- پس گفت : از شب هنگام تاكنون تو دربار ما را پاس داشته اى . گفتم : نگهدارنده خداست يا اميرالمؤمنين ! و او بهترين نگهدارنده و نيك ترين بخشندگانست . ماءمون از سخن من لبخند زد و گفت :
رفيق روز نبرد تو، كسى ست كه در ميدان نبرد تو را يارى مى كند و به پاس ‍ سود تو، زيان مى بيند و گزندهاى روزگار را از تو دور مى سازد و براى خاطر جمعى تو، خود را پريشان مى دارد. آنگاه گفت : اى غلام ! چهار صد (درهم ) به او بده ! گرفتم و باز گشتم .
ماءمون از (يحيى بن اكثم ) از عشق پرسيد. يحيى گفت : رويدادهايى است كه آدمى را سرگشته مى دارد و تن را مى آزارد. (ثمانه ) كه در حضور داشت ، گفت : اى يحيى ! تو ساكت باش ! كه بايد يا از (طلاق ) بگويى ، يا محرمى كه در حال احرام شكار كرده است . ماءمون گفت : اى ثمانه تو از عشق بگو! ثمانه گفت : عشق همنشينى است كه ديگرى را باز مى دارد. دوستى چيره است و فرمان هايش جارى ست . تن و روان را در اختيار مى گيرد و دل خاطر را در تصرف دارد. عقل را زير فرمان خويش ‍ دارد. چنان كه اختيار خود را به او سپرده و از هر گونه تصرفى منع شده است . ماءمون او را آفرين گفت و هزار دينار بخشيد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
در كتاب (حيوة ) از گفته ابن اثير(در كتاب الكامل ) نقل شده است ، كه در رويدادهاى سال 623 گفته است كه : ما همسايه اى داشتيم كه در دخترى (صفيه ) نام داشت و چون به پانزده سالگى رسيد، او را آلت مردى بر آمد و ريش دميد.
مؤ لف گويد: نظير اين رويداد، مطابى ست حمدالله مستوفى در كتاب (نزهة القلوب ) آورده است . كه يكى از مورخان نوشته است كه دخترى از مردم (قمشه )- از شهرهاى اسفهان - ازدواج كرد. اما، در نخستين شب زناشويى ، خارشى در مادگيش روى داد و از آنجا آلت مردى و دو بيضه ظاهر شد و مرد شد. و اين رويداد به روزگار خدابنده - الجالتو - بوده است .
شعر فارسى
مولوى (604- 672) فرمايد:
مؤمنان بيحد، ولى ايمان يكى
جسمشان معدود، ليكن جان يكى
جان گرگان و سگان از هم جداست
متحد، جان هاى شيران خداست
همچون آن يك نور خورشيد سما
صد بود نسبت به صحن خانه ها
ليك ، يك باشد همه انوارشان
چون كه برگيرى تو ديوار از ميان
چون نماند خانه ها را قاعده
مؤمنان باشد نفس واحده
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير
يكى از بزرگان گفته است :
همه كتاب ها، در خواننده ، سستى ، يا دلتنگى مى آفرينند، جز اين كتاب كه در آن تازه هايى است كه تا روز رستاخيز، دلتنگى نمى آورد.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
محقق زركشى ، در شرح بر(تلخيص المفتاح ) كه آن را(مجلى الافراح ) ناميده است ، و آن ، كتابى ست پر حجم تر از مطول ، و من ، آن را در سال 992 در قدس خوانده ام ، مى نويسد كه (بدان ! كه (الف و لام ) كه در (الحمد)، گفته شده است ، از براى (استغراق ) است و به قولى (تعريف جنس ) است . و به اعتقاد زمخشرى براى (تعريف جنس ) است ، و به استغراق . و برخى گفته اند كه اين يك نظر (اعتزالى ) است . و ممكن است بدين سان توجيه شود كه آنچه در قرائت (حمد) خواسته شده ، (انشاء حمد است ) و نه (اخبار حمد) به همين سبب ، (استغراق ) درست نيست . زيرا، از بنده بر نمى آيد كه همه مراتب حمد را انشا كند. به خلاف جنس ، كه چنين نيست .
در كتاب مزبور، در بحث از (لف و نشر)آمده است كه زمخشرى ، به مناسب آيه بيست و سوم از سوره روم كه مى فرمايد (و من آياته منامكم بالليل و النهار و ابتغاؤ كم من فضله بالليل و النهار) (يعنى و از نشانه هاى پروردگاراين است كه مى خوابيد و از فضل او روزى طلب مى كنيد) مى گويد: اين ، از مبحث (لف ) است بدين ترتيب كه : (من آياته منامكم و ابتغاؤ كم من فضله بالليل و النهار). بين دو قرينه اولى و دومى ، فاصله آورده است زيرا دو قرينه دوم ، مفهوم زمانى دارند. و زمان و زمانى شى ء واحدند و لف و نشر اتحاد هر دو را ثابت مى كند و جايزست كه بگوئيم (منامكم فى اليل و النهار و ابتغاؤ كم فى الليل و النهار). زركشى ، سپس ‍ مى گويد كه سخن زمخشرى ، از نظر قوانين ادبى درست نيست . زيرا، مستلزم آنست كه (نهار) معمول (ابتغاؤ كم ) باشد و حال آن كه ، معمول بر عاملى كه مصدر باشد، مقدم شده و اين تقدم جايز نيست . گذشته از اين ، لازم مى آييد كه عطف بر دو معمول ، دو عامل باشد و تركيب مجوز آن نيست . پايان سخن زركشى .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
شيخ الرئيس ابن سينا رساله اى در عشق تصنيف كرده است و در آن در گرفتارى ، به تفصيل گفته است كه : عشق ، ويژه آدمى نيست ، بلكه در همه موجودات از فلكى و عنصرى و مواليد سه گانه (: كانى و گياهان و جانوران ) نيز جريان دارد.
حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى
بهرام گور فرزندى يگانه داشت . امّا او همّتى پست داشت ، چنان كه كنيزان و نوازندگان بر او چيره بودند و حتّى ، به يكى از آن كنيزان مهر مى ورزيد. چون پادشاه ، آگاه شد، كنيز را گفت به او بگويد كه من خود را در اختيار عاشقى مى گذارم كه بلند همّت و بزرگوار باشد. و بدين سان فرزند بهرام شيوه پيشين را ترك كرد تا به پادشاهى رسيد و از حيث اراده و دليرى از بهترين پادشاهان شد.
شعر فارسى
نظامى (540- 598) فرمايد:
چه خوش نازيست ناز خوبرويان !
زديده رانده را در ديده جويان
به چشمى خيرگى كردن كه : برخيز:
به ديگر چشم ، دل دادن كه : مگريز!
به صد جان ارزد آن نازى ، كه جانان
(نخواهم ) گويد و خواهد به صد جان
سخن مؤ لف كتاب (نثر و نظم )
مؤ لّف گويد:
ثورين حاطا بهذاالورى
فثور الثريا و ثور الثرى
و من تحت هذا و من فوق ذا
حمير مسرحة فى قرى
اينك ! خلاصه اى از جلد پنجم كتاب (الاغانى ) تاءليف ابوالفرح اسفهانى كه در قدس شريف ، بدان دست يافتم .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
اعشى همدان : او، عبدالرّحمان بن عبداللّه است ، كه به سيزده پشت ، به همدان بن مالك بن زيد بن نزار بن وائله بن ربيعة بن الجبار بن مالك بن زيد بن كهلان بن سباء بن يشخب بن يعرب بن قحطان مى رسد.
اعشى شاعرى فصيح بود و او خواهر (شعبى ) - فقيه - را به همسرى داشت و (شعبى ) شوهر خواهر او بود.
اعشى بارها بر حجاج - بن يوسف - شوريد و با او نبرد كرد و سرانجام ، حجاج ، بر او پيروز شد و وى را به اسيرى گرفتند و حجاج ، او را گفت : سپاس خداوند را كه مرا بر تو پيروز كرد! آيا تو همان نيستى كه چنين گفته اى ؟ و تو نيستى كه چنان كرده اى ؟ و ابياتى را كه او در هجو حجاج گفته و در آن ، مردم را به پيكار با او بر انگيخته بود، خواند. سپس به او گفت : تو گوينده اين ابيات نيستى كه مى گويد:
و اصابتى قوم و كنت اصبتهم
فاليوم اصبر للزمان و اعرف
و اذا تصبك من الحوادث نكبة
فاصبر فكل غيابة تتكشف
اما ولله لتكونن نكبة
لا تتكشف غيابتها عنك ابدا
يعنى : گروهى مرا در بلا افكندند و من نيز به بلايشان افكنده بودم . از اين رو امروز شكيبايى مى كنم و حقيقت آن را مى شناسم . و تو هر گاه ، از رويدادهاى روزگار، به رنجى دچار شوى ، شكيبا باش ! كه سرانجام ، پايان آن ، آشكار خواهد شد. اما به خدا كه تو، به رنجى دچار شده اى ، كه سختى هاى آن ، هيچگاه از تو بر نخواهد خاست .
سپس به نگهبان هايش دستور داد، تا گردن او را زند. اعشى روزگارى نيز در سرزمين ديلم به اسيرى زيسته بود. اما، دختر همان كس كه او را به اسارت گرفته بود، بر وى شيفته شد و شبانه نزد او آمد و خود را در اختيار او گذارد و اعشى هشت بار با او در آميخت . پس ، زن به او گفت : شما مسلمانان ، پيوسته با همسران خود بدين سان مى آميزيد؟ اعشى گفت : آرى ! زن گفت : همين ، انگيزه پيروزى شماست . سپس گفت : اگر وسيله رهايى تو را فراهم سازم ، مرا به همسرى گيرى ؟ اعشى گفت : آرى ! و پيمان كرد، كه خلاف نورزد. ديگر شب ، دختر، بند، از دست و پاى او بر داشت و شبانه از راهى كه مى شناخت با او گريخت و شاعرى از اسيران مسلمان گفته است :
كسان را مالشان را از اسارت مى رهاند، و همدانيان را آلت مردى شان رهايى مى بخشد.
و اين دو بيتى را به دوستى كه در نجف بوده است ، نوشته است .