رضا فرزند صالح

لطف اللّه مهدوى

- ۳ -


مـن قـضـيـه را بـه او گـفتم .
راننده تاكسى كه كسى جز مرحوم على آقا نبود تا شب به هرجا كه مـى شـد, سركشيد ولى هيچ اثرى از پول به دست نيامد.
سرانجام حدود ساعت ده مرا آورد اين جا.
من كه زندگى خودم را از دست داده بودم آن روز نتوانستم يك لقمه غذابخورم , نه نهار و نه شام , شب هم اصلا خوابم نبرد.
نيمه هاى شب على آقا آمد پيش من و گفت : پدر غصه نخور من حدود سه هزار تومان پيشم هست .
زنم هم خودش راضى است طلاهايش را بفروشد.
حدود پنج هزار تومان جور مى شود.
فردامى رويم مـوتـور آبى كه مى خواهى , مى خريم , بقيه پول را هم قول مى دهيم ماهى پانصد تومان بدهيم .
اگر شما نتوانستى بدهى ,من ضمانت مى دهم پرداخت كنم .
- پسرم ده هزار تومان كه شوخى نيست , تمام سرمايه زندگى من است .
- خدا بزرگ است , حتما اين اتفاق افتاده تا ما به ثوابى برسيم .
من قول مى دهم كه شما بدون موتور آب , از تهران بيرون نروى .
مـن كه از ديدن كارهاى على آقا در آن روز به او اعتمادكرده بودم , حرفش را باور كردم و توانستم شب بخوابم .
صبح زودبه مسجد رفتيم و پس از نماز به بازار رفتيم .
تا ساعت نه هر چى گشتيم , به نـتيجه اى نرسيديم .
درنهايت , به طلا فروشى رفتيم وطلاهايى را كه على آقا با خود آورده بود, به قـيـمـت 1900 تومان فروختيم .
من اصرار مى كردم على آقا چنين كارى نكند و اجازه بدهد من به روسـتا برگردم .
ولى نتوانستم او را قانع كنم .
على آقاتكيه كلامش اين بود كه : پس مسلمانى كجا رفته .
ما اگر به تو محتاج نيستيم , به خداى تو كه محتاجيم .
خـدا رحـمتش كند.
به هر طريقى بود موتور آب را خريد وترتيب بردن آن را هم داد.
بعد مرا راهى روستا كرد.
اكـنـون زيـنـب خانم پيرمرد را شناخته بود.
او درحالى كه به يادخاطرات همسرش , داشت گريه مـى كـرد, بـه سـخـتـى خـودش راكنترل كرد و گفت : خوش آمدى پدر, سر افرازمان فرمودى .
مرحوم على آقا نيست كه حالا خوشحالى شما را ببيند.
رضا پرسيد: پدر جان خانه ما را از كجا ياد گرفتيد؟ پـيـرمرد: اما خانه شما, من در حدود پنج سال است كه دنبال شمامى گردم و چون در آن سال به شـهـر تـهـران آشنا نبودم و در تاريكى به خانه شما آمدم و صبح زود هم رفتم خصوصا با آن حالى كه داشتم , هيچ خاطره اى از خانه شما در ذهنم نبود.
فقط تنها چيزى كه يادم بود, اين بود كه پشت تاكسى پدرت نوشته شده بود:مولاعليست .
به همين خاطر به چند نفر از آشنايان خود دراطراف تـهـران سـفـارش كردم , اگر چنين ماشينى ديدند مرا خبر كنند.
ديگر داشتم نا اميد مى شدم كه روزى يـكـى از دوسـتـان , مـاشـيـن عـلى آقا را در حالى كه با جرثقيل كشيده مى شد مى بيند.
او سـراغ صـاحـب آن را مى گيرد و صاحب ماشين هم آدرس خانه را مى دهد.
چند روز پيش آمديم , فـهـمـيـدم هـمان خانه است , ولى شماخانه نبوديد.
مثل اين كه به مشهد رفته بوديد.
حالا هم در خدمت شما هستيم .
- خدمت از ماست .
شما با تشريف آوردن تان خاطره بزرگ مردى پدرم را در ذهنم زنده كرديد.
- خدا خيرت بدهد پسرم .
رضـا رفـت و مـقدارى ميوه آورد و از آنان پذيرايى كرد.
پس ازچند لحظه پيرمرد رو به آنها كرد و گفت : غرض از مزاحمت , اداى دينى است كه به گردنم مى باشد.
من آن روز تمامى زندگى ام را به دست آوردم و حـالا هـمـه زنـدگـى ام رامـديون فداكارى آن مرحوم هستم .
به همين دليل قصد دارم مبلغ ‌پانصدهزار تومان , يعنى نصف زندگى ام را به شما ببخشم و دين خود را به آن مرحوم ادا كنم .
الـحمدللّه با آن پول , زندگى من رونق پيدا كرد.
حالا هم وقت مردنم رسيده , چه بهتر كه به دست خودم دينم را ادا كنم .
زينب خانم : شما همين كه تشريف آورديد, ما را و روح آن مرحوم را شاد فرموده ايد, ديگر راضى به اين كارها نيستيم ؟ - دخترم تعارف نكنيد.
من تصميم خود را گرفته ام .
همان طورى كه 35 سال پيش على آقا تصميم خود را گرفته بود.
با اين وضع , رضا صاحب پانصد هزار تومان پول نقد شد.
اوبامادرش مشورت كرد.
اول نذرهاى عقب افـتـاده را ادا كرد.
بعدصدهزار تومان آن را به حساب جبهه ريخت .
سپس صدهزارتومان ديگر را به امـام جـمـاعت مسجد سپرد,تا به فقرا ومستمندان بدهد.
بقيه آن را با يكى از دوستان شريك شد ويـك دسـتگاه تراش خريد.
رضا كارگاه تراشكارى را راه اندازى كرد.
پس از مدتى يك زن مسن را بـراى خـدمـت بـه مـادرش اسـتـخـدام كـرد تـا كارهاى خانه را برايش انجام دهد.
با آماده شدن شرايط,روزى به مادرش گفت : مـادر مـى دانـى كـه حدود پنج سال است كه در اين مملكت جنگ است .
ما به خاطر مشكلاتى كه داشتيم نتوانستيم براى جنگ كارى انجام دهيم .
- بله مادر, ولى همين تازگى ها صد هزار تومان به جبهه داديم .
- ولى مادر جان اين پول همه اش مال خدا بود.
ما هم دوپنجم آن را به خدا داده ايم .
مادر اين جهاد, جهاد مالى بود.
جهاد با جان ,نزد خداوند ارزشمندتر است .
- اگر شما بروى , وضعمان به هم مى خورد.
- نـه مـادر, عـاقـبـت كار ما دست خداست .
تازه من پيش بينى هاى لازم را كرده ام .
فقط اگر شما رضايت بدهى مساءله حل خواهد شد.
- باشد پسرم , من از تو براى هميشه راضى هستم و باجبهه رفتن تو هم مخالفتى ندارم .
خدا پشت و پناهت باشد و همه رزمندگان اسلام را از شر دشمنان حفظ كند.

پيمان با يك شهيد

رضـا پـس از سـه ماه حضور در جبهه هاى جنوب براى اولين بارجهت ديدن مادرش به تهران آمد.
وقـتـى بـه مـحـلـه شـان رسيد از دورچشمش به مسجد افتاد.
مثل اين كه كسى شهيد شده بود.
جـلـوتـررفـت .
آرى شهيد كسى جز محبوب دل او و همه دردمندان محل نبود, روحانى دلسوز و فـداكـار مـسـجد.
اشك در چشمانش حلقه زد.
خودش را كنترل كرد تا در لباس رزم گريه نكند.
خيلى سريع خودرا به خانه رساند.
مادرش در خانه نبود.
وسايل خود را در خانه گذاشت و به طرف مسجد روانه شد.
در مـسـجد, بچه هاى بسيج جمع شده بودند.
از يكى از دوستان علت شهادت حاج آقا را پرسيد.
او پاسخ داد: دو روز پيش , هنگام آمدن به مسجد براى نماز جماعت , به دست منافقين ترور شده .
در همين حال متن وصيت نامه حاج آقا را كه براى مردم محل نوشته بود, بين مردم پخش كردند.
رضـا يـكـى از آنـهـا را گـرفـت و درگوشه مسجد نشست .
او در حالى كه گريه مى كرد, شروع به خواندن وصيت نامه نمود.
بسم اللّه الرحمن الرحيم الحمد للّه رب العالم -ين , اللهم صل على محمد و آل محمد.
مـن بـه عنوان يك روحانى , از پيشگاه امام عصر, رهبر انقلاب ,خانواده شهدا, رزمندگان اسلام و مـردم عـزيـز مـحـل عـذر مـى خـواهم .
زيرا ادعاى شيعه حضرت على بودن , داشتم ولى در عمل نـتـوانـسـتـم شـباهتى با آن حضرت داشته باشم .
آن عبادت , عدالت , حضور درجبهه و خدمت به محرومين كجا و ما كجا.... اى عزيزى كه اين وصيت نامه را مى خوانى , بدان , يك روز هم نوبت شماست و ديگران وصيت نامه شـمـا را مى خوانند و يا خبرمرگ و يا شهادت شما را به يكديگر مى دهند.
فرصت از دست من رفت .
شـمـا عـمـر را غـنيمت بدانيد و سعى كنيد بهره هاى اخروى رادر دنيا از دست ندهيد.
براى سفر آخرت توشه برداريد و بدانيد كه بهترين توشه ها, ايمان به خدا و عمل به دستورهاى خداست وجهاد در راه خدا بالاترين آنها.
امام را تنها نگذاريد, راه شهيدان را ادامه دهيد و سعى كنيدآرمان هاى امام را در خود و جامعه تان پياده كنيد.
مـن نـمى دانم چگونه از دنيا خواهم رفت ؟ هر چند آرزو دارم شهيد شوم ولى لياقت آن را در خود نمى بينم .
به هر حال از دعاى خير شما بى نياز نخواهم بود.
مرا ببخشيد و برايم دعا كنيد.
خداحافظ شـما باشد دوباره ياد آورى مى كنم كه خودتان رافراموش نكنيد: عليكم انفسكم , مواظب خودتان باشيد.
رضـاگـوشـه حياط كز كرده بود و زار زار گريه مى كرد.
وقتى كمى آرام گرفت بلند شد و پيش يكى از بسيجيها رفت .
از او پرسيد: امروز بهشت زهرا مى روند؟ - نه .
- چرا؟ - چون ديروز دفن شده و فقط براى هفتم به بهشت زهرامى روند.
- مى دانى حاج آقا كجا دفن شده ؟ - بله .
- نشانى آن را به من بده .
رضـا به طرف بهشت زهرا حركت كرد.
به قطعه مورد نظر كه رسيد,به دنبال قبر حاج آقا گشت .
هـنـگـامـى كـه قـبر حاج آقا را پيداكرد,خودش را روى آن انداخت و تا توانست گريه كرد.
وقتى بـه خـودش آمد, فهميد مدت زيادى در اين حال بوده است .
سپس فاتحه اى خواند و شروع كرد به زمزمه با حاج آقا: مـنـافـقـيـن مـزدور بـايـد هـم , شـما را شهيد كنند!چون كارهاى افرادى مثل تو اسلامى است و مسلمان ساز.
همه تلاش هاى شما جهاد بودو مجاهد پرور.
منافقين با جسم تو كارى نداشتند, بلكه بـا اسلام ودين تو دشمن بودند.
آنها با اين كارشان اسلام را تقويت كردند.
شهادت حق تو بود, چون يك عمر جهاد كردى .
حـاج آقـا, مـن با شما عهد مى بندم كه تا آخرين نفس به امام وفادار بوده و سعى كنم آرمان هاى او پياده شود.
من تا آخرين قطره خون با كفر و ستم و بى عدالتى مبارزه مى كنم و هرگز آرام نخواهم گرفت .
خداوندا, تو بر عهد من شاهد باش و مرا در وفاى به آن ثابت قدم نگهدار.