سرگذشتهاى عبرت انگيز

محمد محمدى اشتهاردى

- ۵ -


مستضعف نوازى على عليه السلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردى مستمند كه تهيدستى و بدهكارى او را از پاى درآورده بود و دستش ‍ از همه جا بريده به كنار كعبه آمد و پرده كعبه را گرفته و پناه به خدا آورده بود و با حالت جانسوز راز و نياز مى كرد.
حضرت على عليه السلام براى عبادت كنار كعبه آمد، لحظه اى توقف كرد، شنيد مردى در حال گريه و زارى مى گويد:
((خدايا! به چهار هزار درهم پول احتياج دارم ، اين پول را به من برسان !))
على عليه السلام حامى مستضعفان پيش از او رفت تا ببيند اگر امكان دارد از او حمايت كند، به او فرمود: ((برادر عرب نيازت چيست ؟))
عرب گفت : من به چهار هزار درهم نيازمندم تا با هزار درهم آن بدهكارى خود را بپردازم و با هزار درهم آن خانه بخرم ، و با هزار درهم آن ازدواج كنم و هزار درهم آن را صرف معاش زندگى نمايم !
امام فرمود: در تقاضاى خود رعايت انصاف كردى ، آنچه مى خواهى حق است ، بيا به مدينه ، در مدينه جوياى من ، على پسر ابوطالب شو، به خانه ام بيا تا اين نيازت را برطرف سازم .
عرب خوشحال شد، بار سفر را بست و عازم مدينه شد، در مدينه سراغ خانه على عليه السلام را گرفت ، در مسير راه با حسين عليه السلام برخورد كرد و با هم به خانه على عليه السلام رهسپار شدند، وقتى به خانه رسيدند، عرب به حسين عليه السلام گفت به پدرت على عليه السلام بگو، عربى كه چند روز قبل در مكه به او ضمانت رفع نيازهايش كردى ، پشت در، منتظر اجازه است .
حسين عليه السلام خدمت پدر آمد و ماجرا را به عرض رساند، على بيدرنگ اجازه ورود داد، عرب به حضور على عليه السلام مشرف گرديد، على عليه السلام با استقبال گرمى از عرب پذيرايى نمود و سپس ‍ كسى را سراغ سلمان فرستاد، سلمان به حضور آن حضرت رسيد.
على عليه السلام به سلمان فرمود: ((آن باغچه اى را كه از زمان رسول خدا صلى اللّه عليه و آله براى ما به يادگار مانده در معرض فروش قرار بده به پولش احتياج داريم .)) سلمان بازرگانان را خبر كرد آنها آمدند، پس از گفتگو باغ را به دوازده هزار درهم به يكى از آنها فروخت و پولش را به على عليه السلام داد.
على عليه السلام چهار هزار و چهل درهم آن را به عرب داد. چهار هزار درهم بارى قولى كه به عرب داده بود و چهل درهم هم مخارج سفر عرب از مكه به مدينه ، و از مدينه به مكه ، سپس مستمندان مدينه را اطلاع دادند همه آمدند، حضرت على بقيه پول را بين آنها تقسيم نمود، به طورى كه وقتى به خانه برگشت ديگرى چيزى از پول نمانده بود، با توجه به اينكه اهل خانه اش نياز شديد به هزينه زندگى داشتند، جالب اينكه پس آنكه همسر بزرگوار على عليه السلام فاطمه عليهما السلام از جريان باخبر شد، براى شوهرش دعاى خير كرد، و مردانگى و حمايت ايثارگرانه او از مستمندان را ستود.(66)

پيروزى در سايه پشتكار و مقاومت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هنگامى كه سوره ((الرحمن )) قرآن از طرف خدا نازل شد، پيامبر صلى اللّه عليه و آله به اصحاب اندك خود فرمود: چه كسى حاضر است ، برود و اين آيات را در حضور كافران قريش بخواند، با توجه به اينكه در آن شرايط، خواندن قرآن مساوى با مرگ بود.
عبداللّه بن مسعود برخاست و گفت من مى روم .
پيامبر او را نشاند و بار ديگر اين اعلام را كرد.
باز ابن مسعود برخاست و گفت من مى روم ، پيامبر براى بار سوم نيز اعلام كرد، ابن مسعود گفت من مى روم .
به هر حال به ابن مسعود اجازه داد، ابن مسعود كنار كعبه كه محل اجتماع كفار قريش بود رفت و با كمال قاطعيت به تلاوت آيات سوره الرحمن مشغول شد، هنوز آيات را به پايان نرسانده بود كه ابوجهل برخاست و آنچنان ابن مسعود را به باد كتك گرفت ، كه گوش ابن مسعود پاره شد و از بينى اش خون سرازير گرديد، ابن مسعود در حالى كه غرق در خون بود، و در چشمش اشك حلقه زده بود، به حضور پيامبر رسيد.
پيامبر صلى اللّه عليه و آله تا اين وضع را ديد، افسرده خاطر شد، به حدى كه سرش را پايين افكند، ناگهان ديد جبرئيل در حال خنده فرود آمده و مژده مى دهد. پيامبر صلى اللّه عليه و آله به جبرئيل فرمود: ((تو را مى بينم مى خندى با اينكه ابن مسعود مى گريد؟))
جبرئيل گفت : بزودى راز خنده ام را در مى يابى .
سالها از اين ماجرا گذشت تا جنگ بدر پيش آمد، وقتى كه مسلمانان در آن جنگ پيروز شدند، ابن مسعود به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله رسيد و به عرض رساند من هم مى خواهم بهره اى از اين جنگ داشته باشم .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله (به آن پيرمرد ناتوان كه به همين خاطر جهاد بر او واجب نبود) فرمود: نيزه خود را بردار و بين مجروحان گردش كن ، ببين هر كدام از كفار، رمقى دارند او را به قتل برسان و در اين صورت به پاداش ‍ مجاهدان خواهى رسيد.
ابن مسعود نيزه خود را برداشت و به گردش پرداخت ، ناگهان چشمش به ابوجهل افتاد كه در خون خود غوطه مى خورد، ابن مسعود ترسيد كه مبادا ابوجهل هنوز قدرت برخاستن داشته باشد، با احتياط به جلو رفت و نيزه خود را از دور بر گلوگاه ابوجهل گذاشت و فشار داد، فهميد كه ابوجهل قدرت برخاستن ندارد، به جلو رفت و بر سينه ابوجهل نشست ابوجهل تا او را ديد شناخت ، گفت : ((اى چوپان بر مكان بلند نشسته اى !)) ابن مسعود گفت : ((الاسلام يعلمو و لا يعلى عليه ؛ اسلام پيروز و سربلند است و هيچ چيز بر اسلام بزرگى نيابد.))
ابوجهل گفت : اين شمشيرم را كه تيزتر و برنده تر است برگير و سر مرا از پايين گلو ببر، تا وقتى سرم را نزد محمد صلى اللّه عليه و آله مى برند، بزرگ جلوه كند، ابن مسعود سر او را از تن جدا كرد، آنقدر ناتوان بود كه نمى توانست سر را حمل كند، گوش ابوجهل را سوراخ كرد و طنابى به آن گره زد و آن را در زمين كشانيد تا به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله آورد، در اين هنگام جبرئيل در حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله بود، خنديد و گفت : اين گوش پاره شده ابوجهل به جاى آن وقتى كه گوش ابن مسعود را همين ابوجهل دريد، ولى در اينجا سر نيز همراه گوش بريده شده است .
به اين ترتيب راز خنده قبلى جبرئيل كه حكايت از آينده درخشان مسلمانان مقاوم بر اثر پشتكار و استقامت مى كرد آشكار گرديد.
وقتى كه ابن مسعود آخرين سخن ابوجهل را به عرض پيامبر صلى اللّه عليه و آله رسانيد، پيامبر فرمود:
((فرعون من ، از فرعون موسى عليه السلام ، لجوجتر بود، زيرا فرعون موسى هنگامى كه نشانه هاى مرگ را ديد، گفت : به موسى ايمان آوردم ، ولى اين فرعون هنگام مرگ بر سركشى و طغيانش ‍ افزود(67).))

شتر عجيب در برابر فيلها
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

تاريخ گلزارى است كه همه نوع گلهاى خوشبو و رنگارنگ دارد، من روزى تاريخ درخشان اسلام را ورق مى زدم ، به اين داستان كه مربوط به سال 14 هجرى است برخوردم ، وقتى خواندم به قدرى لذتبخش و حماسه آفرين بود كه دريغ نمودم شما از خواندن آن محروم شويد از اين رو در دسترس شما نيز قرار دادم تا بخوانيد و لذت ببريد و درس ‍ بياموزيد.
و آن داستان اين است :
آيين نيرومند اسلام آنچنان به مسلمانان ، حركت و نيرو و بينش بخشيده بود، كه آنها با كمال قدرت و شجاعت مى خواستند كه پرچم اسلام را در همه جا به اهتزاز درآوردند تا همه مردم دنيا در سايه اسلام از زير بار ذلت و بردگى و فساد بيرون آمده و به يك زندگى درخشان و پرافتخار نائل گردند.
اين سعادت خيلى زود نصيب كشور عزيز ما ايران شد، كه اسلام در همان آغاز از دروازه هاى جزيرة العرب گذشت و ايران را فرا گرفت .
ايرانيان فهميده و دلسوز جامعه ، از اسلام استقبال كردند، ولى مى دانيد كه در هر جامعه اى ، كار شكن و مخالف اصلاح و عدالت هست ، هنگامى كه مسلمانان غيور و شجاع با سپاهى مجهز وارد ايران شدند، تا پرچم اسلام را در اين سرزمين عزيز برافراشته كنند و ملت مستضعف ايران را از زير يوغ طاغوتها و شاهان چپاولگر بيرون آورند، كارشكنان و ناپاكان و جاهلان كه منافع شخصى خود را در خطر مى ديدند سپاه بزرگى تشكيل داده و براى جنگ با مسلمانان به حركت درآمدند.
بين سپاه اسلام و سپاه تا دندان مسلح ايرانى ، نزديك كوفه جنگ درگرفت .
سپاه فارس كاملا به آلات و اسباب جنگى مجهز بودند، حتى در اين جنگ 33 فيل به همراه داشتند، بر آنها سوار شده بودند، و مى خواستند با اين ساز و برگ جنگى و با خبر شدن مسلمانان كه فيل سواران جنگى به جنگ آنها مى روند، مسلمانان را بترسانند و روحيه آنها را تضعيف نمايند.
جالب اينكه فيل بزرگ و سفيد رنگ خود را در قلب لشگر خود قرار داده بودند، تا اسبهاى مسلمانان با ديدن آن فيل و فيلهاى ديگر رم كنند، و همين موضوع باعث عقب نشينى اسبهاى مسلمانان و در نتيجه شكست آنها گردد، اتفاقا همين طور هم شد، اسبهاى مسلمانان با ديدن آن فيلها رم كرده و به جلو نمى رفتند.
مسلمانان ، هم شجاع بودند و هم هشيار و آگاه به رموز جنگى ، اين نقشه مرموز دشمن هيچ گونه اثر بدى در ميان مسلمانان نكرد، مسلمانان با اين پيش آمد، بيدرنگ جلسه مشورت در بيابان تشكيل دادند و در اين باره به گفتگو پرداختند.
يكى فرياد زد هر زودتر فكرهاى خود را به كار اندازيد، چه بايد كرد، اسبهاى ما با ديدن آن فيلهاى عجيب و غريب رم كردند، با ادامه اين وضع حتما شكست مى خوريم ... تا دير نشده فكرى كنيد.
در اين مجلس مشورت ، يكى پيشنهاد خوب و جالبى كرد كه مورد پسند همه واقع شد و همان را به مرحله اجرا درآوردند و آن اين بود كه گفت :
شتر بزرگى انتخاب كنيم چند جل به پشت و گردن آن گذارده ، با پارچه هاى رنگارنگ آنها را به آن شتر ببنديم و خلاصه يك هيولاى عجيبى كه حتى هيچ فيلى در عمر طولانى خود آن را نديده درست كنيم و با آن هياهو آن را به ميدان بفرستيم ، قطعا اين بار فيلها رم كرده و در نتيجه بزرگترين ضربه شكست را بر دشمن وارد خواهيم ساخت .
اين پيشنهاد بيدرنگ عملى شد، شتر بزرگى را به پيش آورده و به ترتيبى كه گفتيم از آن شترى عجيب درست كردند دور آن را گرفته با ساز و برگ نظامى آن را به ميدان آوردند.
ناگهان فيلها هركدام با ديدن آن منظره رم كرده و به طرفى پا به فرار گذاردند، و سپاه عجم به اين ترتيب از هم پاشيده شد و مسلمانان با استفاده از جلسه مشورت و به كار زدن اين تدبير و تاكتيك جنگى ، ضربه شكننده اى به دشمن وارد كرده و سپس بر آنها پيروز شدند (68).

عذاب قانون شكنان و تماشاچيان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از داستانهاى جالب قرآن داستان اصحاب سبت است كه به طور فشرده در سوره اعراف در ضمن آيه 163 تا آيه 165 بيان شده است ، داستان آنانكه قانون را شكستند و آنانكه قانون شكنان را از اين كار نهى نكردند و هر دو گروه به صورت بوزينه مسخ شدند، اصل ماجرا به فرموده امام سجاد چنين است : عصر پيامبرى حضرت داود عليه السلام بود، در اين عصر گروهى در شهر ((ايله )) كه در ساحل درياى سرخ قرار داشت ، زندگى مى كردند، خداوند آنها را از سيد ماهى در روز شنبه نهى كرده بود، و پيامبران اين نهى خدا را به آنها گفته بودند، آن روز را ماهيان احساس ‍ امنيت مى كردند كنار دريا ظاهر مى شدند ولى روزهاى ديگر به قعر دريا مى رفتند.
دنياپرستان بنى اسرائيل براى صيد ماهى فراوان ، كلاه شرعى و نقشه عجيبى طرح كردند و آن نقشه اين بود كه حوضچه ها و جدولهايى در كنار دريا درست كنند، به طورى كه ماهيها به آسانى وارد حوض شوند، و آنها روز شنبه در آن حوضها محبوس نمايند، و روز يكشنبه اقدام به صيد آنها كنند و همين نقشه عملى شد.
از همين راه حيله آميز ماهى زيادى نصيبشان مى گرديد و ثروت سرشارى را از اين راه به دست مى آوردند و مدتى زندگى را به اين منوال پشت سر نهادند.
در آن شهر حدود هشتاد و چند هزار نفر جمعيت زندگى مى كردند، اينها مطابق رواياتى كه نقل شده سه دسته بودند: يك دسته از آنها (حدود هفتاد هزار نفر) به اين حيله خشنود بودند و به آن دست زدند، و يك دسته از آنها، آنان را از مخالفت خداوند نهى مى كردند، دسته سوم ساكت بودند و به علاوه به نهى كنندگان مى گفتند: ((لم تعظون قوما اللّه مهلكهم او معذّبهم عذابا شديدا؛ چرا قومى را كه خدا هلاكشان مى كند يا عذاب بر آنها نازل مى كند، پند مى دهيد؟)) (اعراف : 164)
نهى كنندگان در پاسخ مى گفتند: ما اين قوم را پند مى دهيم تا در پيشگاه خداوند معذور باشيم (يعنى اگر كسى نهى از فساد نكند، وظيفه اش را انجام نداده و معذور نيست ؟)
كوتاه سخن آنكه : گفتار اين دسته كه مكرر نهى از منكر مى كردند، تاءثير نكرد، وقتى كه در گفتار خود اثر نديدند از آنها دورى كرده و در قريه ديگرى سكونت نمودند و با خود گفتند هيچ اطمينانى نيست كه ناگهان نيمه شبى عذاب نازل شود و ما در ميان آنها باشيم .
پس از رفتن آنها، شبانگاهى خداوند تمام ساكنين شهر ((ايله )) را به صورت بوزينه ها مسخ كرد، صبح كه شد كسى دروازه شهر را باز نكرد، نه كسى وارد مى شد و نه كسى از شهر بيرون مى آمد خبر اين حادثه به روستاهاى اطراف رسيد، مردم روستاهاى اطراف براى كسب اطلاع ، كنار آن قريه آمدند و از ديوار بالا رفتند، ناگاه ديدند ساكنان آنجا به طور كلى به صورت بوزينه ها مسخ شده اند، و همه آنها بعد از سه روز هلاك شدند (69).
امام صادق عليه السلام مى فرمايد: هم آنانكه اين حيله را كردند و هم آنانكه در برابر اين قانونشكنى ، سكوت نمودند، همه هلاك شدند، ولى آنانكه امر به معروف و نهى از منكر نمودند، نجات يافتند. آرى اين است مجازات قانون شكنان و آنانكه ، مفاسد را مى بينند ولى تماشا كرده و بى تفاوت مى مانند.
نكته قابل توجه در اين داستان اينكه : در ميان حيوانات ، ميمون و بوزينه به حيله گرى و بى ارادگى و تقليد كوركورانه و متابعت بدون قيد و شرط، معروف است ، و هيچ ملتى استعمار زده و ذليل و آلوده نشد مگر بر اثر نادرستى و بى ارادگى و تقليد بى قيد و شرط، و در حقيقت آنچه كه اصحاب سبت و سكوت كنندگان را به اين سيه ورزى كشاند، توطئه و ضعف اراده و سست عنصرى و ميمون صفتى آنها بود، گروهى همچو ميمون كه گاهى حيله مى كنند، از راه حيله وارد شدند، در صورتى كه قطعا مى دانستند قانون شكنى مى كنند و گروهى ديگر باز همچون ميمون بر اثر ضعف اراده ، سكوت كردند. بالاخره خداوند باطنشان را بروز داد و به آنها فرمود:
((كونوا قردة خاسئين ؛ بشويد بوزينگان خوار شده .(70))) همينطور هم شدند.

دكتر با وجدان و آزاده
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يك انسان هر قدر هم داراى دانش باشد وقتى براى جامعه اش مفيد است كه با وجدان باشد و صفات اخلاقى و انسانى را بر همه چيز مقدم بدارد، شما فرزندان در هر رشته اى كه به تحصيل مى پردازيد هم اكنون تصميم بگيريد كه هرگز از داشتن اخلاق ، انسانيت و وجدان جدا نگرديد كه در اين صورت مى توانيد به حال خود و جامعه خود مفيد و خدمتگزار باشيد، به اين مناسبت در اينجا به داستان زير كه از يك دكتر دانشمند و با وجدان است توجه كنيد:
اين دكتر نامش ((حنين )) پسر اسحاق است كه در زمان ماءمون (هفتمين خليفه عباسيان ) زندگى مى كرد، كه به بسيارى از علوم زمان خود آشنايى كامل داشت و در رشته پزشكى مخصوصا دارو سازى شناخت زياد داشت .
و در فن نويسندگى و ترجمه مهارت آن چنانى داشت كه ماءمون وى را براى ترجمه كتابهاى علمى يونانى به عربى دعوت كرد و به او گفت : به هر اندازه كه از آنها ترجمه كردى هم وزن آن طلا بگير، او هم پذيرفت و به اين كار مدتها مشغول شد.
آوازه فضل و دانش و هنر او به همه جا رسيده بود، از اين رو داراى مقام بزرگى نزد مردم شده بود، اما اين مقام هرگز او را از خدمت به خلق و تواضع در برابر مردم باز نداشت .
اكنون به اين فراز زندگيش توجه كنيم ، كه هركس آن را در تاريخ مى خواند بى اختيار شيفته اسلام خواهى و آزاد مردى او مى شود، و معنى راستين اسلام خواهى و آزادگى و مردانگى را درك خواهد كرد.
وقتى كه ((متوكل )) دهمين خليفه عباسيان روى كار آمد (71) حنين را به حضور طلبيد، احترام شايانى به او كرد، و جايزه و اموال فراوانى به او بخشيد و پس از آن همه تجليل و احترام ، متوكل انتظار داشت كه هر پيشنهادى به او كند دست به سينه مطيع فرمان ملوكانه است ، از اين رو به او رو كرد و گفت :
((اى حنين اى دانشمند بزرگ زمان از تو تقاضايى دارم .))
- بفرماييد چيست ؟
- مى خواهم داروئى كشنده بسازى تا با آن دشمنان خود را به قتل رسانيم .
حنين كه يك دانشمند و دكتر با وجدان بود موى بدنش از اين پيشنهاد سيخ شد، قاطعانه در پاسخ گفت :
((من دواهايى را كه براى جامعه استفاده داشته باشد مى سازم ، هرگز دواى زيان آور نمى سازم !))
متوكل اصرار كرد، اما ديد اصرارش فايده ندارد، او را تهديد به زندان كرد، كه اگر اين تقاضاى ما برآورده نشود جاى تو زندان خواهد بود.
حنين كه آزاد مرد مسلمان بود، با اشتياق تمام زندان را بر ساختن داروى زيان آور ترجيح داد، به اين ترتيب به فرمان مطيع متوكل او را زندانى كردند، اين دانشمند يك سال تمام در زندان بود، ولى در همان زندان به مطالعه و نوشتن و ترجمه اشتغال داشت ، و خوشحال بود كه به خاطر ترك عمل ناجوانمردانه به زندان افتاده است ، از اين رو با كمال ميل ، رنجهاى زندان را بر خود هموار مى كرد.
پس از يك سال به فرمان خليفه او را از زندان نزد متوكل احضار كردند، متوكل دستور داد اموال بسيارى حاضر كردند و در كنار آن يك شمشير با فرش چرمى اى كه سابقا افراد را روى آن مى كشتند، گذاشتند.
متوكل به او رو كرد و گفت :
حتما بايد داروى كشنده را بسازى يا آن را بشناسانى ، اگر اين فرمان را انجام دادى ، آن امول زياد از آن تو خواهد شد وگرنه با اين شمشير روى اين فرش چرمى به حساب تو رسيدگى خواهد شد.
حنين با كمال شهادت گفت : ((حرف من همان است كه نخست گفتم ، من داروى زيان آور نمى سازم .))
متوكل : در اين صورت تو را مى كشم .
حنين : اگر امروز نتوانم حقم را بگيرم ، فراداى قيامت حقم را از تو خواهم گرفت ، اكنون اگر به خود ظلم مى كنى بكن !
متوكل كه ديد كلوخش به سنگ مى خورد پس از مدتى فكر، از راه نرمش ‍ وارد شده و گفت : مى خواستم تو را آزمايش كنم ! مطمئن باش كارى به تو ندارم ، حال بگو بدانم علت اين همه سماجت تو در درست نكردن چنين دارو چيست ؟
حنين كه دانش و اخلاق را با هم آموخته بود گفت : به دو علت :
1 من مسلمانم ، دين من مرا به كارهاى نيك دعوت مى كند و از كارهاى بد و خائنانه بر حذر مى دارد!
2 صنعت براى خدمت به بشر است ، و اگر من به ساختن داروى زيان آور كشنده تن در مى دادم ، به جهان صنعت خيانت كرده بودم (72).

شير مادر، و دوست نااهل
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از همسالان شما روزى براى همشاگرديهاى خود چنين تعريف مى كرد، مى گفت :
بچه ها، در كلاس پنجم ابتدايى آموزگارى داشتيم بسيار فهميده و دلسوز، گاهى كه فرصت به دست مى آمد، با حرفهاى پندآموز خود با ما صحبت مى كرد، و از ما مى خواست كه هر سؤ الى داريم از او بپرسيم .
من اين درخواست آموزگار را به مادرم گفتم ، مادرم گفت از آموزگارت بپرس تا مقدارى درباره مسؤ وليت مادر صحبت كند من حرف مادرم را گوش كردم ، سر كلاس وقتى كه فرصتى پيش آمد، بلند شدم و گفتم : استاد! امروز مقدارى درباره وظايف مادر سخن بگو.
آموزگار از پرسش من خوشحال شد مرا تشويق كرد و مطالب سودمندى در مورد مقام مادر به ما گفت ، يادم هست كه از جمله از سخانش اين بود كه گفت : پيغمبر اسلام صلى اللّه عليه وآله فرمود: ((بهشت زير پاى مادران است )) يعنى هرچه در برابر مادر بيشتر تواضع كنى به بهشت نزديكتر شده اى !
تا اينكه سخن به اينجا كشيد، گفت : مسؤ ليت بزرگى كه مادران دارند، موضوع بچه دارى ، و تربيت فرزند است ، مادران بايد از همان روز اول خشت اول زندگى بچه را كه مى گذارند امور اخلاقى و اسلامى را رعايت كنند، تا خشتهاى بعد هم راست گردد پس از حرفهاى بسيار در اين مورد، براى اينكه همه ما خوب بفهميم گفت : در اينجا داستان خوشمزه اى دارم گوش كنيد بگويم تا خوب روشن شويد، بچه ها همه به گوش هوش ‍ نشستند تا ببينند آن داستان خوشمزه چيست ؟
آموزگار گفت :
بابا بزرگ من كه پيرمرد لاغر اندام قد كشيده و سياه چهره اى بود، و حدود صد بهار از عمرش گذشته بود، روزى تعريف كرد:
يك الاغ و يك شتر كه لاغر و پير شده بودند و ديگر به درد كار نمى خوردند و فايده نداشتند، از طرف صاحبشان رها شدند، اين دو خود را به علف زارى رسانده ، و خيلى خوشحال بودند كه ديگر صاحبى ندارند، آزاد و بى عار، در آن چراگاه علفزار و آباد مى خوردند و مى خوابيدند، با هم رفيق شدند و داستان سرگذشت خود را براى همديگر گفتند و تصميم گرفتند كه با هم برادر وار زندگى كنند، و ديگر به جايى نروند، چند روز گذشت ، الاغ به شتر گفت : عجب جاى با صفا و علفزارى جسته ايم ، خوبست بدون سر و صدا باشيم كسى به حال ما متوجه نشود، تا مبادا كسى بار ديگر ما را تصاحب كند، و برده خود سازد، شتر گفت : بسيار پيشنهاد خوبى است ولى اگر شير مادر بگذارد.
الاغ گفت : برو گمشو، شير مادر چه دخالتى به تصميم ما دارد؟
شتر گفت : جانم تو نمى فهمى بى دخالت نيست !
مدتى با هم با خوشى و خرمى بدون مزاحم ، در آن سرزمين آباد و پر از علف به سر بردند، بطورى كه هر دو فربه شده و نشاط و شادابى و قدرت از دست رفته را باز يافتند.
تا اينكه اتقاقا كاروانى كه الاغهاى بسيارى همراهشان بود، از كنار آن علف زار عبور مى كردند، همين كه صداى الاغها بلند شد، الاغ رفيق شتر كه مدت درازى كارش بخور و بخواب بود، هوس جنسى پيدا كرد و صدا را به عرعر بلند كرد شتر هرچه به او گفت : ساكت ، ساكت ، آرام باش ، مردم به حال ما مطلع شده مى آيند ما را مى گيرند و مى برند و زير بار مى اندازند الاغ گوش نكرد و در جواب مى گفت :
((اقتضاى شير مادر است .))
كاروانيان از صداى الاغ به سراغ صاحب صدا آمدند، الاغ و شتر را گرفته و با خود بردند، و خيلى اظهار خوشحالى مى كردند كه دو باركش چاق و چله اى به طورشان خورده است ، با توجه به اينكه دلشان براى آنها نسوخته بود، چون پول به آنها نداده بودند از اين رو هرچه توانستند بار سنگين خود را بر گرده آنها گذاشتند.
شتر خود را نفرين مى كرد، كه چه رفيق بدى گرفتم و امروز به سزار انتخاب بدم رسيدم .
شتر و الاغ باهم زير بار سنگين ، نيمه نيمه نفس مى كشيدند و به راه ادامه مى دادند و از زندگى مرفه علفزار كه از دستشان رفته بود، حسرت مى بردند و خود را تف و لعنت مى كردند تا به پاى كوه رسيدند.
الاغ تا دامنه بلند كوه را نگاه كرد، خود را شل نمود و به زمين انداخت ، و ديگر به راه ادامه نداد، كاروانيان هر كار كردند الاغ بر نخواست ، تصميم گرفتند الاغ و بارش را بر پشت شتر بينوا بار كنند، اين كار را كردند، شتر پيش خود به خود مى گفت : بچش اين است سزاى همنشينى با رفيق بد... به هر حال با هزار زحمت به قله كوه رسيد.
شتر بالاى كوه شروع به رقصيدن كرد، الاغ گفت رفيق صديق چه مى كنى ؟ آرام باش وگرنه به زير گردنه مى افتم و قطعه قطعه مى شوم .
شتر گفت : ((برادر اين اقتضاى شير مادر است )) به رقص خود ادامه داد تا اينكه الاغ به پردگاه كوه افتاد و سقط شد.
بچه ها از شنيدن اين داستان مدتى خنديدند، من از آموزگار تشكر كردم كه به سؤ ال من جواب مناسب داد، وقتى به خانه آمدم پس از سلام به مادرم ، ماجرا را از اول تا آخر براى مادرم تعريف كردم ، مادرم بسيار خوشش آمد و گفت :
آرى واقعا چنين است ، اگر مادران به آداب و روشهاى صحيح مادرى وارد نباشند و يا بى توجه باشند، در حقيقت خشت اول زندگى فرزند خود را كج نهاده اند، و خشت اول اگر كج شد، بعدا نگهدارى ساختمان وجود بچه ها نياز به پايه هاى اضافى كه همان تربيتهاى ديگر باشد دارد وگرنه اثر سوء خود را مى بخشد! آن شتر هرچند در انتخاب رفيق اشتباه كرد ولى سخن خوبى گفت كه : ((جانم ! شير مادر بى دخالت نيست !))

شهادت تازه داماد و تازه عروس در كربلا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

معمولا كسانى كه بيابان گرد هستند و چوپان و دامدار بوده و در فصلهاى مختلف هجرتهاى گوناگون مى كنند فكر و دلى به صافى هواى آزاد و دشت و كوه دارند و قلبشان از غبار آلودگى هاى شهرى تيره و تار نشده است .
وهب از همين گونه افراد است ، كه به صحرانشينى و زندگى در بيابان و هجرت در چهار فصل سال و چادر نشينى عادت كرده است ، او جوانى است خوش قلب و پاك سرشت .
پدرش عبداللّه را از دست داده ، اما مادرى سالمند به نام ((قمر)) دارد كه از بانوان نمونه و با شهامت و فوق العاده تاريخ است ، آرى از چنين مادرانى انتظار آن است كه فرزندى و جوانى شجاع همچون وهب ، به جامعه تحويل داده شود.
ولى بايد بدانيم كه وهب و مادرش پيرو آيين مسيح بودند، ماه ذيحجه سال 60 هجرى فرا رسيد، وهب و مادرش همراه عده اى طبق معمول كه نقل مكان در فصلهاى مختلف مى نمودند، اينك عبورشان به صحراى ثعلبيه (نزديك كربلا) افتاده ، فضاى باز و سرسبز آنجا را مناسب ديده و در آنجا خيمه زندند تا به كار خود ادامه دهند.
وهب جوانى است كه وقت ازدواجش فرارسيده ، و بيشتر در اين فكر است كه تشكيل خانواده دهد.
مادرش قمر نيز اين احساس را كرده و مدتى است كه در اين باره با جوانش صحبت مى كند، سرانجام وهب و قمر اين مادر و پسر تصميم گرفتند كه از دختر با كمال و شجاعى به نام ((هانيه )) خواستگارى كنند، اين تصميم اجرا شد، ازدواج هانيه با وهب با كمال سادگى صورت گرفت .
قمر بسيار خوشوقت است كه پسرش وهب داراى همسرى مهربان و دلير شده و زندگى خوش را در آن صحراى باز با شبها و صبحها و روزهاى شيرينش مى گذرانند...
پيوستن وهب و مادر و همسرش به امام حسين عليه السلام
كاروان حسين عليه السلام كه منزل به منزل با شور انقلابى از مكه حركت كرده و بسوى كوفه مى آمدند به منزلگاه ((ثعلبيه )) رسيدند، در بيابان خيمه ها را برپا كردند، تا مدتى براى استراحت و رفع خستگى در آنجا به سر برند، امام حسين عليه السلام هنگام عبور، چشمش به خيمه ساده اى كه در بيابان ثعلبيه زده بودند افتاد، به نزديك آمد، ديد زن سالخورده اى كنار خيمه است ، از او احوال پرسى كرد، سپس از صاحب خيمه و چگونگى زندگى آنها سؤ ال نمود.
اين زن سالخورده كه مادر وهب بود، چنين عرض كرد:
((زندگى ما با چادر نشينى و صحرانوردى مى گذرد، صاحب اين خيمه پسرم وهب است ، تازه چند روزى است كه ازدواج كرده ، فعلا به اين حال هستيم تا ببينيم خدا چه مى خواهد؟ معلوم است كه نيازهاى ما در اين صحرا بسيار است . بخصوص در مضيقه آب هستيم ، اميدواريم به بركت توجه اولياء خدا وضعمان بهتر شود))
امام حسين عليه السلام كه همواره حامى مستضعفان بود، و اصولا هجرت و حركتش براى سركوب مستكبرين و به حكومت رساندن مستضعفان انجام مى شد، در مورد آب ، عنايتى كرد، در آن صحرا كنار خيمه جايى را جست ، با نيزه خود سنگى را برداشت ، خاك را كنار زد، چشمه از آب پديد آمد.
قمر مجذب لطف و بزرگوارى امام گرديد و از او كمال تشكر را كرد.
امام با او خداحافظى كرد، هنگام خداحافظى به او فرمود اگر پسرت از صحرا برگشت ، ماجراى آمدن ما و هدف مسافرت ما را به او بگو و از او بخواه كه در اين حركت ما را يارى كند و جزء ياران ما باشد.
تابش نور ايمان در قلب صاف وهب
وهب كه جوان بود و فكر جوان داشت ، و با آن فكر باز خود، رنج فقر و استضعاف را كرده بود و همه جنايات را زير سر زمامداران مستكبر و خود بنى اميه و يزيد مى دانست از صحرا به خيمه بازگشت ، تا نزديك خيمه رسيد آب گوارا و صافى مشاهده كرد، هيجان زده صدا زد:
((مادر مادر! اين آب خوشگوار چگونه پديدار شد؟))
قمر ماجراى ورود امام مهربان و ضعيف نواز و گفتگوى او را به پسرش ‍ خبر داد. وهب كمى در سكوت با معنى فرو رفت و سپس سربرداشت و گفت چنين مى يابم كه گمشده ما پيدا شده ، اين همان رهبر مستضعفين و شكننده مستكبرين است ، اين همان نجات دهنده است ، آرى اين همان است ...
با اينكه پنج روز از عروسى اش نگذشته بود همراه مادر و همسرش به خدمت امام حسين عليه السلام رسيدند، پس از گفتگو و درك حقايق ، نور ايمان و اسلام در قلبشان تابيد و به اسلام گرويدند.
وهب گفت : ((اى امام بزرگوار پيام شما به من رسيد، و هم اكنون در خدمات حاضرم ، ما سرباز توايم و گوش به فرمان مى باشيم ))
امام حسين عليه السلام از استقبال گرم آنها تشكر كرده و برايشان دعا نمود.
وهب همراه مادر و همسر، خيمه خود را برچيدند و اثاثيه ساده و خيمه خود را برداشته و همراه كاروان حسين عليه السلام حركت كردند، دو روز پس از اين پيوست ، به كربلا رسيدند، وهب كنار خيمه هاى بنى هاشم و ياران حسين عليه السلام خيمه خود را برافراشت . و همچون سرباز جانبازى آماده حمايت از رهبر مستضعفان شد.
وهب از خوشحالى در پوست نمى گنجيد، براى او مايه بسى افتخار است كه خيمه خود او را كنار خيمه بزرگوارانى چون حسين و عباس و على اكبر عليه السلام مى بيند و در صفوف مجاهدان راه خدا مى نگرد.
قمر و هانيه نيز از اين موقعيت خوشحالند و فدا شدن در راه امام را افتخار مى دانند.
گفتگوى وهب و مادر شيردلش
اين روزهاى شيرين و رؤ يايى در كنار عزيزان خدا، يكى پس از ديگرى سپرى مى شود، هرچه به روز فداكارى (روز عاشورا) نزديك مى شوند، شور و شوق آنها بيشتر مى گردد تا آن روز فرارسيد.
قمر اين مادر شجاع و فدايى امام ، پسرش وهب را به حضور طلبيد و به او با سوز و گدازى ويژه مجاهدان راستين چنين گفت :
((پسرم وهب ! تو مى دانى كه خيلى دوستت دارم ، لحظه اى بى تو نمى توانم ادامه زندگى دهم ، ولى درست بينديش كه امام حسين عليه السلام اكنون در شرايطى است كه احتياج به يار و سرباز دارد.
نور چشمم آيا اكنون سخاوت و غيرت آن را دارى كه به عوض آن شيرهايى كه از شيره جانم به تو خورانده ام ، به قدر يك شربت از خون گلوى خود را به من ببخشى ، تا اين خون سبب رو سفيدى دو سراى ما گردد.
روشنتر بگويم آرزو دارم كه جانت را بر طبق اخلاص بگذارى ، و به محضر اين امام همام و بزرگ تقديم نمايى ، شيرم حلالت باد با پاسخ درستت دل مادرت را شاد گردان .))
وهب كه از بيانات گرم و پرسوز مادر به هيجان در آمده بود و در خود آمادگى جانبازى مى ديد گفت :
((مادرم ! خاطرت آسوده باشد، كه به نصيحتت گوش مى دهم ، و جانم را فداى اين رهبر دلسوز خواهم كرد، و تو را در پيشگاه اسلام و پيامبر صلى اللّه عليه و آله و زهراى اطهر رو سفيد خواهم نمود، نگران نباش كه من فرزند جسم و روح توام و موضع خود را در مورد حمايت امام يافته ام و به پيش خواهم رفت .
- ولى مادرم !
- ولى چى ؟
- همسرم هانيه را چه كنم ، كمتر از بيست روز از ازدواج من با او مى گذرد، او در ولايت غربت همسر من شده و به من اميد و دل بسته است ، و هنوز در اين باغ ميوه نچيده ، اين ميوه و باغ خزان مى گردد، اجازه بده از او حلاليت بطلبم ، او را به مرگ خود دلدارى بدهم تا او نيز از من خشنود باشد.
قمر: نور چشمم ، پيشنهاد خوبى مى كنى ، قلب مهربان تو را درك مى كنم ، برو با همسرت نيز صحبت كن و او را در جريان كار بگذار... ولى هوشيار باش كه بعضى از زنان ممكن است وصل چند روزه دنيا را بر وصل سعادت ابدى ترجيح دهند او را از غفلت بيرون بياور، با دليل و منطق او را از اجراى هدف ، راضى كن ، باز بگويم كه جمال هميشگى را به جمال چند روزه مفروش .
وهب : ((مادرم خاطرت آسوده باشد، من هرگز پيوند و محبت امام را كه در رگ و ريشه من جاى كرده به هيچ وجه نمى فروشم ، هيچ گونه مكر و حيله ، مرا از اين راه باز نخواهد داشت ، اين را بدان كه ((بر صفحه دل من آنچنان وفاى دوست نقش بسته كه هرگز نمى توان آن نقش را پاك كرد.))
مادر از شور و شوق فرزندش در راه دوست ، اشك شوق مى ريخت ، و با آفرين آفرينهايش از شهامت وهب اين يگانه حاصل زندگيش تشكر و سپاسگذارى مى كرد.
گفتگوى وهب با همسر
وهب از مادر جدا شد، به خيمه خود سراغ همسرش هانيه رفت ، ديد همسرش در گوشه خيمه ، زانو را بغل گرفته و سر بر زانوى غم نهاده ، و قطرات اشك از گونه هايش سرازير است ، ولى نه براى غربت خود و يا آينده همسرش وهب ، بلكه اين شدت ناراحتى او براى رهبر بزرگ ، امام حسين عليه السلام است ، كه دشمنان در كمين او قرار گرفته اند و كمر قتل او را بسته اند.
هانيه با ديدن شوهرش وهب از جا برخاست ، از ديدار او، خرسند شد وهب دست او را گرفت و او را نوازش كرد و با هم به گفتگو نشستند، نخست وهب زبان به سخن گشود و چنين گفت :
((همسر مهربانم ! عزيز فاطمه اطهر امام حسين عليه السلام در اين صحرا، با ياران كم ، در برابر سيل جمعيت دشمن ، قرار گرفته دلم مى خواهد جان ناقابل خود را فدايش كنم (سخن كه به اينجا رسيد، گريه به وهب و همسرش امان نداد)...
هانيه در حالى كه آهى جانسوز از دل بركشيد و گريه گلويش را گرفته بود فرياد زد
((هزار جان من و تو فداى حسين باد.))
اگر در آيين اسلام جهاد براى زنان جايز بود، من نخستين كسى بودم كه جان خود را فداى امام حسين عليه السلام مى نمودم و گيسوانم را به خون گلويم رنگين مى كردم .
ولى ، ولى در يك صورت از تو خشنود خواهم شد، و آن اينكه برويم خدمت امام ، در حضور امام با من تعهد كنى كه وقتى روز قيامت فرارسيد، بدون من قدم به بهشت نگذارى .
وهب و هانيه در حضور امام حسين عليه السلام
وهب پيشنهاد همسرش را پذيرفت ، با هم برخاستند و حضور امام رسيدند، هانيه به امام عرض كرد:
((اى فرزند پيامبر خدا! اين همسر من تصميم جانبازى در راه مقدس تو را دارد، و من از او هيچ لذت زندگى نبرده ام ، ولى مى دانم كه اگر كسى امروز در راه تو شهيد شود، خوشا به سعادت او كه حوريان بهشتى از او استقبال مى كنند، و همنشين ملكوتيان پاك خواهد شد، اكنون من دو خواسته دارم ، خواسته اول من اين است من به دورى او و غربت و اسيرى تن در مى دهم ، ولى وقتى راضى و خوشحالم كه او متعهد شود كه بى من قدم به بهشت نگذارد، و خواسته ديگر اينكه مرا كه در اين بيابان غريبم ، و هيچكسى ندارم ، به شما بسپارد و شما هم مرا به بانوى بزرگوار حضرت زينب كبرى عليه السلام بسپارى ، تا افتخار كنيزى آن بانو نصيبم گردد.))
وهب دنبال سخن همسرش را گرفت و به امام عرض كرد گواه باش كه من همسرم را به شما مى سپارم و شما او را به حضرت زينب كبرى عليه السلام بسپاريد، و نيز متعهد مى شوم كه بدون همسرم قدم به بهشت نگذارم .
به راستى اين دو همسر در ماه عسل خود چه شور و شوقى داشتند، همه شور آنها اين بود كه فداى حسين عليه السلام گردند، و شوق آنها اين بود كه با هم به بهشت بروند، چه فكر باز و روحيه عالى داشتند، وصال زودگذر دنيا را به وصال ابدى فروختند، و چنانكه بعدا مى خوانيم ، همسر وهب نيز با حماسه اى پرشور شهيد شد و به شوهر پيوست ، و با خون سرخ خودشان ، ماه عسل خود را رنگين كردند، و با لاله هاى زيبا و سرخى كه از خونشان روييده شد، به تاريخ زينت بخشيدند.
نبرد قهرمانانه وهب :
وهب آن جوان هدفى و متعهد كه مرگ را بدوش مى كشيد و جان بر كف براى شهادت لحظه شمارى مى كرد، روز عاشورا پس از اجازه از امامش ‍ حسين ، حماسه رجز به سر داد، و همچون شيرى پرخاشگر، مردانه به ميدان كارزار شتافت ، شعار و فريادش هنگام نبرد اين بود.
((من وهب پسر عبداللّه كلبى هستم ، هم اكنون ضربات كوبنده و جان نثارى مرا در راه امام مى يابيد، من تا سرحد شهادت براى احقاق حق و طلب هدف خون شهيدان با شما بى صفتان مى جنگم ، و به حمايت از حريم پاك امام ، جانم را هدف تيرهاى ناجوانمردانه شما قرار مى دهم ، جهاد من يك جهاد جدى و واقعى است ، آن را به بازيچه نگيريد.))
با حمله هاى شرربار، گروهى از تبهكاران دشمن را به هلاكت رسانيد... در حالى كه فطرت خون كثيف دشمنان از شمشيرش مى چكيد، به ياد مادر افتاد و برگشت به سوى مادر، فرياد برآورد.
مادر، مادر آيا از من خوشنود شدى ؟
مادر شيردلش حماسه سر داد كه هان اى جوانم ، از تو خشنود نخواهم شد تا در پيشاپيش حسين عليه السلام كشته شوى .
وهب همچون عقاب تيز پرواز با حمله هاى قهرمانانه ، چند نفر از سواره و پياده دشمن را از پاى در آورد.
دشمن كه خود را شكست خورده مى ديد از راه توطئه وارد شد، توطئه اين بود كه نخست دستهاى وهب را با كمين كردن ، قطع كند، تا بر او چيره شود، دست راست و سپس دست چپش را قطع كردند، تا آنكه وهب از پاى درآمد و به زمين افتاد.
فريادهاى هانيه و شهادت او
هانيه همسر وهب تا بدن به خون تپيده وهب را روى خاك افتاده ديد، شور و شوق پيوستن به شوهر به سرش آمد، با عمودى كه به دست گرفته بود خود را به بالين وهب رسانيد و پروانه وار به دور او گشت و دشمن را از او دور ساخت .
وهب اصرار مى كرد كه همسرش برگردد، اما او طاقت آن را نداشت كه برگردد، و بدن به خون غلطيده شوهر را به دست دشمن بدهد.
هانيه مى گفت هيهات از اينكه تو را كه مونس من بودى اكنون تنها بگذارم ، وهب دوست نداشت ، كه همسرش را با دستش برگرداند، با دندان لباس ‍ همسر را گرفت و او را به طرف خيمه برگرداند.
وقتى امام حسين عليه السلام از اين حادثه آگاه شد، فرمود: ((درود باد بر تو اى زن ، خداوند پاداش فراوان به شما كه اينگونه در حمايت خاندان پيامبر مى كوشيد، عنايت كند، برگرد به طرف بانوان .))
هانيه از فرمان امام اطاعت كرد، برگشت و خود را به حضور مادر وهب رساند، اما دلش مى تپيد، و هر لحظه حسرت آن را داشت كه به همسرش ‍ بپيوندد.
وهب هنوز جان داشت ، دشمنان بدن به خون غلطيده او را كشان كشان به طرف فرمانده كل قواى دشمن ((عمرسعد)) بردند، عمرسعد بعد از ناسزا گويى و فحاشى گفت : ((ما اشد: صولتك ؛ چقدر حمله تو سخت و شديد بود؟)) سپس دستور داد سر آن جوان رشيد را از بدن جدا ساختند، و آن سر را به طرف سپاه امام حسين عليه السلام پرتاب كردند.
هانيه در حالى كه هرچه فرياد داشت بر سر دشمن مى كشيد، بى تابانه خود را بر بالين پيكر بى دست و سر وهب رسانيد آنچنان با سوز و گداز حماسه انگيز سخن مى گفت و اشك مى ريخت كه دشمن را متزلزل كرد و به وهب گفت : ((هينا لك الجنة ؛ بهشت بر تو گوارا باد.))
شمر آن دژخيم بى رحم ، نتوانست اين منظره را ببيند، در اين هنگام در حالى كه سر هانيه روى سينه وهب بود، رستم غلام شمر، به فرمان شمر آنچنان با عمودى بر فرقش زد، كه آن بانوى دلاور به همسرش پيوست و به افتخار اين آرزو و حسرت كه براى آن لحظه شمارى مى كرد نائل آمد.
آرى اين دو همسر تازه مسلمان اين چنين در ماه عسل خود حماسه آفريدند، و تاريخ بشريت را زينت بخشيدند، آيا يك چنين تفريحى در ماه عسل زن و شوهر سراغ داريد؟
هديه براى مادر وهب
تحريكات و دلاوريهاى مادر وهب بر ضد دشمن ، پوزه دشمن را به خاك ماليده بود، دشمن كه سخت از اين جهت خشمگين شده بود، پيش خود مى خواست از اين بانوى شيردل انتقام بكشد، سر وهب را به طرف مادر انداختند و اين در واقع هديه اى بود كه به مادر وهب مى دادند.
مادر، سر جوانش را برداشت و بوسيد و آنگاه با كمال شهامت گفت : ((سپاس خداوندى را كه با شهادت تو در ركاب حسين عليه السلام مرا رو سفيد كرد.))
سپس فرياد بر دشمن زد و گفت : فرمان ، فرمان خداست ، و شما اى زشت سيرتان ، آنقدر زشتيد كه مسيحيان و مجوس بر شما برترى دارند.
آنگاه براى اينكه باز پوزه دشمن را به خاك بمالد، سر وهب را به سوى آنها پرت كرد و گفت : ((اى بى حيا مردم ، سرى را كه براى دوست داده ايم ، ديگر بر نمى گردانيم .))
سپس به سوى خيمه خود آمد، آن را واژگون كرد و ستون آن را به دست گرفت و براى سركوبى آن دژخيم بى رحم به ميدان شتافت ، و دو تن از دشمنان را از پاى در آورد.
امام حسين عليه السلام فرياد برآورد كه هان اى زن برگرد كه جهاد بر زن نيست ، مژده به تو كه تو و فرزندت در بهشت ، همنشين جدم محمد صلى اللّه عليه وآله هستيد.
مادر برگشت و گفت : خداوندا اين اميد بهشت را از من نگير.
امام حسين عليه السلام در حق او دعا كرد، و از خدا خواست ، كه او به اين آرزو برسد(73).

شمه اى از فضايل امام حسن عليه السلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام حسن عليه السلام هنگام نماز زيباترين لباسهاى خود را مى پوشيد، شخصى پرسيد: اى پسر رسول خدا! چرا زيباترين لباس خود را در نماز مى پوشى ؟ امام حسن عليه السلام در پاسخ فرمود: خداوند زيباست و زيبايى را دوست دارد، و در قرآن (آيه 31 اعراف ) مى فرمايد: ((خذوا زينتكم عند كل مسجد؛ زينت خود را هنگام رفتن به مسجد برگيريد.))
از اين رو دوست دارم زيباترين لباسم را هنگام نماز بپوشم (74).
امام حسن عليه السلام هرگاه به مسجد مى رفت ، در كنار درگاه ، سرش را به سوى آسمان بلند مى كرد، و با خشوع مخصوص عرض مى كرد: ((مهمان تو به در خانه ات آمده است ، اى نيكو بخش ! گنهكارى به محضرت بار يافته ، پس به لطف و كرمت ، از گناهانم بگذر، اى خداى بزرگوار(75).))
انس بن مالك مى گويد: يكى از كنيزان امام حسن عليه السلام شاخه گلى را به امام حسن اهدا كرد، امام حسن عليه السلام آن شاخه را گرفت و به او فرمود: ((تو را در راه خدا آزاد ساختم .))
من به آن حضرت عرض كردم : ((به راستى به خاطر اهداى يك شاخه گلى ناچيز، او را آزاد كرديد؟))
امام در پاسخ فرمود: خداوند ما را در قرآنش چنين تربيت كرده آنجا كه مى فرمايد:
((اذا حييتم بتحية فحيوا باحسن منها او ردوها؛ هنگامى كه كسى به شما تحيت گويد؛ پاسخ او را به وجه بهتر، يا همان گونه بدهيد. نساء- 83))
و پاسخ بهتر همان آزاد كردن او بود (76).
روزى امام حسن عليه السلام كودكى را ديد كه نان خشكى را در دست دارد، لقمه اى از آن مى خورد و لقمه ديگرى به سگى كه در آنجا بود، مى دهد، آن كودك فرزند يكى از بزرگان بود.
امام حسن عليه السلام از او پرسيد: پسر جان ! چرا چنين مى كنى ؟
كودك جواب داد: ((من از خداوند شرم دارم كه غذا بخورم و حيوانى گرسنه به من بنگرد و من به او غذا ندهم .))
امام حسن عليه السلام از روش و سخن زيباى آن كودك ، خرسند شد، دستور داد غذا و لباس فراوانى به آن كودك عطا كردند، سپس آن كودك را از اربابش خريد و آزاد نمود (77).
به اين ترتيب به يك كودك خوش رفتار و نيك سرشت ، جايزه داد و او را تشويق فرمود.
در جنگ جمل كه بين سپاه على عليه السلام با سپاه بيعت شكنان رخ داد، در يكى از ساعات سخت ، حضرت على عليه السلام يكى از فرزندانش به نام محمد حنيفه را طلبيد، و نيزه خود را به او داد و فرمود: ((با اين نيزه به سپاه دشمن حمله كن .))
محمد، نيزه را گرفت و به دشمن حمله كرد، ولى با اينكه بسيار شجاع بود، در برابر گردان بنى ضبه ، باز ايستاد و نتوانست به پيش رود، از همانجا بازگشت ، و نزد پدر آمد، در اين هنگام امام حسن عليه السلام نيزه را از دست او گرفت و چون شير شرزه به دشمن حمله كرد و آن چنان جنگيد كه نيزه اش را خون دشمن رنگين شد، و با اين حال نزد پدر بازگشت وقتى كه محمد حنيفه حسن عليه السلام را آن چنان ديد، بر اثر شرمندگى ، چهره اش سرخ شد و احساس شكست و سرافكندگى كرد، على عليه السلام وقتى كه شرمندگى او را دريافت به او فرمود: ((خود را نگير و در مقايسه با حسن خودخواهى نكن ، چرا كه حسن عليه السلام پسر پيامبر صلى اللّه عليه وآله است و تو پسر على هستى (78).