كودك اندلسى

باز نوشته: جواد محدثى

- فهرست -


يادآورى
(1) آن روز كودكى بودم حساس، با يك دنيا شوق براى آموختن و فهميدن
(2) پدر و مادرم خيلى به من علاقه داشتند. با اينكه اكنون سال ها از آن دوران مى گذرد
(3) در همان روزهاى پر از تشويش و اندوه كه دنيا در نظرم تاريك شده بود، يكى به افراد خانواده سه نفرى ما اضافه شد
(4) روزها و هفته ها گذشت. من از تولد برادر كوچكم خوشحال بودم و او را در آغوش مى گرفتم و با او سرگرم مى شدم
(5) مثل كسى كه به يك ((گزارش ويژه)) گوش مى دهد و ناگفته هايى از يك حادثه را مى شنود
(6) دلم مى خواست پدرم لحظاتى سكوت كند، تا من آنچه را مى شنيدم عميق تر درك كنم
(7) آن شب براى من تولد دوباره اى بود. از فرداى آن شب، نگاهم به همه چيز عوض شد
(8) نگران پدرم بودم. اوضاع و شرايط اندلس و غرناطه نسبت به مسلمانان روز به روز بدتر و دشوارتر مى شد
ضميمه ها:
ضميمه 1
ضميمه 2
ضميمه 3
ضميمه 4
ضميمه 5
ضميمه 6
ضميمه 7
ضميمه 8