ديدگاههاى دو خليفه

نجاح الطائى
مترجم: رئوف حق پرست

- ۱۸ -


آيا پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) وصيّت به راندن يهود به شام نمود، يا كعب؟

حافظان و علما و مفسرين و سيرهنويسان دربارهى علت بيرون راندن مشركين از جزيرةالعرب بدست عمر اختلاف كردهاند. و اين مشاهير به سه دسته تقسيم شدند:
دستهى اوّل قائل به وصيّت روز پنجشنبهى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به راندن مشركين از جزيرةالعرب شدند.(1348)
دستهى دوّم به تمايل پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در اين كار، نظر دادند زيرا آن حضرت چنين فرمود: « به حتم يهوديان و مسيحيان را از جزيرةالعرب بيرون خواهم راند، تا آنكه احدى را رها نكنم كه غير مسلمان باشد».(1349)
اين حديث را امويان به دروغ از زبان عمر نقل كردند، در حاليكه بقيهى صحابه آنرا روايت نكرده بلكه فقط اصل حديث را بدون اين زياده نقل كردهاند.
و دستهى سوم علت راندن يهود را كشتن مظهر بن رافع حارثى دانستند.
در اينجا ملاحظه مىكنيم كه از مطرح كردن سبب واقعى خارج شدن مشركان از جزيرةالعرب ترس و واهمهاى وجود داشته است، كه گاه سبب آنرا به وصيّت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و گاه به تمايل آنحضرت نسبت مىدهند كه خود موجب ازدياد شك و ترديد است، و گاه دستها به سببى دور از دو سببِ سابق اشاره مىكنند كه همان كشته شدن مظهر بن رافع حارثى، در زمان عمر است.
مؤلف مىگويد: ما در اين موضوع، بيان كرديم كه اسباب سهگانهى ذكر شده هيچ پايه و اساسى از صحت ندارند و سبب اصلى كوچ يهود، رغبت و تمايل كعبالاحبار و وهب بن منبّه و يهوديان به سكونت در فلسطين بود. همانطورى كه اين مطلب از ترجيح اهل شام بر اهل جهان، به قول آنها، ظاهر مىگردد.(1350)
و مسلماً وجود كعب در اين موضوع باعث شد بسيارى از ذكر سبب واقعى راندن مشركين، گرفتار ترس و وحشت شوند و دور گردند!
در اينجا حديث پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را در روز پنجشنبه و زيادهاى كه بر آن اضافه شد، ذكر مىنمائيم:
ابوكريب مىگويد: يحيى بن آدم گفت: ابن عيينه از سليمان احول از سعيد بن جبير نقل كرد كه ابن عباس گفت: روز پنجشنبه...
بعد از آن حديث احمد بن حماد را نقل كرد و اضافه كرد كه سزاوار نيست نزد پيامبرى جدال كنند.(1351)
طبرى، روايت ديگرى را نيز در وصيت نكردن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در روز پنجشنبه ذكر كرد و گفت: كريب بن صالح بن سمال گفت: وكيع از مالك بن مغول از طلحة بن مصرف از سعيد بن جبير از ابن عباس نقل كرد كه گفت: روز پنجشنبه و چه مىدانى روز پنجشنبه چيست؟ راوى مىگويد: چون به او نگاه كردم، ديدم اشكهايش همچون دانههاى مرواريد بر گونههايش سرازير مىشوند و ادامه داد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: تخته و دوات يا كتف و دواة را برايم بياوريد تا نوشتهاى برايتان بنويسم كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد، پس گفتند: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)هذيان مىگويد.(1352)
مسلم در صحيح خود حديث صحيح را از عبيدالله بن عبدالله بن عتبه نقل كرد كه ابن عباس گفت: چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به حال احتضار درآمد و در خانه مردانى بودند كه عمر بن الخطاب در ميان آنان بود، پس پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: «بيائيد تا كتابى برايتان بنويسم كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد.
عمر گفت: درد بيمارى بر حضرت غلبه كرده است، و قرآن نزد شماست، كتاب خدا ما را بس است. آنگاه كسانى كه در حجرهى پيامبر بودند با هم اختلاف كردند و به نزاع برخاستند، عدهاى مىگفتند: نزديك بياوريد تا رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)نوشتهاى بنويسد كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد. و عدهاى گفتههاى عمر را مىگفتند، و چون سخنان لغو و اختلاف را نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) زياد كردند، فرمود: برخيزيد». عبيدالله گفت: ابن عباس مىگفت: مصيبت، بزرگ اختلاف و هياهوى آنها بود كه بين رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) و نوشتن آن نوشته براى آنان، مانع شد.(1353)
مسلم همين روايت را با سند ديگر از سعيد بن جبير نقل كرد كه ابن عباس گفت: «روز پنجشنبه، و چه ميدانى روز پنجشنبه چيست؟ سپس اشكهايش سرازير شدند تا جائيكه ديدم همچون دانههاى مرواريد بر گونهاش قرار گرفتهاند. و ادامه داد كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: كتف و دواة را بياوريد (يا تخته و دواة را) تا نوشتهاى براى شما بنويسم كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد.
گفتند: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) هذيان مىگويد.(1354)
بخارى نيز حديث صحيح را بدون زياده ذكر كرد:
يحيى بن سليمان مىگويد: ابن وهب گفت: يونس از ابن شهاب از عبيدالله بن عبدالله خبر داد كه ابن عباس گفت: چون درد بيمارى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) شدّت يافت فرمود: برايم صفحهاى بياوريد تا براى شما نوشتهاى بنويسم كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد. عمر گفت: درد بيمارى بر حضرت غلبه كرده و نزد ما كتاب خداست، همان ما را بس است.
چون هياهو زياد گرديد، حضرت فرمود: از پيش من برخيزيد، نزاع كردن پيش من سزاوار نيست. پس ابن عباس درحال خارج شدن مىگفت: مصيبت كامل و تمام، چيزى بود كه بين رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) و بين آنكه آن نوشته را برايشان بنويسد مانع شد.(1355)
بخارى با سندى ديگر مىگويد: عبدالله بن محمد گفت: عبدالرزاق گفت معمّر از زهرى از عبيد بن عبدالله نقل كرد كه: ابن عباس رضىالله عنه گفت: چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)به حال احتضار درآمد، و در حجره مردانى بودند كه عمر بن الخطاب در ميان آنان به چشم مىخورد، پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: بيائيد تا كتابى برايتان بنويسم كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد. عمر گفت: درد بر حضرت غلبه كرده است، و قرآن نزد شماست، كتاب خدا ما را بس است. آنگاه كسانى كه در حجرهى پيامبر بودند با يكديگر به اختلاف و نزاع برخاستند، عدهاى گفتند: نزديك بياوريد تا رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) نوشتهاى بنويسد كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد، و عدهاى گفتههاى عمر را مىگفتند. چون سخنان لغو اختلاف را نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)بسيار نمودند، رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: برخيزيد. عبيدالله گفت: ابن عباس مىگفت: مصيبت واقعى اختلاف و هياهوئى بود كه بين رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) و بين آنكه برايشان آن نوشته را بنويسد، مانع شد.(1356)
اما دستِ اُموى بخاطر انگيزههاى سياسى جملهاى را بر اين حديث اضافه كرد، كه هدف آن انگيزههاى سياسى، نفى وصيت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به نفعِ اميرمؤمنان على بن ابىطالب (عليه السلام)، و موجه جلوه دادن عملياتِ خروجِ مشركان از جزيرةالعرب، و منحصر كردن وصيّت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در همان چيزهائى كه كعبالاحبار به آنها رغبت و تمايل داشت و بالاخره دور كردن قضيهى خشم و غضب پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)بر جماعتِ حَسْبُنا كِتابَاللّهِ از اذهان مردم بود، (كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را به عيب هذيانگوئى متصف كردند).
مسلماً خشم پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بر آن گروه و طرد كردنشان از حجرهى خويش و گريه ابن عباس از آن حادثه و هجوم بىادبانهى آن گروه بر شخص پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و جريحهدار كردن احساساتِ آنحضرت و زيرپا گذاشتن نظر او، احتمال و امكان وصيت رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به حاضران، مبنى بر راندن يهوديان به فلسطين را بسيار بعيد مىنمايد!
چگونه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) وصيتى كند كه به نفع مسلمانان نباشد و فقط به نفع يهوديان باشد؟
در واقع رجال قريش و يهوديان عادت كردند گفتههاى خود را به رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)نسبت دهند تا عمل به آنها آسان گردد. پس مدح شام و معاويه را به پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)نسبت دادند!
اينك حديث را به همراه جملهى اضافه شدهى آن نقل مىكنيم: «ابن عباس گفت: روز پنجشنبه و چه مىدانى روز پنجشنبه چيست؟ آنگاه گريه كرد تا آنكه اشك او سنگريزهها را خيس كرد، پس گفتم: اى ابن عباس، روز پنجشنبه چيست؟
گفت: درد بيمارى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) شدت يافت، پس فرمود: بيائيد كتابى (نوشتهاى) برايتان بنويسم كه بعد از من گمراه نشويد. پس با هم به نزاع پرداختند و سزاوار نيست پيش پيامبرى به نزاع پرداخت.
و گفتند: چه مىخواهد؟ آيا هذيان گفت؟ از او بپرسيد. حضرت فرمود: مرا رها كنيد، چيزى كه در آن هستم بهتر است، شما را به سه چيز وصيت مىكنم: مشركان را از جزيرةالعرب خارج كنيد و ميهمان را توشهى راه دهيد به همان صورتى كه من توشهى راه مىدادم، گفت: و از گفتن سومى خوددارى كرد يا گفت: آنرا فراموش كردم».(1357)
بخارى نيز حديثِ داراى اضافه را در كنار حديث صحيح ذكر كرد، در آن آمده است كه: ابن عباس رضىالله عنهما گفت: روز پنجشنبه و چه مىدانى روز پنجشنبه چيست؟ سپس گريه كرد تا جائى كه اشك او سنگريزهها را رنگين كرد، پس گفت: درد بيمارى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در روز پنجشنبه شدت يافت، فرمود: كتابى برايم بياوريد تا در آن نوشتهاى بنويسم كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد، پس به نزاع پرداختند و سزاوار نيست نزد پيامبرى به نزاع پرداخت. پس گفتند: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) هذيان گفت. حضرت فرمود رهايم كنيد، آنچه در آن هستم بهتر از چيزيست كه مرا بسوى آن مىخوانيد. و در هنگام مردنش به سه چيز وصيت كرد، مشركان را از جزيرةالعرب خارج كنيد و ميهمان را توشهى راه دهيد به همان صورتى كه من توشهى راه مىدادم و سومى را فراموش كردم».(1358)
البته اضافات در اين احاديث واضح و آشكار و از باب الصاق حديث دروغين به حديث صحيح است. و اين اضافات با دلائل مختلف رد مىشوند:
1ـ اصل، عدم زياده در حديث است.
2ـ ملاحظه كرديم كه اصل حديث در سنن مسلم و بخارى و تاريخ طبرى بدون زياده است.
3ـ در حديث موجود در صحيح بخارى و صحيح مسلم و ديگر كتب حديث ثابت شد كه، حديث پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) با جماعت ابوبكر و عمر به نزاع و اختلاف منتهى شد و در اثر همين، پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) آنان را به خوارى از حجرهى خود بيرون راند، زيرا آن جماعت، حضرت را به هذيان گفتن متهم كردند، و پيامبر آنان را با طرد كردن پاسخ داد، و بديهى است كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بعد از چنين اختلافى به مطرودين از جانب خويش وصيّت نكند. آن جماعت مىخواستند از نظر شرعى باطل بودن تمام وصاياى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در روز پنجشنبه را، بخاطر جنون عارض بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)، به اثبات برسانند! پناه بر خدا، و بر كسى پوشيده نيست كه جنون از مبطلات وصيّت است!!
تمام راويان، طرد آن مجموعه را بدست پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) ذكر كردهاند و از جمله بخارى كه گفت، پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به آنان فرمود: برخيزيد.(1359)
ـ از نزد من برخيزيد، منازعه در نزد من سزاوار نيست.(1360)
ـ رهايم كنيد، آنچه در آن هستم بهتر از چيزى است كه مرا بسويش مىخوانيد.(1361)
او ذكر مىكند كه، چون هياهو و اختلاف در حجرهى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)، بعد از آنكه كاغذ و دوات خواست، بالا گرفت، حاضران دو دسته شدند، دستهاى موافق خواستهاى او شدند و گفتند: كاغذ و دواتى به او بدهيد تا نوشتهاى بنويسد كه بعد از او هرگز گمراه نشويد و دستهاى، تحت شعارِ هذيان مىگويد، كتاب خدا ما را بس است، مخالفت كردند.
و ظاهر امر آنست كه فاطمه دختر محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) و امسلمه و ساير زنان پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)بجز عايشه و حفصه، ضمن دستهى اول بودند كه در مطالبهى نوشتن وصيت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)، با آن حضرت موافق بودند. زيرا زنان از پشت پرده گفتند: آيا نمىشنويد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) چه مىفرمايد؟
عمر گفت: شما همنشينان يوسف هستيد، چون بيمار شود چشمان خود را فشار مىدهيد و چون بهبود يابد برگردنش سوار مىشويد.
پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: رهايشان كنيد، آنان از شما بهترند.(1362)
بدينگونه، با طرد پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) جماعتِ حسبنا كتاب اللّه و توصيف رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) زنان را به اينكه بهتر از آن مردان هستند، حديث روز پنجشنبه خاتمه يافت.
بنابراين، آيا معقول است كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به كسانى كه او را به هذيان گفتن متهم كردند، وصيت كند؟ آنهم بعد از آن اختلاف و طرد و اهانت؟
بنابراين، پيامبر در روز پنجشنبه وصيت به راندن مشركين از جزيرةالعرب نكرد. اما روايت عمر، مبنى بر تمايل پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به بيرون راندن مشركان از جزيرةالعرب، به اين صورت آمده است:
زهير بن حرب از ضحاك بن مخلد از ابن جريح. و محمد بن رافع از عبدالرزاق از ابن جريح از ابوالزبير نقل مىكند كه از جابر بن عبدالله شنيد كه مىگفت: عمر بن الخطاب خبر داد كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) شنيد كه ميفرمود: «به حتم يهود و نصارا را از جزيرةالعرب خواهم راند تا آنكه احدى را كه غيرمسلمان باشد رها نكنم».(1363)
اما هنگامى كه روابط پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) با يهوديان و توافقهاى آن حضرت با آنان را مورد تحقيق قرار دهيم، هيچ دليلى نمىيابيم كه حضرت تمايلى به اخراج آنان از جزيرةالعرب داشته است.
بنابراين پيامبر بزرگوار (صلى الله عليه وآله وسلم) يهوديان مدينه را از آن شهر اخراج نكرد، بلكه توافقات صلح با آنان منعقد كرد و به عنوان دارندگان دين آسمانى با آنان در صلح بسر برد. لذا يهود بنى نضير و بنى قينقاع و بنى قريظه در مدينه زندگى آسودهاى داشتند، و آنان را از مدينه اخراج نكرد مگر بعد از آنكه شرائط توافق را زيرپا گذاشتند. و دسته جمعى بر ضد پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) سلاح برداشتند.
حىّ بن اخطب به رهبر يهوديان بنى قريظه، كعب بن اسد گفت: برايت عزت روزگار را آوردم، قريش و غطفان را آوردم، آنان را در كنار اُحد جاى دادم، با من عهد و عقد بستند كه از جا حركت نكنند تا محمّد و همراهان او را ريشه كن كنند. كعب گفت: بخدا سوگند، ذلّت روزگار و هر چه بايد از آن ترسيد را برايم آوردى، من در محمّد، چيزى جز صداقت و وفا نمىبينم.(1364)
بخارى توافق پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را با آنان، در صحيح خود ذكر كرد و گفت: پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)خيبر را به يهوديان داد تا در آن كار و زراعت كنند و نصف محصول آنرا بردارند.(1365)
سعد بن حزام بن محيصه از پدرش نقل مىكند كه: پس خارج شدم تا به خيبر رسيديم، پس پيش گروهى رفتيم كه زمين و نخل را در اختيار داشتند اما نه بصورتى كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) آنرا در مقابل نصف تحويل آنها داده بود.(1366)
چنانچه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) تمايلى به اخراج يهود از جزيرةالعرب داشت، مسلماً آنان را در همان وقت اخراج مىكرد و برخلاف مقصود خويش صبر نمىكرد، و آنان را به چيزى از آن مطالب آگاه نمىكرد.
طبرى ذكر كرد كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در ماه محرم سال هفتم هجرى به خيبر رفت و بر شهر مدينه، سباع بن عرفطهى غفارى را جانشين خود نمود.(1367)
بنابراين، آيا معقول است كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) يهوديان حجاز را در سالهاى 7 و 8 و 9 و 10 و 11 هجرى به حال خود بگذارد و تصميم خود را عملى نكند؟
چرا ساير مسلمانان را از اين هدف آگاه نكرد؟ چرا پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) سال كوچ دادن آنان را معين نكرد؟ آيا معقول است، ابوبكر موضعگيرى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را دربارهى اخراج يهوديان در سالهاى 11 و 12 و 13 هجرى، ترك كند و هيچ ذكرى از آن بميان نياورد؟
آيا مىتوان باور كرد كه عمر نيز خواستههاى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را در طول سالهاى 13 و 14 و 15 و 16 و 17 و 18 و 19 هجرى، عمل نكرده و آنرا بدون اجرا گذاشته باشد؟
بنابراين حديثى را كه اصحاب نشنيده بودند و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و ابوبكر و عمر نيز در طول سالهاى 7 و 8 و 9 و 10 و 11 و 12 و 13 و 14 و 15 و 16 و 17 و 18 و 19 هجرى آنرا اجرا نكرده بودند، نمىتوان تصديق كرد.
در اينجا دلائل بسيارى وجود دارند كه به رغبت و تمايل كعب در كوچاندن يهود به شام اشاره مىكنند، طرح هجرت دادن در سال 20 هجرى محقق شد، در حاليكه كعب در سال 17 هجرى اسلام آورد!
و چنانچه طرح كوچاندن، قبل از اسلام آوردن كعب، يعنى در زمان پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)يا در زمان ابوبكر يا در زمان عمر اجرا مىشد، مطلب باطل مىشد، لكن اين طرح، بعد از اسلام آوردن كعب و در زمان نفوذ او در دولت تحقق يافت. بنابراين، هجرت دادن يهوديان به شام، بعد از اسلام آوردن كعب و بعد از سال قحط (عامالمجاعه، سال 18 هجرى) در جزيرةالعرب و بعد از استقرار معاويه بر حكومت شام (كه يهوديان آرزوى آنرا داشتند) و بعد از زيارت عمر و كعب از شام در سال 18 هجرى و تميز كردن صخرهى يهود، صورت گرفت.
همانطورى كه طرح هجرت دادن، بعد از آن اجرا شد كه كعب دستهاى از احاديث دروغين را در برترى شام بر ساير شهرها و اهالى آن بر ساير امتهاى زمين و قدس بر كعبه و توراة بر قرآن، وضع كرد. و قانون هجرت دادن يهوديان در سال 20 هجرى يعنى دو سال بعد از اسلام آوردن كعبالاحبار صادر گرديد!
ابن عساكر، اسلام آوردن كعب را در سال 17 هجرى ذكر كرد و گفت: كعبالاحبار در ميان آن قوم بود و در همان سال، در حكومت عمر، اسلام آورد.(1368)
طبرى در تاريخ خود مىگويد: پس، عمر، در جمادىالاول همان سال مردم را جمع كرد و درباره شهرها از آنان نظر خواست...، كعبالاحبار در ميان قوم بود و در همان سال از حكومت عمر اسلام آورد.(1369)
امر مهم و جالب توجه آنست كه كعبالاحبار در سال هفدهم هجرى يعنى بعد از فتح شام و منصوب كردن معاويه بر حكومت آن، اسلام آورد! زيرا ابوعبيدهى جراح از حكومت شام، به نفع معاويه عزل شده بود.
بنابراين اسلام ظاهرى كعب بخاطر شام بود كه اخيراً فتح گرديد و از طرف معاوية بن ابىسفيان حكومت مىشد، كه كعب قبل از فتح مكّه او را به خوبى مىشناخت و پدر و مادر و دائى و جد او را هم خوب مىشناخت!
پس، فرصت طلائى براى كعبالاحبار و يهوديان، با پايان يافتن حكومت روميان مسيحى بر شام و عزل ابوعبيدهى جراح از شام و رسيدن معاويه به حكومت آن سرزمين و دستيابى يهوديان بر آزادى انجام شعائر مذهبى در فلسطين، بوجود آمد و نمايان گرديد.
و در نظر كعب، تمام اين امور و امور ديگر، براى اسلام آوردن ظاهرى كافى بودند تا بتواند اولا به فلسطين برسد و ثانياً اسلام را تحريف كند. سيوطى كوچاندن يهود را ذكر كرد و گفت: او (عمر) بود كه يهوديان را از حجاز به شام اخراج كرد و اهل نجران را به كوفه فرستاد.(1370)
و دربارهى قتل مظهر بن رافع حارثى و تأثير آن در رفتن يهوديان به فلسطين مىگوئيم كه: هنگامى كه عبدالله بن سهل در خيبر كشته شد، پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)يهوديان را وادار به كوچ نكرد، زيرا در روايت آمده است كه: «زهرى از سعيد بن مسيّب نقل كرد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به انصار فرمود:
آيا پنجاه مرد از يهوديان براى شما پنجاه قَسَم به خدا بخورند كه ما او را نكشتيم؟
گفتند: اى رسول خدا، چگونه قسم گروهى كافر را مىپذيرى؟
رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: پس آيا پنجاه مرد از شما، پنجاه قسم به خدا مىخوريد كه آنان صاحب شما را كشتهاند تا مستحق خون گرديد؟
گفتند: اى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) ما حاضر و شاهد نبوديم.
راوى گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) ديهى او را به عهدهى يهوديان گذاشت چون عبدالله بن سهل در بين آنها كشته شده بود».(1371)
و در روايت ديگر آمده است كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به حويصه و محيصه و عبدالرحمن و كسانى كه همراه آنان بودند فرمود: آيا پنجاه قسم مىخوريد تا مستحق خون صاحب خود شويد؟
گفتند: اى رسول خدا ما حاضر و شاهد نبوديم.
فرمود: پس يهوديان براى شما قسم بخورند؟
گفتند: اى رسول خدا، آنان مسلمان نيستند، پس رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) ديه او را كه صد شتر بود از جانب خود پرداخت.(1372)
بنابراين در ذهن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) نيت اخراج مشركين از جزيرةالعرب نبود. والا آنان را بعد از جنگ خيبر يا بعد از قتل عبدالله بن سهل بدست يهوديان اخراج مىكرد!
واقدى ذكر كرد كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) چون خيبر را فتح كرد، يهوديان از آنحضرت مسألت كرده گفتند: اى محمد، ما نخلدار بوده و در كار آن خبره هستيم. لذا رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) با آنان قرار مساقاة خيبر را در مقابل نصف محصول خرما و زراعت آن منعقد فرمود. و از آن جائى كه زير نخلهاى خرما زراعت مىشد، رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)فرمود: شما را بر همان چيزى كه خدا مقرّر كرده، قرار دادم، پس آنان در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)تا هنگام ارتحال آن حضرت و در زمان ابوبكر و اوائل خلافت عمر بر همان قرار بودند... و مسلمانان چيزى از سبزيجات آنان را بدون پرداخت قيمت نمىگرفتند.(1373)
از علامتهاى سؤال بسيارى كه در كنار قضيهى اخراج مشركان از جزيرةالعرب در برابر خود مىبينيم، برنامهى اخراج مسيحيان نجران به كوفه است.
مسيحيان نجران چه گناهى كرده بودند كه دولت آنان را به عراق فرستاد؟ آيا شرعاً رواست، طائفهاى از مسيحيان را كه مالك آن زمين بوده و با مسلمانان معاهده بسته بودند، بدون هيچ اخلالى در شرايط صلح، از زمين خود اخراج كرد؟
همانطورى كه ماجراى قتل مظهر حارثى در زمان عمر با ماجراى قتل عبدالله بن سهل در زمان پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) مشابهت داشت، و در آن ماجرا، پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)خونبهاى او را از آنان گرفت و بنابر قولى خود آن حضرت آنرا پرداخت كرد، لازم بود در ماجراى قتل مظهر حارثى نيز خونبها بگيرند، (نه آنكه يهوديان يا مسيحيان را اجباراً كوچ دهند).
مطلبى كه اركان اين موضوع را بهتر ثابت مىكند آنست كه مسلمانان در زمان پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)، يهوديان را متهم به قتل عبدالله بن سهل كرده بودند زيرا عبدالله بن سهل در خيبر كشته شده بود، در حالى كه قاتل مظهرِ حارثى گروهى از اسراى روم بودند كه بعد از حادثه به شام فرار كردند.
حال كه قاتل اسير فرارى است و قربانى هم، كشته شده، چرا بايد يهوديان را اخراج كرد؟
و از ادلهى تمايل يهوديان به هجرت به شام، ميتوان به موارد زير هم اشاره نمود:
ـ خشكسالى سال 18 هجرى در جزيرهالعرب (در عام المجاعه)
ـ افزون شدن قدرت معاويه در سال 18 هجرى در شام، كعب و يهوديان را تشويق كرد در سال 20 هجرى شام را بعنوان سرزمينى براى هجرت انتخاب كنند.
ـ كعب با اختيار خود به شام هجرت كرد و به ساير يهوديانى كه به آنجا كوچانده شده بودند ملحق شد، و در ابتداى حكومت عثمان، شام را موطن خود قرار داد و به وطن اصلى خود، يمن، مراجعت نكرد!
ـ كعب و يهوديان از اين كوچاندن هيچ ناراحت نشدند.
ـ فلسطين، سرزمين آمال و آرزوهاى يهوديان است، زيرا قبله و ميراثشان در آن قرار دارد، و با درنظر گرفتن آنكه مسيحيان روم، آنان را به زور از آن سرزمين رانده بودند، بديهى است كه به بازگشت به فلسطين، مخصوصاً زير پرچم كعب و معاويه، رغبت داشته باشند.
ـ آبها و زمينهاى زراعى در فلسطين، بهتر از آبها و زمينهاى زراعى حجاز بود.
هنگامى كه عراق فتح شد و عربها به ثروت آن واقف شدند براى سكونت در آن رغبت پيدا كردند، زيرا در تاريخ طبرى آمده است كه: عتبه، انس بن حجّيه را در منطقهى «مرزبان دست ميسان» نزد عمرد فرستاد، عمر به او گفت: مسلمانان چگونهاند؟ گفت: دنيا بر آنان سرازير شد و مشغول جمعآورى طلا و نقره هستند، و او را ترغيب كرد. عمر نيز زمين را در دست صاحبان آن باقى گذاشت و بر آن خراج گذاشت، پس بر جريب نخل ده درهم و بر جريب نى شش درهم و بر جريب گندم چهار درهم و بر جريب جو دو درهم قرار داد كه خراج به صد ميليون درهم بالغ شد. و بر اهل آن منطقه جزيه قرار داد پس افرادى كه جزيه بر آنان واجب مىشد پانصد و پنجاه هزار نفر بودند.(1374)
دربارهى وسعت كاميابى كعب در نقشهها و برنامههاى راهبردى او مىگوئيم:
ـ كعب در ضربه زدن به مركز و باطن خلافت اسلامى، با پيشنهاد كردن معاويه براى آن و تبديل خلافت به قضيهاى مورثى و امپراطورى موفقيت كامل بدست آورد.
ـ موفقيت ديگر وى، ايجاد احاديث و قصههاى دروغينى بود كه تمام كتابهاى حديث و سيره را پر كرد.
ـ كعب در زير سايهى قدرت معاويه موفق شد يهوديان را به فلسطين منتقل كند.
ـ كعب و اصحاب و شاگردان و سلطان او معاويه توانستند در دولتى سكونت كنند كه آنرا بدون هيچ دليلى بر ساير كشورهاى خداوند تعالى ترجيح داده بودند.
ـ حديث دوازده خليفه را براى عدهاى از مسلمانان از بنىهاشم به بنىاميه تحريف كرد.
ـ نظريهى مصلحتانديشى را در مقابل پيروى از نص، چنان جلوه داد كه عدهى بسيارى از مسلمانان بدان ايمان آوردند.
ـ در تربيت برخى طلّاب مانند عبدالله بن عمروعاص و ابوهريره و عبدالله بن عمر و ديگران كه معتقد به شيوه و روش او بودند و در نشر ميراث يهوديش به نام ميراث رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)، تلاش و سعى مىكردند، موفق شد!
ـ در همكارى خود با قريش براى تثبيت نظريهى انحصارِ خلافت در نسب قريشى تا به امروز، موفق شد.
ـ موفق شد نظريهى عدالت صحابه را بوجود آورد كه از احاديث او استمداد مىگرفت، احاديثى كه به نفى تعبّد و تسليم در برابر نصوص شرعى دعوت مىكردند.
ـ برخى از مردم را قانع كرد كه اهل شام داخل بهشت مىشوند.
ـ در قانع كردن برخى در اعتقاد به تجسيم باريتعالى موفق شد.
ـ او به همراهِ ابن سلام و تميمدارى و ديگران موفق شد، بسيارى از افكار و برنامههاى فاسد و اشتباه را بوجود آورد كه تاكنون در فضاى آنها زندگى و از سنگينى و سختىهاى آنها شكايت مىكنيم.
ـ على بن ابىطالب (عليه السلام) فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: قاتل من شبيه يهوديان است، او يهودى است.(1375)

عذر و خيانت و فتنهپراكنى و ثروتاندوزى سلاح يهوديان است

يهوديان از ديرباز بر حربههائى چون عذر و خيانت، فتنهانگيزى بين ملتها و سلاح ثروت، اعتماد مىكردند.
اسلام آوردن كعب و عبدالله بن سلام و وهب بن منبه و زينب دختر حارث (زعيم خيبر) و عذر  خيانت آنها به اسلام و مسلمانان در نظر يهوديان از امور طبيعى و بديهى بود. زيرا هنگامى كه يهوديان بنىالنضير و بنى قريظه و بنى قينقاع با پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)پيمان بستند، پيمان شكستند و به مسلمانان عذر و خيانت كردند. بنىقينقاع به مسلمانان خيانت كردند و عهد خود را با آنان شكستند.
بنىالنضير نيز بعد از جنگ احد به مسلمانان خيانت كردند و توطئهى به قتل رساندن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را طراحى كردند. و در اين توطئه رئيس آنان كعب بن الاشرف با ابوسفيان پيمان بست.
رهبران يهود نيز به مسلمانان خيانت كردند و در جنگ احزاب ثروتهاى خود را براى مجهّز كردن سپاهى عظيم بر ضد آنان مهيّا كردند، و در اثناى اجتماع آن سپاه و محاصرهى مدينه، يهوديان بنىقريظه بعهد خود با مسلمانان خيانت كردند و به احزاب ملحق شدند!
يهوديان همان شيوهى نيرنگ و خيانت را در حق مسيحيان نيز پيروى كردند، پس برخى از علماى آنان در اين دين جديد وارد شدند، لذا قادر به تحريف انجيل و حديث شدند.
بنابراين يهوديان، اكاذيب را هم در ميان مسيحيان و هم در ميان مسلمانان پراكنده و منتشر كردند. آنان با وسائل مختلف چپاول و ربا و حيلهگرى، سعى در ثروتاندوزى و احتكار اموال نموده و آن اموال را در راستاى فتنهانگيزى و اختلاف انداختن، در صفوف مسلمانان و صفوف مسلمانان با ديگران و صفوف مسيحيان بكار بردند.

گامهاى يهوديان

واقدى در كتاب «المغازى» خود ذكر كرد كه:(1376)
ابو واقد ليثى گفت: بهمراه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به حنين رفتيم، و براى كفار قريش و ديگر كفار عرب درخت سرسبز بزرگى بود كه به آن ذاتِ انواط مىگفتند، كه همه ساله نزد آن مىآمدند و سلاح خود را بر آن مىآويختند و نزد آن قربانى مىكردند و روزى را در آنجا به عبادت مىپرداختند.
راوى مىگويد: روزى، در حاليكه با رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) راه مىرفتيم، در كنار راه درخت سرسبز بزرگى را ديديم، پس گفتيم: اى رسول خدا، براى ما ذاتانواط قرار ده همانطورى كه آنان ذات انواط دارند.
راوى مىگويد: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: الله اكبر،... الله اكبر! قسم به آن كسى كه جانم در دست اوست، چون قوم موسى سخن گفتيد، كه گفتند: (اجْعَلْ لَنا ألهاً كَما لَهُمْ اِلهَةٌ قالَ أنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ)(1377)
يعنى «براى ما خدائى قرار ده همانطورى كه اينها خدايانى دارند، (موسى) فرمود: شما مردم بسيار نادانى هستيد».

در پايان آرزوى ما پيروزى مسلمانان و هدايت و رستگارى آنهاست.

آمين رب العالمين.

پاورقى:‌


[1348]- صحيح مسلم 3/1258، حديث 1637، چاپ داراحياء التراث
[1349]- صحيح مسلم 2/1388 چاپ دار احياء التراث
[1350]- مختصر تاريخ دمشق، ابن عساكر، دارالفكر 1/110 چاپ دمشق
[1351]- تاريخ طبرى 2/436
[1352]- تاريخ طبرى 2/436
[1353]- صحيح مسلم 3/1259 چاپ دارالحياء التراث
[1354]- صحيح مسلن 3/1259 چاپ داراحياء التراث
[1355]- صحيح بخارى 1/120 كتابه العلم چاپ درالقلم
[1356]- صحيح بخارى 7/225 باب «قول المريض قوموا عنى» چاپ دارالقلم
[1357]- صحيح مسلم 3/1258، حديث 1637 چاپ داراحياء التراث
[1358]- صحيح بخارى 4/490، باب جوائزالوافد حديث 1229 چاپ دارالقلم بيروت
[1359]- صحيح بخارى 7/225، باب قول المريض قوموا عنى
[1360]- صحيح بخارى 1/120، باب كتابةالعلم، مسند احمد بن حنبل 3/346
[1361]- صحيح بخارى 4/490، باب جوائزالوافد، صحيح مسلم 3/1258 ح 1637
[1362]- كنزالعمال 3/138
[1363]- صحيح مسلم 3/1388، حديث 1767، دار احياء التراث
[1364]- سيرهى حلبى 2/316
[1365]- صحيح بخارى 5/254، باب معامله النبى (صلى الله عليه وآله وسلم) اهل خيبر، چاپ دارالقلم بيروت
[1366]- مغازى واقدى 2/713 چاپ دارالمعرفة الاسلامية
[1367]- تاريخ طبرى 2/298 چاپالاعلمى - بيروت
[1368]- مختصر تاريخ ابن عساكر، ابن منظور 21/182، چاپ دارالفكر
[1369]- تاريخ طبرى 3/160، كامل ابن اثير 2/561
[1370]- تاريخ السيوطى ص 137
[1371]- المغازى، واقدى 2/715
[1372]- مغازى، واقدى 2/714، چاپ دارالمعرفه
[1373]- مغازى واقدى 2/690، 691
[1374]- تاريخ طبرى ج 3
[1375]- مختصر تاريخ ابن عساكر 18/88
[1376]- مغازى واقدى 2/891
[1377]- سورهى اعراف آيهى 138