ديدگاههاى دو خليفه

نجاح الطائى
مترجم: رئوف حق پرست

- ۸ -


ديدگاه ابوبكر و عمر دربارهى تعيين واليان و ادارهى آنها

كارگزاران ابوبكر

هنگامى كه ابوبكر وفات يافت كارگزاران او از اين قرار بودند: عتاب بن اسيد بر مكّه و عثمان بن ابىالعاص بر طائف و مردى از انصار بر يمامه و حذيفة بن محصن بر عمان و علاء بن الحضرمى بر بحرين و خالد بن وليد بر سپاه شام و المنثى بن حارثهى شيبانى بر كوفه و سويد بن قطبه بر بصره.(561)
و وليد بن عقبه مأمور نصفى از صدقات قضاعه بود سپس او را امير بر اردن نمود.(562) و عمرو بنالعاص را بر فلسطين(563) و ابوعبيدهى جراح را بر حمص(564) و يزيد بن ابىسفيان را بر دمشق و شرحبيل بن حسنة را بر اردن امير نمود.(565)
ابوبكر وصيّت كرد كه خالد بن وليد بعد از بازگشت از شام به حكومت عراق بازگردد.(566)
و همانطورى كه عثمان در والى نمودن سعد و اشعرى با وصيّت عمر مخالفت كرد عمر با وصيّت ابوبكر در والى نمودن خالد بر عراق مخالفت كرد. و والى او بر صنعاء مهاجر بن اميّه و بر حضرموت زياد بن لبيد و بر خولان يعلى بناميّه و بر زبيد و رِمع، ابوموسى اشعرى بود. عبدالله بن ثور كه يكى از افراد بنىالغوث بود به ناحيه جُرَش و عياض بن غنم را به دومة الجندل فرستاد.(567)
همچنين آمده است كه: ابوبكر انس بن مالك را به ولايت بحرين فرستاد.(568)
خليفه مىگويد:(569) ابوبكر زياد بن لبيد را بر يمن و به قولى بر حضرموت گماشت.(570) و عثمان بن ابى العاص را بر طائف مستقر كرد.
ابنالعاص و اشعرى و وليد بن عقبه و ابنالجراح و يزيد بن ابىسفيان و زياد بن لبيد و عثمان بن ابىالعاص در زمان ابوبكر و عمر والى بودند.
و عكرمة بن ابى جهل را بر عمان والى نمود.(571)

انس بن مالك

او انس بن مالك بن النضر بن عدى النجار الخزرجى است كه ابوبكر او را به عنوان والى، بر بحرين تعيين كرد.(572)
او از انصار ابوبكر بشمار مىرفت، لذا عمر او را از بحرين عزل كرد و ابوهريره را به جاى او گماشت! همانطورى كه شرحبيل بن حسنه را عزل كرد و به جاى او عمرو بنالعاص را تعيين نمود.
و چنانچه خود روايت مىكند از خانوادهاى فقير بود، او مىگويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)به مدينه آمد و من بيش از هشت سال نداشتم، مادرم دستم را گرفت و به خدمت رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) آورد و عرض كرد: اى رسول خدا تمام مردان و زنان انصار هديهاى براى شما آوردند و من در توان ندارم هديهاى به شما بدهم مگر اين پسرم، او را بگيريد و تا هر وقت دلتان ميخواهد در خدمتِ شما باشد.(573)
ابوبكر تنها دو سال حكومت كرد، لذا مدت والى بودن انس بن مالك بر بحرين اندك بود اما در همان مدت اندك يكى از ثروتمندان عرب گرديد! بصورتى كه زيد بن ثابت شهادت داد كه ثروت او از تمام خزرجيان بيشتر است.(574)
و ثروت او بيشتر از ثروت خانوادهى عبدالله بن اُبى زعيم خزرجيان در زمان جاهليت گرديد، كه اهالى مدينه ميخواستند او را به پادشاهى بر خود منصوب نمايند! ابن اثير ذكر مىكند كه او در قصر خود كه واقع در ساحل بصره بود از دنيا رفت.(575)
انس بن مالك همواره بر دوستى با ابوبكر وفادار ماند و براى او فضائلى بسيار ذكر كرد كه مردم آنها را در زمان خلفا و زمان بنىاميّه حفظ مىكردند.
و از جمله احاديث ساختگى او، حديث امامتِ نمازِ ابوبكر در روز دوشنبه است.(576)
و اين حديث انس كه: «اين دو، سرور پيران اهل بهشت، از اولين و آخرين هستند، بجز پيامبران و صديقان، اى على آندو را خبر نده».(577)
لكن در بهشت پيران وجود ندارند. و احاديث ديگرى نيز به دروغ بوجود آورد.(578)
انس بن مالك حديث عموى خود يعنى انس بن النضر دربارهى فرار عمر بن الخطاب به بالاى كوه در جنگ احد را روايت كرد و بخاطر محبّت به ابوبكر از ذكر نام او خوددارى كرد.(579)
و معلوم نيست چه افكار فاسدى منجر به منصوب كردن انس بن مالك و ابوهريره و مغيره و قدامة بن مظعون به ولايت بحرين گرديد. در حاليكه مؤمنانِ آماده به كار و خدمت در مدينه بسيار بودند!
انس بن مالك از اهداف امويان دفاع كرد و در مقابل، آنها نيز از او دفاع كردند و به او وصف خدمتكار رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) دادند در حاليكه خدمتكار و غلام رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) انس بود كه او غير از اين انس بن مالك است!!(580)
و عامل محبت امويان به او احاديث بسيارش دربارهى چيزهائى بود كه دوست داشتند و براى رسيدن به آنها نقشه مىكشيدند.
ابن اثير و ابن حجر دربارهى او مىگويند: «او از كسانى است كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)زياد روايت كردهاند»(581) و بين انس و ابوهريره رقابتى بوجود آمده بود، لذا ابوهريره فقط يك حديث از انس روايت كرد.(582) و ابوهريره جاى انس را در بحرين گرفت.
انس روايت مىكند كه بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در حالى وحى نازل شد كه بر فراش و در خانهى مادرم ام سليم بود!
و از اين نيز فراتر رفته ادعا كرد كه مادرش خميرِ معطرِ رامك را با عرق رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) تهيه مىكرد.(583)
انس بن مالك ادعا كرد در جنگ بدر شركت داشت (و عمر او هشت يا نه سال بود) اما صاحبان كتابهاى مغازى او را تكذيب كردهاند.(584) و از آنجائى كه انس دوستدار افراد حزب قريش بود، دشمن على بن ابىطالب (عليه السلام) هم بشمار مىرفت. او در كوفه براى مردم شهادت نداد كه حديث غدير را يعنى «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلّىٌ مَوْلاهُ» يعنى هر كه من مولاى اويم اين على مولاى اوست» شنيده است. و على (عليه السلام) بر او نفرين كرد و فرمود: اگر دروغ بگوئى خدا تو را گرفتار برصى كند كه عمامه آنرا نپوشاند.(585)
و نفرين حضرت او را در چهره گرفتار برص نمود.(586) عجلى مىگويد: از اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) هيچكدام مبتلا نشدند مگر مُعيقب كه مبتلا به همين بيمارى جذام شد و انس بن مالك كه برص داشت.(587)
و ابوجعفر محمد بن على مىگويد: انس را ديدم كه پيس بود و برص شديد بر چهره داشت.(588) و عجيب و دهشتانگيز آنست كه انس بن مالك پارچه سياه رنگى براى پوشاندن برص خود بر صورت مىگذاشت، و آمده است كه: «انس چهرهى خود را باز كرد و بر چهرهاش كهنه پارچهاى سياه بود و گفت: اين چيست؟ اين چيست؟ اين چنين نمىكردند. (راوى) گفت: هرگاه چيزى را مىديد كه انكار مىكرد پارچه را از صورت بر مىداشت».(589)
و با آنكه عبدالملك بن مروان نيكان مؤمن را كشت و كعبه را به آتش كشيد، از انس بن مالك دفاع كرد و حجاج را بخاطر تعدّى بر او مورد اهانت قرار داد.(590)
در حاليكه حجاج را بخاطر هيچكدام از كشتارها و افعال دهشتانگيزش مورد مواخذه و مجازات قرار نداده بود.
ابن شهاب زهرى مىگويد: انس بن مالك بر من وارد شد و گريه كرد، گفتم: اى أباحمزه چه چيزى تو را گريان كرده است؟
گفت: چيزى كه براى آن به تأخير افتادهام. گفتم: گريه نكن زيرا اميدوارم براى خير و نيكى به تأخير افتادهاى.(591)

بعضى از شرايط والى

عمر دربارهى والى اعتقاد داشت ضرورتاً بايد دوستدار تجمل و ابهت نباشد. (به استثناى معاويه).
و ديگر آنكه شكايتهاى همگانى متوجه او نباشد تا ناچار به بركنارى او شود. او سعد بن ابىوقاص را بخاطر شكايات اهل كوفه عليه او عزل كرد. و مغيره را از بحرين بخاطر شكايت عليه او عزل نمود، اما او را والى بصره كرد كه بزرگتر از بحرين بود.
و بخاطر مصلحتى كه خود مىدانست مغيرة بن شعبه را از اين شرط مستثنى نمود.
و عمر ترجيح مىداد والى باهوش و حيلهگر باشد، مثل مغيره و ابنالعاص و عبدالله بن ابى ربيعه و معاويه و زياد.
و ترجيح مىداد از افراد حزب قريش باشد. و شرائط ابوبكر و عمر نزديك بهم و متحد بودند.
عمر خاندان ابوسفيان را بر ديگر خاندانها در اين مسأله ترجيح داد، لذا هر سه پسر ابوسفيان را به ولايت شهرها معيّن نمود. و فرقى بين مسلمانان باسابقه و بدون سابقه و مردان مؤمن و مردان فاسق نمىديد، بهمين جهت وليد و ابوهريره و مغيره را معيّن نمود.
و از شرائط ديگر عمر در والى، آن بود كه از بنىهاشم نباشد; او اين قبيلهى بزرگ را از هر مقام حكومتى منع نمود و با اين عنوان كه نبايد نبوت و خلافت در بنىهاشم جمع شود آنان را از خلافت دور كرد.
و هنگامى كه ابوبكر خالد بن سعيد اموى را به فرماندهى سپاه روم منصوب كرد عمر گفت: آيا خالد را فرمانده مىكنى در حاليكه از بيعت با تو خوددارى كرد. و به بنىهاشم چيزهائى گفت كه بتو رسيده است بخدا قسم صلاح نمىبينم او را بفرستى، و پرچم او را باز كرد و يزيد بن ابىسفيان و ابوعبيده و شرحبيل بن حسنه و عمرو بنالعاص را فرا خواند. و برايشان پرچم را گره زد.(592)
عمر اموال اين واليان را با خود تقسيم مىكرد، حتى از كفش آنها نمىگذشت پس يك لنگه را خود مىگرفت و لنگهى ديگر را رها مىكرد. و كارش به آنجا كشيد كه درِ قصر سعد بن ابى وقاص را در كوفه به آتش كشيد.
عمر، محمد بن مسلمه را فرستادهى خود بر واليان خويش قرار داد و او را به كوفه و مصر و شام فرستاد و اين شخص تا پايان عمر به عمر وفادار ماند.
عمر معتقد بود، لازم نيست خويشان خود را بر پستهاى حساس معين كند و به دو پسرش منصبى نداد، و در اينجا به دنبال ابوبكر حركت كرد. در حالى كه خط مشى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بر پايهى فرستادن افراد لايق به مناصب حكومتى بدون درنظر گرفتن خويشاوندى و جهتگيريهاى قومى و اقليمى، استوار بود. اما عمر قدامة بن مظعون (برادر زن خود) را استثنا نمود و او را بر ولايت بحرين معين نمود. و بعد از آن ناچار شد در ماجراى شراب خوردن، او را حدّ بزند. و افرادى چون خالد و ابن عباده و حباب بن منذر كه عمر قبل از خلافت دوستشان نداشت، بعد از بدست گرفتن زمام خلافت نيز همچنان دوستشان نداشت.
و از واليان عمر كه مالى جمع نكردند تا مورد محاسبهى او واقع شوند و كار نابجائى انجام ندادند تا مورد سرزنش و ملامت او قرار گيرند عمار بن ياسر و سلمان فارسى و حذيفه بن اليمان بودند. كه عمار مدت كوتاهى امامت جماعت مسجد كوفه بود و حذيفه و سلمان بر شهر مدائن كه اهميت خاصى نداشت حكومت كردند.
با آنكه عمر، سلمان و حذيفه را كه از شيعيان على (عليه السلام) بودند، بر حكومت معين نمود اما ابوبكر و عثمان و معاويه حتى يك نفر از خويشان و ياران على (عليه السلام) را روانهى انجام وظائف حساس و مهم نكردند.
عمر، سبقت در اسلام را مايهى برترى نمىديد اما نسب قريشى را مايهى رجحان مىدانست.
عمر در شهرهاى مهم براى مدتهاى طولانى بجز مخالفين با بنىهاشم و تازه مسلمانان احدى را والى قرار نداد. آنها عبارت از: معاويه و عمروعاص و عبدالله بن ابىربيعه و مغيره و ابوموسى اشعرى بودند. چون اينها بر شام و مصر و يمن و كوفه و بصره حكمرانى مىكردند، و اين گروه از مردم بر دشمنى و بغض با اهلالبيت (عليهم السلام) پرورش يافتند.
اما دربارهى مديريت عمر نسبت به كارگزاران خود چنين آمده است كه:
عمر به كارگزاران خود نوشت كه بيايند و آنها آمدند. آنگاه چنين گفت: اى مردم من اين كارگزاران خود را به حق بر شما گماشتم. و آنها را بكار نگرفتم تا از پوست و خون و مال شما بهرهمند شوند. پس هر كدام شما نزد يكى از اينها مظلمهاى دارد به پا خيزد.
راوى مىگويد: از مردم كسى پيش نيامد مگر يك نفر كه گفت: اى اميرمؤمنان عامل شما مرا صد ضربه شلاق زد. از او تقاص بگير. پس عمروعاص نزد او آمد و گفت: اى اميرمؤمنان اگر باب اين كار را بر عمال خود بازكنى بر آنان گران خواهد آمد و سنتى خواهد بود كه بعد از تو بدان عمل خواهد شد.
عمر گفت: آيا تقاص او را از تو نگيرم در حالى كه ديدم رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) از خود تقاص مىداد. برخيز و تقاص بگير. عمروعاص گفت: پس ما را واگذار تا او را راضى كنيم. راوى مىگويد: (عمر) گفت: او را دريابيد. پس او را راضى كردند به اين صورت كه آن تقاص به دويست دينار از او خريدارى شد يعنى هر شلاق به دو دينار.(593)
و اين كار بيان كننده سنّتى از سنّتهاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بود كه قبل وفات از مسلمانان خواست تا حق خود را از وى بگيرند، چنانچه حقى بر عهدهى او داشته باشند، زيرا فرمود:
«اما بعد من به سوى شما خدائى را ستايش مىكنم كه هيچ معبودى بجز او وجود ندارد. نزديك است از ميان شما رحلت كنم، پس هركس را تازيانهاى زدهام بيايد و تقاص بگيرد، و از هركس آبروئى ريختم بيايد و تقاص بگيرد آگاه باشيد دشمنى از طبع من نيست و نه از شأن من، آگاه باشيد محبوبترين شما نزد من كسى است كه حق خود را از من بگيرد يا حلالم كند، تا خدا را با آسودگى خاطر ملاقات نمايم. و مىبينم اين كار مرا بىنياز نمىكند مگر آنكه چند بار قيام نمايم، آنگاه پائين آمد و نماز ظهر را به پا داشت سپس برگشت و بر منبر نشست و همان گفتار نخست خود را دربارهى دشمنى و غير آن تكرار نمود، پس مردى برخاست و گفت: اى رسول خدا سه درهم نزد شما دارم، حضرت فرمود: اى فضل به او بده و او را دستور دادم بنشيند، سپس فرمود: هركس چيزى نزد خود دارد ادا كند و نگويد رسوائى دنياست، آگاه باشيد رسوائى دنيا بهتر از رسوائى آخرت است. پس مردى برخاست و گفت: اى رسول خدا سه درهم نزد من است كه از سهم سبيلالله برداشتهام، حضرت فرمود: چرا برداشتى؟ گفت: به آن محتاج بودم. حضرت فرمود: اى فضل از او بگير. سپس فرمود: هركس در خود چيزى مىبيند كه از آن مىترسد برخيزد تا برايش دعا كنم. پس مردى برخاست و گفت من دروغگو هستم من گنهكارم من پرخوابم. حضرت عرضكرد: خدايا به او صدق و ايمان روزى كن و چون اراده كرد خواب او را برطرف كن سپس مردى به پا خاست و گفت: بخدا سوگند اى رسول خدا، بسيار دروغ مىگويم و منافق هستم و هر جنايتى را مرتكب شدهام. پس عمر برخاست و گفت: اى مرد خود را رسوا كردى. پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: اى پسر خطاب رسوائى دنيا آسانتر از رسوائى آخرت است خدايا او را صدق و ايمان روزى كن و امر او را به خير گردان.(594)

عمر و رسيدگى به حساب واليان خود

ابوبكر با واليان خود شدت عمل نداشت. اما عمر بنالخطاب با واليان خود به حزم و احتياط عمل مىكرد تا آنان را از تخطّى از فرمانهاى خود باز دارد. و آنان از او ترس و پروا داشتند. و عثمان به همين مطلب در سخنى كه با عمروعاص داشت اعتراف كرده مىگويد: بخدا سوگند اگر تو را به شيوهى عمر مؤاخذه مىكردم به راه مىآمدى لكن بر تو نرمى نمودم و تو بر من جرأت گرفتى.(595)
تازيانهى عمر، اين واليان را كه از خداى تعالى ترسى نداشتند مىترساند و عملا در تمام مدت سلطهى عمر، واليان او استقامت داشتند. و چون عثمان، عمروعاص را عزل كرد بر او شوريد و مساعدت بر قتل او نمود، و تا جائى پيش رفت كه چنين گفت: من در وادى السباع بودم و او را كشتم!(596)
واليان عمر همگى مخالف امام على (عليه السلام) شدند، آنان عتبه و معاويه و مغيره و عمروعاص و ابوهريره و سعيد بنالعاص و ابوموسى اشعرى و وليد بن عقبه بودند، يعنى آنان با نداشتن شرائطِ والىِ شايسته مىخواستند در منصب خود كه عمر بدانها بخشيده بود جاويد بمانند... و چون عثمان و على (عليه السلام) عدهاى از آنان را عزل كردند، شورش كردند.
و اين همان فرق بين والى فاسق و والى مؤمن است. والى فاسق كارهاى محال را انجام مىدهد تا حكومتش ادامه يابد و والى مؤمن حكومت را خدمتى اسلامى و مسؤليتى دينى مىداند. و عملا عمروعاص و مغيره و ابوهريره و معاويه و عتبه و سعيدبن العاص تا آخر عمر در دستگاه قدرت حاكمه باقى ماندند و براى ادامهى آن از تمام وسائل مشروع و نامشروع استفاده كردند. آنان بىگناهان را به قتل رساندند و احاديث دروغين را منتشر كردند و اموال خدا و مسلمانان را سرقت كردند و گناهان بسيارى را مرتكب شدند.
اين اعمال، نادرستى و بطلان نظريهى استخدام فاسقان و زيركان حيلهگر را ثابت مىنمايد، همانطوريكه خداوند تعالى بدان اشاره كرده است: (وَ ما كُنْتُ مُتَّخِذُ الْمُضِلّينَ عَضُداً)(597) يعنى «هرگز گمراهان را به مددكارى نگرفتم» و اين گروهى را كه عمر با عصاى خود تحت ضابطه درآورد همچون آتشفشانى فعّال رها شدند، تا سلسله جنبان فتنهها و شعلهور كنندهى درگيريها باشند. و به كمتر از خلافت يا وزارت و يا ولايتى بزرگ خشنود نمىشدند. جاهطلبى و بلندپروازى شديد آنها و امثال آنها براى بدست آوردن ثروت و قدرت باعث شد به طمعِ عطاياىِ معاويه، زيادهروى در گفتن احادث دروغين نمايند و براى خشنود كردن امويان و رهبرى فتنهها، گناهان سنگينى را مرتكب شوند.

نظريهى فاجر قوى بهتر از مؤمن ضعيف است

عمر بنالخطاب فسق و فجور مغيره را در زمانها و مكانهاى مختلف ذكر كرد. يك بار هنگامى بود كه در برابر وى بيان كردند مغيره سبب قتل مسلمانى در حصار طائف گرديده است و ديگر بار هنگام گفتگو دربارهى صفات والى بود.
ابن عبد ربّه در اوايل كتاب «العقد الفريد» تحت عنوان «اختيار السلطان لاهل عمله» روايت مىكند: موقعى كه مردانى براى شكايت از سعد بن ابىوقاص نزد عمر آمدند گفت: چه كسى مرا از اهل كوفه نجات مىدهد، اگر متقى را بر آنان حاكم كند او را تضعيف مىكنند و اگر قوى را بر آنان حاكم كنم او را تفسيق مىكنند، مغيره (همان كسى كه عمر او را از ولايت بصره بخاطر فجورش عزل كرده بود) گفت: تقواى انسان ضعيف از آنِ خويش است و ضعف او از آنِ تو، و قوى فاجر، قوه و قدرتش از آنِ تو و فجور او از آنِ خويش است.
گفت: راست مىگوئى، تو همان قوى فاجر هستى، پس او را به طرف آنان فرستاد و در طول مدت زمامدارى عمر حكومت مىكرد.
حذيفه بن اليمان به عمر گفت: «تو از مرد فاجر كمك مىگيرى، (عمر) گفت: من او را به كار مىگيرم تا از قدرت او كمك بگيرم و سپس در پى او مىروم»(598) و عمر مىگفت: ما از قدرت منافق كمك مىگيريم و گناه او بعهدهى خويش است.(599)
و هنگامى كه شورشگران مصر و عراق نزديك مدينهى منوره جمع شدند عثمان، مغيرة بن شعبه را به سوى آنان فرستاد.
بلاذرى مىگويد: «مغيرة بن شعبه نزد عثمان آمد و گفت: اجازه بده نزد قوم بروم و ببينم چه مىخواهند، پس به طرف آنان رفت و چون نزديكشان رسيد، بر او فرياد زدند كه: اى اعور (يك چشم) برگرد! اى فاجر برگرد! اى فاسق برگرد!
او بازگشت و عثمان، عمروعاص را فرستاد و به او گفت: نزد قوم برو و آنها را به كتاب خدا دعوت كن و بخاطر چيزهائى كه موجب نارضايتى آنها شده دلجوئى كن. و چون به نزديكشان رسيد، سلام كرد، آنها گفتند: سلام خدا بر تو نباشد! برگرد اى دشمن خدا! برگرد اى پسر نابغه! تو براى ما نه امين هستى نه مأمون».(600)
حكومت مغيره بر شهر كوفه را هر كدام از ابن عبدالبر در كتابالاستيعاب در شرح حال مغيره، و طبرى و ابن اثير ذكر كردهاند.(601)
عمر گفت: كسى كه فاجرى را به كار گيرد در حاليكه مىداند فاجر است، خود همانند اوست.(602)
در حاليكه عمر به مغيرة چنين گفت: تو همان قوى فاجر هستى و بطرف آنها برو!(603)
خليفه عمر، معاويه را با اين سخن خود كه تو كسراى عربها هستى تأييد كرد. و توصيف او به كسرى اشاره به همان نظريهى عمر در استخدام فاجر قوى مىنمايد. و عملا معاويه در تمام دورهى زمامدارى عمر، والى شام بود.
و برغم حديثى كه عمر از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) دربارهى بنىاميّه روايت مىكرد، كه: به خدا سوگند بنىاميّه يك چشم اسلام را كور مىكنند و سپس چشم ديگر اسلام را كور خواهند كرد،(604) عملا معاويه در تمام دوره زمامدارى عمر والى شام بود.
اما در مورد عمروعاص; عمر او را فرمانده سپاه آفريقا نمود كه براى فتح مصر رهسپار شده بود و بعد از آن او را والى مصر نمود. و عمر به فاجر بودن عمروعاص اعتراف مىكرد، زيرا در نامهاى كه برايش فرستاد چنين آمده است: از بندهى خدا، عمر، اميرمؤمنان، به گنهكار فرزند گنهكار.(605)
و با استناد به همان نظريه، عمر بنالخطاب، وليد بن عقبة بن ابى معيط را كه به زبان قرآن فاسق قلمداد شد والى بر عربهاى جزيره نمود.(606)
بنابراين نظريهى خليفه عمر همان نظريهى مغيره است كه مىگويد تقوى ضعيف را سود مىدهد و ضعف او حاكم را ضرر مىرساند و قوى فاجر، فجور مال خود اوست و قدرتش حاكم را سود مىرساند. و در اين حديث دم و نفسِ مغيره كه ميخواست ضعف را به مؤمن، و قدرت را به فاجر ربط دهد بخوبى آشكار و روشن است. و به استناد همين نظريه، مغيره والى معاويه در كوفه مىشود و به استناد همين نظريه مغيره به معاويه پيشنهاد داد يزيد فاجر را بعنوان خليفهى مسلمانان نصب نمايد! لكن يزيد علاوه بر فاجر بودن ضعيف هم بود!
و به استناد همين نظريه، عمار از امامت مسجد كوفه اخراج شد با آنكه مؤمن قوى بود و عمر گفت: چه كسى مرا از اهل كوفه نجات مىدهد، اگر متقى را بر آنان بگمارم او را تضعيف مىنمايند.(607)
و براساس همين نظريه، عثمان مشى نمود و عبدالله بن ابى سرح را بر آفريقا و وليد بن عقبه را بر كوفه و معاويه را بر شام نصب كرد. در حاليكه ابن ابى سرح و ابن عقبه از اقويا نبودند، لذا وبال فجور و ضعف آندو بر عهدهى عثمان قرار گرفت.
و بسبب ضعف عثمان و قدرت عمر از نظر شخصيت، نقاط ضعف اين نظريه با سروصدائى بسيار زياد در زمان ابن عفان بروز كرد بنحوى كه منجر به قيام ملّى سهمگينى عليه او گرديد و او را از پاى درآورد.
با آنكه عمر مسلط بر واليان خويش بود و آنها را در اختيار داشت و مراقب آنها بود و خانهى سعد بن ابىوقاص را به آتش كشيد و عمروعاص را تهديد به عزل كرد و گفت بنظرم نمىرسد مگر آنكه تو را عزل كنم و عزل تو رنجشآور است.(608)و مغيره را عزل كرد و سپس او را بازگرداند و پيراهن ابريشمين معاويه را در مجلس خود پاره كرد. لكن عثمان چنين نبود زير مُهر خلافت او در دست مروان بود!
خداوند سبحان با اين نظريهى قريشى مخالفت نموده مىفرمايد: (اِنَّ خَيْرَ مَنْ اسْتَأجَرْتَ الْقَوِىِّ الأَمينُ)(609) يعنى «بهترين كسى را كه بكار مىگيرى قوى امين است».
و مغيره، روزى كه امام على (عليه السلام) را بر ابقاء معاويه در شام نصيحت كرد به اين نظريهى خود تصريح كرد. اما امام (عليه السلام) آنرا رد كرد زيرا اين نظريه غيراسلامى بود و غضب خداى سبحان را بر مىانگيخت.
رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) دلهاى تازه مسلمانها را با مال و بخشش بهم نزديك مىكرد نه با دادن مناصب حكومتى.
اما در مورد شكايات مردم از والى: عمر شكايت جماعتى را از عمار پذيرفت و او را از كوفه عزل كرد. و شكايت مردم از مغيره را اجابت نمود پس او را عزل كرد، سپس او را از ولايت بحرين به ولايت بصره منتقل نمود و بعد از زناى مغيره در بصره او را به حكومت كوفه منتقل كرد!
در حاليكه شكايت مردم از عمار بخاطر اين بود كه ميخواستند عمار از جهت ادارى بعضى از ولايات فتح شده را به كوفه ضميمه كند تا خودشان به بهرههاى مادى برسند و شكايت مردم از مغيرة ناشى از تصرفات مخالف با اخلاق او بود.
و در واقع نظريهى «فاجر قوى بهتر از مؤمن ضعيف است» تمام مؤمنين را در رديف ضعفاء و تمام فاجران نابهكار را در رديف اقويا قرار داد.
در حاليكه بايد بين فاجر قوى و مؤمن قوى مقايسه نمود و شكى نيست دومى بهتر از اولى است. و در تمام دورانها فاجران، در مقايسهى فريبكارانهاى كه تمام مؤمنين را در رديف ضعفا قرار مىداد، سعى مىكردند از اين نظريه بهرهبردارى كنند.
و با نظرى گذرا بر واليان زمان عمر، وضع و حال آنان آشكار مىشود، آنان عبارت بودند از: مغيره و عتبه و معاويه و عمروعاص و ابوهريره و قنفذ و زياد بن ابيه و سمرة بن جندب و يزيد بن ابىسفيان و قدامه بن مظعون و سعيد بن العاص و وليد بن عقبه.
بنابراين، نظريهى خليفه عمر دقيقاً همان نظريهى مغيره است كه مبتنى بر ترجيح دادن فاجر قوى بر مؤمن ضعيف است. البته با غفلت از مؤمن قوى.
عمر بسيارى از فاسقان را به حكومت منصوب كرد، اما برخورد شديد عمر با واليان خود، آنها را يارى نداد تا در زمان او و زمان ابوبكر كفر خود را ابراز كنند اما در زمان عثمان آنرا ابراز نمودند. در حاليكه ابواسحق سبيعى گفته است كه: على (عليه السلام)را ديدم كه بجز اهل ديانت و امانت احدى را به ولايت اختصاص نمىداد.(610)

دو روش در تعيين والى

برطبق نظريهى الهى (ما كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلّينَ عَضُداً)(611) يعنى «من هرگز گمراهان را براى خود به مدد نگرفتم» امام على (عليه السلام) از والى نمودن فاسقانى همچون معاويه و عتبه و عمروعاص و مغيره و ابوهريره و سعيد بن العاص و وليد بن عقبه و امثال اينها امتناع ورزيد. چنانچه در نامه او به جرير بن عبدالله آمده است.(612)
ابن عباس دربارهى خوددارى امام على (عليه السلام) از والى نمودن معاويه بر شام گفت: آيا براى على (عليه السلام) جايز بود كسى را كه امانتدار نمىدانست و او را مورد اطمينان نمىديد بر جان مسلمانان و مؤمنين حاكم نمايد؟ هرگز، هرگز.(613)
و امام على (عليه السلام) به عثمان فرمودند: «آيا سفيهان بنىاميّه را از آبروى مسلمانان و پوست و مالشان باز نمىدارى، بخدا سوگند يك نفر از عمّال تو در مغرب دور ظلم كند، در گناه با او شريك مىگردى».(614)
و در تفسير آيهى وَ ما كُنْتَ مُتَّخِذَ الْمُضِلّينَ عَضُداً آمده است كه عَضُدْ بمعنى اعوان. است و معنى چنين مىشود براى تو صحيح نيست با آنها خود را مدد دهى و سزاوار نيست با آنان عزّت پيدا كنى.(615)
و ذكر مىكنند كه روش آشكار عمر بنالخطاب، بر واگذار نكردن حكومت به افراد فاجر استوار بود، زيرا مىگفت: كسى كه فاجرى را دانسته بكار گيرد همانند آن فاجر است.(616) اما اين روش را خود پيروى نكرد! او به مغيره گفت: راست گفتى، قوىّ فاجر تو هستى، به طرف آنان برو. و در تمام ايام حكومت عمر بر آنان فرمان مىداد. (يعنى والى كوفه بود).(617)
امام على (عليه السلام) دربارهى حوادثى كه بعد از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) اتفاق افتاد، فرمود:
تا زمانى كه خداوند رسول خود را قبض روح كرد، قومى به پشت برگشتند و اختلاف آراء و هواها، آنان را هلاك نمود و بر دوستىهاى غيرخدا و رسول او تكيه نمودند و با غير خويشاوندان رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) رابطه برقرار نمودند و سببى را كه امر به مودت و دوستى با آن شدند (يعنى اهلالبيت (عليهم السلام)) فراموش كردند و بنا را از پايه منتقل كردند و نابجا بنا نمودند. آنان معادن هر خطا و درهاى هر دست زنندهى به شدائد هستند، در سرگشتگى جدل كردند و در مستى غافل شدند، بر سنتى از خاندان فرعون، يكى به دنيا رو آورده بر آن اعتماد كرد يا از دين مفارقت كرده و جدا شد.
بنابراين امام على (عليه السلام) در قول و عمل شيوهى خود را در ردّ تعيين واليان فاسق، بيان نمود، در حاليكه عمر در طول مدت حكومت خويش كسانى را كه خود متهم به فسق كرده بود، براى ولايت معيّن نمود.
پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در جواب قصيدهى عمروعاص كه بر ضد او و بنىهاشم سروده بود فرمود: خداوندا; در مقابل هر حرفى او را هزار لعنت كن.(618)
پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) معاويه و عتبه را لعن نمود،(619) در حاليكه عمر آندو را بر شام و طائف منصوب كرد.
پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بنى اميّه را لعنت كرد.(620) پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) تخلفكنندگان از سپاه اُسامة بن زيد را لعنت كرد.(621)
پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بنى ثقيف را لعنت كرد، زيرا آمده است كه مبغوضترين قبائل درنظر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بنىاميّه و بنى حنيفه و ثقيف هستند.(622)
مغيرة از مهاجمين به خانهى فاطمه (عليها السلام) بود، بنابراين مشمول غضب خدا مىشود زيرا از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) نقل شده است كه خطاب به فاطمه (عليها السلام) فرمود: خداوند براى غضب تو غضبناك مىشود و براى خشنودى تو خشنود.(623)
عمر، ابوهريره را به سرقت اموال مسلمانان متهم كرد زيرا ابوهريره گفت: عمر به من گفت: اى دشمن خدا و دشمن مسلمانان يا گفت: و دشمن كتاب او اموال خدا را به سرقت مىبرى؟(624)
او اولين روايت كنندهى حديث در اسلام بود كه متهم به دروغگوئى گرديد،(625) و عمر به وى چنين گفت: حديث بسيار گفتى و سزاوارتر بنظر مىرسد كه بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)دروغ مىگوئى.(626)
و از واليان عمر قنفذ بود كه فاطمه (عليها السلام) را كتك زد، بنابراين معظم واليان عمر كسانى بودند كه بر زبان پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) مورد لعن قرار گرفتند و متهم به عمل بر ضد اسلام شدند و با زبان عمر بخاطر فسق رسوا گرديدند. و شايسته نبود چنين افرادى متولى امور مسلمانها شوند، در حاليكه خداوند تعالى ميفرمايد: (وَ ما كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلّينَ عَضُداً)(627) يعنى «هرگز گمراهان را به مدد نگرفتم».
عمر استخدام نكردن مؤمنانِ نخست را به اين بهانه توجيه مىكرد كه نمىخواهد آنان را با كار آلوده كند!(628)
اما كار، خدمت و جهاد است و در آن هيچ آلودگى وجود ندارد، پيامبران و صالحان كار كردند و محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) از همان پيامبران است و آلوده هم نشدند...!!
و در ثانى: نص الهى مىگويد: «إنَّ خَيْرَ مَنْ اسْتَأجَرْتَ الْقَوِىُّ الأَمينُ يعنى بهترين كسى را كه به كار مىگيرى قوى امين است» لذا ممكن نيست جان و مال وآبرو و دين امّت محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) را در اختيار فاجران فاسق رها كنيم...
بهمين جهت مغيره در بصره مرتكب زنا شد و ابوهريره در بحرين دست به سرقت زد، بلكه عمر تمام واليان خود را به سرقت متهم مىنمود. لذا اموال آنها را حتى كفش آنها را با خود تقسيم نمود.
و با اين بيان در مىيابيم اين نظريه اشتباه و خطاست. و نه در گذشته و نه در آينده براى ما سودى بهمراه ندارد. و روزى كه عمر را ابولؤلؤ غلام مغيرة بن شعبه به قتل رسانيد، قربانى همين نظريه شد، زيرا مغيرهى فاجر به مردم ستم كرد و بردهى مغيره، از همين مردم ستمديده بود.
و بخاطر اهميّت ندادن عمر به شكايت ابولؤلؤ از مغيره (و اين سومين شكايت جدى، از مغيره بعد از شكايت مردم در بحرين و بصره به شمار مىرفت) انتقام ابولؤلؤ متوجه عمر گرديد، و اين چنين بسيارى از زعما و رؤسا و بزرگان و زيردستان بخاطر دفاع از اعوان و انصار ظالم خود به قتل مىرسند.

قواعد عمر با عمّال خود و ديدگاه او نسبت به مترفين

خط مشى عمر با كارگزاران خود در قواعد زير خلاصه مىشد:
نوشتن مقدار دارائى او قبل از تعيين، سپس نصف كردن تمام اموالى كه در ايام حكومت خود بدست مىآورد و حسابرسى ساليانهى آنها در موسم حج و نفرت داشتن از دخالت زنان كارگزاران در امور رسمى شوهران خود.
و از قواعد عمر با كارگزاران خود، به كار نگرفتن اكابر اصحاب بود، و چون از او سؤال كردند: چرا بزرگان اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را متولى امور نمىكنى؟ گفت: دوست ندارم آنها را با كار آلوده كنم.(629)
مسلماً اين عبارت به وجوب استخدام آزادشدگان و ديگر تازه مسلمانها و دور كردن اصحاب نخستين اشاره مىكند.
عمر راضى نمىشد اعراب باديهنشين را بر اهل شهرها حاكم كند، و بر همين شرط مشى كرد و همواره اهل شهرها را بر ديگران ترجيح مىداد.
عمر گفت: برايم هيچ سخت نيست كه مردى را به كار گيريم در حالى كه از او قوىتر وجود داشته باشد.(630) يعنى تجويز مىكرد با وجود فاضل (برتر) مفضول (پستتر) را استخدام نمايد. و عملا آزادشدگان را تعيين نمود و بزرگان اصحاب را رها كرد. لكن عمر در جاى ديگر سخنى گفت كه با شرط ذكر شدهاش مخالفت مىكرد; زيرا هنگامى كه عمر معاوية بن ابىسفيان را بر شام گماشت و شرحبيل بن حسنه را عزل نمود گفت: من او را از روى رنجش عزل نكردم لكن مردى را قوىتر از مردى ديگر ميخواهم،(631) در حالى كه شرحبيل قدرت خود را در اداره امور به اثبات رسانده بود.
در واقع عمر، بنىاميّه را در خلافت و ولايت بر ديگران ترجيح داد و شام را به آنان اختصاص داد.
از شعبى نقل شده است كه: عمر در وصيت خود نوشت كه هيچ كارگزارى را برايم بيش از يك سال مستقر نكنيد و اشعرى را چهار سال مستقر كنيد.(632)
عمر از عثمان خواست واليان خود را به مدت يك سال براى خدمت تعيين كند و اشعرى را چند سال.(633)
يعنى عمر از خليفه و جانشين خود درخواست كرد كه بعد از مردنش واليان خود را يك سال در منصب حكومت قرار دهد.
عمر واليان خود را در هر موسم حجى فرا مىخواند و در مقابل مردم به حساب آنان رسيدگى مىكرد، و شكايات مردم را عليه آنان مىشنيد. و هنگامى كه عمر به شكايت كنندهى مصرى تازيانه را داد تا محمد فرزند عمروعاص را بزند عمروعاص گفت: اى اميرمؤمنان: حق را گرفتى و انتقام گرفتى! يعنى عمروعاص، عمربن الخطاب را متهم كرد كه بخاطر مصالح شخصى رغبت دارد از خود و خانوادهاش انتقام گيرد.
و عمر به عمروعاص نوشت كه: «به من رسيده است در مجلس خود تكيه مىدهى، پس هرگاه جلوس كردى همچون ساير مردم باش و تكيه نده».(634)
عمر براى واليان خود وكيل خاصى را فرا مىخواند تا شكايات، شكايتكنندگان از آنان را جمعآورى نمايد. و عهدهدار تحقيق و مراجعه در شكايات شود. و به واليان و كارگزاران خود دستور مىداد چون از محل خدمت خود به شهر خود مراجعت كنند، در روز روشن وارد شهر خود شوند، تا معلوم شود در بازگشت چه چيزى بهمراه خود آوردهاند و خبر آنها، به نگهبانان و ديدهبانانى كه در محل تلاقى راهها گذاشته بود برسد.
و از قواعد عمر، استخدام نكردن خويشان خود بود، او مىگفت: كسى كه مردى را بخاطر دوستى يا خويشاوندى به كار گيرد و همّت او فقط همين باشد به خدا و رسول او و مؤمنان خيانت كرده است.(635)
عمر در قضيهى قدامة بن مظعون (برادر زن عمر) با اين شرط مخالفت كرد. و دربارهى خالد و مثنى گفت: اين دو نفر را به خاطر بدگمانى عزل نكردم اما مردم آنها را عظيم دانستند پس ترسيدم به آنها واگذار شوند.(636)
و گفته شده است كه عمر بنالخطاب هرگاه عاملى را به كار مىگرفت براى او نامهاى مىنوشت و عدهاى از انصار را بر او شاهد مىگرفت تا سوار اسب تركى نشود و غذاى اعلا نخورد و لباس نازك نپوشند و دَرِ خانهى خود را بر احتياجات مسلمانان نبندد لكن معاويه را از اين شرط استثنا نمود.
از ديگر قواعد او ترجيح قريش بر ديگران و عرب بر غيرعرب، در وظائف ادارى بود.
ابوجعفر دربارهى سفر عمر به شام مىگويد: «برايشان نوشت كه بر سر جاييه، در روز معيّنى كه نامش را برد، منتظرش باشند و به استقبالش بيايند. پس او را در حاليكه سوار بر الاغ بود ملاقات كردند و اولين كسى كه او را ديد يزيد بن ابىسفيان بود سپس ابوعبيدهى جراح، سپس خالد بن وليد كه همگى سوار بر اسب و ابريشم و ديبا پوشيده بودند، آنگاه عمر از روى الاغ خود پائين آمد و سنگ برداشت و به طرفشان پرتاب كرد و گفت:
چه زود از رأى خود بازگشتند، با اين زيور به استقبال من مىشتابيد، دو سال است كه سير شدهايد چه زود شكمبارگى، شما را فربه كرده است.
معاويه با عمر ملاقات كرد، در حاليكه لباس ديبا پوشيده بود و اطراف او را جماعتى از غلامان و حَشَم گرفته بودند، پس نزديك آمد و دست او را بوسيد (عمر) گفت: اى پسر هند اينها چيست؟ تو بر اين حال، عيّاشِ مترف دارندهى لباس و نعمت هستى، و به من رسيده است كه حاجتمندان پشت درگاه تو مىايستند. گفت: اى اميرمؤمنان، اما در مورد لباس، ما در كشور دشمن هستيم و دوست داريم اثر نعمت بر ما ديده شود. و اما در مورد محجوب بودن، ما مىترسيم اگر در دسترس باشم رعيّت بر ما جرأت كنند.
(عمر) گفت: هيچگاه از تو دربارهى چيزى سؤال نكردم مگر آنكه مرا در تنگنائى باريكتر از بند انگشتان رها كردى، اگر راست بگوئى، نظر عاقلانهايست و اگر دروغ بگوئى فريب ماهرانهايست.(637)
در اينجا ملاحظه مىكنيد بخاطر منافع معاوية بن ابىسفيان، عمر از قاعدهى خود دربارهى تجمّل و منع از قرار دادن حاجب در مقابل درهاى واليان، به سرعت برگشت. ولى بدون هيچ ترديدى شرحبيل و مثنى را عزل نمود.
مختار، يزيد بن قيس در نامهاى به عمر كه در آن از كارگزاران اهواز شكايت مىكرد اين ابيات را سرود:
فارسل الى المختار فاعرف حسابه *** و ارسل الى جَزَء و ارسل الى بشر
و لا تنسيَّن النافعَينِ كِلاهُما *** ولا إبن غَلاب، من سُراةِ بنى نصر
و ما عاصم منها بصَغْر عناية *** و ذاك الذى فى السوق، مولى بنى بدر
و ارسل الى النُّعمان و اعْرف حسابَه *** و صِهْر بنى غزوان انى لذو خُبر
و شِبلا فَسَلْهُ الْمال و ابن مجرِّش *** فقد كان فى اهل الرَّساتيق ذاذكر
فقاسِمْهُمُ، اهلى فداؤك إنَّهم *** سيرضون ان قاسَمْتَهم منك بالشَّطرِ
نَؤُوبُ إذا آبوا و نغزوا إذا غزَو *** فانّى لهم وَ فرٌ و لسنا اُولى وَفر
اذا التّاجر الدارىٌّ جاءَ بفارَة *** من المُسْكِ راحتْ فى مفارقهم تجرى
يعنى كسى را به سوى مختار بفرست و حساب او را بدان و براى جَزَء و بشر نيز بفرست. و دو نافع و ابن غلاب از سلحشوران بنىنصر را فراموش نكن. و عاصم از آنان، كم اهميّت نيست. و كسى كه در بازار است يعنى مولاى بنى بدر و براى نعمان و داماد بنىغزوان بفرست و از حساب آنان آگاه شو و از شبل و ابن محرِّش دربارهى مال بپرس كه او در بين اهالى روستا مشهور است، پس خاندانم فداى تو شوند، اموالشان را تقسيم كن و اگر با آنها به جزء تقسيم كنى راضى خواهند شد و مرا براى شهادت دعوت نكن كه من غايب مىشوم ولكن عجائب روزگار را مىبيند، هرگاه بازگردند باز مىگرديم و هرگاه حمله كنند حمله مىكنيم و از كجا مال فراوان بدست مىآورند زيرا مال فراوان نداريم.
و هرگاه تاجرِ دارى، حقهى مشك بياورد بر فرق سر آنها جارى مىشود.
و عمر اموال حرث بن وهب را كه يكى از افراد بنىليث بكر بن كنانه بود مورد مصادره قرار داد، و گفت: آن شتران و بردگانى كه به صد دينار فروختى چه بود؟ گفت: با نفقهاى كه در اختيار داشتم خارج شدم و با آن تجارت كردم.
(عمر) گفت: بخدا سوگند تو را براى تجارت نفرستاده بوديم، مال را ادا كن. گفت: بخدا سوگند بعد از اين برايت كار نخواهم كرد. (عمر) گفت: بخدا سوگند بعد از اين تو را به كار مىگيرم.(638)

خوددارى ابوبكر و عمر از تعيين خويشاوندان خود در قدرت

ابوبكر و عمر اعتقاد به ضرورت تعيين خويشان خود در وظائف حساس نداشتند لذا عمر دو فرزند خود را در مناصب دولتى حساس نگذاشت زيرا اعتقاد به همين شيوهاى داشت كه ابوبكر قبلا بر آن مشى مىكرد.
و عادتاً ملتها دوست دارند، رهبران در سياست، خويشان خود را به ناحق تعيين نكنند و بر ديگران ترجيح ندهند.
و اين سياست زيركانهاى براى بدست آوردن دلهاى رعاياست.
روش حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) بر پايهى ترجيح ندادن شخصى بر شخص ديگر استوار بود مگر آنكه تقوى و قدرت داشته باشد. و هرگز انسانى را به باطل بر ديگرى ترجيح نداد. و صحابه همين شيوه را از نبىّ مكرم (صلى الله عليه وآله وسلم) فرا گرفتند و اثر آنرا در تحصيل مودت مردم درك كردند.
مردى، بعد از مجروح شدن عمر، از او خواست پسرش عبدالله را عهدهدار امر خلافت نمايد. (عمر) گفت: با اين سخن خدا را نخواستى، عبدالله طلاق دادن زوجهى خود را بلد نيست!(639)
عمر در يك مورد، از اين نظريهى خود صرفنظر كرد و آن زمانى بود كه قُدّامة بن مظعون را (دائى عبدالله و حفصه دو فرزند او) والى بحرين نمود اما بعد از آنكه شراب خورد او را بركنار نمود.
دورى ابوبكر و عمر از تعيين خويشان در قدرت، اشاره به حسن صفات واليان نصب شدهى آنان در شهرها نمىكند، بلكه خويشان آنان از نظر مكر و خباثت و زيركى از اعضاى حزب قريش مانند عمروعاص و مغيره و معاويه و عتبه و وليد بن عقبه كه در دستگاه دولت كار مىكردند به مراتب ضعيفتر بودند.
عمر قبل از مردن گفت: سعد بن زيد را از (مجلس شورا) بيرون كردم چون با من خويشى داشت.
و دربارهى عبدالله بن عمر به او گفته شد.
گفت: براى خاندان خطّاب همين مقدار از آنرا كه تحمّل كردند كافى است. و عبدالله بلد نيست زن خود را طلاق دهد.(640)
و دولت، در زمان خلافت ابوبكر به زيد بن الخطاب كه در جنگ يمامه به شهادت رسيد، مسئوليتى نداد. زيرا او براساس تصريح عمر معارض با خلافت ابوبكر بود.(641)
عمر و ابوبكر بر سياست دورى از تعيين خويشان اصرار زيادى داشتند كه خود يكى از وسائل كسب رضايت مردم بشمار مىرفت. و عثمان و معاويه از اين نظريه كه رسول بشريت (صلى الله عليه وآله وسلم) بر آن اعتماد نمود و بر آن تأكيد كرد دورى گرفتند.

پاورقى:‌


[561]- تاريخ يعقوبى 2/138، تاريخ طبرى 2/617
[562]- تاريخ طبرى 2/588
[563]- همان مصدر
[564]- همان مصدر
[565]- تاريخ طبرى 2/592
[566]- تاريخ طبرى 2/603
[567]- تاريخ طبرى 2/617
[568]- تاريخالاسلام ذهبى، عهدالخلفاء الراشدين ص 121، تاريخ خليفه ص 123
[569]- تاريخ خليفه ص 123
[570]- كامل ابن اثير 2/421
[571]- تاريخ خليفه 64
[572]- منطقهى شرقى جزيرةالعرب بغير از عمان بحرين نام داشت، به معجمالبلدان مراجعه كنيد
[573]- مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر 5/66
[574]- مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر 5/73
[575]- اسد الغابة 1/152
[576]- صحيح البخارى كما فى فتح البارى 8/143
[577]- سنن ترمذى 3/201
[578]- صحيح مسلم 4/1854
[579]- كامل ابن اثير 2/156، سيرهى ابن كثير 3/68
[580]- الاصابة، ابن حجر 1/74
[581]- اُسد الغابة 1/151، الاصابة 1/74
[582]- الاصابة، 1/74
[583]- مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر 5/71
[584]- مختصر ابن عساكر 5/70
[585]- المعارف ابن قتيبة ص 251، الصواعق المحرقة، ابن حجر ص 77
[586]- كفاية الطالب، ابن عقدة ص 60 ، شواهد التنزيل، حسكانى 1/160، فرائد حموينى 1/69
[587]- مختصر ابن عساكر 5/75
[588]- همان مصدر
[589]- مختصر ابن عساكر 5/73
[590]- مختصر ابن عساكر 5/75
[591]- مختصر تاريخ ابن عساكر 5/73، و اين چنين انس و ابوهريره در وضع مناقب براى ابوبكر و عمر و عثمان و امويان و در زيادى روايت و اميرى بحرين و جمعآورى اموال شركت كردند.
[592]- تاريخ يعقوبى 2/90
[593]- الخراج ص 115-116
[594]- انسابالاشراف، بلاذرى 5/74-87، جمهرة رسائلالعرب 1/388
[595]- انسابالاشراف، بلاذرى 5/74-87 ، جمهرة رسائلالعرب 1/388
[596]- وقعة صفين 34-39، سير اعلام النبلاء 3/71-73، شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 2/62-66 ، كامل ابن اثير 3/276 تاريخ ابن خلدون 2/625
[597]- سورهى كهف، آيهى 51
[598]- كنزالعمال 5/307
[599]- كنزالعمال 4/614 حديث 11775
[600]- انسابالاشراف، بلاذرى 5/111-112
[601]- تاريخ طبرى 4/262، كامل ابن اثير 3/16
[602]- تاريخ عمر، ابن جوزى 56
[603]- الاستيعاب، ابن عبدالبر 3/472
[604]- الموفقيات، زبير بن بكار، شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 3/115
[605]- عبقرية عمر، العقاد ص 28
[606]- تاريخ طبرى 3/327 چاپ اعلمى. و او كسى است كه آيه ان جائكم فاسق بنبأ فتبينوا حجرات: 8 يعنى «چون فاسق برايتان خبرى آورد جستجو كنيد» دربارهى او نازل شد، اُسدالغابة، ابن اثير 5/451، الاصابة ابن حجر 3/637
[607]- العقد الفريد، ابن عبد ربه 1/35
[608]- عبقريه عمر، العقاد 28
[609]- قصص: 26
[610]- الجوهر الثمين فى سيرة الملوك والسلاطين، ابن دقماق 64 چاپ دارالكتب
[611]- كهف، 51
[612]- صفين، نصر بن مزاحم ص 52، شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 2/ 580 چاپ سوم دارالفكر
[613]- كتاب الماخرات، زبير بن بكار شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد 2/106، چاپ سوم دارالفكر
[614]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 9/15، كتاب الشوراى واقدى
[615]- تفسير كشاف، جادالله زمخشر 2/728
[616]- تاريخ عمر، ابن الجوزى 56
[617]- العقد الفريد، ابن عبد ربه، اوايل كتاب 1/35 چاپ داراحياء التراث العربى
[618]- شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد 2/103، الماخرات زبير بن بكار
[619]- شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد 2/102، الماخرات، زبير بن بكار
[620]- مستدرك حاكم 4/480
[621]- الملل و النحل شهرستانى 1/23
[622]- المستدرك، حاكم 4/480
[623]- المستدرك على الصحيحين 3/167 ح 4730، اُسدالغابة 7/224، الاصابة، ابن حجر 4/378، تهذيبالتهذيب 12/469 شماره 2860، مجمعالزوائد، 9/203، ذخائر العقبى 39، مقتل الحسين (عليه السلام)، خوارزمى 1/52، تذكرة الخواص 310، كفاية الطالب، كنجى 364، ميزانالاعتدال 1/535 شماره 2002
[624]- شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 3/113
[625]- تاريخ آداب العرب 1/278، البداية و النهاية، ابن كثير 48
[626]- شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 1/360
[627]- كهف: 51
[628]- طبقات ابن سعد 3/383
[629]- طبقات ابن سعد 3/383
[630]- طبقات ابن سعد 2/305
[631]- كامل بن اثير 2/217
[632]- ابن عساكر ص 522، سير اعلام النبلاء، ذهبى 2/391
[633]- المنتظم، ابن الجوزى 4/343
[634]- عبقرية عمر، العقاد ص 61
[635]- همان مصدر
[636]- كامل ابن اثير 2/191
[637]- شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد 8/299
[638]- فتوحالبلدان، بلاذرى 90، 226، 392، عقدالفريد 1/81-31، معجمالبلدان 2/75، تاريخ ابن كثير 7/18، 115، السيرة الحلبية 3/220، الاصابة 3/384، 676، الفتوحات الاسلامية 2/480
[639]- اعتقاد دارم آن مردى كه نزديك به عمر و دوستدار عبدالله بود ابوموسى اشعرى است كه با عبدالله بن عمر در قضيهى حكميّت بيعت كرد و خود عبدالله و مسلمانان او را توبيخ كردند، و كنيهى او را «احد الناس» گفتند تا آبروى او را حفظ كنند.
[640]- كامل ابن اثير 3/65 ، تاريخ طبرى 3/292
[641]- شرح نهجالبلاغه 2/31، 34، المستر شد، طبرى، الشافى، سيد مرتضى 241، 244