مجموعه قصه هاى شيرين

آيه الله حاج شيخ حسن مصطفوى

- ۷ -


ابوعلى دقاق و شيخ ابوالقاسم قشيرى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
نظر شهوت به امردان
نقل است كه شيخ ابوالقاسم قشيرى (مؤ لف رساله قشيريه و متوفى در 465 - هجرى ) ابوعلى دقاق را از عرفاى مشهور و استاد او بود (متوفى در 405) بعد از وفات بخواب ديد، پرسيد كه حق تعالى با تو چه كرد؟ گفت : مرا بداشت و هر گناه كه بدان اقرار آوردم بيامرزيد مگر يك گناه كه از اقرار كردن آن شرم داشتم ، بسبب آن مرا در عرق بازداشت تا آنگاه كه همه گوشت از روى من فرو ريخت ، و آن گناه آن بود كه در جوانى به امردى نگريسته بودم و در نظرم نيكو آمده بود.(68)
نتيجه :
يكى از بدترين و مبغوض ترين اعمال : نظر سوء و تمايل شهوانى نسبت بغلامان وامردان است ، و اينمعنى قبيحترين مورد و كاملترين مصداق از موضوع شهوت ميباشد، با تفاوت اينكه شهوات ديگر (شهوت بمال و بجاه و نسبت بزن ) بطور كلى از ريشه مذموم و ممنوع نبوده و در حد معين و با شرائط محدودى جائز و بلكه لازم است ، ولى در اينمورد از اصل و اساس و بهر شرط و قيدى باشد: ممنوع و محرم و مبغوض ‍ ميباشد.
در اينعمل گذشته از اعمال شهوت نامشروع : موجب هتك حرمت و آبروى طرف و سبب انحراف از طريق فطرت و طبيعت است .
اينعمل برخلاف نظم و نقشه تكوين و تشريع است ، و رواج آن در هر محيطى باشد موجب اختلال امور و فساد نظام فطرت و شريعت بوده ، و در پيشگاه احديت بى نهايت مذموم و ناپسند شمرده ميشود.

 
بدترين مردم در قيامت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عايشه ميگويد: مردى دستورى خواست تا بنزديك رسول اكرم (ص ) در آيد. فرمود: اجازه بدهيد وارد شود كه او بد مرديست در ميان طائفه و قوم و خويشان خود.
چون مرد بمحضر پيغمبر درآمد: آنحضرت چندان از او احترام و مراعات و مردمى كرد كه پنداشتم او را بنزديك پيغمبر(ص ) مقام و منزلتى بزرگ است .
و چون بيرون شد، گفتيم : شما فرموديد اينمرد بد مرديست و سپس كه بمحضر شما آمد از او احترام بسيارى نموديد؟
فرمود: يا عايشه بدترين مردمان نزد خداى تعالى در قيامت كسى است كه ديگران از بيم شر و از ترس آزار و شرارتش او را مراعات و تجليل ميكنند.
و ابوالدرداء گويد: بسيار كس است ما در روى او ميخنديم و دل ما او را لعنت ميكند.(69)
نتيجه :
تعظيم و تجليل كردن از اشخاص روى سه نظر صورت ميگيرد.
اول - از نظر فضائل معنوى او، چون علم و تقوى .
دوم - از جهت خصوصيات مادى چون مال و جاه .
سوم - بخاطر محفوظ ماندن از شرارت و تجاوز طرف و براى دفع ظلم و تعدى و اذيت او، مانند احترام و تعظيم شخص ظالم و بد زبان و بى حياء و دزد و غارتگرى و مفترى و دروغگو و موذى و آن اشخاصيكه شرير و خبيث هستند.
و تعظيم و تكريم از نظر فضائل معنوى : وظيفه وجدانى و عقلى و دينى هر فردى است ، و روى همين لحاظ است كه ما از اولياى خدا و از علماى پرهيزكار و از دانشمندان پاك و خدمتگذار و از اهل تقوى و معرفت تجليل ميكنيم .
و اما تعظيم اشخاص از نظر امور مادى : در اغلب موارد مذموم و ناپسند و غير مطلوب است ، مانند خضوع كردن در مقابل ثروتمند و محتكر و احترام از شخص مالدار بطمع استفاده مالى و تعظيم از شخصيكه صاحب عنوان و جاهست و از عنوان خود سوء استفاده ميكند، اينستكه در روايات شريفه وارد شده است كه : اگر كسى ثروتمنديرا بخاطر ثروت او تعظيم كند در ايمان او خلل و فتور وارد ميشود، و اگر كسى سلطان جابر و يا حاكم خائنى را تجليل نمايد: البته شريك جور و خيانت آنان واقع خواهد شد.
ولى گاهى تعظيم شخص جابر و خيانتكار از نظر تقيه (حفظ جان و مال و ناموس و آبروى خود) لازم ميشود، مخصوصا در محيط نامساعد و ناامنيكه سررشته امور بدست مردم رذل و خيانتكار و شهوت پرست و خودخواه بوده ، و بازار چاپلوسى و تزوير و تظاهر و فريب سخت گرم و رائج باشد.
و اينمورد همان قسم سوم است .
آرى در مملكتيكه براى اهل قلم و نويسندگان حدود و مسئوليتى معين نشده ، براى گويندگان و شعراء و خطباء وظائفى مقرر نبوده ، و براى دانشمندان و قضات و فرماندهان موازينى منظور نگرديده ، و در ميان افراد ملت و رعيت قانونى اجراء نميشود: البته عفت قلم از دست روزنامه نويس خارج ميشود، هوى و هوس بر افكار شاعر غالب گردد، قاضى از حدود عدالت و حق منحرف ميگردد، مملكت از صورت اعتدال و نظم و آرامش بيرون ميرود، مردم درستكار و عاجز در زير چنگال ستمگران اسير و بيچاره ميشوند، خوشبختى و سعادت از قاموس آن ملت محو گشته ، و عفريت بدبختى و عذاب و گرفتارى و ناامنى مليت آن مردم را تحديد مينمايد.
در اينصورت مردمان با حقيقت بجز تجليل ستمگران چاره ندارند.
افراد پرهيزكار ميبايد در پيشروى خيانتكاران خضوع كنند.
تقوى و عدالت در مورد مسخره و استهزاء واقع ميشود.
آرى تقوى تظاهر نميكند.
عدالت مفهومى در خارج ندارد.
از حق و حقيقت اثرى پديدار نخواهد شد.

 
شوت پرستى و پرخوردن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حكيمى فاضل و طبيبى حاذق بمنزل خليفه بغداد آمد و گفت : براى توسه تحفه آورده ام كه جز ملك را نشايد.
فرمود: آن كدامست ؟
گفت : اول - خضابى كه موى سفيد را سياه سازد بر وجهى كه ديگر سفيد نشود. دوم - معجونيكه هر چند كسى طعام غليظ خورده معده گران نشود و آنطعام هضم صحيح يابد. سوم - تركيبى كه تناول آن پشت و كمر را قوى سازد و تقويت باه كند بمثابه يى كه هر چند شهوت براند ضعف طارى نشود.
خليفه زمانى تاءمل كرد، پس گفت : اى حكيم ! پيش از اين سخنان قدر تو بر من بيش از اين بود، و من تو را دانا گمان ميداشتم و عاقل مى پنداشتم .
اما خضابى كه گفتى : سرمايه فريب و غرور است ، چه سياهى مو ظلمت و سفيدى آن نور است ، زهى مغرور كسى كه در آن كوشد كه نور را بظلمت بپوشد.
و اما معجونيكه ذكر كردى : من از آن قبيل نيستم كه طعام بسيار خورم و بآن لذت گيرم ، چه از آن ناخوشتر كه هر لحظه بجائى بايد رفت (مستراح ) كه در او ناديدنى بايد ديد و ناشنيدنى بايد شنيد و نابوييدنى بايد بوييد.
اما تركيبى كه نام بردى : مباشرت با زنان و افراط در آن و مبالغه شهوت شعبه بيست از جنون و شيوه بيست از دايره خرد بيرون ، و بغايت نامناسبت روى زمين پيش زنى بدو زانو درآيد و تملق و چاپلوسى نمايد. و عارف جام اين حكايت را در بهارستان آورده و در مذمت شهوت پرستان ميفرمايد:
 
اى زده لاف خرد! چند بشهوت ، گيرى
 
گيسوى شاهد و زنجير جنون جنبانى !(70)
 
نتيجه :
فعاليت و عمل انسان از سه حال بيرون نيست :
1 - فقط براى استفاده شخصى و بمنظور انتفاع خود انسان است ، مانند خوردن و خوابيدن و استراحت كردن و لذت بردن و غير آنها.
2 - بمنظور خدمت بديگران و استفاده افراد ديگر است خواه در ضمن خود او نيز استفاده ببرد يا نه ، مانند زراعت و تجارب و آبادى و عمران و صنايع و تعليم و تربيت و تاءليف و غير آنها.
3 - اعمالى كه فقط براى خدا و روى اطاعت امرا و بمنظور انجام وظائف بندگى صورت ميگيرد. و پستترين و جاهلترين افراد انسان آن كسى است كه : هدف او در زندگى خود تنها استفاده شخصى و خوشى و راحتى و التذاذ و انتفاع خود باشد.
 
تو كه از محنت ديگران بيغمى
 
نشايد كه نامت نهند آدمى
 
چنانكه كاملترين و بالاترين فرد انسان آنكسى است كه : در تمام كارها و امور جزئى و كلى تنها خداى متعال را در نظر ميگيرد و بس ، و مقصد و مطلوبى بجز تحصيل رضا و اطاعت امر و فرمانبردارى از پروردگار جهان ندارد - ما عندكم ينفد و ما عندالله باق .
 
از دل و جان شرف صحبت جانان غرضست
 
غرض اينست و گرنه دل و جان اينهمه نيست .

 
زوال ملك بنى اميه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
على بن عيسى (يكى از وزراى خلفاى عباس ) يكى را از بنى اميه پرسيد كه : زوال ملك شما بچه بود؟
گفت : ما بلذتها مشغول شديم و اعتماد بر وزيران كرديم ، و ايشان منفعت خويش بر ما و رعيت اختيار كردند، و كارها از ما پنهان داشتند، و بر رعيت ظلم كردند و ايشانرا از انصاف ما ناميد كردند.
چنانكه در مثل است : من طال عدوانه زال سلطانه - كسيكه ظلم و ستمگرى را پيشه سازد سلطنت او را زائل شود.
لاجرم وزيران خراج و ماليات سنگينى بر ديهها نهادند تا روستائى ديه بگذاشت ، و ضياعها خراب شد و خزانه كم گشت ، و لشگر بازافتاد و دلشان از ما برميد، و دشمن ايشانرا بنواخت و باوى گشتند، و سبب اينهمه : غفلت ما بود كه تجسس احوال نميكرديم .
چنانكه انوشيروان گويد: ما عدل من جار وزيره - ظلم وزير عدل سلطانرا بپوشد.(71)
نتيجه :
سلطان اگر بخواهد ملك او پايدار و نام نيك او براى هميشه باقى باشد: بايد قلوب رعيت را با خود همره كند، و اينمعنى بجز از راه اجرا عدل و طرفدارى مظلومين و مجازات ستمگران صورت نگيرد.
سلطان اگر هزاران بذل و بخشش كند، و اگر نفوذ و قدرت و حكومت او باوج آسمان رسد، و اگر ميليونها افسر و پاسبان و نظامى داشته باشد، و اگر هزاران تظاهر بصلاح و تقوى كند، و اگر ميليونها خروار زر و سيم داشته باشد: براى دوام سلطنت او كافى نخواهد بود.
آرى ضامن اجراء در ادامه سلطنت : تنها و تنها عدالت گسترى است .
عدالت گسترى و رعيت پرورى است .
نه كلمه - دادگسترى و دادگاه و شهردارى .
 
با رعيت صلح كن و ز جنگ خصم ايمن نشين
 
ز آنكه شاهنشاه عادلرا رعيت لشگر است .

 
خدمت دخترى بپدرش
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در زمان عمر شخصى بود سخت پير شده تا بحديكه فرزندش ‍ كه دخترى بود او را شير ميداد و چون طفلان نوزاده او را مى پرورد.
عمر بآن دختر فرمود كه : در اين زمان مانند تو كه بر پدر خدمت ميكنى ، هيچ فرزندى همچنين حق پدر را ادا نكرده باشد.
دختر جواب داد: راست ميفرمايى و ليكن ميان حق من و حق پدر فرقى بسيار است اگر چه من در خدمت هيچ تقصيرى نميكنم ، اما چون پدر مرا مى پرورد و خدمت ميكرد: بر من ميلرزيد كه مبادا بمن آفتى برسد. و من پدر را خدمت ميكنم و شب و روز دعا ميكنم و مردن او را از خدا ميخواهم تا زحمتش ‍ از من منقطع شود.
من اگر خدمت به پدر ميكنم آن لرزيدن او بر من : آنرا از كجا آرم .
عمر فرمود: هذه افقه من عمر - يعنى كه من بظاهر حكم كردم و تو مغز آنرا گفتى .(72)
نتيجه :
خداوند متعال در سوره بنى اسرائيل (23) ميفرمايد: ((و قضى ربك الا تعبدوا الا اياه و بالوالدين احسانا اما يبلغن عندك الكبر احدهما او كلا هما فلا تقل لهما اف و لا تنهر هما و قل لهما قولا كريما واخفض لهما جناح الذل من الرحمة و قل رب ارحمهما كماربيانى صغيرا) حكم فرموده است پروردگار متعال اينكه عبادت نكنيد مگر او را، و بوالدين خود نيكويى و خوبى كنيد، و چون يكى از آنان يا هر دو پيش شما به پيرى رسيدند: البته در مقابل آنان اظهار انزجار ننمائيد، و آنانرا نهى و منع و رد نكنيد، و پيوسته سخن خوش و لطيف با آنان بگوئيد، و در پيشروى آنها نهايت خضوع و كوچكى و ذلت را كه تواءم با مهربانى و عطوفت باشد از خود نشان بدهيد، و از پروردگار خود بطلبيد كه آنانرا در مورد رحمت و عفو و محبت خود قرار بدهد و بگوئبد كه پروردگارا پدر و مادر مرا رحمت فرما چنانكه آنان مرا در حال كوچكى رحم و خداوند متعال در اين آيه شريفه نهايت مرتبه توصيه و سفارش والدين را متذكر شده ، و نيكويى كردن در حق آنانرا به پنج طبقه قسمت مى كند.
1 - ميفرمايد: در مقابل اعمال و اقوال و حركات آنها اظهار انزجار و ناراحتى نكرده ، و كلاميكه دلالت بانزجار داشته باشد بزبان مياريد.
2 - گذشته از اينكه چنين اظهارى نميكند، آنانرا طرد و نهى و رد و منع نيز ننمائيد.
3 - و بلكه به ترك اظهار انزجار و به خوددارى از نهى و طرد اكتفاء نكرده ، و پيوسته با زبان نرم و خوش با آنان سخن گوئيد.
4 - بالاتر از اينها: لازمست هميشه و در همه حال در مقابل آنان با نهايت تواضع و خضوع و ذل تواءم با مهربانى رفتار كنيد.
5 - با اينحال : بايد دعا و مسئلت كنيد كه خداوند مهربان آنانرا مشمول رحمت و مغفرت خود قرار بدهد.

 
جوان مصروع و سلمان فارسى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سلمان فارسى در كوفه از بازار آهنگران عبور ميكرد، جوانى را ديد كه در وسط بازار افتاده و مردم باطراف او جمع شده اند.
مردم بسلمان متوجه شده و از او تقاضا كردند كه : نزد جوان مصروع آمده و دعائى بگوش او بخواند!
سلمان چون نزديك جوان آمد: جوان سرشرا بلند كرده و عرض ‍ نمود كه : يا ابا عبدالله ! مرا كسالت و مرضى بطوريكه اين مردم تصور ميكنند نيست ، ولى از اين بازار عبور ميكردم كه ديدم آهنگران چكش هاى آهنين ميزنند، متذكر شدم فرموده خداوند سبحان را كه - و لهم مقامع من حديد - بالاى سر اهل جهنم چكشهايى از آتش هست ، و بى اختيار مرا اينحالت روى داد.
سلمان نسبت بآنجوان علاقه شد، و محبت او در دلش جاى گرفته ، و او را برادر خود قرار داد.
و پيوسته با همديگر رفيق و معاشر بودند، تا اينكه آنجوان مريض شد، و در حالت احتضار بود كه سلمان ببالين او آمده و در طرف بالاى سر او نشست .
سلمان بملك الموت متوجه شده و خطاب كرد. اى ملك الموت با برادر من مدارا و مهربانى كن !
از ملك الموت جوابى رسيد كه يا ابا عبدالله من نسبت بهمه افراد مؤ منين مهربان و رفيق هستم .(73)
نتيجه :
كسيكه در مملكتى زندگى ميكند اگر برخلاف قوانين جاريه آنمملكت يا برخلاف فرمانهاى سلطان رفتار كرده و اعتناء توجهى بمقررات نداشته است : قهرا در همه حال مضطرب و پريشان و خائف و نگران بوده ، و گرفتارى و عقوبت شديدى در پيشروى خود مشاهده مى كند.
و جاى بسى شگفت است كه : ماها چنان غافل و محجوب و جاهل هستيم كه شب و روز و در همه حال از حدود قوانين الهى خارج شده و از تكاليف و مقررات دينى سرپيچى كرده و در مقابل او امر و فرمانهاى پروردگار متعال سستى و بلكه مخالفت مينمائيم : و با اينحال كوچكترين اضطراب و كمترين خوف و نگرانى در چهره ما ديده نميشود.
آرى علت همان است كه : ماها هنوز ايمان ثابت و اعتقاد جازم بتكليف و روز جزاء و بلكه پروردگار تواناى جهان پيدا نكرده و ظلمت جهل و شهوات و غفلت از دلهاى ما خارج نشده است :
اينستكه از جريان امور عبرت نميگيريم ، و بآيات الهى متوجه نميشويم ؛ و هيچگونه بخود نيامده و از آينده خود انديشه نميكنيم ، و از روز جزاء نميهراسيم ، و از روز فقر و گرفتارى و ذلت و بيچارگى خود وحشتى نداريم .

 
چرا از مرگ ميترسيم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سليمان بن عبدالملك خليفه بود، چون بمدينه رسيد، بوحازم را كه از بزرگان علماء بود بخواند و باوى گفت : چه سبب است كه ما مرگرا كراهت داريم ؟
بوحازم گفت : از آنكه دنيا را آبادان كرده ايم و آخرت ما خراب است ، و هر كرا از آبادانى بويرانى برند البته برنج باشد.
گفت : حال خلق چون خواهد بود چون پيش خداى تعالى شوند؟
بوحازم گفت : اما نيكوكار، چون كسى بود كه از سفر باز آيد و بنزديك عزيزان خويش رسد. و اما بدكار: چون بنده گريخته اى باشد كه او را بگيرد و بقهر پيش خداوند برند.
گفت : كاشكى بدانستمى كه حال من چون خواهد بود؟
جواب داد: خود را بر قرآن مجيد عرضه كن تا بدانى حال و آينده خود را، قرآن ميگويد: ان الابرار لفى نعيم ، و ان الفجار لفى جحيم - نيكوكاران در نعمت باشند و بدكاران در دوزخ .
گفت : پس رحمت خداى كجا شود؟
بوحازم گفت : ان رحمة الله قريب من المحسنين - رحمت پروردگار جهان نزديك ميشود بر نيكوكاران .(74)
نتيجه :
صراط بهشت و راه جهنم در همين دنيا از همديگر مجزى و مشخص شده ، و بهشتيان از دوزخيان ممتاز و متميز هستند.
كسيكه نيكوكار و خيرخواه و خدمتگزار و مطيع فرمان پروردگار متعال است : بسوى بهشت سير كرده ، و در هر قدم نعمت و خوشى و سعادت و نيكبختى را بجانب خويش جلب ميكند. و آن فرديكه مشغول ظلم و ستمكارى و تجاوز و بى انصافى و آزار و شهوترانى و هوى پرستى ميبايد: پيوسته آتشهاى سوزان جهنمرا برافروخته ، و برگرفتارى و عذاب و بدبختى خود مى افزايد.
انسان اگر آئينه قلب خود را از كدورت صفات رذيله و خواهشهاى نفسانيه پاك و تزكيه نمايد: خواهد توانست يكايك آثار اعمال و قدمهاى خود و ديگرانرا مشاهده كرده ، و با چشم بيناى دل راه حقيقت را از طريق ضلالت تشخيص دهد.
كسيكه صفات رذل تزوير و بخل و حسد تكبر و خودبينى و عجب و حرص و غضب و شهوت و رياء در قلب او جايگير شده است : بطور مسلم از ادراك حقائق و مشاهده انوار حق محروم بوده ، و در دنيا و آخرت با نهايت محجوبيت و تيرگى و تاريكى دل بسر خواهد برد.
(من كان فى هذه اعمى فهو فى الآخرة اعمى و اضل سبيلا) كسى كه در اين دنيا از مشاهده انوار حق و درك لذائذ جلال و جمال حقيقت محروم است در جهان آخرت نيز با نهايت محروميت و محجوبيت بسر خواهد برد.

 
شرط امر بمعروف كردن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
شخصى در مقام امر بمعروف كردن بر ماءمون عباسى سخن زشت گفت : ماءمون گفت : اى جوانمرد خداوند متعال كسيرا كه بهتر از تو بود به بدتر از من فرستاد و فرمود سخن نرم بگو.
موسى و هارون (عليهما السلام ) را به فرعون فرستاد، و گفت : فقولا له قولا لينا لعلّه يتذكّر سخن نرم گوئيد تا باشد كه قبول كند و بخود آيد.
و بلكه ما بايد برسول اكرم (ص ) پيروى و اقتداء كنيم كه : جوانى بنزديك وى آمد و گفت يا رسول الله مرا رخصت بده تا زنا كنم .
ياران و حاضرين همه بانگ بر آوردند و قصد آزار او كردند، رسول اكرم فرمود: دست بداريد، و او را نزديك خود نشاند چنانكه زانو بزانو رسيد، و فرمود: اى جوانمرد، آيا روا دارى كه كسى با مادر تو زنا كند؟ گفت : نه .
فرمود: آيا روا ميدارى كه كسى با دختر تو اين كند؟ گفت : نه .
فرمود: آيا روا دارى كه كسى با خواهر تو اين كند؟ گفت : نه .
فرمود: آيا روا دارى كه كسى با عمه و يا خاله تو چنين كند؟ گفت : نه . فرمود: پس مردم ديگر نيز روا ندارند، و تو نبايد عملى را كه بد ميدانى و روا نميدارى مرتكب بشوى .
سپس دست مبارك بدل او فرود آورد و گفت : خدايا دل او را پاك گردان و گناه او را بيامرز.
مرد از محضر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم باز گشت ، و هيچ چيز بر او دشمن تر از زنا نبود.(75)
نتيجه :
آرى انسان بايد توجه و دقت داشته باشد كه : چون كسيرا ميخواهد بسوى معروف و خيرى دعوت كند و يا از منكر و قبيحى نهى و منع نمايد: طورى خود را آماده و حاضر كند كه بجز خلوص نيت و خير خواهى و طهارت قلب چيزى بر او مسلط و حاكم نباشد.
و بعبارت ساده تر: اگر نظر ما هنگاميكه ميخواهيم امر بمعروف يا نهى از منكر كنيم ، تنها و فقط انجام وظيفه دينى و وجدانى بوده و اين عمل را روى خلوص نيت و براى خدا انجام بدهيم : البته لازم است با نهايت مهر و محبت و صبر و حوصله و ادب قدم برداشته و سخن بگوئيم ، و در اين صورت كوچكترين عصبانيت و سوء ادب و درشتى خوى و بدگوئى و توهين و تحقيرى ديده نخواهد شد.
متاءسفانه اكثر مردم بنام امر بمعروف و نهى از منكر، حسابهاى خارجى خود را تصفيه كرده ، و يا عقايد و اخلاق و آداب مخصوصه خود را ميخواهند بديگرى تحميل كرده ، و يا تحت تاءثير عصبانيت و حرص و غضب و ديگر خويهاى زشت واقع شده و بى اختيار بديگران (حق يا ناحق ) حمله ميكنند.
اينستكه اينگونه قدمهاى كج نتيجه هاى كجى نيز خواهد داد.
خداوند متعال ميفرمايد: قول معروف و مغفرة خير من صدقة يتبعها اذى بقره 264 گفتارى خوش و نيكو و گذشت و اغماض ‍ بهتر از آن صدقه و بخششى است كه تواءم با اذيت باشد.

 
عثمان بن عفان و ابوذر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در رجال كشى (ذيل عنوان ابوذر) مينويسد كه : عثمان بن غفان بوسيله دو تن از غلامان خود دويست دينار (بپول امروز قريب هشتهزار تومان ميشود) براى ابى ذر فرستاد.
و غلامان خود را دستور داد كه : پيش ابى ذر برويد و بگوئيد عثمان بخدمت شما سلام ابلاغ ميكند و ميگويد اين دويست را در امور مهم و مخارج خود مصرف نماييد!
غلامان سفارش عثمان را ابلاغ كردند.
ابوذر گفت : آيا بشخص ديگرى از مسلمانان بمانند اين وجه و قسمت را نيز داده است ؟
گفتند: نه .
گفت : من فردى از افراد هستم ، و مرا آن اندازه قسمت ميرسد كه ديگران را نيز برسد.
گفتند: عثمان ميگفت اين مبلغ از مال خالص و مخصوص خودم ميباشد، و سوگند بخداوند يگانه كه مال حرامى آنرا مخلوط نشده و او مال حلال جدا گشته است .
ابوذر گفت : مرا نياز و حاجتى بآن نيست ، و من در اين حال و در اين ساعت از بى نيازترين مردم هستم .
گفتند: خداوند امور تو را اصلاح كرده و تو را عافيت بخشد، چگونه است كه ما در منزل تو هيچگونه از متاع و مال دنيا چيزى را نمى بينيم !
فرموده : صحيح است ، ولى در زير آن كساء دو قرص نان جو هست ، و چند روز ميگذرد كه همينطور آنجا باقى هستند، و اين در اهم بچه كار من آيد.
سوگند بخداوند كه من نميتوانم اين مبلغ را بپذيرم . و پروردگار متعال را حمد ميكنم كه مرا بخاطر محبت و ولايت اهلبيت پيغمبر گرامى خود (على بن ابيطالب عليه السلام و عترت و اهلبيت او) از هر چيزى مستغنى و بى نياز فرموده است ، و همينطور از رسول خدا شنيده ام ، و قبيح است كه پيرمردى چون من دروغ گويد.
شما اين دنانير را بجانب او برگردانيد، و او را گوئيد كه : مرا حاجتى در آن نيست ، و من چشم طمعى بدست او ندارم ، تا روزيكه خداى خودم را ملاقات كنم ، و خداوند بهترين حاكم است در ميان من و عثمان بن عفان .(76)
نتيجه :
اميرالمؤ منين عليه السلام در خطبه شقشقيّه درباره عثمان بن عفان ميگويد: و قام معه بنوابيه يخضمون مال الله خضمة الابل نبتة الربيع برخاستند با او خويشاوندان و اقاربش و ميجويدند مال خدا را مانند جويدن و خوردن شتر علفهاى سبز و لطيف بهاريرا.
آرى مال خدا مخصوص يكنفر نيست ، و نميتوان با فعاليت و حيازت (بهر مقدمه و حيله اى باشد) آنرا مالك شده و موافق ميل و هوى و اشتهاء در آن تصرف كرد، چنانكه در زمان ما نيز برخى از منتسبين بروحانيت و علم اينطور انديشه كرده و عمل ميكنند.

 
رابعه و مالك دينار
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
رضا بداده بده و از جبين گره بگشاى
مالك دينار گفت پيش رابعه (هر دو از زهاد و عرفاى اواخر قرن اول و ساكن بصره بودند) رفتم ، او را ديدم كوزه شكسته اى را نهاده از آن آب ميخورد و با آن وضوء ميساخت ، و بورياى كهنه اى بزير انداخته و خشتى براى زير سر نهاده بود.
مالك گويد: دلم از ديدن اين وضع بدرد آمده و گفتم اى رابعه مرا دوستان توانگر هستند، اگر اجازت بود براى تو از ايشان چيزى خواهم !
رابعه گفت : اى مالك اشتباه و غلط عظيمى كردى ، روزى دهنده من و ايشان آيا يكى نيست ؟
گفتم : بلى .
گفت : آيا روزى درويشان و فقراء را بخاطر فقر آنان فراموش ‍ كرده و روزى توانگرانرا بسبب توانگر بودن آنان ياد مى كند؟
گفتم : نه .
گفت : پس چون حال ما را ميداند چه حاجت است كه ما يادش ‍ بدهيم ، او چنين مى خواهد ما چنان خواهيم كه او خواهد.(77)
نتيجه :
اگر كسى حقيقا چنين ايمانى داشته و پروردگار جهانرا حاضر و آگاه بداند: بمقام عظيمى از روحانيت و ايمان و اصل شده است . ولى دانستن و ايمانيكه تعبدى و برهانى نشود. و علامت اين مقام تسليم نام و رضاى كامل است كه هيچگونه اضطراف و ناراحتى در قلب او نباشد.
چنانكه اگر انسان نسبت بخود امريرا چون روا و صلاح مى بيند (اگر چه پرهيز و گرسنگى و كار و زحمت و ذلت باشد) با نهايت خوشى و رضاى و بدون كوچكترين ناراحتى و تاءثر در مقابل آن تسليم و مسرور خواهد شد.
(و نحن اقرب اليكم من حبل الوريد) احاطه و علم خداوند متعال نسبت به بندگانش بيشتر و قويتر است .

 
جوانى بنام مسلم در جنگ جمل
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
شيخ بزرگوار مفيد در كتاب الجمل (ص 165 ط نجف ) مى نويسد:
ابن عباس گفت : يا اميرالمؤ منين آيا نمى بينى كه اين قوم (سپاه عايشه در جنگ جمل ) چه مى كنند، فرمان بده ما نيز حمله كرده و دفاع كنيم !
امير المؤ منين فرمود: بايد صبر كنيم تا مرتبه ديگر براى آنان اتمام حجت كرده ، و براى دفاع عذر موجه داشته باشيم .
سپس آن حضرت قرآنى بدست گرفته و فرمود: كيست آنكسى كه اين قرآن را از من گرفته و اين مردم را بگفته هاى آن دعوت كند؟ متوجه باشيد كه هر كه متصدى اين عمل باشد كشته خواهد شد، و من ضامن او هستم در پيشگاه پروردگار متعال براى بهشت .
در اين موقع كسى جواب نداد، مگر تازه جوانى كه لباس ‍ سفيدى پوشيده و از طائفه عبد قيس بود، او نزديك آمده و عرض كرد: من براى انجام اين خدمت افتخار مى كنم ، و حاضرم كه اين خدمت را تنها بحساب خدا گذاشته و آنرا انجام بدهم .
اميرالمؤ منين از لحاظ محبت و مهربانى بآن جوان از جانب او روى برگردانيده ، و در مرتبه دوم سخن و پيشنهاد خود را تكرار فرمود.
باز همان جوان كه نام او مسلم بود مهيا بودن خود را بعرض ‍ رسانيد. اميرالمؤ منين در اين مرتبه نيز او را جواب نگفت ، و باز كلام خود را بهمان خصوصيت گوشزد اصحاب خود فرمود.
در مرتبه سوم نيز كسى بجز آن جوان پاك پيشنهاد آن حضرت را قبول نكرده ، و همه سكوت اختيار كردند.
اميرالمؤ منين قرآن را بدست آن جوان داده و فرمود: در مقابل اهل بصره اين كتاب خدا را بلند كرده و آنانرا باحكام و محتويات آن دعوت كن ، تا حقيقت روشن گردد.
پس آن جوان با چهره باز بسوى لشگر مخالف حركت كرده و در مقابل صفوف دشمن قرار گرفت ، و سپس قران را بدست گرفته و گفت : اى مردم اين كتاب خدا است ، و اميرالمؤ منين شماها را دعوت مى كند كه : از خلاف و جنگ دست برداشته و بيائيد و باحكام آن عمل كنيد!
عايشه چون اين سخن را بشنيد، افراد لشگر را خطاب كرد كه : او را با نيزه ها از دور كرده و بزنيد!
افراد لشگر از هر طرف با نيزه هاى خود اطراف او را گرفته و باو مى زدند، و مادر آن جوان در اين جريان حاضر بود، و بى اختيار صيحه اى زده و خود را بروى آن جوان انداخت ، و جمعى از اصحاب اميرالمؤ منين نيز نزديك آمده و جنازه جوان را حمل كرده و در پيشروى آن حضرت زمين گذاشتند(78).
مادر مسلم نوحه سرايى كرده و اشگ برخسار مى ريخت .
و چون اميرالمؤ منين عليه السلام اين جريان را مشاهده كرد: صف آرايى كرده ، و براى قتال و محاربه با اصحاب جمل مهيا گرديد.
نتيجه :
فداكارى و از خود گذشتگى در اثر ايمان و عقيده پيدا مى شود، اگر كسى بخدا و روز جزاء معتقد شد: ممكن نيست در اعمال و افعال خود خدا و جزاء را در نظر نگيرد.
اين جوان پاكدل و خداپرست بخاطر اطاعت امر خليفه پيغمبر و در راه حق و طرفدارى از قرآن مجيد حاضر شد كه نقد جانرا بكف گرفته و در ميدان حقيقت نثار كند، ولى عايشه فرمان مى دهد كه : او را با نوكهاى نيزه ها جواب بدهيد.
آيا جرم اين جوان طرفدارى از قرآن بود؟
آيا عايشه از زبان رسول خدا نشنيده بود كه : على مع الحق و الحق مع على حيث ما دار على پيوسته با حق است و حق هم همه جا با او دور مى زند؟
آيا بعقيده عايشه ، دعوت بحقيقت و كتاب خدا موجب كفر و سبب مباح بودن خون آن جوان بوده است ؟
آيا مى شود حكم عايشه را با يكى از قواعد حقوقى درست كرد؟
آيا در حقوق اسلام ، زن مى توانست معركه گيرى كرده ، و بجنگ و قتال و جهاد بپردازد؟
آيا عايشه كلام خدا را فراموش كرده بود در سوره احزاب (32) مى فرمايد: (يا نساء النبى لستن كاحد من النساء ان اتقيتن فلا تخضعن بالقول فيطمع الذى فى قلبه مرض و قلن قولا معروفا و قرن فى بيوتكن و لا تبرجن تيرج الجاهليه الاولى ) اى زنان پيغمبر سخن نيكو بگوئيد و در خانه هاى خود ساكن باشيد و چون زنهاى جاهليت از خانه ها بيرون نرويد؟

 
حضرت موسى بن جعفر عليه السلام و على بن يقطين
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
على بن يقطين الاسدى الكوفى (از شيعيان و محبين اهلبيت و از افراد رتبه دار دربار بنى عباس كه در سال 182 فوت كرده است ) بمحضر حضرت موسى بن جعفر (عليهما السلام ) مشرف شده بود، امام فرمود: تو ضامن يك چيز از براى من شو تا من ضامن سه چيز از براى تو شوم !
على بن يقطين گفت : جان من فداى تو باد، كدام است آن يك چيزيكه من بايد ضامن شوم ، و كدامست آن سه چيز!
امام فرمودند: آن سه چيزيكه ضامن آن مى شوم ، اول هرگز آسيب و صدمه تير و شمشيرى بتو نرسد، دوم گرفتار زندان و بند نگشته و تا آخر عمر از اين جهت در امان باشى ، سوم محتاج نامردان نشوى (79).
و اما آن يك چيز بايد تعهد و ضمانت كنى كه چون از اولياء و دوستان ما و از برادران مؤ من تو پيش تو آيند آنانرا اكرام و تجليل كرده و در بر آوردن حاجات آنان كوتاهى نكنى .
على بن يقطين نسبت باين امر تعهد كرد.
و امام نيز در آن سه قسمت ضمانت فرمودند.(80)
نتيجه :
اگر چه ضمانت اين سه قسمت بصورت تنها براى على بن يقطين است ، ولى در معنى و حقيقت براى هر كارمند و هر فردى از اعضاء دولت ميباشد كه تعهد و ضمانت كند تا بآن يك امر (اكرام مؤ منين و برآوردن حاجات آنان ) عامل باشد.
كارمندان و اعضاء وزارتخانه ها در هر رتبه و مقامى كه هستند بايد متوجه باشند كه : سلامتى و امن و آسايش و محفوظ بودن آنان متوقف است بهمان تعهد و التزام .
و اينمعنى بتجربه هم ثابت است كه : هر فردى از دولتيان چون مقيد بدرستكارى و صحت عمل و خدمت بمردم ديندار شد: از گرفتاريها و ابتلاءات شديد براى هميشه محفوظ و ماءمون بوده است .
گذشته از اين آثار و نتائج : افراد پابند بديانت و دوستداران اهلبيت عصمت بايد بفهمند كه امام تا چه اندازه در اين امر اهتمام داشته و تا كجا توجه و علاقه در اجراى اين منظور نشان ميداده است .
متاءسفانه در مملكت مسلمين ، نظم و وضع ادارات و وزارتخانه ها بحدى مختل و فاسد و هرج و مرج است كه سزاوار است كه شخص عاقل از حقوق حقه خود صرف نظر كرده و روى احتياج بآنها نشان ندهد.
خداى نيارد روزيرا كه شخص صالح و متدينى روى اضطرار و بيچارگى احتياجى بيكى از اين ادارات پيدا كند: زيرا لازم است كه ذلت و حقارت را بخود بخرد، رشوه بدهد، اينطرف و آنطرف مدتها بدود، و از اين و از آن خواهش و تمنا بكند، و بعد از مدتى كه كاملا بيچاره و خسته شد خود را محروم قانونى ببيند.

 
رشيد هجرى و عبدالله بن زياد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
قنواء دختر رشيد (از اصحاب خاص اميرالمؤ منين عليه السلام ) ميگويد: از پدرم شنيدم كه ميگفت فرمود مرا اميرالمؤ منين كه اى رشيد چگونه صبر و تحمل خواهى كرد آن موقعى كه بفرستد از پى تو پسر زن زانيه اى كه از بنى اميه است ، و تو را دستگير كرده و دستها و پاهاى و زبان تو را قطع كند.
عرض كردم يا اميرالمؤ منين ! آيا برگشت و نتيجه اين جريان بسوى بهشت و رحمت خواهد بود؟
فرمود: آرى تو با من هستى در دنيا و هم در آخرت .
قنواء ميگويد: سوگند بخداوند كه روزهاى زيادى نگذشته بود كه ديدم آدم عبيدالله بن زياد از پى پدرم آمد.
پدرم بحضور ابن زياد رفت .
ابن زياد او را دعوت و ملزم كرد به برائت جستن از اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام .
پدرم حاضر نشد كه : از آنحضرت تبرّى جويد.
ابن زياد گفت : آيا تو را خبر نداده است كه چگونه ميميرى ؟
پدرم گفت : خليل من اميرالمؤ منين فرموده است كه تو مرا ملزم ميكنى به برائت از او، و من نخواهم پذيرفت ، و تو دستها و پاهاى و زبان مرا قطع خواهى كرد.
ابن زياد گفت : قسم بخدا كه من دروغ او را آشكار خواهم كرد، سپس امر كرد كه تنها دستها و پاهاى او را قطع كنند.
و من دستها و پاهاى بريده او را برداشته و پدرم را حمل كردند و از دارالاماره بيرون آمديم ، و مردم اطراف او را ميگرفتند.
از پدرم پرسيدم : آيا از قطع دست و پاهايت در زحمت شديد هستى ؟
گفت : نه ، اندك احساس زحمت ميكنم .
پس جمعيت بسيارى در اطراف پدرم جمع شدند، پدرم گفت : دوات و قلم بياوريد تا از حوادث آينده و اموريكه تا روز قيامت واقع خواهد شد شماها را خبر بدهم .
ابن زياد را از اين جريان آگاهى دادند، و كسى فرستاد تا زبان او را نيز قطع كردند، و در همان شب برحمت ايزدى پيوست .(81)
نتيجه :
آرى اگر كسى ايمان محكم و حقيقى پيدا كرد: در راه وصول بهدف و مقصود و براى بدست آوردن مطلوب خود، از هيچ گونه موانع و سختيها و ناراحتيها و ابتلاءات سخت انديشه نخواهد كرد.
در بيابان گر بشوق كعبه خواهى زد قدم سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور
زير شمشير غمش رقص كنان بايد رفت كآنكه شد كشته او نيك سرانجام افتاد
شخص مؤ من هميشه صابر و متحمل است ، خداوند متعال مى فرمايد (و بشرالصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبة قالوا انا اللّه و انا اليه راجعون اشخاص صابر كسانى هستند كه چون ابتلاء و پيش آمد ناگوار و حادثه ناملائمى آنانرا رسيد با نهايت صبر و حوصله در مقابل آن سختيها و ناراحتيها صبر و استقامت ورزيده ، و متوجه و معتقد هستند كه پروردگار مهربان آگاه و بصير است و حوادث هر چه باشد چون بادهاى مخالف سپرى خواهد شد، و مى گويند: ما بندگان خدا و براى خدا هستيم و برگشت ما بسوى او است .

 
گفتگوى احنف بن قيس با معاويه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
احنف بن قيس و جارية بن قدامه و حباب بن يزيد بسوى شام حركت كرده و بحضور معاويه رسيدند، معاويه خطاب باحنف كرده گفت : تو بودى كه درباره قتل اميرالمؤ منين كوشش و فعاليت مى كردى ! و براى مغلوب و مقهور شدن ام المؤ منين عايشه جديت مى نمودى ! و در جنگ صفين آب براى على عليه السّلام حمل مى كردى !
احنف گفت : قسمتى از اين مطالب صحيح است و من اعتراف بآنها مى كنم ، ولى قسمتى ديگر درست نيست و من آنرا انكار مى كنم .
اما عثمان بن عفان : شما طائفه قريش در مدينه او را محاصره كرديد، و جاى ما از شهر مدينه فاصله بسيارى داشت . و مهاجرين و انصار همه در خلاف و عزل او اتفاق نمودند، بعضى او را ترك كردند و برخى ديگر با او محاربه كرده و كشتند، و اين امر ارتباطى با ما نداشت .
و اما عايشه : آرى ، من در حال اختيار و آزادى فكر و وسعت عمل ، با حركات و اقدامات او مخالف بودم ، زيرا نيافتم در آيات قرآن مجيد مگر آنچه را كه دلالت مى كرد بر لزوم و وجوب خانه نشينى او، خداوند مى فرمايد و قرن فى بيوتهن در خانه هاى خود برقرار باشند.
و اما آب برداشتن من در روز صفين : من هنگامى باين عمل اقدام كردم كه تو آب را بروى ما بسته و نزديك بود كه از شدت تشنگى همه هلاك گرديم .
در اينجا معاويه از جاى خود برخاست ، و مردم متفرق شدند.
سپس معاويه دستور داد كه : احنف را پنجاه هزار درهم بدهند، و همچنين براى رفقاى او عطايائى دادند.
و چون احنف عازم مراجعت شد، با معاويه وداع كرد.
معاويه پرسيد: چه حاجتى دارى ؟
احنف گفت : عطايا و بخششهاى خود را از مردم قطع مكن ، و حقوق مستمرى آنانرا ادامه بده ! تا اگر موقعى از آنان يارى و كمك بخواهى از جان و دل دعوت تو را اجابت كرده ، و با نهايت قوت در طاعت تو استقامت نمايند.(82)
نتيجه :
دين مقدس اسلام احترام بيشترى براى زن قائل شده ، و زنرا در همان محل و موقعى كه در طبيعت جاى دارد و براى آن آفريده شده است برقرار كرده است .
زن يكى از دو ركن بزرگ اجتماع است ، و قسمت داخلى (تنظيم خانه و تربيت اولاد) جامعه تنها در اثر مساعى و فعاليت او اداره مى شود.
اگر مردى از كسب و كار و فعاليت خارجى خود دست كشيده ، و اوقات خود را در داخل خانه براى تنظيم خانه و تربيت اولاد صرف كند: البته مورد ملامت و اعتراض همه واقع خواهد شد. همينطور است اگر زنى از وظيفه طبيعى خود دست كشيده و بخواهد پهلو بپهلوى مردها در امور خارجى مداخله كند.
زن اگر برخلاف وظيفه طبيعى و وجدانى خود، و برخلاف عفت و عصمت و حياء، چون مشغول خود آرائى و خود نمائى و جلب توجه ديگران و يا كسب و تجارت و فعاليتهاى خارجى شود: نه تنها لطمه بزندگى و سعادت خود وارد كرده است ، بلكه موجبات اختلال نظم جامعه و فساد اخلاق افراد و بهم خوردن و از بين رفتن اداره داخلى را فراهم آورده است . سعدى مى گويد:
چو زن راه بازار گيرد بزن و گرنه تو در خانه بنشين چو زن
متاءسفانه زنهاى امروز ما روى نادانى و غفلت ، فريب و مكر سخنهاى پوچ و غلط يكمشت مردم شهوت پرست از خدا بيخبر را خورده ، و خود را از مقام شامخ و از مرتبه بزرگى كه پروردگار متعال فطرتا و وجدانا و شرعا و عقلا براى آنها قرار داده است ، بيرون آورده و گذشته از اينكه در آخرت مقهور و معذب و در آتش خواهند بود: در دنيا نيز سلب آرامش و خوشى و سعادت را از خود كرده ، و از زندگى حقيقى و خوشبختى باطنى محروم خواهند بود.

 
شبكه ماهى و نجات بچه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در كتاب علماء معاصرين (ص 400) در ضمن شرح حال عالم محقق آقا شيخ حسين آقا شنب غازانى تبريزى (از علماء جامع و محقق و محترم تبريز بوده و با اين حقير دوستى و خصوصيت زيادى داشت و در سه سال قبل در تبريز(83) برحمت ايزدى پيوست ) از نوشته خود ايشان نقل مى كند:
در ايام تحصيل در نجف روزهاى پنجشنبه و جمعه بجهت تغيير آب و هوا بكوفه مى رفتم ، يكروز در كنار فرات مشغول گردش بودم ، ماهى صيد كنندگان شبكه مى انداختند، ناگاه عرب موقّرى آمد چند فلسى در آورده بصياد گفت : هاك على بختى اين پول را بگير و بقصد من شبكه بينداز.
صياد شبكه انداخت و گفت بسيار سنگين است .
و شبكه را كشيده و از آب در آورد، ديديم يك پسر هشت و نه ساله اى توى شبكه است .
عرب نامبرده بى اختيار صدا زد: هاى ابنى هاى اين پسر من است !
پسر را وارونه نمودند، آبهاى شكمش بيرون ريخت ، و بفضل الهى نجات يافت .
نتيجه :
گر نگهدار من آنست كه من مى دانم شيشه را در بغل سنگ نگه مى دارد
آرى اگر خدا خواست كسيرا حفظ كند: آب فرات نتواند كارى صورت بدهد. و چون اجل و قضاء الهى در رسد: طبيبان حاذق بيچاره گردند.
چون قضاء آيد طبيب ابله شود آن دوا در نفع خود گمره شود
از قضا سر كه ! نگبين صفراء فزود روغن بادام خشگى مى نمود
عجيب است كه : خود مرحوم آقاى شنب غازانى كه مريض شده و محتاج بعمل بودند چند ماه قبل از فوت بشير از مسافرت كردند تا در مريض خانه شير از معالجه شوند.
و پس از هفت و هشت روز مراجعت كردند، و در منزل حاجى حسين آقا سروش كه مرد فهميده اى است وارد شدند(84)
حقير بعيادت ايشان رفتم ، و از جريان مسافرت و مريضخانه پرسيدم ؟ ديدم از وضع مريضخانه بسيار ناراضى و ناراحت است ، مخصوصا از جهات دينى و از لحاظ بى عفتى خدمتگذاران مريضخانه ، و اظهار كردند كه : چون بسيار ناراحت و متاءثر بودم ، براى بيرون آمدن و عمل نكردن استخاره بقرآن مجيد كردم آيه ...آمد و من روى اين آيه مراجعت را اختيار كرده و برگشتم .
بنده آيه شريفه را فراموش كرده ام ، ولى در آن مجلس بمجرد شنيدن آيه بدرياى بهت و حيرت فرو رفتم ، زيرا آيه شريفه اشاره دقيق و لطيف داشت بخطر مرگ .
و حيرت من گذشته از تاءثر و تاءسف : از آن بود كه چطور ايشان با آن مقام دقت و تحقيق و فضل متوجه اشاره آيه نشده اند.
آرى چون قضا آيد طبيب ابله و شخص فاضل غافل شود.

 
ثعلبة بن حاطب و زكوة
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ثعلبة بن حاطب از انصار بود، نزد رسول اكرم (ص ) آمده و عرض كرد از خدا بخواه كه مرا ثروت و مال بدهد.
رسول اكرم فرمود: واى بر تو، مال اندكيكه انسان شكر آنرا بتواند بجا آورده ، و بهمان اندازه وظايف خود را انجام بدهد، بهتر از مال زياديستكه طاقت مسئوليت و حفظ آنرا نداشته باشد.
باز مرتبه ديگر بحضور آنحضرت مشرف شده ، و همان تقاضا را نمود آنحضرت فرمود: سزاوار است كه تو از زندگى و روشن من پيروى و تبعيت كنى ، سوگند بخداوند كه اگر بخواهم كوههاى زمين طلا و نقره گرديده و با من سير كنند ميتوانم .
ثعلبه در مرتبه سوم آمده و اظهار كرد كه : توقع من آنستكه از خداوند بخواهى تا مرا ثروت بدهد، و سوگند به آن پروردگارى كه تو را مبعوث كرده است ، اگر من مالدار و ثروتمند باشم حقوق همه صاحبان حق را تاءديه ميكنم رسول اكرم دعاء فرمود كه : خداوند ثعلبه را ثروت بده !
ثعلبه گوسفند خريد، و آن بر خلاف عادت بچه هاى بسيارى ميزائيد. بطوريكه ثعلبه مشغول گوسفندها شد، و تنها نماز ظهر و عصر را ميتوانست با رسول اكرم بخواند، و بقيه نمازهاى خود را نزد گوسفندها ميخواند، و بعد گوسفندها زياد شدند، و ثعلبه فقط ميتوانست نماز جمعه را در جماعت پيغمبر حاضر شود، پس از مدتى كه گوسفندها خيلى زياد شده بودند، ثعلبه شب و روز در بيابان مشغول آنها شده و بطور كلى از حضور در مسجد پيغمبر (ص ) محروم گشت .
رسول اكرم روزى از اصحاب خود پرسيد كه : ثعلبه چه ميكند؟
گفتند يا رسول الله ، ثعلبه آنقدر گوسفند دارد كه بيابان وسعت آنها را ندارد، و پيوسته با آنها است .
فرمود: واى بر ثعلبه ، واى بر ثعلبه ، واى بر ثعلبه ، و خداوند آيه صدقه را نازل فرمود.
رسول اكرم دو نفر را از قبيله بنى سليم و بنى جهينه معين فرموده و نوشته اى بدست آنها داد كه : حركت كنند و مخصوصا از ثعلبة بن حاطب و از يك مرد ديگريكه از بنى سليم بود زكوة بگيرند، و خصوصيات زكوة را نيز نوشتند، آن دو نفر حركت كرده و اول نزد ثعلبه آمدند، و نوشته رسول اكرم (ص ) را باو قرائت كرده و ماءموريت خود را ابلاغ كردند.
ثعلبه گفت : اين حكم نيست مگر جزيه يا نظير جزيه كه از كفار و مخالفين گرفته ميشود، شما برويد و كارهاى ديگر خودتانرا انجام بدهيد و سپس اينجا بيائيد.
و اما آن مرديكه از بنى سليم بود: چون خبر ماءموريت آندو نفر را براى جمع و اخذ زكوة بشنيد، شترهاى سالم و خوب خود را جدا كرد و با خود برداشته و از آن دو نفر استقبال نموده و گفت : اين اشترها را تحويل بگيريد، و من با نهايت طيب خاطر اينها را ميدهم .
دو نفر ماءمور بجاهاى ديگر نيز سر زده ، و در آخر امر بسوى ثعلبه برگشتند، ثعلبه نوشته رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را گرفته و خواند، و باز همان سخن خود را تكرار كرد كه : نيست اين حكم مگر جزيه يا نظير جزيه ، و سپس گفت : شما بسوى مدينه بر گرديد تا من در اين باره خوب تاءمل كنم .
ماءمورين بمدينه برگشتند: و چون رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آنها را ديد، پيش از اينكه آنها اظهارى كنند فرمود: واى بر ثعلبه ، سپس آنمرديرا كه از بنى سليم بود دعا كرد، و چون ماءمورين جريان مسافرت خود و كيفيت ملاقات خود با ثعلبه را شرح دادند: اين آيه شريفه نازل شد و منهم من عاهد الله لئن آتانا الله من فضله لنصدقن و لنكونن من الصالحين فلما آتيهم من فضله بخلوا و تولوا و هم معرضون فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم يلقونه بما اخلفوا الله ما وعدوه و بما كانوا يكذبون توبه 79 برخى از اين مردم عهد ميكنند با خداوند كه اگر آنانرا بفضل خود مال و ثروتى بدهد انفاق كرده و صدقات و حقوق لازمه را بدهند، و چون خداوند متعال بآنان فضل و احسان فرمود: بخل ورزيده و از خدا اعراض ميكنند، و اين كردار ناپسند آنانرا بنفاق سوق داده و ايمان خالص و حقيقى را از قلوب آنان سلب و زائل ميكند.
در اينهنگام يكى از نزديكان ثعلبه حاضر بود، بنزد ثعلبه رفته و جريان مذاكرات مجلس را باو گوشزد كرد.
ثعلبه بخدمت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده ، و تقاضا كرد كه صدقات و زكوة اموال او را بپذيرد.
رسول اكرم فرمود: پروردگار متعال مرا منع و نهى كرده است كه از تو زكوة و صدقه قبول كنم .
ثعلبه از محضر آنحضرت بيرون آمده ، و خاك بر سر خود ميريخت رسول اكرم فرمود: روى اين جهت بود كه من نميخواستم ثعلبه ثروتمند و مالدار باشد، و ميگفتم : انجام دادن وظائف ثروت سخت است .
ثعلبه بمحل خود مراجعت نمود، و رسول اكرم از دنيا رحلت فرمود.
و پس از رحلت آنحضرت ، ثعلبه پيش ابوبكر و سپس پيش عمر و بعد نزد عثمان آمده ، و حاضر شد كه زكوة اموال خود را بدهد. ولى هر يك از آنان روى فرمايش رسول اكرم و بعلت نپذيرفتن آنحضرت اظهار كردند كه : ما نميتوانيم برخلاف عمل پيغمبر خدا كارى كنيم .(85)
نتيجه :
(ان الانسان ليطغى ان رآه استغنى ) آدمى چون خود را بى نياز و مستغنى ديد شروع ميكند بطغيان كردن .
انسان بايد خوب به قصور و احتياج و فقر خود متوجه شده ، و بفهمد كه سر تا پاى او نقص و فقر است ، و صورت و باطن او همه قصور و احتياج است ، او از خود چيزى نداشته و چيزيرا مالك نيست ، او از خود اراده نافذ و تصميم مستقل و تمامى ندارد، او از جريان آينده امور خود آگاه نيست ، او در كليات و اصول امور خود در ابتداء و انتهاى هستى خود اختيارى ندارد، او عاجز و جاهل و ذليل و محتاج است .
و يكى از علائم نهايت جهالت و نادانى انسان اينستكه : چون بظاهر مال و ثروتى در اختيار خود ديد، خود را بى نياز و مستغنى تصور كرده ، و چنان غرق غفلت و غرور ميشود كه : گوئى براى هميشه همين حال براى او باقى خواهد بود، و بكلى كسالت و مرض و گرفتارى و پريشانى و بيچارگى و مرگ و مصيبت و عذاب و قيامت و جزاء و وعده هاى الهى را فراموش ‍ كرده ، و از پروردگار تواناى محيط و عالم غفلت و انحراف ميورزد.