مردان علم در ميدان عمل (جلد هشتم)

سيد نعمت الله حسينى

- ۱۳ -


كرامتى ديگر از سيد مرتضى و دستور او براى پيدا شدن گمشده
آقاى شيخ حسين عاملى نقل فرمودند: روزى جناب سيد مرتضى رضوى قمى از من خواستند كه در خدمتشان براى زيارت كربلاى معلا باشم من هم امتثال امر كرده همراه ايشان حركت كرديم تا اينكه درنزديكى كربلا من چون پياده بودم ناچار عقب ماندم و ايشان رفتند وقتى دركربلا به خدمت ايشان رسيدم و سراغ اسباب و اثاثيه را گرفتم فرمودند تا در قبله صحن مقدس كه پياده شدم بود و حالا نمى بينم ، من متحير شدم به در قبله حضرت رفتم ديدم نيست ماءيوس برگشتم خدمت آقا عرض كردم نيست فرمود دو ركعت نماز بخوان و بعد از آن سوره يس را نيز بخوان انشاء الله اسباب مفقود را در همان در قبله خواهى يافت من برخاسته نماز خوانده و سوره ياسين را تلاوت كردم دوباره همانجا رفتم ديدم اسباب در همان جا هست .همان طورى كه جناب سيد فرموده بود شد.(408)

برو متوكلا على الله پيدا مى شود انشاء الله
و نيز شيخ مذكور گفت : همراه جناب سيد از مسجد كوفه قصد مسجد سهله نموديم و يك شيخ طلبه از مقدسين عجم نيز همراه من بود وقتى سوار شديم مكارى پول خواست من كيسه پول رابه آن شيخ دادم و گفتم حق مكارى را بده و باقى را همراه خود نگه دار چون وارد مسجد سهله شديم دعا و نماز خوانديم تا اينكه خيلى از روز گذشت بعد خواستيم كه به نجف اشرف حركت كنيم وقت سوار شدن سيد فرمود من عصا را در مسجد كوفه فراموش كرده در همان جائى كه نشسته بودم جا گذاشتم آن شيخ جليل نيز گفت : كيسه پول در پيشم نيست كه وقت سوار شدن در مسجد كوفه از جيبم افتاده است .
جناب سيد فرمودند: برو مسجد كوفه عصا و كيسه پول را بياور گفتم سيدى بعد ازاين مدت با آن همه جمعيت چه پيدا مى شود گفت : پيدا مى شود انشاءالله شما متوكلا على الله برويد پس من برگشتم نزديك در مسجد ديدم كيسه پول افتاده و داخل مسجد شدم ديدم عصاى آقا در همانجا است كه نماز خوانده است برداشتم آمدم نجف جناب سيد قبل از اينكه من چيزى بگويم فرمودند: من كه گفتم هر دو را مى يابى .(409)

پياده رفتن را ازكجا دانستيد
و نيز شيخ مذكور گفت : در موسم حج كه حجاج حركت مى كردند خيلى مشتاق زيارت پيغمبر خدا شدم و قصد كردم پياده همراه حجاج بروم و به هيچ كس نيت خود را نگفته بودم رفتم خدمت سيد در اين خصوص ‍ استخاره نمايد در حرم حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به خدمت ايشان مشرف شدم و عرض كردم با قرآن يك استخاره برايم بگيريد، استخاره كردند اين آيه آمد:
((يا ايها الذين آمنوا لاتدخلوا بيوت النبى الا ان يؤ ذن لكم ))
تبسمى فرمودند و گفتند: در خدمت ابوالائمه باشيد بهتر است هنوز ماءمور نيستيد متسكعا به حج و زيارت پيغمبر خدا برويد با اين حال نادارى و زحمات و تعب انشاء الله بعد مستطيعا به حج و زيارت مشرف مى شويد:
((فان مع العسر يسرا ان مع العسر يسرا))
من خيلى تعجب كردم از اينكه چگونه ايشان دانستند كه من مى خواهم پياده بروم ، گيرم اصل حج رفتن را از آيه استنباط كرده اند.(410)

صلاح شما نيست و استخاره هم خوب نيايد
و نيز شيخ مذكور مى فرمايد يك روز يك مطلبى به ذهنم آمد كه هيچكس ‍ غير ازخداوند عالم براو مطلع نبود در حرم مطهر اميرالمؤمنين عليه السلام به خدمت آن بزرگوار مشرف شده دستش را بوسيده عرض كردم استخاره مى خواهم فرمودند: شايد براى مطلب فلان استخاره مى خواهى ؟عرض ‍ كردم بلى يا سيدى فرمودند صلاح به حال شما نيست و استخاره نيز خوب نمى آيد استخاره كرد و استخاره خوب نيامد.(411)

سير آسمانها و زمين و بهشت و جهنم در يك مكاشفه پنج دقيقه اى
علامه محمد حسين تهرانى گويد: يكى از رفقا و دوستان ما كه با ما خويشى نيز دارد براى زيارت حضرت على بن موسى الرضا عليهماالسلام مشرف و پس ازمراجعت خواب عجيبى كه ديده بود نقل كرد: گفت : در هنگام ورود داخل در حرم نشدم بلكه مؤ دبانه كناردر حرم ايستادم و سلام كردم و با خود گفتم : من كه به امام و حق آن حضرت معرفت واقعيه ندارم نبايد داخل حرم شوم تازمانى كه حضرت حاجت مرا بدهد و مرا به حق خود و خداى خود عارف كند.
شب جمعه بود در يكى ازرواقهاى حضرت خوابم برده بود در خواب ديدم حضرت تشريف آوردند و با سر انگشت پا چند مرتبه به من زدند و فرمودند: برخيز برخيز كار كن بدون كار درست نمى شود.
من خودم را انداختم به روى پاى آن حضرت كه ببوسم ، آن حضرت فرمود: اين كارها چيست ، خم شد و مرا بلند كرد و نگذاشت كه من ببوسم .
برخاستم رفتم در صحن مسجد گوهرشاد وضو گرفتم و در يكى از ايوانهاى مسجد عبايم را به خود پيچيدم و مشغول خواندن دعاى كميل شدم در بين دعا خواب بر من غلبه كرددر خواب ديدم شخصى كه محاسن قرمز حنائى داشت نزد من آمد و لطف بسيارى كرد و گفت : مى خواهى برويم با هم گردش كنيم ؟
گفتم : بسيار خوب با هم حركت كرديم ، مرا دور تا دور كره زمين حركت داد به صورت پرواز در بالاى هر شهرى تمام افراد آن شهر را مى ديديم و خوب و بد آنها را مى شناختم و از درياها و اقيانوسها عبور كرديم و به زيارت قبر حضرت رسول و صديقه كبرا و ائمه بقيع عليهم السلام رفتيم و پس از آن نجف اشرف و ائمه كاظمين و سامراء عليهم السلام مشرف شديم و آن مرد در همه جا براى من زيارت نامه مى خواند و مطالبى عجيب براى من نقل مى كرد و در بين راهها دائما با من مشغول صحبت بود من ازبسيارى از حالات بزرگان و ارحام و عاقبت امر آنها سؤ ال مى كردم و پاسخ مى گفت و از حالات بسيارى از حالات مردگان ارحام سؤ ال مى كردم همه را يك يك جواب مى داد.
سپس مرا به آسمانها برد و به ملاقات فرشتگان و ارواح انبياء و اولياء مشرف شديم و در بهشت ها گردش كرديم و انواع و اقسام نعمتهاى بهشتى ار ملاحظه كرديم چيزهائى كه قابل توصيف نيست و از روى جهنم در طرفة العين عبور كرديم .
پس از اين سيرها به من گفت : مى خواهى برگرديم گفتم : آرى با هم برگشتيمم چون در مسجد گوهرشاد وارد شديم و خواست برود گفت نن تمام اين گردشها و سيرها پنج دقيقه طول كشيده است .
از خواب بيدار شدم به ساعت نگاه كردم ديدم كه پنج دقيقه است كه چرتم برده و شروع كردم به خواندن بقيه دعاى كميل .(412)

اينها از كرامت جد اعلاى ما است
مؤلف محترم كتاب شريف (گلستان معارف ) نقل كرده از مرحوم ثقة الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ محمد حسين اورعى خراسانى كه از شاگردان و خصيصين حاج شيخ عباس محدث قمى است كه فرمودند: وقتى در مشهد مقدس در مدرسه صالحيه مشهور به مدرسه نوتحصيل مى كردم يكى از هم مباحثه هاى ما سيد محترمى بود اهل بلخ خيلى آقا و صاحب بذل و بخشش و سفره دار، پول خرج مى كرد و به طلاب فقير كمك مى كرد يك روز من از او پرسيدم شما از كجا اين همه پول را به دست مى آورى و خرج مى كنى ؟
گفت : اينها همه از بركت امام زمان عليه السلام است و از كرامتى است كه از جد اعلاى ما ديده شده است و داستان آن چنين است كه جد ما با يك نفر از علماى اهل سنت در مسئله امامت مناظره داشت وقتى با ادله محكم اثبات كرد خلافت بلافصل حضرت اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام را آن عالم سنى گفت : قبول ندارم جد اعلاى ما فرمود: بيا مباهله كنيم به اين كيفيت كه آتشى در ميدان بلخ برمى افروزيم و هر دو داخل آتش مى شويم و از خداى متعال مى خواهيم آنكه بر باطل است بسوزد آن عالم سنى قبول كرد وقتى هيزمها را آماده كردند و آتشى مهيب فراهم شد و شعله هاى آتش همه ميدان بلخ را فرا گرفت جدم فرياد برآورد: يا صاحب الزمان و خود را زد ميان آتش و پس از مدتى مكث در ميان آتش ‍ سوزان صحيح و سالم خارج شد حتى در لباسش هم هيچ اثر سوختگى ديده نشد، صداى تكبير و صلوات شهر بلخ راپر كرد و خلق الله با سلام و صلوات اطراف جدم را گرفتند و آن عالم سنى با رنگ پريده به گوشه اى خزيده و از آتش فاصله گرفت و ناگهان در آن غوغاى عظيم كه كسى به فكر او نبود فرار كرده و رفت .
حكومت و اعضاى دولت و علماء و صلحاء و مؤمنين كه در آنجا حاضر بودند و آن صحنه را باچشم خود ديدند به جدم سخت احترام كردند و حكومت بى نهايت از ايشان تجليل كرد و يك ده ششدانگ به پدرم بخشيد و اين پولها كه براى من مى فرستند و خرج مى كنم از عايدات آن ده است .الحمدلله رب العالمين .(413)

آيت الله سيدزين الدين طباطبائى و چند كرامت و استجابت دعا به نقل از فرزندش
مرحوم آيت الله سيد زين الدين طباطبائى روزى ازوصف كربلا و روز عاشورا براى دوستان تعريف مى كردند و همچنين ازاهميت زيارت عاشورا سخن مى گفتند، فرمودند در شبى در حجره خود مشغول خواندن زيارت عاشورا بودم در سجده شكر زيارت يكمرتبه حالم منقلب شد و كربلا با صحنه هاى روز عاشورا و امام حسين عليه السلام را ديدم و غش كردم تا نزديك به ظهر در حال غش بودم و از خود بيخود گشتم و ازايشان سؤ ال شد: چه ديديد؟در جواب گويا طاقت گفتن نداشتند.
يكى از فاميل نزديك ايشان كه سخت دچار دل درد شده بود و خون از گلويش مى آمد و دكترها ماءيوس شده بودند و دستور حركت به تهران و عمل جراحى داده بودند وقتى آقا خبردار شدند و از ايشان درخواست دعا و توسل كردند ايشان به فرزندان خود دستور مى دهد وضو بگيرند و در ميان آفتاب مشغول خواندن زيارت عاشورا مى شوند و پس از ساعتى ناگهان از اطاق خود بيرون آمدند و گفتند: شفا حاصل شد برخيزيد و به مادرم مژده مى دادند كه خدا برادرت را شفا داد.
و نيز فرزند يكى از علماى بزرگ كه ازطلاب بود سخت مبتلا به جنون شده بود به طورى كه مدتها با طناب دست و پاى او را بسته بودند و ازشفاى او ماءيوس شده بودند پدر او كه يكى از دوستان بود ازپدرم شديدا درخواست كرده بود كه كارى براى فرزند بيمارش بكنند بالاخره روزى را معين كردند كه جهت دعا و درخواست شفاى او از خداوند متعال به منزل او بروند در روز موعود به اتفاق چند نفر از دوستان به عيادت مريض رفتند و آن جوان مريض را به سختى با دست و پاى بسته از محبس خود بيرون مى آورند و ايشان به دوستان خود دستور مى دهند كه با حضور قلب و با توجه مشغول خواندن سوره حمد شوند و خود ايشان دست بر سر مريض مى گذارند و مشغول ذكر مى شوند و پس از چند دقيقه آن ديوانه به خواب مى رود و حاضرين خوشحال مى شوند كه با حواس جمع مى توان دعا را ادامه داد و پس از لحظاتى كه همه در اثر حالت پدرم به گريه افتاده و خصوصا والدين و عيال آن جوان كاملامنقلب بودند در اين هنگام آن ديوانه كه در خواب بود بدنش خيس عرق مى شود كه ناگهان ايشان دستور مى دهند بند را از دست و پاى او باز كنند و پدر او از اين كار ترس داشت كه مبادا پس از بيدار شدن مردم را اذيت كند و با نگرانى طناب را باز مى كند و حاضرين با نگرانى منتظر بيدار شدن او مى شوند.او چون بيدار مى شود برمى خيزد و مى نشيند و نگاهى به اطراف اطاق نموده و سلام مى كند و از وضع خودش كه لباس هاى پاره پاره پوشيده تعجب مى كند وفورى لباس و عبا و عمامه او را مى آورند و آقا پهلوى او مى نشيند و او را متوجه مى كنند كه شما سخت مريض بوديد و ما به عيادت شما آمده ايم و مطلبى نيست .
و ايشان مى فرمودند: پس از مدتى روزى آن طلبه را ديدم و احوال او راپرسيدم به شوخى گفت : مدتى راحت بودم از ناملايمات دنيا و چيزى نمى فهميدم ولى دوباره شما باعث شديد كه باز دچار عقل شوم .(414)

مكاشفه جالبى براى مرحوم نراقى در وادى السلام نجف
درآخر كتاب دارالسلام شيخ محمود عراقى ازمرحوم شيخ مهدى نراقى نقل مى كند كه فرمود: در اوقات مجاورت درنجف اشرف قحطى عجيبى پيش آمد، يك روز از خانه بيرون آمدم در حالى كه همه بچه هايم گرسنه بودند و صداى ناله ايشان بلندبود براى رفع هم و غم به وسيله زيارت اموات به وادى السلام رفتم ديدم جنازه اى را آوردند به من گفتند تو هم بيا ما آمده ايم اين را به ارواح اينجا ملحق كنيم پس او را داخل باغ وسيعى كردند و درقصرى عالى جاى دادند و من نيز همراه آنها داخل قصر شدم ديدم جوانى است در زى پادشاهان بالاى تختى از طلا نشسته چون مرا ديد به اسم خواند و سلام كرد و به سوى خود خواند و بالاى تخت در كنار خود جاى داد و اكرام زيادى نمود و گفت : تو مرا نمى شناسى من صاحب همان جنازه ام كه ديدى اسم من فلان است و اهل فلان شهرم و آن جماعت كه ديدى ملائكه بودند كه مرا از شهرم به سوى اين باغ كه از باغهاى بهشت برزخى است نقل دادند چون اين حرف رااز آن جوان شنيدم غم و غصه ام برطرف شد و مايل به سير و تماشاى آن باغ شدم و چون بيرون شدم چند قصر ديگر را ديدم چون در آنها نظر نمودم پدر و مادرم و بعضى از ارحام خودم را ديدم از من پذيرائى كردند خيلى از طعامشان لذت بردم در آن حالى كه در نهايت كيف و لذت بودم يادم به زن و بچه هايم افتاد كه چگونه گرسنه اند يكدفعه متاءثر شدم پدرم گفت : مهدى ترا چه مى شود؟گفتم : زن و بچه ام گرسنه اند.
پدرم گفت : اين انبار برنج است هرچه مى خواهى از آن بردار من عبايم را پر از برنج كردم به من گفتند: بردار و ببر عبا را برداشتم يكدفعه ديدم در وادى السلام همان جاى اول نشسته ام اما عبايم پر از برنج است به منزل بردم عيالم گفت : از كجا آورده اى ؟گفتم چه كار دارى ؟ مدتها گذشت كه از آن برنج مصرف مى نمودند و تمام نمى شد بالاخره زن اصرار كرد و مرحوم نراقى در اثر اصرار زياد زن قضيه را فاش كرد آن وقت زن رفت كه از آن برنج بردارد ديد اثرى ازبرنج نيست .(415)

معجزه كرامت ، اعانت ، اهانت
معجزه خارق عادتى است كه باتحدى بر نبوت همراه است و تحدى قيدى است كه آن را از ساير خوارق عادات امتياز مى بخشد.و اما خارق عادت مى تواند به وساطت اراده و نفس زكى يكى ازاولياى الهى انجام شود كه در اين صورت كرامت ناميده مى شود.
و مى تواند در اثر اجابت دعاى بنده اى از بندگان صالح خدا باشد و در اين حال اعانت نام مى گيرد.
و نيز مى تواند با اسباب و وسائلى كه به تعليم و تعلم تحصيل مى گردد پديد آيد مانند سحر و نظاير آن .
و گاه براى افشاى كسى واقع مى گردد كه به دروغ داعيه نبوت داشته و به تحدى زبان مى گشايد كه در اين حال به اهانت موسوم مى باشد مانند مسيلمه كذاب كه چون آب دهان در چاه ريخت تا بر آب آن چاه افزوده گردد آن مقدار اب كه در آن بود خشكيد وخشكيدن آن چاه بدين صورت گرچه خرق عادت است وليكن برخلاف مورد تحدى بوده و خوارى مدعى را به بار مى آورد و كذب دعوى وى را آشكار مى سازد.
در اين صورت اهانت مى شود.البته خارق عادت منحصر به اقسام چهارگانه مزبور نيست زيرا برهان عقلى بر حصر آن در موارد ياد شده اقامه نشد.(416)

چند داستان از يارى رسانى عده اى از طرف امام زمان به دوستان
1 - از جمله قضيه ايست كه آقاى آقا شيخ عباس تهرانى مقيم قم نقل كرده از آقاى آقا شيخ محمد على بازانه (كه در عراق از ائمه جماعت بوده معروف به راستى و درستى ) او از استاد خود آقاى شيخ محمد باقر اصطهباناتى كه او فرمود من در طهران مشغول تدريس كتب معقول بودم روزى يك نفر آمد و ازمن تقاضاى درسى نمود من چون وقت نداشتم عذر خواستم فردا آمد اظهار نمود كه شما نيم ساعت به ظهر مانده وقت داريد، چون من زنى منقطعه نموده بودم از نيم ساعت به ظهر مانده وقتم را تخصيص به او داده بودم او چون عذر وقت را نپذيرفت من عذر آوردم كه كتاب براى مطالعه ندارم فردا كتابى آورد (گويا كتاب شفابود) اين عذر مرا نيز قطع نمود پس ناچار اجابت مسئول او نموده درسى براى او شروع نمودم يكروز خواستم مطالعه كنم ديدم كتاب نيست هرچه گرديدم پيدايش ‍ نكردم تا اينكه او آمد عذر خواستم كه كتاب را گم كرده ام پيدايش نكردم تا اينكه او آمد عذر خواستم كه كتاب را گم كرده ام لذا مطالعه نكرده ام پس او برگشت فردا آمد اظهار نمود در اندرون در فلان طاقچه زير فلان بقچه است ، رفته از همانجا پيدا نمودم معلوم شد كه آن زن متعه ماملاحظه نموده ديده كه قسمتى از وقت اختصاصى او صرف مطالعه اين كتاب مى شود پس به جهت نگه داشتن وقت خود كتاب را پنهان نموده ولى من به قدرى متحير گرديدم كه او از كجا دانست .
از او چگونگى واقعه را پرسيدم گفت من در نجف علوم منقوله را تمام نموده اجازه اجتهاد صادر كرده بودم الا اينكه بعد از مراجعت به وطن خيال كردم كه بايد من از روى علم معقول تكميل عقايد بنمايم پس براى نيل اين مرام به تهران آمدم و چو در تهران كسى را نمى شناختم و جائى را هم بلد نبودم متحير بودم كه كجا بروم و كه را پيدا كنم تا اينكه شخصى مرا در بازار ديد و گفت فلانى (اسم مرا گفت ) تو براى فلان مقصود به اينجا آمده اى ؟
گفتم : بلى ، گفت : دو نفر دراين شهر متصدى تدريس علوم معقوله يكى شما را نشان داد و دومى را گفت در مسجد سپهسالار است ولكن گفت اگر آنجا رفتى دربيرون دم در حجره بنشين و به درس گوش كن چون او اخلاقش ‍ مقتضى ربط و اختلاط نيست پس من به حسب گفته او خدمت شما آمدم اما چون شما از جهت وقت عذر خواستيد من عذر شما را با او مذاكره نمودم او آن وقت را تعيين نمود و همچنين كتاب را نيز او به من داد و جاى كتاب را نيز او به من گفت .
گفتم از او پرسيده اى كه كيست ؟ گفت : پرسيدم گفت ما عده اى هستيم بار شرفيابى حضور مبارك حضرت صاحب الامر را داريم آن حضرت به توسط مابه مردم فيض مى رساند و از آنها دستگيرى مى فرمايد گفتم : پس اجازه بگير كه من با او ملاقاتى بكنم رفت و فردا آمد و گفت اجازه نداد و فرمود او فعلا به ملاقات ما احتياج ندارد و همين رشته كه دارد بگيرد و اگر وقتى احتياج پيدا كرد ما خودمان ملاقاتش مى كنيم گفتم پس دو مسئله از او بپرس ‍ كه ازناحيه مقدسه جواب آنها را صادر نمايد.
(اول ) آنكه در نماز تسبيحات اربعه چند بار واجب است .
(دوم ) آنكه ترتيب عمل ام داود همانست كه مرحوم مجلسى ذكر نموده يا غيرآنست .
فردا جواب آورد كه اماتسبيحات اربعه يكى واجب است و اما عمل ام داود مختصر فرقى با نوشته مجلسى داشت آن را هم نوشته آورده بود ولكن من يك وقت خواستم كه عمل ام داود را بجا بياورم هر چه دنبال آن كاغذ گشتم پيداش نكردم .
نگارنده : اين حكايت را خدمت مرحوم آقاى حاج سيد محمد زنجانى عرض كردم فرمود اين قضيه را آقاى آقا شيخ محمد حسين اصفهانى (صاحب حاشيه كفايه ) براى من از مرحوم آقا شيخ محمد باقر اصطهباناتى كه او استاد او نيز بوده نقل كرد.
پس قضيه مذكور از مرحوم آقا شيخ محمد باقر به دو سند نقل گرديد، اينكه او گفته كه ما عده اى هستيم كه بار تشرف حضور آن حضرت را داريم در تاءييد آن بعضى از قضايا هست : از جمله اين بود كه آقاى حاج ميرزا سيد على ساوجى از مرحوم والد خود نقل كرد كه در سامرا يك نفر از كسبه در آنجا دكان داشت روزى دفتر خود را آورده به من داد كه اين را به خانه من برسان ، گفتم تو كجا مى روى ؟ گفت : چون يكى از خدام حضرت حجت سلام الله عليه وفات نموده مرا در جاى او تعيين كرده اند او از همانجا رفت و ديگر ديده نشد.
2 - آقاى آقا ميرزا اسحق لنكرانى از حاج مسيب ملك التجار مراغه نقل كرد كه در مراغه آهنگرى بود شمشير و سپرى تهيه كرده منتظر ظهور بود بعضى از اشخاص هم گاهى سربسرش مى گذاشتند چنانكه دو دفعه به او اظهار نمودند كه حضرت صاحب الامر (عج ) ظهور كرده و در فلان نقطه است ، او شمشير و سپر خود را برداشت و رفت و ديد دروغ است برگشت ، در دفعه سوم رفت و ديگر برنگشت ، خيلى احتمال مى رود كه او هم از باريافتگان محضر آن حضرت باشد.
3 - آقاى آقا شيخ عباسى تهرانى بعد از نقل حكايت سابقه فرمود كه آقاى آقا شيخ على بازانه حكايت ديگرى از آقا شيخ محمد باقر اصطهباناتى نقل كرد و گفت ما وقتى كه در مدرسه بوديم از طلاب مدرسه يك نفر سيدى بود دماغش خيلى خشك بود كه با احدى انس و اختلاط نداشت انسش فقط با آب حوض بود چون وسواسى بود به غير آن با هيچ چيز از مخلوقات الهيه انس نداشت يك روز او را ديديم كه برخلاف حالت سابقه سرحال آمده در نهايت خوشحالى و تردماغى اظهار اختلاط و مؤ انست مى كند، اشعارى هم زمزمه مى نمايد ما بى نهايت از اين حال او تعجب كرديم تا اينكه من از او پرسيدم كه سيدنا آن مهر خاموشى را كه از دهان تو برداشت و آن خشكى دماغ به چه جهت به اين تردماغى بدل يافت ؟
گفت : من در آن حال تنهائى و بى انسى كه بودم روزى در اين باب فكر مى نمودم كه آيا ممكن است كه انسان از خود فرار و قطع علائق از خود نمايديانه ؟در اين فكر بودم يكبار ديدم شخصى در حجره را باز كرده وارد شد و گفت : بلى مى تواند، اين را گفت و دراز كشيد و مرد، من مضطرب شدم كه تكليف چيست و اين شخص كيست بعد ديدم برخاست راه افتاد من تعقيبش كردم و از فيض ملاقاتش استفاده كردم او پاره اى دستورات به من داد در اثر آن مثل اينكه قلب مهية شده باشم از آن حال به اين حال كه مى بيند منقلب شدم بعد فرمود آن سيد مدتى در مدرسه با همان خوشحالى بود تا بعد از چندى غيبت اختيار كرد ديگر نفهميدم كه كجا رفت .
اينطور دستگيريها در عالم هست و آنانى كه اينطور غيبت اختيار مى كنند نبايد اين غيبت آنها را بى اهميت تلقى نمود براى اينكه خيلى احتمال مى رود كه اينها در عين بى اهميتى از جائى خيلى مهم سر در بياورند.
كس ندانست كه منزلگه دلدار كجاست
اينقدر هست كه بانگ جرسى مى آيد
هستند اشخاصى كه دنباله اين بانگ جرس را گرفته مى روند و خبرها مى آورند، ثمرها مى يابند قافله ها پشت سر هم عقب همين بانگ روان است ولى در مقابل آنها هستند اشخاصى كه وادى اين اسرار را با قدم انكار مى پيمايند و حال آنكه تكذيب بى جهت تالى فاسدش كمتر از تصديق بى جهت نيست منتهى اگر راهى بر تصديق ندارند بر تكذيب نيز راهى ندارند.انصاف مقتضى است كه از شنيدن اين قبيل قضايا خيلى وحشت نكند اقلا به موجب فرمايش بوعلى سينا مادام كه برهان بر امتناع آن قائم نشده در بقعه امكان و احتمال بگذارد، وقتى كه در بقعه امكان گذاشت از اهل اين قافله خيلى دورى نمى كند همينكه دورى نكرد در نتيجه حشر با آنها ممكن است به اشخاصى برخورد كند كه خود صدق لهجه و راستگوئى آنها را تصديق نمايد آنگاه از آنها قضايائى بشنود غير قابل انكار.
4 - نگارنده هم خيلى ساده و خوش باور نيستم كه هر چه از هر كه شنيدم باور كنم ، اما اگر از شخص راستگو كه قطع به راستگوئى او داشته باشم شنيدم و او هم قضيه را از شخص راست گفتار نقل كرد چگونه باور نكنم مثل قضيه اى كه مرحوم آقا حاج سيد محمد زنجانى از مرحوم آقا شيخ حاج آقا ساوجى نقل كرد كه او گفت عازم مشهد بودم به شاهرود كه رسيديم در آنجا تب سنگينى در خود احساس كردم ولى با آن حال با قافله به راه افتادم تا رسيديم به خيرآباد در آنجا ديدم تبم خيلى زياد و حالم بسيار سنگين شده مخصوصا خستگى راه هم مزيد بر علت شده بود همانطور بيحال افتادم وقتى بهوش آمده ديدم قافله حركت نموده و از من غفلت كرده بيدارم نكرده اند من به گمان اينكه شايد قافله در اين نزديكى حركت كرده باشد براه افتادم به گمان اينكه به قافله برسم مقدارى از راه را كه پيمودم ديدم اثرى از قافله نيست ، شب بود بيابان و تاريكى و تب و تنهائى از رسيدن به قافله كه ماءيوس شدم وحشت بر من مستولى شد در اين اثناء رسيدم به يك نفرى كه جلوتر از من راه مى رفت ، او گفت از قافله عقب مانده اى ؟گفتم بلى ، گفت مى رسى انشاء الله پس به اتفاق راه افتاديم در اين بين توجه بحال خود نموده ديدم تب ندارم حالم بهبودى يافته تا بعد از چندى كه راه رفتيم به يك آبادى رسيديم دقت كرده ديدم ميامى است ، ان رفيق من داخل كاروانسرا شد ولى من دم در كاروانسرا دكان بقالى بود آنجا ايستاده از بقال پرسيدم كه قافله كجا ورود كرده گفت كدام قافله گفتم قافله اى كه امشب از خيرآباد حركت كرده گفت قافله اى كه امشب از خيرآباد حركت كرده فردا دو ساعت از آفتاب رفته به اينجا وارد مى شود و حال آنكه چند ساعت از شب باقى است بعد به سراغ همان رفيقم رفتم وارد كاروانسرا شدم ديدم كسى نيست برگشته از بقال پرسيدم كه رفيق من كجا رفت گفت : من تو را تنها ديدم رفيقى با شما نديدم ، گفتم او با من بود من كه باتو مشغول مذاكره بودم او رفت توى كاروانسرا، گفت نه من كسى غير از شمانديدم آن وقت ملتفت شدم كه قضيه از چه قرار است پس در آنجا ماندم تا فردا چندى از آفتاب گذشته قافله وارد شد.
5 - براى خود مرحوم آقاى حاج سيد محمد زنجانى كه راوى قضيه مزبوره باشد در همين منزل اتفاق افتاده بى شباهت به قضاياى مزبور نيست ، فرمود در يكى از سفرهاى مشهد از شاهرود كه حركت مى كرديم براى منزل خيرآباد تهيه چلوكباب نموديم چون در آن سفر يك نفر مهمانى داشتم كه محترم بود مقيد بودم كه به او بد نگذرد لهذا آب و رنگى به غذا مى داديم ولى از اينكه در خيرآباد وسائل فراهم نبود لذا تمامى لوازم را از شاهرود برداشتيم حتى هيزم را و حتى برنج را هم در شاهرود خيس كرديم كه يكى از آدمها روى مال برداشت كه در آنجا باعث معطلى نباشد ولى با اين تقيد كه داشتيم كره را كه ركن اعظم بود فراموش نموديم در خيرآباد ملتفت شديم كه كره فراموش شده از قهوه چى هم سراغ گرفتند يك سير كره يا روغن فقط براى ته ديگ پيدا شد ديگر پيدا نشد به مشهدى سيفعلى آدم خودمان گفتيم بشقاب بردار از زوارها سراغ بگير شايد آنها داشته باشند، رفت بزودى با يك بشقاب كره خوب و تميز بقدر كفايت بلكه چربتر برگشت و گفت اين را آقاى حاج سيد احمد آقا فرستاد و گفت من خودم نيز مى آيم خيلى خوشحال شديم لكن هر چه منتظر شديم از آقاى حاج سيد احمد خبرى نشد و هر چه سراغ گرفتيم كسى به اين اسم و عنوان در آنجا نبود نه در ميان زوار و نه در خيرآباد و او با اينكه اظهار آشنائى با من كرده بود ولى من همچو آشنائى يادم نمى آيد و تا حال اين معما نزد من حال نشده كه آن كس كه بوده ؟
6 - مرحوم آيت الله حاج سيد احمد زنجانى نوشته است يك روز به بنده فرمود من على الرسم براى هر يك از اموات از اقارب و رفقا شبهاى جمعه يك سوره (يس ) مى خواندم ديشب شب جمعه ، مرحوم آقا سيد محمد درامى را فراموش كردم كه (يس ) برايش بخوانم شب در خواب ديدم كه او به من گفت ديشب وظيفه ما نرسيد.
هر سال هم به زيارت مشرف مى شد يك سال به زيارت ائمه عراق عليهم السلام و يك سال به خراسان ولى از آن وقتى كه مسافرت با اتومبيل در ايران داير شد غالبا دريك سال هر دو زيارت را ادراك مى كرد تا اينكه روز پنجشنبه هشتم ذيقعده سنه 1355 به رحمت حضرت حق نايل گرديد، جنازه اش به كربلاى معلى حمل شده در آنجا در سرداب مقدس حضرت ابى الفضل سلام الله عليه به خاك سپرده شد.(علو فى الحيات و فى الممات ) در قم ازناحيه مرحوم آقاى حاج شيخ عبدالكريم حائرى مجلس ‍ ترحيم براى او منعقد گرديد و آن آخر مجلس بود كه ما آن مرحوم را زيارت نموديم چون مختصر كسالت داشت و با همان حال نقاهت به مجلس ‍ ترحيم تشريف آورد بعد از ختم مجلس كه تشريف برد ديگر بيرون نيامد تا اينكه بعد از يك هفته روح شريفش به عالم اعلى انتقال يافت .(417)

يارى رساندن امام عصر عليه السلام به علامه حلى در كتابت كتاب رد بر شيعه عالم سنى
مرحوم قاضى نورالله شوشترى در مجالس المؤمنين در احوال مرحوم علامه حلى فرموده است : از جمله مراتب عاليه كه برالسنه اهل ايمان اشتهار يافته كه يكى از علماى اهل سنت كه در بعضى فنون علمى استاد علامه بود كتابى در رد مذهب شيعه اماميه نوشته و در مجالس آن را با مردم مى خواند و اضلال مى كرد و از بيم آنكه مبادا كسى از علماء شيعه ردى بر آن بنويسد آن را به كسى نميداد جناب علامه علاقه استاد و شاگردى را وسيله قرار داده و از او آن كتاب را عاريه خواست ، آن عالم گفت : سوگند ياد كرده ام كه اين كتاب را زياده از يك شب به كسى عاريه ندهم علامه نيز آنقدر را غنيمت شمرده كتاب را گرفت چون شب مشغول نوشتن كتاب شد و نصفى از شب گذشت خواب بر جناب علامه غلبه نمود حضرت صاحب الزمان عليه السلام پيدا شد به علامه فرمود: كتاب را به من واگذار و تو خواب كن چون علامه بيدار شد آن نسخه از كرامت آن حضرت تمام شده بود.
شيخ مرحوم در نجم الثاقب فرموده كه اين حكايت را در كشكول على بن ابراهيم مازندرانى معاصر علامه مجلسى به نحو ديگر ديدم ... كه در آنجا نوشته علامه ديد مردى به صفت اهل حجاز وارد شد سلام كرد و نشست و فرمود اى شيخ تو مسطر بكش براى اين اوراق و من بنويسم پس شيخ مسطر مى كشيد و آن كس مى نوشت و از سرعت مسطر به او نمى رسيد چون صبح شد كتاب تمام شد.(418)
(و در قصص العلماء نوشته است در آخر كتاب نوشته بود: كتبه م ح م د بن حسن ).

مكاشفه سيد جمال گلپايگانى و مشاهده او ارواح را در وادى السلام
علامه سيد محمد حسين حسينى تهرانى گويد: مرحوم جمال الحق و آيت الله العظمى آقا سيد جمال الدين گلپايگانى يكى از اساتيد ما درعلم اخلاق مى فرمود: روزى براى زيارت اهل قبور در نجف اشرف به وادى السلام رفتم هوا بسيار گرم بود پس از اداى فريضه ظهر از شدت گرما در زير يك چهار طاقى نشستم همين كه نشستم و شطب (چپق كوچك ) را روشن كردم كه قدرى استراحت كنم ديدم دسته اى ازارواح آمدند به سوى من به بدترين وضعى ، لباسهاى پاره و كثيف و آلوده ، التماس داشتند كه آقا بيا و به فرياد ما برس و ما را شفاعت كن .
اين ارواح متعلق به قبورى بودند كه من در ميان آن قبور نشسته بودم و همه از رؤ سا و بزرگان عرب بودند و در دينا داراى نخوت و تكبر و جاه و اعتبار.
من به آنها گفتم : اى بى انصافها شما در دنيا زندگى كرديد و مال مردم را خورديد و جنايت كرديد و ما هر چه فرياد كشيديم گوش نداديد حالا آمديد مى گوئيد شفاعت كن برويد گم شويد.آن وقت پراكنده شدند و رفتند.(419)

تسخير روح مرحوم سيد على قاضى و سؤال از قاليچه حضرت سليمان
مرحوم علامه طباطبائى نقل كرده است : برادر ما مرحوم آقا سيد محمد حسين الهى بوسيله شاگردش كه تسخير ارواح داشت از روح مرحوم سيد على قاضى رضوان الله تعالى عليه سؤال كرده بود كه : قاليچه حضرت سليمان كه آن حضرت روى آن مى نشست و به مشرق و مغرب عالم مى رفت آيا روى اسباب ظاهريه و چيز ساخته شده اى بود؟ و يا از مبدعات الهيه بود و هيچگونه با اسباب ظاهريه ربطى نداشت ؟
آن شاگرد چون (از روح ) مرحوم قاضى عليه الرحمه سؤ ال مى كند، ايشان فرموده بودند فعلا چيزى در نظرم نمى آيد وليكن يكى از موجوداتى كه در زمان حضرت سليمان بودند و در اين كار تصدى داشتند الان زنده اند مى روم و از او مى پرسم در اين حال مرحوم قاضى روانه شدند و مقدارى راه رفتند تا آنكه منظره كوهى نمايان شد چون به دامنه كوه رسيدند يك شبهى در وسط كوه كه شباهت به انسان داشت ديده شد مرحوم قاضى از آن شبه سؤال كردند و مقدارى با هم صحبت كردند كه آن شاگرد از مكالماتشان هيچ نفهميد ولى چون مرحوم قاضى برگشتند گفتند: مى گويد: از مبدعات الهيه بوده و هيچگونه اسباب ظاهريه در آن دخالتى نداشته است .(420)

سيد محمد قلى ابن سيد محمد كه امام زمان (ع ) سه عدد ميوه به پدر او داد
سيد محمد قلى ابن سيد محمد حسين ابن سيد حامد حسين (صاحب عبقات الانوار) از اكابر متكلمين عظام و اجله علماى اعلام ، و صاحب كرامات و محامد صفات كه در مؤلفات متاءخرين مسطور است و از جمله كرامات آن جناب است آنچه قبل از ولادتش پدر نامدار وى كه او هم از فضلاى عصر خود بود و كتب بسيار به خط خودنوشته است در خواب ديده كه حضرت صاحب العصر و الزمان عجل الله فرجه او را سه ثمر و ميوه عنايت فرموده اند از جمله آن دو ثمر ناقص و يكى كامل بود بنابراين اول فرزندى كه متولد شد او را مهدى قلى و دوم را هادى قلى و فرزند سوم را محمد قلى نام نهاد.
مهدى قلى در اول جوانى درگذشت ، هادى قلى در صغر سن فوت شد و آن علامه را خداوند عز و جل به فضل و كمال فائق على الامثال گردانيد و تعبير خواب آن جناب به ظهور انجاميد.(421)

ميرزا محمد استرآبادى در طواف و گلى ازخرابات
مرحوم مجلسى در بحارالانوار جلد سيزدهم در باب كسانى كه به خدمت حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالى فرجه رسيده اند فرموده است : خبر داد مرا جماعتى از سيد سند فاضل كامل ميرزا محمد استرآبادى نورالله مرقده كه او گفت : شبى اطراف كعبه طواف مى كردم در آن حال ديدم جوانى خوش سيما شروع به طواف خانه خدا كرد هنگامى به نزديك من رسيد طاقه گل سرخ به من داد من آن گل را بوئيدم چون فصل گل نبود گفتم : اى سيد من اين گل را از كجا به دست آورده ايد؟فرمود از خرابات به دست آورده ام همين جمله را فرمود يك مرتبه غائب شد و ديگر او را نديدم .
در روضات الجنات گفته است خرابات جزاير مغرب است از بحر محيط از آنها جزيره خضراء كه سمعانى در انساب و فيروزآبادى در قاموس و مجلسى در بحارالانوار آن را ذكر كرده اند.(422)

دسته گلى از خرابات و اشاره بر فضيلت شيخ محمد فرزند صاحب معالم
مرحوم شيخ محمد فرزند شيخ حسن ((صاحب معالم )) نواده شهيد ثانى كه ، مشهور است اينكه آن جناب طواف مى كرد پس مردى آمد و به او دسته گلى داد از گلهاى متفرقه كه درمكه و حوالى آن وجود نداشت مخصوصا آن زمان فصل گل نبود شيخ پرسيد اين گل از كجاست ؟ فرمود: از خرابات است شيخ خواست ازاو سؤال ديگرى كند ديگر او را نيافت .
بعضى از اصحاب شيخ مذكور به او گفتند: سلطان قصد دارد از شما دعوت كند و تو را ممكن نيست كه دعوت او را رد كنى به ناچار بايد قبول كنى ، پس ‍ شيخ محمد دعا كرد كه : خدايا اگر در علم تو چنين چيزى هست و گذشته است پس اجل مرا برسان ، پس از آن مى گفت : عنقريب من وفات خواهم نمود.
شيخ مدتى در كربلا مانده و به تدريس اشتغال داشت روزى در كربلا نماز مى خواند مردى به جانب او تيرى انداخت كه از پهلوى سينه او گذشت و خدا او را حفظ نمود آخرالامر در مكه وفات يافت او عابد و زاهد و فقيه و متكلم و صاحب كرامات بود و يكى از كرامات او اينكه در آن شب كه وفات يافت و هنوز دفن نشده بود صداى قرآن در نزد نعش او شنيده مى شد و كسى كه اطلاع يافت گفته كه آن قرائت كننده اظهار كرده كه من قائم آل محمد مهدى مى باشم و حكايت قرآن خواندن را زوجه شيخ كه دختر صاحب مدارك بوده نقل كرده است و صاحب مقابيس فرموده است : حضرت صاحب الامر در شب وفات شيخ محمد اوراد چند مى خواند كه در آن بلاد يافت نمى شد.(423)

رؤياى صادقه يك دانشجو
نزديك كنكور سراسرى مرحله اول سال 1374 بوديم و من مى خواستم در رشته زبان انگليسى شركت كنم و به همين دليل شبانه روز تلاش مى كردم يادم مى آيد كه در كتاب سال چهارم دبيرستان دنبال معنى فارسى كلمه اى مى گشتم و پس از جستجو در فرهنگ لغات مختلف نتوانستم معنى آن را پيدا كنم كلمه با حرف ام شروع مى شد و من از اينكه معنى اين كلمه را نمى دانستم خيلى كلافه شده بودم . در خواب ديدم كه فرهنگ لغات بسيار بزرگى در دست دارم و مشغول ورق زدن آن هستم ناگهان به حرف ام رسيدم و كلمه مورد نظرم را با معنى و توضيح كامل در كتاب ديدم فرداى آن شب بلافاصله آن معنى را يادداشت كردم تا اينكه بعدها فرهنگ لغات بزرگى به دستم رسيد عين آن معنى را در آن ديدم (شهر بسيار بزرگ و شلوغ ) فهميدم خوابم به حقيقت پيوسته است .(424)

مباحثه شاگرد با استاد در عالم رؤيا
حضرت آيت الله سيد ابوالقاسم خوئى فرموده است :
در عالم رؤيا با استادم ميرزا على ايروانى روبرو شدم و از ايشان پرسيدم : اگر خون مارمولك (نوعى از سوسمار) در لباس نمازگزار باشد نماز صحيح است ؟
ايشان فرمودند چون خون جهنده ندارد پاك است و مانعى ندارد من در پاسخ عرض كردم : اين مسئله داراى دو حيث است : از يك جهت بنا بر مبناى فقهى چون خون جهنده ندارد، پاك است ولى از جهت ديگر آن غير ماءكول است بنابراين چگونه مى توان قائل به جواز شد؟
او قدرى تاءمل كرد و گفت درست است .تعجب كردم كه او چگونه سرسختى نشان نداد و بلافاصله سخن مرا پذيرفت ايشان در جواب فرمودند: حرف حق را بايد قبول كرد.در همين حال از خواب بيدار شدم .(425)

نورى كه از لب ذاكر محدث قمى (قدس سره ) ظاهر مى شد
مؤلف محترم بلوغ الامانى فى حياة الايروانى آقاى حشمت الواعظين نوشته است : براى من نقل كرد جناب آقاى حاج آقا موسى ايروانى كه مرحوم والد(آيت الله ميرزا على ايروانى ) درپاسخ يك روحانى كه انگيزه دائم الذكر بودن او را پرسيده بود چنين فرمود:
خاطره بسيار شيرينى از مرحوم محدث بزرگ شيخ عباس قمى در نجف اشرف مشاهده كرده ام كه هرگز از ياد من نرفته و آن اين است كه : در يكى از شبهاى تاريك هنگامى كه از يكى از كوچه هاى تاريك نجف عبور مى كردم ناگهان متوجه شدم كه چراغى از آن سوى كوچه مرتب چشمك زنان خاموش و روشن مى گردد كم كم پيش رفته نزديك آنجا شدم ديدم كه اين نور از آن محدث بزرگوار مرحوم شيخ عباس قمى است كه با قلبى پاك مشغول ذكر است و همين كه لب را باز مى كند نور ظاهر و وقتى لبها روى هم قرار مى گيرد خاموش مى شود.
ديدن اين منظره زيبا و روحانى ازآن مرد الهى سبب شد كه من هم اين روش ‍ را تعقيب نمايم و خدا را شاكرم كه مرا برخوردار از اين نعمت نموده است .(426)

علامه امينى با مشاهده عذاب شمر به آرزوى خود رسيد
آقاى حاج شيخ رضاى امينى فرزند مرحوم علامه امينى نقل كرده است كه مرحوم علامه امينى فرمودند: مدتهافكر مى كردم كه خداوند شمر را چگونه عذاب مى كند شب هنگام در عالم خواب ديدم آقا اميرالمؤمنين عليه السلام در مكانى خوش آب و هوا، روى صندلى نشسته و من در خدمت آن حضرتم دو كوزه نزد ايشان بود فرمود: اين كوزه ها را بردار و برو از آنجا آب بياور اشاره به محلى فرمود كه بسيار باصفا بود كوزه ها را برداشته رو به آن محل نهادم و آنها را از آب شيرين نهرى پر كردم و برگشتم بسوى آن حضرت ، ناگهان ديدم هوا رو به گرمى نهاده است و هر لحظه بر شدت گرما مى افزود و ديدم از دور كسى به طرف من مى آيد كه هر چه او به من نزديكتر مى شد هوا گرمتر مى شد گوئى همه اين حرارت از آتش بدن او است و در خواب به من الهام شد كه او شمر قاتل حضرت سيدالشهداء عليه السلام است وقتى به من رسيد ديدم هوا به قدرى گرم و سوزان شده كه قابل تحمل نيست آن ملعون هم از شدت تشنگى نزديك به هلاكت است رو به من نمود كه از من آب را بگيرد من مانع شدم و گفتم : اگر كشته هم شوم نمى گذارم از اين آب قطره اى تو بخورى ، او حمله شديدى به من كرد كه كوزه ها را از من بگيرد آنها را به هم كوبيدم كوزه ها شكست و آب به زمين ريخت چنان آب كوزه ها بخار شد كه قطره اى نماند او كه از من نااميد شد رو به استخر نهاد من بى اندازه غمگين و مضطرب شدم كه مبادا آن ملعون از آن استخر سيراب شود به مجرد رسيدن او به استخر، آب استخر ناپديد شد كه گوئى سالهاست يك قطره آب در آن نبود.
او ازهمان راه كه آمده بود نااميد برگشت و هرچه زودتر مى شد هوا رو به صافى و شادابى و درختان و آب استخر به حال اول بازگشتند به حضور حضرت رسيدم فرمود خداوند اين چنين آن ملعون را عذاب مى دهد و اگر يك قطره از آب استخر مى خورد از هر زهرى تلختر و از هر عذابى براى او دردناكتر بود بعد از اين فرمايش از خواب بيدار شدم .(427)

شيخ ياسين مغربى
شيخ ياسين مغربى رحمه الله تعالى از اولياء الله و اصحاب كرامت بود اما در صورت حجامى آن را پوشيده مى داشت و به واسطه اينكه احوال خود را در پرده خفا نگه دارد به شغل حجامت اشتغال داشت .
امام نووى ازمريدان وى بوده و به زيارت او مى رفت و به صحبت و خدمت وى تبرك مى جست شيخ روزى وى را گفت : كتابهائى كه در پيش تو عاريه هست به صاحبانش ده و به ديار خود مراجعت كن و اهل خود را زيارت كن ، سخن وى را قبول كرد چون به ديار خود رفت و اهل خود را ديد بيمار شد و وفات يافت .شيخ ياسين در ماه ربيع الاول سال 687 درگذشت و عمرش هشتاد سال بود رحمه الله تعالى .(428)

بخش هفتم : تيزهوشى و لطيفه گوئى
اجتماع امامت و امارت در اسلام و شرائط آن
((و قال لهم نبيهم ان الله قد بعث لكم طالوت ملكا قالوا انى يكون له الملك علينا و نحن احق بالملك منه و لم يؤ ت سعة من المال قال ان الله اصطفاه عليكم وزاده بسطة فى العلم و الجسم و الله يؤ تى ملكه من يشاء و الله واسع عليم )).(429)
مرحوم آيت الله ثقفى در تفسير روان جاويد گويد: قمى از حضرت باقر روايت نموده كه بنى اسرائيل بعد از حضرت موسى مرتكب معاصى شدند و در ميان آنها پيغمبرى به نام ارميا بود فرمان او را نبردند پس خداوند جالوت را كه قبطى بود بر آنها مسلط كرد كه آنها را اذيت كرد و مردانشان را كشت و ازديارشان خارج كرد و زنانشان را به خدمتگزارى وادار كرد و اموالشان را تصرف كرد پس آنها به پيغمبرشان متوسل شدند و گفتند: از خدا بخواه كه پادشاهى براى ما برگزيند كه زير پرچم او با دشمنان بجنگيم در راه خدا و معمولا در بنى اسرائيل نبوت در يك خانواده بود و سلطنت درخانواده ديگر، خداوند نبوت را با سلطنت در يك خانواده جمع نفرموده بود در بنى اسرائيل ، نبوت در اولاد لاوى و سلطنت در اولاد حضرت يوسف بود و طالوت از اولاد اين يامين بود كه برادر مادرى حضرت يوسف است پس او نه از خانواده نبوت و نه ازخانواده سلطنت بود ولى اعلم و داناتر از همه و شجاع و قوى هيكل بود وليكن فقير بود و آنها او را به فقر و تهيدستى ملامت نمودند و بر او عيب گرفتند و فرمان او را نبردند و خود را سزاوارتر از او براى پادشاهى دانستند پس پيغمبرشان چنانچه در آيه بعدى هست ، گفت : همانا نشانه پادشاهى او آن است كه بيايد شما را تابوت كه در آن است آرامش از پروردگارتان .
در ذيل تفسير اين آيه از امام باقر روايت شده است كه فرمود: اين تابوت همان تابوتى بود كه حضرت موسى را مادرش در آن نهاد و به دريا افكند و بنى اسرائيل به آن تبرك جستند و چون وقت وفات حضرت موسى رسيد الواح تورات و زره خود و آنچه از آيات نبوت با خود داشت در آن گذارد و به وصى خود يوشع به وديعت سپرد و آن تابوت در ميان بنى اسرائيل بود تا آنكه مورد اهانت قرار گرفت خداوند آن را از ميانشان برداشت و چون خداوند طالوت را براى ايشان به پادشاهى برگزيد تابوت را برايشان مسترد فرمود چنانچه در آيه ذكر شده است .
و در كافى از حضرت صادق عليه السلام نقل نموده است كه مثل سلاح در ميان ما مثل تابوت است دربنى اسرائيل در ميان آنها هر خانواده اى كه تابوت نزد آنها بود پيغمبرى از آن ايشان بود و درميان ما هر خانواده اى كه سلاح در نزد آنها باشد همان كس امام است .
در بنى اسرائيل چون گاهى سلطنت از نبوت تفكيك مى شد هرگاه صندوق نزد پادشاه بود معلوم مى شد سلطنت او به حق و منصوب از طرف خدا و پيغمبر است و در اين امت چون امامت و امارت تواءم است هر جا سلاح است علم هم آنجا است چنانچه از كلام امام صادق (ع ) استفاده مى شود خواسته اند بفرمايند: اگر سلطنت ظاهريه در اين امت بحق بود بايد سلاح درنزد سلطان وقت باشد و چون نيست و در نزد ما است معلوم مى شود باطل است و ما بر حقيم و دلالت دارد بر اين امر ذيل آيه شريفه كه خداوند مى فرمايد:
به درستى كه دراين بودن تابوت علامت سلطنت حقه طالوت علامتى است براى حقيقت دين شما و امتياز امام از غير آن اگر داراى ايمان باشيد چنانچه علامت بود براى سلطنت حقه در بنى اسرائيل ...
((ان فى ذلك لاية لكم ان كنتم مؤمنين ))
بنابراين شبهه اى كه عرفاء اهل سنت در غاصبيت خلفا نموده اند كه سلطنت منصب الهى نيست و از شاءن امام خارج است لذا براى اميرالمؤمنين عليه السلام قائل به امامت و وصايت و ولايت شده اند و براى خلفاء قائل به مقام سلطنت حقه ظاهريه شده اند به كلى بى وجه و داراى صورت عوام فريبى است .بلكه سلطنت همه شاءن امام است يا كسى كه منصوب از قبل امام باشد چگونه ممكن است عقلا امام و ولى و وصى موجود باشد و زمام مهام امور ملك و مملكت به دست اشخاص ناقابل باشد كه بر اعراض و نفوس مسلمانان مسلط شوند وردع و امضاى امام مدخليتى در بطلان و حقيت سلطنت آنها نداشته باشد.
پناه مى بريم به خداوند از شبهات شيطانيه كه چه اشخاصى را با چه وساوسى گمراه مى كند. (430)