قصص الدعا يا داستانهايى از دعا
(جلد اول)

شهيد احمد مير خلف زاده و قاسم ميرخلف زاده

- ۲ -


من از او قدردانى خواهم كرد

امام صادق (عليه السلام) فرمودند:
بر هر مسلمانى لازم است نمازش را با سجده شكر به پايان رساند، چرا كه با اين سجده نمازت را تمام مى كنى در حالى كه پروردگارت را خرسند مى سازى و فرشتگان را نسبت به خود به شگفتى وامى دارى و بنده وقتى كه نمازش را تمام كرد و سپس سجده كرد خدا مى فرمايد: اى فرشتگان من! حالا چه پاداشى پيش من دارد؟ آن وقت هيچ چيز باقى نمى ماندمگر آنكه فرشتگان آنها را نام برده برده باشند.
در آن هنگام خداوند تعالى مى فرمايد: همانطور كه او شكر مرا بجا آورد من از او قدر دانى خواهم كرد و به فضل خودم به او روى مى كنم و رحمتم را به او مى نمايانم.
چه مى شود مقيم در جناب تو باشم   سگ جناب تو باشم، رقيب باب تو باشم
چه مى شود كه شب و روز گرد كوى تو گردم   در انتظار برافكندن نقاب تو باشم
چه مى شود كه نخواهى زمن حساب و كتابى   غريق بحر كرمهاى بى حساب تو باشم
چه مى شود كه گهى از در عتاب درائى   گر از قصور نه شايسته خطاب تو باشم

گريه ام براى محروم شدن از عبادت است

عامربن عبدالله بن قيس از مسلمانان پارسا و واراسته و قهرمان صدر اسلام بود، در يكى از جنگها هنگام غروب، تنها وارد نيزارى شد، اسب خود را در آنجا بيست و به بالاى تپه اى رفت و به عبادت و مناجات مشغول شد.
يكى از سربازان اسلام مى گويد ((او را ديدم، در كمين او بودم، شنيدم در دعاى خويش عرض ميكرد: خدايا سه چيز از تو خواستم، دو چيزش را به من دادى، سومى آن رانيز به من بده تا آنگونه كه مى خواهم تو را عبادت كنم.
در اين وقت متوجه من شد و گفت: مثل اينكه مراقب من بودى چرا چنين كردى؟
گفتم: از اين سخنت بگذر، بگو بدانم آن سه تقاضا چيست كه خداوند دو تقاضايش را داده و يكى از آنها را نداده.
گفت تا زنده ام به كسى نگو، تقاضاى اولم اين بود حب و علاقه به زنان را از دلم بيرون كند، زيرا از هيچ چيز هم چون ((طغيان غريزه جنسى )) در مورد زنان در آسيب رسانى به دينم نمى ترسيدم.
كه اين تقاضايم بر آورده شده است و اكنون زنان نامحرم و ديوار در نظرم يكسانند. دومين تقاضايم اين بود كه از غير خدا نترسم، اينك خود را چنين ميابم.
سومين تقاضايم اين است كه خداوند خواب را از من بگيرد تا آن گونه كه مى خواهم خدا را پرستش كنم، ولى به اين خواسته ام نرسيده ام.
عامر هنگام احتضار گريه مى كرد، پرسيدند براى چه گريه مى كنى؟ گفت: گريه ام از ترس مرگ و علاقه به دنيا نيست، بلكه براى آن است كه از روزه در روزهاى گرم، و عبادت در شب هاى سرد، محروم مى شوم.
خوش آنكه به عشق تو گرفتار بميرم   بيدار در اين منزل خونخوار بميرم
زين خوابگه بى خبران زنده برايم   واقف ز سراپرده اسرار بميرم
مستغرق ديوار شده در بر جانان   آسوده زاقرار و زانكار بميرم
كارى چو از خدمت معشوقه و مى نيست   ساقى مددى كن كه درين كار بميرم
خونين جگر و خسته دل ومحنت هجران   جانا تو پسندى كه چنين زار بميرم
آيار به كس رخ ننمايد چه توان كرد   بگذار كه در حسرت ديدار بميرم

اين دعا به استجابت رسيد

نقل مى كند مرحوم ملامحمدتقى مجلسى (رحمه الله عليه)، شبى براى نماز شب از خواب برخواست پس از نماز به دعا مشغول شد، در دعا احساس كرد حال عرفانى مخصوص پيدا كرده كه گويى اگر دعا كند دعايش به استجابت مى رسد، در اين فكر بود چه دعايى مفيد و پر بهره اى كند، ناگهان پسرش ‍ محمد باقر كه آن وقت كودك شير خوارى در گهواره بود به گريه افتاد، ملا محمدتقى متوجه محمدباقر شد و براى او اين گونه توفيق عنايت فرما كه وقتى بزرگ شد آثار و تعاليم پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و امامان را تا آخرين حد امكان نشر بدهد و به جهانيان برساند.
اين دعا به استجابت رسيد و همانگونه كه او خواسته بود، پسرش بهترين توفيق را در نشر تعاليم و معارف و روايات از عربى و فارسى.
الهى بر در تو روسياهى   نشسته خسته با حال تباهى
بدرگاه تو با اين چشم گريان   فكنده سرگداى بى پناهى
ترحم كن براين محزون نالان   نما از مرحمت براو نگاهى
حديث اكرم الضيف تو خواندم   منم مهمان به دربارت الهى
الهى بردرت باگردن كج   نباشرد مونسم جز اشك و آهى

خدايا رازى بين تو و من بود

سعيد بن مسيب گفت سالى قحطى روى داد و مردم براى درخواست باران از خداوند، اجتماع كرده عرض نيازى مى نمودند، در ميان آنها چشمم به غلامى افتاد كه بالاى تلى بلندى رفت از مردم جدا شد، نيروى مرموزى مرا بطرف او كشاند، خواستم از كيفيت راز و نياز غلام با خبر شوم جلو رفته ديدم لبهاى خود را حركت مى دهد ولى چيزى نشنيدم هنوز دعايش تمام نشده بود ابرى فضاى آسمان را پوشاند غلام سياه همينكه ابر را مشاهده كرد سپاس خداى را بجاى آورده راه خود را گرفت و از آنجا دور شد، باران شديد باريد باندازه اى كه ترسيدم سيل جارى شود، من از غلام پنهانى تعقيب كردم از پى او رفتم وارد خانه على بن الحسين زين العابدين (عليه السلام) شد.
خدمت آن جناب رسيدم، عرض كردم در خانه شماغلام سياهى است اگر ممكن است بر من منت بگذرانند، او را خريدارى كنم.
حضرت فرمودند: سعيد! چرا نبخشم كه بفروشم؟ امر كرد متصدى غلامان هر چه غلام در خانه هست از نظر من بگذاريد، همه غلامان را جمع كرد، ولى آنكس را كه جستجو ميكردم در ميان آنها نبود، عرض كردم اينها منظور من نيست، پرسيد هنوز غلامى باقى مانده، عرض كرد آرى، فقط يك نفر هست كه نگهبان اسب و شترها است ((ميرآخور)) ستور داد او را نيز حاضر كردند، تا وارد شد ديدم همان كس است كه بر فراز تل ((بندى)) آهى جگر سوز داشت، گفتم غلامى را كه خريدارم همين است، امام (عليه السلام) فرمود: اى غلام سعيد مالك تو است با او برو.
غلام سياه رو به من نمود و گفت:ما حملك على ان فرقت بينى و بين مولاى، تو را چه واداشت كه بين من و آقايم جدائى انداختى، در جوابش گفتم: آنچه در بالاى بلندى از تو مشاهده كردم، اين سخن را كه شنيد دست به درگاه خدا دراز كرد بانوئى جان سوز صورت بطرف آسمان بلند كرده گفت: خدايا رازى بين تو و من بود، اكنون كه پرده از روى آن برداشتى مرا نيز نزد خود ببر و سوى خود برگردان، حضرت زين العابدين (عليه السلام) و كسانى كه حضور داشتند از نيايش باصفاى او شروع به گريه نمودند، من هم با اشك جارى بيرون آمدم، همينكه به منزل رسيدم يك نفر از طرف امام (صلى الله عليه و آله و سلم) پيغام آورد كه آن جناب فرمود: اگر مايلى تشييع جنازه رفيقت را بكنى بيا، با آن مرد به طرف منزل حضرت رفتم ديدم غلام در همان مجلس از دنيا رفته.
غافل مشو زعمر كه حسرت بر بسى   بر هر نفس كه ميزنى از غفلت و غرور
بر فوت وقت خويش بلرز و بهوش باش   تابر نياورى نفس سرد، بى حضور

هر گاه شيعيان را دعا كردم سير شده ام

امام حسن عسگرى (عليه السلام) از حضرت امام حسن مجتبى (عليه السلام) روايت مى كند كه در كنار كوه صفا شخصى آمده بر حضرت امير (عليه السلام) سلام كرده عرض نمود: ياولى الله چهارسال است كه دراين موضع به تسبيح و تمجيد و تكبر حق تعالى مشغولم و عبادت او را مى كنم امام حسين (عليه السلام) روايت كرده كه پدرم به او فرمود:
در اين مكان طعام و شرابى نيست، در اين مدت چطور زندگانى كرده اى عرض كرد: اى مولاى من به آن خدائى كه ابن عم شما را به رسالت به خلق فرستاد.
و تو را وصى او كرد كه: هرگاه گرسنه شوم شيعيان تو را دعا كردم سير شده ام.
و هر وقت تشنه شده ام دشمنان تو را نفرين كردم دفع تشنگى من شده اس.
ياد تو مرا روح روان است على   نام تو مرا ورد زبان است على
عشق تو مرا حصن امان است على   روى تو مرا قبله جان است على

امام حسين عليه السلام دعا كرد پيره زن زنده شد

روزى جوانى گريه كنان به مجلس امام حسين (عليه السلام) حاضر شد، حضرت فرمود: سبب گريه ات چيست: عرض كرد يابن رسول الله مادرم امروز مرد، قبل از آنكه وصيت كند و اموال او معلوم نشد، و من از وى شنيده بودم كه مى گفت: من در وقت حيات وصيت نخواهم كرد اما تو را خبر خواهد داد و اموال معلوم مى شود، پس حضرت امام حسين (عليه السلام) فرمود اى ياران برخيزيد بجانب اين پير زن برويم و مهم، اين جوان را كفايت دهيم.
حضرت با دوستان و محبان روى بخانه آن پيرزن نهاند، چون به آن خانه رسيدند داخل شدند، پيرزن هنوز بر فراش خود خوابيده بود، حضرت امام حسين (عليه السلام) دست بر دعا برداشتند حيات و زنده شدن پيرزن را از حضرت حق طلب نمودن ناگهان پيرزن برخواست و شهادتين جارى كرد و رويش به حضرت كرد و گفت: اى سرور اولياء از زنده شدن من مقصودتان چيست، حضرت فرمود: وصيت كن تا مورد رحمت خداوند قرارگيرى پيرزن گفت: اى مولاى من اينقدر مال در فلان موضع دارم كه مدفون است و ثلث آنرا نذر كرده ام و دو ثلث ديگر از آنرا پسرمن است اگر پسرم از محبان شما است مالم را تسليم او كن و الا اگر محب شما نبود بهر كس كه لايق ميدانى قسمت كن، پيرزن عرض كرد يابن رسول الله دوست دارم كه شما بر من نماز بخوانى به بستر خود تكيه كرده كلمه شهادت بر زبان جارى كرد جان به حق تسليم نمود، حضرت بر او نماز خواند و در قبرستان بقيع دفنش ‍ كردن.
توئى اى حسين، توئى اى حسين فرمان بر   بكارى نيست در عالم بغير از تو كسى ديگر
توئى امر، توئى ناهى، توئى مامور و تو منهى   توئى محكوم و تو حاكم توئى سالار و تو لشگر
توئى مطلوب و تو طالب، توئى مرغوب و تو راغب   توئى معشوق و تو عاشق، توئى سلطان، توئى كشور
توئى مشهود و تو شاهد، توئى معبود و تو عابد   توئى مقصود و تو قاصد، توئى سالك، توئى رهبر
توئى گريان، توئى خندان، توئى نالان، توئى بالان   توئى درد و توئى درمان توئى ليدل توئى دلبر

على عليه السلام در حق او دعا كرد

عمر و بن حمق يك از مخلص و دوستان صميمى امير المؤمنين على (عليه السلام) بود در جنگ صفين كه جنگ سختى بين سپاه على (عليه السلام) و لشكر معاويه بود به على (عليه السلام) عرض كرد: ما بخاطر تحصيل ما و يا خويشاوندى با شما بيعت نكرده ايم، بلكه بيعت ما با تو بر اساس پنج چيز است:
1- تو پسر عموى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) هستى.
2- تو داماد آنحضرت و همسر حضرت زهرا (عليه السلام) هستى.
3- تو پدر دو فرزند رسول خدا مى باشى.
4- تو نخستى فردى هستى كه به پيامبر ايمان آوردى.
5- تو بزرگوارترين مرد از مجاهدان اسلام بودى و سهم تو در جهاد با كفار از همه بيشتر است.
بنابر اين اگر فرمان دهى تا كوه را از جاى بركنم، و دريا از آب تهى سازيم تا جان بر تن داريم سر از فرمان تو بر نتابيم و دوستانت را يارى نموده و با دشمنانت دشمن مى باشيم.
امير مومنان (عليه السلام) براى اين دوست مخلص خود چنين دعا كردند:
اللهم نور قلبه باتقوى و اهده الى صراط مستقيم.
خداوندا قلب او را به تقوى منور كن و او را به راه مستقيم هدايت كن، دعاى على (عليه السلام) در وجود او ديده مى شد او هم دلى پاك و نورانى داشت و هم تا دم مرگ و شهادت درراه راست گام برداشت.
آمدم بر سر ثناى على   اى دل جان من فداى على
مهر كبرياى لاهوت است   چون كنم وصف كبرياى على
نفس پيغمبر است و سر خدا   چه توان گفت در ثناى على
جز خدا در او نمى داند   بخداى من و خداى على
يا الهى بروز حشرم ده   جان در سايه لواى على
مهر او را شفيع من گردان   بهر ورسازم از لقاى على
كارهاى مرا چنان گردان   كه بود جمله در رضاى على
يافتم ره بسوى درگه تو   از سخن جان فزاى على
ديده روشن از غبار رهش   راه ديدم به توتياى على
گنهم گرچه هست بى حدو حصر   ليك هستم زاولياى على
نامه ام گر تهى است از حسنات   دل پر دارم از ولاى على

خداوند به موهاى سفيد تو عنايت مى كند

نجيب الدين كه از علماى بزرگ است در ميان قبرستان چهارنفر را ديد جنازه اى بردوش به طرف قبرستان مى بردند اعتراض كرد به عمل آنها كه شما انسانى را كشته و نيمه شب قصد دفن او را داريد كه اين كار آشكار نشود گفتند: بد گمان مباش، مادرش با ما است ديد پيرزنى مى آيد گفت: اى پيرزن چرا جوانت را بطرف قبرستان آوردى جواب داد: چون پسرم معصيت كار بود، خودش اين چنين وصيت كرد: چون از دنيا رفتم ريسمان برگردنم بينداز و مرا دور خانه بكش و از خدا بخواه و بگو خداوندا اين بنده گزيز پا است كه بدست سلطان اجل گرفتار شده او را بسته نزد تو آوردم به او رحم كن.
دوم: جنازه مرا شبانه رفن كن كه كسى بدن مرا نبيند، از جنايت هاى من ياد كند و معذب شوم.
شوم: اينكه بدنم راخودت دفن كرده و لحد بگذار كه خداوند به موهاى سفيد تو عنايت كند، مرا بيامرزد، چون ريسمان بگردنش بستم او را مى كشيدم صدائى شنيدم كسى مى گويد: الا ان اولياءالله هم الفائزون خوشنود شدم او را بطرف قبرستان مى برم.
نجيب الدين گويد: از پيرزن خواستم اجازه بدهد پسرش را دفن كنم تا خواستم لحد بچينم آيه اى را شنيدم كه بگوش رسيد الا ان اولياءالله هم الفائزون.
نزد ما بهر هر بيچاره باشد چاره اى   مرجع بيچارگان ناچار باشد سوى ما
سوى ما آيد كه اينجا زخمها مرهم شود   سوى ماآئيد كه اينجا دردها يابد دوا
سوى درگاه من آئيداى گروه عاصيان   تا ببخشايم زفضل خويش هر جرم و خطا
مستمندان! در من آويزيد دست اعتصام   دردمندان! زين درگاه جوئيد درمان و دوا

دعاى پيرزن بدادش رسيد

سلطان ملكشاه در محل حكومت خويش (اصفهان) به شكار رفت و جمعى از خواص و غلامان او اطرافش بودند، گاو ماده اى بى صاحب ميان بيابان به چشم آنها خورد اورا گرفتند، پس از كشتن، بريان كردند و خوردند، صاحب گاو پيرزنى بود بيوه كه سه طفل يتيم داشت و به شير گاو زندگانى مى كرد، وى تا با خبر شد آمد در وقتى كه ملك شاه مى خواست از روى پل زاينده رود برود مقابلش ايستاد و گفت شاها اگر امروز سر پل زاينده رود جواب مرا ندادى و به دردم رسيدگى نفرمائى، روز قيامت سر پل سراط جلوتان را خواهم گرفت، سلطان پياده شد و به موضوع پى برد، دستور داد هفتاد گاو به آن زن دادند، غلامان كه در مقام خدمتگذاران دربار سلطان به مال مردم تجاوز كرده بودند در دادگاه رسمى سلطان محكوم شدند.
بعد از وفات ملكشاه آن زن خود را روى قبر سلطان افكند و مى گفت خداوندا! سلطان ملكشاه هم به درد دل رسيدگى نمود و هم احسان به من كرد، تو اكرم الاكريم هستى، اگر به او رحم فرمائى چه مى شود در آن زمان يكى از عباد و زهاد ملك شاه را خواب ديد از حالش جويا شد، گفت اگر شفاعت زنى را كه سر پل زاينده رود كه به دادش رسيدم نبود واى بر من بود.
آرزو دارم، اگر گل نيستم خارى نباشم   بار بردار از زدوشى نيستم بارى نباشم
گر نگشتم دوست با صاحب دلى، دشمن نگردم   بوستان بهر خليل ار نيستم نارى نباشم
گر كه نتوانم ستانم داد مظلومى ز ظالم   باز آن خواهم كه همكرستمكارى نباشم
دانى چرا در بر خود بر خويش مى لرزد قلم   ترسد كه ظلمى را كند در حق مظلومى قلم
گيرم علم افراختى بر ملك عالم تاختى   جان جهان بگداختى در آتش ظلم و ستم
روزى علم گردد نگون گردى بدست غم زبون   نيكى نما در دهردون، نامت به نيكى كن علم

خداوند به نور تو هدايت شدم

كليد ((بيت المقدس)) هميشه نزد حضرت سليمان (عليه السلام) بود و به احدى غير از خودش اعتماد نم كرد، شبى آن جناب، كليد را برداشته خواست درب را باز كند، از قضا باز نشد از طايفه جناب آقاى و انس ‍ استمداد گرفت، نتيجه اى نگرفت.
بى اندازه غمگين و ناراحت شد و گمان كرد كه خداوند او را از بيت المقدس ‍ منع فرموده است، در اين بين، پير مردى كه به عصاى خود تكيه كرده بود و از رفقاء و هم نشينان حضرت داود (عليه السلام) ((پدر حضرت سليمان))بود به حضور آن حضرت آمد و عرض كرد: چرا غمگين مى باشى؟ سليمان، باز كردن اين خانه بر خود من و ياران من از و انس ‍ مشكل شده است.
پيرمرد: آيا تعليم ندهم به تو كلماتى را كه پدرت در حال افسردگى مى خواند و خداوند رفع غم او مى كرد؟ سليمان: بگو اى پير مرد.
پيرمرد بگو:اللهم بنورك اهتديت و بفضلك استغنيت و بك اصبحت و امسيت، ذنوبى بين يديك. استغفرك و اتوب اليك يا حنان يا منان.
يعنى خداوندا! به نور تو هدايت شدم، و به فضل تو بى نياز شدم، و بيارى تو صبح و شام كردم، گناهان من نزد تو است، طلب آمرزش از درگاهت مى كنم و به تو بازگشت مى نمايم، اى خداى مهربان و منت گذارنده.
حضرت سليمان اين كلمات را خواند، ناگاه درب باز شد.
چشم بر هر چه گشاديم رخ خوب تو ديديم   گوش بر هر چه نهاديم حديث تو شنيديم
مردمان چشم گشودند و نديدند بجز غير   ما ببستيم دو چشم رو به جمالت نگريديم
لوح دل را بر آن نقش و نگار دگران بود   پاك شستيم و بر آن صورت خوب تو كشيديم
عارفان وصف تو از دفتر و استاد شنيديد   ما زگهر بار لبان تو شنيديم

دعا و نفرين در صورتى مؤثر است كه...

يكى از تعارفات بين مردم آن است كه به يكديگر بگويند، خدا طول عمرت دهد، تعاريف ربطى به دعا ندارد، مگر گوينده واقعا ضمن لفظ قبلا هم از خدا بخواهد كه به فلان شخص طول عمر دهد و هم چنين عكس آن در آن نفرين هايى كه مى شود، اگر سر زبانى است اثرى ندارد.
مثلا يكى ب به ديگرى مى گويد الهى بميرى، ملك الموت منتظر حرف كسى غير از خدا نيست كه جان كسى رابگيرد.
دعاء و نفرين در صورتى مؤثر واقع مى شود كه آنكه مورد دعاء و نفرين واقع شده استحقاق لطف يا قهر الهى را داشته باشد، مثلا اگر كسى كار خيرى كرد، دستگيرى از بيچاره اى نمود و او از صميم قلب طول عمر و عاقبت به خيرى او را خواست البته خدا كريم و رحيم است و دعاى خواهند را رد نمى فرمايد، و نيز اگر كسى مظلوم واقع شد و با دل شكستگى نفرين كرد، اين نفرين مؤثر است، پس بايد ترسيد كه مبادا ناله مظلومى از دست ما بلند شود.
به بحر رحمتم يارب در انداز   نما اين سينه ام مخزن راز
علاجى كن صلاح اين خسته دل را   ترحم كن تو اين بشكسته دل را
اگر از رحمتت من دور بمانم   سيه روگردم و رنجور بمانم
خراب است از گنه اين لانه دل   عنايت كن تو بر اين خانه دل

مال زياد بلا مى شود

وقتى حضرت خاتم الامبياء (صلى الله عليه و آله و سلم) با اصحاب در صحرا به شخصى كه صاحب گله بود رسيدند از او شير خواستند كه بخرند، اين شخص بى سعادت بخل كرد و گفت: مال قبيله است، حضرت فرمود كه خدايا مالش را زياد كن.
حضرت رسيدند به ديگرى به همين ترتيب اما ادب كرد و شير آورد و عرض كرد اگر مى خواهيد باز هم بياورم، حضرت دست به دعاء برداشت كه خدايا به محمد و آل او و مؤمنين را به اندازه رفع حاجتشان عنايت بفرما، اصحاب عرض كردند يارسول الله براى هر دو دعاءكرديد آنكه بخل ورزيد دعا كرديد خدا مالش را زياد كند اما به اين شخص به اندازه رفع حاجتش ‍ خدا به او عنايت كند فرمود مال زياد بلا هم مى شود.
خويسشتن را در هوى كرديم گم   جاده در راه خدا كرديم گم
از عدم ما تا به اقليم وجود   آمديم و راه را كرديم گم
منزل و مقصود و راه و راه رو   جمله را در ابتدا كرديم گم
هرچه ما رابود زاجناس و مقود   جمله را در راهها كرديم گم