دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء(ع )

سيد محمد صوفى

- ۷ -


نتايج اين داستان
از تاريخ داود نتايجى بزرگ مى توان بدست آورد كه ما به بعضى از آنها اشاره مى كنيم :
اول - آنكه خداوند داود را از ميان بنى اسرائيل انتخاب كرد و به دست او كارهاى بزرگى انجام داد كه بر حسب ظاهر چنان كارهاى بزرگى از او ساخته نبود، او كودكى بود كه شبانى مى كرد. خداوند جالوت را بدست او هلاك كرد، در حالى كه شجاعان از مبارزه با او به خود مى لرزيدند. داود خردسال او راكشت نه با شمشير و سلاح جنگى ، بلكه با قطعه سنگ گوچگى كه از فلاخن خود رها نمود. از اينجا استفاده مى شود كه خداوند هر كس را كه بخواهد انتخاب مى كند و به هر كس بخواهد مزاياى غظيم مى بخشد، و ديگر آنكه به گردنكشان مى فهماند كه خدا آنچنان قادرى است كه مى تواند كه دست ضعيف ترين افراد و بوسيله كوچكترين اشياء از پاى درآورد.
دوم - آنكه اششخاص ضعيف نبايد از پيروزى و نيل به مقامات ارجمند ماءيوس باشند، بلكه بايد با توكل و توجه به خداوند فعاليت كنند و براى رسيدن به هدف بكوشند.
سوم - آنكه غلبه داود بر جالوت ، او را تغيير نداد و خودپسندى و كبر، در حريم دل او راه نيافت ، بلكه اين پيروزى بر تواضع داود و بيشتر به شكر گزارى پرداخت .
چهارم - آنكه اطاعت خداوند و شكر گزارى نعمتهاى او موجب ازدياد نعمتها مى شود زيرا به واسطه اطاعت و مقام شكر داود بود كه خداوند نعمتهاى ديگرى به او عنايت كرد. آهن را در دست او نرم قرار داد و صنعت زره سازى به او آموخت و فرزندى مانند سليمان به او عطا كرد كه وارث علم و دانش و تخت و تاج او شود.
سليمان
و لقد اتينا داود و سليمان علما و قال الحمدالله الذى فضلنا على كثير من عباده المومنين .
(سوره نمل : 16)
پيامبرى و سلطنت داود، به اراده خداوند، به سليمان انتقال يافت ، در حاليكه او از تمام فرزندان داود خردسال تر بود.
پادشاهى سليمان از پدرش هم عظيم تر بود، زيرا خداوند متعال ، باد را مسخر خود گردانيد تا بساط او را به هر جا بخواهد حمل كند. شياطين را تحت فرمان او قرار داد كه خدمتگذار او باشند. پرندگان را مطيع او فرمود كه با پر و بال خود بر او سايه افكنند. منطق پرندگان را هم به وى آموخت و فهم و ذكاوت خارق العاده اى نيز به او عطا كرد و اين مزايا موجب شد كه سلطنت سليمان به صورت بى نظيرى درآيد و تمام قدرتها متمركز در او گردد. از خصوصيات بساط سليمان اطلاعات دقيق و قطعى در دست نيست و نمى توان گفت آن بساط به چه صورت بوده و چه اندازه گنجايش و ظرفيت داشته . آيا مانند تختى بوده كه سليمان با چند نفر از نزديكان خاص ‍ او بر آن مى نشستند. يا بساطى بوده كه فرسنگها عرض و طول آن و هزاران نفر از سپاهيان و وزراء و ساير مردم بر آن مى نشسته اند. ولى آنچه مسلم است چنين بساطى وجود داشته و با نيروى باد به حركت در مى آمده و سليمان را هر مقصدى كه داشته مى رسانده است . شياطين هم در پيشگاه سليمان مانند غلامان زر خريد به خدمتگزارى مى پرداختند. براى او ساختمانهاى مجلل ، حوضها و استخرهاى بزرگ مى ساختند، از قعر درياها و اقيانوسها جواهرات گرانبها بيرون مى آورند، كه در موارد لازم به كار برده مى شد.
وادى مورچگان
و حشر لسيلمان جنوده من الجن و الانس و الطير فهم يوزعون .
(سوره نمل : 18)
در يكى از مسافرتهاى تارييخى سليمان كه سپاهيان او از جن و انس و پرندذگان با او همواره بودند و با عظمت تمام بسوى مقصد، راه مى پيمودند. عبورشان به وادى مورچگان افتاد. يكى از مورچه ها كه سمت بزرگى آنها را داشت ، اعلام خطر كرد و فرياد زد: اى گروه مورچگان ! به خانه ها و پناهگاههاى خود بگريزيد، تا سليمان و سپاه او شما را زير پاى خود لگد كوب نكنند.
باد، صداى آن مورچه را به گوش سليمان رسانيد، سليمان دستور داد او را حاضر كردند. پرسيد مگر نمى دانى من پيامبر خدا هستم ، و ظلم و ستم ، در حريم انبياء راه ندارد؟ گفت چرا. پرسيد: پس چرا اين سخن گفتى و مورچه ها را از ما ترساندى ؟!
گفت : من ديدم اگر مورچه ها اين تشكيلات عظيم و سلطنت تو را ببينند، نعمتهائى كه خدا به آنها داده كوچك مى شمارند و ناسپاسى ميكنند. خواستم آنها را از چنين خطرى حفظ كنم .
سليمان جواب او را عاقلانه ديد و ساكت شد، آنگاه مورچه پرسيد: اى سليمان ! هيچ مى دانى چرا بساط تو روى باد حركت مى كند؟ و چرا از ميان تمام قدرتها، قدرت باد ماءمور حمل و نقل بساط تو شده است ؟! گفت : نمى دانم . مورچه گفت : براى آن است كه به تو اعلام كند اين بساط و اين سلطنت دوام و بقائى ندارد و بر باد است .

بساط و و تخت سليمان بباد گردش داشت
كه آگهيت دهد كاين بساط بر باد است
سليمان و بلقيس
و تفقد الطير فقال ما لى ارى الهدهد ام كان من الغائبين .
(سوره نمل : 23)
پرندگان به فرمان خداوند مسخر سليمان بودند و در مواقع احتياج ، پر و بال خود را بر سر او مى گسترانيدند و در برابر آفتاب براى او سايبانى تشكيل مى دادند.
يكى از روزها سليمان متوجه شد كه آفتاب بر صورت او مى تابد. چون بسوى بالا نظر كرد، هدهد را نديد. از غيبت ناگهانى و بى موقع او، خشمگين شد و گفت : او را به عذاب سختى معذب ، يا ذبحش مى كنم ، مگر اينكه براى غيبت خود عذر موجهى بياورد.
طولى نكشيد كه هدهد پديدار شد و عذر غياب خود را به عرض رسانيد و گفت من از كشورى ديدن كردم و اطلاع يافتم كه تو از آن اطلاع ندارى و از مملكت سبا اخبار تازه اى به پيشگاه تو آورده ام . در آن مملكت عظيم ، ملتى را ديدم كه زنى فرمانرواى آنها بود و تمام شرايط سلطنت براى او جمع شده و تخت سلطنت او بس بزرگ و قابل توجه بود.
اما آنچه موجب تاءسف گرديد آن است كه اهالى آن سرزمين و پادشاهشان ، همه در مقابل خورشيد سجده مى كردند و چنان جهل و نادانى بر آنها چيره شده كه خداى بزرگ را از ياد برده و در برابر موجودى بى اراده سر تسليم فرود آوردند.
سليمان كه اين خبر جالب را شنيد، گفت : ما در اين مورد رسيدگى مى كنيم ، تا صدق يا كذب سخن تو بر ما آشكار شود. اينك تو نامه ما را بگير و به آنها برسان و ببين چه عكس العملى نشان مى دهند.
هدهد نامه سليمان را گرفت و به سوى كشور سبا پرواز كرد و پس از رسيدن به مقصد، آن را در مقابل ملكه سبا بر زمين گذارد. ملكه رو كرد به اطرافيان خود و گفت : همانا نامه اى بزرگ و محترم به من رسيده و آن نامه از سليمان است و مضمونش اين است :
به نام خداوند بخشاينده مهربان . بر من سركشى نكنيد و همه اسلام اختيار كنيد و در حال مسلمانى بر نزد من آئيد. اينك نظر و عقيده شما در مورد من چيست ؟ وزيران و درباريان گفتند: ما داراى نيروى قابل توجهى هستيم و در روز جنگ هم ، مرد ميدان و اهل رزم و مبارزه ايم ولى امر، امر تو است . هر چه خواهى فرمان ده اجرا كنيم .
ملكه از سخن آنها استشمام كرد كه آنان متمايل به جنگ و لشكر كشى هستند. اين نظريه را نپسنديد و به كنايه به آنها فهمانيد كه تا ممكن است كارى را به صلح و خوبى تمام كرد، نبايد به جنگ اقدام نمود.
زيرا پادشاهان ، وقتى بر كشورى دست يابند، رشته هاى آنها را در هم مى ريزند و اوضاع آن را دگرگون مى سازند و عزيزان آن كشور را ذليل و خوار مى گردانند. من در اين مورد هديه اى براى سليمان مى فرستم ، تا روش او را ببينم و بفهمم پيامبران خدا چگونه رفتار مى كنند؟!
ملكه طبق نظريه خودش ، هداياى گرانبهائى تهيه ديد و به همراه جمعى از خردمندان قوم ، به حضور سليمان فرستاد. سليمان كه از جريان آگاه شده بود دستور داد يكى از كاخ ‌هاى مجلل سلطنتى را به بهترين طرز آراستند و قصر عظيم او را براى ورود نماينگان بلقيس مهيا نمودند.
فرستادگان بلقيس وقتى به حضور سليمان شرفياب شدند، از مشاهده تشكيلات عظيم و كاخهاى مجلل او مبهوت ماندند و در دل ، از ارائه هداياى خود، خجل و شرمنده گشتند.
سليمان با روى گشاده به آنها خوش آمد گفت و مقصودشان را جويا شد و پرسيد درباره نامه من چه تصميم گرفته ايد؟!
نمايندگان ، هداياى ملكه را به حضور سليمان تقديم داشتندولى او با نظر بى اعتنائى به آنها نگريست و گفت : اين هدايا را به صاحبش برگردانيد زيرا خداوند آنقدر نعمت به من عطا فرموده كه به هيچكس نداده است و در اين صورت چگونه ممكن است من به واسطه اين هداياى ناقابل شما از تبليغ رسالت خود، دست بردارم و فريفته تحفه هاى شما شوم ؟!
نه . اين هدايا براى من ارزشى ندارد بلكه شما به اين هدايا دلخوشيد. اينك برگرديد و من سپاهى به سوى قوم سبا مى فرستم كه آنان را نيروى مقاومت آن نباشد و سپس ايشان را از آن مرز و بوم با ذلت و خوارى پراكنده و در بدرخواهم كرد.
نمايندگان بلقيس بازگشتند و سرگذشت خود را شرح دادند. بلقيس پس از لحظه اى انديشيد و گفت : من چاره اى جز تسليم در مقابل سليمان نمى بينم و صلاح در اين است كه هر چه زودتر دعوت او را اجابت كنيم و به وى ايمان آوريم . آنگاه روى همين نظريه تصميم گرفتند و ملكه به اتفاق بزرگان قوم به سوى سليمان رهسپار شدند.
پيش از آنكه ملكه و همراهانش به حضور سليمان برسند، سليمان به حاضرين مجلس خود كه جمعى از بزرگان جن و انس و همه تحت فرمان او بودند اظهار كرد: كدام يك از شما مى توانيد پيش از رسيدن بلقيس ، تخت او را نزد من حاضر كنيد؟ يكى از جنيان گفت : من قدرت درارم پيش از آنكه از جاى خود برخيزى آن را نزد تو حاضر نمايم ، ولى يكى از رجال دربار كه داراى علوم الهى بود، گفت : من پيش از آنكه چشم بر هم بزنى تخت او را نزد تو حاضر مى كنم .
سليمان چون نگريست ، تخت را نزد خود ديد و گفت : اين از نعمتهاى خداوند است تا ما را آزمايش كند كه سپاس گذاريم يا كفران كننده ، و هر كس شكرانه نعمتهاى الهى را به جا آورد به خودش احسان كرده و آن كس ‍ كه كفران نعمت كند، پروردگار بى نياز و بزرگ است .
آنگاه فرمان داد كه وضع تخت را تغيير دهيد تا ببينم بلقيس آن را مى شناسد يا نه و چون ملكه سبا و همراهانش بر سليمان وارد شدند، سليمان از او پرسيد: آيا تخت تو اينگونه است ؟! بلقيس با حيرت و بهت ، نظرى بر تخت افكند و گفت : گويا همان تخت است ولى متحير بود كه اگر تخت من است به چه وسيله به اينجا آمده است ؟! پيش از ورود ملكه ، سليمان دستور داده بود قصرى مجلل از بلور بسازند و آن را براى پذيرائى آماده كنند. در آن حال بلقيس را به كاخ بلور راهنمائى كرد، چون زمين كاخ هم از شيشه و بلوربود، بلقيس گمان كرد، سطح زمين از آن پوشيده شده . لباس خود را بالا گرفت و ساق پاى خود را برهنه كرد تا از آن بگذرد. سليمان گفت اينجا آب نيست . بلكه آبگينه و بلور است ، در آن حال بلقيس به اشتباه خود پى برد و گفت : پروردگارا؛ من به خودم ستم كردم كه خدائى جز تو را تا كنون پرستيدم ولى اكنون با سليمان اسلام آوردم و روى دل به درگاه تو متوجه ساختم .
وفات سليمان
ساليان درازى ، سليمان در ميان مردم به عدل و داد سلطنت كرد مردم از روش عادلانه او در مهد آسايش و خوشى بودند و به بهترين وجه از مزاياى زندگى برخوردار مى شدند تا آنگاه كه آفتاب عمر سليمان بر لب بام رسيد.
يكى از روزهاى سليمان در كاخ بلور خود تنها ايستاده و تكيه بر عصاى خود داده و به تماشاى مناظر و عمارتهاى كشور پهناور خود مشغول بود كه ناگاه جوانى ناشناس را در كاخ خود مشاهده كرد. از آن جوان پرسيد تو كيستى و چرا بدون اجازه قدم در قصر من گذاشتى ؟! گفت من آن كسى هستم كه براى ورود به خانه ها و كاخ ‌ها، از كيستى اجازه نمى گيرم ، من ملوك الموت و فرشته مرگم كه براى قبض روح تو آمده ام .
سليمان از شنيدن نام او و احساس ماءموريت خطرناكش ، بر خود لرزيد و گفت : ممكن است مهلتى بدهى تا به كار خود رسيدگى كنم ؟ گفت : نه و در همان حال بدون اينكه حتى اجازه نشستن به او بدهد جانش را گرفت .
جسد بى جان سليمان مدتها، به همان حال كه ايستاده و تگيه به عصا داده بود باقى ماند. سپاهيانش از ديوارهاى بلورى قصر، او را مى ديدند و گمان مى كردند كه سليمان زنده است و به آنها مى نگرد. از بيم سطوت او كسى جراءت وارد شدن به قصر را نداشت تا آنكه خداوند موريانه ها را فرستاد عصاى سليمان را خوردند و سليمان روى زمين افتاد.
در آن حال مردم فهميدند كه از مرگ سليمان مدتها گذشت و آنها بى خبر بوده اند.
يونس
و ان يونس لمن المرسلين . اذ ابق الى الفلك المشحون . فساهم فكان من المدحضين .
(سوره صافات : 145)
به امر پروردگار عالم ، يونس بن متى ، بار نبوت و پيامبرى را به دوش گرفت و به راهنمائى مردم نينوا مشغول شد و آن قوم بت پرست را به سوى خداوند دعوت كرد.
چون روح آن قوم با بت پرستى خو گدفته بود، دعوت يونس رارد كردند و گفتند: اين چه سخنى است كه مى گوئى ؟! و اين چه دروغى است كه براى ما آوردى ؟ اين بتها هستند كه پدران و مادران ما آنها را مى پرستيدند و در برابر آنها خضوع و خشوع مى نمودند. ما هم به پيروى از آنها، از پرستش بتها رو نمى گردانيم و خدايان خود را رها نمى كنيم .
يونس آنان را از تقليد كور كورانه و پيروى از روش غلط پدران توبيخ كرد و گفت بيائيد به عقل و خرد خود رجوع كنيد و پرده اوهام را از مقابل ديده دل برداريد و ببينيد اين بتها لياقت و شايستگى پرستش را دارند؟! او آيا اين موجودات بى جان ، قادر بر نفع و ضررى هستند؟! اين روش ناپسند شما، موجب خشم و غضب پروردگار مى شود و آخر الامر عذاب دردناك خداى آسمان و زمين شما را فرا مى گيرد. اينك پيش از آنكه گرفتار عذاب خدا شويد، به فكر نجات خود باشيد.
قوم به سرسختى و لجاج خود ادامه دادند و گفتند: اى يونس بى جهت اين همه زحمت بهه خودت مده و ما را به سوى خدايت خودت دعوت نكن . ما نه از عذاب خداى تو مى ترسيم و نه به خداى تو ايمان مى آوريم ، تو هر چه مى خواهى بكن .
يونس از سرسختى قوم خود خسته و دلگير شد و از سخنان نابخردانه آنان غضبناك گرديد و با حال خشم و غضب سر به بيابان گذاشت و از ميان قوم بيرون رفت .
يونس به گمان اينكه وظيفه خود را انجام داده و ديگر دعوت اثرى ندارد، پيش از اينكه از طرف خدا ماءمور به رفتن شود از ميان قوم خارج شد و راه بيابان را در پيش گرفت .
با رفتن يونس ، آثار عذاب خدا در ميان آن قوم پديدار گرديد و هوا به شدت منقلب و تاريك شد، از اين رو قوم متوجه خطاى خود شدند و پى به اشتباه خود بردند. در ميان آنها مرد عالم و دانشمندى وجود داشت كه نسبت به آن قوم بسى مهربان و خير خواه بود. در آن حال مرد عالم قوم را نزد خود خواند و گفت : اينك آثار عذاب خداوند آشكار شده . بيائيد پيش از نزول عذاب توبه كنيد و از پيشگاه خداوند طلب آمرزش نمائيد.
به راهنمائى آن مرد عالم ، تمام مردم از زن و مرد، پير و جوان در بيابان آمدند، ميان بچه ها و مادرها وبين زنها و مردها جدائى انداختند و همه با هم به درگاه خداوند ناليدند. سراسر بيابان پر ازوضجه شد و به دنبال اين عمل ، دريچه رحمت الهى به روى آنان گشايش يافت و عذاب برطرف گرديد.
يونس در دريا
و اذ النون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر عليه فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت .
(سوره انبياء: 88)
يونس از ميان قوم خود خشمناك خارج شد و سر به بيابان گذاشت و پس از پيمودن مسافت بسيارى به كناردريا رسيد. در آنجا جمعى را ديد كه در كشتى نشسته و آماده حركت هستند. از آنها درخواست كرد كه مرا با خود، در كشتى بنشانيد. چون آثار بزرگى و جلال از سيماى يونس آشكار بود، مسافرين كشتى ، او را با آغوش باز پذيرفتند و در كشتى جاى دادند.
كشتى در دريا به راه افتاد و كم كم از ساحل دريا دور شد، وسط دريا امواج سخت و هولناك بر كشتى حمله آورد و خطر غرق ، همه مسافرين را تهديد كرد. از اين رو تصميم گرفتند، به قيد قرعه يكى از مسافرين را به دريا افكنند تا دريا ساكت و خطر دريا از كشتى برداشته شود.
قرعه كشيدند و به نام يونس درآمد، ولى مسافرين به احترام يونس قرعه را تجديد كردند. دفعه دوم به نام يونس درآمد. باز هم دلشان راضى نشد آن مرد بزرگوار را به دريا افكنند. لذا براى سومين بار قرعه كشيدند باز به نام يونس درآمد. در اين موقع چاره اى نديدند جز اينكه يونس را به دريا افكند و يونس متوجه شد كه به واسطه ترك اولى و بيرون آمدن از ميان قوم خود بدون فرمان خدا، شايد گرفتار چنين بلائى شده و به هر حال خدا را در اين كار حكمتى است . لذا بدون چون و چرا خود را به دريا افكند و در كام دريا فرو رفت .
در آن حال خداوند ماهى عظيمى را ماءمور كرد كه يونس را ببلعد ولى او را در مزاج خود هضم نكند و لطمه اى به او نرساند بلكه در دل خود براى او پناهگاهى قرار دهد تا امر خداوندى اجرا شود.
شبها و روزها مى گذشت و يونس در شكم ماهى و ماهى هم در دل دريا به شكافتن آبها و پيمودن ظلمت هاى قعر دريا مشغول بود. در آن زندان عجيب و غم انگير: اندوهى بزرگ بر يونس غالب شد و با حال غم و افسردگى به خداى متعال پناهنده شد و در آن تاريكيها ندا بر آورد: خداوندا جز تو خدائى نيست و تو از هر عيبى منزهى . من از ستمكاران بوده ام . خداوند دعاى او را مستجاب فرمود و به آن ماهى فرمان داد كه يونس را كنار دريا بگذارد. ماهى را به حال فرسودگى و ناتوانى كنار دريا بر زمين گذاشت و چون پوست و بدن او تاب مقاومت در برابر تابش آفتاب را نداشت خداوند كدو بنى را بر او برويانيد تا در سايه برگهاى آن استراحت كند و از ميوه آن بخورد و نيروى از دست رفته خود را به دست آورد.
چيزى نگذشت كه يونس سلامتى و تندرستى خود را بازيافت و خداوند به او وحى فرستاد كه به سوى قوم خودت برگرد زيرا آنها ايمان آورده و از پرستش بت دورى نموده اند. يونس به ميان قوم خود برگشت و از مشاهده آن وضع متعجب شد كه چگونه آن مردم از بت پرستى دست كشيده اند و نام خداوند را بر زبان مى رانند.
قوم از او استقبال كردند و يونس هم به راهنمائى و رهبرى آنان مشغول شد.
اصحاب رس
كذبت قبلهم قوم نوح و اصحاب الرس و ثمود. و عاد و فرعون و اخوان لوط.
(سوره ق : 15)
اصحاب رس : گروهى بودند كه (بعد از سيلمان بن داود) در كنار رود بزرگى سكونت داشتند كه نام آن ((رس )) بود.
در اطراف آن رود بزرگ كه هموازه آب فراوانى در آن جريان داشت ، آباديها و مزارعى بوجود آورند كه از هر جهت رضايت بخش بود. آب گوارا، درختان پرميوه : نعمت فراوان : هواى مطبوع و مناظر فرح آور: به زندگى آنان جلوه و طراوات خاصى مى بخشيد.
در كنار آن رودخانه : درخت صنوبرى بود كه به واسطه مساعدت آب و هوا: رشد فوق العاده اى نموده و سر به آسمان كشيده بود. شيطان آن قوم را فريب داد و به پرستش آن درخت دعوت نمود. قوم هم وسوسه او را پذيرفتند و تن به عبادت درخت صنوبر دادند و پس از آن شاخه هائى از آن درخت را به آباديهاى ديگر بردند و پرورش دادند و به عبادت آنها پرداختند.
رفته رفته : اعتقاد آنان به درخت صنوبر قوت گرفت و يكباره خدا را فراموش ‍ كردند. براى صنوبر قربانى مى كردند و در مقابل آن به خاك مى افتادند.
جهل و نادانى آن قوم از اين درجه هم بالاتر رفت و آب آن رود بزرگ را بر خود حرام كردند و براى مصرف خودشان از آب چشمه هاى ديگر مصرف مى نمودند. زيرا مى گفتند حيات و زندگى خداى مابسته به اين آب است و جز خدا كسى نبايد از آن مصرف كند. هر انسان و حيوانى از آن آب مى آشاميد بى رحمانه او را مى كشتند.
آن قوم هر سال روز عيدى داشتند كه پاى درخت صنوبر جمع مى شدند و گوسفندانى قربانى مى كردند و سپس آن قربانى ها را با آتش مى سوزاندند. چون شعله و دود آن به سوى آسمان ميرفت : همه به خاك مى افتادند و در مقابل درخت : به گريه و تضرع وزارى مى پرداختند و شيطان هم به وسائلى ، آنان را دلگرم مى نمود و از پرستش درخت خوشندشان مى ساخت .
سالها به اين ترتيب گذشت و آن قوم در چنين گمراهى و ضلالت عظيمى بسر مى بردند. خداوند براى رهبرى و نجات آنان ، پيامبرى از نواده هاى يعفوب از ميان آنها بر انگيخت و او را ماءمور هدايت قوم ساخت . او براى هدايت قومش ، مانند ساير انبياء، شروع به فعاليت و تبليغ كرد و گاه و بى گاه ، آنان را از پرستش درخت منع كرد و به عبادت خداى بزرگ ، يعنى آفريننده جهان و جهانيان دعوت كرد.
تبليغات او، در دل آن قوم اثرى بجاى نگذاشت و ذره اى آنان را از پرستش ‍ درخت منصرف ننمود. اتفاقا ايام عيد آن قوم فرا رسيد و براى انجام مراسم عيد، هيجان و شورى در ميان آن قوم ديده مى شد. همه در تلاش بودند كه در انجام تشريفات عيد شركت كنند.
آن پيامبر محترم ، وقتى سرسختى قوم را ديد، به درگاه خدا مناجات كرد و از خدا در خواست نمود كه درخت صنوبر را بخشگاند تا اين مردم بفهمود، درخت قابل پرستش نيست .
دعاى او مستجات شد و درخت يكباره خشگيد و برگهاى سبز و زيباى آن ، زرد شد و بر زمين فرو ريخت . ولى اين حادثه به جاى اينكه دل مردم را تكان دهد و آنان را از عبادت درخت ، سرد كند، عكس العمل هاى ديگرى داشت .
جمعى از مردم ، خشك شدن درخت را در اثر سحر آن پيامبر دانستند و گروهى آن را اينطور تفسير كردند كه چون اين مرد ادعاى پيغمبرى كرد و به خداى شما به نظر تحقير و استهزاء نگريست و شما هم او را مجازات نكرديد، خداى شما غضب كرد و به اين صورت در آمد. اينك بايد آن مرد را به سخت ترين وجه بكشيد تا خشنودى معبود خود را فراهم سازيد.
به دنبال اين سخنان ، تصميم قطعى براى قتل آن پيامبر گرفته شد. چاهى عميق كندند و آن پيامبر را در آن چاه افكندند و سنگى بزرگ بر روى آن گذاشتند.
ساعتها ناله پيامبرشان از ميان چاه شنيده شد و سپس براى هميشه آن صدا خاموش گرديد و آن فرستاده خدا در درون چاه از دنيا رفت .
اين رفتار ظالمانه و وقاحت قوم درياى غضب الهى را متموج ساخت و هنوز ساعتى نگذشته بود كه آثار عذاب خداوند آشكار شد. باد سرخى به شدت وزيد و آنان را بر زمين كوبيد آنگاه ابر سياهى بر آنان سايه افكند و در يك لحظه آن جمعيت تبهكار به آتش عضب پروردگار سوختند و عبرت عالميان شدند.
زكريا و يحيى
بسم الله الرحمن الرحيم
كهيعص . ذكر رحمة ربك عبده زكريا. اذ نادى ربه نداء خفيا
(سوره مريم : 1)
حدود نود سال از عمر زكريا گذشته بود. موهايش سفيد، نيروى بدنش رو به ضعف و فرسودگى گذاشته و كمرش خميده بود ولى هنوز فرزندى نداشت . در عين حال كه زكريا مردى وارسته و بى اعتنا به قيود مادى بود، از نداشتن فرزند غمگين به نظر مى رسيد. او فكر مى كرد كه آفتاب عمرش بر لب بام رسيده و دفتر زندگانيش نزديك به آخر است . به زودى چشم از اين جهان مى پوشد و پسر عموهاى نالايق او نمى توانند رهبرى قوم را به عهده بگريند و آنان را به انجام امور مذهبى وادارند و بالنتيجه زحمات او نابود مى شود مردم از راه حق منحرف مى گردند.
اين فكر شب و روز در مغز زكريا بود ولى او خود را تسليم اراده و مشيت خداوند مى دانست و اطمينان داشت كه در اين كار حكمتى نهفته و اسرارى است كه وى از آن بى خبر است .
يكى از روزها وقتى زكريا وارد بيت المقدس شد يكسره به حجره مريم رفت . او سرپرستى مريم را متعهد شده وبه كارهاى او هم رسيدگى مى كرد.
وقتى قدم به آن حجره گذاشت ديد مريم به نماز و عبادت مشغول است و در كنار حجره او ظرفى پر از ميوه ديده مى شود.
زكريا از ديدن ميوه ها دچار بهت و حيرت شد زيرا اولا در حجره مريم كسى رفت و آمد نداشت و قفل آن حجره را فقط زكريا باز مى كرد و مى بست و ثانيا ميوه ها مربوط به فصل تابستان بود و او آنها را در فصل زمستان مى ديد، لذا از مريم پرسيد: اين ميوه ها از كجا است ؟! مريم گفت : اينها از پيشگاه خداوند صبح و شام براى من مى رسد و خداوند به هر كسى خواهد بى حساب روزى مى دهد.
گفتار مريم و مشاهده نعمتهاى خداوند و الطاف و عنايات حضرت احديت زكريا را در وضع جديدى قرار داد و و او را در فكر عميقى فرو برد. خداوندى كه تا اين حد نسبت به بندگانش مهربان است كه براى آنها روزى بى حساب مى فرستد و آنان را غوطه ور در احسان خود مى سازد ممكن است به اين پير سالخورده فرتوت هم با همه ضعف و نا توانى كه دارد نظر لطفى كند و در سنين پيرى او را فرزندى دهد.
آرى : بايد چاره اين كار را از خدا خواست ، و حل اين مشكل را از او تقاضا كرد.
اين افكار مانند برق از مغز زكريا گذشت و در همان شب در محراب عبادت دست به دعا برداشت و گفت : ((رب لاتذرنى فردا و انت خير الوارثين )) پروردگارا! مرا تنها مگذار و فرزندى به من عنايت كن كه جانشين و وارث من باشد
مقام و منزلت زكريا، اقتضا مى كرد كه دعايش به اجابت برسد و درخواستش ‍ پذيرفته درگاه خدا شود و به همين جهت هنوز در محراب بود كه فرشتگان به او خبر دادند كه خداوند پسرى به نام يحيى به او عنايت خواهد كرد.
روزها يكى پس از ديگرى گذشت و آثار حمل در همسر زكريا آشكار شد و پس از پايان دوره حمل ، خداوند پسرى زيبا، پاك و خردمند به او عطا فرمود.
پسرى كه در كودكى ، علم و حمكت به او داده شد و بعد هم به مقام شامخ نبوت مفتخر گرديد.
اين پسر، يحيى بود كه در دوران طفوليت ، عاشق عبادت پروردگار شد و از شدت عبادت و گريه از خوف خدا، بدنش ضعيف و لاغر گرديده بود. يحيى به امور دين كاملا آشنا و از اصول و فروع احكام تورات مطلع بود.. مشكلات دينى مردم را حل مى كرد و مسائل دين را به آنان مى آموخت . او در امر دين و رهبرى خلايق ، بسى جدى و كوشا بود.
اگر مى ديد مردم مرتكب گناه مى شوند، سخت ناراحت و غضبناك مى شد و براى جلوگيرى از آن ، اقدام مى كرد.
روزى به يحيى خبر دادند كه هيرودوس ، پادشاه فلسطين تصميم دارد كه با هيروديا دختر برادر (ياربييه ) خود ازدواج كند.
يحيى بر آشفت كه اين ازدواج با مقررات دين سازش ندارد و تورات اجازه چنين ازدواجى را نمى دهد .
نظريه يحيى ، به سرعت برق در شهر منتشر شد و در تمام محافل مورد بحث و گفتگو قرار گرفت و كم كم به گوش هيروديا رسيد.
هيروديا كه خود را ملكه آينده كشور مى دانست و هوس همسرى شاه را در سر مى پروراند، از شنيدن اين مطلب ، دنيا در نظرش تاريك شد و كينه يحيى را در دل گرفت .
در يك موقعيت مناسب ، كه شاه مجلس بزمى داشت هيروديا با آرايش ‍ تمام به بزم او قدم گذاشت و تمام فنون دلربائى و عاشق كشى را بكار بست .
شاه كه دلباخته او بود، بيشتر فريفته او شد و از او پرسيد چه حاجتى دارى بر آورم ؟!
هيروديا اظهار داشت : اگر نسبت به من لطفى دارى ، حاجت من كشتن يحيى است . شاه هوا پرست ، دين و وجدان را بدست فراموشى سپرد و به كشتن يحيى فرمان داد. هنوز ساعتى نگذشته بود كه سر بريده يحيى را به حضور او آوردند. ولى چون خون يحيى به زمين ريخت به جوش آمد. خاك بر آن ريختند، باز مى جوشيد. بارهاى خاك بر روى آن ريختند و بصورت تل بزرگى در آمد اما بر فراز آن تل ، خون جوش مى زد.
خون يحيى از جوش نيافتاد تا ((بخت نصر)) خروج كرد خروج كرد و هفتاد هزار نفر از بنى اسرائيل را بالاى آن تل ، كشت تا خون يحيى از جوش ‍ افتاد و انتقام خون او گرفته شد .
اصحاب سبت
و اسئلهم عن القريه التى كانت حاضرة البحراد يعدون فى السبت اذتاتيهم حيتا نهم يوم ستبهم شرعا...
(سوره اعراف : 164)
موسى بن عمران به بنى اسرائيل تعليم فرموده بود كه درايام هفته يك روز را به عبادت خدا اختصاص دهند و كارهاى دنيائى و خريد و فروش ‍ راتعطيل كنند.
روزى كه براى اين كار تعيين شد، روز جمعه بود ولى بنى اسرائيل خواستند كه روز عبادت آنها روز شنبه باشد و به همين جهت روز شنبه روز عبادت بنى اسرائيل و روز تعطيل آنها شد.
روزهاى شنبه ، موسى بن عمران ، در مجمع بنى اسرائيل حاضر مى شد و آنها را موعظه مى كرد و پند مى داد.
سالها به اين ترتيب گذشت و بنى اسرائيل روز شنبه را محترم مى شمردند. و آن را مخصوص عبادت خداوند مى دانستند و در آن روز كسى دست به كارى از كارهاى دنيا نمى زد و فقط به عبادت و ذكر و تسبيح و تقديس ‍ پروردگار مى گذشت .
موسى از دنيا رفت و تغييراتى در زندگى بنى اسرائيل بوجود آمد و تحولاتى ايجاد شد، اما اين روش (احترام از روز شنبه ) در ميان بنى اسرائيل همچنان ادامه داشت .
دوران پيامبرى داود فرا رسيد و در آن زمان جمعى از بنى اسرائيل كه در قريه ((ايله )) در كنار دريا سكونت داشتند احترام روز شنبه را از بين بردند و بر خلاف فرمان موسى در آن روز دست به صيد ماهى زدند و آن داستان از اين قرار بود:
روزهاى شنبه كه صيد ماهى بر آنها حرام بود، كنار دريا ماهى بسيار ديده مى شد و در روزهاى ديگر ماهى ها به قعر دريا مى رفتند و به ساحل نزديك نمى شدند.
دنيا پرستان بنى اسرائيل ، دور هم نشستند و با يكديگر گفتند: بايد فكرى كرد و از اين رنج و زحمت خلاص شد. روز شنبه كنار دريا ماهى فراوان و صيد آسان است و روزهاى ديگر ماهى ها در دل دريا مى روند و ما با زحمت بى حساب و رنج طاقت فرسا موفق به صيد آنها نمى شويم .
در همان مجلس تصميم گرفتند نقشه اى بكار برند و از ماهى ها استفاده كنند و آن نقشه اين بود كه نهرها و جدولهائى از دريا منشعب كنند و ماهى ها را در آن محبوس كنند و در روز يكشنبه اقدام به صيد آنها نمايند.
همين كار را كردند و نهرهائى را از دريا جدا نمودند، روزهاى شنبه ماهيها آزادانه در آن نهرها مى آمدند ولى هنگام شب كه ماهيها مى خواستند به دريا بر گردند جلو نهرها را مى بستند و آنها را در نهرها زندانى مى كردند و روز بعد همه آنها را صيد مى نمودند.
خردمندان و متدينين قوم ، آنها را نصيحت كردند و از مخالفت امر خداوند بيم دادند؛ ولى نتيجه نداد و در دل آن گروه دنيا پرست تاءثيرى نكرد. مدتها به اين ترتيب گذشت و متدينين از پند و نصيحت گنه كاران خود دارى نمى كردند. ولى چون نصايح آنان بى اثر بود، جمعى از آنها دست از موعظه كردن كشيدند و سكوت كردند و حتى به نصيحت كنندگان مى گفتند: چرا اينقدر به خودتان زحمت مى دهيد و چرا موعظه مى كنيد كسانى را كه خدا وند هلاكشان خواهد كرد، يا به عذاب دردناكى گرفتارشان خواهد فرمود.
نصيحت كنندگان مى گفتند مااين قوم را پند مى دهيم تا در پيشگاه خداوند معذور باشيم .
بارى سخن خردمندان اثرى نكرد و آن گروه بكار خود ادامه دادند و به صيد ماهى مشغول بودند و از اين عمل اظهار خوشحال مى كردند و آن را موفقيتى براى خود مى شمردند.
چون به اين منوال روزگارى گذشت و سخن حق در آن مردم گنه كار سودى ننمود، خداوند متعال آن جمعيت سركش را به صورت حيواناتى مسخ كرد و پس از سه شبانه روز عذابى فرستاد و آنان را هلاك كرد. و تنها كسانى كه نهى از منكر مى كردند از عذاب خدا مصون ماندند.
عيسى و مريم
و اذ قالت الملائكة يا مريم ان الله يبشرك بكلمة منه اسمه عيسى ابن مريم و جيها فى دنيا و الاخرة و من المقربين
(سوره آل عمران : 46)
مريم دختر عمران از نسل داود است . مادر مريم زنى پاك و پارسا بود. روزى از خداى جهان در خواست كرد كه به وى فرزندانى كرامت فرمايد تا او را به خدمت بيت المقدس بگمارد.
خواست او به اجابت رسيد و خداوند مريم را به او اعطا فرمود. او مريم را به بيت المقدس برد و خداى را بخواند تا مريم و فرزندانش را از شر شيطان نگاهدارى كند. اين دعا هم به اجابت رسيد و چون مريم را به بيت المقدس ‍ آوردند بين متصديان ، در تربيت نمودن او گفتگوها شد و همه خواهان تربيت او شدند و براى رفع نزاع قرعه زدند. قرعه به نام زكريا در آمد.
زكريا سرپرستى مريم را عهده دار شد. پس از رشد مريم ، زكريا براى او حجره اى در بيت المقدس معين كرد و مريم در آن حجره به عبادت پرداخت . مريم داراى مقام و رتبه عصمت بود و خداوند او را بر زنان زمان ، بزرگى بخشيد و مريم در محراب عبادت بود كه جبرئيل به شكل جوانى پيش او آمد. مريم مضطرب شد.
جرئيل گفت : نترس من فرشته ام و تو را بشارت مى دهم كه خدا بتو پسرى كرامت مى فرمايد كه در دنيا و آخرت محترم باشد و در گهواره سخن بگويد گفت :
چگونه چنين امرى ميسر است با اين كه مردى با من تماس نگرفته است ؟ جبرئيل گفت : از قدرت خداى تعالى دور نيست و خدا به همه نوع آفرينش ‍ توانا است و هر چه اراده فرمايد به مجرد اراده او صورت مى گيرد.
در آن حال مريم خود را حامله ديد ولى ترس و اضطراب او را احاطه نمود كه دخترى بدون شوهر ممكن است فرزند آوردو آبستن شود؟! در كار خود انديشه مى كرد و با ناراحتى و پشيمانى سختى مواجه بود، زيرا اگرچه مريم سيده زنان جهان و ايمانش به خداى به سر حد كمال بود و مى دانست خداوند او را در هر حال يارى خواهد نمود ولى از شر زبان يهوديان نادان و لجوج در انديشه بود كه در برابر طعن آنان چه كند و چه مدركى براى تبرئه خويش ارائه دهد كه از زبان مخالفين بسته شود و كدام دليلى اقامه كند كه از شر آنان در امان باشد.
در اينجا سخن بسيار است و اخبار و آثار مختلف ، بعضى از نويسندگان كه تاريخ و قصص انبياء را نوشته اند به پيروى از بعض نويسندگان مصرى جريان حمل مريم را عادى شمرده و ماهها مريم را با ناراحتى هاى روحى و تاءثرات درونى دست به گريبان دانسته اند ولى طبق اخبار و اقوال بزرگان شيعه : شبانگاه مريم در اثر نفخ جبرئيل كه در گريبانش دميد باور شد و صبحگاهان وضع حمل نمود و مدت حمل ، نه ساعت كه به جاى نه ماه حمل زنان متعارفى بوده است .
بارى مريم معصومه ،در برابر قضاى الهى تسليم و امر خود را واگذار به پروردگار جهان نمود تا هنگام وضع حمل فرا رسيد .
درد زائيدن او به سوى درخت خرماى خشگ شده اى كشانيد. در آن بيابان ، بدون قابله و مددكار، رنج وضع حمل را تحمل كرد و كودك زيبايش ولادت يافت . از فشار غم واندوه اين جمله رابر زبان راند: اى كاش پيش از اين ساعت مرده بودم و جزء فراموش شدگان محسوب مى شدم .
ناگهان مريم افسرده بانگ دلنوازى شنيد كه به او دلدارى مى دهد و مى گويد: غمگين مباش چه آنكه خدايت در زير پايت نهرى روان ساخته است . از آن آب استفاده كن و درخت خرما را حركت ده . از خرماى تازه آن فرو ريخته سپس ميل كن و شاد باش . البته اين بانگ تسلاى خاطره افسرده مريم شد ولى هنوز در بيم زبانهاى گزنده معاندين بود.
از اين جهت نيز راهنمائى شد كه اگر كسى از بشر را ببينى كه در مقام طعن و ايراد به تو بر آيد بگو من براى خداوند نذر صوم كرده ام از اين رو با كسى سخن نمى گويم .
مريم كودك عزيزش را در آغوش گرفت و به سوى بيت المقدس آمد ولى هنوز چيزى نگذشته بود كه يهوديان او را ديدند و زبان به كلمات ناروا و تهمتهاى ناراحت كننده گشودند.
يهود با عبارت زشت او را مخاطب نموده گفتند:
اى مريم ! مطلب تازه و امرى عجيب پيش آورده اى ! با آنكه مادرت اهل فساد و آشنايى با بيگانگان نبود و پدرت از منكرات و كارهاى زشت بر كنار بود، تو چگونه روش آنها را از دست دادى و بدون شوهر فرزند آوردى ؟!
مريم بى گناه به طفل نوزادش اشاره كرد كه از او پرسش نماييد. گفتند: چگونه با طفلى سخن گوئيم كه قابليت تكلم ندارد و با بچه اى كه در گهواره است حرف بزنيم ؟
در آن حال به قدرت كامله پروردگار، كودك به سخن در آمد. عظمت و مقام ارجمند خود را اظهار داشت و گفت : من بنده خدايم خدا بمن كتاب (انجيل ) عطا فرموده و مرا پيامبر قرار داده و مرا با بركت و مباركت فرموده و تا زنده هستم مرا به نماز و زكات و نيكى به مادرم سفارش نموده است .
با اين بيان ، عيسى خود را معرفى كرد و پاكى مريم را اثبات كرد. زيرا چنين مولود خارق العاده اى خود از معجرات بزرگ الهى بود و جز از مادرى بزرگ و پارسا، بوجود نخواهد آمد و خدايى كه او را در چنين شرايطى به زبان آورده مى تواند بدون پدر نيز او را ايجاد فرمايد.
ولى با اين شهادت صريح ، يهود، بر عصيان خود باقى ماندند و با اين آيت روشن دست از گقتار زشت و ناهنجار برنداشتند و در تاريكى جهل و عصبيت خود باقى ماندند.
اما در گوشه و كنار، افرادى پاكى نيز بودند كه با ديدن اين اعجاز بزرگ بدون شك و ترديد داننستند كه اين نوزاد يكى از آيات بزرگ الهى است و مريم پاك و منزه است و از آلودگى برى مى باشد.
منجمين خاورزمين كه از ميلاد مسيح عليه السلام با خبر شدند، براى زيارتش به شهر بيت المقدس آمدند و براى او تحفه آوردند. همين كه هيرودوس پادشاه يهود خبر عيسى را شنيد، ترسيد كه مبادا به سلطنت او خللى وارد آيد از اين رو قصد قتل عيسى را نمود.
مريم كه احساس خطر كرد، با فرزند عزيزش به مصر عزيمت نمود و در آنجا عيسى را نگهدارى مى كرد تا سى سال از سن شريفش گذشت . خداوند انجيل را بر او نازل نمود. بعد از آن به بيت المقدس آمد و يهوديان را به دين حق دعوت نمود و تا سه سال ايشان را نصيحت كرد و پند داد و احكام انجيل را بر ايشان بيان كرد و چون پيغمبر اولوالعظم بود به اذن خداوند بزرگ معجزات بزرگى براى آنان آورد كه از جمله : زنده كردن مردگان و بينا كردن نابينايان و شفا دادن برص داران بود.
با ديدن معجزات چند تن از يهودبه وى ايمان آوردند و ديگران با او دشمن شدند. حتى خواستند حضرتش را بكشند.
حضرت عيسى از ميان كسانى كه به او گرويده و ايمان آورده بودند، دوازده نفر را انتخاب نمود كه به آنها را حواريون مى نامند. ايشان پيوسته پيرامون مسيح (ع ) بودند. از مكتب وى بهره ور مى شدند و آن پيغمبر بزرگوار، آنها را به نشر انجيل و شريعت خود امر مى نمود و در اين باب تاءكيد مى فرمود.
علماى دنيا پرست بنى اسرائيل و يهود مى پنداشتند كه با ستاره درخشان حق و حقيقت ، بازارشان كساد و رياستشان پايان مى يابد و ديگر صدقات و نذورات از ايشان قطع شده و به فقر و احتياج گرفتار مى شوند. يعنى با آمدن نماينده الهى و آسمانى ديگر نمى توانند از مردم نادان استفاده هاى سرشار سابق را بنمايند.
بر اساس اين پندار شرك آلود، در مقام بر آمدند كه آن چراغ خدائى را خاموش كنند و با خيال راحت در دنيا خوش باشند و معجزات وى را به سحر و شعبده نسبت دادند و در گمراهى خود اصرار ورزيدند.
اما وجود مقدس عيسى ، همچون سدى آهنين در مقابل مخالفين با عزمى راسخ و اراده اى محكم به نشر حقايق دين اقدام كرد و خدا را براى پشتيبانى و تاءييد و كمك خود كافى مى ديد و از سيل مخالفين نميهراسيد و در مواقع اجتماع به بيان احكام انجيل مى پرداخت و در بيت المقدس كه مجمع زائرين و واردين بود و اجتماعات در آن سرزمين بوجود مى آمد، عيسى هم از اين موقيعت استفاده كرده جمعيتهاى بسيارى را راهنمائى فرمود و عده بيشمارى در سلك انصار و يارانش در آمدند.
اين موضوع گرچه بر عناد يهود مى افزود و بيشتر آنش كينه آنها شعله ور مى نمود اما در برابر تاءييد الهى درخواست خداوند چه مى توان كرد. آنها بسيار كوشا و جدى كه نور خدا را خاموش كنند ولى خداوند، نور خود را كامل تر مى نمايد. گرچه كافران بدشان بيايد.