قصه هاى طاقديس

حسين استاد ولى

- ۱ -


پيشگفتار
قال على (عليه السلام )
روحـوا انـفـسـكـم بـبـديـع الحـكـمـة فـانـهـا تـكـل كما تكل الابدان (1)
جـانـهـاى خـويـش را بـه حكمت هاى تازه صفا بخشيده ، كه جانها نيز مانند بدنها خسته مى شود.
روح هـم گـرسـنگى دارد و هم خستگى ، و مانند بدن نيازمند غذا و استراحت است . غذاى روح دانش و برسى نكات علمى است ، و تفريح و استراحت آن گفت و شنود سخنان دلكش و حكمت آمـيـز. گـاهى شنيدن يك نكته علمى يا اخلاقى براى روح چنان لذت بخش است و آن را به اهتراز مى آورند كه حاضر نيست آن لذت را با چيز معامله كند.
حـكـمـتـهاى نغز و روح پرورى كه بزرگان دين و حكمت ، و آموزگاران اخلاق و انسانيت در قالب داستان ريخته اند و در لابلاى كتب خود گنجانيده اند، علاوه بر جنبه آموزشى آنها، بهترين وسيله تفريح و بازاريابى نشاط براى روح است .
كتابى كه پيش رو داريد بازنويسى داستانهاى عرفانى ، اخلاقى و حكيمانه اى است كه بـه عنوان شاهد مثال در ضمن بيانات عارفانه مثنوى طاقديس اثر عالم بزرگ اخلاقى و فقيه نامدار و فيلسوف و حكيم گرانمايه شيعه مرحوم ملااحمد نراقى رحمة الله آمده است .
ناظم طاقديس
حـاج مـلااحمد نراقى فرزند فيلسوف و فقيه و عالم بزرگ اخلاقى مرحوم ملامهدى مراغه اى اسـت كـه هـر دو از چـهره هاى درخشان فضل و دانش و علم و اجتهاد و مرجعيت شيعه در قرن دوازدهم و سيزدهم هجرى شناخته شده اند.
وى در سـال 1185 يـا 1186 در نـراق كـاشـان ديـده بـه جـهان گشود. مقدمات علوم را در مـحـضـر پـر فـيـض پـدر گـرانـقـدرش فـرا گـرفـت و چـنـد سـال در خـدمت آن بزرگوار تحصيل نمود سپس به عراق رفت و در خدمت اساتيد بزرگى چـون عـلامـه سـيـد مـهـدى بـحـرالعـلوم ، عـلامـه شـيـخ جـعـفـر كـاشـف الغـطـاء و اسـتـاد كـل آقـا مـحـمـد بـاقـر وحـيـد بـهـبـهـانـى بـه تـحـصيل علوم دينى پرداخت و به مقام اجتهاد نـائل آمـد. سـپـس بـه نـراق بـازگـشـت و پـس از درگـذشـت پـدر بـزرگـوارش در سال 1209 به مقام مرجعيت رسيد.
وى از مردان صالح و پرهيزگار روزگار خود بود، به تهيدستان رسيدگى مى كرد به فـريـاد مـظـلومـان مى رسيد، در برآوردن حاجات نيازمندان سخت كوشا بود و به ويژه در برپا داشتن مراسم دينى و پياده شدن احكام خدا غيرت و همت بسيار داشت .
بر دست با كفايت اين بزرگ مرد شاگردانى تربيت شدند كه از جمله مى توان از آيت حق در عـلم و عـمل حاج شيخ مرتضى انصارى (ره ) كه او را خاتمة المجتهدين لقب داده اند نام برد.
مـلا احـمـد نراقى آثار گرانبهايى به زبان فارسى و عربى در رشته هاى گوناگون عـلوم از خـود بـه يـادگـار گـذاشت كه معروف ترين آنها به زبان فارسى كتاب معراج السـعـادت در اخـلاق ، خـزائن در مـطـالب گـونـاگون و مثنوى طاقديس در سير و سلوك و مـسـائل اخـلاقـى و حـقـايـق عـرفـانـى اسـت . وى پـس از عـمرى تحقيق و تاليف و تدريس ، سرانجام در شب يكشنبه 23 ربع الثانى 1245(2) به بيمارى وبا درگذشت . بدن شـريـف او را بـه نـجـف اشـرف انـتـقـال دادنـد و در كـنـار پـدر گـرامـى اش در پـشـت حـرم امـيرالمومنان على (عليه السلام ) به خاك سپردند خدايش رحمت كند و با اوليا دين محشور نمايد.
طاقديس
طاقديس به معناى صفه و ايوانى است كه شاهان در آن جلوس مى كردند. حكيم بزرگ نيز در نـظـر داشـتـه ايـن مـثـنـوى را در چـهـار صـفـه بـپـردازد، چـنـانـكـه در پـايـان صـفـه اول گويد:

داستانم را كنون آمد ختام
 
صفه از طاقديسم شد تمام

صفه از چهار صفه شد تمام
 
آن سه ، باشد تا تو را آيد پيام

گر چه سرايش اين مثنوى ناتمام مانده و ناظم به سرودن دو صفه بيشتر موفق نگرديده است .
ايـن كـتـاب سـرگذشت طوطيى است كه همراز و همنشين شاه بود، در قصر سلطنتى آشنايى داشته ، در فضاى امن بوستان شاه پرواز مى كرد و شاه در اثر علاقه وافرى كه به آن داشـته او را براى آموختن زبانهاى گوناگون و آشنا شدن با پير دانايى كه در جزيره مـخـصوصى مى زيسته به آن جزيره گاه خواننده را از طمع ورزى و حرص بر چيزى كه از حد او بيرون است پرهيز مى دهد و چنين مى سرايد:
آرى آرى از طمعها اى پسر
 
چشمها و گوشها كور است و كر

از طمع شد پاره دامان ورع
 
اى دو صد لعنت بر اين حرص و طمع

اى بسا تاج از طمع معجز شده
 
اى بسا مردان ز زن كمتر شده

و گاه از خودبينى بر حذر مى دارد و آرزوى كور شدن چشم خود بين مى كند و مى گويد:
هيچ كس را چشم واروبين مباد
 
هيچ سر را ديده خود بين مبا

چشم وارو بين هلاك جان توست
 
بر كن او را و بجو چشمى درست

و گـاه بـا طـرح يـك داسـتـان ، شـوق كـسـب و كـار و طـلب روزى حلال را در جان آدمى بر مى انگيزد:
نيستى چون ، زن ره بازار گير
 
تنبلى بگذار و خود در كار گير

كسب كن كاسب حبيب الله بود
 
طاعت بى كسب دام ره بود

هر كه را انبار تهى باشد ز نان
 
گر به مسجد رفت بگشايد دكان

او با طرح داستان شخصى كه به چاه رفت و از هر طرف خطرها او را تهديد مى كرد و او سر گرم ليسيدن مشتى عسل خاك آلوده بود، از سرگرمى به دنيا و غفلت از خدا سخت بر حـذر مى دارد، و با ذكر داستانى شاهى كه به دست زنگيان گرفتار آمد، از بى خبرى از خـدا و سـرمست لذت شدن بيم مى دهد، و با آوردن داستان شوريده اى كه به كليسا رفت ، خطر روحيه بدبينى و بر چسب زدن به حق پرستان را گوشزد مى نمايد و...
داستانهاى اين كتاب تنها باز دارنده نيست ، بلكه چاره سازه و راهنما نيز هست . راه سير و سـلوك و عـشـق حـقـيـقـى بـه پـروردگار و مناجات با او و دلدادگى به او، توبه و آثار بندگى خدا و لزوم پيروى از مرشد دانا را گوشزد مى كند:
گفت پير جمله پيران جهان
 
آن امين حق امان مردان

هر كه پير وقت خود را پى نبرد
 
آن به موت جاهليت جان سپرد

سپس بيان مى دارد كه پير و مرشد حقيقى ككه پيروى او لازم است هر پير و مرشد خانقاهى نيست ، بلكه امام معصوم است كه از جانب خدا معرفى است :
پير نبود آن كه مويش شد سپيد
 
پير نبود آن كه خلقش پير خواند

پير آن باشد كه پيريش از خداست
 
نور حق او را به هر جا رهنماست

پير از نص يزدانى بود
 
علم او الهام ربانى بود

و در نـهـايـت زلف خـوانـنـده بـه زلف يـاد و تـوجـه رهـبـر زنـده جـهـان ، امـام عـصـر (عـجـل الله تـعـالى فرجه الشريف ) گره مى زند و دست او را در دست عنايت حضرتش مى گذارد و راه راز گويى با آن دلبر مؤ منان را مى آموزد:
اى امير كاروان واپسين
 
اى وجودت لنگر چرخ و زمين

اى دليل راه هر گم كرده راه
 
بى پناهان جهان را تو پناه

اى تو سالار زمين و آسمان
 
پادشاه دوره آخر زمان

من يكى وامانده از كاروان
 
در عقب افتاده لنگ و ناتوان

از تو يكى آواز و از من صد جواب
 
از تو خواندن سوى خود از من شتاب

در ايـنجا به همين اندازه بسنده كرده ، سخن را بيش از اين به درازا نمى كشم و خواننده را با خواندن داستانهاى نغز و حكمت آميز آن تنها مى گذاريم .


گرگ زرگر
مـردى حـيـوان بـاركـشـى داشـت كـه صـبـح تا شام از آن كار مى كشيد و آخر شب آذوقه اندكى به او مى داد، و حيوان زبان بسته هم نه زبان انتقاد داشت و نه جاى براى شكايت . سـالهـا بـه هـمـيـن مـنـوال گـذشـت و حيوان بيچاره بارهاى سنگينى را جابجا مى كرد تا سرانجام روزى در زير بار بر زمين خورد و پايش شكست .
خربنده (3) وقتى دانست كه حيوان ديگر به كارش نمى آيد آن را در بيابان برد و در آنجا رهايش كرد تا طعمه گرگان صحرا شود.
آرى چـنـيـن اسـت رسـم بـسـيـارى از مـردم روزگار، كه تا از آدمى بار مى كشند لقمه نان بخور و نميرى به او مى دهند، و همين كه از كار افتاد دست از او مى شويند و سراغى از او نمى گيرند.
اهل دنيا را سراسر پسر
 
همچو آن خربنده بى شك مى شمر

بـار ايـشـان تـا كـشـى چـون خـر به روش
 
جمله در دورت به جوشند و خروش

گويدت گر بنده ام تا زنده ام
 
يعنى اى خر، من تو را خر بنده ام

ترك خرگيران كن اكنون اى پسر
 
تا نكردستند ايشان ترك خر

بـارى ، گـر چـه ايـن خـربـنـده بـا حـيـوان بـاركـش مـعـامـله خـوبـى نـكـرد ولى بـه هـر حال جان حيوان هم از آن همه رنج و زحمت برست و در همان جا پهلو دراز كشيد.
امـا هنوز، ديرى نپاييده بود كه ناگهان سر و كله گرگى از دور نمايان شد .گرگ كه لقـمه چرب و نرمى به دست آورده بود غويو شادى بركشيد به طورى كه از خوشحالى در پوست خود نمى گنجد.
خـر بـيـچـاره كه خود را در دام گرگ گرفتار مى ديد و مرگ خود در پيش چشم احساس مى كـرد بـا خـود گفت : بايد چاره اى كنم كه تا زنده ام اين گرگ خونخوار نشوم ، و پس از مرگ ديگر فرقى نمى كند كه طعمه گرگان بيابان شوم يا خوراك مرغان هوا!
پـس رو بـه گـرگ كـرد و بـا صـدايـى لرزان گفت : اى پير و حش ! بيا و بر اين مشتى پوست و استخوان رحم كن و تا رمقى در من هست از دريدن من دست بكش و من در عوض كالايى به تو مى دهم كه در بازار از بهاى گرانى برخورد است .
جـنـاب گـرگ ! مـن صاحب ثروتمندى داشتم كه از فرط دوستى من برايى سمهاى طلايى سـاخـتـه بـود. حـال بـيـا ايـن سـمـها طلايى را از پاى من بر كن و در بازار بفروش و با پول آن صد خر زنده و چاق و چله براى خود بخر.
OOO
گـرگ طـمـع كـار تـا ايـن سـخـن شـنـيـد حـرص و آز ديـده عقل و داناييش را كور كرد
و اسير طمع خود گشت .
آرى آرى از طمعها اى پسر
 
چشمها و گوشها كور است و كر

اى بسا درنده گرگ كهنه كار
 
از طمع ، لاغر خرى را شد شكار

شـيـر نـر گـردد چـو ژ از طـمـع
 
مـن طـمـع ذل ، و عز من قنع (4)

پـس نـزديـك شـد و دنـدان تـيـز خـود را بـه آن سـمـهـا بـنـد كـرد بـه خـيـال آنـكـه آنها را از پاى خر بركند، كه ناگهان خر زخم خورده پاشكسته چنان لگدى بر سر وى كوفت كه كاسه سرش بشكست و دندانهايش در دهان فرو ريخت .
گرگ طمعكار كه ديگر دندانى براى خوردن آن لاشه در دهان نداشته ، با نا اميدى ، زا و نـالان ، لنـگ لنـگـان راه خـود را در بيابان پيش گرفت در روباهى به او بر خورد و از شرح حال پرسيد.
گـرگ گـفـت : ايـن بـلا كـه مـى بـيـنـى هـمـه از دسـت خـودم بـر سـرم آمده است . زيرا كه شغل خانوادگى من قصابى بود نه زرگرى ، و چون پا از گليم خود به در كردم و به طمع مال زياد زرگر را پيش ساختم ، بدين مصيبت گرفتار آمدم !
گرگ صحرا خويش را رسوا كند
 
چو دكان نعلبندى وا كند

هر كه پا از كار خود بيرون نهد
 
جامه و كالاى خود در خون نهد


كودك طمعكار
دو كودك با هم سرگرم بازى بودند. بازى خستگى و گرسنگى به همراه دارد. به همين منظور مادران مقدارى خوراكى به بچه ها مى دهند تا پس از خستگى و كوفتگى بازى و گرسنگى ، شكمى از عزا در آوردند.
مـادران ايـن دو كـودك هر يك گرده نانى به دست فرزند خود دادند با اين تفاوت كه چون خانواده يكى از آنها دارا بودت مادر مقدارى عسل روى نان كودك خود ماليد.
كودكى كه نان و عسل داشت آن را با لذت تمام مى خورد و آن كودك ديگر كه نان خالى در زير بغل داشت و شم آه و حسرت به دست دوستش دوخته بود، آتش طمع در او شعله ور شد و مـيـل در عـسـل كـرد و خـود را نـاچـار ديـد كـه بـه صـورت مـمـكـن انـدكـى عسل از دوست خود بگيرد.
او پـس از چند لحظه سكوت ، به دوست خود گفت : اين انصاف نيست كه من نان خالى خورم و تو نان و عسل ! اگر عسل به من بدهى حق دوستى و رفاقت را بجا آورده اى .
آن يكى گفت : به شرط به تو عسل مى دهم ؛ شرطى اين است كه سگ من شوى !
كودك طمعكار كه خود را اسير انگشتى عسل مى ديد اين شرط را پذيرفت . دوستش هم رشته اى بـه گـردن او بـسـت و او را در كـوى و بـر زن چـون سـگ بـه دنـبـال او مـى كـشـيـد. آن كـودك بـيـچـاره هم به دنبال او مى دويد و غوق مى كرد تا شايد انگشتى عسل به روى نان ساده خود كشد!
گـشـت سـگ از بـهـر انـگـشـت ى عـسـل
 
زيـن عسل بهتر بود صد خم خل (5)

آدمى را سگ كند بى گفتگو
 
اى تفو بر اين طمع باد اى تفو

ديده طامع كه يارب باد كور
 
پر نمى گردد مگر از خاك گور


پادشاه مغرب زمين
پادشاهى بود كه سراسر سرزمين پهناور مغرب حكومت مى كرد. كشورى آباد و خزانه هاى بيكران داشت . اما به جاى شكرانه اين نعمت ، سر مست قدرت بود و در شب در فكر مى خـوارگـى و نـغـمـه سـرايـى بـسـر مـى بـرد. خـنـيـاگـران (6) مـى نواختند، رقاصان پـايـكـوبـى مـى كردند و شاه هم در عيش و نوش ، از خدا بى خبر و از بازيچه چرخ كبود غافل !
چاپلوسى اطرافيان و بله قربان گويان بى شخصيت و چاكران مزدور نيز كه تنها به فكر پر كردن جيب خودند، بر غرور و مستى از مى افزود.
نـوبـتـى بـه سرزمين زنگبار تاخت و دار و ندار مردم آنجا را تاراج كرد، سرداران را به زير تيغ و باج گيران را به زير يوغ خود در آورد.
شـاه پـيـروزى و مغرور با دستى پر از زر و سيم به كشور خود بازگشت و عيش و طرب آغـاز كـرد. چـنـد شـبـى مـجـلس جـشـن و سـرور بر پا نمود، در اين شب نشينى ها نوجوانان زيـبـاروى ساغر به دست به دور شاه مى گشتند و شاه نيز قدم زنان در باغ به گردش مى پرداخت .
يـكى از شب ها شاه بر آن شد كه به باغى كه در خارج شهر داشت برود و در مجلس عيش و عـشرت را در آنجا بپا كند و دمى از غوغاى شهر بياسايد. شاهدان زيباروى و شاعران و خـنـيـاگـران را گـرد آورد و هـمـگـى بـا هـم بـه بـاغ رفـتـنـد و مجلس ‍ عيش خود را از سر گـرفـتـنـد. شـاه در آن شـب چـنـدان بـاده نـوشـيـده كـه بـه كـلى عقل و هوش خود را از دست داد.
وانـگـه از شـور شـراب آن كـيـقـبـاد
 
مـسـت و لا يعقل در آن محفل فتاد

ديگران هم جمله كردند اين سلوك (7) ـــ آرى الناس على دين الملوك (8)
چون پاسى از شب گذشت شاه مست لا يعقل بر درختى تكيه كرده بود و اطراف مى نگريست ، هـر طـرف گـل و گـيـاه و سـرو و چـمـن مـى ديـد و صـداى سـاز و آواز مـى شـنـيـد. در اين حـال شـوق گـشـت و گـذار بـه او دسـت داد. از جا بر جست و خرامان و دامن كشان به سير و سـيـاحـت در باغ پرداخت و با همين حال بدون توجه از در باغ بيرون رفت . دربان هم كه مست خواب و شراب بود متوجه خروج شاه نشد.
شـاه مـسـت هـمـين طور به راه خود ادامه داد تا به دشتى بى پايان و تاريك رسيد. اتفاقا گـروهى از مردم غيور زنگبار كه همه چيزشان به تاراج رفته بود از سرزمين خود روان شـده جـسـتـجـو كـنـان در پـى يـافـتـن شـاه بـى مـروت بـر آمـده بـودنـد تـا داغ دل خويش بر گيرند و از شاه ظالم انتقام كشند، كه ناگهان با شاه روبرو شدند.
شـاه مـسـت كـه هـوش و حـواس خود را از دست داده بود پنداشت كه آنان از چاكران درگاهند. سفره دل خويش را گشود و گفت : عزم آن دارم كه بار ديگر بر زنگيان يورش برم و پس از قـلع و قـمع آنان به سرزمين ايران و چين بتازم و پس از آن به خاور رفته و هفت اقليم را در بند خويش در آورم .
بـا ايـن سـخـنـان ، زنـگـيـان از حـال وى بـا خـبـر شـدنـد و دانـسـتند كه شكارشان اينك در چنگال آنان گرفتار آمده است .
شد اسير زنگيان آن شاه راد
 
اى سپهر از وجود بيداد تو داد

گردنش را پالنگ (9) انداختند
 
دست او بستند و محكم ساختند

خـلاصـه تـا توانستند شاه را شكنجه كردند و سرانجام او را در چاهى افكندند. آنگاه به سـوى كـشور شاه حمله بردند و هر چه در پيش رو ديدند سوزاندن و سران لشگر را به قتل رساندند. تخت شاه سرنگون ، قصرها را ويران ، ايوان ها خراب شد، رعيت و سپاه بر بـاد رفـت و بـاران قـتـل و غـارت بـر سـر مـردم آن ديـار بـاريد و آن سرزمين سبز و خرم چـراگـاه آهـوان و گـوران صـحرا شد و ديگر اثرى از شاه ستمگر و اطرافيان چاپلوسش باقى نماند.


پيامبر رحمت و كودكان
در خـبـر آمـده است كه روزى پيامبر خدا (صلى الله عليه و اله ) در اتاق خويش نشسته بـود كـه دو گـوشـواره عـرش خـدا يـعـنى امام حسن و امام حسين (عليه السلام ) وارد شدند. كلبه كوچك آن حضرت كه مصداق آيت نور بود با سلام كردند و نشستند. پس از لحظاتى چند قفل دهان بگشود و آنچه در دل داشتند با جد بزرگوار خود در ميان نهادند:
- اى جد بزرگوار، ايام عيد فرا رسيده و لبخند شادى بر لب كودمان عرب نقش بسته ، هر كدام بر شترى سوارند و شتران قطار اند قطار به باغ و بستان مى روند و كودكان به گردش و تفريح مى پردازند. پس چرا ما شتر نداريم ؟
پـيـامـبر فرمود: بيايد بر دوش من سوار شويد تا شما را سوارى دهم ! يكى را بر دوش راست و ديگرى را بر دوش چپ نشاند. حسن و حسين (عليه السلام ) آرام گرفتند و گفتند:
- بابا جان ! شتران اين كودكان در تك و تازند ولى شتر ما از جا حركت نمى كند! پيامبر شروع كرد آهسته راه رفتن .
عـزيـزان پـيـامـبـر گـفـتـنـد: شـتـران اين بچه ها در شور و هيجان اند ولى شتر ما جوش و خـروشـى نـدارد! پـيـامـبر شروع به دويدن كرد. حسنين بهانه ديگر گرفتند: اين شترها لگام دارند و شتر ما ندارد! پيامبر گيسوان بلند و مشكين خود را كه رشك مشك و عنبر بود گشود، قسمتى به دست حسن و قسمت ديگر به دست حسين داد.
بـاز گـفـتـنـد: بـابـا جان ، چرا بانگ اين شتران بلند است و شتر ما خاموش ؟ پيامبر لب گشود و ناله العفو سر داد كه غلغله اى در عالم بالا افكند.
بارى در آن روز حسنين (عليه السلام ) بر دوش جد بزرگوارشان قرار داشتند و كودكان عرب اين منظره را تماشا كردند.
ايـن گـذشـت تا روزى پيامبر صلى الله عليه و اله براى نماز به سوى مسجد مى رفت . در راه كـودكـانـى سـر گرم خاكبازى بودند كه ناگاه ديدگانشان به آن حضرت افتاد. خـاطـره آن روز حـسـنـيـن (عـليـه السـلام ) در نـظرشان مجسم شد. دويدند و به دامن پيامبر آويختند و از سر و دوش آن پيامبر رحمت بالا رفتند و خواهش كردند كه شتر آنان شود!
گفتگوى آنان با پيامبر كمى به طول انـجـاميد. در اين گير و دار، اصحاب در مسجد چشم به راه پيامبر بودند و از دير كردن آن حضرت پريشان شدند. بلال را صدا مه چرا از پيامبر خبرى نيست ؟
بـلال در جـسـتـجـوى آن حـضـرت دوان دوان از مـسـجـد بيرون شد. ناگاه ديد كودكانى چند پـيـامـبـر را حـلقه وار چون نگين انگشتر در ميان گرفته و از سر و دوش حضرت بالا مى روند. بلال با ديدن اين منظره به خشم آمد و...
گـفـت پـيـغـمـبـر كـه خـيـر اسـت اى بـلال
 
از چـه گـشـتـى تـو چـنـيـن آشـفـتـه حال ؟

كودكند آدابى از ايشان مخوا
 
نزد دانا نيست بر كودك گناه

پيامبر به بلال فرمود: به خانه ما برو و هر چيز خوردنى ددر آنجا يافتى با خود را از اين كودكان باز خرم .
بـلال بـه خـانـه رفـت و چـنـد عـدد گـردو يـافـت . آنـها را برداشت و با سرعت به سوى كودكان آمد و گفت : آى بچه ها! كدامتان شتر خود را مى فروشيد؟
كودكان با ديدن گردوها دور بلال جـمـع شـدنـد و بـا گـرفتن گردوها دست از پيامبر صلىالله عليه و اله كشيدند، و فخر كائنات به مسجد بازگشت ...


عارف محكوم
در يـكـى از شـهـرهـا مـرد عـارف و زاهـدى زنـدگـى مـى كـرد دل از همه بريده و به خدا پيوسته . او ظرف دلش از عشق حق سرشار بود ديگر در دلش جايى براى زشت و زيباى جهان باقى نمانده بود. شب و روز بدون زحمت و رنج از خزاين غيب الهى بى كم و كاست مى رسيد.
از قضا يك شب از سر امتحان روزى او نرسيد. مرد عارف آن شب روزه خود را با آب افطار كـرد و سـجـده شكر گزارد. فرداى آن روز هم در خزينه الهى به روى او باز نشد و باز هم گرسنه بسر برد.
همسر وى كه زنى تند زبان بود به شوى خود رو كرد و گفت : اى مرد! تا كى مى خواهى مـانـنـد زنان در خانه بنشينى و در پى كسب روزى نروى ! بر خيز و تنبلى را رها كن و ره بازار پيش گير! آدم كه نمى تواند گرسنه بماند، بالاخره بايد با گرده نانى شكم خود را سير كند!
مـرد عارف گفت : درست است كه هر كس بايد در پى كسب و كار برود ولى كار همه يكسان نـيـسـت . در ايـن جـهـان رادمـردانـى زنـدگـى مى كنند كه جانشان به عرش اعلا پيوسته و دل از يـاد آب و نـان تـهـى داشـتـه انـد. آنـان را جـز توكل كارى و جز سوز جان و اشك ديده ، توشه اى نيست !
زن گفت : درست است ، ولى تو راه را گم كرده اى ! همان خدايى كه دستور كسب و كار داده و ايـن دكان و كسب را آراسته است . چرا تو يكسونگر شده و تنها به آياتى كه به سود تو نظر مى كنى !
فـهـو حـسـبـى (10) را شـنـيـدسـتـى از آن
 
وابتعوامن فضله (11) رب هم بخوان

خواستند از دل توكل اى همام
 
وز جوارح كسب با سعى تمام

از توكل هيچ كس بابا نشد
 
تازه ترويج را پويا نشد

مـرد عـارف كـه ايـن جـسـارت زن را ديـد بـه خـشـم آمد و گفت : تو را چه به اين حرفها و اسـتـدلال بـه قـرآن ؟ عـالمـان بـزرگ كـه عـمـرى بـه قـرآن سر و كار دارند در فهم آن فرومانده و راه به حقيقت آن نبرده اند. مگر هر كسى مى تواند از معانى قرآن سر در آورد! درسـت اسـت كـه قـرآن امـر بـه كـسـب و كـار كـرده انـد امـا بـنـدگـان را امـر بـه تـوكـل هـم فـرمـوده انـد! بـنـا بـر ايـن هـر كـس بـايـد مـطـابـق حال و هواى خود از قرآن دستور بگيرد.
كـسـب بـاشـد ز اهـل بـازار و دكـان
 
آن توكل قسمت آزادگان

عـامـه (12) را خـواهـنـد سـعـى و اجـتـهـاد(13)
 
خـاصـه گـان را حـكـم آمـد اعتماد

زن گـفـت : گـيـرم كه من از حقيقت قرآن بى خبرم ، اما تو چرا با ابن ادعاهاى دور و دراز از حـكـم قـرآن غـافلى ؟ اگر آنچه تو مى گويى درست است . پس ليس للانسان الا ما سعى (14) چـه مـى شـود؟ مـگـر نـه ايـن اسـت كـه بـنـده اسـت . پـس مـن هـم كـه توكل نموده ام بيكار ننشته ام !
زن گـفت : اگر توكل كار مردان خداست و جد و جهد كار مردم ساده ، پس چرا انبيا و اولياى خـدا هـمـه كـار مى كردند؟ نوح (عليه السلام ) كشتى ساخت ، موسى (عليه السلام ) چوب شـبـانـى بـر گـردن نـهـاد، داوود (عـليه السلام ) به زره سازى سرگرم بود، سليمان (عليه السلام ) هم زنبيل مى بافت ، رسول خدا صلى الله عليه و اله هم شبانى كرد و هم تجارت ، و شير خدا على (عليه السلام ) به دست مبارك خود باغهاى فراوانى احداث كرد و از در آمد آنها هزار بنده آزاد نمود!
جمله اينها كه خاصان حقند
 
چار سوق دين حق را رونقند

نانشان از دستمزد خويش بود
 
دستشان از آبله پر ريش بود

امـا تـو در خـانـه نـشـسـتـه اى و دم تـز تـوكـل مـى زنـى ؟! اگـر تـنـبـل و تن پرور نبودى از گاو نر شير مى دوشندى ! ولى افسوس كه كسالت و كاهلى سـبـب شده كه آيه زهد و توكل بخوانى و مردم رنجديده و زحمتكش را تحقير كنى ! داستان آن مرد پرخورى است كه از قرآن تنا آيه كلو وشربوا(15) را در گوش كرده بود ولا تسرفوا(16) را فراموش !
مـرد گـفـت : تـو هـم كـه تـنـها به قاضى رفته اى ! شكى نيست كه انبيا و اوليا كار مى كـردنـد، ولى كار آنها از باب آنها در آمد و به دست آوردن لقمه نانى نبود. پيامبرى كه از يـك اشـاره انـگشت ، قرص ماه را شكافت كى بهر قرص نانى كى شتافت ! و آن رادمرد كـه خـاك را بـه نـظر كيميا مى كرد كجا بهر درهمى به اين در و آن در مى زد؟ كسب و كار انـبـيـا و اوليـا بـراى تعليم خلق بود. درست مانند استادى مه درس را بلند مى خواند تا شاگردان فرا بگيرند، وگرنه استاد كه نيازى به بلند خواندن ندارد! يا مانند مرغى كه پيش جوجه خود نوك بر زمين مى زند تا دانه چينى را به جوجه اش بياموزد.
زن گفت : اى مرد دانشمند! آنچه گفتى به گوش جان شنيدم ولى اين گفته ها هرگز دردى را دوا نمى كند و بهانه اى براى بيكارى و گرسنگى كشيدن به دست تو نمى دهد. بگو بـدانـم تو از گروه انبيا و اوليايى از گروه عوام ؟ از هر گروه كه باشى ناچار بايد در پى كسب و كار بروى !
اهل ارشادى برو ارشاد كن
 
ور نه ارشاد استرشاد(17) كن

گر تو هم پيغمبرى استاد باش
 
كسب كن ، گو از ره ارشاد باش ورنه از پيغمبران ارشاد گير ـــ
ــ كسب آب و نان از ايشان ياد گير

سخن كه بدينجا رسيد مرد عارف از پاسخ زن در ماند. از سوى ديگر گرسنگى هم فشار مـى آورد و بـراى او چاره اى جز
بيرون رفتن از خانه نماند. اشكم خالى نجويد جز غذا
 
نى قدر داند چه باشد نى قضا

پس كمر همت بست و نيمه شب از خانه بيرون رفت . تاريكى شب همه جا را پوشانده بود، چـه كـسـى مـى دانـد ايـن كـه در دل شب از خانه در آمده كيست ؟ اما افسوس كه اين عارف كم مـعـرفـت بـه جـاى آنـكـه نيمه شب برخيزد و در آن ساعتى كه همه گداها را راه مى دهند در خـانـه صاحب كرم را بكوبد، به راه افتاده و دست گدايى دراز كرد و در خانه بنده اى را كوفت !
دوست بستش در، شبى از امتحان
 
او گشايش جست از بيگانگان

آن كه سر بخشيد و تن بخشيد و جان
 
داد روزى و فرستاد آب و نان

بايدت يك شب كشيدن ناز او
 
جان فداى غمزه غماز او(18)

صـاحب خانه يكى دو قرص نان او داد. مرد عارف نانها را گرفت و شاد و چابك به سوى خانه روان شد.
اتـفـاقـا مـدتـى بـود كـه شـبـهـا دزدانـى چـنـد بـه خـانـه هـا مـى زدنـد و امـوال مـردم را بـه سـرقت مى بردند، و اين كار كاسه صبر شاه را لبريز ساخته بود، لذا آن شب شاه با ماموران خود در پى دزدان مى گشتند.
مـامـوران در راه بـه مـرد عارف بر خوردند و او را نشناخته ، دستگير نمودند. وى را كشان كشان به نزد مير شب بردند و گفتند: اين همان دزدى است كه در جستجوى او هستى !
مير شب فورا دستور داد دست مرد عارف را بريدند.
يـكـى از مـامـوران پـس از دقـت در سـيـمـاى آن مـرد وى را شـناخت و فرياد بر آورد: اين مرد گرفتار دزد نيست ، اين فلان عارف مشهور است !
ايـن خـبـر دهـان به دهان گشت . مردم همه فهميدند. در شهر ولوله شد. كم كم خبر به شاه رسـيـد. شـاه بـا پـاى بـرهـنـه بـه نـزد آن مـرد عـارف دويـد، چـون او را بـدان حال مشاهده كرد دستور داد تمام ماموران و مير شب را گردن بزنند.
مرد عارف كه چنين ديد، در حالى كه خون از دستش مى چكيد از جاى جست و گفت : بيهوده خون ايـن بـى گـنـاهـان را مـريز! گناهكار منم ! گناهكار اين دست من است كه به سوى غير يار دراز شد و سزاى كار خود رسيد!
بارى ، آن مرد عارف با دست خود چكان ، شكر گويان و زمزمه كنان به سوى خانه روان شـد و يـكسره خدا را سپاس ‍ مى گزارد كه با اين حادثه او را از خواب غفلت بيدار كرد و بدو فهماند كه نبايد دست نياز جز به درگاه بى نياز دراز كرد.


عرب شتر سوار
سـالى در ايـام حـج ، كـاروانـى از شـهـر رى بـه زيـارت خانه خدا رفت . در زمانهاى گـذشـتـه بـه خـاطـر نـبـودن وسـايـل نـقـليـه مـوتـورى ، سـفـر حـج مـاهـهـا طـول مـى كـشـد. بـه هـمين دليل مردم رى مدت زمانى بود كه از كاروان خود خبر نداشتند و زمـان ورود آنـان را لحـظـه شمارى مى كردند. گاهى هم از شهر بيرون مى شدند و با هر كـه رنـگ و بـوى سـفـر داشـت ديـدار مـى كـردنـد از حال كاروان خود جويا مى شدند.
اتـفـاقـا روزى عـربـى شـتـر سوار به سوى شهر رى رهسپار بود. همين كه نزديك شهر رسـيـد و چـشـم مـردم دل آشـفـتـه آن ديـار بـه وى افـتـاد سـراسـيـمـه دور او ريـخـتـنـد و حال كاروان را از او جويا شدند.
يـكـى از پـدر مى پرسيد، ديگر از پسر، سومى از شوهر، چهارمى از مادر و برادر و همين طور...
مرد عرب حيران بود و نمى دانست پاسخ كدام را بدهد!
OOO
زيـرا نـه در زبـان فارسى مى دانست و نه از حال كاروان خبرى داشت ، ناگهان فريادى كشيد:
گـفـت : مـا ادرى و خـلاق الجـمـيـل
 
مـا تـقـولون اذهـبـوا خـلوا السبيل (19)

تا اين سخن را از مرد عرب شنيدند در ميانشان همهمه افتاد كه او چه كى گويد! يكى گفت : اذهـبـوا از ذهـب اسـت يـعنى زر، اى رفيقان اين مرد مژدگانى مى خواهد، مى گويد: به من زر دهيد تا خبر آن كاروان را به شما بگويم .
ديگرى گفت : اذهبوا از ذهاب است يعنى رفتن منظورش اين است كه برويد و دزدان سر راه را دور كنيد تا كاروانتان صحيح و سالم به شهر برسد.
سـومـى گـفـت : مـراد او ايـن است كه كاروان نزديك است و به همين زودى مى رسد، پس به استقبال آنها بشتابيد.
چهارمى گفت : واى بر ما! اين مرد ماتقولون مى گويد، مات از موت است يعنى كاروان شما همه دستخوش مرگ شده اند. بر خيز و همه لباس عزا در بر كنيد!
خـلاصـه هـر كـدام از سخن او چيزى فهميدند، عده اى به بازار رفتند و هر چه در دسترس داشتند آوردند.
گـروهـى ديـگـر بـر خاستند و اسلحه ها به كمر بستند و بر فيلها سوار شدند و ابزار جنگى فراهم كردند تا به قلع و قمع دزدان بپردازند.
گروه گروه خانه را آزين بستند و طبل و شيپور نواختند كه اكنون كاروان از راه مى رسد.
بـالاخره گروه چهارم جامه عزا به تن كردند، گريبان چاك زدند و شيون و عزا پرداختند كه اى دريغا كاروان از دست رفت و عزيزانمان هلاك شدند!
و در ايـن مـيـان مـرد عرب هاج و واج مانده ، سخت حيران و ماتم زده تماشا مى كرد زيرا هيچ كدام ره به حقيقت نبرده و هر كدام مطابق فهم و دانش خويش از سخن او چيزى فهميده بودند!
الغرض گرديد بر پاهاى و هوى
 
از حقيقت هيچ يك نابرده بوى

اعـتـمـاد جـمـلگـى بـر فـهـم خـويـش
 
مـانـده در قـيـد خيال و وهم خويش


مرد مسافر و شترمرغ
تـاجـرى كـالاى بـسـيـار بـر شـتـر بار نموده از بيابان عبور مى نمود. هواى گرم و بـيـابان خشك و تشنگى و سنگينى بار دست به دست هم داده شتر زبان بسته را از پا در آورند و بار آن مرد بر زمين ماند.
مرد تاجر حيران و سر گشته و تك و تنها در بيابان ماند و نمى دانست چگونه اين بار را بـه مـنـزل بـرسـانـد از دور شـتـر مـرغى پيدا شد. مرد شتاب نزد شتر مرغ رفته ، از او خواهش كرد تا بار او را به منزل برساند.
شتر مرغ گفت : اى مرد خام ، تا به حال كى و كجا شنيده يا ديده اى كه شتر مرغ بار بر دارد آن هم بارى چنين سنگين !
مرد گفت : حالا كه زور بار كشيدن ندارى ، پس به ديده رحمت به من بنگر و خواهش ديگر مرا بر آور. بيا به سوى وطن من پر بكش و آشنايان مرا خبر كن و بگو: بار فلانى به گل نشسته ، شتر بياوريد تا او و بارش را از آن بيابان ناپيدا كرانه رهايى دهيد.
شتر مرغ گفت : اى بيخرد، كى شنيده و كجا ديده اى كه شتر مرغ بتواند پرواز كند!
آرى شتر مرغ با اين بهانه ها از زير بار شانه خالى كرد و خود را آسوده ساخت ، درست مـانـنـد مردمان بى تعهدى كه به هر بهانه اى شده از زير بار مسئوليت شانه خالى مى كنند!
اى بسا از اهل دنيا اى قرين
 
چون شتر مرغند اندر كار دين

گاه در جبرند و گه در اختيار
 
سود خود بينند در هر كار و بار


لقمان حكيم و ميوه تلخ
لقمان حكيم خواجه اى داشت نيكبخت و نجيب ، و لقمان در هر صبح و شام و حضر و سفر در خـدمـت او بـود. روزى با خواجه خود نشسته بود كه باغبان ظرفى پر از ميوه بر سر سـفـره خـواجـه مهربان چند عدد ميوه به لقمان تعارف كرد و لقمان با منت و نشاط آنها را گـرفـت و مـشـغـول خـوردن شـد. هر يك را كه ميل مى كرد آثار خشنودى و نشاط بيشترى در چـهـره خـود نـشـان مـى داد بـه حـدى كـه خـواجـه را بـه هـوس انـداخت تا چند عدد از آن ميوه تناول كند.
پـس دسـت بر دو يكى را برداشت ، ولى به محض اينكه در دهان گذاشت از تلخى آن چهره وى درهم شد. آن را گذاشت و يكى دگر برداشت ، اما اين هم تلخ ‌تر از اولى بود. چند تا از آنها را به همين گونه امتحان كرد، يكى را از ديگرى تلخ ‌تر ديد!
در شـگـفـت آمـد و گـفـت : لقـمـان ! تـو چـگـونـه ايـن مـيـوه هـا را مـانـنـد قـنـد و عسل خوردى و خم به ابرو نياوردى !
لقـمـان گـفت : من سالهاست كه با يك بار ميوه تلخ خوردن روى درهم كشم و خاطر شما را بيازارم .
گفت لقمان : سالهاى بس دراز
 
من شكرها خوردم از دستت به ناز

گر يكى تلخى از آن دستان چشم
 
كى روا باشد كه رو درهم كشم

كـام مـن شـيـريـن از آن كـف سـالهـاسـت
 
لحـظـه اى هـم تـلخ اگـر بـاشد رواست


عاشق چند دله
تـاريـخ عـاشـقـان بـسيارى سراغ دارد كه هر كدام سر نوشتى عبرت آموز داشته اند. البته عشق عاشقان به تناسب حال و هواى آنها متفاوت است .
بـرخـى سـرگـرم عـشـق حقيقى اند و در ژرفاى دل و انديشه خويش جز با معشوق به سر نمى برند. گروهى ديگر عاشقانى هستند كه يا معشوق آنها مجازى است يا عشقشان مجازى است و در پى آب و رنگند.
عـشـق ايـن گـونـه افـراد عـاقـبـتـى خـوشـى نـدارد و طـور مـعـمـول سـرنـوشـت ناپسندى در انتظار آنهاست . زيرا بازارى و هر جايى اند، گوشهاى بـاز و چـشـمـان هـوسـباز دارند و سراى دل را نشيمن هر بى سرو پايى مى كنند. اينها نه وفـا دارنـد نـه صـفا، به محض آنكه معشوقى تازه رو كند چشم از عزيز گذشته خود مى پوشند.
روزى يـكى از اين قبيل عاشقان روى بامى با معشوق خود نشسته بود و هر دو گرم سخن و دلدادگى بودند، كه ناگاه معشوق گفت : به به ! ببين چه نازنينى ! دست قدرت خدا چه زيـبا آفريده ! اگر او خوبروست پس من چه هستم ؟! شروع كرد چند جمله اى از اين سخنان با آب و تاب گفتن .
دل عاشق نا خالص ، نديده در هواى او شد. روى برگرداند تا نظرى به خوبروى تازه وارد كند كه معشوق بر پشت او كوفت و او را از بام به زير انداخت و گفت :
اگر تو عاشق منى و دل به من داده اى ديگر منظر چه هستى ، و طالب ديدار كه ؟!
گر تو بر من عاشقى اى بى وفا
 
من برابر بودمت نى از قفا

گر نه بازارى و هر جا نيستى
 
از قفا در جستجوى كيستى

چـون هـوسـنـاكـى اسـت چـشـمـت كـور بـه
 
از جمال نارنينان دور به

يـار بـس نـازك مـزاج اسـت و غـيـور
 
غـيـر او محفل خود ساز دور


مرد غافل
مردى يكه و تنها در بيابانى مى رفت . ناگاه از دور شيرى را ديد كه به او حمله ور شـد. بـا ديـدن شـيـر مـست هم به دنبالش ، كه ناگآه به چاهى رسيد كه ريسمانى در آن آويخته بود.
بـهـتـر ديد خود را در چاه افكند و با گرفتن ريسمان خود را به ته چاه رساند و از دست شير رهايى يابد.
همين كه ريسمان را گرفت و به در ته چاه سرازير شد، چشمش به اژدهايى افتاد كه در تـه چـاه آرمـيـده و دهان گشوده تا هر چه به ته چاه رسد در كام خود فرو بلعد. به بالا نگريست ديد شير مست بر لب چاه ايستاده است .
بـيـچـاره و حـيـران مـاند، نه راه پس داشت و نه راه پيش ! در ابن ميان صداى خش خشى به گوشش رسيد. به بالا نگريست ديد دو موش سياه و سپيد سر گرم جويدن ريسمان پاره شود و او به قعر چاه در افتد و در كام اژدها فرو رود.
در ايـن گـيـر و دار بـود كـه دسـتـه اى زنـبـور عـسـل در كـمـرگـاه چـاه مـقـدارى عسل ريخته و در اطراف آن گرد آمده اند.
عـسـل چـنـدانـى نـبـود و هـمـان مـقـدار هـم آلوده بـه خـاك بـود! ولى ايـن مـرد غـافـل بـا ايـن خـطـر بـزرگـى كـه در پـيـش داشـت تـا چـشـمـش بـه عسل افتاد گويى همه چيز را فراموش كرد!
شد به آن خاك و عسل آلوده شاد
 
اژدها و موش و شيرش شد ز ياد

آن رسـن بـگـرفته با يك دست خويش
 
رست ديگر سوى شهد(20) آورد پيش

بـارى بـا يـك دسـت خـود را بـه طـنـاب آويـخـتـه و بـا رسـت ديـگـر سـرگـرم خـوردن عـسـل شـد. ولى هـر بـار كـه دسـت مـى بـرد انـگـشـتـى عسل بر دارد نيشى چند از آن زنبوران دستش را مى گزيد.
ايـن شـرح حال كسى است كه مرگ چون شير كست در پى اوست و موشهاى روز و شب رشته عـمـر او مـى بـرنـد. و اژدهـاى قـبـر دهـان گـشوده تا او را ببلعد، و او بجاى آنكه چاره اى انـديـشـد و از حـوادث بـيـمـنـاك پـس از مـرگ راه خـلاصـى جـويـد، سـر گـرم مال دنيا كه مانند عسل خاك آلود است شده و هرگز در انديشه عاقبت خويش نيست .


ملا احمد نراقى و يار پر توقع
مـلا احـمـد سـرايـنـده داسـتـانـهـاى حـاضـر يـارى ديـريـنـه داشـت ، آشـنـا و يـكـدل . به همين سبب مهر او بر دلش نشسته و شب و روز به غمخوارى او برخاسته و تا آنـجـا كـه در تـوان داشـت . در راه او جـانـفـشـانـى مـى كـرد و در راه آسـايـش او از تحمل هيچ زحمتى دريغ نداشت .
روزى شـنـيـد كـه آن مـرد دسـت از وفـا كـشـيـده و رشـتـه مهر و محبت گسيخته و به دشمنى پرداخته و به دشمنى پرداخته ، تا آنجا كه تشنه خون او گشته است .

روزى به وى گفت : آخر اى يار مهربان ، چه شده كه اين گونه كمر دشمنى با من بسته اى و به خون من تشنه اى ؟
يـار پـر تـوقـع گـفت : چندى پيش فلان كس از نزديكان من بيمار شد و تو به عيادت او نيامدى و با اين كار به ما جسارت كردى !
ملا احمد خنديد و گفت : مرد حسابى ! چيزى كه عوض دارد گله ندارد! اگر من كوتاهى كردم و بـه عيارت بيمار تو نيامدم كيفرش اين است كه تو هم در مرگ و ميرى كه براى ما پيدا مـى شـود در مـجـالس مـا شـركـت نـجـويـى ، نـه آنـكـه بـه قتل من كمر بندى !
نامدم در رنج خويشى از شما
 
مى تو بايد نايى اندر مرگ ما

نى كمر بر قتل ما بندى چنين
 
آفرين اى آفرين اى آفرين !

آفرين بر ما كه از اين دوستان
 
مى نگيريم اعتبار(21) و امتحان


مجنون و رگزن
عشق مجنون به ليلى زبانزد خاص و عام است . سراسر وجود مجنون را عشق ليلى پر كرده بود. گويى كه ليلى در جاى جاى وجود مجنون خانه داشت .
روزى مجنون با اين عشق دچار تب سختى شد. در زمانهاى گذشته براى معالجه تب ، كمى خون مى گرفتند كه آن را اصطلاحا فصد يعنى رگ زدن مى گفتند. مجنون سراغ رگزن رفت از او خواست تا كمى خون از او بگيرد.
طـبيب كنار مجنون نشست و بازوى او را بست و نيشتر را در دست گرفت كه در رگ وى فرو برد، مجنون گفت : بر كدام رگ نيشتر مى زنى ؟
طبيب رگى را نشان او داد.
مـجـنـون گـفـت : نه ، اين را نزن كه ليلى در آنجاى دارد و دلم راضى نمى شود تيغ بر ليلى من رسد!
گـفـت ايـن رگ ، گفت از ليلى پر است
 
اين رگم پر گوهر است و پر در است

تيغ بر ليلى كجا باشد روا
 
جان مجنون بادليلى را فدا

طـبـيـب گـفـت : پس رگ ديگرى را براى نيشتر زدن پيدا مى كنم تا جانت از رنج تب برهد. ديگرى پيدا كرد. باز مجنون گفت : نه ، آن هم جاى ليلى است .
ايـن عمل چند بار تكرار شد، در آخر مجنون گفت : در وجود من رگى درهمى به آن طبيب داد و او را روانه ساخت و با سوز تب بساخت تا مبادا ليلى را بيازارد.
دارد اندر هر رگم ليلى مقام
 
هر بن مويم بود او را كنام (22)

از تن من رگ چو بگشايى به تيغ
 
تيغ تو بر ليلى آيد اى دريغ

گو تن من خسته و رنجور باد
 
چشم بد از روى ليلى دور باد


پلنگ و دهقان
روزى پـلنـگـى قـوى پـنجه ، سيل آسا از كوهسار به زير آمد كه ناگهان چشمش به گـربه اى افتاد زار و نحيف ، لاغر و بيتاب كه با سر و صورت زخمى لنگ لنگان پيش مى آمد.
پلنگ زورمند با ديدن او به خشم آمد و گفت : اين چه وضعى است كه در تو مى بينم ! تو از خانواده ما هستى ، چه كسى تو را به اين حال و روز افكنده است ؟ به من بگو تا دمار از روزگارش بر آرم .
هين بگو كو پنجه شيراوژنت
 
وان و بازى نخجيرافكنت ؟

هـيـن بـگـو اى گـربـه كـو كـوپـال تـو
 
كـو تـنـومـنـدى تـو، كـو يال تو؟

گـربـه نـاتوان فغان آغاز كرد و گفت : اى امير، در اين دشت موجودى زندگى مى كند كه به آن آدميزاده گويند .داراى قدرت زيادى است . گربه كه هيچ ، اگر پلنگ هم به چنگش افـتـد در بـرابـر او از يك موش كمتر باشد! من گرفتار يكى از آنان شدم و به اين روز سياه افتادم .
پـلنـگ بـا شـنـيـدن اين سخنان ، چون شير زخم خورده به خشم آمد و گفت : بگو ببينم اين آدميزاد كه مى گويى كجاست تا پوست بر تنش بدرم و انتقام تو را از او بگيرم !
گربه گفت : با من بيا تا او را به تو نشان دهم .
هـر دو راه افـتـادنـد، گـربـه از پـيـش و پـلنگ از پس ، راه بيابان پيش گرفتند تا به كشتزار رسيدند و از دور مردى نمايان شد.
گربه را چون ديده بر مرد اوفتاد
 
گفت اينك آدم و، خش ك

ايستاد

گـربـه بـا نـشـان دادن آن مـرد در جـاى خود ايستاد و جرات پيش رفتن نداشت . پلنگ كينه توز به سوى مرد دهقان رفت و با غرشى بلند گفت : تويى كه اين بلا را به سر اين بيچاره آورده اى ؟!
دهـقـان گـفت : بله ، من با از او چنين كرده ام و با تو هم خواهم كرد، تو كه هيچ بلكه شير نـر كه سلطان شماست در دست من زبون است ! پلنگ با شنيدن اين سخن رنگ چهره اش بر افـروخـت و گـفـت : ايـن قـدر لاف مـزن اگـر مردى با من پنجه افكن تا زور بازوى تو را ببينم !
مرد آن باشد كه بى گفتار خويش
 
وانمايد بر جهان كار خويش

آن كه گفتار بى كردار داشت
 
راست گويم ، مرد از آن كس عار داشت

مـرد دهـقـان بـا شنيدن اين سخنان ، به فكر يافتن چاره اى افتاد. پس رو كرد به پلنگ و گفت : اى پلنگ شير گير، آيا تا به حال ديده اى كسى بدون سلاح جنگى به ميدان رود! اين انصاف نيست كه تو مسلح باشى و من دست خالى !
پلنگ مغرور گفت : سلاحت كجاست ؟ برو بياور:
دهقان خنده اى كرد و گفت : هان ، حالا كه در خود توان جنگ با مرا نمى بينى ، مى خواهى با رفتن من در پى اسلحه ، از ميدان بگريزى و جان سالم به در برى ؟!
پـلنگ گفت : اى بى انصاف ، من و فرار؟! هر پيمانى بخواهى با تو مى بندم كه فرار نكنم .
دهـقان گفت : مرا به وفاى تو اطمينان نيست . تنها يك راه وجود دارد و آن اينكه : تو را با طناب به درخت ببندم و براى آوردن اسلحه به خانه روم .
پلنگ بلافاصله خود را به درختى چسباند و گفت : بيا دست و پايم را ببند!
مرد دهقان كه حيله اش كار ساز شده بود، شادمان بر جست و پلنگ را به درختى بست و با دسته بيل به جانش ‍ افتاد.
بـر سـر و پـهـلو و دوش و پـشـت و روى
 
كـوفـت چـنـدان كـز دو تـن خـون رفت جوى

مـرد را هـرگـه بـه بـالا بـيـل رفـت
 
نـعـره آن جـانـور صـد ميل (23) رفت

OOO
مـرد دهـقـان آنـقدر با بيل بر پلنگ نواخت كه رمقى در او نماند و سر و پنجه و استخوانش خرد شد.
پـلنـگ آهـسـتـه رو بـه گربه كرد و گفت : راه نجات از دست حيله گر بى انصاف چيست ؟ گـربـه گـفـت : اگـر در بـرابـر ايـن مـرد از موش هم كمتر شوى هرگز دست از تو باز نخواهد داشت !...
آرى اين است صفت مردم دنيا دوست و بى وفا و حيله گر!
اى برادر اهل دنيا سربسر
 
آدميزادند و از آدم بتر

تا توانى مى گريز از دامشان
 
بلكه از جايى كه باشد نامشان

آدميزادند اما ديو سار
 
الفرار از آدميزاد الفرار


مجنون و سگ ليلى
خاصيت عشق اينست كه به هر چيزى كه به نوعى با معشوق بستگى دارد عشق مى ورزد و با ديدن آن خاطره معشوق برايش زنده مى شود.
روزى رهگذرى مجنون را ديد كه گرد سگى مى گردد و خاك پاى آن را به سر و صورت مـى كـشـد! او كـه از حال مجنون بى خبر بود و گرمى او را در نمى يافت به او گفت : اى مجنون ، اين ديگر چه شاخه اى از جنون است ؟! ما شنيده ام كه الجنون فنون (24) ولى اين شكل آن را ديگر نديده بوديم !
مـجنون گفت : اين كار را از سر ديوانگى نمى كنم . اين سگ كوى ليلى است . و از آن رنگ و بـوى ليـلى مـى شـنـوم و از هـمين رو خاك پايش را به چشم مى كشم . من گرچه به به صورت ظاهر به اين سگ عشق مى ورزم اما در حقيقت دلم با ليلى است و خاطره او را از نظر مى گذرانم .
گفت : اى مجنون چه شد اين جنون
 
اين چه فن است از جنون ذوفنون

گـفـت مـجـنـون : از جـنـونـم نـيـسـت ايـن
 
ايـن سـگ سـر منزل ليلى است اين

چـونـكـه ايـن سـگ انـدر آن كو آشناست
 
خاك كويش توتياى (25) چشم ماست


مير فندرسكى در بتخانه هند
حـكـيـم ابوالقاسم مير فندرسكى حسنى موسوى يكى از بزرگان و حكيمان و عارفان روزگـار شـاه عـبـاس صـفـوى و شـاه صـفى بود. او با آنكه عالمى مشهور بود اما بيشتر اوقـات خـود را بـا فـقـرا و اهـل حـال مـى گـذرانـيـد و از مـعـاشـرت بـا اهـل جاه و جلال گريزان بود. لباس پشمينه به تن مى كرد و بيشتر به اصطلاح باطن مـى پـرداخـت . وى در سـال 1050 در تـخت فولاد اصفهان در گذشت و در همان جا به خاك سپرده شد. به او كراماتى نسبت داده اند، از جمله آنكه :
وى سفرى به هندوستان كرد، مدتى در آنجا ماند و از شهرهاى مهم آنجا ديدن نمود. روزى بـه شهرى در آمد خرم و آباد كه خاطره بهشت فردوس را يادها زنده مى كرد ولى افسوس كـه شـهـرنـشـيـنـان همه مشرك و بت پرست بودند. بتخانه اى در آن شهر بود كه بتهاى فروانى در آنجا قرار داشت و مردم آن آشكارا در آن بتكده به عبادت مى پرداختند.
مـرحوم مير در آن شهر كم كم با مردم آشنا شد و با راجا و راى (26) و بر همن (27) از در دوسـتـى وارد شـد و پـس از جلب نظر آنان ، روزى براى تماشاى بتخانه به آنجا رفت . قبه اى ديد بر افراشته و پهناور و ساخته از سنگهاى سخت و قيمتى كه با انبوه جـواهـرات گـرانبها آراسته بود. اين ساختمان با آنكه سالها زيادى از تاريخ بنايش مى گذشت اما هنوز محكم و پا بر جا باقى مانده بود. بزرگان شهر در آمد و شد مى كردند، هر كدام كمر به خدمتى بسته ، و گروهى ديگر سر عجز و نياز در برابر بتها خم نموده ، به راز و نماز مشغول بودند.
مير بزرگ وارد شد و با وقار هر چه تمام تر در گوشه اى نشست ، گويى كه پشت كفر از وزن و وقار او سنگينى مى كرد. بت پرستان پروانه وار دور او آمدند و از هر درى لب بـه سـخـن گـشـودنـد، تـا آنكه دامن سخن به اديان و آيين هاى گوناگون كشيده شد و هر گروه دليلى براى اثبات دين خود بر زبان آورد.
مـيـر فـنـدرسكى هم به سخن آمد و در فرسايش عظمت بتها سخنها گفت به حدى كه سر و صداى بت پرستان بلند شد و فرياد اعتراض از گوشه و كنار بتكده بر خاست .
يـكـى از هـمنان گفت : در گذشته و حال ، نزد دانشمندان و خردمندان چنين بوده و هست كه هر كس بايد بر گفته خود دليل بپردازد، زيرا هر واقعيتى خود را نشان خواهد داد و هر ناحقى خودبخود رو به زوال خواهد رفت .
سـپـس ادامـه داد: بـيـش از دو هـزار سال است كه اين بتكده بنا شده ، و گذشت روزگار هيچ گونه رخنه اى در آن پديد نياورده است . در حالى كه مساجد مسلمانان را مى بينيم كه پس از پـنـجاه - شصت سال رو به ويرانى مى رود و آثار شكست و خرابى در آنها پديدار مى گـردد. اگـر ديـن اسـلام حـق بـود هـرگز اين رخنه و سستى در مساجد آن پديد نمى شد و گردش روزگار آن را به سوى زوال و نابودى نمى كشانيد!
مـيـر فـنـدرسـكـى پـاسـخ داد: اتـفـاقـا ايـن دليـل شـمـا مـعـكـوس دارد و دليل حقانيت اسلام ماست . زيرا نام خدايى كه اگر بر كوه خوانند فرو پاشد و اگر بر زمـيـن خـوانـند شكاف بر دارد، نامى كه آسمان را بر زمين دوزد و مهر و ماه را در هم شكند و پـشـت افـلاك را خـم كـنـد، شـكفتى ندارد كه مساجد كه اين نام شبانه روز در آنها برده مى شـود فـرسـوده گـردنـد و رو به زوال نهند. بلكه شگفت . آن است كه مشتى خاك و سنگ و گل بتوان در برابر عظمت نام خدا تاب بياورد و از هم نپاشد!
كى تواند سنگ و گل آن را كشيد
 
مسجد و محراب ما زين رو خميد

كى شود بر پشه اى پيلى سوار
 
كى توان كردن به مورى كوه بار

ايـن شـكـسـت مـسـجـد و مـحـرابـهـا
 
بـاشـد از نـام جلال كبريا

آرى ، هـمـيـن نـام اسـت كـه نـورش بـر كـوه طـور تـابـيـده و كـوه ريـز ريـز شـد، و رود نـيـل بـا شـنيدن آن سينه دريد و آبش از هم شكافت و آتش سوزان نمرود بدين نام ابراهيم خـليـل سـرد و سـلامـت شـد، با اين نام بود كه احمد مختار (عليه السلام )سينه آسمانها را شكافت و تا عرش برين الهى برفت ، و ماه را دو نيم كرد!
ايـنـك اى بـر هـمـن ، تـو بـگـو، ايـن بـتـكـده شـمـا آيـا تـا بـه حـال هـيـچ نام حضرت حق در آن برده شده ؟ يا عابدى سجاده نمازى در آن گسترده ؟ آيا در ايـن بـتـكـده جـبـيـنـى (28) بـر خـاك سـايـيـده ؟ آيـا نـاله اى از دل كسى در اينجا بر خاسته است ؟
آنچه گويند اندر اين بتخانه ها
 
نى ورا قدرى نه وزنى نى بها

لفـظ بـى مـعـنـا و مـشـك بـى شـراب
 
دود بـى آتـش ، سوال بى جواب

هيچ باشد هيچ و هرگز هيچ هيچ
 
هيچ چيزى نفكند در تاب و پيچ

اگر يكى از آنچه گفتم در اين بتكده رخ مى داد و باز ستونهاى آن بر جاى مى ماند آنگاه حق با شما بود و سخن شما درباره مساجد ما حق مى نمود.
بـر هـمـن گـفت : خوب اين تو و لبهاى تكبير گوى تو و اين بتكده ما! ديگر لازم نيست از شـهرهاى دور دست مسلمانى صاحب نفس در اينجا براى آزمايش حاضر كنيم . اينك بر خيز و لب بـه سـخـن بـگـشـا و آواى تكبير بردار و صداى خود را تا آخرين فلك بركش و اشك خونبار از ديده ها روان ساز تا ببينيم چه مى شود؟!
سـايـر بـت پرستان نيز اين سخن را تاييد كردند و همگى از امير بزرگ چنين درخواستى نمودند.
بت پرستان جمله از جا خاستند
 
اين سخن را شاخ و برگ آراستند

تا دل مير بزرگ آمد به جوش
 
غيرت اسلامش آمد در خروش

پس ز راه اين پاك و اعتقاد
 
كرد تو بر غيرت حق اعتماد

تا رسيد الهامش از يزدان پاك
 
لا تحف من سحرهم و الق عصاك (29)

مـيـر بـزرگ گـفت : مانعى ندارد، فردا وعده من و شما! سپس به خانه رفت و سحرگاه با خـداى خـويـش در راز و نـياز شد و گفت : خداوندا، من خودم را خوب مى شناسم ، و از عجز و ناتوانى خويش آگاهم . خداوندا! من هنوز گرفتار بت نفس ‍ خويشم ، و اگر هنر بت شكنى داشـتم نخست بت نفس خويش را مى شكستم . خدايا! تو مى دانى كه آنچه به بر همن گفتم حـرف خـودم نـبـود، ايـن اظـهار آثار توحيد و يكتا پرستى تو بود. پس تويى كه بايد فردا بتها را در هم شكنى و عظمت نام حق و راز توحيد را بر ملا سازى .
فردا صبح كه خورشيد از مشرق دميد، اهل آن شهر از سياه و سپيد، مرد و زن ، عالم و عامى و سـلطـان و وزيـر، هـمـه و هـمـه بـا عـلم و كـتـل و سـاز و طـبـل به سوى بتخانه بزرگ حركت مردند، به بتخانه در آمدند و آنجا را با مشك و عنبر معطر نمودند و در برابر بت بزرگ به خاك افتادند.
در اين حال بودند كه ناگاه مير بزرگ با لبانى مترنم به ذكر حق و ديده اى اشك بار از در درآمـد، وضـويـى بـسـاخـت و بر بام بتكده رفت و صدا به اذان گفتن بلند كرد. با بـلند شدن صداى الله اكبر در و ديوار به لرزه افتاد و مردم بى اختيار صدا به تكبير بر داشتند.
اذان تـمام شد و مير بزرگ از بام فرود آمد و در بتكده رو به كعبه و پشت به بن ايستاد و دسـت هـا بـه نشانه تكبير برداشت و با صدايى رسا تكبيره الاحرام گفت و بلافاصله از محراب بيرون جست .
بـا ايـن نـداى تـكـبـير در و ديوار بتكده لرزيد، سقفها ترك خورد، ستونها شكست و بناى بتكده فرو ريخت .
بت پرستان با مشاهده اين منظره ، انگشت تحير به دندان گزيدند و آه و فغان برداشتند كه دريغا! ما عمرى در گمراهى بسر مى بريم و سرمايه عمر عزيز خود را از دست داديم ! اينك به توحيد حق گرويديم و صمد(30) را به جاى صنم (31) نشانديم .
پس همه توحيد گويان فوج فوج
 
رو به سوى مير كردند همچو موج

كاى امير پاك دين و پاك راى
 
ما برى از بت شديم و بت ستاى

ما گواهانيم بر توحيد حق
 
توبه توبه ، اى امير از ماسبق (32)

سپس همگى بر بتخانه يورش بردند، بتها را شكستند و ويرانكده آن را به مسجد بزرگ تبديل نمودند.