داوری ميان شيخ صدوق و شيخ مفيد رحمة الله عليهما

آيت اللّه العظمى صافى

- ۱ -


بسم الله الرحمن الرحيم

در اين كه فكر و عقيده ‌صحيح يا باطل، در تقدّم و كمال و سعادت آخرت و يا شقاوت يا انحطاط و تأخر انسان و ساختن شخصيت افراد، بسيار مؤثر است،شبهه اي نيست. عقيده ، انسان را به كار و فعاليت و فداكاري و ايثار وامي دارد؛ و عقيده است كه موجب حركت و نهضت و شورش و قيام و استقامت و مقاومت و جهاد مي گردد و جنگ يا صلح و ويراني يا آبادي به وجود مي آورد. همه مظاهر تمدّن كه به صورت هاي گوناگون ظاهر شده است، همه نتيجه عقيده است. مسجد را عقيده مي سازد؛ بتخانه را نيز عقيده باز نگه مي دارد. درجه رشد سياسي و فكري و اجتماعي و اقتصادي هر قوم و ملّت ، با عقيده آنها ارتباط دارد.

انبياء و پيامبران، اساس هدايت و محور تبليغاتشان عقيده است؛ عقيده به توحيد و ساير عقائد پاك از خرافات.

پيغمبر اعظم اسلام صلي الله عليه و آله و سلم ، در يك كلمه طيبه (لا إله إلا الله ) عقيده توحيد و نفي شرك را به بشريت عرضه كرد كه همه تبليغات و هدايتهايش بر اساس آن قرار دارد . بخش مهم و عمده اي از آيات قرآن مجيد پيرامون اصلاح عقيده و دعوت به عقايد صحيحه است.

در برنامه هاي انبياء ، مسائل اخلاقي و عبادي و عملي، برنامه دوم و سوم هدايتهاي آنها است، وفقه اكبر«حسن المعرفة بالله» ، كه شامل همه مسائل اعتقادي، ازي توحيد و نبوت و امامت و معاد مي شود ، ايمان و عقيده به اين حقايق است.

اينهمه معارصه هائي كه مشركين و بت پرست ها با حضرت خاتم الأنبياء‌صلي الله عليه و آله و سلم داشتندك معارضه با عقيده اي بود كه آن حضرت عرضه مي نمود.

به طور كلي ، تا فكر و عقيده فرد وجامعه ، سالم و معقول نشود و از خرافات و اوهام، منزه نگردد؛ جامعه در راه رشد و رقاء حقيقي وارد نمايد، همان هم براي او رشواري ها ايجاد من نمايد و تخطر وستم و استكبار و استعلاء به وجود مي آورد. انحرافات عقيدتي و ناپاكي اعتقادء از هر درد و بيماري خطرناك تر است.

لذا در اسلام، براي حفظ انسان ها از انحراف عفيدتي و فساد فكري، برنامه هاي مهمي اجرا مي شود كه دزدان عقايد، نتوانند به اين سرمايه نفيس و لي بدل انسان ، دستبرد بزنند. در اين رابطه، يكي از فوائد مهم و جوب افشاء بدع و برائت از اهل بدع، و پاسخ به شبهات مبدعين ، و ممنوعيت تبليغ عقايد فاسده، و تحريم طبع و نشر كتب ضلال، و وجوب ابطال باطل و اظهار حق و امثال اين تكاليف، صيانت عقايد از انحراف وحفظ ثغور فكري و عقيدتي مسلمين است. هشدارهائي مثل: «من أصغي إلي ناطق فقد عبده» و تأكيد بر مجالست با علماء و پرهيز از شركت در مجالس اهل بدع ، همه به همين منظور است.

دستور محكم قرآن كريم در اين آيه :( و إذا رأيت الذين يخوضون في آياتنا فأعرض عنهم حتي يخوضوا في حديث غيره) و در آيه :(إذا سمعتم آيات الله يكفر بها و سيتهزي ء بها فلا تقعدوا معهم حتي يخوضوا في حديث غيره إنكم إذا مثلهم) همه در ارتباط با محافظت و مصونيت عقائد واخلاق است.

بر هر مسلماني واجب است به عقايد خود رسيدگي نمايد، تا به مطابق بودن آنها با تعاليم و ارشادات قرآن مجيد و تعاليم و سيره پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم اطمينان پيدا نمايد تا از خطر گمراهي نجات پيدا كند.

براي نيل به اين هدف، مرجع اول و اصل ، قرآن مجيد و احاديث مقطوع الصدوري است كه به وسيله روات احاديث و حاملان علوم اهل بيت عليهم السلام روايت شده است؛ و در درجه بعد، عرض دين بر علماء و بزرگاني مي باشد كه تحذق و تعمق آنها در قرآن و حديث4، مسلم باشد؛ البته نه براي اين كه از آنها تقليد نمايدك بلكه براي اين كه از آنها بياموزد و خود به استدلال مناسب در هر باب، به يقين و اعتقاد برسد.

و از جمله راه هاي تصحيح اعتقاد از لحاظ مباني اعتقادي اسلامي، كتاب هائي است كه علماء بزرگ ، مانند: صدوق و شيخ مفيد . مچلسي و شيخ بهائي و شهيدين و خواجه و ديگران از اعاظم و الساطين، در اعتقادات نوشته اند.

ناگفته نماند كه كتاب ها تأليفات به عنوان اعتقادات و عقايد و اصول دين و عناوين ديگر، بسيار است؛ علاوه بر آن كه راجع به تعض مسائل اهعتقادي مثل توحيد ونبوت و امامت، بالخصوصو كتا هاي زياد نوشته اند و عمده غرض در نوشتن اسن كتاب ها، يكي اين بوده است كه ارباب اهواء و اغراض و مبدغين، بر عقايد و معارف اسلامي چيزي دارند، مضبوط و محروص گردد و از نقيصه و زياده مصون بماند؛ و ديگر اين كه ، به كساني كه بر مسلمين و مخصوصا شيعيان اهل بيت عليهم السلام ، عقايد فاسده اي را نسبت مي دهند، پاسخ دندان شكن باشد؛ و فايده سوم اين كه مؤمنين براي تصحيح اعتقادات خود به آنها مراجعه نمايند و آراء بزرگان مذهب را در اخبيار داشته باشند.

مطلبي كه نبايد مخفي بماند اين است كه ، اشتمال تعض اين كتاب ها بر مسائلي كه في حدّ نفسه اعتقاد به آنها واجب نيست، به اين تجهت است كه همه مسائلي را كه در ارتباط با معارف اسلامي از تفسير و تواريخ انبياء و نفاصيل قيامت و عالم برزخ و ملائكه و بهشت و جهنّم و امور ديگر، از كتاب و حديث استفاده مي شود ودر فرهنگ معارف اسلام وارد است جامع باشد، تا در كلّ اين مسائل كسي نتواند به ظنّ و سليقه، عرآن و حديث را بر افكار خاصّ به اصطلاح عرفاني يا فلسفي خود، بر خلاف ظواهر و معاني معبوله آن ، تفسير و تأويل نمايد و آن نظر را به اسلم و اولياء اسلام نسبت دهد.

به اين ملاحظات، مطالعه كتاب هاي عقايد، بسيار مفيد و آگاهي بخش و معرفت آموز است.

دو كتاب نفيس:

از جمله كتاب هاي گرانبها و ارزشمندي كه در اين رشته تأليف شده است، كتاب«اعتقادات» شيخ صدوق؛و كتاب«تصحيح الإعتقاد»شيخ اعظم، افتخار شيعه، قامع بدع و رافع رايات حق، شيخ مفيد رضوان الله تعاليٰ عليهما است .

اين دو كتاب، بسيار ارزنده و مفيد و متضمن فوائد بسيار است و مطالعه هر دو براي همگان، پر فايده و بيهش بخش است . د كتا ب« اعتقادات» ، مسائلي كه اعتقاد به آنها بر هر كس واحب است، با مسائلي كه واحب الإعتقاد نيست مطرح شده است و در بعض موارد بحث هائي فقهي و فرعي و عملي نيز، در آن وارد شده و به عنوان« إعتقادنا»ذكر شده است؛ نه خود ابو جعفر صدوق و نه ابو عبدالله مفيد، اين مسائل را از هم جدا نساخته اند.

آنچه مسلّم است در مسائلي كه اعتقاد به آنها واحب نسيت، اعتقاد بايد مخالف مسائل و اعتقادات واحبه ا صليه و خلاف ضرورت دين نباشد؛ امّا داشتن اعتقاد به آنها يا كيفيات آنها در بعض ديگر، اگر چه اصل آن واجب الإعتقاد باشد، لازم نيست و كسي به مسب عقيده و تحصيل يقين در آن، مكلّف نمي باشد.

مثلا" در باب «الإعتقاد في التّكليف»، اعتقاد به اين كه خداوند متعال، فوق وُسْع و طاقت تكليف مي نمايد، منافي با عقيده به عدل و تنزّه باري تعاليٰ از صفات و افعال قبيح است؛ امّا التفات به خصوص اين كه خداوند ، تكليف به مالا يطاق نمي نمايد، با وجود اعتقاد به تنزّه او از فعل قبيح لازم نيست.

در باب تجبر و تفويض، اعتقاد به جبر كه مستلزم اثبات صدور ظلم و قبيح از خدا است، منافي با عقيده به عدل است، و اعتقاد به تفويض به تعض ماني آن، منافي با توحيد است؛ امّْا عدم اعتقاد به «أمرٌ فين الأمرين»، اگر مفهومش اثبات أحد أمرين نباشد، موجب خروح از ايمان نيست و دانستن معني «امر بين امرين» شرط ايمان نيست.

در مسأله وحي، اعتقاد به وحي و ربط نبي به عالم غيب و رسالت او از سوي خدا و نبوّت او واحب است؛ امّا اعتقاد به كيفيت آن، به فرض اين كه قابل درك باشد، واحب نيست.

و از اين مثال ها در اين «اعتقادات» بسيار است كه در مقام استقصاء آنها نيستيم و ممكن است در طي بحث در ابواب اين دو كتاب، به بعض آنها اشاره كنيم.

اكنون مي خواهيم با بررسي اين دو كتاب، در مدرسه علم اين در نابغه حديث و كلام و استوانه بزرگ معارف دين ، به شاگردي و كشب فيض بنشينيم و اگر لايق باشيم، از خرمن علوم آنها خوشه اي بچينيم.

نخستين بابي را كه ابو جعفر صدوق عليه الرَّحمة در اين رساله «اعتقادات» گشوده است، بابي است كه بر همه ابواب تقدُّم مطلق دارد، و آن باب توحيد است كه به اين عبارت آن را عنوان فرموده است : «باب إعتقاد الإمامية في التَّوحيد »، سپس مي فرمايد:

«إعلم أنّ اعتقادنا في التّوحيد انّ الله تعالي واحد أحد ليس كمثله شيء قد يماً لم يزل و لا يزال سميعاً بصيراً عليماً قادراً غنياً لا يوصف بجوهر و لا جسم و لا صورة و لا عرض و لا خطّ و لا سطح و لا ثقل و لا خفّة‌و لا سكون و لا حركة و لا مكان و لا زمان و أنّه تعاليٰ متعال من جميع صفات خلقه خارج عن الحدَّين حدّ الإبطال و حدّ التشبيه».

سپس اين كلمات بلند عرفاني را ادامه مي دهد و به تعض آيات قرآنيه و تفسير آنها اشاره مي فرمايد، از جمله به اين آيه كريمه:( يوم يكشف عن ساقٍ و يدعون إلي السُّجود ... و هم سالمون) و در مقام نفي توهّم دلالت آن بر ساق پا مي فرمايد:

«الساق وجه الأمر و شدّته »؛ و مفيد قُدِّس سرُّه نيز مي فرمايد: «( يوم يكشف عن ساق) يريد به يوم القيمة ينكشف فيه عن أمر شديد صعب عظيم و هو الحساب و المداقّة علي الأعمال و الجزاء...الخ».

و از جمله ، به اين آيه ( و السّماء بنيناها بأيدٍ ) اشاره، و در بفسير آن مي فرمايد:

«الأيد القوّة ، ومنه قوله تعالي: ( و اذكُر عبدنا داود ذاالأيد) يعني ذاالقوّة».

و در كلام مفيداست:

«و مضيٰ في كلام أبي جعفر رحمة الله شاهد اليد عن القدة قوله تعاليٰ: ( واذكر عبدنا داود ذاالأيد) فقا: ذوالقوّة. قال الشيخ المفيد و فيه وجه آخر و هو أنّ اليد عبارة عن النعمة‌، قال الشاعر:‌

له علي أياد لست أكفره و انَّما الكفر ألاّ تشكر النعم

فيحتمل أن قوله تعاليٰ «داود ذااأيد» إن يريد به ذاالنعم و منه قوله تعاليٰ: ( بَل يداهُ مَبسوطَتان)».

أقول:‌كأنّه اشتبه الأيد المفرد الّذي هو بمعني القدة و القوّة بالأيد الّذي هو جمع يد و اللشيخ أبو جعفر فسّر الآية علي الأيد المفرد لا علي الأيد الّذي هو جمع اليد و الشيخ أبو عبدالله فسّره عليٰ ما هو جمع اليد و الظّاهر هو الأول الّذي فسّر اللفظ به.

و از جمله در تفسير ان آيه( و نفخت فيه من روحي)

مي فرمايد: « و هو روح مخلوقة جعل الله منها في آدم و عيسيٰ و إنّما قال:‌«روحي» كما قال بيتي و عبدي و جنّتي و ناري و سمائي و أرضي ».

شيخ ابو عبدالله مفيد ب راين فرمايش استدراك دارد؛ فرموده است: « ليس وحه إضافة‌الوح إليٰ نفسه و البيت إليه من حيث الخلق حسب ، بل الوجه في ذلك التمييز لهما با الإعظام و الإجلال... الخ».

امّا به نظر مي رسد كه اين استدراك بر صدوق، موجّه نباشد؛ زيرا ظاهر اين است كه غرض از توصيف روح در جمله « هي روح مخلوقة»، بيان حدوث و مخلوقيت روح و اثبات صفات مخلوقّيت براي آن و دفع توهّم عدم حدوث آن است، نه اين كه التفات به اين كه اضافه، اضافه تشريفي و تكريمي است نداشته باشد، و همين كه در مقام تشبيه، آن را به بيت تشبيه نموده است، دليل ببر توجّه او به اين نكته است.

و از جمله آياتي كه در اين باب، صدوق در مقام دفع توهّم مجسّمه آن را تفسير فرموده است، آيه( يا إبليس ما منعك أن تسجد لما خلقتُ بيدي) است كه در تفسير آن فرموده: يعني تقدتي و قوّتي».

شيخ ابو عبدالله مفيد بر او استدراك فرموده كه:

« اين موجب تكرار معني است، كأنّه فرموده است: «بقدرتي و قدرتي»، زيرا قدرت و قوّت در معنا واحدند، بلكه مراد از «بيدي» يا « بنعمتي» است و مراد از آن،‌نعمت دنيا و نعمت آخرت است، و «ياء» در «بيدي» هم، قائم مقام«لام»، و «لام» هم « لام» غايت است؛ يعني خلق كردم براي دو نعمتم، چنان كه در سوره«الذرايات» مي فرمايد:( و ما خلقت الجنّ و الإنس إلاّ ليعبدون)»؛ سپس مي فرمايد:« در تأويل آيه ، وجه ديگري است و آن اين كه :‌مراد از «يدَين» ، قوّت و نعمت باشد، كأنّه فرموده است«خلقت بقوّتي و نعمتي»؛ ووجه ديگر اين كه : از اضافه «يدين» به خدا، اراده تحقّق فعل و تأكيد اضافه آن به او و تخصيص به او باشد و شاهد بر اين، قوله تعاليٰ: (ذٰلك بما قدَّمت يداك) و مَثَل عرب:‌« يداك أو كتاوفوك نفخ» است.

قابل تذكّر است:«يعني نعمة الدُّنيا و نعمة الاَخرة».

و شايد از قول يهود كه گفتند:(يد الله مغلولة ) و «يد» را مفرد آوردند استفاده شده باشد، به اين معنهي كه چون يهود قائل به عالَمِ آخرت نبودند و فقط به نعمت دهيا و همين عالَم عقيده داشتند، از آن تعبير به «يد» نمودند و تچون جريان اين عالم را خود به تخود مي گ فتند و خدا را فارغ و خارح از امر مي دانستند، منكر استمرار نعمت الهي و افاضه تفيض او بودند؛ از اين جهت از قول آنها تعبير شده به: (يد الله مغلولة) و رد جمله(بل يداه مبسوطتان) ، به هر دو عقيده باطل آنها جواب داده شده است كه : هم دنيا و نعمت و استمرار آن از خداست، و هم آخرت و نعمت و استمرار آن از خداست. فالله لم يفرغ من الأمر و هو كلّ يوم في شأن .

امّا تفسير ايشان از (لما خلقت بيدي) كه «با» را به معني «لام» و «لام» را براي غايت گرفته اند تعيد به نظر مي رسد؛ مضافاً بر اين كه قوّت و قدرت، دو لفظ مترادف و داراي يك مفه9وم نيستند و بر حسب لغت ، با هم در معني تفاوت دارند و لذا در أسماء حُسنيٰ هم، براي اسم «القادر» معنائي كه مي نمايند، غير از معنائي است كه براي اسم « القويّ» مي گويند.

بعد از اين همه مي گوئيم:‌به نظر مي رسد اَظهَرِ اين وجوه در تفسير آيه شريفه، وجه سّم از وجوه سه گانه اي باشد كه مفيد به آن اشاره فرموده است كه :‌«چون ظهور قدرت انسان به هر دو دست است و با هر دو دست، نمايش بيشتر و كامل عدلت است ؛ از اين جهت با اين تعبير، ظهور كمال قدرت خد ر خلق آدم بيا ن شده و به «بيدَي» تعبير فرمود،‌نه ان كه قدرت الهي، مراتب داشته باشد و نسبت به مقدورات، مثل انسان باشد كه چيزي را كه بايد با دو دست مثلاً حمل كند،‌نمي تواند اب يك دست حمل نمايد».

در علم و قدرت الهي، اين تفاوت ه و هيچ تفاوتي نسبت به مقدورات و معلومات نيست؛ امّا اين قدرت واسع نامتناهي الهي كه با خلقت مخلوقات كوچك و بزرگ و يريٰ و لا يريٰ و آدم و حيوان و ملائكه و كهكشان ها و مور و ملخ ذرّه و اتم به نمايش گذاشته شده، با ذكر بيان وجود انسان نمايشش بيشتر و از انسان هاي كامل ، مثل حضرت آدم و سائر پيامبران، مخصوصاً حضرت رسول اعظم صلًّي الله عليه و آله و سلًّم و ا وصياء آن حضرت عليهم السًّلام، اَكمَل و اَجليٰ و اَتمّ است؛ به اين لحاظب در خلقت آدم ، تعبير به «بيدَي» بسيار مناسب و موافق بلاغت است، و الله هو العالِمُ بِمُراده.

از جمله آياتي كه صدوق در اين باب، به لحاظ دفع توهّم نقص نسبت به ذات ابري تعاليٰ تفسير فرموده است، آيات( يخادعون الله و هو خادعهُم) و (و مَكَروا و مَكَرَ الله ) و ( الله يستَهزِِيءُ بِهِم) است. قال:

«و في القرآن:‌( يخادعون الله و هو خادعهم) و فيه أنّ :‌( الله يستهزيء بهم) و في القرآن:‌( سخر الله منهم) و فيه:‌( نسول الله فنسيهم) ذو مني ذٰلك كلّه أنّه عزّ و جلّ يجازيهم جزاء المكر و جزاء المخادعة‌و جزاء الإستهزاء و جزاء النسيان وهو أن ينسيهم أنفسهم كما قال عزّ وجلّ :‌( و لا تكونوا كالّذين نسوا الله فأنسيٰهم أنفسهم) لأنّه عزّ و جلّ في الحقيقة‌لا يمكر و لا يخادع و لا يستهزيء و لا يمخر و لا ينسيٰ تعالَي الله عن ذٰلك علوّاً كبيراً».

مفيد استدراك فرموده است كه :‌

«آنچه را ابو جعفر فرموده است ، همان گونه است كه او فرموده است ؛ولي وجه اين استظهار را بيان نكرده و وجه آن اين است كه ،‌تعرب شيء را به اسم چيزي كه جزا داده مي شود ب راو مي نامد، به واسطه ارتباط و معادنه اي كه بين آنها است، و چون مجازات داده شده بر آنها به اين نام ها ناميده شده اند، جزاء‌نسبت به نام هاي آنها نام گذاري شده است».

سپس به اين آيه استشهاد مي فرمايد:‌( إنَّ الّذين يأكلون أموال اليتاميٰ ظُلماً إنّما يأكلون في بطونهم ناراً) و پس ايز آن فرموده است:

« فسمّي ما يأكلون من الطيبات تسمية النّار و جعله ناراً لأنّ الج اء عليه النّار».

التبّه اگر غرض مفيد استشهاد به اين تآيه باشد كه به مجرّد مقارنه بين جزاو مجازي عليه ، احهما ب رديگري اطلاق مي شودـ چنان كه در آيات مكرو خدعه و استهزاء ، جزاء به اسم مجازي عليه اطلاق شده و در اين آيه بعكس ، مجازي عليه به اسم جزاء كه « نار» باشد اطلاق شده است ـ ببميم مطلب است.

راجع به آيه ( نسوا الله) ، مفيد بر صدوق، استدراك دارد كه: «نسيان در اصل لغت، به معناي تَرك است و بنا بر اين، معني «نسوا الله»، « تركوا طاعة الله» است و معني«نسيهم»، «تركهم من ثوابه» است و معني قوله تعاليٰ : ( أنسيٰهم أنفسهم) ، الجَأهم إليٰ ترك تعاهدها... الخ».

الاعتقاد في صفات الذات و صفات الأفعال

ابو جعفر صدوق مي فرمايد:

«هر چه را وصف كنيم خدا را به آن از صفات ذات او ، به اثبات هر صفتي، اراده نفي ضدّ آن را از او مي نمائيم و مي گوئيم:‌لم يزل الله عزّ و حلّ سميعاً بصيراً عليماً حكيماً قادراً عزيزاً حياً قيوماً واحداً قديماً ، اينها صفات ذات او است؛ ولي نمي گوئيم: لم يزل خلاّقاً فاعلاً شائياً مريداً راضياً ساخطاً رازقاً وهّاباً متكلّماً لأنّ هٰذه الصفات أفعاله و هي محدثة لا يجوز آن يقال لم يزل الله موصوفاً بها».

ابو عبدالله مفيد، بر صدوق استدراك فرموده و مي فرمايد‌:« صفات خدا بر دو قسمند:‌يك قسم منسوب به ذات باري تعالي هستند كه به آنها « صفات ذات » گفته مي شود؛ و قسم ديگر به افعال خدا منسوبند و به آنها «صفات فعل» گفته مي شود ».

و معناي صفات ذات ، اين است كه ذات به استحقاق لازم (بالذّات) واحد آن است، ومعني صفت فعل اين است كه خدا به وجود فعل و صدور آن از او ، به آن موصوف مي شود و بدونه آن، يا به فرمايش مفيد:‌قبل از وجودآن ، به آن توصيف نمي گردد. پس صفات ذات، بر ذات اطلاق مي شود و خدا متّصف به آن است، بدون معني ديگري غير از خود ذات باري؛ ولي اتّصاف او به صفت فعل به واسطه معني ديگري است كه آن صدور فعل از او است؛ مي فرمايد:

صفات، وصف است از براي او به اين كه او قادر است، حي است، عالم است، و او لس يزل و لايزال بالذّات، متّصف به اين صفات است. ا مّا وصف او به صفات افعال ـ مثل اين كه مي گوئيم:‌او خالق و رازق و محيي و مميت و مبديء و معيد است ـ بدون صدور فعل خلفت خلق يا احياء موتيٰ يا اماته احياء ( و بدون ملاحظه اين جهت) به او گفته نمي شود خالق و مميت و محيي، و فرق بين صفات ذات و صفات افعال اين است كه در صفات ذات، صاحب آن، به اضداد آن متّصف نمي شود و خلوّ ذات از آن امكان ندارد.

بعكس صفات افعال كه ذات به عدم آنها قابل اتّصاف است، مي فرمايد:

«آيا نمي بيني كه توصيف خداوند متعال «بأنّه يموت أو يعجز أو يسهو أو يجهل» جايز نيست، ولي توصيف او «بأنّه ليس شافياً لفلان و لا رازقاً له» جايز است».

توضيحاً عرض مي كنيم: ظاهراً مراد صدوق از اين كه مي فرمايد:‌«هر چه خدا را به آن از صفات ذات وصف مي كنيم، به هر صفتي از آن ، اراده نفي صدّ آن را از خدا مي نمائيم» ، نفي صفات زايد بر ذات باشد و اين كه علم و عالم، ذات و علم، نمي گوئيم ،كأنّه مي خواهد بفرمايد: مدلول عالم و قادر و آنچه از آ>،‌با توجّه به نفي صفات زائده بر ذات فهميده مي شود، «الله ليس بحاهل» يا « ليس تعاجز» است، و به تعبير ديگر:‌شايد مرادش اين باشد كه فرق بين صفت ذات و فعل اين است كه مفهوم صفت ذات ، نفي ضدّ آن از خدا است، يعني «الله عالم» ، كه معنايش اثبات علم براي خدا است، به اين مفهوم است كه ضدّ آن از خدا منفي است و خدا به ضدّ آن متّصف نيست و «ليس بجاهل» است، كه مفهوم آن نفي هر گونه جهلي مثل جهل به جزئيات است؛ زيرا نقيض سالبه كليه «ليس بجاهل»، موجبه جزئيه «جاهل بالجزئيات» است؛ بخلاف«الله شافي» يا «اله كافي» ، كه مفهومش نفي ضدّ آن از خدا نيست، و با اين دو معيار، صفات ذات از صفات فعل تميز داده مي شود.

و نكته مهم ديگر در اين جا ، اين است كه اگر در صفاتي كه صدوق ياد كرده و ساير صفات كماليه الهيه، اعمّ از جماليه و جلاليه، صفتي بود كه صفت ذات يا فعل بودن آن مورد اختلاف بود، و از كتاب و سنّت به وضوح استفاده نشد، را سلامت و نجات اين است كه ، از تكلّم د رآن خودداري شود و در تدين و عقيده به آن، به همان عقيده به اجمال آن اكتفا گردد، و از سخن گفتن و تحث و جدل در الين مباحث، پرهيز شود؛و مناسب است در اين جا ، به مناسبت كلام، چند حديث روايت شود:‌از حضرت صادق عليه السَّلام روايت است كه به محمّد بن مسلم فرمود:

« يامحمّد، إنّ النّاس لا يزال لهم المنطق حتّيٰ يتكلّموا في الله فإذا سمعتم ذٰلك فقولو: لا إله إلاّ الله الواحد الّذي ليس كمثله شيء».

نيز از آن حضرت مروي است:

«من نظر في الله كيف هو هلك».

و نييز از حضرت ابي جعفر يا ابي عبدالله عليهما السّلام روايت شده كه :‌از آن حضرت سؤال شد عن شي ء من الصفة ‌فرفع يده إلي السََّماء ثمّ قال:‌«تعالي الجبّار ، من تعاطي ماثَمّ هلك».

و از امير المؤمنين عليه السلام روايت است كه فرمود:

« إنّ الراسخين في العلم هم الّذين أغناهم الله عن الاقتحام علي السدد المضروبة دون الغيب إقراراً بجهل ما جهلوا تفسيره من الغيب المحجوب فقالوا:آمنّا به كلّ من عند ربّنا و قد مدح الله اعترافهم بالعجز عن تناول ما لم يحيطوا به علماً و سمّي تركهم التعمّق فيما لم يكلّفهم البحث عن كنهه رسوخاً».

الاعتقاد في التّكليف

در اين باب كه شيخ ابو عبدالله عليه الرحمة بر آن استدراكي ندارد، خلاصه كلام شيخ ابو جعفر رحمه الله اين است كه:

« خداوند بندگانش را تكليف نفرموده است مگر به كمتر از آنچه طافت دارند».

و به آيه ( لا يكلّف الله نفساً إلاّٰ وُسعها) استشهاد فرموده و وسع را به «دون طافت» تفسير نموده است و به حديثي از حضرت صادق عليه السلام نيز تمسُّك جُسته است.

الاعتقاد في أفعال العباد

صدوق عليه الرحمة مي فرمايد:

«إعتقادنا في أفعال العباد أنّها مخلوقة خلق تقدير لا خلق تكوين و معني ذٰلك انه لم يزل الله عالماً بمقاديرها».

مفيد قدس سره بر اين كلام،‌استدراك كرده و مي فرمايد:‌

«صحيح از آل محمّد صلوات ا لله عليهم أجمعين اين است كه افعال عباد، مخلوق خدا نيست و آنچه را ابو جعفر گفته، در حديثي كه معمولٌ به و مرضي الاسناد نيست آمده است ، و اخبار صحيح، بر خلاف آن است و در لغت عرب شناخته نشده است كه علم به شيء، خلق او باشد؛ و اگر ا ين گونه باشد، چنان كه مخالفان حق تگفته اند، هر آينه واجب است اين كه « هر كس عالم به نبي صلي الله عليه و آله و سلم باشد، او را خلق كرده باشدو هركس آسمان و زمين را بداند، آنها را خلق كرده باشد»، و اين محال است و وجه خطا بودن آن بر رعيت ائمّه عليهم السلام پوشيده نيست، تا چه رسد خود آن بزرگواران».

سپس مي فرمايد:‌« تقدير در لغت به معني خلق است و جز به فعل نخواهد بود و به علم و فكر نيست و خدا از خلق (تقدير) قبائح، منزّه است».

بعد از الين، روايتي از حضرت ابي الحسن ثالث عليه السلام نقل مي نمايد كه از آنت حضرت از افعال عباد سؤال شد كه : آيا مخلوق خداست؟ فرمود: « لو كان خالفاً لها لما تبرأ منها و قد قال سبحانه :‌( إنَّ الله بريء ٌ من المشركين و رسوله) و لم يرد البرائة من خلق ذواتهم و انما تبرأ من شركهم و قبائحهم». سپس سؤال ابو حنيفه را از حضرت موسي بن جعفر عليهما السلام با جواب آن حضرت نقل فرموده و بعد از اين به بعض آيات استشهاد مي فرمايد كه دلالت بر تنزّه خدا از فعل قبيح دارد.

در اين بحث مي گوئيم:‌يقيناً شيخ صدوق هم مثل شيخ مفيد، خدا را فاعل افعال عباد نمي داند و در آنچه مفاد آيات و رواياتي است كه مفيد نقل فرموده، با او اتّفاق نظر و وحدت رأي دارد؛ ولي در اين جا مي خواهد ظواهري مثل: ( الله خالق كلّ شيء ) يا ( كلٌّ من عند الله ) را تفسير و بيان كند، كه در عين تحالي كه انسان خود، فاعل افعال خود اسا، چون كل عالم با اين نظا. و ترتيب و تقدير ـ كه از جمله مختار بودن انسان است ـ فعل خدا و محكوم تقدي ر او است، از اين جهت، صدور معصيت و قبيح از انسان با اختيار نيز ، به تقدير او و از لوازم و آثار خلق و تقدير او است ؛ لذا به اين لحاظ ، اگر افعال عباد هم مخلوق او گفته شود ، نه خلاف واقع است و نه تاثبات نقص و استناد قبيح به او مي باشد؛ و شايد همين باشد معناي « يابن آدم بمشيتي كنت أنت الّذي تشاء لنفسك».

البتّه عالِم به مقادير، خالق ِ تقادير است و به اين ملاحظه، به او اطلاق خالقِ مقادير جايز است، و اين غير ايز فعلي است كه متعلق تقدير ايت و به تقدير واقع مي شود؛ چنان كه تقدير امور عالَمِ خلقت و نظام مقدّر و مقرّر، غير از علم به نظام و تقدير است؛ امّا اين قدر مي دانيم كه غير علمِ مخلوق است.

پس بنمي توان گفت و اين اِشكال وارد نيست كه اگر افعال عباد، مخلوق هستند به خلق تقدير، پس هر كس پيغمبر را بداند،‌او را آفريده است. انصافاً با اين بيان، اشكالي به صدوق وارد نمي شود و اين فرمايشِ صدوق و توضيحِ ما ،‌همان مطلبي است كه مفيد عليه الرحمة ، در ذيل بابِ « جبرو و تفويض» فرموده است.

به هر حال، آنچه مفيد فرموده است ، عين حقيقت است كه : «الله تعاليٰ متعال عن خلق الفواحش و القبائح عليٰ كلّ حالٍ» ؛ و اين حقيقتي است كه صدوق و همه ارباب علم و همه شيعه به آن معتقدند و‌آيات و روايات ‌بر آن صراحت دارند و احدي از شيعه به غير از اين عقيده ، متّهم نمي شود.

اما استدلال به خصوص آيه ( ماتريٰ في خلق الرّحمن من تفاوت) مورد نظر و ايراد است؛ زيرا اگر نگوئيم خلق در اين جا ، ظاهر در معناي مصدري آن ـ كه ايجاد است ـ مي باشد نه نبه معني اسم مصدري،‌لا اقلّ معني دوّم ارجح نيست.

الاعتقاد في نفي الجبر و التَّفويض

شيخ ابو جعفر صدوق مب فرمايد:‌«اعتقاد ما در جبر و تفويض، فرمايش حضرت صادق عليه البسلام است:‌لا جبر و لا تفويض بل أمرٌ بين الأمرين. فقيل له:‌و ما أمر بين أمرين؟ فقال:‌ذٰلك مثل دجل دأيته عليٰ معصية فنهيته فلم ينته فتركته ففعل تلك المعصية فليس حيث لا يقبل منك تتركته كنت أنت الّذي أمرته بالمعصية».

در توضيح اين تحديث شريف ، قبل از تعرّض به كلام شيخ ابو عبدالله مفيد، مي گوئيم :‌محتمل است مراد اين باشد كه :‌امور ، مفوّض به خود مردم نيست، و الاّتكليف و امر و نهي ، بي مورد بود ، و از آنها سلب اختيار نشده است، و الاّ عصيان تكاليف ازي آنها محقّق نمي شد. البتّه اين بيان، در صورتي وجيه است كه مراد از تفويض ، تفويض مطلق، اعمّ از تكويني و تشريعي باشد؛ زيرا با اين بيان ،تفويض تشريعي نفي مي شود. و ممكن است به اين صورت بيان شود كه :‌امر بين امرين اين است كه نهي و باز داري عبد ا زمعصيت، سبب باز داشته شدن او از معصيت نمي شود، و و اگذاشته شدن او به حال خود، واداري او به معصيت نيست؛ د راين ميان ، اختيار او محفوظ است ، امّا بلا تكليف و به خود مفوّض نيست.

امّا شيخ ابو عبدالله مفيد، اوّلاً جبر را تعريف مي فرمايد كه :‌«حمل بر فعل و مضطرّ كردن به آن ، به قهر و غلبه است، و حقيقت آن ، ايجاد فعل در خلق است بدون اين كه قدرتي بر امتناع و خودداري از آن تداشته باشند، و گاه بر فعلي كه انسان به قدرت خود ، بر وتجه اكراه و تخويف و الجاء انجام دهد نيز گفته مي شود؛ ولي اصل در آن ، همان اوّل است . عليٰ هذا، مذهب جبر، قول مسي است كه گمان مي كند خداوند در عبد خلق طاعت و معصيت كرده است بي آن كه عبد ، قدرت بر ضدّ آن تداشته باشد و مجبّره حقيقي ، اينها هستند.

و امّا تفويض، قول به رفع حظر و منع است از تخلق، در افعال و مباح بودن هر كاري است كه بخواهند؛ و اين قول رنادقه و اصحاب اباحه است؛ و واسطه بين اين دو قول، اين است كه خداوند متعال، خلق را بر افعال و اعمالشان قدرت و توانائي داده است و براي آنها در اين ، حدود و برنامه هائي مقرّر فرموده و از كارهاي زشت، به زجر و تخويف و وعد و وعيد، نهي فرموده است. پس نه بر اعطاء توان و تمكّن از فعل، آنها را جبر نموده؛ و نه اعمال را به ايشان تفويض كرده؛ چون از بسياري از اعمال، آنها را منع فرموده و برايشان آئين و حدود و ضع كرده و به كارهاي نيك امر نموده و از قبايح بازداشته است،؛ و اين است فصل بين جبر و تفويض».

درتعقيب فرمايش اين دو بزرگوار، كه با شرح توضيحي از مفاد روايتي كه صدوق عليه الرحمة روايت نموده است بيان كرديم ، معلوم مي شود تفويض نزد هر دو به يك معني است. اين استدراك لازم است كه تفو يض بر دو معني ديگر نيز اطلاق شده است:

يكي بفويض خفق و رزق به ائمّه عليهم السلام،چنان كه از حضرت رضا عليه السلام روايت شده است كه مي فرمايد:‌« من زعم أن الله يفعل أفعالنا ثمّ يعذّبنا عليه، فقد قال بالجبر؛ ومن زعم أن تالله فوّض الخلق و الرزق إليٰ حججه عليهم السلام ، فقد قال بالتفويض ؛ فالقائل بالجبر كافر و القائل بالتفويض مشرك».

چيزي كه هست، اين است كه مورد جبر و تفويض بر حسب اين تعريف، واحد نيست. جبر در مورد افعال عباد است، و تفويض در امر خلق و رزق است و بنا بر اين تعريف ، تصوّر امر بين امرين، كه هر دو در مودر واحد است، بي موضوع مي شود.

دوّم اين كه ، بندگان د رافعال،‌مختار مطلق و بي نياز و مستعلّ از قوّت و مدد الهي مي باشند و بدون حول و قوّه او ، اعمال از آنها صادر مي شود، و مسائلي مثل توفيق و خذلان، در كار نيست؛ و ظاهر اين است كه مسأله اي كه در بين متكلّمين و اَشاعره و عدليه مطرح است، در جبر به معنائي كه گفته شد،‌و د رتفويض يه اين معني است؛ و حديث شريف « لاجبر و لا تفويض با أمرٌ بين الأمرين» و احاديث بسيار ديگر و وجوهي كه در مراد از «امر بين امرَين» گفته شده است، به اين معني از تفويض مقابل جبر مربوط مي شود، مانند اين تروايت از محمّد بن عجلان: «قال: قلت لأبي عبدالله عليه السلام: فوّض الله الأمر إالَي العباد؟ فقال:‌الله أكرم من أن يفوّض إليهم.قلت:‌فأجبر الله العباد عليٰ أفعالهم؟ فقال:‌الله أعدَل من أن يجبر عبداً عليٰ فعلٍ ثمّ يعذّبه عليه».

و در حديث ديگر مي فرمايد: الله تبارك و تعاليٰ أكرم من أن يكلّف النّاس مالايطيقونه و الله أعزّ من أن يكون في سلطانه مال يريد».