مردان علم در ميدان عمل (جلد هفتم)

سيد نعمت الله حسينى

- ۱۰ -


مرحوم سيد جواد سه دهى گفت : از بركت امام حسين عليه السلامحال ما خوب است
مرحوم حاج سيد جواد سه دهى اصفهانى از خطبا و منبريهاى بنام تهران بوده كه قريب شصت سال از عمر شريفش را در آستانه قدس نوكرى جدش حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام گذرانيد تا در روز جمعه 27 ربيع الاول 1358 قمرى در بالاى منبر به سكته قلبى از دنيا رفت و در جوار عبدالعظيم عليه السلام دفن شد.
آقاى حاج آقا مهدى حائرى تهرانى امام مسجد ارك تهران فرمود: شبى خواب ديدم كه مرحوم آقاى سه دهى حسينيه جواهرى بالاى منبر است و مانند هميشه شور عجيبى در مجلس انداخته است . پس از پايان منبر كه آمد برود متوجه شدم كه او از دنيا رفته است پس او را گرفتم و اصرار كردم كه بگو وضع شما در آن عالم چگونه است ؟ گفت : از بركت حضرت سيدالشهدا عليه السلام بسيار خوب است و از وقتى كه آقاى سلطان الواعظين شيرازى (نويسنده كتاب شبهاى پيشاور) آمده اند نزد ما به هر يك از ما منبريها يك درجه داده اند.(274)

مرحوم حاج شيخ رمضانعلى قوچانى هنگام رحلت و مشاهدات او
مؤ لف محترم گلستان معارف نوشته است :
حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد محمد صادق فقيه سبزوارى نقل فرموده اند: آقاى حاج رمضانعلى قوچانى كه از علماى بزرگوار مشهد و در مسجد جامع گوهرشاد امام جماعت بود، وقت مرگشان فرا رسيد مرحوم پدرم (آيت الله حاج ميرزا حسين سبزوارى ) به اتفاق برادر بزرگوارم مرحوم آيت الله حاج سيد زين العابدين به عنوان عيادت به خانه آن مرحوم رفتند، در حين سكرات غشوه اى شبيه به حالت خوب به ايشان دست داد بعد كه به حال عادى برگشتند شروع كردند به گريه كردن ، پدرم فرمودند حاج شيخ شما كه قلبتان سرشار از ولايت است و داراى ايمان قوى هستيد گريه چرا؟
فرمودند: آقاى سبزوارى صحراى محشر را مجسم ديدم ، بهشت را مشاهده كردم كه درهاى آن باز است و هر گروهى از يك درى وارد بهشت مى شدند، صفها بسته شده و افراد پشت سر هم بودند، من متوجه شدم كه بايد بروم به صف علما يعنى صفى كه در آن صف فقها و مراجع امثال شيخ مفيد و شيخ صدوق ... و شيخ طوسى ... و كلينى ها قرار دارند و من در آخر آن صف قرار گرفتم كه نوبت من برسد.
اما ديدم صف طولانى است و بايد زياد معطل شوم نظر كردم به درى از درهاى ديگر ديدم آنجا زياد معطلى ندارد مثل برق افراد داخل بهشت مى شوند. دويدم به جانب آن در كه داخل شوم گفتند: اين در متعلق است به ذاكرين حضرت اباعبدالله الحسين و روضه خوانها، من همانجا گريه ردم و به فكر افتادم كه اى كاش در دنيا روضه آن بزرگوار را مى خواندم و در شمار روضه خوانهاقرار مى گرفتم ناگاه ديدم در همان عرصه محشر مرحوم خلد آشيان آقاى اعتماد سرابى كه از روضه خوانهاى معتبر شهر مشهد بود پيدا شد، سوار بر اسبى فرمودند: آقاى شيخ رمضانعلى بيا يك مجلس روضه خوان گفتم : كو منبر كو مستمع فورا از اسب پياده شد و فرمود: سوار شو اين به جاى منبر و من هم مستمع ، من همانجا روضه اى خواندم گمانم فرمودند: روضه باب الحوائج حضرت ابوالفضل عليه السلام بود.
آنگاه شيخ گريه كرد و گفت : گريه من براى اين است كه اى كاش در دنيا اقلا چند مجلس روضه مى خواندم .(275)

رحلت مولانا باقى به وسيله زلزله اى كه خود او پيش بينى كرده بود
مولانا باقى قائنى مردى فقيه ، حكيم و منجم بود مولانا جريان زلزله سال 956 قاين را كه خسارات زيادى ببار آورد پيش بينى كرده بود.
اين زلزله علاوه بر خسارات مادى فراوان جان حدود سه هزار نفر را گرفت .
اسكندر بيك تركمان معاصر مولانا چنين مى نويسد: مولانا باقى كه قاضى آن ولايت بود و در يكى از روستاها سكونت داشت به اهالى روستا خبر داد كه با توجه به اوضاع و احوال خاص فلكى امشب زلزله اى عظيم صورت مى پذيرد، احتياط اقتضا مى كند كه اهالى امشب را در ده نخوابند ولى مردم سخن قاضى را ناديده مى گيرند.
مولانا خود با اهل و عيال خويش از ده بيرون شده و روانه صحرا مى گردد ولى بر اثر سرماى زياد و اصرار خانواده مجددا به ده وارد مى شود. زلزله اتفاق مى افتد و او با تمام بستگانش مردند.(276)

اين العلماء كجايند علماء
ابوالعباس احمد بن عمر بن سريج فقيه شافعى از بزرگان علماء و از ائمه مسلمين بود كه مشهور به باز شكارى بود در شيراز قضاوت مى كرد و مذهب شافعى را ترويج مى كرد. او در 25 ربيع الاول سنه 306 وفات يافت و در محله كرخ مدفون شد و قبرش را زيارت مى كنند. او در مرض موتش در خواب ديد قيامت بر پا شده است از جانب خداوند جبار خطاب مى رسد كه : اين العلماء علما كجايند؟ پس علما را به صحراى قيامت حاضر كردند. خطاب رسيد چه عملى را انجام داديد با علمتان ؟ گفتند: پروردگارا ما بد كرديم و ما مقصريم . دوباره خطاب شد و همان سؤ ال تكرار شد گويا پاسخ ديگرى را مى خواست و به پاسخ اول راضى نشد آن وقت من گفتم : اما من همين قدر مى دانم كه در نامه عملم شرك بر خدا ندارم خداوندا تو در قرآن وعده دادى كه مادون شرك را ببخشى .
آن وقت فرمود: برويد من شما را بخشيده و آمرزيدم و او پس از سه روز وفات يافت .
و جد او سريج نيز كه مردى اهل صلاح بود و از عجم بود و عربى بلد نبود در خواب ديد كه به او گفته شد: چيزى طلب كن ! به زبان فارسى گفت : خدايا سر بسر و اين را سه مرتبه گفت . (277)

شهادت نسائى مؤ لف سنن نسائى
ابوعبدالرحمن احمد بن على نسائى حافظ و امام اهل عصر فى الحديث مؤ لف كتاب سنن نسائى او اظهار تشيع مى كرد و كتاب خصايص را در فضيلت على بن ابيطالب و اهلبيت نوشت . به او گفتند: چرا در فضائل ساير صحابه چيزى ننوشتى ؟ گفت : وارد دمشق شدم ديدم مردم از على عليه السلام منحرف شده اند خواستم به وسيله اين كتاب آنها را خداوند هدايت كند.
و نيز به او گفتند: چرا از فضائل معاويه چيزى نمى گوئى ؟ گفت : در باره معاويه چيزى نديده ام جز اينكه پيامبر خدا در باره اش فرموده لا اشبع الله بطنك للّه خدا شكمت را سير نكند.
بالاخره آن بزرگوار را در دمشق شكنجه دادند و در زير لگد آنقدر فشارش دادند تا وفات يافت و به شهادت رسيد. روز دوشنبه 13 ماه صفر سال 303 در مكه وفات يافت ، به قولى در رمله فلسطين و او اهل نساء از شهرهاى خراسان بود.(278)

مرحوم صدر الذاكرين در آخرين منبرش مردم را براى تشييع جنازه دعوت كرد
مرحوم حاج سيد تقى صدر الذاكرين از وعاظ نامى و اهل منبر معروف و مشهور شهر رى و بالغ بر چهل سال و بيشتر در رى و تهران و حومه آن منبر مى رفت و ذكر مصائب اهلبيت عصمت و طهارت مخصوصا خامس آل عبا مولانا اباعبدالله الحسين عليهم السلام مى كرد.
در شب هفتم ماه صفر 1378 ه‍ ق در تكيه ابوالفضليهاى شهر رى منبر رفته و بعد از يك ساعت و نيم موعظه كردن اعلان نمود كه من امشب شب آخر عمرم مى باشد و بعد از اين ديگر منبر نخواهم رفت و آنچه بايد بگويم در مدت چهل سال گفتم . شما فردا شب مرا از فاتحه و ترحيم فراموش نكنيد و فردا صبح همگى به منزل آمده و جنازه مرا تشييع كنيد و از منبر پائين آمد.
بعضى خيال كردند شوخى مى كند با او مزاح كرده گفتند: آيا وحى بر شما رسيده ؟
بالاخره سحر همان شب به عارضه قلبى و سكته از دنيا رفت و به وعده خود وفا كرد.
نويسنده اختران فروزان آقاى شيخ محمد رازى گويد: من خود حاضر بودم كه جنازه او را با احترام تشييع و در جوار سيد الكريم عبدالعظيم عليه السلام درب مسجد زنانه واقع در پاى مبارك دفن كردند. (279)

داستان مرگ بديع الزمان همدانى
ابوالفضل احمد بن الحسين بن يحيى بن سعيد (معروف به بديع الزمان همدانى ) نادره دوران و نابغه زمان در سن 40 سالگى در سنه 398 وفات يافت .
به قولى وى را مسموم كردند و به قولى به مرض سكته از دنيا رفت و او را دفن كردند و پس از دفن صداى اواز قبر شنيده شد وقتى قبر را شكافتند ديدند وفات يافته است در حالى كه محاسنش را با دست گرفته بود. (280)

رحلت على بن بابويه قمى رحمه الله
على بن حسين بن بابويه در سال 329 وفات يافت و از ابوجعفر منقول است : جمعى از اصحاب ما گفته اند كه روزى در خدمت على بن محمد سيمرى يكى از وكلاى صاحب الامر عليه السلام نشسته بوديم كه ناگاه بر زبان او گذشت كه للّه للّه رحم الله على بن حسين بن بابويه خدا رحمت كند على بن حسين بن بابويه را.
بعضى از حاضرين گفتند: او زنده است . گفت : وفات يافت رحمه الله و آن جماعت تاريخ آن را ضبط نمودند تا اينكه خبر رسيد در همان روز وفات يافته است .
بدان كه سال وفات وى 329 موافق با عدد يرحمه الله همان سال تناثر نجوم بوده است كه بسيارى از علما و محدثين شيعه به عالم بقا ارتحال نمودند چنانچه در نخبة المقال است .
قبر شريفش در قبرستان بزرگ قم (در جوار حضرت معصومه عليهاالسلام ) است . (281)

رحلت مرحوم آيت الله محمد حسن مامقانى
مرحوم مامقانى به سن 85 سالگى در 18 محرم الحرام 1323 ه‍ وفات يافت در حالى كه دعاى عديله را با دقت مى خواند چون تمام كرد رو به فرزندان نموده فرمود: من براى شما از مال و منال دنيا گرد نياوردم ولى شما را به خداى بزرگ مى سپارم . آنگاه ديدگان نافذش را به سوى آسمان دوخت و بار ديگر كلمه طيبه شهادتين را بر زبان جارى كرد و چشم از جهان فرو بست و با كفنى كه در آب فرات و ضريح مطهر ائمه اطهار متبرك شده كفن شده با تشييع بسيار شكوهمندى در مقبره معروفش كه دو ماه پيش از وفاتش تهيه شده بود به خاك سپرده شد. (282)
شاعران بسيارى در وفات او مرثيه گفتند. از جمله ميرزا على اصغر تبريزى در تاريخ وفاتش چنين گفت :
و رخته من قول جبريل وقد
تقدمت و الله اركان الهدى
كه برابر با 1323 ه‍ ق است .
شاعر ديگرى سرود:
اف اليوم السبت اذ ارخو
يو قضى فيه الامام الحسن
و برخى از ماده تاريخهاى فارسى وفات او اين است :
گفت هشيار سال رحلت را
هزار و سيصد و بيست و سه از عدد الهام
پيكر پاكش سالهاى بسيار صحيح و سالم مانده بود. در سال 1388 ه‍ شصت و پنج سال پس از وفاتش به هنگام گسترش مقبره و آماده سازى قبرهاى ديگر ديواره لحد ايشان ناگهان فرو ريخت و جسد پاكش را مشاهده كردند و ديدند حتى رنگ كفن نيز تغيير نكرده بود. (283)

مرحوم ميرزا حسن آشتيانى در حال احتضار جامعه كبيره مى خواند
آيت الله ميرزا محمد حسن آشتيانى فرزند ميرزا جعفر آشتيانى طهرانى عالمى بزرگ و رئيس روحانيت ايران و طهران (و يار ميرزاى شيرازى در تحريم تنباكو) و بزرگ خاندان آشتيانيها و از بزرگترين شاگردان شيخ مرتضى انصارى است كه پس از مراجعت به تهران به تدريس و تبليغ اشتغال داشته و چهار فرزند مجتهد تربيت كرده است و اول كسى است كه مبانى و تحقيقات شيخ مرحوم را در ايران نشر داده و تدريس فرمود.
از خصايص آن مرحوم اين بود كه با اشتغال به تدريس و رياست و مرجعيت عامه مواظبت خواندن زيارت جامعه كبيره و عاشورا داشت و هيچ شب جامعه كبيره اش با حالت خاص و عجيب ترك نمى شد و مراقب اذكار و اوراد بود.
مرحوم حاج شيخ مرتضى فرزند ارجمندش مى فرمود: در موقع ارتحالش زيارت جامعه كبيره را مى خواند و چون به جمله من آتاكم فقد نجى رسيد پس روحش به سوى مواليانش پرواز كرد و اين در سال 1319 قمرى بود.
جنازه اش را با تشييع كم نظيرى به شهر رى آورده و در جوار حضرت عبدالعظيم به امانت گذاردند. فرزند گراميش حاج شيخ مرتضى نقل كرده است : پس از هشت ماه كه تصور مى كردم بدنش ديگر خشك شده و سبك گشته از امانتگاه درآورديم كه ببريم به عتبات عاليات ديدم بدن شريفش هيچ تغيير نكرده و حتى در ران چپش ورم داشت ديدم به همان حال باقى است پس او را حمال به نجف اشرف و در كنار قبر مرحوم شيخ جعفر شوشترى كه خودش هميشه آن را آرزو مى كرد دفن كرديم . (284)

ماموريتى از طرف امام زمان (ع ) براى دفن شيخ على نوبرانى
شيخ على نوبرانى مزلقانى از علماى پارسا و عارف زاهد به گفته مرحوم شيخ آقا بزرگ طهرانى از علماى عاملين طهران و ساكن مدرسه سيد صادق سنگلجى در طهران مشغول به تهذيب نفس و ملقب به مقدسبود و معروف است كه او مشرف به شرف لقاء و زيارت حضرت ولى الله الاعظم ارواحنا فداه شده است . چنانچه شيخ عبدالمجيد همدانى گويد: او مواظب دعاى عهد بوده و شب و روز مى خواند. من از علت آن سوال كردم نمى گفت بعد از اصرار زياد گفت : من شوق زيادى به ملاقات امام زمان عليه السلام داشتم ، پس شروع كردم به خواندن دعاى عهد و شب و روز مى خواندم و ترك نمى كردم تا وقتى كه در مشهد مقدس بودم و در آنجا طبيبى بود سيد بزرگوار و با تقوا كه همواره تفتيش حال غرباء در صحن شريف و غير آن مى نمود و آنها را پرستارى مى كرد و برايشان دوا و غذا مى برد قربة الى الله و مدت چهل روز از من گذشت كه من ب خواندن دعاى عهد بودم ، يك روز همان سدى طبيب مرا ديد و به من گفت : مژده مى دهم به تو كه آقا اجازه ملاقات به تو داد و وقتى و مكانى معين كرد تا من در آن وقت در آن مكان حاضر شدم و به همراه او رفتم تا رسيديم به يك منزلى ، از آقا اجازه گرفت و آمد مرا وارد نمود به اطاقى كه روشنائى عجيبى داشت وارد شدم و سلام كردم و امام را زيارت كردم و مبهوت و متحير مثل لالها ايستادم و نتوانستم حرف بزنم پس امام عليه السلام فرمودند: كافيست برو عرض كردم به فيض زيارت شما مى رسم ؟ فرمود: آرى در عتبات مقدسه و من مواظب اين دعاى عهد هستم تا ديدار آن حضرت كه وعده فرموده نصيبم شود.
اين بزرگوار در مدرسه سنگلجى در سال 1322 قمرى از دنيا رفت و در شب وفاتش آقا سيد احمد فرزند آقا سيد صادق صاحب مدرسه حضرت مهدى عليه السلام را در خواب ديد كه به او امر فرمودند به تجهيز و تدفين او و از او تعبير فرموده بود به عبد صالح و ولى مخلص .
چون از خواب بيدار شد آمد به حجره آن مرحوم ديد از دنيا رفته است ، پس او را تجهيز و تكفين و در مزار ابن بابويه به خاك سپردند. (285)

حاج شيخ غلامرضا يزدى و پاسخ او در باره مرگ
حجت الاسلام و المسلمين آقاى عبدالرسول مجاهدى يزدى نقل كرد كه :
مرحوم حاج شيخ غلامرضاى كوچه بيوكى يزدى عالم پاكدل و با تقوا و خدمتگزار دين و مسلمين كه هميشه الاغ خود را سوار مى شد به روستاهاى اطراف يزد كه روحانى نداشتند مى رفت و بدون هيچ چشم داشت از كسى مسائل و احكام مى گفت .
وقتى كه از دنيا رفت يكى از دوستانش او را در خواب ديد كه سوار همان الاغى است كه در عالم زندگى سوار مى شد و براى تبليغ به روستاها مى رفت در حالى كه در كنار نهر آبى ايستاده بود پرسيد حاج شيخ برايم بگو كه چگونه اين سفر مرگ مرا طى كردى و بر تو چه چه گذشت حاج شيخ دستى به پشت الاغ خود زد كه الاغ يك مرتبه از اين طرف نهر به آن طرف جستن كرد و رفت حاج شيخ نگاهى به عقب سر كرده گفت : كه من چنين جستم ولى شما به فكر خودتان باشيد. (286)

رحلت با عزت شيخ شامل مجاهد
شيخ شامل پس از استقامت و پايدارى سرسختانه و مبارزات طولانى شجاعانه با روسها و دفاع از دين و مملكت و ملت اسلامى عاقبت در 30 اگوست 1895 م ، ارتش روسيه به فرماندهى بارياتنكسى تا نزديك قلعه آمد از شيخ خواست تسليم شود اما او نپذيرفت حمله ارتش روسيه با حمايت توپخانه و 14 گردان آغاز شد و آخرين مقاومتهاى ياران شيخ شامل را در هم شكست .
سرانجام شيخ شامل همراه با دو فرزندش مجبور به تسليم شد ديگر براى روسها از ارس تا رود سند مانع خارجى وجود نداشت و براى دولت روسيه جاى نگرانى نمانده بود شيخ شامل به روسيه فرستاده شد. در طول مسافتى كه او را نزد امپراتور مى بردند روسها در مقابل سطوت و مهابت وى سر تعظيم فرود آوردند امپراتور او را با اسلحه پذيرفت و بنا بر نقلى الكساندر دوم شيخ را در آغوش گرفت و بوسيد. (287)
سپس او را با پسران و همسران در كالوتا زندانى كرد.
يخ شامل ده سال در پايتخت روسيه بسر برد اما حق بازگشت به داغستان را نداشت در سال 1896 م از دولت روسيه خواست كه از راه ايران به زيارت حج رود امپراتور به او اجازه مسافرت به ايران را نداد و شيخ از راه استانبول عازم مكه شد پس از مراسم حج براى زيارت مرقد پيامبر اسلام به مدينه رفت و در جوار مرقد نبوى نداى حق را لبيك گفت و در همان جا در سال 1871 م به خاك سپرده شد. كوه كونيب آخرين قرارگاه شيخ شامل در داغستان زيارتگاه مسلمانان قفقاز شد مسلمانان در دوره امپراتورى روسيه به قله اين كوه مى رفتند و منزل شيخ شامل را زيارت مى كردند.

حاج سيد محسن شهيد از عالم برزخ خبر مى دهد
حاج سيد محسن فرزند سيد مرتضى از علماى ابرار و اخيار تهران بود و داراى علم و تقوا و حسن اخلاق و در قضاء حوائج مردم بسيار ساعى و ضرب المثل بود و پس از برادرش آقا سيد جعفر امامت مسجد جامع سيد عزيز الله را داشت و رياست و مرجعيت بازار با او بود تا اينكه در سال 1335 قمرى در فتنه مشروطه شهيد جنازه اش به مشهد مقدس حمل و در دارالسياده رضوى دفن گرديد.
مرحوم آيت الله حاج شيخ مرتضى آشتيانى مى فرمود: پس از شهادت آن مرحوم او را در خواب ديدم كه از حرم بيرون آمده به طرف مقبره خودش مى رفت متوجه شدم كه از دنيا رفته است پس سوى او رفته و در بغلم گرفتم و گفتم : آقاى سيد محسن از اوضاع قبر و برزخت برايم بگو اول امتناع كرد ولى من او را قسم به حضرت رضا دادم و گفتم تا نگوئى رهايت نمى كنم آن وقت تبسمى كرده گفت : فى روح ريحان و جنة و نعيم و رضوان گفتم : مرا چگونه مى بينى ؟ گفت : هر كس متوسلو متمسك به ذيل عنايت اين خانواده يعنى اهل بيت و محمد آل محمد عليهم السلام باشد چنين است يعنى در روح و ريحان و بهشت و نعمت و خشنودى خدا خواهد بود. گفتم : با اين مقام آرزوئى دارى ؟ گفت : آرى ميخواهم خدا مرا به دنيا برگرداند تا سعى در قضاء حوائج بندگان خدا كنم كه هيچ عملى به اندازه قضاى حوائج برادران ارزش ندارد. (288)

علامه سيد زين العابدين كاشانى و شهادت او و تعمير كعبه به دست او
زين العابدين نور الدين حسينى كاشانى كه در مكه مى زيست و همانجا به شهادت رسيد... از چشم و چراغهاى شيعه است و در رديف شهيدان بزرگ شيعه ، بردانش سرشار و فقه گرانبار و شرافت نسبى و شكوه اجدادى خويش افتخارى جديد بيفزود و آن بر پا كردن يكى از بزرگترين جلوه هاى اسلام و تحكيم بلند پايه ترين بنائى كه دين پاك ما مى شناسد يعنى تعمير خانه خدا كعبه معظمه بود كه شرحش خواهد آمد آوازه اين افتخار در پيچيد و همچنان نور فضل و دانشش مى تابيد و در راه علم پيش مى رفت و بر عظمت مقام خويش مى افزود تا عده اى بر او حسد بردند و از عشق پاكش به خاندان نبوت كينه به دل گرفته دشمنى ورزيدند تا سرانجام او را به خاطر شيعه بودنش در منطقه امام و حرم خدا شهيد كردند و در مقبره اى كه خود از پيش تهيه كرده بود نزديك مزار مولى محمد امين استرآبادى دفن شد.
و اما چگونگى بناى كعبه را علامه نورى دردار السلام چنين آورده است :
با نقل به اختصار از رساله اى كه خود علامه سيد زين العابدين در همين باره نوشته به نام مفرحة الانام تاسيس بيت الله الحرام مى نويسد: چهارشنبه 19 شعبان سال 1039 ه‍ سيل عظيمى از درهاى مسجد الحرام وارد شد و آنرا فرا گرفت و رسيد به كعبه و بالا رفت به اندازه يكصد و دو انگشت بسته روز پنجشنبه تمام ديوار عرض خانه فرو ريخت و از ديوار طولى كه مستجار در آن قرار دارد تقريبا نيمه اش فرو ريخت من با شريف (مكه ) درباره تجديد بناى كعبه به مذاكره پرداختم من گفتم : اين كار بايد به خرج مردم مؤ من و نيكوكار صورت گيرد ولى به صورت ظاهر به اسم سلطان عثمانى باشد او هم قبول كرد اما بعد عده اى او را ترسانيدند تا منصرف گشت ، من در آن ايام به درگاه خدا دعا و زارى كردم كه مرا از سعادت شركت در آن خدمت عظيم محروم نگرداند.
ان اوقات بنده خدائى در خواب ديد كه جنازه سيدالشهداء جلو كعبه نهاده شده است و پيامبر خاتم (ص ) بر او نماز مى خواند و آنگاه به من مى فرمايد اين تابوت را بردار و در اندرون كعبه دفن كن چون خوابش را برايم تعريف كرد چنين تعبيرش نمودم كه امام را فقط امام بايد دفن و وظيفه پرافتخار دفن امام حسين عليه السلام را امام زين العابدين انجام داد بنابراين آن اشاره به اين معنى است كه گذاشتن سنگ اساسى خانه كعبه كه از اختصاصات حضرتش مى باشد به عهده من واگذار شده است دلم آرام گرفت و اطمينان يافتم كه افتخار آن كار عظيم نصيبم خواهد شد.
روز سه شنبه سوم جمادى الاخر 1040 ه‍ شروع كردند به ريختن باقيمانده كعبه و من همراه كارگران مشغول كار بودم از الطاف شگفت آور خداوند متعال اين بود كه همه شان از ناظر و مباشر كه از طرف سلطان عثمانى بودند تا ديگران همه مريد من شده بودند به طورى كه هر چه در مورد كار كعبه به آنان مى گفتم سر نمى پيچيدند تا آنكه همه خانه را فرو ريختند جز ركنى كه حجر الاسود در آن است سنگ روئين و سنگ زيرين آن را دست نزدند. و گفتم بايد نگذاريم كسى پاروى آن بگذارد بر اثر گفته ام از چوب چيزى ساختند و به رويش نهادند.
شب يكشنبه 22 همان ماه تصميم گرفته شد كه فردا صبحش سنگ اساسى كار گذاشته شود، من آن شب به درگاه خدا التماس كردم كه فردا صبحش سنگ اساسى كعبه به دست من نهاده شود و مى انديشيدم كه با وجود شريف و قاضى و نماينده دولت عثمانى و علماى مكه و خادمان كعبه من با اين ناتوانى چگونه مى توانم چنين كارى كنم .
سحرگاه غسل كردم و به مسجد الحرام درآمدم پس از نماز صبح از قضاى الهى و از كرامت ائمه - عليهم السلام - جز مباشرو تنى چند از كارگران هيچ كس نيامد، وقتى مباشرمرا ديد گفت : اى سيد بزرگوار اى زين العابدين سوره حمد را بخوان من آن را خواندم بعد دعائى را كه دعاى (سريع الاجابة ) است ، خواندم و نام حضرت حجت را بردم و سنگ مبارك ركن غربى را برگرفتم در زاويه ركن غربى پس از گرفتن بسم الله الرحمن الرحيم به كار گذاشتم در همانجا كه حضرت ابراهيم نهاده بود.
روز نهم رجب رسيدند به آن سنگ من شخصا به اندازه سه ذرع از سمت ارتفاع در سراسر قسمتى كه ناودان در آن است به كار پرداختم و خدا را سپاس مى برم بر اين توفيق ، سنگى را كه بالاى حجره الاسود بود برداشتند و بعد تلاش كردند براى برداشتن حجرالاسود نتواستند پنداشتى به نظرشان اژدهائى سهمگين مى آمد، دراين روز من سرگرم خواندن دعاى سيفى بودم و بحمدالله 27 بار خواندم و چون مى ترسيدند به آن سنگ صدمه اى برسد از حركت دادنش نوميد شدند. روز بيست و دوم رجب درب را آوردند سيزدهم شعبان ستونهاى سقف را به درون برديم و به داخل ديوارهاى كعبه چهار سنگ نهادم يكى درست در همان گوشه حجر الاسود و ديگرى در حطيم و سومى در محل ولادت اميرالمؤ منين عليه السلام و چهارمى نزديك گوشه ركن يمانى ... (الى آخر داستان كه طولانى است و ما بنا بر اختصار در همين جا اكتفا كرديم ) (289)

شهادت سيد محمد مؤ من استر آبادى در مكه معظمه
سيد محمد مؤ من فرزند دوست محمد حسينى استرآبادى در مكه مى زيست و به سال 1088 در حرم خدا و منطقه امن او به شهادت رسيد جريان شهادتش بدين قرار است كه پرده داران كعبه خبر يافتند كه آن خانه مقدس توسط شخصى مجهول آلوده شده است ، خبر شايع گشت به اندازه اى اهميت پيدا كرد و عامه مردم به شدت ناراحت شدند جلساتى تشكيل دادند و در جستجوى كافرى برآمدند كه دست به اين تبهكارى آلوده بود متصديان امور حرم از جمله شريف بركات و قاضى مكه انجمن كردند و پس از گفتگوى بسيار فكرشان از يافتن مرتكب عاجز آمد و چنين توطئه چيدند كه شيعه مقيم مكه را متهم به اين كار نمايند و چنين وانمود كردند كه ايشان مرتكب آن گشته اند و تصميم گرفته شود پس از بيرون رفتن از جلسه هر شيعى را كه ديدند بكشند.
عده اى ترك با يكى از اهل مكه وارد مسجد الحرام شدند و پنج تن شيعى يافتند از آن ميان همين سيد بزرگوار بود كه آنان را كشتند سپس هر شيعى را يافتند به قتل رساندند.
شيخ حر عاملى مولف وسائل الشيعه آن زمان در مكه مى زيست وقتى از سوء نيت و قصد تبهكارانه آنها پيش از تشكيل جلسه خبر يافته بود به يارانش گفته بود آنقدر در خانه بمانند تا آشوب فرو نشيند و چون آن جنايت رخ داد به سيد موسى بن سليمان از اشراف مكه و سادات حسنى پناه جست تا همراه يكى از مردان تحت فرمانش به يمن رسانيد.
سيد محمد مؤ من استرآبادى جامع فضائل و كمالات اخلاقى بود و در ميدان علم گوى سبقت از همگنان ربوده بود تا پرچمدار دانش و درياى علم گشت و در پرهيز كارى و پارسائى او هر چه گفته شود كم گفته شده است ... شرح حال مبسوط او در فرهنگهاى رجال مانند رياض العلماء، امل الامل ، خلاصة الاثرت نجوم السماء، مستدرك الحصون المنيعه ، قصص العلماء مى توان يافت . (290)

امير غياث الدين (محمد) هروى و شهادت او
امير غياث الدين هروى (محمد بن عزيز الدين يوسف ) اصلا اهل رى است ... خلاصه مطالبى كه در حبيب السير درباره وى آمده اين است كه محمد بن يوسف در كودكى نزد عمويش امير فخر الدين علم در آموخت و پس از وفات او نزد ملاكمال الدين مسعود شروانى و... به تكميل علوم پرداخت و در مدتى كوتاهى سر آمد دانشمندان گشت و به تدريس و تاليف پرداخت ، در دستگاه سلطان حسين ميرزا مقام و احترام فراوان داشت قاضى خراسان گشت و دو منصب صدارت و امارت را با هم به خود تعلق داد و در هرات همه كاره بود و جمله امور شرعى به دست او مى گشت نفوذ و اقتدار بى حدى يافت آتش حسد و كينه بر دل امير خان تركمان افروخت تا وقتى كه هرات توسط عبدالله خان به محاصره افتاد سيد غياث الدين با خود عهد كرد كه اگر مهاجمان از دور هرات برفتند و دربار سلطان رفته از امير خان به وى شكايت نمايد.
امير خان از قصد وى خبردار شد و تصميم و قتلش گرفت ، سه شنبه 6 رجب عده اى از نزديكان خود را همراه پيراحمد بيك و... به خانه سيد فرستاد تا او را گرفته به قلعه اختيار الدوله بردند و خانه اش را غارت كرده و بر ياران و ملازمانش ريخته جمعى را دستگير ساختند. سيد بقيه آن روز و شب چهار شنبه را در آن قلعه زندانى بود و شعرى سروده به امير نوشت كه اين بيت از آن است :
به تيغ ظلم مرا مى كشى و خواهى ديد
كه عاقبت چه كند با تو خون ناحق من
ايرى در او ننمود چهار شنبه 7 رجب قاسم مهردار را به قلعه فرستاد براى قتلش و همان روز به شهادت رسيد.
روضة الصفا مى گويد: بر اثر قتل وى اميرخان از حكومت خراسان بركنار شد.
آن بزرگوار پنجاه و شش سال عمر كرد. خواجه ضياء الدين تاريخ شهادتش را چنين تثبيت كرد:
چون مير محمد خلف آل عبا
زين دير فنا رفت سوى دار بقا
تاريخ شهادتش رقم كرد ضيا
والله شهيد هو يحيى الموتى
297 ‍
و ملا شهاب الدين احمد حقيرى چنين سروده است :
چون كرد به تيغ جان ستان چرخ فلك
از لوح زمانه نان ميرك را حك
گفتم كه حساب سال اين واقعه چيست
دل گفت كه قتل بندگان ميرك
وى سال 927 ه‍ به شهادت رسيد. (291)

طلايع بن رزيك به دستور على عليه السلام والى مصر و سپس شهيد شد
طلايع بن رزيك كه به علت حملات دليرانه اش به دشمن ابوالغارت للّه گرفته از جمله مردانى است كه خدا به ايشان دين و دنيا را با هم داده است ...
دانشمندى زاهد و عبادتگر بود و فرماندهى ستيزه گر پيروز دين شناس دقيق و متبحر و شاعرى با ذوق و پيش از همه اينها امامى مذهبى مرده ولاى على (ع ) با جماعتى از درويشان به زيارت حرم اميرالمؤ منين (ع ) رفت و شب را هم در آنجا بسر بردند آن شب سيد بزرگوار ابوالحسن المعصوم بن ابى الطيب احمد امام را در خواب ديد كه فرمود:
امشب هيئتى از درويشان شيعه ما به ميهمانى تو آمده است كه در ميانش مردى به نام طلايع بن زريك هست از بزرگترين دوستداران ما، به او بگو: برو كه ما تو را والى مصر گردانيديم .
صبحگاهان دستور داد تا بانگ زدند چه كسى در ميان شما نامش طلايع بن زريك است ؟
طلايع پيش سيد ابوالحسن آمده سلام كرد او ماجراى خوابش را براى وى نقل كرد طلايع به مصر رفت و كارش رفته رفته بالا گرفت وقتى نصر بن عباس خليفه اسماعيل الظافر را كشت زنان دربار با فرستادن نامه اى به طلايع كه موى خويش را در آن پيچيده بودند او را به خونخواهى خليفه برانگيختند. طلايع مردم را گردآورد تا وزير قاتل را به كيفر رساند چون به نزديك قاهره رسيد وزير بگريخت و او بدون جنگ و با آرامش تمام وارد شهر شد و خلعت وزارت بر او پوشانيدند و (شهريار صالح جنگى سوار اسلام نصير الدين ) لقب يافت امنيت و آرامش برقرار كرد و خوشرفتارى نمود چون خليفه الفائز كوچك بود به تنهائى عهده دار امور حكومت گشت .
تدار طلايع فزون گشت و شكوهش بلندى يافت و دولت در قبضه وى شد و درباريان كه از آن حال ناراضى بودند برآشفتند و تنى چند از آنها در دهليز كاخ به كمين نشستند و او را به شمشير زدند تا به روى زمين افتاد و مجروح به خانه اش بردند تا در روز دوشنبه 19 رمضان سال 556 ه‍ در گذشت و در قاهره در ساختمان وزارت به خاك سپرده شد. بعد پسرش عادل او را از آنجا به قرافه بزرگ منتقل ساخت . آورده اند در شبى كه صبح فردايش به قتل رسيد گفت : در چنين شبى امام اميرالمؤ منين عليه السلام را به شمشير زدند آنگاه دستور داد داستان ضربت خوردن امام (ع ) را خواندند سپس غسل كرد و يكصد و بيست ركعت نماز گزارد و شب را به عبادت بسر آورد صبح برخاست سوار اسب شود بلغزيد و عمامه اش به زمين افتاد و از آن پيشامد به تشويش افتاد و در دهليز ساختمان وزارت نشست ابن الصيف را كه عمامه خليفه ها و وزرا را مى پيچيد و مواجب مى گرفت احضار كرد تا عمامه اش را درست كند او به وى گفت : اين پيشامد بدشگونى است اگر سرورمان صلاح مى داند سوار شدنش را به تاخير اندازد.
گفت : فال بد مزن فال بد زدند و عقيده به بدشگونى از شيطان است و دليلى براى تاخير انداختن نيست اين بگفت و سوار اسب شد و آن حادثه برايش پيش آمد. اين خلاصه داستانى است كه مقريزى در چگونگى كشته شدنش نوشته است . (292)

شهادت و قوه حافظه شيخ حسن بحرانىآل عصفور
حسين بن محمد بن احمد بن ابراهيم متوفاى 1125 از علماى خداترس و از فضلاى محقق و زبردست و از رجال بزرگ دوره اخير بود حتى بعضى از دانشمندان او را از مجدد دين مذهب در راس صده سيزدهم شمرده اند.
در قدرت حافظه ضرب المثل بوده و همواره به تدريس و تاليف و مطالعه و نگارش اشتغال داشت .
نويسنده الانوار مى گويد: شيخ ناصر قطيفى برايم نقل كرد از قول اشخاص موثق كه وى در سفر حجش به قطيف آمد و با سيد محمد صنديد قطيفى ملاقات كرد سيد محمد كتابهاى نفيس بسيار داشت كه بعضى از آنها منحصر بفرد بود و نزد ديگرى يافت نمى شد شيخ حسين كتابى در علم يث ديد و از او خواهش كرد كه آن را به امانت ببرد و نسخه بردارى كند اما سيد نپذيرفت و عذر آورد آن كتاب در همان چند روزه اقامتش در قطيف نزد وى بود و هنگام ترك آن شهر آن را به سيد برگرداند و سفر كرد در بازگشت از حج دوباره به قطيف آمد و با سيد ملاقات نمود و از او خواست آن كتاب را بياورد چون آورد شيخ حسين نسخه تازه اى از آن كتاب را بيرون آورد تا آن را با نسخه سيد مقابله و مطابقه نمايد سيد پرسيد: نسخه اى از اين كتاب يافته اى ؟
گفت : نه اما در همان چند روز كه مطالعه اش كردم حفظ شدم و دراثناى سفر از حفظ نوشتمش با همان ترتيب و فصول و سندهايش .
سيد و كسان همراهش سخت به شگفت آمدند و وقتى با نسخه اصل مقابله كردند جز در چند مورد ناچيز اختلافى نيافتند.
خلاصه اين شيخ بزرگوار را در بيست و يكم ماه شوال 1216 ه‍ بوسيله يكى از دشمنان دين به شهادت رسانيدند و قبرش در همان قريه كه ساكن بود به نام الشاخوره مزار معروفى است . (293)

شهادت مظلومانه ميرزا محمد كشميرى
ميرزا محمد كشميرى عالمى دقيق و محققى فاضل و دانائى كامل و مدافع سرسخت مذهب جعفرى و بر كننده ريشه بدعت و گمراهى است علم طب را نزد حكيم شريف خان خواند در فقه مجتهد و صاحب نظر بوده است .
كيفيت شهادتش را چنين نوشته اند كه : در نواحى دهلى حاكمى بود كه با شاه خويشاوندى داشت و سخت متعصب بود وقتى تاليفات اين شخصيت دانشمند در شهرهاى مختلف منتشر گشت آن حاكم دست اندركار توطئه قتل وى شد و چون چاره و راهى براى اين كار نيافت سرانجام خود را به مريضى زد و از شاه تقاضا كرد كه اين شخصيت را مامور معالجه اش كند شاه چنين كرد وى از قبول اين ماموريت عذر خواست ، شاه عذرش را نپذيرفت و اصرار كرد كه به معالجه او پردازد ناچار رنج سفر برتن هموار ساخت و به بالين او رفت و اين سخن پيوسته بر زبان داشت كه : در اين سفر دست اجل مرا خواهد گرفت .
و چنين هم شد آن حاكم ناجوانمرد تبهكار اين شخصيت را كه طبيبش هم بود پنهانى زهر داد تا چون ائمه اطهار عليهم السلام شهيد گشت در تسجيل تاريخ شهادتش به فارسى چين گفته اند (در شيونش به گريه بگو وا محمدا) كه مى شود 1235 ه‍. (294)

شهادت آيت الله سيد عبدالله بهبهانى رهبر جنبش مشروطه
در فهرست كتابخانه آستان قدس رضوى آمده است كه از علماى طراز اول تهران و يگانه پيشواى مسلمانان بود در جريان انقلاب مشروطه به گرفتاريهاى بسيار مبتلا شد و در دوره استبداد صغير ايران را ترك كرد و به عراق رفت و پس آز سرنگونى محمد على شاه و برطرف شدن نع به ايران بازگشت و با استقبال پرشور و گرم مردم تهران روبرو شد آنگاه در صدد بر آمد كه چنان قانون اساسى اى بگذراند كه با مبادى اسلام مطابقت داشته باشد و آن بدعتها و موادى كه با حقوق اسلامى مغايرت دارد از بين ببرد اين تصميم و كوشش پاك جاه طلبان و هواپرستان را خوش نيامد و او را در شعبان 1328 ه‍ شبانه در خانه اش مورد شليك تفنگ قرار داده شهيد ساختند.
وى از شاگردان ميرزاى بزرگ شيرازى و آيت الله سيد حسين كوهكمرى بوده ، مجموعه اى در فقه در 25 رساله نوشته است .
پدرش سيد اسماعيل از شاگردان نويسنده جواهر و شيخ مرتضى انصارى بود، در يكى از سفرهاى زيارتى ناصر الدين شاه وى را يافت و با خواهش دعوتش كرده و همراه خود به تهران آورد و بسيار مورد توجه شاه و مردم تهران واقع شد.
و اين شخصيت شهيد، مقام و موقعيت او را به ارث برد و بر شهرت دامنه دار خويش رهبرى سياسى و پيشوائى با نفوذش را ضميمه ساخت و همچنان بزرگ و عاليمقام و محبوب خلق بود تا پس از تحقق انقلاب مشروطه به شهادت رسيد و جنازه اش به سال 1332 ه‍ به نجف اشرف برده شد و در كنار پدرش در يكى از مقبره هاى شرق صحن مطهر به خاك سپرده شد. (295)

شهادت مظلومانه سيد محمد خلخالى به دست ارمنيها و كيفر قاتلين
سيد محمد خلخالى نام پدرش سيد غفار و نام جدش سيد عبدالله بود وى پس از پايان تحصيل و تكميل معلومات براى ديدن پدر به خلخال بازگشت در حدود سال 1305 عمويش دانشمند عاليقدر سيد امير جعفر از للّه للّه اروميه نامه اى به او نوشت و خواست به آنجا برود او پس از كسب اجازه از پدرش به اروميه رفت و در آنجا مورد تمجيد و پذيرائى و احترام مردم قرار گرفت چندى بعد در محله هزاران اقامت گزيد و به رهبرى و ارشاد اهالى پرداخت در سال 1336 ه‍ ارمنيهاى آشورهاى به اين شهر دست اندازى كردند و آن سامان را به باد تباهى گرفتند و مردم را كشته و مزارع را ويران ساختند يكى از قربانيان حمله تبهكارانه آنها همين سيد بزرگوار بود كه روز نوزدهم ماه رمضان از ديوار خانه اش بالا رفتند واو را كه مشغول تعقيبات نماز ظهر بود با چوبدستى به شدت زدند چون فهميد كه قصد كشتنش را دارند از آنها مهلت خواست تا نماز عصرش را بخواند و شروع به نماز عصر كرد در حال سجود او را سر بريرند در نزديكترين حالات در حال سجده به ديدار رحمت پروردگارش رفت . بدنش را قطعه قطعه كردند و خانه اش را غارت نمودند و خانواده اش آواره گشتند.
روز بيستم رمضان تنى چند از همسايگان همراه خانواده اش آمده تكه هاى بدنش را جمع كردند و چون از ترس ارمنى ها نمى توانستند به گورستان شهر ببرند همانجا در به خاك سپردند. چند سال بعد فرزند محترمش حاج سيد عبدالله آن را به قم برده در قبرستان شيخان به خاك سپرد خدا او را بيامرزد واز طرف اسلام و مسلمين پاداش خير دهد.
چيزى نگذشت كه تسلط ارمنى ها بر آن ديار سر آمد و مغلوب و گرفتار شده باشديدترين وجهى كيفر ديده و كشته شدند تا كيفر آخرت را نيز ببينند. (296)

شهادت شيخ عبدالغنى بادكوبه اى و جمعى ديگر به دست تزاريها و بلشويكها
مرحوم ميرزا محمد على اردوبادى در كتاب قطف الزهر درباره اش چنين مى نويسد: وى شهيد راه دين قربانى ذلت ناپذيرى جان باخته راه شرف ، قهرمان حق و راستى ، پهلوان ميدان نماز و ديندارى و آموزگار قرآن است .
درسهاى مقدماتى را نزد عده اى از روحانيون آموخت و تحصيلات عاليه را در نجف اشرف در خدمت دو آيت بزرگ دين يكى محقق فاضل مولى محمد ايروانى و ديگرى علامه حاج ميرزا حبيب الله رشتى به كمال رسانيد. پس از آنكه از جويبار خروشان آن دانشگاه سيراب گشت و خرمنها از گنج دانش نجف برگرفت به بادكوبه برگشت و يك سلسله خدمات علمى و دينى و اجتماعى را آغاز كرد، مردم را دعوت مى نمود كه به تعاليم قرآن رو آورند و عمل كنند دراين راه موانع و سختيهاى بسيار كشيد آن زمان دستگاه حاكمه كافر كيش تزارى بر بادكوبه و مناطق مسلمان نشين وسيعى تسلط داشت و مسلمانان زير فشار استبداد وحشتناكى بسر مى بردند و در آن شام تيره و تار او چون مشعلى فروزان مى درخشيد و نور مى افشاند و سرمشقى آموزنده براى دانش پژوهى و راست روى فراروى مردمان نگهميداشت و نمونه اى درخشان از پرهيزكارى و پارسائى و عدالت و انصاف .
آنكه رژيم تزارى در روسيه سرنگون گشت و آن دژخيمان مستبد به كيفر رسيدند و از بين رفتند ولى دشواريها و مصائب مسلمانان از ميان نرفت بلكه بلشويكها سياست فشار و آزار و سركوبى را منتهى به نوعى ديگر ادامه دادند چون اين جريان به قفقاز كشيد جمعى از روشنفكران از آن جمله همين شخصيت به مخالفت با آنان برخاسته افكار مادى و كفر آلود را به باد حمله گرفتند و در اين راه از هيچ تهديدى نهراسيدند.
سرانجام دستگير شد و به زندان افتاد، پس از چهارماه و به سال 1350 ه‍ شهيد گشت ، شهيد راه علم و عمل .
در همان زندان در كنار او دو دانشمند بزرگ ديگر و از قهرمانان جنبش اسلامى بودند كه در تبليغ و نشر حقايق با وى همكارى داشتند؛ يكى علامه توانا سيد محمد و ديگرى عالم پاكيزه خوى شيخ حنيفه كه عمرى به مبارزه با هواپرستى و گمراهى و دعوت حق گذرانده بوديد علاوه بر اين سه شخصيت مردان دانشمند ديگرى هم زندانى بودند كه نام همه شان را به ياد ندارم از جمله علامه شيخ حسين رمانائى در منطقه بادكوبه مى زيست و خطيب زبردست شيخ كامياب . جمعى از ايشان اعدام شدند و عده اى تبعيد. از اعدام شدگان يكى شيخ حنيفه بود كه پس از شيخ عبدالغنى بادكوبه اى اعدام شد و مى گويند از اعدام شدگان يكى هم دانشمند مبرز ميرزا عبدالغفار اردوبادى بوده است كه فاضلى تيز هوش بود.
... مرحوم شيخ عبدالغنى بادكوبه اى اشعار زيبائى به دو زبان فارسى و تركى سروده است همه دلنشين و روان ، قدرت استدلال و بحث سرعت جواب و حضور ذهنش وصف نشدنى است (رحمة الله عليهم اجمعين ). (297)

سيد عزالدين يحيى از ذريه امام زين العادين
سيد عز الدين يحيى بن شرف الدين محمد بن على بن محمد ابن مطهر بن على الزكى بن علامه سلطان محمد شريف مدفون قم ابن على بن ابى جعفر محمد بن حمزه قمى ابن احمد بن احمد ابن محمد بن اسماعيل بن محمد بن عبدالله باهر بن امام زين العابدين دانشمندى سرشناس كه خاندان ابوطالب در عراق امورشان مدار بر وجود وى مى گرديد.
نويسنده الحصون المنيعه پس از ستون وى مى گويد: بخت همچنان يار وى بود و اقبال مددكار وى و پيوسته از مراتب عزت و اقتدار فرا مى رفت تا آنكه روزگار چنان كه عادت اوست حال بگردانيد وكارش به شهادت انجاميد.
بدينسان خير دنيا و آخرت را نصيب برد.
سبب شهادتش آن بود كه سلطان خوارزمشاه بر رى و خطه مجاور آن استيلا يافت و هر چه از اشرف و بزرگان و شخصيتهاى برجسته ديد بكشت و اين بزرگوار از آنان بود كه طمعه شمشير او شدند در سال 598 ه‍ .
در تاسيس الشيعه مى نويسد: در يكى از كتابهاى نسب شناسى ديدم كه سيد شرف الدين پدر شخصيت مورد بحث ما چند دختر داشت و هيچ پسر نداشت ، چون همسرش باردار گشت ، شرف الدين مى گويد: پيامبر (ص ) را در خواب ديدم عرض كردم : ترا ذريه اى به دنيا خواهد آمد نامش ‍ را چه بگذرم ؟ فرمود: يحيى بگذار، وقتى بيدار شدم دانستم كه فرزندم پسر خواهد شد بعد او را يحيى ناميدم .
با وجود اينكه در سلسله نسبشان كسى به نام يحيى نبور بعدها كه خوارزمشاه پسرم را كشت متوجه شدم كه پيامبر (ص ) بدان سبب او را يحيى نام نهاد كه بدانيم شهيد خواهد شد. همانسان كه يحيى (عليه السلام ) توسط شاهى كشته شد. (298)