امام شناسى ، جلد یازدهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۱ -


درس صد و پنجاه و يك تا صد و پنجاه و دو

علم و معرفت‏به خدا، يگانه لازمه رهبر براى رهبرى بشر است.

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلى الله على محمد و آله الطاهرين، و لعنة الله على اعدآئهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين، و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.

قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:

شهد الله انه لا اله الا هو و الملئكة و اولوا العلم قائما بالقسط لا اله الا هو العزيز الحكيم.(1)

«گواهى مى‏دهد خداوند سبحانه در حاليكه قيام به قسط و عدل دارد، بر آنكه هيچ معبودى جز او نيست، و فرشتگان و صاحبان علم نيز شهادت به وحدانيت او مى‏دهند.هيچ معبودى جز او نيست كه داراى صفت عزت و استقلال و داراى صفت احكام و استحكام و غير قابل تاثر به تاثير هر مؤثرى باشد.»

در اين كريمه مباركه تنها موجودى را كه با وجود قسط و دادى كه در اوست، گواهى بر وحدانيت او داده، به شمار آورده است، ذات اقدس خود اوست، و فرشتگان و ارباب علم و دانش كه آنها نيز منحصرا مى‏توانند شهادت بر وحدانيت او دهند.و عليهذا غير از ذات مقدس خود او، و فرشتگان كه از عالم علوى هستند، هيچيك از مخلوقات عالم سفلى از جماد و نبات و حيوان و جن، و همچنين جميع افراد بشر را چنين قدرت و توانى نيست كه بتوانند بر وحدانيت او گواهى‏دهند، و او را به حق المعرفه بشناسند، مگر صاحبان علم و پويندگان سبل سلام و رسيدگان به معرفت و توحيد او.

اولوا العلم و دانشمندانند كه بر معرفت او راه يافته، و در آبشخوار و منهل مآء عذب و گوارا و شيرين عرفان و شناخت او بدون هيچگونه شائبه كدورت و تلخى و نگرانى دست‏يافته، و مى‏توانند عالم بشريت را بدان مكان مطمئن و محل امن و امان و استقرار رهبرى كنند، و لوادار كاروان بنى آدم شوند، و از خطرات راه بر حذر دارند، و شرائط و معدات و لوازم سفر را به او بياموزند و ترغيب نمايند، و از دغدغه‏ها و وسوسه‏ها به آرامش مطلق و سكون مملو از بهجت و مسرت به حرم خداوندى هدايت كنند.

دين يعنى مجموعه احكام و قوانين و دستوراتى كه انسان را بدين هدف و مقصود دعوت مى‏كند.و معلوم است كه حاكمان و پرچم داران اين نهضت الهيه بايد از صاحبان بصيرت و دانش و معرفت‏به هدف و مقصود، و آشنا به مقدمات و طريق سلوك باشند، و خودشان اين راه را پيموده باشند، تا بتوانند در راه مستقيم، بدون كوچكترين خطائى و انحرافى اين قافله را به مطلوب ايصال نمايند.

حكومت دينى، يعنى حكومت دنيوى و اخروى، يعنى حكومت الهى، بايد بر اساس علم و معرفت‏باشد و گرنه حكومت جنگل مى‏شود، و زندگى در عالم توحش و بهيميت و سبعيت و بر اساس قدرت مالى، و قدرت اعتبارى، و قدرت و زور طبيعى، و دسائس ساختگى، كه معلوم است كاروان را به جهنم مى‏برد، نه به بهشت.

علت و سبب تشكيل حكومت‏براى جامعه بشر، تشكل افراد در سير مستقيم و خط مشى صحيح و راستينى است كه همه افراد به نحو احسن و به طور اكمل از مواهب الهيه متمتع و كامياب شوند، و از سرمايه‏هاى وجودى در راه كمال بهره‏مند گردند، و استعدادها و قابليت‏هاى خود را به بهترين وجه به مقام فعليت‏برسانند.

راهبر و راهنما كه با داشتن قدرت خارجى و جميع امكانات مى‏تواند اين جمعيت را حركت دهد حتما و حتما بايد عالم به امور، و طريق نجات، و عالم به اسباب و لوازم، و عارف به مقامات معنوى و سير روحانى باشد، تا دست مخالفين‏و دزدان طريق را كوتاه كرده، و به آرامش اين حركت دسته جمعى را انجام دهد، و الا اگر خود عالم و عارف نباشد، نه تنها نمى‏تواند رهبرى كند، و نه تنها در راه خلاف و فساد سوق مى‏دهد، بلكه خواهى نخواهى خودش از مخالفان بوده، و از قاطعان طريق قرار مى‏گيرد، و سد باب ترقى و تكامل را مى‏كند، و علاوه بر آنكه جمعيت را بر اصل هوى و خواهش خود سوق مى‏دهد، استعدادهاى افراد خاص را نيز ضايع نموده، و به حرمان و تهيدستى دچار مى‏سازد.

مثل چنين حاكمانى مثل قطعه سنگى است كه در رودخانه در برابر آب قرار گرفته، نه خود آب مى‏نوشد، و نه مى‏گذارد آب به زمين‏هاى زراعتى برسد، و حاصل دهد، و از باغها انواع ميوه‏هاى نافع بدست آيد.

و يا مثل فرد و بازده و مريض است كه خود را به صورت طبيب درآورده، نه خودش را معالجه مى‏كند، و همه افراد مورد تماس با خود را نيز وبائى نموده، و بدين مرض مهلك مى‏كشاند.

جائى كه اساس رهبرى و حكومت‏با تكيه به زور و شمشير باشد، و يا بر اساس انتخاب كه معلوم است طبق آراء و افكار همين عاميان از منتخبين صورت مى‏گيرد، مدينه، مدينه فاضله نبوده و نخواهد بود.

در تمام اديان آسمانى قدرت و حكومت‏به دست پيامبران بوده كه بايد براساس علم و معرفت‏خود، مردم را اداره كنند، و ترتيب امور و تنظيم معاش و تهيه معاد را بنمايند.آنانند كه قيام به قسط و عدل مى‏نمايند.

قل امر ربى بالقسط.(2)

«بگو اى رسول ما كه پروردگار من شما را به عدل و داد فرمان داده است.»

لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط، و انزلنا الحديد فيه باس شديد و منافع للناس و ليعلم الله من ينصره و رسله بالغيب ان الله قوى عزيز.(3)

«هر آينه تحقيقا ما پيامبران مرسل خود را به سوى مردم با معجزات و بينات فرستاديم، و بر آنها كتاب و ميزان را نازل كرديم، براى آنكه مردم به عدالت و درستى و راستى، قيام و عمل كنند.و ما آهن را فرو فرستاديم كه در آن شدت و سختى است، و منافعى را براى مردم نيز همراه دارد، و براى آنكه خداوند بداند چه كسانى او را و پيامبران فرستاده از جانب او را با ايمان قلبى به غيب يارى مى‏كنند؟ و خداوند با قوت و اقتدار، و با عزت و استقلال است.»

در اين آيه مى‏بينيم كه خداوند علت فرستادن پيغمبران را با معجزات و ادله واضحه، و انزال كتاب و ميزان را همراه آنها، فقط قيام مردم به قسط و زندگى بر اساس عدالت جسمى و روحى، و تشكيل مدينه فاضله الهيه قرار داده است، كه لوادار اين نهضت‏حتما بايد پيامبرى باشد كه عالم و عارف به خدا و به امر خدا و بينا و بصير و خبير به منجيات و مهلكات، و كيفيت دستگيرى‏هاى شخصى و نهضت‏هاى عمومى بوده باشد.

پيامبر است كه بايد شمشير به دست‏بگيرد، و پيشاپيش امت جهاد كند، و زمين را از لوث عناصر معاند و متجاوز پاك كند، و راه را براى طريق عبوديت و معرفت‏خدا، و زندگى توام با قسط و عدل هموار كند.

اينست ثمرات و بهره‏هاى آهن برنده و تيز و بى‏باك، كه حاميان رسولان و نصرت‏كنندگان آنها بدان سلاح مسلح شوند، و در بوته آزمايش و امتحان، عاشقان الهى و مشتاقان لقاء و زيارت او معلوم و متميز گردند.

و كاين من نبى قاتل معه ربيون كثير فما وهنوا لما اصابهم فى سبيل الله و ما ضعفوا و ما استكانوا و الله يحب الصابرين.و ما كان قولهم الا ان قالوا ربنا اغفر لنا ذنوبنا و اسرافنا فى امرنا و ثبت اقدامنا و انصرنا على القوم الكافرين.فاتيهم الله ثواب الدنيا و حسن ثواب الاخرة و الله يحب المحسنين.(4)

«و چه بسيار از پيغمبرانى كه با آنها جماعت‏بسيارى از پيروان تربيت‏شده عاشق و مشتاق خداوندى، در برابر مخالفين جنگ كردند، و در اثر اين كارزارابدا از آنچه در راه خدا از آسيب به آنها رسيد، سستى و تكاهل نورزيدند، و ضعف و كم‏نيروئى از خود نشان ندادند، و به ذلت و زبونى و تسليم در مقابل دشمن و بيمناكى از آنها سر فرود نياوردند، و البته خداوند شكيبايان در راه خود را دوست دارد.

و نيت قلبى و گفتار بر زبان آنها نبود، الا اينكه بار پروردگار ما، بر روى خطايا و لغزش‏هاى ما پرده غفران بكش! و از زياده‏روى و تجاوز و تندروى در امر ما، ما را ببخشاى! و گام‏هاى ما را ثابت‏بدار! و ما را بر اين گروه كافر مظفر و فيروز گردان!

و بنابراين استقامت و پايدارى، و بنابراين خواست و نيت قلبى و دعاى واقعى، خداوند ظفر و پيروزى را در دنيا و پاداش نيكو و ثواب جميل را در آخرت نصيب آنها كرد.و خداوند البته اهل خير و صلاح و نيكى را دوست دارد.»

در اين آيات مى‏بينيم كه: پيامبران با حواريون و مخلصان از تربيت‏يافتگان در راه خدا، براى جهاد فى سبيل الله و پاك كردن صحنه را از عناصر فاسد و مفسد، به جهاد و قتال برمى‏خاستند، و افراد سركش و متعدى را همچون زخم سرطان و سياه‏زخم و شقاقلوص، از جامعه پاك و آئين توحيد، جدا مى‏ساختند، و زمينه را براى تربيت و تكامل بقيه افراد قابل و لايق صلاح، آماده مى‏ساختند.

اين آيه به خوبى نشان مى‏دهد كه: جهاد در راه خدا منحصر به اسلام نيست، انبياى پيشين نيز مكلف بدين تكليف بوده‏اند، البته هر كدام به نوبه خود و در خور مقتضيات و امكانات و شرائط زمان و مكان جهاد آنها متفاوت بوده است.و اصولا دعوت پيامبر بدون تشكيل حكومت و مركز تصميم‏گيرى و قدرت معقول نيست.و اين امر به آسانى ممكن نيست، چون در هر زمان و مكان افراد سودجو و شخصيت‏طلب بوده‏اند، و طبعا در مقابل آنها قيام مى‏نموده‏اند، و بدون جهاد و مقاتله در راه خدا، ممكن نبوده است كه دعوت آنها پا بگيرد و به جائى برسد.

غاية الامر فرمانده و رئيس اين مقاتله بايد پيامبر كه عالم ربانى امت است‏بوده باشد، و او بايد مركز دائره اين امر باشد، او بايد قطب آسياى‏گردان اين نهضت‏باشد، و اگر شخصى را هم به عنوان رئيس سپاه معين مى‏كند او بايد معين‏كند، همچنانكه در آيات وارده در قرآن راجع به طالوت و پيامبرى كه او را براى رياست لشگر برگزيد، مشاهده مى‏كنيم:

الم تر الى الملا من بنى اسرائيل من بعد موسى اذ قالوا لنبى لهم ابعث لنا ملكا نقاتل فى سبيل الله قال هل عسيتم ان كتب عليكم القتال الا تقاتلوا قالوا و ما لنا الا نقاتل فى سبيل الله و قد اخرجنا من ديارنا و ابنائنا فلما كتب عليهم القتال تولوا الا قليلا منهم و الله عليم بالظالمين.و قال لهم نبيهم ان الله قد بعث لكم طالوت ملكا قالوا انى يكون له الملك علينا و نحن احق بالملك منه و لم يؤت سعة من المال قال ان الله اصطفيه عليكم و زاده بسطة فى العلم و الجسم و الله يؤتى ملكه من يشاء و الله واسع عليم.(5)

«آيا نديدى آن گروه پر از تعين و پندار از بنى اسرائيل را كه بعد از موسى بودند، در آن وقتيكه به پيمبرشان گفتند: براى ما حاكم و سلطانى را برانگيز، تا به سركردگى او در راه خدا كارزار كنيم! آن پيامبر گفت: آيا اين نگرانى و ترس در شما هست كه اگر جنگ بر شما واجب شود، دست از مقاتله برداريد! مبادا از كارزار روى بگردانيد! گفتند: چگونه براى ما چنين طلب و درخواستى ممكن است‏بوده باشد، در حاليكه دشمنان ما، ما را از شهر و ديارمان، و از فرزندان و اهل بيتمان، اخراج كرده‏اند؟ پس چون با تقاضا و خواهش آنها حكم جهاد بر آنها جارى شد، بجز افراد اندكى همگى آنان از مقاتله و جنگ روى گردانيدند، و خداوند به حال ستمگران داناست.

پيامبر آنها به ايشان گفت: همانا خداوند براى شما طالوت را به حكومت و فرماندهى و صاحب اختيارى برگزيده است! گفتند: چگونه متصور است كه او ملك و صاحب اختيار بر ما باشد، در حاليكه ما به ملك و صاحب اختيارى و حكومت از او سزاوارتريم، و او مال فراوانى ندارد؟ پيامبرشان گفت: خداوند، او را براى اين امر براى شما برگزيده و انتخاب فرموده است، و به او گشايش و فزونى در قدرت جسمى و علمى مرحمت نموده است، و خداوند ملك و صاحب‏اختيارى خود را به هر كس كه بخواهد مى‏دهد، و خداوند داراى سعه و گشايش و داراى علم است.»

در اين دو آيه مى‏بينيم كه اولا آن گروه از بنى‏اسرائيل خودشان براى خود حاكم و سلطانى انتخاب نكردند، بلكه به پيغمبرشان مراجعه كرده، و از او طلب نمودند كه حاكمى برايشان بگمارد، تا در سايه او و تدبير او جنگ كنند.

و ثانيا پيامبر براى آنها طالوت را برگزيد، و آنها ايراد كردند كه اين مرد داراى جاه و اعتبار و خدم و حشم و مال فراوان نيست، و بايد حاكم داراى چنين فرآورده‏هائى باشد، و ما سزاوارتريم از او براى حكومت‏بر مردم، زيرا كه داراى اينگونه اعتباريات و مزاياى خارجى مى‏باشيم، و آن پيغمبر به گفتار آنها اعتنائى نكرد، و براى اين منطق در مكتب علم و وحى و واقعيات ارزشى قائل نشد.

و ثالثا از جهات مهم مزاياى طالوت، سعه و گستردگى جسمى و علمى را يادآور شد، كه داراى دانش فراوان و قدرت كافى بدنى است، پس آنچه براى حكومت لازم است قدرت فكر و انديشه پاك، و علم زياد، و توانائى طبعى و طبيعى است كه بايد با آن علم، راه درست و راست را ببيند، و با آن قدرت بكار بندد.

پس چقدر كوتاه و سخيف است راى آنانكه مى‏گويند: نبوت با حكومت جمع نمى‏شود.نبوت و علم و دانش الهى و فقاهت در امر دين و بصيرت و معرفت‏به خدا و آئين (نه فقاهت مصطلح امروزى، گرچه صاحب آن مخالف علم و عرفان الهى باشد، و راه معرفت را مسدود بداند، و خود نيز يكقدم در راه تهذيب نفس و تكامل روحى، و وصول به ذروه معراج خداوندى برنداشته باشد) از مقدم‏ترين شرائط و از مهمترين لوازم غير قابل انفكاك براى حكومت است.

ام يحسدون الناس على ما آتيهم الله من فضله فقد اتينا ال ابراهيم الكتاب و الحكمة و اتيناهم ملكا عظيما.(6)

«بلكه حسد مى‏ورزند قوم يهود با مسلمين بر آنچه خداوند از فضل خود به آنهاعنايت نمود، پس به تحقيق كه ما به آل ابراهيم كتاب و حكمت را داديم، و نيز به آنها حكومت و امارت عظيمى را مرحمت كرديم.»

و بر همين اصل چون بريده كه در سفر بود، و رحلت رسول خدا واقع شد، وقتى كه برگشت و ديد ابوبكر خود را خليفه مى‏خواند، و مردم را به بيعت‏خود مى‏خواند، و او را نيز به بيعت طلبيدند، و او امتناع كرد و گفت: چرا با على وصى رسول خدا بيعت نكرديد؟ و عمر در جواب گفت: نبوت و حكومت در يك خانواده جمع نمى‏شود، بريده در پاسخ گفت: خيانت كرديد، و غدر و مكر نموديد! مگر در قرآن كريم وارد نشده است كه:

فقد اتينا ال ابراهيم الكتاب و الحكمة و اتيناهم ملكا عظيما.(7)

و سيد مرتضى علم الهدى، از ابراهيم ثقفى با سند متصل خود از سفيان بن فروه، از پدرش آورده است كه: جاء بريدة حتى ركز رايته فى وسط (اسلم) ثم قال: لا ابايع حتى يبايع على بن ابى طالب.فقال على عليه السلام: يا بريدة، ادخل فيما دخل فيه الناس، فان اجتماعهم احب الى من اختلافهم - اليوم - (8).

«بريده از شام از ماموريت‏خود بازگشت، و آمد تا آنكه لواى خود را در وسط طائفه اسلم (كه خود او اسلمى و از آن طائفه بود) بر زمين فروبرد، و سپس گفت: من بيعت نمى‏كنم تا على بن ابيطالب بيعت كند.در اين حال على بن ابيطالب به او گفت: اى بريده! داخل شو در آنچه مردم در آن داخل شده‏اند! زيرا كه اجتماع ايشان در امروز نزد من از اختلافشان پسنديده‏تر است!»

و نيز از ابراهيم ثقفى با سند خود از موسى بن عبد الله بن الحسين(9) آورده است كه: ان عليا عليه السلام قال لهم: بايعوا فان هؤلاء خيرونى: ان ياخذوا ما ليس لهم، او اقاتلهم و افرق امر المسلمين.(10)

«على عليه السلام به طائفه اسلم گفت: بيعت كنيد، زيرا كه اين متصديان امر غصب خلافت مرا بين دو چيز مخير كرده‏اند: يا آنكه از من بربايند آنچه را كه حق آنها نيست، يا آنكه من با آنها جنگ كنم، و امر مسلمين را متفرق و پريشان گردانم.»

و نيز از ابراهيم ثقفى با سند متصل خود روايت كرده است از موسى بن عبد الله بن الحسن كه گفت: ابت اسلم ان تبايع، فقالوا: ما كنا نبايع حتى يبايع بريدة لقول النبى صلى الله عليه و آله و سلم لبريدة: على وليكم من بعدى.قال: فقال على عليه السلام: ان هؤلآء خيرونى ان يظلمونى حقى و ابايعهم، و ارتد الناس حتى بلغت الردة احدا فاخترت ان اظلم حقى و ان فعلوا ما فعلوا.(11)

«طائفه اسلم از بيعت كردن ابا نمودند، و گفتند: ما بيعت نمى‏كنيم تا بريده بيعت كند، به سبب گفتار رسول خدا (ص) به بريده كه: پس از من على، صاحب اختيار و والى مقام ولايت‏شماست!

راوى گفت: كه على گفت: اين گروه غاصب مرا مخير كرده‏اند، كه بر من ستم روا دارند و من با آنها بيعت كنم، و مردم از دين برگشتند، و اين ارتداد به همه رسيد، و كسى را وانگذاشت.و من اينطور اختيار كردم كه در ربودن حقم مظلوم واقع شوم و اگر چه هر چه مى‏خواهند بكنند، بكنند، (زيرا كه بقاء دين و عدم تشتت مسلمين در صبر من بود) .»

بارى منظور آنست كه دين اسلام كه طبق فطرت است، و مطابق حكم عقل مستقل است، علم را از همه چيز برتر شمرده است، و در اينصورت شرط رهبر را افزونى علم او از جميع امت دانسته است.علم چون نور است در برابر ظلمت، و آيا مى‏توان بين آن دو قياس گرفت؟ رهبرى كه با دو چشم معناى بينا، مردم را حركت دهد، بهتر حركت مى‏دهد، يا آنكه نابيناست و نياز به عصاكش دارد، ما چقدر آيات زيبا و لطيفى به مضامين گوناگون راجع به علم داريم!

در اولين آيه‏اى كه بر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نازل شده است كه‏بنابر گفتار اكثر مفسرين آيات سوره علق است‏سخن از اكرميت‏خداوند بميان آمده، و او را بدين صفت تعليم علم با قلم، و تعليم به انسان آنچه را كه نمى‏داند ستوده است:

اقرء باسم ربك الذى خلق.خلق الانسان من علق.اقرء و ربك الاكرم.الذى علم بالقلم.علم الانسان ما لم يعلم.(12)

«بخوان به اسم پروردگارت آن كه آفريده است.انسان را از علق (خون بسته شده و يا سلولى شبيه به كرم كه نطفه باشد) آفريده است، بخوان! و پروردگار تو بزرگترين و بزرگوارترين و گرامى‏ترين كريمان است.آن پروردگارى كه با قلم تعليم نمود، و به انسان تعليم نمود آنچه را كه ندانسته بود.»

در اينجا مى‏بينيم بعد از صفت اكرميت او از همه موجودات، صفت تعليم خود را به عنوان بهترين نمونه عظمت و بزرگى خود ياد فرموده است.

الله الذى خلق سبع سموات و من الارض مثلهن يتنزل الامر بينهن لتعلموا ان الله على كل شى‏ء قدير و ان الله قد احاط بكل شى‏ء علما.(13)

«خداست آن كه هفت آسمان را آفريد، و از زمين نيز همانند آن آسمانها بيافريد، امر خود را پيوسته در ميان آسمانها و زمين‏ها نازل مى‏كند، تا شما بدانيد كه خداوند بر هر چيز تواناست، و ديگر آنكه خداوند به هر چيزى احاطه علمى دارد.»

در اينجا علت پيدايش آسمانها و زمين‏ها و نزول امر را از عالم ملكوت بين آنها فقط علم انسان را به قدرت كامله و احاطه شامله علمى او شمرده است.

فتعالى الله الملك الحق و لا تعجل بالقران من قبل ان يقضى اليك وحيه و قل رب زدنى علما.(14)

«پس بلند مرتبه است‏خداوند كه به حق سلطان و ملك عالم وجود است، و اى پيغمبر قبل از آنكه قرآن به تو وحى شود (در تلاوت آن) تعجيل مكن! و بگو: اى پروردگار من، علم مرا زياده گردان!»

در اين آيه مباركه به پيغمبرش امر مى‏كند كه در دعاى خود از خدايت‏بخواه تا علم تو را زياد كند.پس چقدر مقام و منزلت علم با ارج است كه به يگانه ثمره عالم امكان: رسول مكرمش امر به تقاضاى افزونى علم مى‏نمايد.

و پس از آنكه معلوم شد علم عالى‏ترين سرمايه وجودى است، و سه مرحله مختلف فطرت و عقل و شرع بر اهميت آن گواهى مى‏دهند، آيا معقول است كه پيامبر از دنيا برود، و اعلم از امت‏خود را به عنوان زمامدارى امور امت تعيين نكند؟ و اين امر را به انتخاب واگذارد كه غير اعلم با وجود اعلم سر كار بيايد و بكند آنچه بكند؟ اين خلاف منطق و فلسفه اسلام است، اين خلاف پايه‏ريزى و شالوده اصيل اين مكتب است.

اسلام كه اصل بناى آن دعوت به توحيد و عرفان حضرت حق است، و تمام نردبان‏هاى وصول به اين مقام ارجمند را علم قرار داده است، و معرفت‏به كتاب و سنت را تنها راه عمل براى رسيدن بدين هدف مى‏داند، و پيامبرش را به تعليم و تزكيه، و ياد دادن كتاب و حكمت، توصيف مى‏نمايد، و صدها آيه در قرآن كريم در دعوت به علم و تحسين و تحميد از اين ثمره عالم هستى بيان مى‏دارد، آيا ممكنست‏يكباره، پا روى تمام اين اصول مسلمه بگذارد؟ و اين بنياد را از پى واژگون كند؟ و اختيار امت را پس از پيامبر عالم و عارف به ذات اقدس حق و عوالم علوى تا عالم سفلى، به شخص غير اعلم و جاهل نسبى واگذارد؟ و يا به امت اختيار دهد كه: خود براى خود خليفه‏اى تعيين كنند، در حاليكه مى‏دانيم اين امت هم از همين افراد بسيط و جاهل و گرفتار به هوى و آمال و غيرها تشكيل شده است؟ !

هر كس فى الجمله به روح اسلام و فلسفه كليه آن آشنا باشد، مى‏داند كه اين خط مشى، صد در صد با اصل دعوت رسول الله تباين كلى دارد.

امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام به اتفاق و اجماع همه شيعه و عامه، و حتى خوارج و نواصب، و حتى ملل خارج از اسلام همچون يهود و نصارى و مجوس، اعلم و اعرف امت رسول خدا پس از پيامبر به مقام توحيد و اسمآء و صفات، و به قرآن كريم و سنت و منهاج رسول خدا، و به احكام و قوانين اسلام، و به حكم و حكومت، و به قضآء و فصل خصومت، و به اتصال به عالم ملكوت و علوم غيبيه الهيه، بوده‏اند.

آيا اين مقام را از على گرفتن، يكنوع بلكه نوع آشكارا از سرقت نيست؟ آنهم سرقت در معنى.

بعد از رسول خدا كه جماعتى از حواريون امير المؤمنين عليه السلام به مسجد آمدند، و در برابر حكومت غاصب هر يك خطبه‏اى غراء ايراد كردند، سلمان فارسى گفت:

يا ابا بكر الى من تسند امرك اذا نزل بك القضآء؟ و الى من تفزع اذا سئلت عما لا تعلم [و ما عذرك فى التقدم] و فى القوم من هو اعلم منك - الخطبة! (15)

«اى ابا بكر! زمانى كه حكم مرگ و فرمان خداوندى بر تو فرود آيد، تو امر خود را به كه اسناد مى‏دهى و محول مى‏كنى؟ و به كه تكيه مى‏كنى و اعتماد مى‏نمائى، در آن وقتى كه از تو سؤال كنند چيزى را كه نمى‏دانى، (و عذر تو در سبقت گرفتن بر على بن ابيطالب و مقدم داشتن خود را بر او چيست) در حاليكه در ميان امت رسول خدا كسى هست كه از تو داناتر است؟ !»

و امير المؤمنين عليه السلام پيش از واقعه صفين، در ضمن خطبه‏اى مى‏گويد:

العجب كل العجب من جهال هذه الامة و ضلالها و قادتها و ساقتها الى النار! انهم قد سمعوا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول عودا و بدءا: ما ولت امة رجلا قط امرها و فيهم اعلم منه الا لم يزل امرهم يذهب سفالا حتى يرجعوا الى ما تركوا.

فولوا امرهم قبلى ثلاثة رهط ما منهم رجل جمع القرآن و لا يدعى ان له علما بكتاب الله و لا سنة نبيه صلى الله عليه و آله و سلم و قد علموا انى اعلمهم بكتاب الله و سنة نبيه صلى الله عليه و آله و سلم و افقههم و اقرءهم لكتاب الله و اقضاهم بحكم الله - الخ.(16)

«شگفتا تمام شگفتا از جهال اين امت، و از گمراهانشان، و از پيشداران، و سردمداران آنها به آتش دوزخ، كه آنها از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مرارا و كرارا شنيده‏اند كه مى‏گفت:

هيچوقت امتى زمام امور ولايت‏خود را به مردى نسپرده است كه در ميان آن امت از آن مرد داناتر و عالمتر وجود داشته باشد، مگر آنكه امر آن امت رو به تباهى و پستى و خرابى گرائيده است، و اين تباهى و خرابى پيوسته ادامه خواهد داشت، تا زمانى كه از كنار گذاشت آن مرد عالم برگردند، و بدو بگروند.

و اين امت قبل از من، امر ولايت و امارت خود را به سه تن واگذار كردند، كه در ميان آنها يكنفر نبود كه قرآن را جمع كرده باشد، و يا آنكه ادعا كند كه به كتاب خدا و سنت پيامبر او، عالم است.

آنها مى‏دانستند كه: من عالم‏ترين امت‏به كتاب خدا و سنت پيغمبر او مى‏باشم، و داناترين و فقيه‏ترين ايشان، و بصيرترين آنها به قرآئت قرآن، و عارف‏ترين آنها در قضاوت‏ها به حكم خدا مى‏باشم.»

و همچنين ديديم كه حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام در حضور معاويه در آن خطبه مفصل و غراء مى‏گويد:

و اقسم بالله لو ان الناس بايعوا ابى حين فارقهم رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم لاعطتهم السمآء قطرها و الارض بركتها، و ما طمعت فيها يا معاوية!

فلما خرجت من معدنها تنازعها قريش بينها فطمعت فيها الطلقآء و ابناء الطلقآء انت و اصحابك، و قد قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم:

ما ولت امة امرها رجلا و فيهم من هو اعلم منه الا لم يزل امرهم يذهب سفالا حتى يرجعوا الى ما تركوا.فقد تركت‏بنو اسرائيل هرون و هم يعلمون انه خليفة موسى فيهم و اتبعوا السامرى و قد تركت هذه الامة ابى و بايعوا غيره و قد سمعوا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول: انت منى بمنزلة هرون من موسى الا النبوة - الخطبة(17)

«و قسم ياد مى‏كنم به خداوند كه: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا رحلت كرد، و از ميان مردم پنهان شد، اگر مردم با پدرم بيعت مى‏كردند، هر آينه آسمان رحمت، تمام قطرات باران خود را به آنها عنايت مى‏كرد، و زمين بركت‏خود را بر ايشان مى‏پاشيد، و ديگر اى معاويه، تو در آن طمعى نداشتى!

و ليكن چون امارت و ولايت از معدن خود بيرون رفت، براى ربودن آن قريش باهم به نزاع برخاستند، و در اينحال آزادشدگان (جدم رسول خدا در فتح مكه) و پسران آزادشدگان در ربودن آن طمع كردند، كه تو هستى اى معاويه، و اصحاب تو! و در حاليكه تحقيقا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفته بود:

هيچوقت امتى امر زعامت و امارت خود را به دست كسى نمى‏سپارد كه در ميان آن امت از آن شخص داناتر و اعلم به امور بوده باشد، مگر آنكه پيوسته امر آنها رو به سستى و تباهى مى‏رود، تا آنچه را كه ترك كرده‏اند، دوباره بدان روى آورند.بنى اسرائيل هرون وصى موسى را ترك گفتند، با آنكه مى‏دانستند: او خليفه موسى است در ميان آنها، و از سامرى پيروى كردند، و اين امت نيز پدرم را ترك گفتند، و با غير او بيعت نمودند، با آنكه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده بودند كه مى‏گفت‏به على: نسبت تو با من همانند نسبت هرون است‏با موسى، بدون نبوت.»

و مجلسى رضوان الله عليه از جمله مواعظ حضرت صادق عليه السلام آورده است كه گفت:

قال: من دعا الناس الى نفسه و فيهم من هو اعلم منه فهو مبتدع ضال.(18)و(19)

«هر كس مردم را به سوى خود بخواند، و دعوت به خويشتن كند، در حاليكه در آنجماعت كسى باشد كه از او داناتر است، او بدعت‏گذار و گمراه است.»

درست‏به خاطر دارم در سنه يكهزار و سيصد و نود و چهار هجريه قمريه كه سفر سوم حقير به بيت الله الحرام براى حج‏بود و منزل ما در (كدا - مسفله)(20) بود يعنى قسمت پائين و جنوب مكه، روزى با يازده نفر از دوستان طريق كه در سفر همراه بودند، براى زيارت قبور اجداد رسول الله و حضرت ابو طالب و حضرت خديجه عليهم السلام به قبرستان معلى كه در شمال مسجد الحرام است آمديم، و پس از زيارت اهل قبور بواسطه كثرت ازدحام جمعيت ماشين‏سوارى نيافتيم، و بناچار در يك وانت‏بار سوار شديم. حقير پهلوى راننده و بقيه دوستان باهم در پشت آن نشستند، و چون در معبر جمعيت‏بسيار بود، حركت ماشين به كندى صورت مى‏گرفت و تقريبا تا منزل قريب نيم ساعت طول كشيد.در بين راه باب گفتگو بين ما و راننده كه معلوم بود، صاحب ماشين ست‏باز شد.او مرد سنى بود.

حقير كه سوار شدم، سلام كردم.جواب داد و مرحبا گفت.گفتم: حال شما چطور است؟ ما جماعت‏شيعه جعفرى اثنا عشرى و اهل ايران مى‏باشيم!

گفت: ما در شما هيچ عيبى نمى‏يابيم، مگر آنكه اصحاب رسول خدا را سب مى‏كنيد!

گفتم: حاشا و كلا! كجا ما اصحاب بزرگوار رسول خدا را سب مى‏كنيم؟ آنانكه در جنگ‏ها رسول خدا را نصرت كردند، و شهيد شدند، و يا شهيد نشدند، و در ايمان راسخ بودند.ما اصحاب رسول خدا را دوست داريم، و تاريخ آنها را مى‏خوانيم و مى‏دانيم، و آياتى كه در قرآن مجيد در مدح آنان نازل شده است همه را مى‏دانيم، مانند آيه:

محمد رسول الله و الذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم تريهم ركعا سجدا يبتغون فضلا من الله و رضوانا سيماهم فى وجوههم من اثر السجود،

تا آخر آيه(21)و پس از قرآئت چند آيه ديگر در فضيلت اصحاب، گفتم: ما هميشه در دعاهاى خود، اين آيه را مى‏خوانيم كه شامل اصحاب رسول خدا نيز مى‏شود:

ربنا اغفر لنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان و لا تجعل فى قلوبنا غلا للذين آمنوا ربنا انك رؤف رحيم.(22) و(23)

و بر اصحاب رسول خدا دعا مى‏كنيم، و مانند پدر و برادر، بلكه بالاتر به آنها نظر داريم!

آنگاه او هم شروع كرد به خواندن چندين آيه از قرآن درباره محاسن اصحاب، و معلوم بود كه شخص مطلع و خبير، و به آيات قرآن و محل استشهاد به آنها كاملا وارد بود.

در اينوقت گفت: پس چرا شما خلفاى بعد از رسول خدا را قبول نداريد؟ !

گفتم: براى آنكه على بن ابيطالب افضل و اعلم از آنها بود، و هر عاقلى مى‏گويد: انسان در امور مهم خود بايد به اعلم و افضل مراجعه كند، بالاخص در امور خطير و عظيم.چه امرى از امور دينى بالاتر است و مهم‏تر است، كه سعادت و شقاوت انسان بدان مربوط است؟ من به شما مى‏گويم اگر اين سياره شما (ماشين شما) خراب شود طبعا شما به چه كسى رجوع مى‏كنيد؟ به شخصى كه استادتر است، و از فن مكانيك اتومبيل سر رشته بيشتر دارد؟ و يا به هر كس كه بگويد: من اطلاع دارم، گرچه از او اشتباهاتى هم ديده باشيد؟ ! اگر بچه شما مريض شود، و احتياج به عمل جراحى داشته باشد، به چه طبيبى مراجعه مى‏كنيد؟ به طبيب استادى كه از همه حاذق‏تر باشد؟ و يا به هر طبيبى گرچه در درجه اعلاى از حذاقت نباشد؟ با فرض آنكه شما به هر دو نفر از آنها دسترسى داريد، و مراجعه به هر يك براى شما امكان دارد؟

گفت: واضح است كه به شخص استادتر و طبيب ماهرتر مراجعه مى‏كنيم.

گفتم: اماميه يعنى شيعه قائل به خلافت‏بلا فصل على بن ابيطالب عليه السلام، نيز بر همين اساس و قاعده از او تبعيت مى‏نمايند، و احكام دين خود را بعد از ارتحال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم از او اخذ مى‏كنند.

گفت: آن خلفاى ديگر داراى فضل و سابقه جهاد و هجرت بوده‏اند، و به كتاب الله علم و اطلاع داشتند.

گفتم: اينك كه ما درصدد نفى فضل و سابقه جهاد، و هجرت و علم به كتاب الله نيستيم، و من هم در اين سخنم ردى از آنها براى شما نياورديم! ما مى‏گوئيم: على افضل است، و اعلم است، و بايد انسان به اعلم رجوع كند و از او پيروى نمايد.شيعه از روز نخستين بر اين اصل از على پيروى كرد، بدون آنكه فضل و شرف اصحاب مؤمن و مجاهد و فداكار در راه رسول خدا را انكار كند.

در جائى كه در نزد همه مسلم است و در كتب معتبره و صحاح آمده است كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است:

على اقضاكم، على افقهكم، و اعلم امتى بكتاب الله(24)، و على مع الحق و الحق مع على حيثما دار، و انا مدينة العلم و على بابها.

«على صحيح‏ترين قضاوت‏كننده در ميان شماست على فقيه‏ترين شماست! و داناترين فرد از افراد امت من به كتاب خداست، و على با حق است و حق با على است، هر جا كه على برود حق با او مى‏رود، و هر جا على بگردد، حق با او مى‏گردد، و من شهر علم و دانش هستم، و على در اين شهر است.»

در اينصورت ما در تبعيت از على حجت عقلى و شرعى داريم، و در روز قيامت اگر خداوند تعالى در موقف حساب و عرصات قيامت، از ما مؤاخذه كند كه چرا از خلفاى انتخابى پيروى نكرديد؟ ما اين احاديث مستفيض و متواترى را كه در صدورش از رسول خدا جاى هيچگونه شك و ترديدى نيست‏يكايك براى خدا مى‏خوانيم، و مى‏گوئيم: طبق همين احاديث و سفارش‏هاى رسول الله، ما در پيروى از على، در حقيقت از خود رسول خدا پيروى كرده‏ايم.

و اما اگر ما از على پيروى نكنيم، و از ديگرى پيروى كنيم، و خداوند در روز قيامت از ما مؤاخذه كند، كه چرا از غير على پيروى كرده‏ايد؟ و چرا سنت و منهاج على را ترك كرده‏ايد؟ و به سراغ راه و روش غير او رفته‏ايد؟ و آنگاه اين احاديث را يكايك براى ما بخواند، ما در جواب حضرت حق چه خواهيم گفت؟

اين مرد سنى هيچ پاسخ مرا نگفت، و مدتى شايد پنج دقيقه طول كشيد، كه ساكت‏بود و در فكر فرو رفته بود، كه ما به منزل رسيديم، و ماشين توقف كرد، و من خداحافظى كردم و پياده شدم.

اين مرد هم از آن در ماشين پياده شد، و چشمى به محل سكونت ما كه در طبقه دوم عمارتى نوساز بود، و در طبقه زيرين مغازه بزرگ نان كعك و شيرينى‏پزى بود، دوخت، و به رفقاى ما كه از وانت پياده شدند، رو كرد و گفت: هذا عالم جليل لا تتركوه (اين مرد دانشمندى بزرگوار است، دست از او برمداريد!)

و به حقير گفت: انشآء الله در اينجا به نزد شما مى‏آيم، ولى در ظرف آن دو روزيكه ما در آن منزل بوديم، و سپس به جده براى مراجعت آمديم، ديگر ما او را نديديم.و الحمد لله(25).و در نظر داشتم اگر بيايد از جمله مذاكرات روايتى را كه در كتاب «محاسن بيهقى‏» ديده بودم، و اجمال آنرا در خاطر داشتم براى او بگويم، و اينك تفصيل اين حديث را با مراجعه مجدد به آن كتاب براى خوانندگان ارجمند مى‏آورم:

بيهقى از ابو حيان تيمى(26) روايت كرده است كه او گفت: براى من مردى كه در مجلس قاسم بن مجمع والى اهواز حاضر بود گفت كه: در مجلس او مردى از بنى هاشم حضور داشت و به او گفت: اصلح الله الامير «خداوند به امير خير و رحمت‏برساند» ! آيا من براى تو فضيلتى درباره على بن ابيطالب رضى الله عنه بيان نكنم؟ ! امير گفت: آرى اگر ميل دارى!

آنمرد هاشمى گفت: پدرم براى من گفت: من در مجلس محمد بن عائشه در بصره حاضر بودم، كه مردى از ميان حلقه معيت‏برخاست و به او گفت: اى ابا عبد الرحمن! افضل اصحاب رسول خدا صلى الله عليه (و آله) و سلم چه كسى بوده است؟ !

گفت: ابو بكر، و عمر، و عثمان، و طلحه، و زبير، و سعد، و سعيد، و عبد الرحمن، و ابو عبيدة بن الجراح.

آنمرد گفت: فاين على بن ابيطالب؟ ! «پس على بن ابيطالب كجاست؟ !»

محمد بن عائشه گفت: اى مرد آيا تو از اصحاب رسول خدا پرسش مى‏كنى، يا از خود او؟

آنمرد گفت: من از اصحاب او پرسش مى‏كنم!

ابن عائشه گفت: خداوند تبارك و تعالى مى‏گويد:

فقل تعالوا ندع ابنآءنا و ابنآءكم و نسآءنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم.(27)

«على نفس رسول خداست‏» فكيف يكون اصحابه مثل نفسه.(28)

«چگونه اصحاب او مثل خود او هستند؟ !»

و از ابن عباس روايت كرده است كه گفت:

كان لعلى رضى الله عنه خصال ضوارس قواطع: سطة فى العشيرة، و صهر بالرسول، و علم بالتنزيل، و فقه فى التاويل، و صبر عند النزال، و مقاومة الابطال، و كان الد اذا اعضل، ذا راى اذا اشكل.(29)

«براى على بن ابيطالب خصلت‏هائى بوده است كه همچون دندان‏هاى قاطع و جداكننده، وى را از جهت اهميت و عظمت از همگان ممتاز مى‏ساخته است:

در عشيره و طائفه خود از نظر حسب و نسب داراى مقام شرافت‏بوده است، دامادى رسول خدا را داشته، به تنزيل و ظاهر قرآن و شان نزول و كيفيت آن عالم بوده است، و به تاويل و باطن قرآن و مراد حقيقى و معناى آن فقيه و فهيم بوده است، و در جنگ تن به تن شكيبا و داراى تحمل و استقامت‏بوده است، و در برابر شجعان و رزم‏آوران، ايستادگى و مقاومت داشته است، و زمانى كه امر دينى مشگل مى‏شد، و دشمنان عويصه و مشكله‏اى پيش مى‏آوردند، شديد الخصومه بود، و چون‏در مسئله‏اى و امر مهمى راه حل بسته مى‏شد، او داراى راى صائب و نظريه مشگل‏گشا بود.» حكيم سنائى شاعر معروف و متضلع قرن پنجم و ششم هجرى، درباره در مدينه علم پيامبر، و لزوم پيروى از اين باب گويد:

شو مدينه علم را در جوى و پس در وى خرام تا كى آخر خويشتن چون حلقه بر در داشتن

چون همى دانى كه شهر علم را حيدر در است خوب نبود جز كه حيدر مير و مهتر داشتن

اين دو بيت او در ضمن قصيده چهل و شش بيتى اوست كه همه را در پاسخ سلطان سنجر سلجوقى درباره ارشاد و دعوت او به مذهب تشيع سروده است، و ما در اينجا بعضى از آن قصيده را مى‏آوريم:

كار عاقل نيست در دل مهر(30) دل برداشتن جان نگين مهر مهر شاخ بى‏برداشتن

تا دل عيسى مريم باشد اندر بند تو كى روا باشد دل اندر سم هر خر داشتن

يوسف مصرى نشسته با تو اندر انجمن زشت‏باشد چشم را در نقش آذر داشتن

احمد مرسل نشسته كى روا دارد خرد دل اسير سيرت بوجهل كافر داشتن

بحر پر كشتى است ليكن جمله درگرداب خوف بى‏سفينه نوح نتوان چشم معبر داشتن

گر نجات دين و دل خواهى همى تا چند ازين خويشتن چون دايره، بى پا و بى سر داشتن

من سلامت‏خانه نوح نبى بنمايمت تا توانى خويشتن را ايمن از شر داشتن

شو مدينه علم را در جوى و پس در وى خرام تا كى آخر خويشتن چون حلقه بر در داشتن

چون هميدانى كه شهر علم را حيدر درست خوب نبود جز كه حيدر مير و مهتر داشتن

كى روا باشد به ناموس و حيل در راه دين ديو را بر مسند قاضى اكبر داشتن

از تو خود چون مى‏پسندد عقل نابيناى تو پارگين را قابل تسنيم و كوثر داشتن

مر مرا بارى نكو نايد ز روى اعتقاد حق زهرا بردن و دين پيمبر داشتن

آنكه او را بر سر حيدر همى خوانى امير كافرم گر مى‏تواند كفش قنبر داشتن

تا سليمان‏وار باشد حيدر اندر صدر ملك زشت‏باشد ديو را بر تارك افسر داشتن

خضر فرخ پى دليلى را ميان بسته چو كلك جاهلى باشد ستور لنگ رهبر داشتن

گر همى خواهى كه چون مهرت بود مهرت قبول مهر حيدر بايدت با جان برابر داشتن

چون درخت دين به باغ شرع حيدر درنشاند باغبانى زشت‏باشد جز كه حيدر داشتن

جز كتاب الله و عترت زاحمد مرسل نماند يادگارى كان توان تا روز محشر داشتن

از گذشت مصطفاى مجتبى، جز مرتضى عالم دين را نيارد كس معمر داشتن

از پس سلطان دين پس چون روا دارى همى جز على و عترتش محراب و منبر داشتن

هشت‏بستان را كجا هرگز توانى يافتن جز بحب حيدر و شبير و شبر داشتن

گر همى مؤمن شمارى خويشتن را بايدت مهر زر جعفرى، بر دين جعفر داشتن

اى سنائى وارهان خود را كه نازيبا بود دايه را بر شيرخواره، مهر مادر داشتن

بندگى كن آل ياسين را به جان تا روز حشر همچو بى‏دينان نبايد روى اصفر داشتن

زيور ديوان خود ساز اين مناقب را از آنك چاره نبود نوعروسان را ز زيور داشتن(31)

در «مناقب‏» ابن شهر آشوب، از سفيان، از ابن جريح، از عطآء، از ابن عباس درباره گفتار خداوند:

و قال الذين اوتوا العلم و الايمان لقد لبثتم فى كتاب الله الى يوم البعث فهذا يوم البعث و لكنكم كنتم لا تعلمون.(32)

«و گفتند آن كسانى كه به آنها علم و ايمان داده شده است (به مجرمانى كه در روز قيامت قسم مى‏خورند كه غير از يك ساعت توقف نكرده‏اند) كه تحقيقا شما در كتاب آفرينش خدا، تا روز رستاخيز توقف كرده‏ايد! و اين است روز رستاخيز! و ليكن حال شما اينطور بود كه اين توقف و درنگ را نمى‏توانستيد بفهميد»

اينطور ذكر كرده است كه او چنين گفته است كه: گاهى انسان مؤمن است، ولى عالم نيست، و سوگند به خدا كه براى على هر دوى آنها: علم و ايمان با يكديگر جمع شده‏اند.(33)

و گوينده اين گفتار در روز قيامت‏به مجرمين على بن ابيطالب عليه السلام است.

و محمد بن مسلم و ابو حمزه ثمالى و جابر بن يزيد از حضرت باقر عليه السلام، و على بن فضال و فضيل بن يسار و ابو بصير از حضرت صادق عليه السلام، و احمد بن محمد حلبى و محمد بن فضيل از حضرت رضا عليه السلام روايت كرده‏اند، و همچنين از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام، و از زيد بن على، و از محمد بن حنفيه، و از سلمان فارسى، و از ابو سعيد خدرى، و از اسمعيل سدى، روايت‏شده است كه در تفسير آيه كريمه:

قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب.(34)

«بگو اى پيغمبر كه كافى است كه گواه بين من و شما خداوند است، و آن كسى كه در نزد او علم كتاب است‏»

گفته‏اند كه مراد از من عنده علم الكتاب، على بن ابيطالب عليه السلام است.

و از ابن عباس روايت‏شده است كه:

لا و الله ما هو الا على بن ابيطالب عليه السلام لقد كان عالما بالتفسير و التاويل و الناسخ و المنسوخ و الحلال و الحرام.(35)

«نه سوگند به خدا كه مراد از عالم به كتاب در اين آيه، عبد الله بن سلام نيست، و نيست آن عالم مگر على بن ابيطالب عليه السلام. هر آينه تحقيقا على عالم به تفسير و تاويل و ناسخ و منسوخ و حلال و حرام قرآن بوده است‏» .

و از ابن حنفيه روايت است كه: علم كتاب اول و آخر در نزد على بن ابيطالب عليه السلام است.(36)

و اين روايت را نطنزى در «خصآئص‏» روايت نموده است.

و از امور محال است كه خداوند تعالى به يكنفر يهودى (عبد الله بن سلام) استشهاد كند، و او را رديف دوم از ذات اقدس خودش به شمار آرد.

و گفتار خداوند كه:

قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب، (37)

موافق است در عدد حروف ابجدى، با گفتار ابن عباس كه: كلا، انزل فى امير المؤمنين على. «ابدا اينطور نيست.اين آيه راجع به امير المؤمنين على فرود آمده است‏» زيرا تعداد حروف هر يك از آن دو، هشتصد و هفده مى‏باشد.

و عونى گويد:

و من عنده علم الكتاب و علم ما يكون و ما قد كان علما مكتما

«على آن كسيست كه در نزد او علم كتاب و علم به امور آينده، و علم به امور گذشته، از علوم مخفيه موجود است.»

و ابو مقاتل بن داعى علوى گويد:

و ان عندك علم الكون اجمعه ما كان من سالف منه و مؤتنف

«و تحقيقا در نزد تو اى على، علم مجموعه عالم تكوين، چه آنها كه گذشته، و چه آنها كه هنوز نيامده است، موجود است.»

و نصر بن منتصر گويد:

و من حوى علم الكتاب كله علم الذى ياتى و علم ما مضى

«على آن كسيست كه علم تمام كتاب آفرينش را در خود دارد، علم آنچه مى‏آيد، و علم آنچه گذشته است‏» .

و علم على بر تمام يكايك از اصحاب غالب آمد، حتى همگى اعتراف به علم او كرده، با او بيعت نمودند.(38)

جاحظ گويد: امت اتفاق كرده‏اند كه: صحابه رسول خدا، علم خود را از چهار نفر مى‏گرفته‏اند: على و ابن عباس، و ابن مسعود، و زيد بن ثابت و جمعى عمر بن خطاب را نيز گفته‏اند.و پس از اين اتفاق، اجماع كرده‏اند بر اينكه: آن چهار تن به كتاب خدا واردتر بوده، و بهتر آنرا مى‏خوانده‏اند.

و چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفته است: يؤم بالناس اقرئهم «امامت مردم را آن كس دارد كه كتاب خدا را بهتر مى‏خواند» بنابراين عمر از ميان اين پنج نفر مى‏افتد.

و سپس اجماع كرده‏اند بر اينكه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم گفته است: الائمة من قريش «پيشوايان و امامان، از طائفه قريش هستند.» و بنابراين ابن مسعود و زيد مى‏افتند، و على و ابن عباس باقى مى‏مانند، و چون هر دو نفر آنها عالم و فقيه و قرشى هستند، به جهت آنكه از اين دو نفر آن كه سنش بيشتر است، و هجرتش سابق‏تر است، على است، پس ابن عباس مى‏افتد و على براى امامت امت‏با اجماع و اتفاق امت‏باقى مى‏ماند.(39)

همه صحابه رسول خدا مسائل خود را از على مى‏پرسيدند، و على از يكنفر مسئله‏اى را نپرسيد.و رسول خدا گفته است: اذا اختلفتم فى شى‏ء فكونوا مع على بن ابيطالب «چون در چيزى اختلاف كرديد، در آن چيز طبق نظريه على بن ابيطالب باشيد!»

عبادة بن صامت گويد: قال عمر: امرنا اذا اختلفنا فى شى‏ء ان نحكم عليا «عمر گفت: ما ماموريم كه چون در چيزى اختلاف كرديم، على را حكم قرار دهيم، و طبق راى او عمل نمائيم.» و از همين جهت افرادى از صحابه كه مذكور به علم هستند همچون سلمان، و عمار، و حذيفه، و ابوذر، و ابى بن كعب، و جابرانصارى، و ابن عباس، و ابن مسعود، و زيد بن صوحان، از على متابعت كردند، و از او دور نشدند مگر زيد بن ثابت و ابو موسى و معاذ و عثمان، و همگى اينها نيز معترف به علم، و برترى و زيادى او در علم او بوده‏اند.(40)

نقاش در تفسير خود گويد: ابن عباس گويد: على علمى را داشت كه رسول خدا به او آموخته بود، و به رسول خدا، خداوند تعليم نموده بود، پس علم پيغمبر علم خداست، و علم على از علم پيغمبر است، و علم من از علم على است، و علم من و علم همه اصحاب محمد در برابر علم على نيست، مگر مانند قطره‏اى در برابر هفت دريا.(41)

ضحاك گويد: از ابن عباس وارد است كه: به على بن ابيطالب نه دهم از علم داده شده است، و در آن يك دهم ديگر نيز على، اعلم آنها بوده است.(42)

و در «امالى‏» طوسى آمده است كه: امير المؤمنين عليه السلام به جماعتى مرورشان افتاد كه در ميان آنها سلمان بود.سلمان به آن جماعت گفت: برخيزيد! و دامن او را بگيريد! سوگند به خدا كه از سر پيغمبرتان صلى الله عليه و آله و سلم كسى غير از او، به شما خبر نمى‏دهد! (43)

و در «امالى‏» ابن بابويه آمده است كه: محمد بن منذر گفت كه: از ابو امامه شنيدم كه مى‏گفت: على چون چيزى مى‏گفت، در آن شك نداشت، و اين به جهت آن بود كه ما از رسول الله صلى الله عليه و آله شنيديم كه مى‏گفت: خازن سرى بعدى على(44)«خزانه‏دار سر من پس از من على است.»

و حميرى گويد:

و على خازن الوحى الذى كان مستودع ايات السور(45)

«و على خزانه‏دار وحى خداوندى است، آنكه آيات سور قرآنى در نزد او به وديعت و امانت‏سپرده شده است، و او پاسدار و نگهبان و حافظ آن امانت و وديعت است‏» .

از يحيى بن معين با اسناد خود از عطآء بن ابى رياح روايت است كه از اوسؤال شد: آيا تو بعد از رسول خدا، كسى را اعلم از على سراغ دارى؟ ! گفت: سوگند به خدا سراغ ندارم.(46)

و اما سخنان عمر بن خطاب درباره اعلميت على بسيار است كه خطيب بغدادى در كتاب اربعين خود ذكر كرده است: عمر گفت: علم مجموعا شش دانگ است، و از براى على اختصاصا پنج دانگ از علم است، و از براى همه مردم يك دانگ ديگر، و سوگند كه على در آن يك دانگ ديگر با ما مشاركت نمود، به طوريكه او از ما نيز اعلم بود.

عكرمه از ابن عباس روايت كرده است كه: عمر بن خطاب به امير المؤمنين عليه السلام گفت: اى ابو الحسن تو در حكم و قضاوت و مسائلى كه از تو سؤال مى‏شود، در جواب آنها عجله مى‏كنى!

على دست‏خود را پيش آورد و گفت: انگشتان اين دست چند عدد است؟ عمر گفت: پنج عدد!

امير المؤمنين گفت: اى ابو حفص! چرا در جواب عجله كردى؟

عمر گفت: براى من مخفى نبود، حضرت گفت: من هم در چيزى كه برايم مخفى نيست‏سرعت مى‏نمايم.(47)

و استعجم عليه شى‏ء و نازع عبد الرحمن فكتبا اليه ان يتجشم بالحضور.فكتب اليهما: العلم يؤتى و لا ياتى.فقال عمر: شيخ من بنى هاشم و اثارة من علم يؤتى اليه و لا ياتى، فصار اليه فوجده متكئا على مسحاة فساله عما اراده فاعطاه الجواب.

فقال عمر: لقد عدل عنك قومك و انك لاحق به فقال عليه السلام: ان يوم الفصل كان ميقاتا.(48)

«امرى براى عمر مشگل شده و مبهم مانده بود، و در آن امر با عبد الرحمن بن عوف اختلاف نظر داشت، عمر و عبد الرحمن هر دو به على نامه‏اى نوشتند، و او را به حضور در نزد عمر تكليف كردند.على عليه السلام در جواب آنها نوشت: بايد درمحضر علم حضور بهمرسانيد، علم خودش جائى نمى‏رود!

عمر گفت: مرد بزرگى از بنى هاشم، و باقيمانده از علم است، بايد به سوى او رفت، و او نمى‏آيد.بنابراين عمر به نزد على (در مزرعه و باغى كه در خارج از مدينه مشغول بيل زدن بود) رفت، و ديد كه او بر بيلش تكيه داده است.آنچه مى‏خواست‏بپرسد، بپرسيد، و على پاسخش را داد.

عمر گفت: اى على! قوم تو از تو به غير تو عدول كردند و به غير تو گرويدند و حقا تو احق به مقام خلافت‏بودى! امير المؤمنين عليه السلام گفت: روز فصل خصومت در قيامت، وعده‏گاه ماست!»

يونس از عبيد روايت كرده است كه: حسن گفته است عمر بن خطاب گفت: اللهم انى اعوذ بك من عضيهة ليس لها على عندى حاضرا.(49)

«خداوندا من پناه مى‏برم به تو از هر بهتان و دروغى كه براى كشف آن، على در نزد من حضور نداشته باشد.»

در ابانه ابن بطه وارد است كه عمر در هر مسئله‏اى كه برايش مشگل مى‏شد، و از على مى‏پرسيد، و اشكالش حل مى‏شد، و گره مسئله بر او گشوده مى‏شد، مى‏گفت: لا ابقانى الله بعدك!(50)«خدا مرا پس از تو زنده نگذارد» .

و در تاريخ بلاذرى است كه: لا ابقانى الله لمعضلة ليس لها ابو الحسن.(51)

«خداوند مرا در مشگله‏اى كه براى من پيش آيد، و براى حل آن ابو الحسن نباشد، زنده نگذارد.» و در ابانه و فائق آمده است كه: اعوذ بالله من معضلة ليس لها ابو حسن(52)«من پناه مى‏برم به خدا از مشگله‏اى كه براى حل آن ابو الحسن نباشد.»

و در بيست و سه مسئله كه براى او مجهول بود، و به هيچ وجه راه حلى را نمى‏يافت‏به امير المؤمنين عليه السلام رجوع كرد تا جائيكه گفت: لولا على لهلك عمر(53)«اگر على نبود، عمر هلاك شده بود.»

بيهقى از ابو عثمان قاضى شهر رى از اعمش، از سعيد بن جبير، روايت كرده است كه: عبد الله بن عباس در مكه بود، و در شفير زمزم (ناحيه‏اى از قسمت‏بالاى چاه زمزم در مسجد الحرام) ما در نزد او بوديم و براى مردم حديث مى‏خواند.چون حديث‏گوئى او به پايان رسيد، مردى به نزد او برخاست و گفت:

اى ابن عباس! من مردى هستم از اهل شام، و از ناحيه حمص، و اهل شام و حمص از على بن ابيطالب رضوان الله عليه برآئت مى‏جويند و او را لعنت مى‏كنند.

ابن عباس گفت: بل لعنهم الله فى الدنيا و الاخرة و اعد لهم عذابا مهينا!

البعد قرابته من رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم؟ و انه لم يكن اول ذكران العالمين ايمانا بالله و برسوله؟ و اول من صلى و ركع و عمل باعمال البر؟

«بلكه خدا ايشان را لعنت كند هم در دنيا و هم در آخرت، و براى آنها عذاب خوار و ذليل‏كننده‏اى را مهيا سازد! آيا آنها به جهت دورى خويشاوندى و قرابت او به رسول خدا او را لعن مى‏كنند؟ و يا به جهت آنكه از ميان جهانيان اولين مردى نبوده است كه به خدا و رسول او ايمان آورده باشد؟ و يا به جهت آنكه اولين كسيكه نماز خوانده و ركوع بجاى آورده و اعمال بر و نيكو انجام داده، نبوده است؟ !»

مرد شامى گفت: شاميان قرابت و سابقه او را در اسلام منكر نيستند، مطلبى كه هست آنست كه آنها چنين مى‏دانند كه او مردم را كشته است! ابن عباس گفت: ثكلتهم امهاتهم «مادرشان به عزايشان بنشيند» على به خداوند عز و جل و به رسول او، و به حكم خدا و رسول او داناتر است از ايشان، على كسى را نكشته است مگر آنكه استحقاق كشتن را داشته است.

مرد شامى گفت: اى ابن عباس! قوم من براى من خرج سفر فراهم آورده‏اند، و من پيك آنها به نزد تو، و امين آنها هستم و در اين صورت براى تو چنين فراخى نيست كه مرا بدون حاجت رد كنى! قوم من در امر على بن ابيطالب همگى به ضلالت و هلاكت فرو رفته‏اند، تو گره را از امر ايشان بگشا، و مطلب را برايشان منكشف گردان! خدا گره را از كار تو بگشايد، و حاجتت را برآورد!

ابن عباس گفت: اى برادر شامى! مثل على در اين امت در فضلش و علمش مثل بنده صالحى است (خضر) كه موسى عليه السلام او را ملاقات كرد، در وقتى كه به ساحل دريا رسيده بود، كه به آن عبد صالح گفت: هل اتبعك على ان تعلمن مما علمت رشدا.(54)

«آيا من از تو پيروى كنم و همراه تو بيايم تا از آنچه از علوم كه آموخته شده‏اى، راه رشد و تكامل را به من تعليم كنى، و مرا به چشمه كمال و رشاد برسانى؟»

آن عالم (خضر) در پاسخش گفت:

انك لن تستطيع معى صبرا و كيف تصبر على ما لم تحط به خبرا. (55)

«تو ابدا قدرت و توان شكيبائى همراهى با من را ندارى، و چگونه مى‏توانى تحمل كنى و شكيبا باشى، در چيزى كه از جهت علم و خبرويت احاطه بر آن ندارى؟ !»

موسى به او گفت:

ستجدنى ان شآء الله صابرا و لا اعصى لك امرا.(56)

«تو مرا انشاء الله صابر و متحمل و شكيبا خواهى يافت! و من هيچ يك از دستورات تو را مخالفت نمى‏كنم!»

آن عالم به او گفت:

فان اتبعتنى فلا تسئلنى عن شى‏ء حتى احدث لك منه ذكرا.

فانطلقا حتى اذا ركبا فى السفينة خرقها.(57)

«پس اگر از من همراهى و پيروى نمودى، از هيچ چيز از من مپرس، تا من خودم ابتدائا از آن چيز براى تو سخن به ميان آورم! و بنابراين مواعده، هر دو به راه افتادند، تا زمانى كه در كشتى سوار شدند، آن عالم، كشتى را سوراخ كرد.»

و البته اين خرق و سوراخ كردن كشتى براى رضاى خداوند عز و جل بود، و براى مصلحت‏سواران و اهل كشتى بود، و ليكن در نزد موسى عليه السلام موجب خشم او و فساد سواران بود، فلهذا موسى عليه السلام نتوانست‏بر اين حادثه شكيبا باشد، و آن ضمانتى را كه خضر از او گرفته بود، ترك كرد و گفت:

اخرقتها لتغرق اهلها لقد جئت‏شيئا امرا.(58)

«آيا تو كشتى را سوراخ كردى، تا اينكه سرنشينان آنرا غرق كنى؟ حقا و تحقيقا كار عجيب و زشتى را آوردى.»

عالم به او گفت:

الم اقل انك لن تستطيع معى صبرا.(59)

«آيا مگر من به تو نگفتم كه: تو هيچ‏گاه استطاعت تحمل و شكيبائى با مرا ندارى؟ !»

موسى گفت:

لا تؤاخذنى بما نسيت و لا ترهقنى من امرى عسرا.(60)

«بر آنچه من فراموش نموده‏ام مؤاخذه مكن، و در امر من، تكليف ما لا يطاق و مشگل به من منما!»

عالم از او صرف‏نظر كرد و از مؤاخذه رفع يد كرد.

فانطلقا حتى اذا لقيا غلاما فقتله.(61)

«آن دو باز به راه افتادند، تا زمانيكه پسر بچه‏اى را ديدار كردند، و خضر او راكشت.»

و اين كشتن پسر بچه البته براى رضاى خداوند عز و جل بوده است، و براى مصلحت پدر و مادر آن پسر، و ليكن در نزد موسى عليه السلام گناه بزرگى بود، موسى طاقت نياورد و جام شكيبائى او لبريز شد و گفت:

اقتلت نفسا زاكية(62)بغير نفس لقد جئت‏شيئا نكرا. (63)

«آيا تو كسى را كه بدون گناه بود، و در عين حال كسى را نكشته بود، كشتى؟ ! كار منكر و قبيحى را آوردى!»

عالم به او گفت:

الم اقل لك انك لن تستطيع معى صبرا.(64)

«آيا من به تو نگفتم كه: تو هيچ‏گاه شكيبائى همراهى و پيروى با مرا ندارى؟ !»

قال ان سالتك عن شى‏ء بعدها فلا تصاحبنى قد بلغت من لدنى عذرا.فانطلقا حتى اذا اتيا اهل قرية استطعما اهلها فابوا ان يضيفوهما فوجدا فيها جدارا يريد ان ينقض فاقامه.(65)

«موسى گفت: ديگر از اين به بعد اگر من از تو چيزى پرسيدم، تو ديگر با من مصاحبت و همراهى مكن، زيرا از آنچه از من سر زد، تو به عذر موجه خود در عدم مرافقت‏با من رسيدى! پس باز با هم به راه افتادند، تا زمانيكه به اهل قريه‏اى رسيدند، و از اهل آن طعام خواستند، و اهل آن قريه، از ضيافت و طعام دادن به آنها خوددارى كردند، و در آنجا ديوارى را يافتند كه نزديك بود فرود آيد و شكسته شود، خضر، آن ديوار را مرمت كرد و برپا داشت.»

و مرمت كردن ديوار و برپا داشتن آن براى رضاى خداى عز و جل، و صلاح‏مردم بود، موسى به او گفت:

لو شئت لاتخذت عليه اجرا.قال هذا فراق بينى و بينك.(66)

«كاش براى اين عملت كه ديوار را تعمير نمودى، مزدى در برابر آن مى‏گرفتى! خضر گفت: اين مرحله ديگر نوبت جدائى و فراق بين من و تست!»

و آن عالم، اعلم بود به آن چه مى‏كرد از موسى عليه السلام، و ليكن اين كارهاى حق او بر موسى گران آمد، و آنها را بزرگ و خطا شمرد، زيرا كه علم و عرفان به اين امور را نداشت، در حالى كه او پيغمبر مرسل از اولوا العزم بود، و از آنان بود كه خداوند عز و جل از او براى نبوتش عهد و پيمان گرفته بود.

و با وجود اين حقايق، اى برادر شامى ما، تو و طائفه تو و ياران تو در كجا هستند؟ و در چه حالى هستند؟ و چه مى‏پندارند؟ على عليه السلام نكشت مگر آن كس را كه مستحق كشته شدن بود، و قتلش حلال بود.

و من براى تو داستانى را بيان مى‏كنم: رسول خدا صلى الله عليه و آله در نزد ام سلمه دختر ابى اميه(67)بود كه در آن وقت على عليه السلام مى‏خواست‏بر پيغمبر صلى الله عليه و آله وارد شود، آهسته در را زد، و رسول خدا در زدن او را شناخت و گفت: اى ام سلمه! برخيز و در را باز كن!

ام سلمه گفت: يا رسول الله! من هذا الذى يبلغ خطره ان استقبله بمحاسنى و معاصمى؟ ! «اى رسول خدا! اين مرد كيست كه مقدار عظمت وبزرگوارى او بجائى رسيده است كه من بايد در اين حال با زينت‏هائى كه مرا نيكو كرده، و با باز بودن موضع دستبند و النگوى خود، از او استقبال نمايم؟ !»

پيامبر گفت: يا ام سلمة! ان طاعتى طاعة الله عز و جل.قال: و من يطع الرسول فقد اطاع الله.(68)قومى يا ام سلمة فان بالباب رجلا ليس بالخرق و لا النزق و لا بالعجل فى امره، يحب الله و رسوله، و يحبه الله و رسوله.يا ام سلمة! انه ان تفتحى الباب له فلن يدخل حتى يخفى عليه الوط‏ء!

«اى ام سلمه! اطاعت از من، اطاعت از خداى عز و جل مى‏باشد.خدا مى‏گويد: كسى كه از رسول خدا اطاعت كند حقا از خدا اطاعت كرده است! برخيز اى ام سلمه! در پشت در مردى است كه در او ضعف راى و سوء تصرف و تندى و شتاب نيست، و در او عجله از روى جهل و حماقت هم نيست، و در امور خود نيز شتابزده نيست.او خدا و رسول او را دوست دارد، و او را نيز خدا و رسول او دوست دارند.اى ام سلمه تو اگر در را به روى او بگشائى، داخل منزل نمى‏شود، تا اينكه تو در را باز كنى و برگردى به طوريكه صداى گامهايت پنهان شود.»

ام سلمه در را گشود، و آن مرد داخل نشد مگر وقتيكه ام سلمه از ديدگان او پنهان شد، و صداى گامهايش نيز به گوش نمى‏رسيد. در اين حال كه آنمرد احساس حركتى براى ام سلمه نكرد، در را فشار داد و داخل شد،

و بر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم سلام كرد، و پيامبر سلام او را جواب داد، و گفت:

اى ام سلمه آيا اين مرد را مى‏شناسى؟ ام سلمه گفت: آرى! اينست على بن ابيطالب!

فقال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: نعم هذا على سيط لحمه بلحمى، و دمه بدمى، و هو منى بمنزلة هرون من موسى الا انه لا نبى بعدى.

يا ام سلمة! هذا على سيد مبجل، مؤمل المسلمين، و امير المؤمنين، و موضع سرى و علمى، و بابى الذى اوى اليه، و هو الوصى على اهل بيتى و على الاخيار من امتى، و هو اخى فى الدنيا و الاخرة، و هو معى فى السناء الاعلى.اشهدى يا ام سلمة: ان عليا يقاتل الناكثين و القاسطين و المارقين!

«در اين حال رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت: آرى اين على است كه گوشت او با گوشت من، و خون او با خون من آميخته شده است، و نسبت او با من مانند نسبت هرون است‏با موسى بدون نبوت.

اى ام سلمه اين است على سيد معظم، پناه و آرزوى مسلمانان، و امير و سالار مؤمنان، و قرارگاه سر من و علم من، و در من است كه من در آنجا فرود مى‏آيم، و آرامش پيدا مى‏كنم، و اوست وصى من بر اهل بيت من، و بر نيكان از امت من، و اوست‏برادر من در دنيا و در آخرت، و او با من است در بلندترين مقام از رفعت و درخشش.اى ام سلمه گواه باش كه على با سه گروه شكنندگان بيعت (اصحاب جمل) و ستم پيشه‏گان (اصحاب صفين) و خارج‏شدگان از دين (اصحاب نهروان) كارزار مى‏كند!»

ابن عباس گفت: و كشتن على اين جماعت‏ها را براى رضاى خدا بوده است، و براى صلاح حال امت‏بوده است، ولى براى اهل ضلالت و گمراهى موجب خشم و غضب آنها مى‏شده است.

مرد شامى گفت: اى ابن عباس! ناكثين چه كسانى هستند؟

ابن عباس گفت: آنانكه با على در مدينه بيعت كردند، و سپس بيعت را شكستند، و در بصره على با آنها جنگ كرد.آنها اصحاب جمل مى‏باشند، و قاسطين معاويه و ياران او هستند، و مارقين اهل نهروان‏اند و همراهان آنها.

شامى گفت: يا بن عباس! ملات صدرى نورا و حكمة، و فرجت عنى فرج الله عنك! اشهد ان عليا مولاى و مولى كل مؤمن و مؤمنة.(69)

«اى پسر عباس! سينه مرا سرشار از نور و حكمت نمودى! و عقده مرا گشودى، خداوند عقده‏ات را بگشايد! من شهادت مى‏دهم كه على امام و صاحب اختيار من و امام و صاحب اختيار هر مرد مؤمن و هر زن مؤمنه‏اى است‏» .عارف شهير شيخ فريد الدين عطار نيشابورى رضوان الله عليه گويد:

ز مشرق تا به مغرب گر امام است على و آل او ما را تمام است

گرفته اين جهان وصف سنانش گذشته ز آن جهان وصف سه نانش

چه در سر عطا اخلاص او راست سه نان را هفده آيه خاص او راست

چنان در شهر دانش باب آمد كه جنت را به حق بواب آمد

اگر علمش شدى بحر مصور در او يك قطره بودى بحر اخضر

چه هيچش طاقت منت نبودى ز همت گشت مزدور يهودى

كسى گفتش چرا كردى؟ برآشفت زبان بگشاد چون شمع و چنين گفت:

لنقل الصخر من قلل الجبال احب الى من منن الرجال

يقول الناس لى فى الكسب عار فان العار فى ذل السؤال (70)

اينجاست كه اشعار شافعى خوب مى‏تواند خود را نشان دهد:

لو شق قلبى ليرى فى وسطه خطان قد خطا بلا كاتب

الشرع و التوحيد من جانب و حب اهل البيت من جانب

«اگر دل من شكافته شود، در ميان آن ديده مى‏شود كه: بدون كاتب خارجى دو خط نوشته شده است:

شرع الهى و توحيد خداوندى در يك طرف، و محبت اهل بيت رسول الله در طرف ديگر.»

و اينجاست كه ديگر مراتب محبت و مودت به امير المؤمنين عليه السلام از تعقل و تفكير بالا مى‏رود و به سرحد تحير و وله و تيمان مى‏رسد همانطور كه خودش گفته است: و اجعل قلبى بحبك متيما.و حقا لفظ شوق و اشتياق و عشق درباره حضرتش كوتاه است و اگر معشوق واقعى و حقيقى در ممكنات تصور شود، غير از نفس مقدس آنحضرت چه موجودى مى‏تواند خود را بنماياند!

اى به حسن تو صنم چشم فلك ناديده وى ز مثل تو ولد مادر ايام عقيم

عشق بازى نه طريق حكما بود ولى چشم بيمار تو دل ميبرد از دست‏حكيم

صلى الله عليك يا امير المؤمنين! و يا خليفة رسول رب العالمين، و يا قائد الغر المحجلين، و يا امام البررة و المؤمنين،

اى برتر از قياس و خيال و گمان و وهم وز هر چه ديده‏ايم و شنيديم و خوانده‏ايم

مجلس تمام گشت و به آخر رسيد عمر ما همچنان در اول وصف تو مانده‏ايم

روحى و ارواح العالمين لك الفداء.

فيك يا اعجوبة الكون غدا الفكر كليلا انت‏حيرت ذوى اللب و بلبلت العقولا

كلما قدم فكرى فيك شبرا فر ميلا ناكصا يخبط فى عميا و لا يهدى سبيلا(71)

«درباره تو اى اعجوبه و شگفت‏آفرين عالم آفرينش، فكر دورانديش و قدرت عاقله و تفكير تيز و رساى من به گل فرو نشست و خسته و فرسوده و بى‏تاب و توان شد.تو صاحبان عقل و قدرت انديشه را حيران و سرگردان نمودى، و عقول و انديشه‏ها را به هيجان و اضطراب درآوردى! هر زمان كه قدرت انديشه و فكر من مى‏خواهد يك وجب به تو نزديك شود، يك ميل فرار مى‏كند و دور مى‏شود، و در راه قهقرى رو به پشت‏با نداشتن هدايت و بصيرت در وادى تخيلات و اوهام كه جز همچون كفى بر روى آب بيش نيستند مى‏ماند و گير مى‏كند.»

هزار دشمنم آر مى‏كنند قصد هلاك گرم تو دوستى از دشمنان ندارم باك

مرا اميد وصال تو زنده مى‏دارد و گرنه هر دمم از هجر تست‏بيم هلاك

رود به خواب دو چشم از خيال تو هيهات بود صبور دل اندر فراق تو حاشاك

اگر تو زخم زنى به كه ديگران مرهم و گر تو زهر دهى به كه ديگران ترياك

نفس نفس اگر از باد بشنوم بويت زمان زمان چو گل از غم كنم گريبان چاك

بضرب سيفك قتلى حياتنا ابدا بان روحى قد طاب ان يكون فداك

عنان مپيچ كه گر مى‏زنى به شمشيرم سپر كنم سر و دستت ندارم از فتراك

ترا چنانكه توئى هر نظر كجا بيند؟ به قدر دانش خود هر كسى كند ادراك

به چشم خلق عزيز آن زمان شود حافظ كه بر در تو نهد روى مسكنت‏بر خاك(72)