دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء(ع )

سيد محمد صوفى

- ۵ -


نقشه يوسف براى نگهداشتن بنيامين
فلما جهزهم بجهازهم جعل السقاية فى رحل اخيه ثم اذن مؤ ذن ايتها العير انكم لسارقون
(سوره يوسف : 61)
روز بعد، فرزندان يعقوب ، انبانهاى خود را از گندم پر كردند و بر روى شتران خود قرار دادند و يكى از ماءموران ، طبق اشاره يوسف ، پيمانه زرين او را در بار گندم بنيامين قرار داد.
همه كارها انجام گرفت و برادران كه با هيچ مشكلى روبرو نشده بودند و كارها بر وفق مرادشان پبش رفته بود، با شادى و لبخند رهسپار وطن شدند.
هنوز از محل دور نشده بودند كه ماءموران متوجه گمشدن پيمانه زرين گرانبهاى شاه شدند از ترس مجازات فرياد برآوردند: آى كاروانيان فلسطين ، از جاى خود حركت نكنيد، شما دزديد!
باور كردنى نبود، ماءموران چه ميگويند؟! به ما ميگويند؟! ما و دزدى ؟! آرى درست شنيده بودند آنها در مرز اتهام قرار داشتند. با ناباورى و حيرت پرسيدند: چه چيز گم كرده ايد؟ ماءموران گفتند: پيمانه زرين و گرانبهاى شاه گمشده و هر كس آن را پيدا كند يك بار شتر گندم ، بعنوان جائزه دريافت خواهد كرد.
برادران كه در امانت و صداقت خود كوچكترين ترديدى نداشتند قسم ياد كردند كه ما براى فساد و دزدى باينجا نيامده ايم . ما از خاندان پيامبر خدا يعقوب و نواده ابراهيم خليل هستيم و هرگز گرد اينگونه كارهاى زشت و ناپسند نميگرديم .
ماءموران گفتند: اگر دروغ بگوئيد و پيمانه شاه را يكى از شما دزديده باشد، كيفر او چه خواهد بود؟
برادران با لحنى قاطع كه حاكى از اعتماد آنها بخودشان بود گفتند: در كشور ما هر كس دزدى كند، غلام و برده مال باخته ميشود و اگر يكى از ما اين كار را مرتكب شده باشد، او را بعنوان برده صاحب مال نزد خودتان نگهداريد. طبق دستور، بارها را از شتر فرود آوردند و گندمها را از ميان انبانها بيرون ريختند. اول ، بار ساير برادران و در آخر كار، بار بنيامين . وقتى بار تو را خالى كردند، همه خشگشان زد. پيمانه زرين را از ميان بار او بيرون آوردند و بالافاصله او را بازداشت كردند.
رنگ از چهره برادران پريد. كارى كه نه قابل انكار بود، نه قابل دفاع
و سرها را بزير افكندند و سپس سر برداشتند و براى تبرئه خود و جدا كردن حساب بنيامين از خودشان گفتند:
دزدى بنيامين تعجب آور و بى سابقه نيست . برادرش يوسف هم پيش از اين دست بدزدى زده بود. آنها اشاره به ماجرائى كردند كه در زمان كودكى يوسف اتفاق افتاده بود:
وقتى راحيل مادر يوسف از دنيا رفت ، يوسف كودك بود و احتياج بمادر داشت . عمه اش او را نزد خود برد و پرستارى او را بعهده گرفت . وقتى كمى بزرگتر شد، يعقوب تصميم گرفت او را از عمه اش بگيرد و بخانه خود آورد. عمه او كه سخت به او دل بسته بود، فراق يوسف برايش رنج آور و غير قابل تحمل مينمود. بدينجهت با توجه به قانون مجازات سارقين ، وقتى يوسف را به پدرش تحويل ميداد، محرمانه پارچه اى گرانبها زير لباسها، به كمر يوسف بست و او را متهم بدزدى كرد و توانست با اين حيله او را نزد خود نگهدارد.
آرى ، برادران بدليل عقده ديرينه اى كه نسبت به اين دو برادر داشتند، افسانه دوران كودكى يوسف را كه هيچگونه نقشى در آن نداشت ، بعنوان سابقه سرقت مطرح كردند.
يوسف آنرا شنيد ولى بروى خود نياورد و زير لب گفت : شما خيلى بد سابقه تر و خيانتكارتر هستيد و خداوند به افسانه هائى كه بهم ميبافيد عالم تر و آگاه تر است .
اين ياوه سرائيها، مشكل برادران راحل نميكرد و ميبايد از راه ديگرى وارد شوند، شايد بتوانند بنيامين را از آن مخمصه نجات دهند.
بدين جهت خاضعانه با لحنى تاءثر آور گفتند: اى عزيز مصر، اگر چه بنيامين گناهكار است و مستحق كيفر، ولى پدرى سالخورده و فرتوت دارد. گرفتارى او براى پدرش غير قابل تحمل است . بيا و از راه لطف و مرحمت بر ما منت بگذار و يكى از ما را بجاى او به بردگى بگير و بخدمت خود بگمار و او را آزاد كن تا نزد پدر بر.د و دل افسرده او را شاد گرداند.
يوسف با قاطعيت پيشنهاد آنانرا رد كرد و گفت : معاذالله كه ما مرتكب چنين خلافى بشويم و جز كسى كه پيمانه خود را نزد او پيدا كرده ايم ، شخص ‍ ديگرى را مجازات كنيم . اين غير ممكن است . زيرا اگر بى گناهى را به جاى او مجازات كنيم ، جزء ستمكاران خواهيم بود.
وقتى برادران از نجات بنيامين نااميد شدند براى مشورت و تبادل نظر به گوشه خلوتى رفتند و به گفتگو پرداختند. برادر بزرگترشان گفت : برادرها، فراموش نكنيد كه پدرتان عهد و پيمان موثقى از شما گرفته و خدا را در آن عهد و پيمان شاهد و وكيل قرار داده است . اين را هم فراموش نكنيد كه شما نسبت به يوسف ، رفتار بدى داشته ايد. با توجه به اين دو امر، من از اين شهر قدم بيرون نميگذارم و همين جا ميمانم تا پدر اجازه بازگشت مرا بدهد يا از طريق وحى و الهام ، خداوند بيگناهى مرا به پدر اعلام دارد.
شما نزد پدر بازگرديد و بگوئيد: پسرت دزدى كرده و ما خود شاهد و ناظر بوديم . اگر سخن ما را باور ندارى ، از كاروانيانى كه با ما بودند بپرس يا خود بيا از مردم مصر كه از نزديك ماجرا ديدند تحقيق كن ولى مطمئن باش كه ما راست ميگوئيم .
پيشنهاد برادر بزرگ ، مورد تاءئيد سايرين قرار گرفت . او در مصر ماند و ديگر برادران نزد پدر بازگشتند و مطلب را به اطلاع او رساندند.
يعقوب آه دردناكى كشيد و همان سخنى را كه در روز گمشدن يوسف گفته بود تكرار كرد و اضافه نمود كه باز هم به صبر و شكيبائى ادامه خواهم داد و اميدوارم خداوند همه فرزندان مرا بمن باز گرداند. آنگاه روى از فرزندان برتافت و بياد يوسف آهى كشيد.
پسران كه آه و ناله پدر، آتش در خرمن وجودشان افكنده بود گفتند: پدر جان ، تو آنقدر از يوسف ياد ميكنى كه آخر الامر خودت را بيمار و ناتوان يا نابود خواهى كرد.
يعقوب گفت : روى سخن من با شما نيست . من غم و اندوهم را با خداى بزرگ ميگويم و از لطف و عنايت او و قدرت و توانائى او چيزهائى ميدانم كه شما از آن بى خبريد. من هرگز اميد خود را از دست نداده ام و هر لحظه در انتظار گشايش و فرج از پيشگاه تو هستم .
پسران من ، شما هم از رحمت خدا نااميد نباشيد. دست روى دست نگذاريد. برخيزيد و بار سفر ببنديد و در جستجوى يوسف و برادرش ، تلاش خود را دو چندان كنيد. آنگاه نامه اى براى عزيز مصر نوشت و شرح حال خود و فرزندش يوسف را در آن شرح داد و از او خواست كه بنيامين را مورد عفو قرار دهد و باو باز گرداند.
برادران نامه پدر را گرفتند و با شتاب هر چه تمام تر بمصر بازگشتند و خود را به دربار رسانيدند. و نامه پدر را به يوسف تسليم نموده گفتند: اى عزيز مصر، شرايط سخت و طاقت فرسائى براى ما پيش آمده و ما و خانواده ما را در كام خود فرو برده است . ما با بضاعتى ناچيز به درگاه تو آمده ايم . هم درخواست آذوقه كافى داريم و هم تقاضاى عفو و بخشش برادرمان .
يوسف نامه پدر را گرفت . آنرا بوسيد و بر ديده نهاد و آنچنان عنان اختيار از كف داد كه سخت گريه كرد و قطرات اشگش بر دامانش فرو ريخت .
عكس العمل عزيز مصر، در مقابل نامه يعقوب ، برادران را حيرت زده كرد. آنها دليل اينهمه تاءثر و گريه عزيز را نميدانستند. خيره خيره به يكديگر نگاه مى كردند و در انتظارعاقبت كار و تصميم عزيز درباره بنيامين بودند.
مراحل امتحان يعقوب و فرزندانش بپايان آمد و زمان آن رسيده بود كه يوسف پرده از چهره بر دارد و به اين ماجراى غم انگيز پايان دهد. بدينجهت با طرح يك سؤ ال ، برادران را يكقدم بشناخت خود نزديكتر ساخت . او گفت : ميدانيد در دورانهاى گذشته ، آنگاه كه جوان بوديد، علم و تجربه نداشتيد، با يوسف و برادرش چه كرديد؟!
برادران بفكر فرو رفتند كه عزيز مصر از كجا ماجراى يوسف را ميداند؟!
چه كسى اين خبر را براى او گفته است ؟! حتى بنيامين هم اطلاع نداشته كه براى عزيز بازگو كند.
در چهره يوسف دقيق شدند. لب و دندان او و خطوط صورت او چقدر شبيه يوسف است . فرياد زدند: آيا تو يوسفى ؟!
گفت : آرى من يوسفم و اين بنيامين برادر من است كه خداوند بر ما منت گذاشت و در پى سختى ها و تلخى ها، عزت و عظمت عنايت فرمود و اين سرنوشت مخصوص من و برادرم نيست . هر كدام از بندگان خدا، تقوا پيشه كنند و خويشتندارى و شكيبائى از خود نشان دهند، خداوند بآنها پاداش ‍ بزرگ ميدهد و او اجر نيكوكاران را ضايع نمى گرداند.
عرق شرم و خجالت بر صورت برادران جارى شد و از سوى ديگر ترس از مجازات و انتقام ، قلبشان را فرا گرفت . لب به عذر خواهى گشودند و گفتند:
خداوند ترا بر ما برترى داد و سرورى بخشيد و ما اعتراف ميكنيم كه راه خطا رفتيم و دچار اشتباهات بزرگى شديم .
يوسف از بزرگوارى كه شيوه بندگان صالح خداست ، نگذاشت كه برادرانش ‍ در آن حال ترس و ترديد، رنج ببرند و خيلى سريع و صريح ، نظر و تصميم خود را اعلام كرد و گفت :
هيچ باكى نيست و كسى امروز، براى گذشته ، شما را سرزنش و ملامت نميكند. گذشه ها گذشته و من آنرا بدست فراموشى ميسپارم . نه تنها من از تقصير شما گذشتم كه خدا نيز لغزشهاى شما را مى بخشد كه او از همه ، بخشنده تر و مهربان تر است . برادران خود را بدست و پاى يوسف انداختند و اشگ شوق و شادى از ديدگان همه فرو ريخت . چگونه شكر خداوند را در برابر اين همه لطف و مرحمت بجا آورند و با چه زبانى سپاسگذار نعمتهاى او باشند؟!
يوسف گفت : برادران : شايسته نيست ما در اينجا شاد و خرم دور هم باشيم و پدر سالخورده ورنجديده ما در غم و اندوه بسر برد و چشم براه باشد.
اينك پراهن مرا بگيريد و نزد پدر رويد و آنرا بر ديدگانش فرو اندازيد، تا بينائى خود را باز يابد و همراه او و ساير اعضاء خانواده نزد من باز گرديد . يهودا از ميان برادران بر خواست و پيراهن را گرفت و گفت : من بودم كه پيراهن خون آلود يوسف را در آن روز شوم ، نزد پدر بردم و او را افسرده و غمگين ساختم و اينك حق من است كه براى جبران آن عمل دردآور، پيراهن را نزد او ببرم و او را از غم و رنج برهانم .
اين را بگفت و با كاروانى كه عازم فلسطين بود، رهسپار وطن شد.
ديدار
و لما فصلت الغير قال ابوهم انى اجد ريح يوسف ...
(سوره يوسف : 95)
در همان لحظه كه كاروان از دروازه مصر خارج ميشد، يعقوب رو به اطرافيان خود كرد و گفت : اگر حمل بر بى خردى من نكنيد، من بوى يوسف را استشمام ميكنم .
گفتند: نه يوسفى در كار است و نه بوى او، اين همان خيال بافيهاى بى اساسى است كه دهها سال با آن دست و پنجه نرم ميكنى و بدان گرفتار گشته اى !
با گذشت چند روز، كاروان وارد كنعان شد و يهودا مژده سلامتى يوسف را براى پدر آورد و پيراهن را بصورت پدر افكند. ديدگان يعقوب ديگرباره بينائى خود را باز يافت و به درگاه خداوند به سپاسگزارى پرداخت و به اطرافيان گفت : بارها به شما گفته بودم كه من از الطاف و عنايات خداوند چيزهائى ميدانم كه عقل شما از فهم و درك آن عاجز است .
فرزندان يعقوب از او خواستند كه در پيشگاه خداوند واسطه شود و از او بخواهد كه آنانرا مورد عفو قرار دهد و از لغزشها و گناهانشان بگذرد. يعقوب قول مساعد داد و گفت : از آنجا كه خداوند آمرزنده و نسبت به بندگانش مهربان است ، در موقع مناسب آمرزش شما را از پيشگاه او تقاضا خواهم كرد.
خبر پيدا شدن يوسف و عزت و اقتدار او در مصر، بسرعت برق در شهر پيچيد. خاندان يعقوب كه جا داشت ، همه كسانيكه بستگى و آشنائى با آنها داشتند، بلكه از اين مژده بزرگ مسرور شدند.
دهها سال بود كه اين خانواده شريف عزادار و غمگين بودند و اينك لباس ‍ ماتم از تن درآورده و لباس شادى پوشيده اند. همه خاندان يعقوب مشتاقانه آرزوى ديدار يوسف را داشتند و از همه بيشتر خود يعقوب و بدين جهت ، با شتاب فراوان بار سفر بستند و عازم سرزمين مصر شدند.
بيرون دروازه مصر، سراپرده اى مجلل ، برپا شده و مقدمات استقبال از ميهمانان كنعانى فراهم گرديده بود. يوسف از پدر و برادران و خاندان بزرگ خود، با شكوه فراوان استقبال كرد و آنانرا در آغوش كشيد و بجبران سالهاى طولانى فراق آنانرا غرق بوسه ساخت و از آنان خواست به شهر وارد شوند و به اقامتگاه سلطنتى قدم بگذارند.
كاخ و تشكيلات و تخت سلطنتى يوسف ، آنقدر مجلل بود كه همگى در برابر او بخاك افتادند و بدرگاه خداوند از آنهمه لطف و عنايت ، سجده شكر گذارى بجاى آوردند.
يوسف روى به پدر نمود و گفت پدر جان ؛ مى بينى كه تعبير خوابى كه چندين سال قبل ديده بودم ، تحقق يافته و خداوند آنرا بحقيقت مقرون ساخته است .
خداوند بمن بسى احسان فرمود كه مرا از زندان نجات بخشيد و اينك شما را از آن منطقه بيابانى و محروم باين سرزمين پر بركت و سرشار از نعمت آورد در حاليكه روزگارى دراز شيطان ميان من و برادرم افساد كرده بود و جدائى افكنده بود. آرى پروردگار من هر لطف و مرحمتى را بخواهد، ميتواند به بندگانش عطا كند و او بر همه چيز آگاه و كارهايش بر اساس ‍ حكمت است .
سپس رو بدرگاه خدا آورد و به سپاسگذارى از او پرداخت و گفت : پروردگارا، توئى كه فرمانروائى و بمن سلطنت بخشيدى و علم تعبير خواب كه منشاء و آثار و بركات بزرگى است بمن عطا كردى .
پروردگارا، توئى كه آسمانهاى رفيع را برافراشتى و زمين پهناور را آفريدى ، خداوندا، بمن آن توفيق را عطا كن كه تسليم فرمان تو و مسلمان باشم و مرا در صف بندگان شايسته و صالح خود محشور فرما.
نتايج اين داستان
لقد كان فى قصصهم عبرة لاولى الالباب .
(سوره يوسف : 110)
درسهاى آموزنده اى كه از داستان يوسف ميتوان آموخت فراوان است كه در اينجا خيلى فشرده به برخى از آنها اشاره ميكنيم :
1- پدرى سالخورده به يكى از فرزندانش ، بيش از ديگر فرزندان عشق ميورزد. گرچه بدليل خردسال بودن و بى مادرى ، مجوز محبت بيشتر، براى او فراهم است ولى اين تبعيض ، حسد و كينه ديگر برادران را برمى انگيزد، تا تا آنجا كه نقشه نابودى او را طرح ريزى و بالاخره او را بچاه ميافكنند. اگر اين تبعيض ، محرمانه و دور از چشم ديگر فرزندان انجام ميشد، شايد چنين وضعى پيش نمى آيد.
2- برادران يوسف ، بجاى انجام كارهاى خوب محبت پدر را جلب كند، در صدد نابود كردن يوسف برآمدند و اقدام آنها نه تنها محبوبيتى برايشان ايجاد نكرد، كه هم خود را بد نام كردند و هم پدر را به غم فراق مبتلا ساختند.
3- نو جوانى كه مورد حسادت برادران قرار گرفته بود، به چاه افكنده شد و سپس بعنوان برده بفروش رسيد. اما او بخاطر ايمان بخدا و توكل بر او و صبر و استقامت ، از چاه نجات يافت و بخانه عزيز مصر كانون آسايش و رفاه راه يافت .
4- يوسف در بحبوحه جوانى ، مورد عشق همسر عزيز و ديگر زنان اشراف مصر قرار گرفت . بر سر راه او دامها گستردند و شرايط گناه را براى او فراهم ساختند. اما او با نيروى ايمان ، حتى نيم نگاهى بسوى آنها نكرد و به جرم پاكى و تقوا، بزندانش انداختند ولى خداوند، همان زندان را نردبان ترقى او قرار داد و از آنجا به فرمانروائى مصر رسيد.
5- وقتى در زندان ، رؤ ياى شاه را تعبير كرد و اجازه آزاديش صادر شد، قدم از زندان بيرون نگذاشت تا به پرونده او رسيدگى و بيگناهيش به اثبات برسد. زيرا او به شرف و شخصيت خود اهميت ميداد و نمى خواست بعنوان يك متهم ، مورد عفو قرار گيرد.
6- جوانى كه از زندان نجات يافته بود و به قدرت رسيده بود، تمام نيرويش ‍ را براى نجات ملك و ملت بكار بست و كوچكترين توجهى به لذات و خوشگذرانى هاى شخصى خود نكرد.
7 - او، نجات و موفقيت خود را تنها از خدا مى دانست و براى خودش ‍ كوچكترين نقشى قائل نبود و در حال عزت و قدرت نيز، دست نيازش ‍ بدرگاه خداوند بود و بس .
8 - با اينكه برادرانش ، ظالمانه ترين كارها را نسبت به او انجام داده بودند، وقتى بقدرت رسيد و توانايى انتقام را پيدا كرد آنها را مورد عفو قرار داد و حتى آنها را توبيخ و سرزنش هم نكرد.
يكى از نويسندگان مصرى مى گويد: داستان يوسف براى كسى كه بخواهد اخلاق فاضله را بياموزد، بهترين درس است .
اين داستان ، استقامت و پايدارى در راه حق و اثر انكارناپذير آنرا شرح ميدهد و از نظر روانشناسى نتايج عميق و بزرگى دارد.
اگر يك دانشمند روان شناس ، كتابى در علم اخلاق و روانشناسى بنويسد و تمام مطالب آنرا از سوره يوسف اقتباس كند، راه دورى نرفته است .
قبل از جمهورى شدن مصر، روزى وزير فرهنگ وقت ، به بازديد يكى از دانشكده ها آمد. وزير مردى بود كه تحصيلات ابتدائى و متوسطه را در مصر بپايان رسانده و سپس به اروپا رفته بود و در حقيقت نمونه كامل يك اروپائى و يك غرب زده بود.
وقتى وزير به كلاس درس آمد، يكى از اساتيد براى دانشجويان درس اخلاق ميگفت . روش تدريس و بيان دلنشين استاد، مورد پسند وزير قرار گرفت و پس از پايان درس از او پرسيد: براى اين درس از چه كتابى استفاده ميكنيد؟ استاد گفت : از قرآن . وزير وزير قيافه اى در كشيد و با لحنى بى ادبانه گفت : قرآن چيست برادر جان ! آيا از عشقبازى زليخا درس اخلاق مياموزى يا از روش زنان مصر؟!
استاد گفت : جناب وزير، همين سوره ايكه بنظر سركار خوب نيآمده ، من ميتوانم اصول فضائل و اخلاق را از آن استخراج كنم .
جوانى را بشما نشان دهم كه در آغاز جوانى ، به عفت و فضيلت و آراسته و با اينكه دامهاى خطرناك ، بر سر راهش نهادند و مشكلاتى براى او ايجاد كردند، از روش پاكى خود رو بر نگردانيد و ارتباط خود را با خدا قطع نكرد. او در راه فضيلت سختيها كشيد و ناكاميها ديد. اگر حاضر مى شد به ميل زن هوسبازى رفتار كند، به زندان نمى افتاد و آن همه رنج نمى ديد. او در ميان طوفانها، دين خود را حفظ كرد و حفظ دين سرچشمه تمام فضايل است .
سخن استاد كه به اينجا رسيد، وزير لب به عذرخواهى گشود و گفت : استاد عزيز، از اشتباه من درگذر و سخن مرا ناديده بگير.
ايوب
و ايوب اذ نادى ربه انى مسنى الضر و انت ارحم الراحمين
(سوره انبياء: 84)
ايوب از نواده هاى اسحاق بن ابراهيم و داماد افرائيم بن يوسف بن يعقوب بود.
خداوند متعال او را به پيامبرى و نبوت برانگيخت و از نعمتهاى بى پايان خود به او عنايت فرمود.
گوسفندان بسيار و مزارع آباد به او عطا كرد، و او را از نعمت فرزند و جاه و جلال بهره مند ساخت .
ايوب به شكرانه نعمتهاى الهى قيام كرد. همواره بر سفره اش يتيمان و مستمندان حاضر بودند. خويشاوندان و نزديكان خود را مورد تفقد قرار مى داد.
شيطان كه آن روزها اجازه ورود به آسمانها را داشت و هنوز ممنوع نشده بود. مشاهده كرد كه مقام ايوب به واسطه شكرگذارى نعمتهاى خداوند بالا رفته و فرشتگان او را به عظمت وبزرگى ياد مى كردند.
از آنجا كه شيطان همواره در تلاش است كه بنده سعادتمندى را بدبخت كند و مؤ منى را از راه خدا منحرف كند در صدد برآمد كه از مقام ايوب بكاهد و او را در حضيض و بدبختى ساقط كند.
لذا به پيشگاه خداوند معروض داشت ، خداوندا، اين سپاسگزارى كه از ايوب مشاهده مى شود، بواسطه نعمتهاى فراوانى است كه با ارزانى داشته اى و اگر اين نعمتها را از او سلب كنى و او را در بلا و گرفتارى بيفكنى ، قطعا شكرگزارى او تمام خواهد شد و ديگر شكرانه نعمتى از او نخواهى ديد. اينك مرا بر ثروت بيكران او مسلط كن تا صدق سخنم آشكار شود.
خداوند متعال كه بر اسرار و سرائر بندگان خود آگاه است و آشكار و پنهان آنانرا بخوبى مى داند، براى اينكه ثبات قدم ايوب و ايمان محكم او بر ديگران روشن شود، به شيطان فرمود: من ثروت و اموال و فرزندان ايوب را در اختيار تو گذاشتم و ترا بر آنها مسلط ساختم . شيطان بزمين آمد و اموال ايوب را نابود كرد و تمام فرزندان او را بهلاكت رساند.
ايوب چون خبر نابود شدن اموال و هلاكت فرزندان خود را شنيد، بر ميزان شكر و سپاسگزارى خود افزود و بيش از پيش حمد الهى را بجاى آورد. شيطان گفت : خدايا مرا بر مزراع پر درآمد و اغنام بى شمار ايوب مسلط كن تا بى صبرى او آشكار شود
خداوند مزارع و اغنام ايوب را در اختيار او گذاشت و همه به دست او نابود شدند، ولى اين خبرها كوچكترين اضطراب و ناراحتى در دل ايوب ايجاد نكرد و شكرگزاريش بيشتر شد.
شيطان كه خود را شكست خورده و بيچاره ديد، آخرين نيرنگ را بكار زد و از خدا خواست كه جسم ايوب را گرفتار مرض و بيمارى كند و نعمت تندرستى را از او بگيرد، تا ايوب در اثر ناتندرستى ، بى صبرى كند و ناسپاسى نمايد.
ايوب مريض شد ولى اين بلا نيز مانند ساير بليات ، ايوب را نلرزاند.
فقر و تهيدستى از يك طرف ، از دست رفتن فرزندان از طرف ديگر، كسالت و ناتندرستى از يكسوى ، ايوب را در فشار قرار داد. مردم دنيا پرست ظاهر بين كه از حقيقت ماجرا بى خبر بودند، اين بليات را دليل بر گنهكارى و دور افتادن از مقام قرب پروردگار دانستند و با ايوب قطع رابطه كردند.
ايوب ناچار از شهر خارج شد و در بيرون شهر در گوشه بيابان مسكن گزيد و يگانه كسيكه تا آخر به او وفادار ماند همسر مهربانش (رحمه ) بود كه با رنج و زحمت ، قوت و غذاى او را فراهم مى ساخت .
چند سال گذشت و صبر و شكيبائى ايوب شيطان را بيچاره كرد و فرياد كشيد كه همه فرزندانش دور او جمع شدند و علت ناراحتى او را جويا شدند.
گفت : اين بنده خدا مرا به زانو در آورد و مرا در پيشگاه خدا شرمنده ساخت . اينك شما را احضارذ كردم كه مرادر اين امر راهنمائى و كمك كنيد. گفتند، چرا حيله و نيرنگ هائى كه در راه گمراه ساختن امتها گذاشته بكار بردى ، بكار نمى برى ؟! گفت تمام دامهاى من در مورد ايوب از كار افتاده و بى اثر بوده است .
گفتند: پدرش آدم را بچه حيله از بهشت بيروم كردى ؟ گفت : بوسيله همسرش . گفتند: اينك همان راه را انتخاب كن و بوسيله همسر ايوب او را گرفتار نماى ، زيرا كسى جز همسرش با او معاشرت و رفت و آمد ندارد.
شيطان اين نظريه را پسنديد و بلافاصله بصورت مردى درآمد و خود را به رحمه رسانيد و وسوسه كردن را آغاز نهاد و كفت : آنهمه نعمت و ثروت از دست شما رفت و به اين زندگانى پر از بلا و گرفتارى مبدل گرديد. شوهرت هم كه مريض و ناتوان و پير و سالخورده است . گمان نميكنم كه اين سختى و محنت ، هرگز از شما برطرف شود.
همسر ايوب از شنيدن اين سخنان آهى كشيد. شيطان گفت : اين گوسفند را نزد ايوب را نزد ايوب ببر و باو بگو آنرا ذبح كند و هنگام ذبح كردن آن ، نام خدا را به زبان جارى نسازد تا شفا يابد.
رحمه نزد ايوب شتافت و گفت : اى ايوب تا كى خدايت تو را گرفتار و معذب ميدارد؟ آيا بتو رحم نميكند؟ چه شد آنهمه اموال و فرزندان تو؟ كو آن زيبايى و رخسار تو؟ بيا اين گوسفند را بدون نام خدا ذبخ كن و آسوده شو!
ايوب گفت : آيا دشمن خدا به سراغ تو آمد و تو را وسوسه كرد و تو نيز سخنانش را پديرفتى ؟!
واى بر تو! آنهمه نعمت و مكنت كه داشتيم كى بما داده بود؟! گفت : خدا. پرسيد چند سال در آن ناز نعمت بسر برديم ؟ گفت : هشتاد سال . پرسيد اينك چند سال است كه خداوند ما را مبتلا ساخته است ؟ گفت : هفت سال .
ايوب گفت واى بر تو! خيلى بى انصافى كردى . چرا صبر نكردى تا مدت سختى ما به اندازه مدت آسايش ما برسد؟! بخدا قسم اگر حقتعالى مرا شفا دهد، براى همين گناهت كه بمن ميگوئى براى غير خدا گوسفند ذبح كنم ، ترا صد تازيانه خواهم زد. برواز نزد من . آب و غذاى تو بر من حرام است و ديگر از دست تو آب و نانى نخواهم خورد.
همسر ايوب از نزد او رفت و ايوب خود را در منتهاى سختى و بلا ديد. در آنحال پيشانى بر خاك نهاد و گفت : پروردگارا، سختى و فشار مرا احاطه كرده است و او ارحم الراحمينى . درى از درهاى رحمت خود را بر من باز كن و مرا خلاصى بخش .
خداوند دعاى او رامستجاب گردنيد و باو وحى رسانيد كه پاى خود را بر زمين بكوب . پاى بر زمين زد، زير پايش چشمه آبى پديدار شد. بدن خود را شستشوئى داد و تمام كسالتها و مرضهاى او برطرف شد و به نيكوترين صورتها درآمد و خداوند بپاداش صبر و شكيبائى و شكر گذارى او اموال و فرزندانش را باو برگردانيد.
در آنحال همسرش براى رسيدگى بحال او از شهر باز آمد ولى از شوهر ناتوان و مريض خود اثرى نيافت . گريه باو دست داد و اشك از ديدگانش ‍ سرازير شد. در آنجا مردى زيبا را در بهترين لباس ديد. او را نشناخت . خواست از او احوال شوهرش را بپرسد، ولى حيا مانع شد.
ايوب او را صدا زد و گفت : اى زن در اينجا چه ميخواهى ؟ گفت : در جستجوى شوهر ناتوان و عليل خود هستم كه در اين بيابان افتاده بود و نميداتم اكنون كجا رفته و چه بر سرش آمده است ! گفت اگر او راببينى مى شناسى ؟ گفت : او در زمان تندرستى و نعمت ، بسيار به تو شبيه بود.
گفت : من ايوب هشتم كه تو ميگفتى از شيطان پيروى كنم ولى من از خداونداطاعت كردم و از خداى خود خداستم نعمتهاى مرا بمن باز گردانيد.
آنگاه براى آنكه ذمه ايوب از سوگندى كه درباره تازيانه زدن و تاءديب همسرش ياد گرده برى شود، باو وحى رسيد كه دسته اى از سوفار را كه داراى صد دانه باشد و با ملايمت و مهربانى بهمسرت بزن تا بسوگند خود عمل كرده باشى و همسر مهربانت كه در دوران ناكامى و سختى وفا دارى كرده است نرنجد.
آرى ، خداوند بر صبر ايوب ، تمام نعمتهاى از دست رفته را باو برگدانيد و بهمان اندازه هم بر آن افزود تا براى صاحبدلان و خردمندان تذكرى باشد و در هنگام سختى و بلا مضطرب نشوند و با صبر و شكيبائى ، نجات خود را از خدا بخواهند.
شعيب
والى مدين اخاهم شعيبا قال يا قوم اعبدوا الله مالكم من اله غيره ...
(سوره اعراف : 85 )
در جنوب سرزمين شام ، كنار خليج عقبه ، شهرى آباد و پر نعمت قرار داشت كه (مدين ) ناميده ميشد.
ساكنان مدين با مناطق اطراف خود، مانند مصر، فلسطين و لبنان روابط تجارى داشتند و از نعمتهاى گوناگون و فراوان بهره مند بودند.
ثروت و امكانات مالى ، زندگانى پر از رفاه و كامروائى ، اهل مدين را بسوى غفلت و فساد كشانيد و آنها به بت پرستى روى آوردند.
علاوه بر پرستش بتها، آلودگيهاى اخلاقى و ناهنجارى هاى اجتماعى و اقتصادى گوناگونى در ميان آنان رواج يافت كه مهمترين آنها خيانت در اموال مردم و كم فروشى بود.
شعيب كه مردى بزرگوار و نيك انديش و سخنورى توانا بود، بفرمان خداوند متعال ، زبان نصيحت و هدايت آنان گشود و در نهايت عطوفت و مهربانى ، همانند پدرى دلسوز، آنانرا ازانحراف و گناه بر حذر داشت و گفت :
اى قوم من ! هيچ موجودى جز خداوند يكتا، شايسته پرستش نيست . خدارا بپرستيد و دست از اين بتهاى رنگارنگ و بى خاصيت بر داريد. سرزمين شما يك منطقه خوب و پر نعمت است . از نعمتهاى خدا استفاده كنيد و بكارهاى فساد روى نياوريد. در اموال ديگران خيانت نكيد و حق مردم راتمام و كمال پبردازيد.
راهزنى و چپاول اموال مردم كارى است زشت و ناپسند. بحقوق ديگران تجاوز نكنيد. كم فروشى و غش در معامله را رها كنيد...
اى مردم فراموش نكنيد كه روزى يك طايفه كوچك و محدود بوديد. خداوند فرزندان بسيار بشما عطا كرد و اينك يك ملت بزرگ و داراى جمعيت بسيار هستيد.
اى مردم ! از سرنوشت شوم ملتهائى كه به فساد رو آوردند و به عذاب دردناك خدا گرفتار شدند، عبرت بگيريد.
اهالى مدين ، در مقابل سخنان منطقى و تكان دهنده شعيب ، سر سختى و عناد را پيشه كردند و گفتند: اى شعيب ! اين سخنان را رها كن و ما را بحال خود بگذار. ما از روش پدران و نياكان خود دست نميكشيم . تو نيز اگر بخواهى راحت زندگى كنى ، بايد با پيروانت به آئين ما باز گرديد و همرنگ جامعه خود شويد، وگرنه شما را از اين سرزمين بيرون خواهيم كرد.
شعيب همانند ساير انبيا از عكس العمل ناپسند و تهديدهاى قوم ، دلسرد و نااميد نشد و همواره هدايت آنان تلاش ميكرد و آنانرا بسوى خدا و اطاعت امر او فرا ميخواند. گاهى سرنوشت ملتهاى ديگر را براى آنهابازگو ميكرد و ميگفت :
اى مردم ! من از آن ميترسم كه عناد و سرسختى شما، همانند قوم نوح يا قوم هود يا قوم صالح را براى شما رقم زند و فراموش نكنيد كه قوم لوط كه به عذاب دردناك الهى گرفتار شدند فاصله زيادى با شما ندارند.
گفتند: اى شعيب ! ما از حرفهاى تو سردر نميآوريم . تو هم در ميان جامعه ما فردى ضعيف و ناتوان هستى . اگر بخاطر خوشاوندانت نبود، ترا سنگباران ميكرديم .
رفته رفته ، دشمنى مردم با شعيب و پيروانش صورت جدى ترى بخود گرفت و بحث و گفتگوهاى منطقى جاى خود را به آزار و اذيت داد.
وقتى شعيب از هدايت آن قوم نااميد شد و از سوئى ديگر براى مؤ منين و پيروان خود، احساس خطر كرد، از پيشگاه خداوند نجات مؤ منين و دفع شر آن قوم را درخواست نمود.
خداوند دعاى او را مستجاب فرمود و صيحه آسمانى و زلزله را بر آنها مسلط كرد. زمين بشدت لرزيد واهل مدين تا بخود آمدند، عذاب الهى طومار زندگيشان رادر هم پيچيد و كيفر كفر و فساد را به آنها چشانيد.
در آن منطقه تنها شعيب و پيروانش از عذاب خداوند در امان ماندند و پس ‍ از پايان زلزله ، بدنهاى بيجان و خانه هاى ويران آن قوم ، عبرتى براى ديگران گرديد.
پس از هلاكت اهل مدين شعيب ماءموريت يافت (اصحاب ايكه ) را كه در نزديكى مدين سكونت داشتند بسوى خدا رهبرى كند.
روش اصحاب ايكه ، همان روش اهل مدين بود. كفر و فساد در ميان آنها رواج داشت . شعيب ماءموريت آسمانى خود را انجام داد و آنانرا بسوى خدا دعوت نمود، ولى آنها سخنان پيامبر خود را نپذيرفتند و گفتند: اى شعيب ! بگمان ما تو را جادو كرده اند كه اين سخنان را ميگوئى .تو هم بشرى هستى مانند ما و اگر راست مى گويى يك قطعه از آسمان را بر سر ما خراب كن و ما را نابود گردان .
كوشش هاى شعيب در راه نجات آنها كاملا بى اثر بود و كسى دعوت او را اجابت نكرد. در نتيجه لجاجت و خيره سرى ، خداوند گرماى سختى بر آنها مسلط كرد، بطوريكه آبها به جوش آمد و آن قوم چندين روز در نهايت سختى و مشقت بسر بردند. آنگاه قطعه ابرى ، صفحه آسمان را پوشانيد و نسيم خنكى از آن وزيد. مردم در زير آن قطعه ابر جمع شدند كه از گرما نجات پيدا كنند. بفرمان خداوند از آن ابر آتشى فرو باريد و آن قوم سركش و گمراه را بجزاى كارهاى ناپسند شان طعمه حريق ساخت و همه را سوزانيد.
موسى
ان فرعون علا فى الارض و جعل اهلها شعيا يستضعف طائفه منهم يذبح ابنائهم و يستحيى نسائهم انه كان من المفسدين .
(سوره قصص : 28)
يعقوب و فرزندانش ، همراه با ديگر افراد خاندان خود، بنا به درخواست يوسف ، به مصر آمدند و در آن سرزمين رحل اقامت افكندند.
با مرور زمان جمعيت آنها افزايش يافت و چون لقب يعقوب ((اسرائيل )) بود، فرازندانش ((بنى اسرائيل )) شهرت يافتند.
يعقوب پس از هفده سال زندگى در مصر، در سن 147 سالگى از دنيا رفت و پس از چندى ، يوسف در سن 110 سالگى چشم از دنيا فرو بست .
يوسف قبل از مرگ ، خاندان و پيروان خود رافرا خواند و آينده را براى آنها پيشگوئى كرد. از سختيها و رنجهائى كه از ناحيه فرعون خواهند ديد: آنها را آگاه ساخت .
بآنها گفت : در آينده گرفتار ستمگريهاى فراعنه خواهند شد. مردان بنى اسرائيل كشته ميشوند. شكم زنان باردار را ميشكافند. پسران را ميكشند و دختران را زنده رها ميكنند. آنگاه خداوند مردى از فرزندان ((لاوى )) بن يعقوب را مبعوث ميكند كه نجات بنى اسرائيل و سقوط فرعونيان بدست او خواهد بود.
زمان چندانى از مرگ يوسف نگذشته بود كه حكومت از دست بنى اسرائيل خارج شدو افراد ديگرى كه در تاريخ فراعنه خوانده شده اند، قدرت را قبضه كردند.
چون تعداد بنى اسرائيل زياد شده بود و رشد جمعت در ميانشان بالا بود، فرعونيان را نگران كرد كه مبادا كه اين خاندان بزرگ با رشد جمعيت روز افزونشان ، در آينده براى شاه و دربار خطر آفرين شوند و مشگلاتى براى دستگاه حكومت بوجود آورند.
بدينجهت محدوديتهائى براى بنى اسرائيل بوجود آوردند. آنها را از كارهاى مهم و حساس بر كنار كردند و از هر طرف فشارهايى بر آنها تحميل نمودند.
چون در ميان بنى اسرائيل شخضيت برجسته اى كه رهبرى آنانرا بعهده بگيرد وجود نداشت ، پراكندگى بر آنها حاكم بود و عليرغم اكثريتى كه داشتند، زير دست اقليت فرعونيان و از هر جانب مورد ستم و بى عدالتى قرار گرفتند.
آنچه نور اميد را در دلهاى بنى اسرائيل روشن نگه ميداشت ، پيشگوئيهاى يوسف بود. آنان هر روز در انتظار ظهور نجات بخش موعود بودند و يكديگر را به آينده اى درخشان نويد ميدادند.
فرعونيان گفتگوهاى محرمانه بنى اسرائيل در مورد ظهور يك نجات بخش ‍ آسمانى مى شنيدند، ولى هرگز آنرا جدى نميگرفتند. آنها كه به خدائى اعتقاد نداشتند تااز اين وعده و وعيدها نگران شوند. شايد اين اميدها و انتظارها را ساده لوحانه مى پنداشتند و بنى اسرائيل را بچنان معتقداتى سرزنش مى كردند.
قدرت دست بدست ميگشت و فرعونى ، از پى فرعونى ، زمام امور را بدست مى گرفت ولى آنچه تغيير نميكرد، وضع اسف بار بنى اسرائيل بود.
روزيكه وليد بن مصعب ، بعنوان مقتدرترين فراعنه مصر، بر تخت سلطنت نشست ، فشار و سختگيرى را بنى اسرائيل افزايش داد.
اين سخت گيرى ها موقعى شدت بيشتر گرفت كه فرعون در خواب ديد: آتشى از بيت المقدس زبانه كشيد وسراسر مصر را در خود فرو برد و در ميان شعله هاى آن ، همه فروعونيان سوختند ولى به بنى اسرائيل آسيبى نرسيد. تعبير خواب خود را از معبران دربار جويا شد. گفتند: از بيت المقدس مردى قيام خواهد كرد كه نابودى فرعونيان بدست او خواهد بود.
برخى معتقدند كه ستارشناسان و كاهنان دربار پيشگوئى كردند كه به زودى پسرى در ميان بنى اسرائيل متولد ميشود كه تخت و تاج فرعون بدست او نابود خواهد گرديد.
او كه سخت به پيشگوئى هاى كاهنان معتقد بود، براى پيشگيرى ازاين خطر، دستور داد: زنان بنى اسرائيل را تحت نظر بگيريد و هر پسرى بدنيا آمد، او را بكشند و دختران زنده بگذاريد.
اين دستور بشدت اجرا شد و ماءموران زن ، همه زنهاى بنى اسر ائيل را زير نظر گرفتند و بى رحمانه هر پسرى متولد شد كشتند.
در چنين شرايط سخت و خفقان آورى ؛ مادر موسى حامله شد، ولى از آنجا كه اراده خداوند به اين امر تعلق گرفته بود، هيچگونه اثر باردارى در او پديدار نگشت .
دوران باردارى بدون خطر گذشت و موسى بدنيا آمد. مادر با زحمت وترس ‍ و اضطراب ، سه ماه موسى را در خانه دور از چشم دشمنان نگهدارى كرد، ولى خطر هر لحظه او را تهديد ميكرد. ماءموران فرعون همه جا حضور داشتند. گزارش گران همه چيز را گزارش ميدادند. يك سوءظن كافى بود ماءموران را به آن خانه بكشاندجان موسى را به خطر اندازد. مادر نگران جان فرزند عزيزتر از جان خود، شبها و روزهاى پر اظضطرابى را ميگذرانيد. او در جستجوى راهى براى نجات از اين معضل بزرگ بود. در اينجا الطاف الهى ، بيارى او آمد و راه نجات به قلبش الهام شد. صندوق چوبى مستحكمى تهيه كرد و پسر زيبا و محبوبش را درون آن گذاشت و درب آنرا محكم بست و يك ساعت خلوت ، دور از چشم مردم ، صندوق را به رود نيل سپرد. صندوق همانند زورقى كوچك روى امواج نيل بحركت درآمد و بسوى مقصد نامعلومى براه افتاد. مادر موسى كه به دليل مسائل امنيتى نميتوانست شخصا آن را تعقيب كند، خواهر موسى را ماءمور پى گيرى صندوق كرد.
خواهر موسى در كرانه نيل براه افتاد و ازدور، صندوق را زير نظر گرفت . صندوق روى آبهاى نيل سرگردان بود و گاهى براست و گاهى بچپ ، زمانى آرام و لحظه اى شتابان ، بجانب مقصد خود كه جز خدا كسى از آن آگاه نبود رهسپار بود.
جريان آب ، آن زورق را به نهرى كه از رود نيل منشعب شده و بداخل كاخ فرعون ميرفت هدايت كرد.
در آن هنگام ، فرعون و همسرش ، روى تختى نشسته و جريان آب را تماشا مى كردند. صندوق دربسته ، توجه آنها را بخود جلب كرد و فرعون دستور داد صندوق را از آب بگيرند.
لحظه اى بعد، درب آنرا گشود و با كمال تعجب پسرى زيبا و دوست داشتنى را در ميان آن يافتند. از ديدن اوبدن فرعون بلرزه افتاد و گويا تمام پيشگوئيهاى ستاره شناسان را در وجودآن طفل معصوم مجسم ديد. شتابزده فرياد زد: او را بكشيد، او را بكشيد.
همسر او، آسيه ، آن بانوى بزرگوار كه همراه نور يكتاپرستى در، اعماق قلبش ‍ را روشن داشته بود، قدم جلو گذاشت و با لحنى ملتمسانه گفت : نه او را نكشيد بگذاريد زنده بماند. ما او را نزد خود پرورش ميدهيم . ما كه فرزندى نداريم . او را به فرزندى مى پذيريم و شايد در آينده از وجود او، بهره هاى ديگرى هم ببريم .
فرعون كه تحت تاءثير سخنان همسرش قرار گرفته بود، سكوت كرد و سر بزير انداخت و آسيه كودك را در آغوش كشيد. او را غرق بوسه ساخت . كودك گرسنه بود و سر خود را در جستجوى پستان ، براست و چپ حركت ميداد. او نيازمند شير بود و ميبايست هر چه زودتر دايه اى براى او فراهم كنند.
ماءموران بجستجو پرداختند. تعداد زنان شيرده كم نبود. مادرانى كه پسرانشان بدست دژخيمان فرعون كشته شده و سينه اى پر شير داشتند، فراوان بودند. يكى پس از ديگرى احضار و موسى را در آغوش گرفتند، ولى كودك از پذيرفتن و مكيدن پستان همه آنها امتناع كرد.
اين كودك با ساير كودكان تفاوت بسيار دارد. او در آينده رسالتى بزرگ و جهانى ، بعهده خواهد گرفت . او پيام رسان آفريدگار جهان و نجات بخش ‍ مستضعفان و رنجديدگان زمان خواهد بود. قطرات شيرى كه استخوان بندى پيكر او و سازمان روح و روان او را تشكيل ميدهد، بايد از منبعى پاك سرچشمه اى شفاف تراوش كند و بهيچ آلودگى ظاهرى و باطنى آلوده نباشد و آن ، جز شير مادرش ، چيزى ديگرى نخواهد بود.
فرعونيان درمانده شده بودند و راه بجائى نميبردند. در آنحال خواهر موسى خود را به آنجا رساند و گفت : من خانواده اى را ميشناسم كه ميتوانند با نهايت دلسوزى و مهربانى ، سرپرستى اين كودك را بعهده بگيرند و او را در دامان پر محبت خود پرورش دهند.
به اين ترتيب ، خداوند موسى را بمادرش برگردانيد و او بدون هيچ گونه نگرانى و تشويش به شير دادن و پرورش فرزندش همت كماشت .
گاهى روزها كودك به دربار فرعون ، نزد آسيه كه او را بفرزندى قبول كرده بود ميبرد وآسيه او را سير ميديد سپس بمادرش ميسپرد. دوران شير خوارگى بدين ترتيب گذشت و ديگر موسى به شير مادر نيازى نداشت .
بيشتر اوقات در خانه فرعون بود. اوضاع و احوال را بدقت زير نظر داشت . زندگانى مرفه و پر تجمل درباريان را ميديد و روزگار پريشان و دردآلود بنى اسرائيل را. در يك سو اقليتى داراى همه امكانات و در سوى ديگر اكثريتى فاقد همه چيز. اين بى عدالتيها و تبعيضها، قلب موسى را ميفشرد و در اعماق دل ، نجات مظلومان را از خدا درخواست ميكرد.
يك حادثه
و جاء رجل من اقصى المدينة يسعى قال يا موسى ان الملاء يا تمرون بك ليقتلوك ...
(سوره قصص : 21)
يكى از روزها موسى از راهى ميگذشت . دو نفر را ديد كه سخت با هم درگير شده و بقصد كشتن يكديگر را ميزدند. يكى از آن دو، فرعونى و ديگرى اسرائيلى و از بستگان موسى بود.
وقتى نگاه اسرائيلى به موسى افتاد، او را بيارى خود طلبيد. موسى كه همواره ياور مظلومان و خصم ستمگران بود، جلو رفت تا دفع ظلم كند. او نميخواست كسى را بكشد يا مسئله را از آنچه هست پيجيده تر سازد. اما مرد فرعونى دست بردار نبود و گريبان حريف را رها نمى كرد. موسى براى آرام ساختن او، مشتى حواله او كرد. با همان ضربه ، كار وى ساخته شد و از پاى در آمد.
موسى از اين حادثه ، سخت نگران شد و دست بدرگاه خدا برداشت و از پيشگاه مقدسش طلب آمرزش كرد و سپس هر دو، محل حادثه را ترك گفتند.
خبر كشته شدن يكى از فرعونيان و شناخته نشدن قاتل ، در سطح شهر پيچيد و همه جا، ورد زبانها شد. ماءموران اطلاعاتى و امنيتى با همه تلاشى كه بكار بستند، راه بجائى نبردند و قاتل همچنان ناشناخته باقى ماند.
روز بعد، موسى از راهى ديگر مى گذشت . همان اسرائيلى را ديد كه با يكى ديگر از فرعونيان به زد و خورد مشغول است . وى وقتى موسى را ديد، مانند روز گذسته ، از او كمك خواست . موسى در حاليكه براى يارى او پيش ‍ ميرفت ، او را سرزنش كرد و گفت : پيداست كه تو آدمى سركش و ماجراجو هستى . هر روز با يك نفر دعوا و جنگ راه مى اندازى . او از اين سخن ، چنان پنداشت كه دست موسى براى كوبيدن او بالا رفته ، لذا وحشت زده گفت : اى موسى ، مى خواهى مرا بكشى ، همانگونه كه ديروز هم يك نفر را كشتى .
با اين سخن ، درگيرى آن دو منتهى شد ولى راز قتل از پرده برون افتاد و خبر شناخته شدن قاتل به اطلاع فرعون رسيد.
فرعون دستور داد، موسى را دستگير كنند و بقتل برسانند.
ماءموران در جستجوى موسى و موسى سرگردان در كوچه پس كوچه هاى شهر. او ديگر نميتوانست به خانه فرعون باز گردد و جاى ديگرى هم كه امنيت داشته باشد، نداشت .
در آن لحظات سرگردانى ، مردى كه قبلا پيرو راه انبياء و مؤ من بخدا بود، خود را به موسى رسانيد و گفت : اى موسى ، تمام نيروهاى فرعون براى دستگيرى تو بسيج شده اند. همه جا در جستجوى تواند. نصيحت مرا بشنو. هر چه زودتر از اين شهر برو و خود را به نقطه اى امن برسان . موسى با استمداد از امدادهاى غيبى و با توكل به خداوند، از شهر خارج شد و راهى را كه نميشناخت و نمى دانست به كجا منتهى ميشود در پيش گرفت و با شتاب از مصر دور شد.
راهى كه او در پيش رو داشت راه مدين بود.
هشت شبانه روز پياده روى ، در صحراها با نداشتن آذوقه و مواد خوراكى ، همراه نگرانى از تعقيب دشمن ، كار آسانى نبود. از برگ درختها و سبزه زارها، بجاى غذا استفاده كرد و سختى هاى راه را با اتكاء بخداوند بزرك ، پشت سرگذاشت تا روز هشتم ، كنار چاه مدين رسيد.