دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء(ع )

سيد محمد صوفى

- ۳ -


احتجاج ابراهيم با نمرود
الم ترالى الذى حاج ابراهيم فى ربه ان اتاه الله الملك ...
(سوره بقره : 256)
دومين شكست خفت بار، نصيب بت پرستان شد. نه تنها تلاشهاى آنان براى كشتن و نابود كردن ابراهيم ناكام مانده و نه تنها عزت و افتخارى براى بتها بدست نيامده بود و موقعيت ابراهيم بعنوان يك جوان خداشناس ، مبارز و فداكار در اجتماع تثبيت گرديد و او را از موقعيت يك جوان گمنام به اوج شهرت و احترام رسانيده بود.
محبوبيت ابراهيم و حضور او در اجتماع ، براى نمروديان قابل تحمل نبود و بدين جهت به چاره جوئى پرداختند.
آن معجزه بزرگ ، تعدادى از مردم ، اگر چه انگشت شمار را بسوى ابراهيم و آئين او جذب كرده و زمينه خداپرستى را فراهم نموده بود.
بت پرستان و در راءس آنها نمرود كه داعئه خدائى داشت و مردم را به پرستش خود فرا ميخواند از آينده بيمناك شدند.
سلطنت و قدرت او در خطر افتاده بود و ميخواست بهر طريق ممكن به اين ماجرا خاتمه دهد.
اولين فكرى كه به خاطر او خطور كرد، بحث و گفتگو با ابراهيم بود. بدين خيال كه شايد از راه بحث و مناظره بتوان او را مغلوب كرد و از راهى كه در پيش گرفته منصرف نمود.
بدنبال اين فكر، ابراهيم را به حضور خود فرا خواند و او را بشدت مورد انتقاد قرار داد و گفت : اى ابراهيم اين چه فتنه اى است كه برپا كرده اى و ميان ملت اختلاف و تفرقه بوجود آورده اى ؟! مگر اقتدار و عظمت مرا نمى بينى ؟ همه چيز زير فرمان من و همه مطيع بى چون و چرا منند؟
به من بگو اين خداى يكتائى كه مردم را به پرستش او دعوت ميكنى كيست و مشخصات او چيست ؟!
ابراهيم گفت : خداى من ، پروردگار توانائى است كه حيات و مرگ همه موجودات در دست اوست . او زنده ميكند و مى ميراند. هر موجود زنده اى ، حياتش مرهون او و مرگش بدست اوست .
نمرود در برابر استدلال ابراهيم ، دست به مغالطه و عوامفريبانه و گمراه كننده زد و گفت : اين كار مهمى نيست . اگر خداى تو زنده ميكند و ميميراند، من نيز توانائى اين كار را دارم . من هم زنده ميكنم و ميميرانم .
سپس براى اثبات ادعاى خود دستور داد و نفر زندانى را آوردند. دستور داد يكى از آن دو نفر را كشتند و ديگرى را آزاد كردند.
آنگاه رو به ابراهيم كرد و گفت ديدى ؟ من هم زنده ميكنم و ميميرانم .
با اينكه سخن نمرود بى معنى و كارش مغالطه احمقانه اى بيش نبود و ابراهيم ميتوانست آنرا رد كند ولى چون حاضران از علم و دانش محروم و از درك تفاوت بين برهان و مغالطه ناتوان بودند، ابراهيم از آن گذشت و دليل ديگرى ارائه داد و گفت :
خداى من ، آفريدگار توانائى است كه در پرتو نظام حكيمانه اى ، خورشيد را از جانب مشرق طالع ميسارد، تو كه داعيه خدائى دارى ، خورشيد را از جانب مغرب طالع كن .
نمرود ديگر نتوانست اينجا مغلطه اى بكار بندد و مردم را بفريبد. سر به زير افكند و مبهوت و درمانده سكوت اختيار كرد.
زورمندان جهان ، وقتى از منطق و استدلال ناتوان شوند، به حربه زور متوسل ميشوند و نظر خود را با قوه قهريه و بكار بستن زور اجرا ميكنند.
نمرود هم نمونه اى از زورمندان بود. وقتى همه راهها بسويش بسته شد و همه نقشه هايش نقش بر آب گرديد، دستور تبعيد ابراهيم را صادر كرد.
ابراهيم نبايد در آن شهر بماند و در آن جامعه زندگى كند و مردم را بسوى خدا بخواند. او هم كه دل خوشى از آن مردم نداشت و علاوه بر اين ، وظيفه تبليغ رسالت خود را به بهترين وجه به انجام رسانيده بود، بار سفر بست و باتفاق همسرش ساره و برادرزاده اش لوط، بجانب شام و سرزمين فلسطين براه افتاد.
ماءموران نمرود، جلو دروازه شهر او را متوقف كردند و اجازه بردن اموال و گوسفندان را را ندادند و خواستند اموال او را مصادره كنند.
ابراهيم گفت : سالهائى دراز از سرمايه عمر گرانبهاى من صرف شده تنا اين اموال و گوسفندان فراهم آمده اند. اگر ميخواهيد اموال مرا بگيريد، عمر گذشته و جوانى از دست رفته مرا بمن برگردانيد.
ماءموران پاسخى براى او نداشتند و ناچار، بدادگاه مراجعه كردند و قاضى استدلال ابراهيم را صحيح و منطقى تشخيص داد و به نفع او حكم صادر كرد. در نتيجه ابراهيم با همراهان و اموال و احشام خود، بسوى سرزمين شام و بيت المقدس حركت كرد.
يك گرفتارى ديگر
كاروان كوچك ابراهيم ، براه خود ادامه ميداد تا به قلمرو فرمانروائى بنام ((عراره )) وارد شد. گمركچى او، كاروان را متوقف كرد تا عوارض مربوط را دريافت كند. پس از بررسى اموال ابراهيم ، به صندوق بزرگى برخورد كه درش قفل بود.
از آنجا كه ابراهيم مردى با غيرت بود، قبل از آغاز سفر، همسرش ساره را كه از چشم نامحرم محفوظ بماند در داخل صندوق قرار داده بود.
گمركچى گفت : اين صندوق را باز كن تا كالاهاى موجود در آن را ارزيابى كنم . ابراهيم گفت : هر مبلغى ميخواهى بگو ميپردازم ولى اين صندوق را باز نكن .
گفت : ممكن نيست و در را باز كرد. وقتى نگاهش به ساره افتاد، پرسيد او كيست ؟ گفت : او دختر خاله و همسر قانونى من است .
گمركچى قانع نشد و آنها را نزد فرمانرواى خود برد. او وقتى چشمش به ساره افتاد، دست بسوى او دراز كرد.
ابراهيم از شدت خشم و ناراحتى ، رو برگرداند و گفت : خدايا، شر اين مرد را از حريم من كوتاه كن .
دست فرمانروا همانند يك قطعه چوب خشك شد و دانست كه با يك فرد عادى سرو كار ندارد، بلكه با مردى روبرو است كه از قدرت معنوى فوق العاده اى برخوردار است . لذا گفت : اى ابراهيم ، چرا دست من اينگونه شد؟ گفت : خداى من باغيرت است و از اين كار حرام بيزار است . من از درگاه او تقاضا كردم كه ناموس مرا از گزند تو حفظ كند و او اين بلا را بر سر تو آورد.
گفت : اى ابراهيم ، از خداى خودت بخواه كه دست مرا شفا دهد و سپس ‍ بسلامت بسوى مقصد خودت برو.
در اثر دعاى ابراهيم ، دست آنمرد شفا يافت ولى او دگر باره دست بسوى ساره برد و باز هم دستش خشكيد. گفت : اى ابراهيم ، دعا كن دست من خوب شود تعهد ميكنم كه ديگر متعرض حريم تو نشوم . گفت : من دعا ميكنم ولى بشرط اينكه اگر تخلف كنى ، ديگر از من درخواست دعا نكنى . او متعهد شد و ابراهيم نيز شفاى او را از خداوند خواست و شفا يافت و او هم نهايت احترام و تجليل را از ابراهيم بعمل آورد و كنيزى بنام هاجر را به ساره بخشيد و آنان را تا دروازه شهر بدرقه كرد.
ابراهيم و نشانهاى از رستاخيز:
و اذ قال ابراهيم رب ارنى كيف تحى الموتى قال اولم تؤ من قال بلى و لكن ليطمئن قلبى .
(سوره تقره : 26)
ابراهيم قهرمان يكتاپرستى و توحيد بود. تمام ذرات وجودش و تك تك سلولهاى بدنش ، نداى توحيد سر ميداد و در مسئله معاد كوچكترين شك و ترديدى در دلش راه نداشت ولى مايل بود نمونه اى از رستاخيز و چگونگى زنده شدن مردگان را بچشم ببيند و دور نمايى از صحنه قيامت را در اين جهان مشاهده كند.
بدينجهت از پيشگاه خداوند، خاضعانه از خداوند درخواست كرد كه خداوندا، بمن نشان بده چگونه مردگانرا زنده ميكنى و به چه كيفيت آنان راپس از مرگ ، حيات دوباره ميبخشى ؟
خطاب رسيد: اى ابراهيم ، مگر تو به مسئله قيامت و حشر و نشر ايمان نياورده اى ؟ گفت : خداوندا، به آن ايمان آورده ام ولى براى اطمينان قلب و آرامش خاطرم اين تقاضا را دارم سپس طبق دستور خداوند، چهار پرنده گوناگون : طاوس ، خرس ، كبوتر و كلاغ را گرفت و سر بريد. سر آنها را نزد خود نگهداشت و بدنشانرا در هم كوبيد گوشت و استخوان وپوست و پر آنها رادر هم آميخت و سپس آن پيكرهاى در هم كوبيده را به چندين قسمت تقسييم كرد و هر قسمتى را روى مكان بلندى قرار داد.
آنگاه سر آنها يكى پس از ديگرى به دست گرفت و او را بسوى خود فرا خواند. همانگونه كه تقاضا كرده بود، از هر قسمتى از آن گوشتهاى كوبيده ، ذراتى جدا شد و به سر آن حيوان متصل گرديد و پس از كامل شدن آن ، حيات مجدد يافت و زندگى را از سر گرفت و بدين ترتيب ، ابراهيم قببل از قيام قيامت ، نمونه اى از مراسم و كيفيت زنده شدن مردگان را در اين جهان ، بچشم خود ديد و آيتى ديگر از آيات بزرگ الهى را مشاهده نمود و ايمان او نسبت به رستاخيز و به مرحله عين اليقين رسيد.
ابراهيم و ستاره پرستان
و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السماوات و الارض و ليكون من الموقنين
(سوره انعام : 76)
در راه سفر دور و درازى كه ابراهيم و كاروان كوچكش مى پيمودند، به قومى رسيدند كه ستاره پرستى را شعار خود ساخته و بجاى آفريدگار جهان ، به نيايش برخى ستارگان رو آورده بودند.
ابراهيم پيامبر خدا و ماءمور هدايت و راهنمائى همه ملتها بود. با هر انحرافى رو برو ميشد، خود را موظف مى ديد كه با آن بمبارزه بر خيزد و مردم را از گمراهى برهاند. او در بابل با بت و بت پرستى مبارزه كرد و اينك با ستاره پرستى و ستاره پرستان رودررو قرار گرفته است .
ارشاد و هدايت جامعه ، نياز به بردبارى و تحمل و انتخاب شيوه هاى حكيمانه دارد تا تبليغ مؤ ثر واقع شود و دعوت حق ، مورد قبول قرار گيرد.
ابراهيم در برابر ستاره پرستان ، از روش همراهى و موافقت با آنان استفاده كرد و شبانگاه كه ستاره پرستان در برابر ستاره زهره به نيايش پرداخته بودند، او هم زبان به ستايش آن ستاره گشود و گفت : چه زيبا و نورانى ، چه با عظمت و جذاب ، آرى اين است خداى من .
بدين ترتيب دلهاى قوم را بسوى خود متوجه و محبت آنها را به خود جلب نمود. اما ساعتى بعد كه طبق نظام آفرينش ، آن ستاره غروب كرد، ابراهيم چهره در هم گشود و با لحنى اندوهبار گفت : نه ، من خدائى را كه غروب كند و دستخوش تحولات و دگرگونى ها باشد، دوست ندارم .
با اين جملات بذر شك و ترديد را در دل ستاره پرستان افشاند و پيدايش ‍ شك ، اول قدم در راه رسيدن به ايمان است .
ساعتى بعد ماه طلوع كرد. ابراهيم نگاهى تحسين آميز به او كرد و گفت : خداى من اينست . هم بزرگتر، هم نورانى تر و هم جذاب تر.
با كذشت چند ساعت ، ماه نيز بهمان سرنوشت گرفتار شد و در گوشه آسمان غروب كرد. ابراهيم از ماه نيز بدليل غروب كردنش ، بيزارى جست و گفت : نه ، اينهم خداى من نيست و اگر پروردگار من ، مرا هدايت نكند، من نيز در زمره گمراهان قرار خواهم گرفت و به پرستش موجوداتى همانند ستاره و ماه گرفتار خواهم گشت .
با غروب ماه و گذشتن ساعاتى چند، شب بسر آمد و خورشيد عالمتاب با درخشندگى و جلوه بى مانندش طلوع كرد و به حكومت ظلمت و تاريكى پايان داد.
ابراهيم فرياد برآورد كه اين خداى من اينست . هم زيبا و با عظمت و هم گرم و با حرارت و هم بزرگتر و شايسته تر، آرى اينست خداى من .
خورشيد بر اساس قانون خلقت ، ساعتى چند نور افشانى و زمين را از نور و حرارت خود بهره مند ساخت ولى او نيز در پايان ساعات تعيين شده ، راه غروب را در پيش گرفت و از نظرها نا پديد شد.
ابراهيم آخرين ضربه را بر عقايد تزلزل يافته ستاره پرستان وارد آورد و گفت : نه اينهم خدا نيست . من تز همه خدايان ساختگى بيزارم . من روى دل بسوى خداوندى دارم كه آسمان و زمين را آفريد. خورشيد و ماه و ستارگان را بوجود آورد و هر كدام را در مدار بخصوصى بگردش انداخت خدائى كه خالق و حاكم بر جهعان هستى است و همه چيز فرمان بردار بى چون و چراى او است .
اسماعيل
و اذكر فى الكتاب اسماعيل انه كان صادق الوعد و كان رسولا نبيا .
(سوره مريم : 55)
سالها از ازدواج ابراهيم و ساره ميگذشت . رفته رفته هر دو قدم در سنين پيرى و سالخوردگى ميگذاشتند ولى از آنجا كه ساره عقيم بود، فرزندى نصيب آنها نشده بود.
زنم و شوهر هر دو از اين امر نگران و غمگين بودند ولى غم ساره ، غمى مضاعف بود. هم غم خودش و هم غم همسر عزيز و گراميش كه به شدت او را دوست ميداشت و تاب ديدن چهره غم آلود او را نداشت .
بدينجهت كنيز خود ((هاجر)) را به ابراهيم بخشيد تا شايد خداوند از اين طريق فرزندى نصيب آنها كند و چراغ خانه را روشن سازد.
ساره با خود فكر ميكرد كه فرزند ابراهيم ، اگر چه از مادرى جز او باشد، باز هم فرزند او است و او ميتواند وى را فرزند خود بداند و بدينوسيله غم خود و همسرش را پايان بخشد.
اسماعيل اولين فرزندى بود كه هاجر بدنيا آورد و خانه غم آلود ابراهيم را روشن ساخت .
روزهاى نخستين با لبخند و شادى گذشت و همه حتى ساره ، از قدوم اين نوزاد مبارك شادمان بودند، ولى رفته رفته در دل ساره احساس تلخى راه يافت كه روز بروز ريشه دارتر و شديدتر ميشد.
ديدن اسماعيل زيبا، در آغوش مادرش هاجر و توجه عميق همسرش به آن دو، براى ساره تحمل ناپذير شد و غمى سنگين تر از گذشته براى او به ارمغان آورد.
اين احساس درونى ساره و آثار آن ، كه در چهره و سخن و حركات او ديده ميشد، ابراهيم را دچار محذورى بزرگ كرد. ابراهيم براى ساره احترام خاصى قائل بود. سوابق درخشان و خدمات ارزنده او را بخاطر ميآورد. روزى كه ساره با او ازدواج كرد، دخترى زيبا و شريف و ثروتمند بود، در حالى كه ابراهيم جوانى تهيدست و مورد خصومت مردم بابل حتى عمويش آزر بود.
ساره در آن ايام فداكارى كرد. تمام ثروتش را در اختيار ابراهيم گذاشت و همه جا قدم بقدم ، همسرش را در راه رساندن پيام خدا بمردم ، همراهى نمود و اينك چهره غم آلود او، براى ابراهيم سخت دردناك است .
تنها يك راه در مقابل ابراهيم قرار داشت و آن ، دور كردن اسماعيل و مادرش ، از آن خانه و آن سرزمين بود.
مركبى آماده كرد و آن دو را با خود برداشت و بسوى مقصدى كه خود نميدانست ، براه افتاد. با راهنمائى خداوند، همه جا آمد تا به سرزمين حجاز و مكه معظمه رسيد.
بيابانى خشك و بى آب و علف . در ميان كوههاى گرم و سوزان . دور از شهر و آبادانى ، اما در كنار خدا و بيت الله الحرام كه بدست آدم بنيانگزارى شده و پس از طوفان نوح ، همچنان پابرجا و استوار باقيمانده بود.
آنها را پياده كرد و آماده مراجعت شد.هاجر گفت : اى ابراهيم ، در اين صحراى خشك ما را به كه ميسپارى ؟
ابراهيم با قلبى سرشار از ايمان ، با بيانى كه تا اعماق جان هاجر نفوذ كرد، گفت : شما را بخدا ميسپارم .
پس از اين پاسخ ، چهره فرزند دلبندش را بعنوان آخرين وداع بوسيد و با هاجر خدا حافظى كرد و بسوى خانه خود رهسپار شد.
در لحظه بازگشت كه براى او لحظه سختى بود، رو به درگاه خدا آورد و عرضه داشت :
پروردگارا، من زن و بچه خردسالم را در اين بيابان بى آب و علف ، در كنار خانه گرانقدر تو اسكان دادم ، تا در پيشگاه تو نماز را بپا دارند و به بندگى تو كمر بندند.
خداوندا، آنها تنها هستند، تو دلهاى بندگانت را باين سرزمين و اين بى پناهان متمايل گردان . از نعمتهاى مادى و معنويت آنان را بهره مند فرما و من اميدوارم كه آنها نيز مراتب شكرگذارى و قدرشناسى از عنايات تو را به پيشگاه مقدست تقديم بدارند.
مادر و فرزند شير خوارش تنها ماندند. اما كسى كه خدا و عنايات و الطاف او را بهمراه دارد، هرگز و هيچگاه تنها و درمانده نيست .
با آب و غذاى مختصرى كه همراه داشتند، مدتى گذراندند و رفته رفته آب و آذوقه تمام شد و آثار گرسنگى درهاجر و تشنگى در چهره اسماعيل نمودار گرديد.
هاجر براى يافتن آب ، نقاط اطراف را بررسى كرد. از كوهها بالا رفت و تپه ها دره ها را زير پا گذاشت ولى خسته و دست خالى ببالين كودك آمد.
با كمال تعجب ديد كه در زير پاى كودك چشمه آبى پديد آمده است . آب زمزم ، آب شيرين و گوارا و مبارك . از آن آب نوشيد و چهره خود و فرزندش ‍ را صفا داد و بدرگاه خداوند شكرها گزارد.
چيزى نگذشته بود كه قبيله صحرانشين ((جرهم )) از آنجا گذشتند و چشمه آب و آن زن و كودك را ديدند و ازهاجر سرگذشتش را پرسيدند و چون دانستند كه خانواده خليل خدا، ابراهيم عليه السلام است ، فوق العاده احترام كردند و با اجازه هاجر در نقطه اى از بيابان سكونت اختيار نمودند.
بناى كعبه
و اذا يرفع ابراهيم القواعد من البيت و اسماعيل ...
(سوره بقره : 127)
ابراهيم زن و فرزندش را از ياد نبرد و گاه و بيگاه بديدار آنها مى آمد و از ديدار فرزندش توشه بر مى گرفت .
آن بيابان خشك و سوزان ببركت اين خانواده خداپرست ، مورد توجه قرار گرفت و گروه زيادى از مردم در آن منطقه و دركنار زمزم سكونت اختيار كرده و به آبادانى آن همت گماشته بودند.
در يكى از سفرهاى ابراهيم ، در حاليكه اسماعيل نيز قدم به دوران جوانى گذاشته بود، از جانب خداوند ماءموريت يافت تا خانه كعبه را تجديد بنا كند.
پدر و پسر، كمر همت بستند و قطعات كوچك و بزرگ سنگ را از دور و نزديك فراهم آوردند و خانه كعبه را از زمان آدم ابوالبشر، آثارى از آن بجاى مانده بود نوسازى و براى پرستش خداوند وانجام مراسم حج ، آماده ساختند.
آنها در حاليكه عرق ريزان و با نيروى ايمان ، به ساختن خانه كعبه مشغول بودند، از پيشگاه خداوند منان تقاضاهائى داشتند كه قرآن كريم آنها را بيان كرده است .
خداوندا، بما روحيه عطا كن كه همواره تسليم اوامر تو باشيم و در سراسر زندگى جز اجراى دستورات تو، به چيزى نينديشيم .
خداوندا، نه تنها ما كه فرزندان و دودمان ما را نيز به اين موهبت بزرگ سرافراز فرما.
خداوندا، راه و رسم عبوديت و بندگى خودت را بما ارائه كن تا بنده اى فرمانبردار و مورد رضاى تو باشيم .
خداوندات توبه ما را بپذير و ما را مشمول رحمت واسعه خودت قرار ده .
خداوندا! براى اينكه فرزندان و آيندگان ما گرفتار انحراف و گمراهى نشوند، از ميان آنها پيامبرى مبعوث فرما تا آيات تو را بگوش آنها بخواند، كتاب و حكمت به آنها بياموز و آنان را از آلودگى ها پاك و پاكيزه گرداند.
قربانى بزرگ
... يا بنى ارى فى المنام انى اذبحك فانظر ماذاترى قال ياابت افعل ماتؤ مر...
(سوره صافات : 102)
ابراهيم آن سردار بزرگ خداپرستى و خداپرستان كه همواره در برابر امتحانات بزرگ الهى قرار گرفته و همواره نيز از آنها سربلند و موفق بيرون آمده بود، در برابر يك آزمايش سخت و دشوار ديگرى قرار گرفت .
از جانب خداوند به او دستور داده شد كه فرزند عزيز و دلبندش اسماعيل را با دست خود قربانى كند.
تكليف بسيار سختى بود. پدرى كه دوران پيرى ، از نعمت فرزند محروم بوده و سپس خداوند بر او منت گذاشته و پسرى شايسته و دوست داشتنى به او ارزانى داشته است . او براى تربيت اين پسر رنجها برده و در راه به ثمر رسانيدن او سختى هاى بسيار تحمل كرده است تا او به سنين نوجوانى و جوانى قدم گذاشته است .
با تمام علاقه و دلبستگى شديدى كه ابراهيم به پسر عزيزش داشت ، اجراى امر خداوند براى او عزيزتر و پر اهميت تر بود. بدينجهت دل از همه علائق بشرى و عواطف پدرى بر كند و آماده انجام فرمان الهى شد.
در اولين قدم ، ماجراى ماءموريت خود را با فرزندش در ميان گذاشت تا او را نيز كه در تحقق اين امر سهيم بزرگى داشت ، با خود همراه سازد.
اسماعيل كه فرزند آن پدر و تربيت يافته آن مكتب بود، بدون كوچكترين ترديد و تعلل گفت : پدر جان ، آنچه خداوند بتو دستور داده انجام بده و منهم اميدوارم بيارى خداوند در انجام اين امر مهم شكيبا باشم .
پدر و پسر با دنيائى از ايمان و عشق بخداوند، رهسپار صحراى منا شدند. جائى كه بايد قربانگاه اسماعيل و شاهد بزرگترين فداكاريهاى تاريخ و جلوه گاه عشق پاك خليل خدا باشد.
جز خداى بزرگ ، كسى از آنچه در دل ابراهيم و اسماعيل ميگذشت آگاه نيست . اما بدون ترديد، در دل آن دو، جز بدست آوردن خشنودى خداوند و انجام وظيفه و اجراى امر، چيزى راه نداشت .
اسماعيل گفت : پدر جان ، دست و پاى مرا ببند تا مبادا هنگام بريده شدن گلويم دست و پا بزنم و قطرات خونم بر لباسهاى تو بريزد و اسباب زحمت تو شود. پراهن مرا پيش از قربانى از بدنم بيرون آور و به مادرم هاجر بده تا وقتى از فراق من غمگين ميشود، اين پيراهن وسيله آرامش خاطرش شود و بوى مرا از آن بشنود.
پدر جان ، چشمهاى مرا ببند تا مبادا برخورد نگاهها، عشق پدرى را شعله ور سازد و ترا از اجراى امر خداوند باز دارد.
پدر جان ، كارد را تيز كن كه آسانتر بتوانى امر خداوند را به اجرا در آورى .
و احتمالا سخن آخر اسماعيل اين بود كه امشب بخانه مرو تا مادرم ، بى خبر از سرگذشت من ، خواب راحتى داشته باشد و فردا وقتى از ماجرا آگاه ميشود، زنان همسايه و آشنا باشند كه او را تسلى دهند و ابراز همدردى كنند. ابراهيم آخرين بوسه را از چهره فرزندش بر گرفت و سپس صورت او را بر خاك نهاد و كارد را بر گلويش گذاشت .
ابراهيم انتظار داشت كه با اولين اشاره ، سر از بدن اسماعيل جدا شود و امر الهى به آسانى تحقق يابد، اما نه تنها با اشاره اول كه با فشارهاى سخت او نيز، كارى از پيش نرفت و كارد كوچكترين خراشى بر گلوى اسماعيل نگذاشت .
آرى ، خليل مى گويد: ببر، اما خداى جليل ميگويد: نه ، و كارد همانند همه موجودات جهان هستى ، مطيع فرمان خدا است و بس .
ابراهيم برافروخته و خشمگين ، كارد را بر زمين كوبيد و شايد بخاطر انجام نيافتن فرمان الهى در تب و تاب بود.
در آن لحظه از جانب خداوند ندا رسيد كه اى ابراهيم ، آسوده خاطر باش ، تو وظيفه ات را انجام دادى و امر الهى را تحقق بخشيدى .
مقصود، كشته شدن اسماعيل نبود، بلكه هدف به نمايش گذاشتن ايمان ، اخلاص ، ايثار و از خود گذشتگى اين قهرمان بى رقيب تاريخ بود تا فرشتگان آسمان و نسلهاى آينده و همه انسانها در طول تاريخ ، او را اسوه خويش ‍ سازند و جز رضاى خداوند به چيزى نينديشند.
جبرئيل بفرمان خداوند، گوسفندى فربه را براى ابراهيم آورد تا بجاى اسماعيل قربان كند و اينك قرنها است كه همه ساله در روز عيد قربان ، زائران خانه خدا، در همان بيابان سوزان منا، بياد آن فداكارى بزرگ ، در پيشگاه خداوند گوسفند و گاو و شتر قربانى ميكنند.
لوط
و لوطا اذقال لقومه اتاتون الفا حشة ما سبقكم من احد من العالمين .
(سوره اعراف : 80)
ابراهيم خليل پس از استقرار در سرزمين فلسطين ، رفته رفته داراى اغنام و احشام فراوان شد و بدليل محدود بودن چراگاهها، برادرزاده اش لوط، به يكى از روستاهاى آن منطقه بنام ((سدوم )) مهاجرت كرد.
اهالى روستا، مردمى منحرف بودند كه گناهان گوناگون و آلودگى هاى فراوان در ميان آنها رواج داشت . مردم آزادى ، دزدى ، غارتگرى و در يك كلام مردمى شرور و درنده خو بودند.
اگر ناشناسى دوره گرد يا پيله ورى غريب به آن سرزمين قدم ميگذاشت ، دورش را ميگرفتند و هر كدام مقدارى از كالاها و اموال او را ميخوردند يا ميبردند و او را بينوا و درمانده رها مى كردند. آه و ناله او هم در دل سياه آنها اثر نميگذاشت و با قهقه هاى مستانه او را بمسخره ميگرفتند.
كنار معابر مى نشستند و سنگريزه هائى در ميان انگشتان خود ميگذاشتند و هر ناشناسى از آنجا ميگذشت ، او را هدف قرار ميدادند و آزارش مى كردند و باو ميخنديدند.
نارواترين كارى كه در آنها رايج بود و قرآن كريم شديدترين انتقاد را نسبت بآن انجام داده ، لواط يا همجنس گرائى بود.
كارى كه آثار نامطلوب فراوان دارد. خانواده ها را از هم ميپاشد و در دراز مدت ، به انقراض نسل بشر مى انجامد.
لوط از جانب خدا ماءموريت يافت تا آن قوم را بسوى پاكى و تقوا دعوت كند و با مفاسد و زشتيها بمبارزه برخيزد.
لوط با دلسوزى و محبت ، دعوت خود را باطلاع قوم رسانيد و گفت : من از جانب خداوند براى شما پيام آورده ام . شما سابقه مرا ميدانيد. امانت و صداقت من بر شما روشن است . هرگز از من دروغ و خيانتى نديده ايد. در در رسانيدن پيام خداوند نيز جانب امانت را رعايت ميكنم و سخنى بر خلاف حق نميگويم .
بيائيد تقوا پيشه كنيد و راهنمائيهاى مرا بكار بنديد تا به سعادت برسيد. اين را هم بدانيد كه من از شما مزدى نميخواهم و بدنبال مال و مقام نيستم مزد من تنها با خدا است .
همجنس گرائى شما گناهى است بزرگ ، شما همسران خود را كه خداوند براى شما آفريده است رها كرده ايد و باين كار ناروا پرداخته ايد.
گفتند: اى لوط، دست از اين سخنان بردار و ما را بحال خود بگذار تا ما هم بگذاريم زندگى كنى و در اين منطقه به كارت ادامه دهى .
تلاش سى ساله لوط، در راه هدايت و ارشاد انقوم ، تلاشى بيحاصل و مشت بر سندان كوبيدن بود. نه تنها آن قوم شرور، دست از راه و روش خود بر نداشتند، كه در صدد اخراج و تبعيد پيامبر بزرگوار خود بر آمدند.
در گوشه و كنار، بگوش مردم ميخواندند كه لوط و فرزندانش ، افرادى هستند كه ميخواهند پاك و پاكيزه زندگى كنند جاى آنها اينجانيست ، بايد از اين روستا بروند مانع آزاديهاى ما و عيش و نوش هاى ما نباشند.
لوط كه از هدايت آن قوم كاملا ماءيوس شد، دست بدرگاه خدا برداشت و دفع شر آنها را از خدا درخواست نمود.
گناه كثيف و غير انسانى لواط، نه تنها اعتراض لوط كه خشم خدا را بر انگيخت و فرشتگانى را ماءمور فرمود كه آن منطقه را زير و رو و آن قوم را نابود سازند.
فرشتگان كه بصورت بشر در آمده بودند، در سر راه خود، بخانه ابراهيم خليل وارد شدند و بعنوان ميهمان تازه وارد بر سفره او نشست . ابراهيم كه پيامبرى مهدبان و مهمان نواز بود، براى پذيرائى ميهمانان ، تلاش گسترده اى را آغاز كرد و گوساله اى را سر بريد و گوشت آنرا بريان كرد و در برابر آنان نهاد.
ميهمانان به تماشاى غذاهاى مطبوع اكتفا كرده و دست بسوى آن دراز نكردند. غذا نخوردن ميهمانان ، ابراهيم را نگران كرد ولى بزودى با بيان ماءموريت خود - هلاك كردن قوم لوط - او را از نگرانى در آوردند.
ماءموريت فرشتگان ، براى ابراهيم و همسرش ساره ، خبرى مسرت بخش ‍ بود، زيرا آن دو از وضع قوم لوط و آلودگى ها و سرسختى و لجاجتشان آگاه و نسبت به جان لوط و فرزندانش شديدا نگران بودند.
در همان حال فرشتگان مژده فرزندى شايسته - اسحاق - را به ابراهيم و ساره دادند. آرى خداوند كه پاداش نيكوكاران را ضايع تميكند، اجر بانوئى همانند ساره كه در راه اهداف همسرش ابراهيم سختى هاى بسيارى را تحمل نموده و براى نشر و گسترش اساس يكتاپرستى ، دوش بدوش او فداكارى كرده بود، بوى عطا فرمود.
در دوران پيرى و سالخوردگى ، در حاليكه حدود نود سال از عمر ساره گذشته بود و در چنين دورانى احتمال بارورى زنان وجود ندارد، خداوند با ابراهيم و ساره ، اسحاق را عطا فرمود.
ابراهيم كه از مژده فرزند، آنهم از ساره ، بشدت مسرور شده بود، در باره قوم لوط با فرشتگان به گفتگو پرداخت .
او از قوم لوط دل خوشى نداشت و آنانرا مستحق عذاب ميدانست ولى از هلاك آنها نيز خشنود نبود. بدينجهت درصدد برآمد، مهلت ديگرى براى آنقوم بگيرد تا براى آخرين بار فرصتى در اختيار آنان گذاشته شود. اما قلم قضاى پروردگار، هلاكت قطعى آنقوم فاسد و شرور را رقم زده و زمان تعيين شده غير قابل تغيير بود.
فرشتگان با ابراهيم خداحافظى كردند و بجانب روستاى (سدوم ) رهسپار شدند. قبل از غروب آفتاب بآن روستا رسيدند و لوط را كه در مزرعه خود در بيرون از قريه سرگرم كار بود، ملاقات كردند و از او خواستند، شب را در خانه او بگذرانند و ميهمان او باشند.
مشكل بزرگى براى لوط بود. او كه مردم روستا و اخلاق زشت آنها را ميدانست ، براى اين ميهمانان جوان و زيبا روى ، احساس خطر ميكرد.
آرى ، آنها هر تازه واردى قدم به آن روستا ميگذاشت ، بدون كمترين شرم و حيا مورد آزار و تجاوز وحشيانه قرار ميدادند و به هيچكس رحم نميكردند.
لوط كسى را نداشت كه از ميهمانانش دفاع كند و قدرتى نداشت كه مردم وحشى را بجاى خودشان بنشاند.
از طرفى وظيفه ميهمان نوازى ايجاب ميكرد، از اين جوانان غريب كه آثار بزرگ و بزرگوارى در صورتشان مشهود بود، پذيرائى كند.
اضطراب ، ترديد، نگرانى و چاره جوئى ، افكارى بود كه لوط را احاطه كرده بود و در پى يافتن راه چاره اى بود.
بالاخره تصميم گرفت ميهمانان را بيرون روستا معطل كند تا شب فرا رسد و رفت و آمدها قطع گردد و در تاريكى شب آنان را به خانه ببرد، شايد از شر آن قوم در امان بمانند.
شب فرا رسيد و هوا تاريك شد و لوط باتفاق ميهمانان رهسپار خانه شد و خوشبختانه كسى هم آنها را نديد و بسلامت ، وارد خانه شدند.
كسى از مردم آنها را نديد ولى چه ميتوان كرد وقتى كانون خطر در داخل خانه باشد و گزارش ورود ميهمانان را به قوم اطلاع دهد.
آرى همسر لوط كه هرگز دعوت لوط را باور نكرده و با دشمنان او همواره همفكر بود بر بام خانه آتشى افروخت و با اين علامت ، قوم را از ورود
ميهمانان باخبر ساخت .
هنوز از ورود ميهمانان چيزى نگذشته بود كه اشرار دسته دسته ، دوان دوان و شادى كنان به خانه لوط هجوم آوردند و قصد ورود به خانه را داشتند. لوط جلو در، به مقابله آنها شتافت و زبان به نصيحت آنها گشود: اى مردم ، اينها ميهمانان من هستند، حرمت آنها را پاس داريد، مرا رسوا نكنيد، آبروى مرا نزد ميهمانان نريزيد. اينها در پناه من و در خانه منند. ديوانگان شهوت و انسان نماهاى افسار گسيخته ، گويا سخنان درد آلود و ملتمسانه لوط را نمى شنيدند و براى ورود به خانه هر لحظه بر فشار خود مى افزودند.
لوط كه خود را در برابر آن گروه ناتوان مى ديد فرياد زد: آيا در ميان شما يك مرد رشيد، يك انسان با شرف ، يك فرد عاقل و فرزانه كه جلوى طغيان و ديوانگى شما را بگيرد نيست ؟ اگر قوه و قدرت داشتم يا پشتيبان نيرومندى در اختيارم بود، نشان ميدادم كه با شما چگونه بايد رفتار كرد.
تا اين لحظه فرشتگان تماشاگر ماجرا بودند و سخنى نمى گفتند ولى وقتى وقاحت و بيشرمى قوم از حد گذشت و ناراحتى و اضطراب ميزبان بزرگوار بآن درجه رسيد، خود را معرفى كردند و لوط را دلدارى كردند:
اى لوط، ما فرستادگان پروردگار توايم . آسوده خاطر باش كه آنها نمى توانند به تو آسيبى برسانند. تو همراه خانواده ات در اين دل شب از اين روستا بروى و نگاهى هم پشت سرتان نكنيد. لحظه نابودى اين قوم از جانب خداوند هنگام طلوع صبح تعيين شده است .
اين سخنان ، سروش نجاتى بود كه در آن لحظه حساس بر دل دردمند و پر اضطراب لوط فرود آمد و او را از آنهمه تشويق و نگرانى نجات داد و خاطرش آسوده گشت .
اشرار كه هنوز ميهمانان را نشناخته بودند، فشار ميآوردند تا داخل شوند ولى فرشتگان مشتى خاك بر صورت آنها پاشيدند كه همگى كور شدند و پا به فرار گذاشتند.
شايد مهلت آنشب و تاخير عذاب تا بامدادان ، لطفى بود از جانب خداوند مهربان كه باز هم فرصتى به آن قوم داده شود، شايد بخود آيند و از كردار زشت خود پشيمان شوند و بدرگاه حضرت ابديت توبه كنند. و نجات يابند. ولى انحراف آن قوم به حدى رسيده و شيطان به گونه اى بر آن ها تسلط يافته بود كه توبه و بازگشت به حق نيز در آنها راه نيافت .
لوط همراه خانواده اش ، شبانه از آن منطقه خارج شدند ولى همسرش با آنها همراهى نكرد و در روستا ماند. ساعت مقرر فرا رسيد. صبح طالع شد. زلزله اى بسيار شديد روستا را لرزانيد، زلزله اى كه ساختمانها را ويران و بناها را در هم فروريخت و منطقه را زير و رو كرد. آنگاه بارانى از سنگريزه هاى مخصوص بر آنها فرو باريد و آن قوم سركش ، با تمامى آثارشان زير باران سنگريزه ها مدفون گرديدند و نام و نشانى از آنان در صفحه روزگار باقى نماند.
اين سرنوشت شوم و دردناك ، به خاطر گناه دامنگير آنقوم شد ولى اينگونه كيفرهاى وحشتناك مخصوص قوم لوط نبود كه هر جامعه آلوده و گناهكارى در معرض اينگونه عذابهاست .
ذوالقرنين
و يسئلونك عن ذى القرنين قل ساءتلوا عليكم منه ذكرا.
(سوده كهف : 83)
مردى بزرگ و بزرگوار، كه خداوند باو اقتدار فراوان بخشيده بود. پيامبر نبود، اما با پيامبران خدا در ارتباط و از راهنمائى هاى آنان بهره مند ميشد.
خداوند باو شخصيتى قوى ، ايمانى محكم ، قدرت اداره جامعه ، عقل و دور انديشى و وسائل و امكانات مادى و معنوى ، عطا فرموده بود.
او نيز از آن سرمايه هاى خدا داده به بهترين وجه استفاده كرد و براى گسترش عدل و داد و ريشه كن كردن ظلم و فساد، تلاش فراوان نمود.
مركز فرمانروائى ذوالقرنين و ديگر خصوصيات زندگانى او در قرآن كريم ذكر نشده ولى از آياتيكه درباره او نازل شده ، اطلاعات بسيارى ميتوان بدست آورد.
او با سپاهيانش ، سفرى بسوى غرب نمود و در انتهاى سفر بجائى رسيد كه - مانند همه مسافران دريا - بنظرش آمد، خورشيد در دريا يا مردابهاى آن آورد و ساكنان آن منطقه تسليم او شدند.
ترس و نگرانى ساكنان آن منطقه را فرا گرفته بود. ذوالقرنين را نميشناختند و از برنامه ها و اهداف او بى خبر بودند. پادشاهان و كشور گشايان ، معمولا زورگو، بى رحم و ستمكارند. مبادا اين قدرتمند تازه وارد نيز از آنگونه باشد.
فرمان قتل و غارت بدهد و دامان از روزگار مردم برآورد.
ذوالقرنين با صدور يك اطلاعيه كوتاه ، ترس و نگرانى مردم را برطرف و برنامه كار خود را باين شرح به اطلاع مردم رسانيد:
كسانى كه راه خداپرستى را برگزينند و به كارهاى شايسته بپردازند، مورد حمايت ما خواهند بود و از كمكهاى همه جانبه ما بهره مند خواهند شد، بار سنگينى بر دوش آنها نخواهيم گذاشت و فشارى بر آنها متحمل نخواهيم كرد.
كسانى كه راه سركشى و طغيان را برگزينند و به شرك و ظلم و فساد رو آورند و براى جامعه زيانبار باشند، به سختى مجازات خواهند شد. ما اينگونه افراد را آزاد نخواهيم گذاشت و اجازه فعاليت هاى مخرب به آنان نخواهيم داد. اينگونه مردم را نه تنها ما مجازات مى كنيم ، كه در آينده به عذاب سخت خداوند نيز گرفتار خواهند شد.
ذوالقرنين پس از فتح مناطق غربى و تسلط بر آن نقطه از جهان ، لشكر كشى به جانب شرق را آغاز كرد و همه جا با فتح و پيروزى روبرو بود و از آنجا كه شيوه عدل و داد و روش پسنديده و انسانى او بگوش مردم رسيده بود، هيچگونه مقاومتى در برابر او انجام نمى شد. او هر شهرى را متصرف مى شد، مهد و محبت را بكار مى بست و حمايت از مظلومان و دفع شر ستمكاران را باجرا در مى آورد.
ذوالقرنين در اين سفر طولانى ، بآخرين منطقه شرقى جهان آنروز رسيد و در آنجا قومى را ديد كه زندگى بسيار ابتدائى داشتند. نه خانه و مسكنى ، نه لباس و جامه اى ، بلكه برهنه در صحرا زندگى مى كردند.
در آن منطقه نيز ذوالقرنين آنچه مورد نظرش بود بانجام رسانيد و سپس سفر سوم خود را با تمام امكاناتى كه خداوند باو عنايت فرموده بود، همراه با سپاهيانش ، بسوى شمال آغاز كرد.
در اين سفر،بااقوام گوناگونى روبرو شد. در مناطق كوهستانى و ارتفاعات عظيم و گاهى در دره ها و صحراها، هر نقطه اى با ويژگيهائى و هر قومى با خصوصيتهائى .
يكى از اقواميكه ذوالقرنين با آنها ملاقات كرد، گروهى بودند كه وضع مادى آنها خوب بود ولى از نظر فكر عقب مانده و حتى از فهم و درك سخن ناتوان بودند و اين پادشاه نيك سرشت به تحقيق در وضع زندگى و مشكلات و دردهاى آنها پرداخت ، تا كمى از رنج آنها را بكاهد و زندگى را براى آنها آسان تر سازد.
آنقوم كه رفتار محبت آميز او را ديدند، با او انس گرفتند و به هر ترتيبى بود، با زبان يا اشاره به او گفتند:
اى پادشاه مهربان ، در آن سوى كوههائى كه ما زندگى مى كنيم ، قومى وحشى و جنايتكار بنام ياءجوج و ماءجوج وجود دارند كه همواره در اين منطقه فساد برپا مى كنند. گاه و بيگاه از شكافى كه بين اين كوهها است بما حمله مى كنند و زندگانى ما را به تباهى مى كشانند.
آيا ممكن است با اين امكانات عظيمى كه در اختيار دارى ، بين ما و آنها سدى ايجاد كنى و و ما را از حملات گاه و بيگاه آنها نجات دهى و ما هزينه حداث سد را به تو خواهيم پرداخت .
ذو القرنين با آغوش باز، درخواست آنانرا پذيرفت و هزينه سد را نيز خود به عهده گرفت و گفت :
اعتبار و اقتدارى كه خدا به من عطا فرموده ، بهتر و بالاتر از پولى است كه شما مى خواهيد بپردازيد. شما با نيروى انسانى مرا يارى كنيد تا با كمك يكديگر، اين سد عظيم را احداث كنيم .
آنگاه دستور داد: قطعات آهن فراهم كنيد. همه به تلاش افتادند. از هر گوشه و كنار قطعه هاى بزرگ و كوچك آهن را به محل آوردند. طبق راهنمايى ذوالقرنين ، آهنها را در دره ميان دو كوه روى هم چيدند و سپس دستور داد آتش تهيه كنيد. مقادير زيادى هيزم و ديگر مواد سوختنى كه در اختيار داشتند زير و رو و اطراف آهنها چيدند و آنها را شعله ور ساختند.
آتش عظيمى برافروخته شد و مدتها بآن ادامه دادند. حرارت ، آهنها را نرم و به يكديگر متصل ساخت . سپس ذوالقرنين از مردم خواست مقدارى مس ‍ بياورند. بزودى مقدار زيادى مس آماده شد. مسها را بالاى آهنها گذاشت و با حرارت زياد آنها را ذوب كرد، بطوريكه پوششى از مس ، آن سد آهنين را در بر گرفت تا از نفوذ آب و هوا و زنگ زدگى و فرسودگى آهنها جلوگيرى شود و بدين ترتيب سدى پولادين و غير قابل نفوذ، با ارتفاعى در حد ارتفاع كوههاى دو طرف ساخته شد كه ياءجوج و ماءجوج نه قدرت سوراخ كردن آن را داشتند و نه توان عبور از روى آنرا و در نتيجه ، آنقوم محروم و درمانده از خطر حمله اشرار مصونيت يافتند.
روزى كه سد بپايان رسيد، مردم شاديها كردند و جشنها برپا نمودند و از ذوالقرنين كه چنين شاهكار بزرگ و حيرت آورى را بوجود آورده بود، ستايش و تجليل فراوان كردند.
ذوالقرنين وقتى ديد، چشمهاى مردم به او دوخته شده و عظمت او و كارش ‍ مردم را مبهوت ساخته و ممكن است مردم ظاهر بين ، آنهمه اقتدار و عظمت را از او بدانند و كسى را كه همه چيز از آن اوست فراموش كنند، با نهايت ادب و خضوع گفت :
اى مردم ، آنچه ديديد و مى بينيد، مربوط به ذوالقرنين نيست . او هم مانند شما انسانى است ضعيف و ناتوان . موجودى است كوچك و فناپذير.
اين فكر و انديشه توانا، اين قدرت و هوش حيرت آور، اين توانائى مادى و معنوى همه و همه از آن خدا است . رحمت او شامل حال ما شد و اين پديده شگفت انگيز بوجود آمد. اين سد عظيم و پولادين ابدى نخواهد بود. اين جهان و هر چه در آن است ، فناپذير و بر اساس وعده خداوند، روزى خواهد رسيد كه عمر اين سد نيز پايان خواهد يافت و كسيكه باقى ميماند و فنا و زوال در حريم مقدسش راه ندارد، خدا است .
از زندگانى ذوالقرنين ، لشكركشيهايش ، سفرهاى شرق و غربش ، سد ساختنش ، تاريخ تولد و وفاتش ، مركز حكومت و فرمانروايش و بسيارى از خصوصيات حياتش ، چيزى جز آنچه در بالا خوانديد، در قرآن كريم نيامده است . زيرا قرآن تاريخ نيست و از تاريخ گذشتگان آن مقدار كه در راه هدايت انسانها سودمند است نقل مى كند.
ذوالقرنين كيست ؟ اسكندر مقدونى است ؟ فريدون ، پنجمين پادشاه پيشدايان است ؟ كورش ، پادشاه هخامنشى است ؟ يا شخصى ديگر؟
سدى ساخت كجااست ؟ ديوار چين است ؟ سدى بين كوههاى قفقاز و ارمنستان است ؟ يا سدى ديگر؟
او در چه زمانى حكومت داشته است ؟ معاصر با ابراهيم خليل بوده ؟ معاصر با خضر بوده ؟ قبل از ميلاد مسيح مى زيسته ؟ يا زمانى ديگر؟
ياءجوج و ماءجوج چه كسانى بودند؟ قوم مغول يا طايفه اى ديگر؟
محققين و علاقه مندان به مطالعه و كسب اطلاعات بيشتر در اين زمينه ميتوانند به تفسير شريف ((الميزان ))
جلد سيزدهم ، صفحات 358 ببعد و ((تفسير نمونه )) جلد 12، صفحات 523 ببعد و كتاب ((ذوالقرنين يا كورش كبير)) تاءليف دانشمند شهير ((ابو الكلام آزاد)) وزير اسبق فرهنگ هند، مراجعه فرمايند.
يعقوب
و وهبنا له اسحاق و يعقوب و جعلنا فى ذريته النبوة و الكتاب و اتيناه اجره فى الدنيا و انه فى الاخرة لمن الصالحين .
(سوره عنكبوت : 27)
اسحاق با دختر عموى خود ((رفقا)) ازدواج كرد. خداوند دو پسر تواءما به او عطا كرد، يكى بنام ((عيسو)) و ديگرى بنام ((يعقوب )) ناميده شد.
يعقوب ، محبوبيت خاصى نزد پدر و مادر داشت و اسحاق در باره او دعا كرد كه خدا باو بركت و طول عمر و زندگى گوارا عنايت كند.
همين محبوبيت سبب شد كه عيسو خشمگين شود و او را ببدى ياد كند و تهديد نمايد.
يعقوب بااشاره پدر و مادرش ، از فلسطين ، به سرزمين ((فدان آران )) كه مسكن دائيش ((لابان )) بود رفت و در آنجا خدمت دائى خود را بعهده گرفت و در نظر داشت كه در مقابل اين خدمات ، دختر او ((راحيل )) را به همسرى خود در آورد ولى دائيش دختر ديگر خود ((ليئه )) را بهمسرى يعقوب نامزد كرد.
يعقوب درباره راحيل با دائى خود مذاكره كرد. او گفت اگر مايل به ازدواج با راحيل هستى بايد ده سال خدمت مرا عهده دار شوى . يعقوب پذيرفت و با راحيل ازدواج نمود.
در پايان مدت قرارداد ده ساله ، لابان دو كنيز هم از مال خود به آنان بخشيد و يعقوب بار سفر بست و با اهلبيت و اموال بيشمار به فلسطين بازگشت و هدايائى براى برادرش فرستاد. عيسو هم هداياى او را پذيرفت و با روى گشاده از يعقوب استقبال كرد و كدورت از بين آنها برداشته شد و يعقوب در كنعان ساكن گرديد. خداوند دوازده پسر به يعقوب عطا كرد كه به اسباط معروف شدند.