رضا فرزند صالح

لطف اللّه مهدوى

- ۱ -


مقدمه

هدف انبيا تبلور حقيقت عقلانى انسان هاست و گنجينه هاى خرد آدمى فقط درپرتو تربيت اولياى الهى آشكار مى شود.
در نظام الهى همه چيز درخدمت اين هدف مقدس است حتى ساده ترين امور زندگى .
اگـر تـوانمندى هاى انسان در جهت اين هدف قرار گيرد بدون شك خدمت صادقانه به انسانيت شده و در غير اين صورت , مشكلى بر مشكلات بشر افزوده و راه پرپيچ وخم هدايت بشرى , آشفته تر مى گردد.
قدرت آفرينش صحنه هاى تخيلى , هنر, شعر و...
اگر در اين جهت قرار گيردارزشمند و ارزش آفرين خواهدشد.
هـدف از نـگـارش ايـن كـتـاب , اين است كه روح هدايت هاى دينى را درقالب صحنه هاى تخيلى بـرگرفته از واقعيت , ارائه نموده و به تبيين ارزش هاى دينى و انقلابى بپردازد و براى نسل آينده انقلاب , از روزهاى حادثه و خون وفداكارى و ايثار سخن گويد.
شـايسته است از اقدام و ابتكار دانش آموز ساعى , على مهدوى كه باهمت خود مشوق ما بوده است , تشكر كنيم .

آرزو

در دورانـى كـه آفـتـاب انقلاب در پس پرده هاى ظلمت بود ومزدوران آمريكا به سركردگى شاه خائن هنوز به مردم مظلوم ماستم مى كردند, در يكى از روستاهاى جنوب تهران خانواده اى متدين زندگى مى كردند, يك زندگى راحت و به دور از تجمل واسراف .
سرپرست خانه راننده اى دلسوز و مهربان بود.
اين راننده على نام داشت .
همسر على آقا, زينب خانم زنى وظيفه شناس بود كه كارهاى خانه را بر عهده داشت .
حدود پانزده سال از عمر اين كانون گرم اسـلامى مى گذشت .
تنها آرزوى اين خانواده , وجودكودكى بود تا با لبخند و جنب و جوش خود, سكوت دلگير اين خانه را بشكند و به زندگى آنها طراوت بخشد.
كم كم يك نواختى زندگى و غم نداشتن فرزند, سايه نااميدى رابر اين خانه مسلط مى كرد.
چهره كـودكـان و فـريـاد خـنـده و شـادى آنـهـا,هـر كـدام بـه شـكـلـى , آتـش حسرت درونى آنان را شعله ورمى ساخت .
هـميشه زمزمه آنها اين بود: خدايا! بچه چگونه نعمتى است كه اين قدر در سرنوشت انسان ها تاءثير دارد.
آنها كه دارند, قدرش رانمى دانند و آنها كه ندارند اين قدر حسرت به دل دارند.
از همه اينها كه بگذريم زخم زبان افراد نادانى بود كه اين خانواده هم از آن در امان نبود.
اگر لطف خدا و آگاهى اين خانواده نبود, بدون شك تاكنون اين كانون محبت از هم فروپاشيده بود.
خصوصا وجـود پـر بـركـت امـام جماعت مسجد كه هميشه باراهنمايى هاى خودش به على آقا و همسرش دلگرمى مى داد و خلاكمبود بچه را با مشغول كردن آنها به كارهاى خير پر مى كرد.
بـا ايـن هـمـه آنـهـا از آرزوى خـود دسـت بـر نمى داشتند.
به همين دليل براى معالجه به هر جا سـرمـى زدنـد و هـرچـه مى توانستندتلاش مى كردند.
اما هميشه نظر پزشكان همه درهاى اميد را به روى آنها مى بست .

اميدوارى

آن روز عـصـر, عـلـى آقـا با تمامى غمى كه در دل داشت ,وضوگرفت و راهى مسجد شد.
تا اذان مغرب و اقامه نماز جماعت مشغول قرائت قرآن گرديد.
بعد از مدتى صداى دلنشين اذان بلندشد و نماز جماعت برقرار گرديد.
پس از نماز مغرب و عشا,حاج آقا مثل هميشه چند لحظه اى در مسجد نـشـست و با نمازگزاران صحبت كرد.
على آقا كه حوصله هيچ چيز را نداشت بلند شد تامسجد را ترك كند.
ناگهان حاج آقا گفت : - على آقا, بى زحمت تشريف داشته باشيد, با شماكارخصوصى دارم .
- چشم حاج آقا.
بعد از رفتن نمازگزاران , حاج آقا از جا برخاست و جلو آمد ودر كنار على آقا نشست , سپس گفت : - على آقا خيلى گرفته اى ؟! - حـاج آقـا, بـا ايـن جـوابى كه دكترها به ما داده اند, من و زينب ديگر نا اميد شده ايم و مى ترسيم آرزوى داشتن بچه را به گورببريم .
- مگر دكترها چه گفته اند؟ - آنها بعد از اين همه دوا و دكتر و آزمايش , بالاخره از معالجه ما نااميد شدند و جواب رد به ما دادند.
- دكـتـرهـا بگويند, مگر آنها خدا هستند.
آنها با تجربه واطلاعاتى كه دارند نظرى مى دهند, ولى مـعـلوم نيست كه نظر آنهاحتمى باشد.
چنانكه اتفاق افتاده كه بعضى از نظريات آنها اشتباه ازآب درآمده , شما هيچ وقت نبايد نا اميد بشويد, اگر خداوندصلاح بداند خواسته شما را هم برآورده مى كـنـد.
شـايـد تاحالابه مصلحت شما نبوده كه بچه دار بشويد.
ان شاءاللّه از اين به بعد,هم صلاحيت بچه داشتن به شما بدهد و هم بچه را.
راستى على آقا,شما تا به حال چند بار قرآن را ختم كرده اى ؟ - حدود پنج بار.
- تا به حال داستان حضرت موسى و خضر را خوانده ياشنيده اى ؟ - نه حاج آقا.
- شـمـا كـه تـا حـالا پـنج بار قرآن را خوانده اى خوب بود حداقل يك بار هم فقط فارسى آن را مى خواندى , زيرا ثواب فهميدن قرآن اگر بيشتر از خواندن آن نباشد حتما كمتر نخواهد بود.
- چشم حاج آقا, من تا به حال اصلا به اين مساءله فكرنكرده بودم .
- مقصود من داستان موسى و خضر بود.
اين داستان كه درسوره كهف آمده چنين است :

داستان موسى و خضر

حضرت موسى از خداوند خواست كسى را براى آموزش وتعليم او معرفى كند.
زمينه هاى كار آماده مـى شود وحضرت موسى به حضرت خضر برخورد مى كند, و مى فهمد كه او, همان كسى است كه بـايـد از او عـلـم بـيـاموزد.
لذا به او گفت : اگر من به توخدمت كنم آيا مرا از علوم الهى آموزش مى دهى ؟ حـضـرت خضر گفت : تو طاقت ندارى كه با من باشى , زيرا به واقعيت كارهايى كه مى كنم آگاه نيستى .
- ان شاءاللّه صبر مى كنم و باتو مخالفت نمى كنم .
- اگر تابع من شدى نبايد از چيزى سؤال كنى تا اين كه خودم درمورد آن با تو صحبت كنم .
حضرت موسى قبول كرد و به راه افتادند.
رفتند و رفتند تا به يك كشتى رسيدند و سوار آن كشتى شدند.
وقتى كه سوار كشتى شدند حضرت خضر كشتى را سوراخ كرد, حضرت موسى كه ازاين كار حضرت خضر شگفت زده شده بود, گفت : چرا كشتى راخراب مى كنى ؟ آيا مى خواهى مردم را به كشتن بدهى ؟ اين چه كارى است كه انجام مى دهى ؟ حضرت خضر گفت : من نگفتم كه تو طاقت ندارى كارهاى مراتحمل كنى ! - اين بار مرا ببخش .
من قولم را فراموش كرده بودم .
حضرت خضر عذر او را پذيرفت و هر دو به سفر ادامه دادند.
پس از چندى به جايى رسيدند و پسرى زيبا را ديدند.
حضرت خضر آن پسر را كشت .
حضرت موسى كه از كار حضرت خضر شگفت زده شده بود, گفت : چرا بدون هيچ جرمى اين نوجوان را كشتى ؟ اين چه عملى است كه انجام دادى ؟! حضرت خضر گفت : نگفتم كه تو طاقت ندارى اعمال مراتحمل كنى ! - ايـن بـار نـيز فراموش كردم , اگر يك بار ديگر مرتكب چنين اشتباهى شدم ديگر مرا همراه خود مبر.
حـضرت خضر عذر او را پذيرفت و دوباره به راه افتادند.
رفتندو رفتند تا به يك روستا رسيدند.
در هـر خـانـه اى را زدنـد كـسى به آنهاچيزى نداد.
ناچار گرسنه و تشنه بازگشتند, در كنار روستا ديوارى ديدند كه فرسوده شده و در حال فرو ريختن بود, حضرت خضرمشغول تعمير ديوار شد.
حضرت موسى اين بار نيز تحمل نكرد و گفت : حداقل براى تعمير ديوار پولى يا نانى مى گرفتى .... حضرت خضر گفت : ديگر مهلتت تمام شد و معلوم شد كه تحمل اعمال مرا ندارى .
حالا بيا تا علت ايـن سـه كـار خـود را بـرايـت بـگـويم , كشتى را سوراخ كردم , زيرا آن كشتى براى محرومان بود وبه وسيله آن كار مى كردند و روزى به دست مى آوردند.
از طرفى پادشاه ستمگرى همه كشتى هاى سالم را غاصبانه مى گرفت .
من كشتى را خراب كردم تا از گرفتن كشتى آنها صرف نظر كند.
امـا آن نـوجـوان داراى پـدر و مـادر مـؤمـنى بود و وجود اين نوجوان باعث مى شد كه آنها دين و ايمانشان را از دست داده و كافربشوند.
من آن نوجوان را كشتم تا پدر و مادرش جهنمى نشوند.
و امـا آن ديوار متعلق به دو يتيمى بود كه پدرشان فرد صالحى بود و گنجى را زير آن ديوار پنهان كرده بود, تا وقتى بزرگ شدند ازآن گنج استفاده كنند.
من آن ديوار را تعمير كردم , تا ديوار قبل ازبـزرگ شـدن آن دو يتيم فرو نريزد و آن گنج را ديگران نبرند.
اين رابدان , من هيچ كدام از اين كارها را از طرف خود انجام نداده ام وهمه آنها دستور خداوند بود.
سپس از او خداحافظى كرد و از هم جدا شدند.
حـاج آقا, دست روى شانه على گذاشت و افزود: از اين داستان پندها و عبرت هاى زيادى مى توان گـرفـت .
آنچه مورد نظر من است اين است كه كارهاى ظاهرى دنيا حكمتى دارد و ما حكمت آن رانـمـى دانيم .
به همين دليل نبايد براى بود يا نبود چيزى اصرار كنيم .
راستى على آقا اگر شما به جـاى پـدر و مـادر آن جوان بودى چه مى كردى ؟ اگر خداوند به شما فرزندى بدهد و در نوجوانى آن رااز شما بگيرد و شما علت آن را ندانيد چه خواهيد كرد؟ مطمئنا پدرو مادر آن جوان با از دست دادن فـرزندشان بسيار غمگين شدند وچه بسا از اين واقعه بى صبرى ها و ...
كرده باشند, ولى علت واقـعـى مرگ فرزندشان را نمى دانستند, چون از عالم غيب خبرى نداشتند.
پس بهتر است به جاى ايـن نـاراحـتـى ها دعا كنى و صدقه بدهى و به خدا اميد داشته باشى .
چطور است دست همسرت رابگيرى و يك سفر پابوس امام رضا(ع ) برويد.
ان شاءاللّه حضرت شفاعت بكند و خداوند خواسته شما را بـر آورده نـمـايـد.
فقط يادت باشد كه اگر نذر كردى از خداوند فرزند صالح بخواهى .
فرزندى كـه بـاعـث افـتـخار تو در اين دنيا و مخصوصا در آخرت باشد.
شما بروخانه و اين قدر غصه نخور.
من هم مى خواهم بروم خانه آقا تقى ,گويا گرفتارى دارد و چند شبى است كه به مسجد نمى آيد.
- حـاج آقـا اگر اشكالى ندارد من هم با شما بيايم , هم با ماشين شما را مى رسانم و هم سرى به آقا تقى مى زنم .
- بد نيست و من خيلى دوست دارم شما هم بياييد.

عيادت از دوست

آقا تقى , پيرمرد فقيرى بود كه فرزند ده ساله اش ناراحتى معده داشت .
علت بيمارى اش سوء تغذيه بـود.
او تمام زندگى اش راصرف درمان اين بچه كرده , ولى به نتيجه اى نرسيده بود.
در اين اواخر هم بيمارى فرزندش شدت گرفته بود.
صداى در بلند شد و آقا تقى با صداى بلند و لرزانش گفت :آمدم , آمدم .
هـمين كه در را باز كرد, حاج آقا و على آقا را ديد.
خيلى خوشحال شد.
سلام و احوالپرسى كرد و از آنها دعوت كرد تا داخل خانه بروند.
بعد از اين كه نشستند و احوالپرسى تمام شد, حاج آقارو كرد به آقا تقى و گفت : آقاتقى , خدا بد نده ! شنيده ام , ناراحتى بچه شديد شده , چند شب هم هست كه به مسجد نمى آيى .
- حاج آقا گرفتاريم زياد شده .
امشب قصد داشتم خدمت برسم .
با شما هم عرضى داشتم , ولى سر اذان باز هم بچه شروع كرد به ناراحتى كردن و فرياد كشيدن .
چند تا مسكن به او دادم ومقدارى هم با او صحبت كردم تا آرام گرفت .
- آقاتقى , بالاخره نتيجه اين دوا و دكترها چى شد؟ - آقـا شـفـا دسـت خداست .
اين دكترها هم هر روز يك حرفى مى زنند.
حالا مى گويند: بايد عمل جـراحـى بـشـود.
مـن حـرفـى ندارم اما اوضاع مالى ام مناسب نيست , به همين دليل مى خواستم امشب خدمت برسم .
- چقدر خرج بر مى دارد؟ - حدود بيست هزار تومان .
- اصـلا نـگـران نباش , خدا سبب سازه .
شما فردا شب براى نمازبه مسجد بيا, تا ببينم چه مى شود كرد.
ان شاءاللّه خداوندشفامى دهد.
- خدا خيرتان بدهد.
حاج آقا, رفتار شما, ما را به ياد امامان مى اندازد.
- اين حرف ها كدام است آقاتقى .
ما اگر يك عمر نيكى كنيم نمى توانيم رنگ و بوى شيعيان آنان را داشته باشيم , چه برسد كه مثل آنها باشيم .
آقاتقى , كه انگار بار بزرگى از دوشش برداشته باشند مقدارى رنگ و رويش عوض شد.
بلند شد و بيرون رفت , پس از لحظه اى با يك سينى چاى وارد شد و آن را پيش حاج آقا و على آقاگذاشت .
على آقا بعد از برداشتن چاى و تشكر گفت :حالا پسرت كجاست ؟ - خواب است .
- ان شاءاللّه كه خداوند حاجت همه را برآورده كند.
همه با هم گفتند: ان شاءاللّه .
بعد از چند لحظه , حاج آقا و على آقا بلند شدند و براى خداحافظى آماده شدند.
آقا تقى هم آنها را تا دم در همراهى كرد وبعد از تشكر و قدردانى از عيادت آنان ,با آنها خداحافظى نمود.

همدردى

على آقا رو به حاج آقا كرد و گفت : حاج آقا بنابر فرمايش شما قصد داشتم به زيارت امام رضابروم , ولى حالا نظرم عوض شد و دوست دارم پـولـى را كـه پس اندازكرده ام به شما بدهم و شما به هر طريقى كه صلاح مى دانيد به آقاتقى بدهيد.
ان شاءاللّه يك سببى هم پيدا مى شود كه به زيارت امام رضا(ع ) برويم .
حاج آقا كه اشك شوق در چشمانش حلقه زده بود گفت : خداوندان شاءاللّه از تو قبول كند.
تو با اين كار, قلب حضرت را شاد كردى .
ان شاءاللّه آن حضرت شفاعت بكند و به زودى دلشاد بشوى .
- اگر زحمت نيست همين الان به خانه ما برويم و پول راتقديم شما كنم .
- نه اصلا زحمت نيست , بلكه رحمت هم هست .

نذر و نياز

هنوز يك هفته از اين ماجرا نگذشته بود كه يك روز برادرعلى آقا به منزل آنها آمد و گفت كه قصد رفتن به مشهد را دارند.
و ازآن جا كه فقط دو نفر بودند و ماشين آنها هم جاى كافى داشت , ازعلى آقـا و هـمسرش دعوت كرد تا در اين سفر همراه آنها باشند.
آنها هم كه از خدا مى خواستند, دعوت برادر را پذيرفته و جهت رفتن به زيارت حضرت رضا(ع ) مهيا شدند.
مـقـدمات سفر آماده شد و آنها به قصد پابوسى حضرت رضا(ع )عازم مشهد شدند.
وقتى به مشهد رسيدند, على آقا براى زيارت امام لحظه شمارى مى كرد.
مثل اين كه اين زيارت با زيارت هاى سابق خـيلى فرق داشت .
على آقا اين بار آمده بود درخانه اميدش رابزند, به اميد آن كه حاجتش برآورده گـردد.
لـذا بـعـد از انـجـام مـقـدمـات زيارت , در حالى كه سر از پا نمى شناخت به طرف صحن مـطـهـربه راه افتاد.
وقتى داخل صحن شد, شوق زيارت تمام وجودش رافرا گرفته بود.
قلبش به سرعت مى تپيد.
چشمش كه به ضريح افتاد,ايستاد و بى اختيار شروع به گريه كرد.
وقتى توانست خـودش راكنترل كند, با همان دل شكسته مشغول اعمال زيارت شد.
بعدازآن ,از ته قلب و با تمام وجـود در مـقابل مولا ايستاد, عرض كرد: يا على بن موسى الرضا! شفاعت كن كه خدا به من فرزند بـدهـد, من هم عهد مى بندم هر سال گوسفندى قربانى كنم و گوشت آن را فقط به فقرا بدهم .
يا على بن موسى الرضا! من به اميد گرفتن فرزندى صالح به پابوس شما آمده ام , تو را به حق مادرت زهرا نااميدم نكن .... سه ماه بعد, يك روز على آقا خسته و كوفته براى خوردن ناهاربه خانه آمد.
وقتى كه در را باز كرد, زينب خانم به او سلام كردوگفت : مژده بده على آقا! - چيه , مگه چه خبره ؟ - خيلى خبرها! - مثلا؟! - على آقا هم بابا ميشه , بابا! - راست ميگى زينب ؟! - البته كه راست ميگم .
- كى ان شاءاللّه ؟ - ان شاءاللّه هفت ماه ديگر.
- خـدايـا! صد هزار مرتبه شكرت .
زينب , ان شاءاللّه وقتى به دنياآمد, پابوس امام رضا مى رويم .
اگر بچه مان پسر بود اسمش را رضاو اگر هم دختر بود اسمش را زهرا مى گذاريم .
نظر تو چيه زينب ؟ - معلومه نظر من , نظر على آقاست .
انـگار دنيا داشت به على آقا مى خنديد.
مثل اين كه تمام غصه هاو ناراحتى ها براى هميشه از دل او سـفر كرده و رفته بود.
على آقا وزينب خانم خيلى خوشحال بودند.
دوستان و آشنايان آنهاخصوصا روحـانـى مـحـل از شـادى آنها خوشحالى مى كردند.
هفت ماه گذشت , اما چطور؟! فقط على آقا مـى داند و زينب خانم .
روزى نبود كه اسم زهرا يا رضا در آن خانه پر محبت برده نشود.
بالاخره در يكى از روزهاى بهار سال 1343 صداى گريه كودكى سكوت دلگير خانه على آقا را شكست .
خاله گفت : على آقا, مژده بده ! - چشم خاله جان , به روى چشم , حالا بگو ببينم بچه سالم هست ؟ - شكر خدا, سالم سالم .
- خـدايـا! صـد هـزار بار شكرت .
اى خداى عزيز! كمك كن كه فرزندى صالح باشد.
حالا بگو ببينم دختر است يا پسر؟ - پسر, على آقا,پسر.
- رضا, رضاى من , خدايا شكرت ! خدايا شكرت ! يا امام رضامن قربان شفاعت شما بشوم .
ان شاءاللّه به زودى به پابوس شمامى آييم .
بعد رو به خاله اش كرد و گفت : خاله جان كى بچه را به من مى دهيد تا اذان و اقامه را برايش بگم .
- به همين زودى , عجله نكن على آقا.
- فقط زود باشيد كه من ديگر طاقت ندارم .
سپس على آقا رو كرد به نوه خاله اش و گفت : جواد جان ,بروپيش اصغر آقا قصاب و بگو گوسفند را قـربـانى كند و گوشت آن را همان طورى كه حاج آقا گفته بود بسته بندى بكند و بعد همه را به حاج آقا بدهد.
برو بارك اللّه پسر.
اولـين قربانى و اولين زيارت انجام شد و عهد دوم و سوم و...
يكى بعد از ديگرى انجام مى شد.
رضا هم بزرگ و بزرگ تر مى شد,تا اين كه مثل بچه هاى ديگر وقت مدرسه رفتن رسيد.
پدر و مادررضا در راه تـربيت صحيح فرزندشان از هيچ كوششى دريغ ‌نمى كردند و براى اين كار با افراد متدين و باتجربه , مشورت لازم رامى نمودند.

درس خواندن براى رضاى خدا

رضـا كـه از مـحبت و تربيت كافى برخوردار بود, در اخلاق ورفتار نمونه شده بود.
او خيلى خوب درس مـى خـوانـد و هـمـيـشـه شـاگـرد اول مـدرسـه بود.
حالا رضا كلاس پنجم دبستان است ودرس هايش هم بسيار خوب است .
او هميشه نمره اش بيست بود وانتظارى جز اين نداشت .
وقتى كـه كـارنـامـه ثـلث دوم بچه ها رامى دادند, معلم اسم رضا را صدا زد.
رضا با خوشحالى جلو رفت وكـارنـامـه اش را گـرفـت .
همين كه به كارنامه اش نگاه كرد, چيزى ديدكه هرگز توقع نداشت .
چشم هايش سياهى رفت و روى زمين افتاد.
معلم كلاس بهت زده شد و در حالى كه دست پاچه شده بودزيربغل هاى رضا را گرفت .
همه بچه ها جـمـع شـدند و رضا رابلندكرده روى صندلى نشاندند.
يكى از بچه ها رفت و ليوانى آب آورد.
با هر زحـمـتـى بود رضا را سر حال آوردند.
رضا هنوزنمى توانست درست صحبت بكند كه بريده بريده گفت : چ چ چراري ري رياضى ش ش شانزده شدم !؟ معلم گفت : پسرم حتما اشتباه شده و نمره شاگرد ديگرى را به تو داده اند.
اين كه ناراحتى ندارد.
- آ آخر م م من درسم را خوب خوانده بودم ! - نـاراحـت نـبـاش .
اصلا ناراحت نباش .
همين حالا مى روم وبه ورقه امتحانى تو نگاه مى كنم .
شايد اشتباه شده باشد.
حتمااشتباه شده .
- آره آقا, من خيلى خوب درسم را خوانده بودم .
- خوب حالا ناراحتى نكن , تا من با خيال راحت بروم و ورق امتحانى تو را ببينم .
- بـاشـه آقا, من الان حالم خوبه , ديگر خيلى ناراحت نيستم .
شما كارنامه بچه هاى ديگر را بدهيد, بعد برويد ورقه مرا ببينيد.
ازاين كه كلاس را به هم زدم معذرت مى خواهم دست خودم نبود.
مـعـلـم خـيلى سريع كارنامه بچه ها را داد و به دفتر رفت .
اوباعجله برگه هاى امتحانى بچه ها را گـشـت و بالاخره برگه امتحانى رضا را پيدا كرد.
وقتى دقت كرد, فهميد كه اشتباهى رخ نداده ونمره رياضى رضا شانزده است .
در تصحيح ورقه دقت كرد.
رضا,راه حل دو مساءله را درست رفته بـود, ولـى اعـداد را اشتباه گرفته بود,به همين دليل نمره آن دو مساءله را نياورده بود.
در نمره اشـتباهى رخ ‌نداده بود.
معلم نمى دانست چه بكند و چگونه مساءله را با رضادر ميان بگذارد.
برگه امتحانى را با خود برداشت و پيش مديردبستان آمد.
ماجرا را براى او شرح داد.
مدير دبستان راضى بـود كـه بـه رضـا بيست بدهد, چون اخلاق و رفتار او خوب و سابقه تحصيلى اش درخشان بود.
اما تصميم گرفت تا در مورد اين مساءله با پدر رضا مشورت كند و او را در جريان قضيه قرار بدهد.
بنا شد تاقطعى شدن مساءله به رضا بگويند كه در تصحيح ورقه بايد تجديدنظر شود.
معلم به كلاس آمد و گفت : با نگاهى كه به ورقه رضا كردم ,راه حل رضا درست بوده وبايد در نمره آن تـجـديد نظر بشود.
سپس رو به رضا كرد و گفت : شما هم مطمئن باش كه مساءله اى نيست و مـامـى خـواهيم در مورد برخورد شما با اين مساءله با پدرت مشورت كنيم .
خوب است به او بگويى فردا يا پس فردا به مدرسه بيايد.
- چشم آقا.
روز بـعـد عـلـى آقـا بـه مـدرسـه آمـد.
مـعلم رضا او را پيش مديرمدرسه برد.
آنها با هم صحبت كـردنـد,معلم رضا شرح ماجرا و علت كمى نمره و تصميمى را كه با مدير مدرسه گرفته اند, براى على آقاتوضيح داد.
على آقا:شما چگونه مى خواهيد چهار نمره به او اضافه كنيد؟ معلم : دو نمره براى راه حل مساءله و دو نمره هم براى حسن سابقه درسى .
- من موافق نيستم .
- آن وقت ممكن است پسر شما از نظر روحى ضربه بخورد.
- حل اين مساءله با من .
- باشد, ما حرفى نداريم .
ما چگونه پسر شما را از نمره اصلى اش مطلع كنيم ؟ - آن هم به عهده من .
- ما شعور و انصاف شما را تحسين مى كنيم .
على آقا خداحافظى كرد و به خانه رفت .
بـعـد از ظـهـر آن روز در حالى كه لباس هايش را پوشيده بود رو به پسرش كرد وگفت :پسرم ,من مى خواهم مقدارى پياده روى كنم آياحاضرى با من بيايى ؟ - البته پدر جان , اگر صبر كنى همين حالا آماده مى شوم .
- پس من منتظرم .
پـس از چـند دقيقه , رضا آماده شد و بعد از بستن بند كفش هايش به همراه پدر از در حياط بيرون رفت .
ضمن راه رفتن , على آقا ماجراى ديروز رضا را پيش كشيد و درمورد آن صحبت هاى زيادى كرد و سـفـارش كـرد كـه از اين به بعدخودش را كنترل كند تا باعث ناراحتى ديگران نشود.
همين طور كه راه مى رفتند به يك تابلوى پمپ بنزين رسيدند, على آقا پرسيد: - پسرم , بگو ببينم اين تابلو چه چيزى را نشان مى دهد؟ - اين تابلو, علامت اين است كه در اين جا پمپ بنزين وجوددارد.
- حالا اگر اين علامت نباشد چه مى شود؟ - ممكن است بعضى ها از وجود پمپ بنزين مطلع نشوند.
- مگر پمپ بنزين به اين بزرگى را نمى بينند؟ - بله , البته كه مى بينند.
- پس اين علامت براى چيست ؟ - براى اين كه قبل از رسيدن به پمپ بنزين بفهمند, در اين نزديكى ها پمپ بنزين وجود دارد.
- آفـريـن پـسـرم , پس اگر كسى اين تابلو را نديد, بالاخره وقتى نزديك آمد, خواهد فهميد اين جا پـمـپ بـنـزيـن وجـود دارد.
حـالا بـگـوبـبـينم اگر چند علامت بزرگ و قشنگ باشد ولى پمپ بنزين نباشد,اين علامت ها ارزشى دارند؟ - نه .
- پـس ارزش اين علامت ها به وجود پمپ بنزين است .
يعنى اگر پمپ بنزين نباشد اين علامت ها با آهـن پـاره فرقى ندارند وبرعكس اگر پمپ بنزين باشد ولى علامت نباشد, هر چند ممكن است از دور كسى به وجود آن پى نبرد ولى از نزديك به وجود آن پى خواهد برد.
- بله همين طور است .
- حالا مى خواهم بپرسم , نمره بيست براى دانش آموز يعنى چه ؟ - يعنى اين كه دانش آموز درس خود را خوب خوانده است .
- حـالا اگـر دانش آموزى وظيفه خود را خوب انجام داده باشدو بداند كه خداوند و پدر و مادر و معلم از كارش راضى هستند,نمره اش چند خواهد شد؟ - معلوم است بيست .
- پس بيست , علامت خوب درس خواندن است ؟ - بله .
- حـالا اگـر كسى خوب درس خوانده بود و به عللى اين علامت را نداشت ,به معناى اين است كه درس نخوانده ؟ - هرگز.
- پس بيست به دليل بيست بودنش ارزشى ندارد, به اين دليل ارزش دارد كه به ديگران مى فهماند اين شاگرد, وظيفه خود راانجام داده است .
- بله .
- حـالا اگـر ديگران بدانند و يقين داشته باشند كه كسى وظيفه خود را انجام داده , ولى او بيست نگرفته باشد به معناى اين است كه او درس نخوانده ؟ - هرگز.
- فرزندم من مى خواهم مطلبى را برايت بگويم كه شايد تاحدودى خودت پى برده باشى .
على آقا حقيقت ماجرا را به فرزندش گفت و او را نسبت به برخوردش در كلاس متوجه نمود و به رضـا گـفـت كـه بـا معلمشان مساءله را در ميان بگذارد و درخواست كند كه همان نمره شانزده رابراى او ثبت كند.

حضور در صحنه هاى انقلاب

از اخـلاق پـسـنـديده على آقا اين بود كه هميشه با قناعت زندگى مى كرد و خانواده خود را وادار مـى نـمـود در مـخـارج زنـدگـى قـنـاعـت كـنـنـد.
در عـوض لازم نبود براى تاءمين زندگى خـصوصاخرج هاى اضافى , بيش از حد كار كند و از خودسازى و رشدفكرى خانواده غافل بماند.
او اوقـات فـراغت خود را با مطالعه وشركت در مجالس دينى و علمى مى گذراند.
لذا مطالعه قرآن وكـتـاب هـاى ديـگـر و گوش دادن به سخنرانى هاى دينى و اجتماعى باعث شده بود كه از لحاظ فـكـرى داراى بـيـنـش صـحيح باشد.
به همين دليل در سال هاى 56 و 57 تحولات محسوسى در زندگى او پيدا شده بود و زياد به مسافرت مى رفت .
يك روز رضا رو به پدرش كرد و گفت : - پدر اين روزها ما كمتر شما را مى بينيم .
نكند براى درآمدبيشتر, شب ها نيز كار مى كنيد؟ - نه فرزندم , اين روزها بذرى كه قرن ها پيش در دل اسلام كاشته شده بود, بارور شده و مى خواهد برويد.
- يعنى چه ؟من كه منظور شما را نفهميدم .
- فـرزنـدم , خـداوند پيامبر خود را براى اين فرستاد كه انسان هااز بندگى شرك و كفر نجات پيدا كـنند و در سايه حكومت خدا وبرقرارى عدالت اجتماعى زندگى كنند.
ولى متاءسفانه اين حركت ازهـمـان آغـاز منحرف شد و عده اى به خاطر مقام و...
تمام زحمات پيامبر را بر باد دادند و حركت پـاك اسـلامـى را خـدشـه دار نـمـودنـد.
اين بود كه حكومت اسلامى بعد از آن به جز يك آرزو در دل انسان هاى پاك وجود ديگرى نداشته .
- مگر امام على (ع ) حكومت تشكيل نداد؟ - آرى پـسـرم آن هـم چـه حكومتى ؟حكومتى كه وارث 25 سال خرابى ديگران بود.
حكومت وقتى بـه دسـت صـاحـب واقـعـى آن افـتـادكـه 25 سال انحراف , گمراهى هاى زياد به بار آورده بود و انـسـان هـاى بـسـيارى را دگرگون كرده بود.
به همين دليل بود كه نقص هاى بى شمار و اخلاق دگـرگـون شـده انـسان ها دست به دست هم دادند وسد راه يگانه مردى شدند كه جز به خدا و اجـراى عـدل , بـه چيزى فكر نمى كرد.
اين چنين بود كه عدم آگاهى و حمايت مسلمانان ازحق و هـمـچـنـيـن رفاه طلبى و دنياخواهى بعضى , باعث شد كه حكومت حق تضعيف گردد و كم كم عناصر فاسد و فرصت طلبى مثل معاويه و فرزندان او...
زمام حكومت را به دست گيرند.
- حالا چه خبر شده كه شما اين قدر مسافرت مى كنيد؟ - بـعـد از آن هـمه بى عدالتى و ستمى كه مسلمانان تحمل كرده اند, حالا آيت اللّه خمينى , مرجع بـزرگ شـيـعه كه اساس حركت خودش را قيام براى خدا قرار داده ,علم مخالفت باستمگرى هاى شـاه بـلند كرده , زيرا شاه به نصيحت هاى اوگوش نداده و همچنان غلام حلقه به گوش آمريكا و شوروى باقى مانده است .
او به مردم ستم مى كند.
آقا به مردم دستور داده اندعليه شاه قيام كنند, به هـمين دليل در حوزه هاى علميه , دانشگاه ها,بازار و...
تظاهرات و راهپيمايى آغاز شده و دارد اوج مى گيرد.
من نيز سعى مى كنم بنابر وظيفه اى كه دارم خود را به آن محل ها برسانم و دين خود را ادا نمايم .
- بابا مى شود مرا هم با خود ببرى ؟ - به موقعش تو را هم با خودم مى برم ,حالا زود است .

پدر در چنگال ساواك

از ايـن ماجرا چند وقتى گذشته بود كه يك روز صبح زود, قبل از اذان صبح , مادر رضا به سراغ او رفت و گفت : رضا, رضا, پاشو پسرم .
- چشم مادر, هنوز كه اذان نگفته اند.
- مادر جون پاشو كه كار مهمى دارم .
زود باش معطل نكن .
رضا نگران از خواب بلند شد و گفت : چيه , چى شده مادر.
- پـسـرم , بـابات ديروز به قم رفت و به من سفارش كرد كه اگر تااذان صبح نيامدم , وسايل مرا از خانه بيرون ببريد.
گفت كه ببريم خانه خاله زهرا.
- چرا, مگر اتفاقى افتاده ؟ - پـسـرم ديروز بنا بود در قم تظاهرات بشود و چون احتمال داشت ماءموران شاه پدرت را دستگير كـنند, به من سفارش كرد كه وسايل او را از خانه بيرون ببريم تا مدركى به دست آنها نيفتد و كاراو مشكل نشود.
- چه چيزهايى را بايد ببريم ؟ - به غير از قرآن , همه كتاب ها و نوارها و كاغذها را.
چشم مادر.
سـپـس هـر دو بـلـنـد شـدند و كتاب هاى پدرش را كه از ده تا تجاوزنمى كرد و نوارها و صندوق كاغذهاى او را داخل گونى گذاشتند ورضا گونى را به وسيله فرغون به خانه خاله زهرا برد.
آن روز گـذشـت امـا اتـفاقى نيفتاد.
هنوز على آقا نيامده بود.
مثل اين كه توسط ماءموران ساواك دسـتگير شده بود.
روز بعد وقتى رضااز مدرسه آمد ديد در خانه شان باز است و وضع عادى ندارد.
خيلى سريع خود را به خانه رساند.
ديد خاله و بعضى از آشنايان آنها دورمادرش جمع شده اند.
مادر تا چشمش به رضا افتاد, در حالى كه گريه مى كرد گفت : رضا, پسرم ديدى چه خاكى بر سرمان شد؟ رضـا كـه بـهـت زده شـده بـود در حـالـى كه بغض گلويش را گرفته بود گفت : مگر چى شده مادر؟نكند بابا شهيد شده ؟ - نه پسرم , آن ظالم ها پدرت را دستگير كرده اند و امروز هم آمدند و خانه را گشتند.
- مگر چيزى هم پيدا كردند؟ - آره پسرم , آره .
بدبخت شديم .
- چى پيدا كردند؟ - پسرم آنها نوار سخنرانى آقا را از توى ضبط صوت پيداكردند.
- اى واى , چه اشتباه بزرگى .
حالا چى ميشه ؟ بايد چكاركنيم ؟ - هيچى پسرم ,اين نوار ممكن است باعث شود ديگر تا روزقيامت پدرت را نبينيم .
غير از صبر و دعا هم هيچ راه ديگرى نداريم .
خدا ان شاءاللّه ريشه ظلم را بكند.
بـعـد از ايـن واقـعـه , رضا و مادرش حدود سه ماه به هر درى زدند,نتوانستند اطلاعى از على آقا به دست آورند و بالاخره نا اميد شدندو از جستجو براى پيدا كردن او دست برداشتند.

پسر پرچمدار پدر

رضـا و مادرش براى اين كه از نظر زندگى در فشار قرار نگيرند,راننده اى را پيدا كردند و تاكسى پدرش را به او سپردند.
بنابود كه آن راننده هر چقدر كار مى كند نيمى از درآمد را بر دارد و بقيه را بـه آنـهـابـدهـد.
رضـا هم كه مشغول تحصيل بود به گونه اى برنامه ريزى كردكه درس خواندن ضربه اى به حضور او در انقلاب نزند و حداقل جاى خالى پدر خود را به عنوان يك فرد پركند.
رضـا هـر وقـت مـطلع مى شد كه بناست در شهر تظاهرات بشود,به هر نحو كه شده خودش را به آن جـا مـى رساند و به آنان ملحق مى شد.
روز شانزده شهريور براى كمك به دوستش احمد به خانه آنها رفته بود.
احمد از درس رياضى تجديد شده بود و رضابه او كمك مى كرد تا اين كه در امتحان تـجديدى موفق بشود.
وقتى مشغول درس دادن به احمد بود شنيد كه برادر بزرگ احمدبه پدرش مى گويد: بـابا, ديروز و امروز تهران خيلى شلوغ بود ولى اتفاق ناگوارى نيفتاد و ماءموران فقط به زدن گاز اشـك آور و...
اكـتفا كردند.
الحمدللّه كسى كشته نشد.
مردم قرار گذاشته اند كه فردا صبح ساعت هشت در ميدان ژاله (شهدا) جمع شوند و تظاهرات كنند.
رضـا بـا شـنـيدن حرف هاى برادر احمد, تصميم گرفت هر طورشده خودش را فردا به تظاهرات بـرسـانـد.
بـعـد از ايـن كه از احمدخداحافظى كرد, به او گفت : فردا نمى تواند به خانه آنها برود چون كار مهمى دارد.

رضا در جمعه سياه

رضـا روز هـفـده شـهريور, صبح زود از خواب بيدار شد.
بعد ازخواندن نماز, موضوع را به مادرش گفت و از او براى رفتن به ميدان شهدا اجازه گرفت .
مادرش گفت : پسرم ,تو خيلى كوچك هستى , به علاوه , پدرت هم دستگير شده و هيچ خبرى از او نداريم .
مى ترسم براى تو اتفاق ناگوارى بيفتد و من تنها و بى كس شوم .
- مادر, نگهدار خداست .
ما نبايد با دستگير شدن پدر صحنه راخالى كنيم .
تازه مگر جان ما از جان ديـگـران كـه شـهيد يا مجروح شده اند عزيزتر است .
يا اين كه آنهايى كه شهيد يا مجروح شده انديا آسـيـبـى ديـده اند, به راستى ضرر كرده اند؟ همه آنها پيش خداونداجر دارند و عزيز هستند.
نكند حرف هاى بابا يادت رفته ؟ زينب خانم كه در مقابل حرف هاى منطقى پسرش جوابى نداشت , گفت : حرف هاى بابا يادم نرفته , اما.... رضا: اما ندارد مادر.
اجازه بدهيد من بروم .
براى همه دعا كنيد.
من هم مثل همه .
رضـا بـالاخـره مادرش را قانع كرد و حدود ساعت هفت بود كه به طرف ميدان شهدا حركت كرد.
وقـتـى بـه مـيـدان شـوش رسيدمى خواست سوار ماشين بشود تا به ميدان شهدا برود.
هر كارى كرددلش راضى نشد بگويد ميدان ژاله .
ناگهان جلو رفت و بى اختيارگفت : تاكسى , ميدان شهدا! تاكسى نگه داشت و رضا سوار شد.
راننده تاكسى گفت : پسر, خيلى با حالى , صفاى كلامت .
رضـا: بـا ايـن حـال و صـفايى كه مردم ما براى انقلاب دارند,من خجالت كشيدم اسم طاغوتى آن ميدان را بياورم .
- خوب كارى كردى , من مخلص تو و هر چى آدم مثل توهستم .
تـاكـسـى رفـت و رفت تا به يك كيلومترى ميدان شهدا رسيد.
ديگر امكان جلو رفتن نبود.
تاكسى پـيـچـيد توى يكى از خيابان هاى فرعى و رضا از آن پياده شد.
او هرچه سعى كرد راننده تاكسى از اوپول نگرفت .
رضا به طرف ميدان به راه افتاد.
هنوز ساعت هشت نشده بود.
مردم كم كم داشتند جمع مى شدند.
خـواهـران بـا چـادرهـاى سياهى كه سپر عفت خودشان كرده بودند در جلو و مردان نيز پشت سر آنـهـااجتماع كرده بودند.
شعارها به طور پراكنده شروع شد.
هنوزجمعيت حركتى نكرده بود, زيرا نـظـامـيـان شاه مانع هرگونه حركتى شده بودند و به خيال خودشان با بلندگو به مردم دستور مى دادند كه متفرق شوند.
فـرمـانـده نظاميان دستور تيراندازى داد.
يكى از سربازان مؤمن سرپيچى كرد و به طرف فرمانده تـيـرانـدازى نـمـود.
يـك گـاردى جـنايتكار او را هدف گرفت و به شهادت رساند.
ناگهان در تمام جمعيت اين شعار پيچيد: براى حفظ قرآن , سرباز هم شهيد شد.
نـظـاميان , شليك گاز اشك آور را شروع كردند.
مردم باروشن كردن آتش مانع اثر گاز اشك آور شده بودند.
رضا درآن لحظه , نزديك ميدان شهدا و روبه روى ساختمان راهنمايى ورانندگى بود.
دوبـاره يك شعار, همه جمعيت را فرا گرفت .
همه باهم شعار مى دادند: شنبه صبح , هشت صبح , مـيـدان تـوپخانه .
دراين لحظه , صداى رگبار گلوله همه چيز را در هم پيچيد.
تظاهركنندگان بـراى مـوضع گرفتن و تصميم اساسى به كوچه هاى اطراف پناه آوردند.
رضا نيز كه مى خواست از اصـابـت تـيـرهـاى مزدوران در امان باشد به كوچه راهنمايى و رانندگى پناه آورد.
اوهرلحظه به خـيابان مى رفت و سنگى به طرف مزدوران پرتاب مى كرد و دوباره به كوچه مى آمد.
در اين لحظه چـنـد جـوان ,پـيكر پاك شهيدى را كه تير به سرش اصابت كرده بود, داخل كوچه آوردند.
آنها او را روى دسـت بـلـنـد كـردند و شعار مى دادند: اين سندجنايت پهلوى , مى كشم , مى كشم آن كه برادرم كشت .
رضا هم به آنها پيوست جمعيت هر لحظه زياد و زيادتر مى شد.
زنـان و مـردانـى كه از پنجره خانه يا پشت بام جنازه را مى ديدند,همه متاءثر مى شدند.
زنان گريه مى كردند و مردان نيز به تظاهرات مى پيوستند.
مـردم جـنازه را در مسجدى گذاشتند.
سپس سيل جمعيت خشمگين و توفنده به راه خود ادامه داد.
در نـهـايت جمعيت تظاهركننده از چهار راه كوكا كولا سر در آورد.
آن جا درگيرى به صورت جنگ و گريز شروع شد.
رضا هم كه قطره اى از اين سيل بنيان كن بود, به خيابان نيروى هوايى مى رفت و پس از مدتى براى اسـتـراحت به خانه هاى اطراف رو مى آورد.
مردم خوب و مسلمان هم , در خانه هاى خود رابه روى تظاهر كنندگان باز كرده بودند و به آنان پناه مى دادند و ازآنها پذيرايى مى كردند.
جوان ها, نرده هاى ايستگاه و هر چيزى كه بتواند مانع رفت وآمد ماشين ها بشود, با تكبير مى كندند و داخل خيابان مى ريختند.